میهنم را آب برد / مهستی شاهرخی

شعر
May 02, 2019

میهنم را آب برد

خانه ام را آب برد.
مدرسه کودکی ام  به زیر آب رفت.

جوانیم، خاطراتم، آب همه را با خود برد.
آب داشت با خود می برد مرا و زندگی ام را!
همه در خواب بودند.
در آب فرو می رفتم بی هیچ آوایی

مرا هیچ دست آویزی نبود تا پیکرم را از مردابِ خانه های ویران بیرون بکشانم.


دور از گود،
هر کس به گمان خود طرحِ زورقی می ساخت.
کدامین زورق توانِ بیرون آوردنِ میهنم از درون لجنزار را دارد؟
دور از گود، هر کس به خیالِ خود طنابی برای نجات می بافت.
کدامین ریسمان نیروی بیرون کشیدن ملتم از میان گندابِ لجن را دارد؟

همه سرمایه سرزمین من، فقط نفت و معادنِ طبیعی نبود
دارایی میهنم امید و شادی مردمانش بود که سیلابی بویناک چون فاضلاب، آن نیروی شاد و زنده را در خود فرو کشیده بود

مردم در خوابِ خوشِ غفلت فرو رفته بودند،

هنگامی که لجن و رسوباتِ قرنهای پیشین از زیر خاک سر برآوردند.

از زمانی که حاکمانِ ستمکار غرق در خودپرستی شدند،
جهالت چون چادری از ابرهای تیره، آسمان میهنم را پوشاند.

از آن دوران رسمی رایج شد، رگبار اتهامات واهی مدام  بر سر آزادگان می بارید و آنان را لجنمال میکرد.

بدین گونه سیلاب لجن و انبوه زباله کم کم وسعت سرزمینم را در برگرفت.
گرچه همه در فکر چاره و راه نجاتی بودند اما،

آن طنابی که برای نجات مردم میهنم بافته شده بود طناب داری شد که چون ماری بر گلوگاهشان حلقه زد و راه نفسشان را برید.

آن زورقی که برای نجات مردم ملتم راهی شده بود وسیله ای شد برای گریز و فرار دزدان از مهلکه!

در این مهلکه، درگیری بر سر بیرق و زورق بود و در این غفلتِ بیهوده، سیلاب لجن میهنِ تشنه ام را پوشاند.

آخر زمستان، مانند هر سال نوروز از راه رسید و نوشتم: فردا سال دیگری آغاز می شود اما آنگونه که فکر می کردیم نشد!
در ابتدای سال نوشته بودم: زمان به سرعت پیش می‌رود

فردا روز دیگری است
سماجت و ترمزهای بی وقفه حاکمانِ دیکتاتور نمی تواند ابدی باشد!

دروغ نگفته بودم و دروغ ننوشته بودم.
هر چیزی عمری دارد: حاکم، ترمز، شلاق، چوبه دار!
طناب می پوسد.
موریانه های گرسنه چوبه دار را می جوند.
هنگامی که زمین زیر پا سفت نیست و ناگهان دهان باز می کند،
چنگ زدن به یال‌های قدرت، راهی برای عروج نیست،
بلکه سریع ترین راه برای سقوط است.

پس زمین زیر پا ناگهان دهان باز کرد.

مردمان به پشت بامِ‌ خانه هایشان پناه برده بودند.
دیگر از بیمِ زلزله یا سیل، «الله اکبر» نمی گفتند.
چشم به راه بالگردهای امداد؛ نگاهشان به آسمان دوخته شده بود.

اما هوا ابری بود و امیدی نبود که بالگردی به دادشان برسد.

صدای نزدیک شدن کامیون ها و ماشین هایی از دور می آمد.

دلشان به امیدی تازه گرم شد.

 گمان بردند نیروی امداد است که دارد سرانجام از راه میرسد.

 

اما کاروانی از اتومبیل ها و کامیون های یکرنگ و یکسان تویوتا به آنها نزدیک میشد.  تا پرچم های  بیگانه و افراشته شان را دیدند، کوره امیدِ واهی شان رنگ باخت.


چشم از آسمان برگرفتند و بیمناک به هم چسبیدند و به گروه مسلح و مهاجم بیگانه در سرزمین خویش خیره شدند. درآن دم ترجیح می دادند زمین دهان باز کرده و آنان را مانند اژدهایی به کام خود فرو می کشید.

در آن دم، مردمانم تر بود و میهنم چون کشتی شکسته ای فرو رفته در آب!

 

 

مهستی شاهرخی

 

شنبه سی و یکم فروردین یا بیستم آوریل 1398/2019    Top of FormBottom of Form


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com