جنگ افغانستان، زخمى بر پيکر بشريت که بايد التيام يابد

ژیلا انوشه
November 02, 2019

آتش سلسله مقالاتي را در مورد جنگ افغانستان و دورنماي انقلاب کمونيستي منتشر مي‌کند. در زير بخش دوم را مي‌خوانيد. بخش اول با‌عنوان بازگشت طالبان؟! در آتش 95 منتشر شد.

بخش دوم: دروغ بزرگ و آغاز جنگ نيابتيِ جهادي

چهل سال پيش در دي ماه 1358 (دسامبر 1979) جنگ افغانستان با تجاوز نظامي ارتش شوروي به آن کشور آغاز شد. اين جنگ بخشي از رقابت و تنش ميان دو ابرقدرت امپرياليستي آمريکا و شوروي و متحدين آن‌ها بود که «جنگ سرد» ناميده مي‌شد. دورة «جنگ سرد» که مملو از جنگ‌هاي نيابتي «گرم» در کشورهايي مانند افغانستان و آنگولا و نيکاراگوئه و اتيوپي و... بود از دهة 1970 آغاز و تا سال 1988 ادامه يافت. در دوران «جنگ سرد» شوروي بزرگ‌ترين رقيب آمريکا در رقابت براي نفوذ در مستعمره‌ها و نيمه‌مستعمره‌هاي «جهان سوم» بود. هدف شوروي از اشغال نظامي محکم کردن رژيم وابسته به خود در افغانستان بود. با ورود ارتش شوروي به افغانستان، آمريکا آن را به نقطه عطفي در تشديد کيفي رقابت‌هاي امپرياليستي‌اش با شوروي تبديل کرد و با تکيه بر بنيادگرايان اسلامي در افغانستان و کمک عربستان سعودي و پاکستان، شوروي را به تلة جنگي فرساينده کشيد. در آن زمان، برژينسکي مشاور امنيت مليِ جيمي کارتر رئيس جمهور وقت آمريکا به کارتر نوشت: «الان زمان آن است که يک جنگ ويتنام به شوروي تقديم کنيم». وي در سال 1998 در مصاحبه‌اي با نشريه فرانسوي «لو نوول آبزرواتور» اعتراف کرد: «ما... عامدانه احتمال مداخلة روس‌ها را افزايش داديم...». سياست عامدانة آمريکا اين بود که اين جنگ را به شکل جنگِ ديني و جهاد «اسلام عليه کفار کمونيست» پيش ببرد. يک ماه بعد از آغاز تجاوز شوروي، برژينسکي شخصا به پاکستان رفت و در مرز افغانستان نزديک گذرگاه خيبر به نيروهاي جهادي گفت: «ما از باور عميق شما به خدا آگاهيم و اطمينان داريم پيروز خواهيد شد ... چون هدف‏تان صحيح و  خدا در کنار شماست». جيمي کارتر نيز در سال 1979 گفت حملة شوروي به افغانستان: «تلاش عامدانه‌اي توسط يک حکومت قدرتمند خدانشناس براي انقياد مردم مستقل مسلمان است».

جنگ افغانستان نقطه عطفي در جنگ سرد و عاملي کليدي در فروپاشي امپراتوري شوروي بود. ارتش شوروي پس از 9 سال از افغانستان خارج شد اما آمريکا جنگ افغانستان را با اهدافي جديد ادامه داد و از اکتبر 2001 دست به اشغال نظامي مستقيم زد. بازيگرانِ بومي و منطقه‌اي اين جنگ کثيف، امثال جنگ سالاران جهادي و قوماندان‌هاي وابسته به شورويِ سابق و اسلام‌گرايان سلفيِ وابسته به عربستان و پاکستان و غيره، در ترکيب‌هاي ائتلافي و نقش‌هاي جديد ظاهر شدند و آن‌چه تغيير نيافت فقر و محنت و کشتار هوايي و زميني خانمان‌سوزِ مردم افغانستان و آوارگي دائمي‌شان بود.

از زمان اتمام جنگ جهاني دوم در سال 1945 تاکنون، جنگ افغانستان طولاني‌ترين جنگي است که کشورهاي سرمايه‌داري امپرياليستي در رقابت با يکديگر براي کنترل مستعمره‌ها و استثمار مردم جهان پيش برده‌اند. ويراني و کشتار و آوارگيِ حاصل از اين جنگ يکي از بزرگ‌ترين ادعانامه‌هاي بشريت عليه نظام سرمايه‌داري است. اما مخرب‌تر و به جاماندني‌تر از ويراني و کشتار و آوارگي، دروغ بزرگي بود که اين جنگ از همان ابتدا بر آن استوار شد و پردة ضخيمي از ناآگاهي و تاريک‌انديشي را بر ذهنيت جامعه کشيد و به جرات مي‌توان گفت سلطة اين دروغ تا همين امروز، بزرگ‌ترين مانع ذهني در ميان توده‌هاي مردم افغانستان در تشخيص چرايي اين وضعيت و راه حل آن است. دروغ بزرگ، به يک کلام اين بود که «شوروي يک کشور کمونيستي و تجاوز نظامي‌اش حاصل خصلت کمونيستي‌اش است».

اين دروغ بزرگ بيش از هر کس مورد بهره‌برداري امپرياليسم آمريکا قرار گرفت تا بر کمونيسم و تجربة انقلاب‌هاي سوسياليستي خاک بپاشد و مانع از آن شود توده‌هاي مردم در افغانستان و نقاط ديگر جهان بفهمند که تنها راه نجات‌شان از ظلم و استثمار خردکننده، کمونيسم است و نه هيچ راه ديگر. آمريکا موفق شد انرژي مقاومت‌جويانة توده‌هاي مردم افغانستان را به مقدار زيادي به خدمت جنگ نيابتي خود با شوروي در آورد و با اتکا به طبقات فئودال و کلان سرمايه‌داران افغانستان و روساي عشاير و احزاب اسلام‌گراي پوسيده‌فکر و بيرحم که در صحنة سياسي افغانستان ظاهر شده بودند خصلت جنگ را تعيين کند. آمريکا از اين «جهاد مقدس» براي ايجاد يک اتحاد سياسي- نظاميِ منطقه‌اي ميان عربستان و پاکستان که دولت‌هاي وابسته به آمريکا بودند نيز استفاده کرد.

سوءاستفاده از اين دروغ بزرگ منحصر به آمريکا و اسلام‌گرايان مرتجع افغانستان و دولت‌هاي منطقه نبود. خود شوروي و رژيم وابسته‌اش و تمام  احزاب و سازمان‌هاي رويزيونيستِ طرفدار شوروي در سراسر جهان (از جمله، حزب توده و سازمان فداييان اکثريت در ايران) ادعاي دروغين و جعليِ کمونيست و سوسياليست بودن شوروي را براي پوشاندن ماهيت سرمايه‌داري- امپرياليستي شوروي استفاده کردند. آن‌ها گفتماني با اين مضمون راه انداختند که «چون شوروي سوسياليستي است پس اشغال افغانستان توسط شوروي باز کردن جبهة مبارزه با امپرياليسم جهاني و مترادف با انترناسيوناليسم است». گفتماني سراسر رياکارانه و مردم‌فريبانه.

اما واقعيت شوروي چه بود؟ اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي پس از پيروزي انقلاب کمونيستي تحت رهبري لنين در روسيه به سال 1917، به وجود آمد و به مشعل رهايي‌بخش پرولتارياي جهان و نقطة اميد همة خلق‌ها و ملت‌هاي تحت ستم که اشتياق رهايي از انقياد فئوداليسم و امپرياليسم را داشتند تبديل شد. اما سوسياليسم در اين کشور دوام نياورد و نزديک به چهل سال پس از به وجود آمدن سوسياليسم، يک عقب‌گرد وحشتناک در آن صورت گرفت و دولت و نظام سوسياليستي سرنگون و سرمايه‌داري احيا شد. در نتيجه، شوروي به يک کشور سرمايه‌داري- امپرياليستي با همان خصلت و سياست‌هاي مشابه قدرت‌هاي سرمايه‌داري امپرياليستي ديگر مانند آمريکا و ژاپن و بريتانيا و غيره تبديل شد – با اين تفاوت که به‌علت گذشتة سوسياليستي‌اش هنوز نام «سوسياليسم» را با خود يدک مي‌کشيد تا اين‌که در سال 1991 اين نقاب سوسياليستي را نيز کنار گذاشت. سرنگون شدن کمونيسم و سوسياليسم در شوروي فاجعة بزرگي نه فقط براي کارگران و زحمتکشان خودِ شوروي بلکه براي کل بشريت بود. اين عقب‌گرد فاجعه‌بار، جنبش کمونيستي بين‌المللي را در بحران فرو برد. اما چارة کار نه انکار بلکه به رسميت شناختن اين واقعيت وحشتناک، تحليلِ علمي از علل اين عقب‌گرد و يافتن راهي براي تداوم انقلاب‌هاي کمونيستي بود. اين کاري بود که مائوتسه دون انجام داد و کمونيست‌هاي جهان را در تشخيص و فهم اين مساله رهبري کرد و اعلام کرد که در شوروي يک گروه رويزيونيست (سوسياليست در حرف اما بورژوازي در عمل) قدرت را گرفته و سرمايه‌داري را احيا کرده و شوروي را به يک کشور «سوسيال امپرياليست» (سوسياليست در حرف و امپرياليست در عمل) تبديل کرده‌اند. بنابراين، هنگامي که شوروي به افغانستان تجاوز کرد ديگر يک کشور سوسياليستي نبود.

با سرمايه‌داري شدن شوروي، اکثر احزاب و سازمان‌هاي کمونيست دنيا دو شاخه شدند. آن احزاب و سازمان‌هايي که حاضر نشدند ماهيت سرمايه‌داري شوروي را ببينند و از آن گسست کنند «رويزيونيست» شدند و از طرف ديگر، يک جنبش کمونيستي نوين در جهان به وجود آمد.

پس از جنگ جهاني دوم افغانستان کمابيش به صورت کشوري «حائل» ميان شوروي و غرب از هر دو طرف به رسميت شناخته مي‌شد. از سال 1342 (اواسط دهه 1960 ميلادي) شوروي شروع به تعليم و تسليح نيروهاي نظامي افغانستان کرد. افسران عمدتا در شوروي تعليم مي‌ديدند. در سال 1970 (دهه 1350 شمسي) اقدام به ارسال مستشاران نظامي به آن کشور کرد. در دهه 1970 ميلادي (دهه 1350) «همزيستي مسالمت‌آميز» شوروي با آمريکا به رقابت تبديل شده بود. اين دو ابرقدرت امپرياليستي و متحدينشان در سراسر جهان  بر سر کسب مناطق نفوذ سياسي و نظامي و اقتصادي رقابت مي‌کردند. هر کدام  ديوانه‌وار به تقويت سلاح‌هاي هسته‌اي و غير هسته‌اي‌شان روي آوردند و در تمام دنيا به صف‌آرايي در مقابل هم پرداختند و در هر آن جا که توانستند جنگ‌هاي «نيابتي» به راه انداختند.

«حزب دموکراتيک خلق افغانستان» که در سال 1343 تاسيس شده و حامي شوروي بود در  27 آوريل 1978 با تکيه بر افسران طرفدار شوروي از طريق کودتاي نظامي به قدرت رسيد. اين واقعه به کودتاي هفت ثور معروف شد {ثور نام ماه دوم بهار به زبان پشتون است} اين حزب که در سال 1346 به دو شاخة «خلق» و «پرچم» منشعب شده بود (شاخه‌هاي مشابه «حزب توده» و «فداييان اکثريت» در ايران) طبقة سرمايه‌داران دولتيِ وابسته به امپرياليسم شوروي را در افغانستان نمايندگي مي‌کرد. در مقابل کودتاي هفت ثور، نيروهاي سياسي متفاوتي که در قطب‌هاي کاملا متفاوت و متخاصم با يکديگر بودند شروع به مقاومت کردند. در يک قطب، نيروهاي چپ افغانستان که ضد سلطة شوروي بوده و در انشعاب جنبش بين‌المللي کمونيستي سمتِ مائوتسه دون را گرفته بودند و شوروي را يک کشور سرمايه‌داري مي‌دانستند و در قطب ديگر نيروهاي اسلام‌گرا از شاخه‌هاي مختلف قومي و عشاير سنتي پدرسالار که با اين رژيم مخالفت مي‏کردند چون مي‌خواستند «جامعه اسلامي» به وجود آورند. رژيم کودتا براي تثبيت خود دست به سرکوب گسترده زد. در عين حال که مدعي انجام اصلاحاتي «از بالا» به نفع زنان و دهقانان بود اما در عمل کار عمده‌اش دستگيري و شکنجه و اعدام مخالفين بود. اين اقدمات انزجار و مخالفت را گسترش داد و خيلي زود مقاومت به سطح مبارزات مسلحانه تکامل يافت و موجوديت رژيم کودتا را به خطر انداخت به‌طوري‌که براي بقاي خود کاملا وابسته به ورود ارتش شوروي شد.

در 24 دسامبر 1979 شوروي براي کنترل اوضاع لشگرکشي به افغانستان را آغاز کرد و 5 روز بعد ببرک کارمل رهبر حزب پرچم را به قدرت رساند. به گفتة خود ببرک کارمل، رژيم کودتاي هفت ثور (يعني رفقاي خودش در جناح حزب خلق) براي مقابله با شورش مردم يازده هزار نفر را اعدام کرده بود. ارتش شوروي مستقيما در سرکوب شورش‌ها و دستگيري مخالفين شرکت مي‌کرد زيرا ببرک کارمل به ارتش افغانستان اعتماد نداشت. کنترل اغلب نقاط کشور خيلي زود از دست حکومت و ارتش شوروي خارج شد. آمريکا به تقويت ارتجاعي‌ترين نيروهاي جامعه افغانستان که مجاهدين افغان ناميده مي‌شدند پرداخت. برنامه آن‌ها تحکيم و گسترش سنت‌هاي فئودالي و اسلامي به‌ويژه سنت‌هاي خشونت‌بار عليه زنان، ضديت با علم و حمايت از رواج تاريک‌انديشي ديني بود و براي مخالفين عقيدتي و سياسي خود حکم مرگ بي چون و چرا صادر مي‏کردند.

نيروهاي کمونيست واقعي که هنوز کوچک و بي‌تجربه بودند و حزبي نداشتند به‌سرعت سرکوب شدند و فرصت نيافتند تا توده‌هاي مردم را در مقابل هر دو طرف ارتجاعي اين جنگ و در جنگي واقعا انقلابي سازمان دهند تا براي ايجاد جامعه‌اي کيفيتا متفاوت از اهداف و افق دو طرف ارتجاعي جنگ مبارزه کنند. آزادي نيروهاي مترقي در پاسخ گفتن به ضرورت باز کردن چنين راهي نهفته بود و فقط به اين ترتيب جنگي که با خصلت و بازيگران ارتجاعي آغاز شده بود مي‌توانست تبديل به جنگي با خصلت سياسي و اجتماعيِ مترقي شده و با فرجامي کاملا متفاوت تمام شود. اما اين ضرورت پاسخ نگرفت. بسياري از نيروهاي «چپ» ضد شوروي خودفريبانه و مردم‌فريبانه خصلت ارتجاعي و امپرياليستي جنگ را تحت واژه مبهم «مقاومت» پنهان مي‏کردند. متاسفانه براي نيروهاي مترقي که در اين جنگ فداکاري‌هاي عظيم کردند چيزي برجاي نماند جز ادعانامه‌شان عليه فراکسيون‌هاي مختلف «مجاهدين» جهادگرا که به قدرت رسيدند و در جريان جنگ با شوروي در زمرة آدم‌کشان و جنايتکاران درجه يک بودند (مانند احمدشاه مسعود و حکمتيار و...).

شوروي در سال 1988 تصميم به خروج از افغانستان گرفت. ديگر آشکار شده بود که «جنگ سرد» را نه‌تنها در افغانستان بلکه در تمام نقاطي که با آمريکا درگير در جنگ نيابتي بود (مانند، آنگولا و اتيوپي و غيره) به آمريکا باخته است و در خود شوروي بحران اقتصادي و سياسي به اوج رسيده بود. در تاريخ 15 فوريه 1989 ارتش شوروي از افغانستان خارج شد.

جمع‌بندي از تاريخ جنگ چهل سالة افغانستان جوانب مختلف دارد اما مغز استخوان اين جمع‌بندي افشاي دروغ ضد کمونيستي بزرگي است که اين جنگ بر آن استوار شد. معرفيِ تاريخ واقعي کمونيسم به توده‌هاي مردم اين کشور وظيفه‌اي عاجل است. زيرا معرفي اين تاريخ در واقع معرفيِ آينده‌اي است که نه‌تنها مطلوب بلکه ضروري و ممکن است. تاريخ کمونيسم جزء نادر تاريخ‌هايي است که آينده در گذشته آفريده شده است. به اين علت و به‌ويژه امروز که جهان در تب و تاب تغيير است آگاهي به اين تاريخ از اکسيژني که تنفس مي‌کنيم حياتي‌تر است. آگاهي به تاريخ واقعي کمونيسم حق مردمي است که  بيرحمانه محکوم به زندگي در جنگي دائمي شده‌اند. کوشش براي کشف و  فراگير کردن  اين تاريخ وظيفة درجه اول روشنفکراني است که مي‌خواهند سمت و سوي توده‌هاي تحت ستم و استثمار را بگيرند. انجام اين وظيفه هرگز کار ساده‌اي نيست. چون جهل در مورد کمونيسم نه‌فقط در افغانستان و ايران بلکه در سطح جهان نهادينه شده است. در چهل سال گذشته مردم خاورميانه فقط جنگ‌هاي ويرانگر را  تجربه نکرده‌اند بلکه آماج تزريقات ايدئولوژيک ضد کمونيستي و تاريک‌انديشي ديني بي‌سابقه بوده‌اند. عملکرد ايدئولوژيک انواع رژيم‌هاي «جمهوري اسلامي» از ايران تا افغانستان و پاکستان به اسارت گرفتن اذهان توده‌هاي مردم از طريق شست و شوي مغزي آنان با ترکيب مسموم ضد کمونيسم و جنون مذهبي بوده است. اين واقعيتي است که بايد رک و صريح در مقابل کارگر و دهقان و روشنفکر -زن و مرد- گذاشت و آنان را فراخواند که جرات کنند و جهل در مورد کمونيسم و تاريک‌انديشي ضد علمي را درهم بشکنند. کارزاري به راه اندازيم تا کتاب «تاريخ واقعي کمونيسم» نوشتة ريموند لوتا به هر خانه‌اي راه يابد و هر روشنفکري که واقعا مي‌خواهد جهان را عوض کند کتاب «گشايش‌ها» به قلم باب آواکيان که چکيدة علم کمونيسم است را عميقا فراگرفته و مروجش شود.

بخش سوم در شماره بعد: مجاهدين افغانستان تحت قيموميت سازمان سيا.

 

      به نقل از نشريه آتش96  – آبان 98

 n-atash.blogspot.com   

atash1917@gmail.com

 

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com