جنگ افغانستان، زخمي بر پيکر بشريت که بايد التيام يابد

ژیلا انوشه
October 19, 2019

جنگ افغانستان، زخمي بر پيکر بشريت که بايد التيام يابد

از اين شماره نشرية آتش سلسله مقالاتي در مورد جنگ افغانستان و دورنماي انقلاب کمونيستي منتشر مي‌کند. در زير بخش اول را مي‌خوانيد.

بخش اول: بازگشت طالبان؟!

در يک سال گذشته، رژيم ترامپ- پنس در کنار پيشبرد مجموعة سياست‌هاي فاشيستي عليه مردم جهان مشغول مذاکرات فعالي با طالبانِ افغانستان براي بازگرداندن آنان به قدرت بود. بازگرداندن طالبان به قدرت، پاسخ رژيم ترامپ به چالش نظم و ثبات بخشيدن به افغانستان در خدمت به پيشبرد طرح‌هاي منطقه‌اي و جهاني آمريکاست. در اين ميان چيزي که پشيزي براي آمريکا نمي‌ارزد حق مردم افغانستان به صلح و رفاه و برخورداري از اوليه‌ترين حقوق انساني است. در چهل سال گذشته جنگ در افغانستان بارها دچار دگرديسي و به هيولايي هفت‌سر تبديل شده است. هر سياستي که آمريکا در افغانستان پيش برده است گرة افغانستان را براي خود آمريکا کورتر کرده و براي افغانستان بيش از هر چيز سرچشمة رشد و گسترش سه چيز بوده است: رشد و گسترش فقر و آوارگي مردم، رشد و گسترش ويراني افغانستان و رشد و گسترش نيروهاي اسلام‌گراي ارتجاعي که افق اجتماعي‌شان ادارة جامعة افغانستان بر اساس اصول و ارزش‌ها و فرهنگ عصر برده‌داري هزار و چهارصد سال پيش است. رژيم ترامپ- پنس حتا اگر بخواهد و مصمم باشد نه مي‌تواند اين گره کور را باز کند و نه مي‌تواند جنگ داخلي ميان انواع جنگ‌سالاران اسلامي مرتجع افغانستان را خاتمه بخشد. اين جنگ مي‌تواند و بايد به گونه‌اي ديگر خاتمه يابد: با تدارک و گسترش يک جنبش توده‌اي براي تحقق يک انقلاب کمونيستي در افغانستان و تلاش عظيم در پيروزي آن – انقلاب کمونيستي نه از آن نوع که چهل سال پيش ارتش امپرياليستي شوروي با تجاوز به افغانستان مدعي‌اش بود بلکه يک انقلاب کمونيستي واقعي. اين تنها اميد و راه واقعي براي مردم افغانستان است و نه‌تنها به رهايي مردم افغانستان بلکه به تسريع رهايي بشريت از شر امپرياليسم آمريکا و همة مرتجعين اين منطقه از جمله سرنگوني جمهوري اسلامي ايران خدمت خواهد کرد. در شماره‌هاي بعد مختصات اين راه که نه‌تنها ضروري و مطلوب بلکه ممکن است را بحث خواهيم کرد.

افت و خيزهاي مذاکرات آمريکا با طالبان

مذاکرات با طالبان در دوحه پايتخت قطر و توسط زلماي خليل‌زاد که ديپلمات ارشد رژيم ترامپ است پيش برده مي‌شد. در روز اول سپتامبر 2019 موافقت‌نامه‌اي ميان خليل‌زاد به‌عنوان نماينده آمريکا و رهبران طالبان امضا شد و روز 5 سپتامبر وي همراه با فرمانده ارتش آمريکا در افغانستان (ژنرال آستين) به دوحه سفر کرد تا همراه با رهبران طالبان ضمائم «فني» (بخوانيد: ضمائم نظامي-امنيتي) اين موافقت‌نامه را کامل کنند.1  در طول يکسال مذاکره ميان طرفين نه‌تنها توده‌هاي مردم که حتا رئيس جمهور افغانستان (اشرف غني) و دستيارانش از مفاد توافقات اطلاعي نداشتند. در اين مدت جنگ ميان ارتش آمريکا و طالبان نيز با قوت جريان داشت. در همان روزهايي که اين مذاکرات به نتيجه رسيد و طرفين مهر خود را بر اسناد قرارداد زدند حملات انتحاري طالبان به اوج رسيد و يک سرباز آمريکايي و 11 نفر افغانستاني کشته شدند. اما زلماي خليل‌زاد به رهبران طالبان اطمينان داد که براي آمريکا «الويت» عبارتست از رسيدن به توافق با طالبان.2

اما ناگهان  در روز 7 سپتامبر 2019 (17 مرداد 98) دونالد ترامپ طي توييتي مذاکراتِ آمريکا با رهبران طالبان را ملغا کرد. پس از لغو مذاکرات فاش شد که ترامپ حتا تا آن‌جا پيش رفته بود که طالبان را به «کمپ ديويد» دعوت کرده بود و اشرف غني هم چمدان‌هايش را بسته بود تا به «کمپ ديويد» رفته و سند امضا شده ميان آمريکا و طالبان را تاييد کند.

مايک پمپئو (وزير امور خارجة آمريکا) علت رسميِ لغو مذاکرات را کشته شدن يک سرباز آمريکايي در نتيجه حملات انتحاري طالبان درست در روز عقد «صلح» اعلام کرد اما همه مي‌دانند که اين دروغ است زيرا در يکسال گذشته که مذاکرات با رهبران طالبان جريان داشت ده‌ها سرباز آمريکايي در نتيجه عمليات طالبان کشته شده‌اند.3 علاوه بر اين پمپئو در همين مصاحبه گفت «در ده روز گذشته» نزديک به هزار طالب در نتيجة عمليات نيروهاي آمريکايي کشته شده‌اند و آمريکا هنوز اين گروه را از ليست «تروريستي» بيرون نياورده است.

تحليل‌گرانِ نزديک به حزب دموکرات آمريکا سياست‌هاي به‌شدت متناقض ترامپ را (که در قطع ناگهاني مذاکرات با طالبان بروز يافت) ناشي از «حالات رواني» و رفتار «غير عادي» ترامپ مي‌دانند و طرفداران ترامپ در حزب جمهوري‌خواه اين تلاطمات و تناقضات را «نبوغ معامله‌گري» ترامپ تلقي مي‌کنند. اما واقعيت آن است که امپرياليسم آمريکا در باتلاق خاورميانه گير کرده و به سادگي نمي‌تواند از اين باتلاق بيرون بيايد. هيچ راه ساده‌اي در مقابل آن نيست. همين امر به اختلاف و نزاع در تيم ترامپ دامن زده و منتهي به استعفا يا اخراج جان بولتن شده است. کلية سياست‌هايي که امپرياليسم آمريکا در بيست سال گذشته در منطقه خاورميانه براي حل ضرورت تحکيم سلطه‌اش به اجرا گذاشته نه‌تنها دست آمريکا را بازتر نکرده بلکه محدوديت‌هايش را بيشتر کرده است. يک نمونة آن روابط آمريکا با طالبان است که امپرياليسم آمريکا در سال 1996 راه را براي قدرت‌گيري آن باز کرد و همراه با پاکستان اولين کشوري بود که به قدرت رسيدن طالبان را به‌رسميت شناخت و تحسين کرد. پس از حملة تروريستي القاعده به برج‌هاي دو قلو در نيويورک در 11 سپتامبر سال  2001، امپرياليسم آمريکا اين اقدام را بهانه کرده و در اکتبر 2001 به افغانستان تجاوز و آن جا را اشغال کرد و حکومت فعلي افغانستان را بر جاي طالبان نشاند. اما طرح اين حمله که بخشي از استراتژي کلي آمريکا براي خاورميانه بود پيش از 11 سپتامبر 2011  تدوين و روي ميز رياست جمهوري آمريکا قرار گرفته بود. رفيق آواکيان در کتاب «راهي ديگر» اهداف آمريکا از اين جنگ را تحليل کرده و مي‌گويد موقعيت خاورميانه و خاکي که مرتبا جنگ‌سالاران اسلام‌گرا توليد مي‌کند چالش مشخصي بود که آمريکا با اين جنگ مي‌خواست به آن جواب دهد. اما در ساختن «افغانستان جديد» و «خاورميانه جديد» شکست خوردند. در سال 2001 بوش گفته بود: «تنها راه امنيت ملت ما تغيير مسير خاورميانه است» اما 5 سال بعد در سال 2006 جمع‌بندي کرد: «سال‌ها تلاش کرديم براي استقرار صلح، ثبات به وجود آوريم. نه ثبات به دست آورديم و نه صلح».

اکنون پس از 18 سال جنگ با طالبان، آمريکا يک بار ديگر مي‌خواهد با اين گروه ارتجاعي به توافق برسد و شرطش اين است که طالبان دست به عمليات نظامي و انتحاري عليه نيروهاي آمريکايي و منافع آمريکا و متحدين آمريکا نزند و اجازه عمليات ضد آمريکايي از خاک افغانستان را به القاعده و داعش ندهد. رژيم ترامپ حتا تظاهر به اين نمي‌کند که با اين توافق مي‌خواهد کاري به نفع مردم افغانستان کند. اين رژيم فرض را بر آن مي‌گذارد که هرچه به نفع آمريکا باشد قاعدتا به نفع مردم افغانستان و خاورميانه و جهان هم هست!

موضع رژيم جمهوري اسلامي افغانستان در مورد مذاکرات صلح با طالبان

سران رژيم افغانستان مانند اشرف غني و عبدالله عبدالله که اسلام‌گرايان «ائتلاف شمال» را در اين رژيم نمايندگي مي‌کند خواهان شريک کردن طالبان در قدرت با حفظ چارچوب رژيم فعلي است. آن‌ها نگران هستند که توافق زلماي خليل‌زاد با طالبان شامل قبول تغيير چارچوبة رژيم فعلي و جايگزين کردن آن با «امارت اسلامي» طالبان باشد. هرچند خليل‌زاد در مصاحبه با تلويزيون «طلوع» اين را انکار کرد اما تاکيد کرده است که براي آمريکا «اولويت» عبارتست از رسيدن به صلح با طالبان. سران رژيم افغانستان دائما بر اهميت برگزاري انتخابات رياست جمهوري در 28 سپتامبر تاکيد مي‌کنند و برگزاري آن را نمايش قدرت خود در مقابل طالبان مي‌دانند. آنان مردم را فريب مي‌دهند که اگر در اين انتخابات شرکت نکنند دست طالبان قوي خواهد شد. اما در واقعيت، انتخابات براي آنان مکانيسمي است که سهم و گردش قدرت ميان جنگ‌سالاران مرتجع مناطق مختلف افغانستان را تنظيم کرده و جايگاه تکنوکرات‌ها را در روغن‌کاري و ادارة ماشين ستم و استثمارشان تعيين مي‌کند. براي اين مرتجعين «انتخابات» فقط همين معنا را دارد.

تا آن‌جا که به توده‌هاي مردم مربوط است مذاکرات آمريکا با طالبان و شبح بازگشت طالبان به قدرت به‌شدت آنان و به‌ويژه جوانان را نگران کرده است. اما جنگ نيز مردم را خسته کرده است. مردم، صلح مي‌خواهند. اما بايد رک و راست به آنان يادآوري کرد هنگامي‌که نزديک به ربع قرن پيش طالبان در صحنه ظاهر شد و آمريکا پشت آن‌ها را گرفت که به حکومت برسند بخشي از توده‌هاي مردم با اين اميد که جنگ تمام شود و جنگ‌سالاري در افغانستان پايان بپذيرد از حکومت طالبان حمايت کردند. در اکتبر 2001 نيز عدة زيادي از روشنفکران و مردم افغانستان و حتا گروهي از فمينيست‌هاي آمريکايي و برخي از نيروهاي به‌اصطلاح «کمونيست» ايراني (از جمله «حزب کمونيست کارگري» و رهبر آن منصور حکمت) از تجاوز آمريکا به افغانستان تحت عنوان لزوم سرنگوني طالبان و برچيده شدن اسلام‌گرايي حمايت کردند. اما رژيمي که پس از سرنگوني طالبان در افغانستان شکل گرفت مرکب از همان جنگ‌سالاران اسلام‌گرا و ريش سفيدان قبايل پدرسالار بود که در دهه 1980 ميلادي در جنگ عليه ارتش شوروي شريک آمريکا بودند و زبان هر کس را که با دگم‌هاي مذهبي‌شان مخالفت مي‌کرد مي‌بريدند و سر از تن مخالفين سياسي‌شان جدا مي‌کردند. اختلاف اين رژيم با طالبان صرفا بر سر درجة غلظت دخالت دين در اداره امور جامعه است. نه «ائتلاف شمال» و نه تکنوکرات‌هايي مانند اشرف غني و همپالگي‌هايش هرگز و به اندازه سرسوزن به ضرورت حياتي جدايي دين از دولت براي آزادي مردم افغانستان اعتقاد ندارند و اساس حاکميت خودشان را نيز بر قانون شريعت گذاشته‌اند. اين رژيم در سال 2003 قانون اساسي تئوکراتيک (دين‌محور) را تصويب کرد – قانوني که حق مردانه و پدرسالاريِ بي‌رحم و ستمگرانه را به رسميت مي‌شناسد. اين رژيم در سال 2009 قصد داشت قانوني مبني بر «حق» شوهر در تجاوز به همسرش را تصويب کند. در سال 2014 تلاش کرد تا از طريق قانون ديگري مرداني که به بستگان زن خود تجاوز مي‌کنند را از مجازات مبرا کند؛ و اکنون به دنبال «صلح با طالبان» و غليظ‌تر کردن اين وحشت‌آفريني‌ها هستند.

باب آواکيان در سال 2006 در تحليل از تجاوز آمريکا به افغانستان و عراق گفت: «اگر در مقابل آن‌چه بايد بايستيم ايستادگي و مقاومت نکنيم ياد خواهيم گرفت آن را بپذيريم يا مجبورمان خواهند کرد که آن را بپذيريم. اگر انسان با جنايتي مبارزه نکند و ابزار مبارزه با آن را فراهم نکند و براي مقاومت در مقابل آن و ايجاد يک اپوزيسيون سياسي گسترده تلاش نکند آن‌گاه نه‌تنها در مقابله با آن جنايت خيلي عقب مي‌افتد بلکه در مقابله با جنايت‌هايي که پشت‌بند اين خواهد آمد و در واقع از اين طريق دارند براي آن‌ها زمينه‌چيني مي‌کنند نيز عقب خواهد ماند.»4

 جنگ افغانستان حاصلِ تضادهاي برخاسته از دل نظام سرمايه‌داري جهاني و پاسخ‌هايي است که حاکمان امپرياليست به‌ويژه امپرياليسم آمريکا به اين تضادها داده‌اند. اين جنگ که چندين نسل از مردم افغانستان را کشتار و آواره کرده و حياتشان را مملو از خوف و وحشت کرده بيان تمام‌نماي زمانه‌اي است که در آن به سر مي‌بريم. شايد به جرات بتوان گفت در يکي از آن لحظات نادر تاريخ قرار داريم که اگر مسير جهان را عوض نکنيم در آينده شاهد وقايع وحشتناک‌تر و باورنکردني‌تري خواهيم بود. تمام کردن جنگ ارتجاعي در افغانستان فقط از طريق تدارک و رشد و گسترش جنبشي براي انقلاب کمونيستي ممکن است. هر راه ديگري نه به «بهتر شدن اوضاع» بلکه به فجايع ديگري منتهي خواهد شد. باز کردن چنين راهي نه‌تنها ضروري بلکه کاملا ممکن است و در مقايسه با ورشکستگيِ عريان همة بيراهه‌هاي ديگر بايد آن را در نگاه توده‌هاي مردم برجسته کرد. گام اول و ضروري در باز کردن اين راه، تلاش براي شکل‌گيري يک دستة پيشاهنگ کمونيست انقلابي بر مبناي کمونيسم نوين در افغانستان است. اين دستة پيشاهنگ مي‌تواند و ضروري است که هم‌زمان بر روي دو جاده حرکت کند: جادة اول که امروز عمده و اصلي است کار سياسي و ايدئولوژيک و سازماندهي است. جاده دوم عبارت است از تکامل تئوري و جهت‌گيري استراتژيک براي آغاز جنگ انقلابي در افغانستان با هدف استقرار جمهوري سوسياليستي نوين که يکي از وظايف اصلي‌اش ريشه‌کن کردن فئوداليسم در زيربناي اقتصادي و در روبناي سياسي و ايدئولوژيک خواهد بود.

چالش انقلاب در افغانستان چالشي براي کل جنبش کمونيستي بين‌المللي است. زيرا آن‌چه افغانستان امروز را شکل داده  و مي‌دهد اساسا ديناميک‌هاي کلي نظام سرمايه‌داري امپرياليستي است و نه صرفا تضادها و نيروهاي بومي افغانستان.

در شماره آينده: يادآوري تاريخ قبل از آغاز جنگ با طالبان

پانوشت:

1 - نيويورک تايمز. 10 سپتامبر. ص 6 «برساختن و فروپاشاندن نقشه يک اجلاس»

2 – همان‌جا

3- همان‌جا

4- آواکيان - راهي ديگر. صفحة 76

 

 

      به نقل از نشريه آتش95  – مهر 98

 n-atash.blogspot.com   

atash1917@gmail.com

 

 

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com