مارکسیسم همان کمونیسمِ مارکس نیست

محسن حکیمی
March 10, 2019

پیش از آن که به بحث اصلیِ بالا بپردازم نخست باید بر این حقیقت تأکید کنم که کمونیسم همزاد انسان است، حقیقتی که در زیر آوار ایدئولوژی حاکم بر جامعه ی طبقاتی از نظرها پنهان مانده و وظیفه ی انسانهاست که آن را از زیر این آوار بیرون بکشند. یافته ها و کشفیات انسان شناختی از دیرباز نشان می دهند  که انسان آنگاه انسان شد که توانست روی دو پا راه برود و با دستهای آزادشده اش ابزار بسازد و بدین سان کار کند. پس، کار به معنای تغییر آگاهانه ی محیط زندگی فقط و فقط خصیصه ی انسان است، و در واقع می توان گفت کار است که انسان را ساخته است. اما کار امری اجتماعی است و بدون مشارکت جمعیِ انسانها ممکن نیست. لازمه ی این مشارکت نیز تبادل افکار و ایده هاست که خود مستلزم کاربرد زبان است. به کارگیری زبان همراه با تغذیه و استفاده از مواد مورد نیازِ بدن انسان سپس به رشد مغز و تکامل حواس انسان انجامید. پیچیده تر شدن مغز و به وجود آمدن لایه های مختلف آن و تکامل حواس انسان نیز، که هزاران سال طول کشید، به نوبه ی خود بر تکامل کار و زبان تأثیر گذاشت و بدین سان جامعه ی انسانی به وجود آمد، که در آن: 1- هیچ گونه تقسیم کاری در میان نبود و این امکان برای انسانها وجود داشت که امروز این کار و فردا کار دیگری انجام دهند. همچنین، کار نه تنها به کارهای مادیِ مختلف تقسیم نشده بود بلکه بین کار مادی و کار فکری نیز تقسیمی وجود نداشت، و هرکس در عین انجام کارهای بدنی می توانست به کار فکری نیز، در حدی که رشد و تکامل ذهنی انسانها اجازه می داد، بپردازد. 2- وسایل تولید (ابزار کار، زمین، آب، جنگل) در مالکیت همگان بود و هیچ فردی مالک هیچ گونه وسیله ی تولید نبود تا به اعتبار آن بتواند از کار افراد دیگر بهره ببرد. 3- کار همچون وحدت درخودِ کار مادی و کار فکری (پراکسیس) فقط وسیله ی بقا و دوام انسان نبود بلکه ستون خیمه ی زندگی انسان و اساسی ترین نیاز این زندگی بود، به گونه ای که زندگی کردن همان کارکردن بود و کارکردن همان زندگی کردن؛ بدون کار، انسان نمی توانست وجود داشته باشد.4- فراورده های طبیعت نه بر اساس این یا آن توانایی و ویژگی انسانها بلکه طبق نیاز آنان توزیع می شد. 5- بدیهی است که در چنین جامعه ای انسانها خود جامعه را اداره می کردند و به سازمانی به نام دولت بر فراز سر خود برای اداره ی جامعه نیاز نداشتند.

جامعه ی کمونیستی چیزی جز این نیست، و به این معناست که می گویم کمونیسم همزاد انسان است. اما همان عواملی که باعث پیدایش این جامعه شدند آن را به ضد خودش بدل کردند، و این طبیعی بود. در اینجا نیز پیشرفت جامعه جز از طریق پسرفت، که در واقع دورخیزی برای پیشرفت در سطحی بالاتر بود، ممکن نبود. رشد و تکامل ابزار کار و بدین سان تحول و گسترش فرایند کار به تولیدِ مازاد یعنی تولیدِ بیش از اندازه ی مصرفِ انسان آن روز انجامید. نخست، این تولیدِ مازاد امری تصادفی و گهگاهی بود و سپس به ذخیره برای روزهای دشوار و بحرانی و یا به بذر برای کشتهای آینده اختصاص داده شد. اما از این حد که گذشت به امری غیرتصادفی و پیوسته بدل شد و مالک خصوصی پیدا کرد، و چنین بود که مبادله ی محصول به وجود آمد. تولید دیگر نه تنها برای برآوردن نیازهای تولیدکنندگان بلکه برای فروش در بازار صورت می گرفت. به بیان دیگر، محصولات تولیدی فقط ارزش استفاده نداشتند بلکه ارزش مبادله پیدا کردند و به کالا تبدیل شدند. مالکیت خصوصی خود به معنای تقسیم اجتماعی کار بود. اما تقسیم کار آنگاه معنای واقعی پیدا کرد که کار فکری از کار مادی جدا شد و نخستین اندیشه پردازان به وجود آمدند، ایدئولوژی پردازانی که آفریننده ی هیچ گونه محصول مادی نبودند و از تولید و کار اضافی بردگانی که در جنگها به اسارت گرفته می شدند ارتزاق می کردند و، از همین رو، در کنار سیاستمداران و نظامیان و همچون بخشی از دولت به شکلهای گوناگون به انجام وظیفه ی خود یعنی توجیه نظم موجود می پرداختند. از جمله ی این توجیه ها یکی همین پنهان کردن، تحریف و وارونه نشان دادن این واقعیت است که پیش از جامعه ی طبقاتی، جامعه ی بی طبقه ی کمونیستی وجود داشته است. از همین روست که ارسطو در مقام یکی از این ایدئولوژی پردازان واقعیت فوق را این گونه وارونه نشان می دهد: «هیچ جامعه ای به وجود نمی آید مگر با تقسیم مردمِ آن به طبقات»1.

اما این وارونه نمایی تنها کار ایدئولوژی پردازان درباره ی کمونیسم نبوده و نیست. کار دیگر آنان، که شرح آن موضوع اصلی این مقاله است، پرده انداختن بر کمونیسم به عنوان جنبش واقعی و مادی و نمایش آن همچون ایده یا نظریه ی صرف – گیرم «انقلابی» –  بوده و هست. پس از شکل گیری جامعه ی طبقاتی، کمونیسم از میان نرفت (همچون پاره ی تن و همزاد انسان نمی توانست از میان برود) بلکه به شکل جنبش طبقه ی مخالفِ ستمِ طبقاتی به حیات خود ادامه داد، و این در حالی بود که ایدئولوژی پردازان طبقه ی حاکمِ جامعه با حذف جنبه ی جنبشی و مادیِ کمونیسم از آن همچون محصول صرف کار فکری یاد کردند، فکری که قرار است در جامعه پیاده شود و آن را به «جامعه ی مطلوب» تبدیل کند. تا آنجا که به این تحریف ایدئولوژیک مربوط می شود، نخستین نشانه های آن را در فلسفه ی سیاسی یونان باستان می توان یافت. برای مثال، ارسطو در کتاب سیاست، در کنار شرح و نقد دیدگاه افلاطون درباره ی «جمهوری» افلاطونی، به توضیح افکار نخستین کسانی می پردازد که مالکیت اجتماعی یا اشتراکی و بهترین شکل حکومت را مطرح کرده اند: اول، فالئاسِ کالسیدونی (اهل کالسیدون) که، به گفته ی ارسطو، «نخستین کسی بود که در اندیشه ی اصلاح نظام مالکیت افتاد و از این رو پیشنهاد کرد که املاک همه ی شهروندان باید برابر باشد.»2و، پس از او، هیپوداموسِ مِلِطی (اهل مِلِطوس) که، بازهم به گفته ی ارسطو، «نخستین کسی بود که با آن که در سیاست دست نداشت، درباره ی بهترین شکل حکومت نظر داد3

در دوران ظهور و حاکمیت بورژوازی مدرن در اروپا نیز کمونیسم همچون جنبشی که خود را «کمونیسم برابری طلب» می نامید در انقلاب کبیر فرانسه حضور داشت و در مقام جناح چپ و رادیکال بورژوازی نقش تأثیرگذاری در براندازی اشرافیت فئودالی ایفا کرد. اما رهبر این جنبش، گراچوس بابف، با آن که خود کارگر بود، از نظریه پردازان بورژوازی به ویژه ژان ژاک روسو الهام می گرفت و، بدین سان، به جای آن که بکوشد اهداف این جنبش کمونیستی را از درون مادیت خودِ جنبش استخراج کند(که البته در آن مقطع از رشد جنبش طبقه ی کارگر امکان پذیر نبود) آن را به قالب نظریه های بیرون از این جنبش و به طور مشخص نظریه ی «برابری طبیعی حقوق انسان ها» در می آورد.4

در قرن نوزدهم، طبقه ی کارگر انگلستان دوران نوپایی خود را تا حد زیادی پشت سر نهاد و در هیئت یک جنبش رشید و برومند کمونیستی به نام جنبش چارتیست پا به صحنه ی سیاست گذاشت. آنچه به عنوان کمونیسم کارل مارکس شناخته می شود چیزی جز واقعیت و مادیت این جنبش به ویژه بخش رادیکال و پیشرو آن نیست. مارکس در مانیفست کمونیسم برای مرزبندی با فرقه­گرایی در جنبش کارگری و در واقع برای تأکید بر کمونیسم به عنوان جنبش اعلام کرد که «کمونیستها حزبی جدا از احزاب کارگری تشکیل نمی ­دهند، و اصول فرقه­گرایانه ­ای ندارند که بخواهند جنبش کارگری را به قالب آنها درآورند.» او به این ترتیب اعلام کرد که اولاً «جنبش»­ی جدا از جنبش کارگری را تحت عنوان آنچه بعدها «جنبش کمونیستی» یا «حزب کمونیست» نامیده شد به­ رسمیت نمی ­شناسند و، ثانیاً، منظورش از حزب کارگری جنبش طبقاتی و سازمان یافته­ی طبقه ­ی کارگر از نوع جنبش چارتیستهای انگلستان است. اساس کمونیسم مارکس به عنوان جنبش سرمایه ستیز طبقه ی کارگر و رویکرد او به سازمان ­یابی این طبقه نقد و نفی جدایی کارِ فکری از کارِ مادی است، نقدی که مارکس پیش‌ از مانیفست کمونیسم آن را در ایدئولوژی آلمانی این گونه بیان کرده بود: «تقسیم کار فقط آنگاه به­ راستی تقسیم کار می ‌شود که کار به کارِ فکری و کارِ مادی تقسیم می ‌شود (نخستین شکل ایدئولوژی ­پردازان، یعنی کاهنان [در مصر]، همزمان با این تقسیم کار به ­وجود می ­آید). از این لحظه به ­بعد، آگاهی می ­تواند واقعاً به ­خود ببالد که چیزی غیر از آگاهی به ­عملِ موجود است، که واقعاً نمایانگر چیزی است بی ‌آنکه چیزی واقعی را بنمایاند؛ از این لحظه به ­بعد، آگاهی می ­تواند خود را از جهان [مادی] رها سازد و به تولید تئوری "محض"، ایدئولوژی، فلسفه، اخلاقیات و نظایر آنها بپردازد.»5 چنانکه پیداست، مارکس، با گفتنِ این ­که «آگاهی»، یعنی کارِ فکریِ منفصل از کارِ مادی، «واقعاً نمایانگر چیزی است بی­ آنکه چیزی واقعی را بنمایاند»، برای جدایی کارِ فکری از کارِ مادی ویژگی دوگانه قائل می ­شود. از یک ‌سو، جدایی کارِ فکری را رهایی از قید و بند کارِ مادی می­داند، زیرا همچون هر تقسیم کاری، زمینه را برای رشد و افزایش بارآوری تولید، و در این مورد تولید فکری، فراهم می­ سازد. از سوی دیگر، حاصل این جدایی را نه تئوری انضمامیِ برخاسته از کارِ مادی بلکه تئوری انتزاعیِ محض، یعنی ایدئولوژی، فلسفه، اخلاقیات و نظایر آنها می ­داند، تئوری انتزاعی­ یی که چیزی واقعی را نشان نمی ­دهد و با نمایش برتری مغز بر دست و تعریف انسان به عنوان حیوانِ برخوردار از عقل درواقع زمینه را برای بقا و تداوم سلطه­ ی کارِ فکری بر کارِ مادی فراهم می ­سازد.

بدین سان، مارکس نخستین کسی است که پرچم کمونیسم را نه به عنوان آرمان یا دکترین یا مکتب فکری بلکه همچون جنبش واقعیِ خودآگاه طبقه ی کارگر برافراشت، جنبشی که متضمن وحدت کار مادی و کار فکری است و وضع موجود یعنی نظم سرمایه داری و به طور کلی جامعه ی طبقاتی را از میان بر می دارد: «کمونیسم برای ما اوضاع و احوالی نیست که باید استقرار یابد، آرمانی که واقعیت باید خود را با آن منطبق کند. ما کمونیسم را آن جنبش واقعی می ­دانیم که وضع موجودِ چیزها را از میان بر می­ دارد.»6 در یک کلام، کمونیسم مارکس شکل باواسطه یا برای خودِ پراکسیس طبقه ی کارگر است؛ یا، پراکسیس طبقه ی کارگر شکل بی واسطه یا درخودِ کمونیسم مارکس است. بر اساس نظر مارکس، هرکارگری یک کمونیستِ درخود است و هر کمونیستی یک کارگرِ برای خود.

اما کمونیسم مارکس بر بستر ضعف و ناتوانی طبقه ی کارگر جهانی، و در جریان فرایندی که با انگلس آغاز شد و از طریق کائوتسکی و پلخانف به لنین ختم شد، دگردیسی یافت و به ایدئولوژی «مارکسیسم» همچون تبلور کار فکریِ صرفِ روشنفکران بورژوازی تبدیل شد. پیشینه ­ی کاربرد واژه‌ ها‌ی «مارکسیست» و «مارکسیسم» به دورانِ پس از شکست کمون پاریس و سال­های پایانی و درواقع افول انترناسیونال اول باز می گردد، آنگاه که آنارشیستهای درون انترناسیونال، و در رأس آنها باکونین، بر زمینه­ ی این شکست و افول، با نیش و کنایه طرفداران مارکس را «مارکسیست» نامیدند. آنان، که خود را ضداتوریته می‌دانستند، به ­این ­ترتیب می­ خواستند طرفداران مارکس را تابع «اتوریته»ی او نشان دهند. هواداران مارکس در فرانسه، جایی که بیش از کشورهای دیگر محل جنگ و جدال این دو جریان بود، ابتدا این عنوان را نمی پذیرفتند. اما وقتی در«حزب کارگران فرانسه» بین «پوسیبیلیست­ها» و «گِدیست­ها» اختلاف پیش آمد، دومی ­ها برای آنکه وفاداری خود به مارکس را نشان دهند خود را «مارکسیست» نامیدند. موضع مارکس در قبال این عنوان همان جمله­ ی مشهور او در اواخر دهه­ ی هفتادِ قرن نوزدهم بود مبنی بر این­ که «یک نکته مسلم است و آن اینکه من "مارکسیست" نیستم». افزون بر این، مارکس پس از بازگشت از سفر کوتاهی به فرانسه در اواخر عمرش در سال 1882، که همزمان بود با برگزاری دو کنگره­ ی جداگانه از سوی دو جریان فوق، در نامه­ ای به انگلس به­تاریخ 30 سپتامبر 1882 نوشت: «مارکسیستها و ضدمارکسیستها هر کاری از دستشان می ­آمد کردند تا سفرم به فرانسه را خراب کنند.»7 برخورد انگلس نیز در این مورد، تا پیش از مرگ مارکس، مؤید موضع مارکس بود. به گفته­ ی ماکسیمیلین روبل، انگلس «بهتر از هر کس دیگری می ‌دانست که این عنوان [مارکسیستی] خطر تحریف معنای ژرف نظریه­ ای را در بر دارد که باید بیان نظریِ یک جنبش اجتماعی در نظر گرفته شود و نه آیینی که کسی آن را برای خدمت به منافع نخبگان روشنفکر اختراع کرده است».8 اما انگلس کمتر از پنج سال پس از مرگ مارکس، در پیش­گفتار لودویک فویرباخ و پایان فلسفه­ی کلاسیک آلمان، از «جهان ­بینی مارکسیستی» سخن گفت: «در این ‌میان، جهان ­بینی مارکسیستی نمایندگانی یافته است که از مرزهای آلمان و اروپا بسی فراتر می ­روند و به تمام زبانهای ادبی دنیا سخن می گویند».9 انگلس همچنین در نامه­ ای به لورا لافارگ (دختر مارکس و همسر  پُل لافارگ) به تاریخ 11 ژوئن 1889 نوشت: «اما برتری ما بر آنارشیستها را پس از 1873 جانشینان آنها به چالش کشیدند، و ازهمین­رو من انتخابی نداشتم. اکنون ما با پیروزی بر آنها به دنیا نشان داده ­ایم که تقریباً تمام سوسیالیستهای اروپا "مارکسیست"اند. این مسئله آنها را دیوانه می‌کند که خودشان بودند که این نام را روی ما گذاشتند و اکنون تنها مانده­اند تا هایندمن تسلایشان دهد.»10 پیداست که انگلس خرسند بوده که «مارکسیسم» و عنوان «مارکسیست» شهرت جهانی پیدا کرده بوده است. اما، بازهم به­ گفته ­ی ماکسیمیلین روبل، «هنگامی که انگلس تصمیم گرفت واژه‌ ها‌ی "مارکسیست" و "مارکسیسم" را از رقبای سیاسی ­اش بگیرد و به خود اختصاص دهد تا به ­این­ ترتیب یک عنوان خصم­ آمیز را به یک نام افتخارآمیز تبدیل کند، اصلاً فکر نمی‌کرد با این ژست مبارزه­ جویانه (یا تسلیم ‌طلبانه؟) به پدرخوانده­ ی اسطوره ­ای تبدیل می ‌شود که مقدر بود بر قرن بیستم حکومت کند».11

انگلس را به­ این ­ترتیب می­ توان بنیانگذار مارکسیسم نامید. انگلس همچنین نخستین کسی بود که برای مارکسیسم  سه جزء قائل شد که هر یک از آنها از منبعی خاص سرچشمه می­گرفت: جزءِ فلسفی از فلسفه­ ی کلاسیک آلمان، جزءِ اقتصادی از اقتصاد سیاسی انگلستان و جزءِ سیاسی از سوسیالیسم فرانسه. مارکس در هیچ­ جا دامنه ­ی نظریه ­اش را به سه جزءِ فلسفه و اقتصاد و سیاست فرو نکاهیده بود. او در جاهای مختلف به مسائل فرهنگی، حقوقی، هنری، ادبی، آموزشی و... نیز پرداخته بود و، مهم­تر از این، نه تنها بین سه جزءِ فوق نیز به نظمی سلسله مراتبی ــ به‌معنای تقدم فلسفه بر اقتصاد و سپس اقتصاد بر سیاست ــ  قائل  نبود بلکه اساساً فلسفه را به‌ عنوان ملکه یا پدرخوانده­ ی علوم به نقد کشید و به فراسوی آن گذر کرد. نخستین جایی که نظریه ­ی مارکس به سه جزءِ فلسفه و اقتصاد و سیاست تقسیم شده و با انتساب نظمی سلسله ­مراتبی به این اجزاء در واقع آنها به یک نظام فکری یا، به­گفته ­ی انگلس، یک «جهان بینی» تبدیل شده ­اند کتاب انگلس به­نام آنتی ­دورینگ است.

اما آن که از مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی نام برد و به این ترتیب آن را یکسره از کمونیسم مارکس به عنوان جنبش سرمایه ستیز طبقه ی کارگر متمایز ساخت، لنین بود: «چون هیچ ایدئولوژی مستقلی که خودِ توده‌ ها‌ی کارگر آن را در جریان جنبشِ خود فرموله کرده باشند نمی ­تواند وجود داشته باشد، پس فقط انتخاب یکی از این دو گزینه باقی می ­ماند: یا ایدئولوژی بورژوایی یا ایدئولوژی سوسیالیستی.»12 فشرده­ ی بحث لنین در کتاب چه باید کرد؟ این است که کارگران به ­خودیِ­ خود حداکثر می­ توانند به آگاهی اتحادیه ­ای (تریدیونیونی) دست پیدا کنند، یعنی حداکثر قادرند به ضرورتِ خواستهایی­ چون افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار و اموری از این دست پی­ببرند و از دولت بخواهند آنها را برآورده کند. آنان نمی­توانند به آگاهی سوسیالیستی یعنی ضرورت الغای نظام سرمایه­داری دست پیدا کنند و این آگاهی را روشنفکران بورژوا باید از بیرون طبقه ­ی کارگر به درون آن ببرند. لنین در فصل دوم  چه باید کرد؟ و برای اثبات این نکته که جنبش خودانگیخته ­ی طبقه­ ی کارگر نمی­تواند به «ایدئولوژی مستقلی» برای خویش دست یابد به کائوتسکی استناد می‌ کند که می گفت: «سوسیالیسم و مبارزه­ ی طبقاتی در کنار هم، و نه از دل یکدیگر، به­ وجود می­آیند؛ پیدایش آنها معلول شرایط متفاوتی است...حامل علم، پرولتاریا نیست بلکه روشنفکران بورژوا هستند: در ذهن افرادی از همین قشر بورژوا بود که سوسیالیسم مدرن پدید آمد، و همانها بودند که آن را به پرولترهای روشنفکر منتقل کردند، که به ‌نوبه­ ی خود و آنجا که شرایط اجازه  می ‌دهد آن را به ­درون طبقه­ی پرولتاریا می­برند. بدین­ سان، آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به درون مبارزه ­ی طبقاتی پرولتاریا برده می‌شود و نه چیزی که به­ گونه­ ای خودانگیخته از دل این مبارزه بیرون می­ آید.13

بدین سان، برخلاف درک مارکس از سازمان ­یابیِ ضدسرمایه­ داریِ طبقه ­ی کارگر، که بر وحدت کارِ فکری و کارِ مادی مبتنی است، نظریه­ ی لنین مبنی بر این ­که دکترین سوسیالیستی(مارکسیسم) مستقل از جنبش خودانگیخته ­ی طبقه ­ی کارگر و در بیرون این جنبش به ­وجود می ­آید بر جدایی کارِ  فکری از کارِ مادی استوار است، جدایی ­یی که یک رکن اساسیِ جامعه ­ی بورژوایی را تشکیل می ‌دهد. این جدایی در نظریه­ ی لنین درباره ­ی سازمان­ یابی طبقه ­ی کارگر شکل جدایی «جنبش کمونیستی» از «جنبش کارگری» را به خود  می­گیرد. عنوان فصل دوم چه باید کرد؟ چنین است: جنبش خودانگیخته­ ی توده‌ ها‌ و آگاهی سوسیال دموکرا­تها. لنین از همین­ جا به ­بعد جنبش سوسیال ­دموکراتیک (یا «کمونیستی») را از جنبش کارگری جدا می‌کند و در سراسر کتاب از دو جنبش مجزا و منفک از یکدیگر سخن می­گوید. او نه تنها هیچ ایراد و اِشکالی در این جدایی نمی­بیند بلکه تمام انتقاد و حمله ­اش را متوجه جنبش خودانگیخته ­ی توده­ ی کارگران (وحدت درخودِ کار مادی و کار فکری) می‌کند، با این هدف که آن را به­ زعم خود «ارتقاء» دهد و به «جنبش کمونیستی» تبدیل کند. یعنی می­ خواهد جنبشی را که ذاتاً طبقاتی است به جنبشی تبدیل کند که در آن کارگربودنِ افراد تحت شعاع «انقلابی» ­بودن و مارکسیست ­بودنِ آنها قرار می­گیرد. به نظر لنین، آنچه تبدیل جنبش خودانگیخته­ ی کارگران به «جنبش کمونیستی» را امکان پذیر می­کند «آگاهی سوسیالیستی» است، که نه درون طبقه ­ی کارگر بلکه بیرون از این طبقه به ­وجود می ­آید و مارکسیستها باید آن را به درون طبقه ­ی کارگر ببرند. چنین بود که، پس از مارکس، پسرفتی که هدفش فروکاستن کمونیسم مارکس به ایدئولوژی مارکسیسم بود در لنین به سرانجام خود رسید.

پی نوشتها

1-ارسطو، سیاست، ترجمه ی حمید عنایت، انتشارات کتاب های جیبی، چاپ چهارم، 1364، ص 54.

2-همان، ص66. تأکید از من است.

3-همان، ص72. تأکید از من است.

4-نک به سند زیر درباره ی گروه «توطئه گران برابری طلب» در انقلاب کبیر فرانسه به تاریخ 1797:

Analysis of the Doctrine of Babeuf, Source: Ph. Buonarroti. La conspiration pour l'égalité, Editions Sociales, Paris. 1957; Translated for marxists.org by Mitchell Abidor.

5- Marx, Karl, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, 1990, p.167-8.

6- Ibid. p.171.

7-Rubel, M., “The Legend of Marx, or “Engels the Founder””, translated from the French by Rob Lucas for “Marx Myths and Legends”, 1972.

8- Ibid.

9-Marx, Karl and Engels, Frederick, Selected Works, Progress Publishers, 1970, p.584.

10-Rubel, M., “The Legend of Marx, or “Engels the Founder””, translated from the French by Rob Lucas for “Marx Myths and Legends”, 1972.

هایندمن، سوسیالیست انگلیسی و بنیانگذار «فدراسیون دموکرات» در سال 1881 بود که، پس از پذیرش برنامه­ ی سوسیالیستی، به «فدراسیون سوسیال دموکرات» تغییر نام داد. انگلس در نامه‌ ها‌یش اشارات زیادی به هایندمن دارد و در آنها رویکرد فرقه ­ای و آیین ­پرستانه­ ی او را محکوم می‌ کند.

11-Ibid.

12-Lenin, V.I., Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.384.

13-Ibid, p.383-4

 

 

نقل از مجله ی «فرهنگ امروز»، شماره ی 25، اسفند 1397 .


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com