«ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان»ابزار دست حزب بلشویک برای تصرف قدرت سیاسی

محسن حکیمی
January 10, 2019

«ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان»

ابزار دست حزب بلشویک برای تصرف قدرت سیاسی

نظر به رشد و مطرح شدن بحث شوراهای کارگری در جنبش کارگری ایران، مرور و یادآوری تجربیات تاریخی در این زمینه با هدف درس گرفتن از آنها  امری بس ضروری و مبرم است که غفلت از آن نتیجه ای جز تکرار  تجربیات شکست خورده نخواهد داشت. بی تردید، مهم ترین تجربه ی تاریخی در این مورد، که تحت عنوان «شورا» در جنبش کارگری ایران مطرح شده است، تجربه ی «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» در انقلاب اکتبر 1917 روسیه است. با این هدف است که سه فصل زیر از کتاب دگردیسی کمونیسم مارکس، از جنبش سرمایه ستیز طبقه ی کارگر به حزب ایدئولوژیک سرمایه داری دولتی را در اینجا بازنشر می کنم. فصل نخست با عنوان «قدرت گیری حزب بلشویک بر بستر انقلاب اکتبر 1917» با عزیمت از اوضاع ناشی از جنگ جهانی اول و نقش احزاب سیاسی در سازمان دهی «ساویتهای نمایندگان کارگران» (که سپس به «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» تبدیل شدند) به تجزیه و تحلیل شعار بلشویکیِ «تمام قدرت به ساویتها» و  وقایع سیاسی بین دو انقلاب فوریه و اکتبر 1917 می پردازد. فصل دوم با عنوان «دیکتاتوری دولت حزبی برای سلطه ی ایدئولوژیک کار فکری بر کار مادی»، با عزیمت از برنامه ی حزب بلشویک برای صلح، نان و زمین، به اوضاع پس از قدرت گیری بلشویکها و به طور مشخص به درک لنین از کنترل کارگری، انحلال مجلس موسسان، سرکوب احزاب سیاسی، توقیف مطبوعات و به طور کلی ممانعت از آزادی های سیاسی، پیروزی بلشویکها در جنگ داخلی، انحلال کمیته های کارخانه و ساویتها، سیاست نوین اقتصادی (نپ)، سرکوب قیام کرونشتات و تصفیه ی کامل حزب از مخالفان و بدین سان تثبیت دیکتاتوری حزب بلشویک می پردازد. در فصل سوم نیز، که عنوان «فروکاست مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا به مبارزه ی حزبی بورژوازی» را بر خود دارد، دیدگاه لنینیستیِ دانیل بن سعید، مارکسیست فرانسوی، درباره ی مبارزه ی طبقاتی به نقد کشیده می شود.

دی ماه 1397

1

قدرت  گیری حزب بلشویک بر بستر انقلاب اکتبر 1917

با شروع جنگ جهانی اول، سوسیال ­دموکراسیِ اروپا و در رأس آن احزاب مارکسیستیِ آلمان و روسیه ، سه موضع متفاوت در باره­ ی این جنگ گرفت: راست، چپ و میانه. موضع راست عبارت بود از دفاع نظامی از کشور خود در مقابل حمله ­ی کشورهای متخاصم. سردمدار این جریان، جناح راست حزب سوسیال ­دموکرات آلمان بود که نمایندگانش در مجلس این کشور به بودجه­ ی نظامیِ آلمان برای «دفاع» در مقابل حمله ­ی متفقین رأی مثبت دادند. در نقطه­ ی مقابل این جریان، طیفی متشکل از جناح چپِ سوسیال ­دموکراسی آلمان، منشویکهای چپ و حزب بلشویک قرار داشت که رادیکال ­ترین گرایش آن را لنین نمایندگی می‌کرد و شعار آن تبدیل جنگ جهانی به جنگ داخلی در هرکشور با هدف انقلاب و سرنگونی دولت حاکم درآن کشور بود، شعاری که پیاده­ کردن آن در روسیه­ ی تزاری مشغله ­ی فکریِ اصلیِ لنین دست کم تا انقلاب فوریه ­ی 1917 در روسیه بود. رهبر و  ایدئولوگ جریان میانه نیز کارل کائوتسکی، نظریه ­پرداز مارکسیست، رهبر سوسیال ­دموکراسی و از مراجع اصلیِ انترناسیونال دوم، بود که جنگ را نه برخاسته از نفس سرمایه ­داریِ امپریالیستی بلکه ناشی از سیاست نادرست طبقات سرمایه ­دار و دولتهای آنها در هر دو سوی جنگ می‌دانست، سیاستی که به نظر کائوتسکی اجتناب­ناپذیر نبود و می­توانست با «سیاست درست» جایگزین شود. لنین، که تا این زمان خود را متحد سیاسیِ کائوتسکی می‌دانست و در مبارزه با نارودنیکها، اکونومیستها و منشویکها به او استناد می‌کرد، به­تندی از او گسست و موضعش را درباره­ ی جنگ و سپس انقلاب و دولت پرولتری سخت به نقد کشید. مهم­ ترین اثر لنین درباره­ ی جنگ امپریالیستیِ اول کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحله­ ی سرمایه­ داری است، که او بخشی از آن را به نقد موضع کائوتسکی درباره ­ی این جنگ اختصاص داد. لنین در این اثر می­نویسد:

اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن جدا می‌کند، از الحاق مناطق دیگر همچون سیاستی سخن می‌گوید که سرمایه ­ی مالی آن را به سیاست­های دیگر "ترجیح"  می‌دهد، و درمقابلِ آن سیاست بورژواییِ دیگری را قرار می‌دهد که، به نظر او، بر مبنای همین سرمایه ­ی مالی امکان­پذیر است. ... کائوتسکی می­گوید: امپریالیسم به­ معنی سرمایه ­داریِ کنونی نیست، بلکه فقط یکی از شکلهای سیاست سرمایه ­داری کنونی است. ما می­توانیم و باید با این سیاست، با امپریالیسم و سیاست الحاقِ مناطق دیگر و نظایر آنها، بجنگیم. این گفته ­ی کائوتسکی کاملاً قابل ­قبول به نظر می­رسد، اما درواقع شکل ظریف و ظاهرسازانه (و به همین دلیل خطرناک) دفاع از سازش با امپریالیسم است، زیرا "جنگیدن" با سیاست تراس­ها و بانکها بدون دست­ بردن به پایه ­ی اقتصادی آنها چیزی جز رفرمیسم بورژوایی و انفعال محض، چیزی جز زاهدمآبیِ خیرخواهانه و معصومانه، نیست. طفره رفتن از بیان تناقضهای موجود، فراموش ­کردن  مهم­­ ترینِ آنها، به­جای نشان­ دادنِ ژرفای کامل آنها ــ چنین است نظریه ­ی کائوتسکی، که هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم ندارد.1

به نظر کائوتسکی، سیاست درستی که می­توانست جایگزین سیاست امپریالیسم شود و بر اساس آن کشورهای سرمایه­داری می­توانستند به­ جای جنگیدن با یکدیگر با هم متحد شوند و به بهره ­برداری مشترک از جهان بپردازند «اولتراامپریالیسم» بود، سیاستی که لنین آن را «اولترامزخرف» نامید.2

چنان­که می­بینیم، لنین، برخلاف کائوتسکی، سیاست امپریالیسم را بر اقتصاد آن مبتنی می‌کند و، تا آنجا که چنین است، می­توان نظریه­ ی او را ادامه­ ی رویکرد مارکس و کاربست ماتریالیسم تاریخی در زمینه­ ی تحول سرمایه­ داری دانست. اما هنگامی­که به منظور لنین از «اقتصاد» امپریالیسم   پی ­می­بریم، به این نتیجه می­رسیم که لنین در این مورد نیز با کائوتسکی وجه مشترک اساسی دارد و اختلاف آنها صرفاً به راه‌ها‌ی متفاوت­شان برای سازمان­دهی قدرت دولتی در راستای برپایی حکومت کارِ فکری بر کارِ مادی مربوط می‌شود. آنچه لنین درباره­ ی «اقتصاد» امپریالیسم می­گوید، که درواقع چکیده و فشرده ­ی کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحله­ ی سرمایه­ داری است، حاوی پنج نکته­ ی اساسی است که او آنها را این­گونه بر می­شمارد:

1) تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحله ­ی بالایی از تحول می­رسد که به انحصار می­انجامد، انحصاری که نقش تعیین ­کننده ­ای در زندگی اقتصادی ایفا می‌کند؛ 2) ادغام سرمایه­ ی بانکی و سرمایه ­ی صنعتی و ایجاد یک الیگارشی مالی بر اساس این «سرمایه­ ی مالی»؛ 3) صادرات سرمایه به عنوان [پدیده ­ای] متمایز از صادرات کالا اهمیتی استثنایی پیدا می‌کند؛ 4) ایجاد تشکلهای سرمایه­ داری انحصاریِ بین­المللی که دنیا را بین خود تقسیم می‌کنند، و 5) تقسیم کل زمینهای دنیا در میان بزرگ­ترین قدرتهای سرمایه ­داری به ­پایان می­رسد.3

بنابراین، هنگامی که لنین از «دست­ بردن به پایه ­ی اقتصادی» امپریالیسم سخن می­گوید و نظریه­ ی خود را بدین وسیله از نظریه ­ی کائوتسکی متمایز می‌کند، منظورش این است که به­ جای مبارزه ­ی صرف با سیاست الحاقِ مناطق دیگر ــ که نظریه­ ی کائوتسکی بود ــ باید: 1) با انحصار مبارزه کرد، 2) با سیادت سرمایه ­ی مالی بر سرمایه­ ی صنعتی مبارزه کرد، 3) با صادرات سرمایه مبارزه کرد، 4) با تقسیم جهان از سوی کارتلها و تراستها مبارزه کرد، و سرانجام  5) با تقسیم زمینهای دنیا توسط بزرگ­ترین دولتهای سرمایه­ داری مبارزه کرد. ناگفته پیداست که، بر اساس نظریه ­ی مارکس، طبقه­ ی کارگر باید با تمام اینها مبارزه کند، زیرا آنها همه بر ضد این طبقه ‌اند. اما این مبارزات لزوماً به ­معنای مبارزه با سرمایه به ­معنای مورد نظر مارکس یعنی رابطه ­ی اجتماعیِ خریدوفروش نیروی کار و تولید ارزش اضافی نیست. لنین بعدها نیز امپریالیسم را «روبنای سرمایه ­داری» نامید، که به این معنا بود که مبارزه با امپریالیسم صرفاً مبارزه با روبنای سرمایه ­داری است و نه خودِ سرمایه ­داری. می­توان با انحصار سرمایه در دست کارتلها و تراستها، با سیادت سرمایه­ ی مالی، با صدور سرمایه، با تقسیم بازارهای جهان توسط سرمایه ‌ها‌ی انحصاری بزرگ و با تقسیم زمینهای جهان از سوی قدرتهای بزرگِ سرمایه ­داری مبارزه کرد، بی­آنکه خودِ سرمایه هدف قرار گیرد. اینها همه به‌ معنای مبارزه ­ی «ضدامپریالیستی» است، و مبارزه ­ی «ضدامپریالیستی» لزوماً مبارزه ­ی ضدسرمایه ­داری نیست. این را تاریخ مبارزه ­ی طبقه­ ی کارگر در قرن بیستم نشان  می‌دهد، تاریخی که با خون کارگرانی نوشته شده است که سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ این یا آن بخش از طبقه ‌ی سرمایه ­دارِ کشورهای مستعمره و تحت ­سلطه­ ی امپریالیسم شدند، طبقه ­ای که فقط و فقط بر سر اختصاص سهم بیشتری از ارزش اضافیِ تولیدشده توسط طبقه ­ی کارگر با امپریالیسمِ سلطه ­گر اختلاف داشت و این اختلاف هیچ ربطی به مبارزه­ ی ضدسرمایه ­داری طبقه ­ی کارگر نداشت و ندارد. بر اساس همین جایگزینیِ مبارزه­ ی ضدسرمایه­ داری با «مبارزه ­ی ضدامپریالیستیِ» لنینی بود که احزاب مارکسیست ـ لنینیست در کشورهای مستعمره و تحت ­سلطه­ی امپریالیسم برای مبارزه­ ی یکسره ضدکارگری و به کلی ارتجاعیِ بورژوازی این کشورها با امپریالیسم خصلت «دموکراتیک» قائل شدند، همان خصلتی که لنین پیش‌تر، در مخالفت با رُزا لوگزمبورگ و در اثر خود به­نام حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، برای مبارزه ­ی ناسیونالیستیِ بورژوازی «ستمدیده» قائل شده بود. او در این اثر می­نویسد: «در ناسیونالیسم بورژواییِ هر ملت ستمدیده ­ای مضمون دموکراتیکِ عامی وجود دارد که برضد ستمگری است، و همین مضمون است که ما بی قیدوشرط از آن حمایت می‌کنیم.» 4 روشن است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد که راهی که لنین در اینجا به طبقه­ ی کارگر نشان می­دهد نه ‌تنها به­ معنای مبارزه ­ی سرمایه ­ستیز این طبقه برای رهایی از جامعه ­ی طبقاتی به ­طور کلی ــ آن ­گونه که مارکس توضیح داده بود ــ نیست بلکه، با درآوردن این مبارزه به هیئت مبدل «مبارزه ­ی ضدامپریالیستی»، جنبش کارگری را به مسلخ رفرمیسم بورژوایی می ­برد، همان موضعی که او خود به ­درستی آن را به کائوتسکی نسبت می‌دهد.

نکته­ ی گفتنی اما این است که بسیاری از نظریه ­پردازان مارکسیست و مارکسیست- لنینیستِ کنونی، به اقتضای ایدئولوژی ­یی که آنان را به اسارت خود درآورده است، هنوز هم به نظریه­ ی لنین درباره ­ی خصلت «دموکراتیک» مبارزه­ ی بورژوازی ملت تحت­ستم استناد می‌کنند و از اهمیت کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحله­ ی سرمایه­ داری در این مورد سخن می­گویند. ازجمله ­ی این نظریه­ پردازان یکی الکس کالینیکوس، متفکر مارکسیست، است. او، ضمن تأکید بر اهمیت این کتاب از نظر تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه­ داری، می­نویسد:

[کتاب] امپریالیسم، با همه­ ی کاستیهایش، با جست ­و­ جوی علل بحران سرمایه ­داری در پیدایش مرحله ­ی جدیدی از رشد سرمایه ­داری که در آن رقابت اقتصادی و هماوردی­های ژئوپولیتیک درحال ادغام در یکدیگر بودند، و با طرح مجموعه ­ی جدیدی از وظایف سیاسی بر اساس ایجاد ائتلافی ضدامپریالیستی میان طبقه­ ی کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبشهای رهایی­ بخش ملی در مستعمرات، باعث شد که چپِ انقلابی در اوضاع  پیش­ بینی­ نشده­ ای که در پی وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی انترناسیونال دوم به‌ وجود آمد، راه خود را پیدا کند. 5

نخست اینکه کالینیکوس در اظهار نظر خود این گفته­ ی مارکس را در مانیفست کمونیسم نادیده می­گیرد که «به نسبتی که به استثمار فرد از فرد پایان داده شود استثمار یک ملت به دست ملت دیگر نیز پایان می­گیرد».6در نظریه ­ی لنین درباره­ ی امپریالیسم و، به تبع آن، در اظهار نظر کالینیکوس، گفته ­ی مارکس این شکل وارونه را به خود می­گیرد که گویا استثمار فرد از فرد است که به نسبت رفع ستم ملی (از طریق «ائتلاف ضدامپریالیستی میان طبقه‌ ی کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبش­های رهایی­ بخش ملی در مستعمرات») از میان برداشته می‌شود. ثانیاً، «جنبش رهایی ­بخش ملی در مستعمرات» جنبشی است سیاسی و، از نظر طبقه ­ی کارگر و بر اساس دیدگاه مارکس در اساسنامه­ ی انترناسیونال اول که می­گوید هرجنبش سیاسی باید درخدمت هدف رهایی اقتصادیِ طبقه ­ی کارگر قرار گیرد، این جنبش می‌بایست در خدمت مبارزه ­ی ضدسرمایه ­داری طبقه ­ی کارگر قرار گیرد. حال ­آنکه ائتلاف طبقه ­ی کارگر با این جنبش در جریان جنگ جهانی اول (به ‌‌توصیه ی لنین) و جنگ جهانی دوم (به ‌توصیه ­ی استالین و انترناسیونال سوم) نه تنها درخدمت رهایی طبقه ­ی کارگر از یوغ سرمایه نبود بلکه، درست برعکس، درخدمت تبدیل طبقه ­ی کارگر به گوشت دَم توپِ بورژوازی «دموکرات» بود، که در جنگ با فاشیسم منافع خاص خود را دنبال می‌کرد. اما آیا به ­این ­ترتیب طبقه ­ی کارگر با عدم ­ائتلاف با جنبش­های رهایی ­بخش ملی زمینه را برای تقویت و پیروزی فاشیسم آماده نمی‌کرد؟ پاسخ این پرسش مثبت است درصورتی که طبقه­ ی کارگر در این دو جنگِ جهانی موضع انفعال یا بی­طرفیِ مطلق اتخاذ می‌کرد. اما اگر طبقه­ ی کارگر در این جنگها موضعی مستقل اتخاذ می‌کرد و به­ جای سیاهی لشکر بورژوازی شدن در جنگِ امپریالیستیِ بلوک­های متخاصم سرمایه ­داری با یکدیگر، روی پای خود می­ایستاد و در همان­ حال برای رهایی اقتصادی از چنگ سرمایه جنبش­های سیاسیِ ضدجنگ را به زیر پرچم خود فرا می­خواند، نه تنها فاشیسم به ­دست یک نیروی سازمان­یافته ­ی سرمایه ­ستیز درهم شکسته می‌شد ــ شکستی که پیامدهایش بسی نویدبخش­تر و  سازنده ­تر از پیروزی دولتهای «متفقِ» سرمایه ­داری بر فاشیسم بود ــ بلکه اولاً بورژوازی «دموکرات» نمی­توانست پیروزی بر فاشیسم را به­ نام خود ثبت کند و، ثانیاً و مهم­تر از آن، به این بورژوازی فرصت بازسازی و تجدید قوا برای بیرون ­آمدن از بحران مرگبار خود داده نمی‌شد، به ­طوری که خودِ این بورژوازی نیز می­توانست مورد یورش طبقه­ ی کارگر قرار گیرد. چه ­بسا طبقه ­ی کارگر به‌علت عدم ­آمادگی در این جنگ مستقل با دنیای سرمایه ­داری شکست می­خورد، و با توجه به وضعیت آن زمانِ طبقه­ ی کارگر در سطح جهان به احتمال قوی چنین می‌شد. اما، تا آنجا که به تأثیر سازنده بر مبارزه‌ ی ضدسرمایه ­داری طبقه­ی کارگر مربوط می‌شود، تأثیر این شکستِ احتمالی به مراتب سازنده­ تر از «پیروزی» بر فاشیسم در زیر پرچم بورژوازی «دموکرات» بود، همان­ گونه که تأثیر شکست کمون پاریس بر مبارزه­ ی ضدسرمایه ­داریِ طبقه ­ی کارگر جهانی به ‌مراتب سازنده ­تر از پیروزی ­یی بود که کارگران پاریس ممکن بود در اتحاد با بورژوا-یونکرهای آلمان علیه لویی بناپارت و جمهوری ­خواهان فرانسوی به دست آورند. بنابراین، با توجه به نظریه­ ی مارکس، روشن می‌شود که آنچه کالینیکوس از آن به ‌عنوان «پیدا کردنِ راه توسط "چپ انقلابی" در پرتو تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه ­داری در کتاب امپریالیسم لنین» یاد می‌کند چیزی جز پیدا­کردن راهِ اعزام طبقه ­ی کارگر به جنگ امپریالیستیِ دولتهای سرمایه ­داری برای تبدیل کارگران به سیاهی لشکر یک بلوک از این دولتها علیه بلوک دیگر نیست. به این معنا، تا آنجا که به طبقه­ ی کارگر مربوط می‌شود، استراتژی مورد نظرِ کالینیکوس «پیدا­کردن راه» نیست؛ گم­ کردن راه است.

حال ببینیم لنین، که زیر پوشش مبارزه ­ی «ضدامپریالیستی» در واقع همچون کائوتسکی کارگران را قربانی بورژوازی می‌کند، چرا در مخالفت با کائوتسکی تا آنجا پیش ­می­رود که او را «مرتد» خطاب می‌کند. پاسخ این پرسش، همان­ گونه که گفتم، به اختلاف دیدگاه لنین و کائوتسکی درباره ­ی انقلاب و دولت کارگری مربوط می‌شود. بنابراین، برای دست­یابی به جزئیات این پاسخ باید به کند­و­کاو در دو اثر مهم لنین یعنی دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بپردازیم. این کند­وکاو در عین ­حال رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری و سیر­و­سلوک او را در دوران پس از انقلاب اکتبر 1917 روشن می‌کند. اما این دو کتاب در فضای سیاسیِ روسیه در سالهای انقلابی 18- 1917 نوشته شدند، اولی پس از انقلاب فوریه  و دومی پس از انقلاب اکتبر. بنابراین، پیش از پرداختن به آنها لازم است به سیاست ­ورزیِ لنین در ماهها‌ی بین این دو انقلاب نگاه کنیم.

عامل اصلی و درواقع باروتی که انقلاب فوریه­ی 1917 را شعله­ور ساخت جنگ جهانی اول بود. زیر بار این جنگ بود که امپراتوری روسیه‌ی تزاری فروپاشید و سلطنت خاندان رومانف برای همیشه به موزه­ی تاریخ سپرده شد. قدرت سیاسیِ جایگزین حکومت تزاری قدرتی بود که خصلتی دوگانه داشت، از یک ‌سو «دولت موقتِ» احزاب بورژوازی لیبرال و مهم­ترینِ آنها، حزب «کادت»، که با بدنه­ ی حکومتِ سرنگون ­شده ­ی تزار پیوند نزدیکی داشت، و از سوی دیگر سازما­نهایی به نام «ساویتهای نمایندگان کارگران»(Soviets of Workers' Deputies) که در اصل در انقلاب 1905 از دل مبارزه­ ی کارگران بیرون آمده بودند اما حکومت تزاری آنها را سرکوب کرده بود، و در انقلاب فوریه­ی 1917 از سوی احزاب سیاسیِ اپوزیسیون سازمان داده شدند. فرق دیگر ساویتهایِ این دو مقطع زمانی حضور چشمگیر نمایندگان سربازان در ساویتهای 1917 از همان آغاز به علت اوضاع جنگی بود، به ­طوری که از 42 نفر عضو «کمیته ­ی اجرایی» ساویتها در اواخر مارس 1917 فقط 7 نفر کارگر بودند و بقیه‌ی اعضا را سربازان و روشنفکران وابسته به احزاب سیاسی تشکیل می­دادند.7چنین بود که ساویتهای 1917 نخست «ساویتهای نمایندگان کارگران و سربازان» و سپس ــ با جذب نمایندگان دهقانان ــ «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» نامیده  شدند. حضور نمایندگان سربازان و دهقانان در ساویتها نقش تعیین­کننده ­ای در تقویت نیروی بلشویکها در این تشکلها ایفا کرد، و درواقع شعارهای برنامه ­ایِ بلشویکها درمورد «صلح» و «زمین» از دل نیاز به همین تقویت نیروی حزب بلشویک در ساویتها برای کسب قدرت سیاسی بیرون آمد. اما نکته­ ی مهمی که درباره ­ی ساویتها باید گفت این است که اغلب از این سازما­نها به ­عنوان «شوراهای کارگری» به­ معنای تشکلهای­ مستقل و ضدسرمایه ­داریِ طبقه ­ی کارگر روسیه یاد می‌کنند (در ایران، ترجمه­ ی «ساویت» به «شورا» با همین دیدگاه صورت گرفته است). حال­آنکه ساویتها­ شورا به ­معنی تشکل مستقل و ضدسرمایه ­داریِ طبقه ­ی کارگر روسیه نبودند بلکه درواقع تشکلهایی­ بودند که، اگرچه در انقلاب 1905 به­ صورت خودجوش و در جریان اعتصاب عمومی بر ضد حکومت تزاری به­ وجود آمدند و گرایش داشتند که به سازمانهای مستقل و سرمایه ستیز تبدیل شوند، به ­سرعت به تشکلهای­ نمایندگان احزاب چپِ روسیه و به ­طور مشخص منشویکها­، بلشویکها و انقلابیون سوسیالیست (اس- ار) برای مبارزه­ ی سیاسیِ مشترک با سلطنت تزاری تبدیل شدند. اگر در انقلاب 1905، مدتی طول کشید تا احزاب سیاسیِ اپوزیسیون بر موج خودپویِ ساویتها­ سوار شوند و آنها را به مجامع نمایندگان خود تبدیل کنند، در انقلاب فوریه ­ی 1917، ساویتها از همان آغاز از سوی این احزاب سازمان داده شدند. 8 در این سازمان­دهی، به­ویژه منشویکها­ نقش مهم­تری از احزاب دیگر ایفا کردند. اما برای آنکه ببینیم ساویت چه­ گونه تشکلی بود بهتر است توصیف آنها را از زبان خودِ لنین و سپس تروتسکی بشنویم. تروتسکی کسی بود که در سازمان­دهی ساویتها­ نقش بس مهمی داشت و در هر دو انقلاب 1905 و 1917 از مسئولان تراز اولِ آنها بود.

نخستین واکنش لنین به ساویتها پاسخ او به پرسشی بود که بلشویکی به نام رادین در نشریه­ی نووایا ژیزن مطرح کرده بود: ساویتِ نمایندگانِ کارگران یا حزب؟ رادین به­این­ترتیب ساویت را بدیل و رقیب حزب بلشویک دانسته و با آن مخالفت کرده بود. اکثر بلشویکهای داخل کشور ابتدا همین موضع را نسبت به ساویتها اتخاذ کردند. آنها تا زمانی که ساویتها به عنوان «کمیته‌ ها‌ی اعتصاب» عمل می‌کردند و درگیر مسائل اقتصادی بودند میانه ­ی خوبی با این تشکلها داشتند و می­کوشیدند آنها را به زیرمجموعه­ ی حزب تبدیل کنند. اما پس از اعتصاب عمومیِ اکتبر 1905، که ساویتها خصلت آشکارا سیاسی پیدا کردند، بلشویکهای داخل به عنوان رقیب سیاسی با آنها برخورد کردند و از درِ مخالفت با آنها وارد شدند. 9 لنین در 2 نوامبر 1905 (زمانی که هنوز از خارج کشور به روسیه بازنگشته بود) در نامه ­ای به این نشریه نوشت: «فکر می‌کنم طرح مسئله به این شیوه نادرست است؛ بی­تردید باید هم  ساویتِ نمایندگانِ کارگران وجود داشته باشد و هم حزب.»10لنین در این نامه، علاوه بر اینکه وجود ساویت و حزب را در کنار یکدیگر لازم می­داند، پیوستن «کامل» ساویتها را به یک حزب خاص نیز توصیه نمی‌کند و می­نویسد: «فکر می‌کنم پیوستن کامل ساویت به یک حزب خاص مقرون به صلاح نباشد.» او کمی بعد به این نکته باز می­گردد و می­نویسد: «هنگامی که در نووایا ژیزن نامه ­ای از رفقای کارگرِ وابسته به حزب انقلابیون سوسیالیست را خواندم و دیدم اعتراض کرده ­اند که چرا صرفاً یکی از احزاب  باید دربرگیرنده­ ی ساویت باشد، نتوانستم به این نتیجه نرسم که از بسیاری جهاتِ عملی حق با این رفقای کارگر است.» اما بدیل لنین در مقابل وابستگیِ ساویتها به یک حزب خاص، نه استقلال آنها از احزاب سیاسی بلکه وابستگیِ آنها به چند حزب بود: بلشویکها و منشویکها (که در آن زمان زیر نام واحد «حزب سوسیال ­دموکرات کارگری روسیه» فعالیت می‌کردند) و انقلابیون سوسیالیست. او با غیرحزبی­ بودنِ ساویتها سخت مخالف بود و آن را بورژوایی می‌دانست. در همان نوامبر 1905 در یادداشتی با عنوان «از دشمن بیاموزیم» در مخالفت با نشریه ­ی ناشا ژیزن (ارگان جناح چپ حزب کادت) که نوشته بود سوسیال­ دموکرات­ها اصول خود را زیر پا گذاشته و مبارزه ­ی حزبی را جایگزین مبارزه­ ی طبقاتی کرده ­اند، چنین نوشت: «مرگ بر مبارزه­ ی غیرحزبی! مبارزه ­ی غیرحزبی همیشه و در همه جا سلاح و شعار بورژوازی بوده است.»11 مخالفت سرسختانه­ ی لنین با غیرحزبی ­بودنِ ساویتها به این دلیل بود که می­خواست آنها را به زیرمجموعه­ی حزب خود تبدیل کند. لنین، برخلاف بلشویکهای­ داخل که پس از سیاسی ­شدنِ ساویتها­ از آنها فاصله گرفتند، از همان سال 1905 دریافته بود که ساویتها را هراندازه هم که سیاسی باشند می­توان به زیرمجموعه­ ی حزب بلشویک تبدیل کرد. در واقع، چنان که وقایع سال 1917 نشان داد، او ساویتها را یکسره و به ­طور کامل وابسته به حزب بلشویک­ می­خواست، و پذیرش شرکت منشویکها­ و اس- ارها در آنها را امری صرفاً تاکتیکی می‌دانست. در عین ­حال،  با شرکت آنارشیستها در ساویتها سخت مخالف بود. در مقاله ­ای با عنوان سوسیالیسم و آنارشیسم در همان نوامبر 1905 می­نویسد:

کمیته­ ی اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران دیروز، 23 نوامبر [1905]، تصمیم گرفت تقاضای آنارشیستها را برای نمایندگی در کمیته ­ی اجرایی و در ساویتِ نمایندگانِ کارگران رد کند. کمیته ­ی اجرایی خود دلایل زیر را برای این تصمیم برشمرده است: "1) در تمام فعالیتهای­ بین ­المللی، هیچ­گاه کنگره‌ ها‌ و کنفرانسهای سوسیالیستی نماینده ­ی آنارشیست نداشته اند، زیرا آنارشیستها مبارزه ­ی سیاسی را به‌ عنوان وسیله ­ی رسیدن به آرمان­هایشان به ‌رسمیت نمی­شناسند؛ 2) فقط احزاب می­توانند [در ساویتها] نماینده داشته باشند، و آنارشیستها­ حزب نیستند." ما تصمیم کمیته­ ی اجرایی را کاملاً درست می­دانیم، و از نظر اصولی و نیز به لحاظ سیاست عملی برای آن اهمیت بسیار زیادی قائل هستیم.12

پیش از آنکه ادامه ­ی سخن لنین را نقل کنم، لازم است در همین جا به دو نکته ­ی مهم درباره ­ی نادرستیِ دلایل «کمیته ­ی اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» برای این تصمیم­ گیری اشاره کنم. نخست اینکه آنارشیستها از همان آغاز شکل­گیریِ انترناسیونال اول در این تشکل بین­المللی و سوسیالیستیِ طبقه ­ی کارگر نماینده داشتند و تنها در سالهای پایانیِ فعالیتِ آن بود که فقط شخص باکونین ــ آن هم نه به ­دلیل آنارشیست­ بودن بلکه به‌ علت توطئه بر ضد انترناسیونال ــ اخراج شد. بنابراین، این حکم که «در تمام فعالیتهای بین المللی، هیچ­گاه کنگره‌ها‌ و کنفرانسهای سوسیالیستی نماینده­ ی آنارشیست نداشته­اند» حکمی یکسره دروغین و نادرست است. شگفت­انگیزتر از نادانی و بی ­اطلاعیِ «کمیته ­ی اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» مُهر تأیید سفت و سختی است که لنین بر این حکم دروغین و بی ‌اساس می­زند. دوم، معنی این جمله که «فقط احزاب می­توانند در ساویت­ها نماینده داشته باشند و آنارشیستها حزب نیستند» این است که، از نظر «کمیته­ ی اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران»، حتی سرمایه ­دارانِ متشکل در حزب بورژواییِ کادت هم می­توانسته­ اند در ساویتها­ نماینده داشته باشند اما کارگرانِ آنارشیست از داشتنِ نماینده در این تشکلِ کارگری محروم بوده ­اند. مُهر تایید محکم لنین بر این سرمایه ­نوازی و کارگرستیزیِ «کمیته ­ی اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» نیز نشان می‌دهد که او ــ دست‌ کم درسال 1905 ــ تا چه ­حد از دولت ­ستیزیِ آنارشیستها­ متنفر بوده است. لنین سخن خود را درباره ­ی «کمیته ­ی اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» چنین ادامه می‌دهد:

اگر ساویت را پارلمان کارگری یا ارگان خودگردانیِ پرولتری می‌دانستیم، آن­گاه البته نادرست می­بود اگر تقاضای آنارشیستها را رد می‌کردیم. ... ما تصمیم کمیته ­ی اجرایی را تصمیم کاملاً درستی می­دانیم که به­ هیچ ­وجه با کارکردها، خصلت و ترکیب این تشکل مغایرت ندارد. ساویت نمایندگان کارگران نه پارلمان کارگری است نه ارگان خودگردانی پرولتری و نه ارگان هیچ­گونه خودگردانی، بلکه سازمانی است جنگنده برای دست­یابی به هدفهای معین. این سازمان جنگنده، بر اساس یک توافق جنگیِ موقت و نانوشته، شامل نمایندگان حزب سوسیال ­دموکراتِ کارگریِ روسیه (حزب سوسیالیسم پرولتری)، حزب «انقلابیون سوسیالیست» (نمایندگان سوسیالیسم خرده­ بورژوایی یا جناح چپ افراطی بورژوادموکراتهای­ انقلابی) و سرانجام بسیاری کارگران «غیرحزبی» است. ... به تمام دلایل عملی، ساویتِ نمایندگانِ کارگران یک ائتلاف جنگیِ نوپا و گسترده از سوسیالیستها و دموکراتهای­ انقلابی است، و اصطلاح «انقلابیِ غیرحزبی» نیز البته بیانگر رشته ­ای از مراحل گذار از دومی به اولی است. بدیهی است که این ائتلاف برای رهبری اعتصابهای سیاسی و دیگر شکلهای فعال­تر مبارزه  برای دست­یابی به خواستهای دموکراتیکِ عاجلی که مورد پذیرش و تأیید اکثریت قاطع مردم قرار گرفته ­اند، ضروری است.13

چنان­که می­بینیم، لنین نه‌تنها استقلال ساویتها را از احزاب سیاسی به ‌رسمیت نمی­شناسد، نه ‌تنها از این تشکلها­ انتظار مبارزه­ ی ضدسرمایه ­داریِ را ندارد، بلکه سرسختانه با خودگردانیِ پرولتری و به ­طورکلی هرگونه خودگردانی مخالفت می‌کند. او به­ هیچ­ وجه نمی­خواهد توده­ ی کارگران و به ‌طور کلی مردم چیزی را، اعم از کارخانه یا مؤسسه یا جامعه، اداره کنند. به نظر او، حزب و حتی فرد حزبی است که جامعه و اجزای آن را مدیریت می‌کند و نه توده­ ی کارگران یا مردم  سازمان­یافته. در مورد ساویتها نیز لنین به ­روشنی می­گوید آنها سازمانهایی هستند که بر اساس توافق «موقت» نمایندگان دو حزب اصلیِ سوسیال ­دموکرات و انقلابیون سوسیالیست و برای مبارزه با رژیم تزاری و در نهایت سرنگونی این رژیم به­ وجود آمده­اند (نمایندگان مستقل کارگرانی هستند که در حالت گذار از دومی به اولی قرار دارند). واژه‌ ی «موقت» نیز هیچ معنایی ندارد جز اینکه با سرنگونی رژیم تزاری ساویتها­ هیچ محلی از اِعراب نخواهند داشت و باید قدرت سیاسی را تقدیم مدعی اصلیِ آن یعنی حزب بلشویک کنند، چنان که در انقلاب اکتبر 1917 کردند.

درک تروتسکی نیز از ساویتها نیز شبیه درک لنین است، با این تفاوتِ بی ­اهمیتِ صوری که او آنها را سازمانهای­ «غیرحزبی» می نامد. او در کتاب خود به  نام 1905 می­نویسد:

ساویتِ نمایندگانِ کارگران چه بود؟ ساویت در پاسخ به یک نیاز عینی به­ وجود آمد، نیازی که از دل رویدادها زاده شد. ساویت سازمانی بود که درعین آنکه مرجعیت و اقتدار داشت بر هیچ سنتی متکی نبود؛ می­توانست بی ­درنگ توده­ ی پراکنده ­ای از صدها هزار نفر انسان را دربرگیرد، بی­آنکه درواقع هیچ­ گونه ماشین تشکیلاتی داشته باشد؛ سازمانی بود که جریانهای انقلابیِ درون پرولتاریا را با هم متحد می‌کرد؛ قادر بود به­ گونه­ ای ابتکاری و خودانگیخته بر کارها نظارت کند ــ و مهم­تر از همه، می­توانست در عرض بیست و چهار ساعت از حالت مخفی بیرون آید و علنی شود. سازمان سوسیال دموکرات، که صدها کارگر پترزبورگ را به هم جوش می­داد و چند هزار کارگرِ دیگر از نظر ایدئولوژیک به آن وابسته بودند، می­توانست با توضیح تجربه ­ی بی­ واسطه ­ی توده ‌ها‌ به­کمک اندیشه­ ی سیاسی این کارگران را نمایندگی کند؛ اما نمی­توانست با این توده ‌ها‌ پیوند تشکیلاتیِ زنده برقرار کند، حتی اگر فقط به این دلیل بوده باشد که همیشه باید بخش اصلیِ کارهایش را در خفا و دور از چشم توده‌ ها‌ انجام می­داد. سازمان انقلابیون سوسیالیست نیز دچار همین بیماریِ حرفه­ ایِ پنهان­کاری بود، که بر اثر بی ­ثباتی و ناتوانی وخیم­تر می‌شد. اصطکاک دو جناحِ به یک سان قدرتمندِ سوسیال دموکرات با یکدیگر از یک ‌سو و مبارزه­ ی این هر دو جناح با انقلابیون سوسیالیست از سوی دیگر ایجاد یک سازمان غیرحزبی را به مسئله ­ای کاملاً ضروری تبدیل کرد. برای آنکه این سازمان در همان روزِ به وجود آمدنش از نظر توده‌ ها‌ مرجعیت و اقتدار داشته باشد باید به­ عنوان نماینده ­ی وسیع­ترین توده ‌ها‌ ظاهر می‌شد. این امر چه­ گونه می­توانست انجام گیرد؟ پاسخ این پرسش مورد توافق همگان بود. چون تنها فرایند تولید بود که توده ‌ها‌ی پرولتری را که از نظر تشکیلاتی هنوز کاملاً  بی ­تجربه بودند به یکدیگر پیوند می­زد، پس نمایندگی [در ساویت] باید بر ساختار کارخانه ‌ها‌ و کارگاه ‌ها‌ منطبق می‌شد. به ­این ­ترتیب، ساویت از سنت تشکیلاتیِ کمیسیون سناتور شیدلوفسکی بهره گرفت.14

کمیسیون شیدلوفسکی ارگانی دولتی بود که می­خواست با شرکت نمایندگان کارگران (هر پانصد کارگر یک نماینده) علت اعتصابها و اعتراضهای کارگران را در سال 1905 بررسی کند و به دولت گزارش دهد. تروتسکی در پانوشتِ همان صفحه در توضیح جمله ­ی اخیر خود درباره ­ی چه­ گونگی نمایندگی کارگران در ساویتها می­نویسد: «برای هر 500 کارگر یک نماینده انتخاب شد. واحدهای صنعتیِ کوچک برای مقاصد انتخاباتی به ­صورت گروه ‌ها‌ی صنعتی در هم ادغام شدند. اتحادیه ‌ها‌ی کارگریِ نوپا نیز از حق داشتنِ نماینده [در ساویتها­] برخوردار شدند. با این همه، باید گفت که برای رعایت این هنجارهای عددی زیاد سخت­گیری نمی‌شد؛ در برخی موارد هر نماینده فقط دویست یا صد و حتی شمار کمتری از کارگران را نمایندگی می‌کرد.»   چنان­که می­بینیم، در توصیف تروتسکی از ساویتها اولاً هیچ اشاره ­ای به ساویت به عنوان سازمان ضدسرمایه داریِ توده‌ها‌ی کارگر نمی‌شود. ثانیاً، کمترین نشانی درباره­ ی استقلال این تشکل از احزاب سیاسی وجود ندارد. سهل است، به نظر تروتسکی، ساویت بدون رهبری بلشویکها­ اساساً پوچ بود و حتی برای زمانی اندک نیز نمی­توانست به موجودیت خود ادامه دهد. او این نظر خود را بعدها در سال 1938 در تبعید و در مقاله ­ی هیاهو بر سر کرونشتات بیان کرد. به ­این ­ترتیب، تروتسکی، چه زمانی که منشویک بود و چه آن­گاه که بلشویکی دوآتشه شد، هویت و موجودیت ساویتها­ را در گرو وابستگیِ آنها به احزاب سیاسی می‌دانست. او، در کتاب 1905، می­نویسد ساویت در پاسخ به یک «نیاز عینی» به ­وجود آمد که همانا اتحاد و مبارزه‌ ی سیاسیِ مشترک احزاب سیاسی بود. به ­عبارت دیگر، با آنکه ساویتها­ در جریان اعتصابهای­ اقتصادی طبقه­ ی کارگر روسیه به ­وجود آمدند، اما نیاز احزاب بورژوایی برای مبارزه با تزاریسم بود که آنها را به تشکلهای سیاسیِ ضدتزاری تبدیل کرد. ساویتها­، چه در انقلاب 1905 و چه به ­ویژه در انقلاب فوریه ­ی 1917، به علت ضعف و ناتوانی طبقه­ ی کارگر روسیه در مبارزه­ ی سیاسیِ مستقل با سرمایه­ داری، به ظرف مشترک احزاب چپ روسیه، یعنی انقلابیون سوسیالیست، منشویکها­ و بلشویکها، برای مبارزه­ ی سیاسی بدل شدند.

روشن است که، همان­ گونه که لنین خود می­گوید، فقط اعضا و هواداران این احزاب نبودند که ساویتها را تشکیل می­دادند. کارگران «مستقل» و غیرحزبی نیز در ساویتها حضور داشتند. اما اولاً شمار این کارگران چندان زیاد نبود و، ثانیاً، «استقلال» این کارگران عمدتاً از آن رو بود که آنها هنوز حزب خود را انتخاب نکرده بودند. بسته به واکنش احزاب به وقایع سیاسیِ روز از آنها دور یا به آنها نزدیک می‌شدند. و همین دوری و نزدیکی این کارگران و نیز تغییر موضع کارگران حزبی بود که وزن احزاب سیاسی را در ساویتها­ جا به ­جا می‌کرد. در چنین حالتی، کارگرانِ واقعاً مستقل از احزاب که با عملکرد فرقه ­ایِ احزاب میانه ­ای نداشتند نمی­توانستند برای مدت زیادی در ساویتها باقی بمانند و همین بیرون رفتنِ آنها، این تشکل­ها را بیش از پیش به عرصه ­ی لشکرکشی‌های حزبی برای تسخیر آنها از درون تبدیل می‌کرد، لشکرکشی ­یی که بر بستر ناتوانیِ ساویتها در روی ­پای ­خود­ ایستادن در مبارزه با سرمایه­داری آنها را به زائده­ ی حزب پیروز تبدیل می‌کرد، چنان که درنهایت زائده ­ی حزب بلشویک شدند. در این به ­اصطلاح سازمانهای­ «غیرحزبی»، هرحزبی ضمن دنبال­ کردن منافع حزبیِ خاصِ خود، که به ‌معنی تلاش برای حذف احزاب دیگر از ساویتها­ یا دست­ کم تضعیف قدرت آنها در این تشکلها بود ــ تلاشی که خود را به صورت «اصطکاک» بلشویکها و منشویکها با یکدیگر از یک‌ سو و مبارزه­ ی آنها با اس - ار ها از سوی دیگر نشان می­داد ــ در ائتلافی «موقت» با احزاب دیگر برای سرنگونی رژیم تزاری مبارزه می‌کرد. این ائتلاف احزاب سیاسیِ رژیم­ ستیز، برای آنکه در نگاه مردم به یک بدیل سیاسیِ مرجع و مشروع در مقابل رژیم تزاری تبدیل شود، می­بایست به صورت مبارزه­ ی توده‌ ها‌ی کارگر با این رژیم ظاهر می‌شد، و گرنه مردم به آن اقبالی نشان نمی­دادند. چنین بود که ساویت به صورت تشکل نمایندگان توده ­ی کارگران، آن هم کارگران تولیدکننده، پا به دنیا گذاشت. بنابراین، ساویتها نه شوراهای مستقل و سرمایه­ ستیز توده ‌ها‌ی طبقه ­ی کارگر بلکه تشکلهای­ کارگریِ نامتکی ­به­ خودی بودند که، با آنکه در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایه ­داری طبقه­ ی کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از دل «کمیته‌ها‌ی اعتصابِ» کارگران در انقلاب سال 1905 بیرون آمدند، کارکرد بعدی­شان چیزی جز سواری ­دادن به احزاب سیاسی و تبدیل­شدن به محمل اتحاد «جریانهای انقلابیِ درون پرولتاریا»  برای دست­یابی به قدرت سیاسی نبود، چنان­که با سرانجام­ یافتن مسئله­ ی قدرت سیاسی در انقلاب اکتبر 1917 ضرورت وجودیِ خود را از دست دادند و پس از این انقلاب به ­تدریج در بوروکراسی حزبی ـ دولتی منحل شدند.

اشاره کردم که با انقلاب فوریه­ ی 1917 و سرنگونی تزار، قدرت سیاسیِ دوگانه ­ای شکل گرفت که هم راستِ بورژوازی و هم چپِ بورژوازی در آن سهیم بودند. لنین، که در اوایل آوریل 1917 از سوئیس به روسیه بازگشت، در برخورد با این قدرت دوگانه شعار «تمام قدرت به ساویتها» را مطرح کرد، که در تزهایی بیان شد که به تزهای آوریل معروف است. در تز دوم از تزهای آوریل چنین آمده است:

وجه مشخصه ­ی اوضاع کنونیِ روسیه این است که کشور درحال گذار از مرحله­ ی اول انقلاب ــ که به علت ناکافی ­بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا  قدرت را به بورژوازی سپرد  ــ  به مرحله­ ی دوم آن است، که باید قدرت را به پرولتاریا و فقیرترین قشرهای دهقانان بسپارد. ویژگی این گذار از یک‌ سو وجود حداکثر حقوق قانوناً به ‌رسمیت ­شناخته شده (روسیه اکنون آزادترین کشورِ درحال­ جنگِ جهان است) و از سوی دیگر فقدان اِعمال خشونت نسبت به توده ‌ها‌ و، سرانجام، اعتماد نامعقول مردم به دولت سرمایه ­داران، یعنی بدترین دشمنان صلح و سوسیالیسم، است.15

لنین، در دو تاکتیک سوسیال ­دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، انقلاب 1905 روسیه را «انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقه ­ی کارگر» و هدف آن را استقرار «دیکتاتوری انقلابی ­دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» می­داند. این انقلاب به این هدف نرسید و شکست خورد. بنابراین، بر اساس دیدگاه لنین در دو تاکتیک، انقلاب فوریه ­ی 1917 در صورتی می­توانست پیروز تلقی شود که به همان هدف تحقق ­نیافته ­ی انقلاب 1905 دست می­یافت. اما، چنان که لنین در تز فوق از تزهای آوریل می­گوید، این انقلاب «به علت ناکافی ­بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا» قدرت را نه به پرولتاریا و دهقانان بلکه به بورژوازی سپرد. پس، قاعدتاً، طبق همان دیدگاه لنین، پس از انقلاب فوریه ‌ی 1917 نیز روسیه باید همچنان در «مرحله­ ی انقلاب دموکراتیک» به ‌سر می­برد. اما، چنان­که در تز فوق می­بینیم، لنین از «گذار» از مرحله­­ ی انقلاب دموکراتیک به مرحله­ ی انقلاب سوسیالیستی سخن می­گوید. چرا؟ زیرا برای لنین این­گونه مرحله ­بندی انقلاب فقط جلو صحنه­ ی سیاست­ ورزی است و پشت ­صحنه­ ی سیاست­ ورزی چیز دیگری است. برای لنین، اساس مسئله­ ی سیاست ­ورزی عبارت است از کسب قدرت سیاسی به­کمک حزب و استقرار سرمایه داری دولتی، که او آن را «سوسیالیسم» می­داند. لنین، بسته به آنکه این پشت ­صحنه با کدام جلو صحنه بهتر متحقق می‌شود، این جلو صحنه را گاه «انقلاب دموکراتیک» و گاه «انقلاب سوسیالیستی» می‌داند. در سال 1905، کسب قدرت سیاسی با جلو صحنه ­ی «انقلاب دموکراتیک» بهتر به سرانجام می­رسید، زیرا احزاب بورژوازی لیبرال نیز در اپوزیسیون بودند و رقابت با آنها مستلزم اتحاد با «خرده­بورژوازی دموکراتِ انقلابی» بود، حال آنکه پس از انقلاب فوریه­ ی 1917، قدرت سیاسی با جلو صحنه­ ی «انقلاب سوسیالیستی» بهتر به دست می­آمد، زیرا در این هنگام کارگرانِ متشکل در ساویتها در مقابل بورژوازی لیبرال قد عَلَم کرده و یک پای قدرت سیاسی به­ شمار می­آمدند، و ساویتها همان تشکلهایی بودند که، چنان­که گفتم، به تشخیص لنین، می­توانستند به زیرمجموعه‌ ها‌­ و در واقع محملهای­ مناسب حزب بلشویک برای کسب قدرت سیاسی تبدیل شوند.

چنین است که لنین در آوریل 1917  با شعار «تمام قدرت به ساویتها­» خواهان انتقال مسالمت ­آمیز قدرت از احزاب بورژوازی لیبرال به ساویتها­ یعنی تشکل مشترک احزاب منشویک، بلشویک و  اس - ار می‌شود. در این تشکل مشترکِ حزبی، بنا به اعتراف خودِ لنین در تز چهارم از همین تزهای آوریل ، حزب بلشویک اقلیتی کوچک بود:

باید به این واقعیت اعتراف کرد که حزب ما در بیشتر "ساویتهای نمایندگان کارگران" اقلیت و آن هم اقلیتی کوچک است، اقلیتی که در مقابل بلوکی از تمام عناصر اپورتونیستِ خرده ­بورژوا قرار دارد، از سوسیالیستهای­ خلقی و انقلابیون سوسیالیست گرفته تا "کمیته­ی سازمان­ده" (چخئیدزه، تِسِرِتلی و دیگران)، استکلف و دیگران، که به نفوذ بورژوازی تن در داده ­اند و این نفوذ را در میان پرولتاریا گسترش می­دهند. ... تا زمانی که در اقلیت هستیم کار ما انتقاد و نشان ­دادن خطاها و درهمان­ حال تبلیغ ضرورت انتقال کل قدرت دولتی به "ساویتهای­ نمایندگان کارگران" است، تا مردم به یاری تجربه ­شان اشتباهها‌ی خود را برطرف کنند.16

همان ­گونه که جمله ­ی اخیر نشان  می‌دهد، به نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویتها» تا زمانی حقانیت داشت که بلشویکها در ساویتها در اقلیت بودند. به محض تغییر توازن قوا به سود بلشویکها، این شعار نیز باید منتفی می‌شد و در واقع به شعار تمام قدرت به بلشویکها تبدیل می‌شد. به ­بیان دیگر، از نظر لنین، این شعار تاکتیکی بود که بلشویکها با طرح و تبلیغ آن، احزاب سیاسیِ دیگر را برای مردم افشا می‌کردند تا حقانیت خود را به آنها نشان دهند و بدین ­سان از اقلیتِ ساویتها به اکثریتِ آنها تبدیل شوند. با این همه، از نظر لنین، احراز اکثریت در ساویتها شرط اقدام بلشویکها­ برای کسب قدرت سیاسی نبود. برای لنین، مهم این بود که آیا این اقدام با موفقیت انجام خواهد شد یا نه. البته یک شرط این موفقیت برخورداری از حمایت کارگران بود. اما لنین کسی بود که اگر اوضاع سیاسی را برای کسب قدرت سیاسی مناسب می­دید ــ اوضاعی که بی ­تردید بر اثر جنگ به ویژه در روسیه­ی سال 1917 به­ وجود آمده بود ــ بی­ درنگ فرمان قیام را صادر می‌کرد، همان ­گونه که در اکتبر 1917 صادر کرد. بنابراین، به نظر لنین، کسب قدرت سیاسی از سوی بلشویکها حتی درحالتی که آنها در ساویتها در اقلیت بودند نه تنها مُجاز بلکه لازم و ضروری بود. به نظر لنین، حزب بلشویک در همه حال باید آماده ­ی به ­دست ­گرفتن قدرت می­بود. وقتی تِسِرِتلیِ منشویک، وزیر پست­ و­ تلگرافِ دولت موقت، در کنگره­ ی اول ساویتها­ در ژوئن  1917 گفت «هیچ حزبی در روسیه وجود ندارد که برای به­ دست­ گرفتن تمام قدرت اعلام آمادگی کند»، لنین این­گونه به او پاسخ داد: «وجود دارد! هیچ حزبی نمی­تواند از این کار سر باز زند و حزب ما نیز  بی ‌تردید این کار را نمی‌کند: حزب ما هر لحظه آماده است تمام قدرت را به دست گیرد.»17 آنچه لنین را از منشویکهایی­ چون تِسِرِتلی و امثال او متمایز می‌کند و در­ عین­ حال موفقیت او را  باعث می‌شود همین واقع ­بینی و صراحت در بیان اهداف و نظرات خود است. لنین این نکته را فاش می­گوید و به­ هیچ ­وجه آن را پنهان نمی‌کند که هدف هرحزب سیاسی به ­دست­ گرفتن تمام قدرت در هر لحظه ­ی ممکن است. احزابی که این واقعیت را لاپوشانی می‌کردند در قیاس با لنین و حزب او ریاکار و عوام ­فریب بودند.

لنین واقعیتِ روسیه­ ی سال 1917 و نقش جنگ را در به­ قدرت ­رساندن احزاب اپوزیسیون به ­درستی تشخیص داده بود و، از همین رو، در حزب بلشویک چنان روحیه ‌ای دمیده بود که این حزب هر لحظه خود را آماده به‌ چنگ­ آوردن قدرت سیاسی می­دید. همین روحیه بود که، در اوایل ژوئیه ‌ی 1917، در جریان اعتراض خودجوش و در ­عین­ حال خشمگینانه ­ی مردم پتروگراد به فقر و فلاکت و قحطی، بدنه­ ی حزب بلشویک را بی ­آنکه به­ طور رسمی فرمان قیام را دریافت کرده باشد به اقدام مسلحانه بر ضد دولت موقت کشاند، اقدامی نافرجام که با آنکه سرانجام از سوی رهبری حزب بلشویک کنترل شد سخت به زیان این حزب تمام شد و جایگاه آن را در ساویتها بیش از پیش تضعیف کرد. پس از این واقعه بود که احزاب اس - ار و منشویک و دولت موقت فرصت را هم برای سرکوب قیام خودجوش مردم و هم برای تسویه­ حساب سیاسی با بلشویکها­ خاصه شخص لنین مغتنم شمردند، روزنامه ­ی پراودا و سایر نشریات بلشویکی را توقیف کردند و شماری از فعالان بلشویک را بازداشت و حتی یکی از آنها را اعدام کردند. افزون بر این، آنها اتهام جاسوسیِ لنین برای دولت آلمان و حتی همکاری او را با سازمان امنیت حکومت تزاری (اُخرانا) مطرح کردند، به ­طوری که لنین مجبور شد مخفی شود و برای مدتی به فنلاند گریخت. از سوی دیگر، لنین نیز، که منتظر فرصت بود تا سوار­شدن حزب بلشویک بر موج اعتراض مردم برای به­ دست ­گرفتن تمام قدرت را توجیه کند، اعلام کرد که پس از واقعه­ ی روزهای سوم و چهارم ژوئیه اوضاع سیاسی به ­لحاظ «عینی» تغییر کرده، ساویت­ های موجود «خیانت» کرده ­اند18و دیگر شعار «تمام قدرت به ساویتها» منتفی است. او در اواسط ژوئیه در مقاله­ ی درباره­ ی شعارها چنین نوشت:

شعار تمام قدرت به ساویتها­ در دوره ­ای از انقلاب ما ــ یعنی از 27 فوریه تا 4 ژوئیه ــ که اکنون به­ طور قطعی سپری شده است، صحیح بود. اما این شعار اکنون دیگر آشکارا صحت خود را از دست داده است. بدون درک این نکته، هیچ یک از مسائل مبرم روز را نمی‌توان فهمید. هر شعار خاصی را باید از مجموع ویژگیهای خاصِ یک وضعیت سیاسیِ معین نتیجه گرفت. و وضعیت سیاسیِ کنونی در روسیه، پس از 4 ژوئیه، در اساس با وضعیت روزهای بین 27 فوریه تا 4 ژوئیه فرق دارد. در آن دوره­ ی سپری شده ­ی انقلاب، به اصطلاح «قدرت دوگانه»­ای در کشور وجود داشت که هم از نظر مادی و هم به لحاظ شکلی بیانگر شرایط نامعین و گذرای قدرت دولتی بود. فراموش نکنیم که امر قدرت مسئله­ ی اساسی هر انقلابی است. در آن زمان، قدرت دولتی بی ­ثبات بود. این قدرت با توافق داوطلبانه بین دولت موقت و  ساویتها تقسیم شده بود. ساویتها تشکل نمایندگان توده ­ی کارگران و سربازان مسلحِ آزاد ــ یعنی رها از فشار خارجی ــ بودند. مسئله ­ی واقعاً مهم این بود که اسلحه در دست مردم بود و هیچ فشاری از خارج بر مردم وارد نمی‌شد. این همان چیزی بود که راه را برای پیشروی مسالمت ­آمیز انقلاب باز و تضمین می‌کرد. شعار «تمام قدرت به ساویتها­» شعاری بود که گام بعدی، گامِ بلافاصله ممکنِ این راه مسالمت ­آمیز تحول را بیان می‌کرد. شعاری برای تحول مسالمت آمیز انقلاب بود، تحولی که در فاصله­ ی بین 27 فوریه تا 4 ژوئیه ممکن و البته کاملاً مطلوب بود، اما اکنون کاملاً ناممکن است.19

نظر لنین درباره ­ی کنارگذاشتنِ شعار «تمام قدرت به ساویتها­» سپس به تأیید کنگره ­ی ششم حزب بلشویک (در تاریخ 23 ژوییه تا 3 اوت 1917) نیز رسید و این کنگره شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» ــ شعار انقلاب دموکراتیک سال 1905(!) ــ را جایگزین آن کرد.

به ­این ­ترتیب، به نظر لنین، تا پیش از روزهای سوم و چهارم ژوئیه­ی 1917، قدرت سیاسی می­توانست به ­صورت مسالمت ­آمیز از بورژوازی لیبرال به احزاب اس- ار، منشویک و بلشویک منتقل شود. روشن است که منظور لنین از طرح شعار «تمام قدرت به ساویتها» این نبود که بلشویکها  قدرت را با منشویکها­ و انقلابیون سوسیالیست تقسیم کنند. هدف لنین، چنان که رویدادهای بعدی نیز به ­وضوح نشان داد، انتقال تمام قدرت به بلشویکها بود، و شعار «تمام قدرت به ساویتها» فقط و فقط وسیله ­ای تاکتیکی برای دست­یابی به این هدف بود. او در همین مقاله ­ی درباره­ ی شعارها به ­صراحت می­نویسد منظورش از انتقال مسالمت ­آمیز قدرت نه تنها انتقال قدرت از حزب کادت به ساویتها­ بلکه انتقال قدرت از احزاب  اس- ار و منشویک به حزب بلشویک است، که به نظر او در فاصله ­ی بین 27 فوریه تا 4 ژوئیه امکان ­پذیر بوده و پس از آن ناممکن شده است:

منظور از انتقال مسالمت ­آمیز قدرت تنها این نیست که در آن زمان (از 27 فوریه تا 4 ژوئیه) هیچ کس، هیچ طبقه­ و هیچ نیرویی، هراندازه مهم، نمی­توانست در برابر انتقال قدرت به ساویتها مقاومت کند و مانع آن شود. نکته فقط این نیست. در آن زمان، تحول مسالمت ­آمیز حتی به این معنا نیز ممکن بود که مبارزه ­ی طبقات و احزابِ درون ساویتها­ به مسالمت ­آمیزترین و بی­دردترین شکل انجام پذیرد، به ­شرط آنکه انتقال کامل قدرت [از بورژوازی لیبرال] به ساویتها در زمان مناسب انجام می­گرفت.20

بنابراین، موضع لنین درباره ­ی منتفی­ شدنِ شعار «تمام قدرت به ساویتها‌» نوعی زمینه ­چینیِ نظری برای حقانیت ­بخشیدن به اقدام مسلحانه ­ی بلشویکها با هدف کنارزدن قهرآمیز کادتها، اس- ارها و منشویکها از قدرت بود، و الّا نه «اوضاع عینی» تغییر «اساسی» کرده بود و نه ساویتها­ «خیانت» کرده بودند. تاکتیکی ­بودن این ادعاها اَظهرمنِ­الشمس بود، چرا­که اگر ساویتها­ واقعاً خیانت کرده بودند چرا بلشویکها و در رأس آنها لنین همچنان در این تشکلهای «خائن» به طبقه­ ی کارگر باقی ماندند و آنها را ترک نکردند؟ حقیقت این بود که بلشویکها در آن زمان حداکثر ده تا پانزده درصد نیروی ساویتها را تشکیل می­دادند21 و تغییر موضع آنها نه به‌ معنای تغییر اساسی و عینی اوضاع سیاسی روسیه بود و نه به این معنا که گویا ساویتها تا آن زمان «تشکلهای نمایندگان توده­ ی کارگران و سربازان» بودند و از آن پس به تشکلهای «خائن» به طبقه­ ی کارگر تبدیل شدند. تاکتیکی­ بودنِ دلایل لنین برای منتفی­ کردن شعار «تمام قدرت به ساویتها­» آن­گاه خود را بیش از پیش نشان داد که او در سپتامبر 1917 به همان سادگی که این شعار را کنار گذاشته بود آن را احیا کرد، و این درحالی بود که، چنان‌که گفتم، کنارگذاشتن این شعار به تصویب کنگره ­ی ششم حزب بلشویک نیز رسیده بود. بنابراین، این شعار پوشش یا وسیله ­ای بود در خدمت هدف انتقال تمام قدرت به بلشویکها­، و بسته به اینکه تبلیغ آن به این هدف کمک می­کرد یا نه، گاه مطرح و گاه منتفی می‌شد. شعار «تمام قدرت به ساویتها­» در آوریل 1917 صحیح بود، زیرا در آن زمان، با آنکه بلشویکها در ساویتها در اقلیت بودند، چشم ­انداز انتقال مسالمت ­آمیز تمام قدرت به آنها وجود داشت. این شعار در ژوییه­­ ی همان سال «دون کیشوتیسم» بود، زیرا امکان انتقال مسالمت ­آمیز تمام قدرت به بلشویکها­ منتفی شده بود. همین شعار در سپتامبر همان سال بیان «انقلابیگری پرولتری» بود، زیرا بلشویکها در ساویتها­ قوی شده بودند. علت قوی شدنِ بلشویکها­ در ساویتها­ نیز واقعه ­ای بود که در اواخر اوت 1917 پیش آمد، و آن کودتای ژنرال کورنیلف بود، کسی که، به­گفته ­ی یک ژنرال تزاریِ دیگر به نام بروسیلوف، دلِ شیر داشت و مغزِ خر!

در اوضاع سیاسیِ متلاطمی که جز وخامت وضعیت نیروهای روسیه در جبهه‌ ها‌ی جنگ همه ­­ی امور به زیان لنین و بلشویکها­ پیش می­رفت، کودتای کورنیلف برای بلشویکها­ نقش مائده ­ی آسمانی را داشت. این ژنرال ارتش تزاری را کرنسکی، که پس از کنار­رفتنِ شاهزاده لووف به نخست­وزیری رسیده بود، به ریاست نیروهای مسلح روسیه گمارده بود. کودتای کورنیلف، چنان­که از پیش معلوم بود، شکست خورد و نقش اصلی را در این شکست بلشویکها­ ایفا کردند. مقابله ­ی مسلحانه و پیروزمندانه­ ی بلشویکها با نیروهای کورنیلف بلشویکها را به صحن علنیِ سیاست ­ورزی در جامعه­ ی روسیه بازگرداند و باعث افزایش سریع نفوذ آنها در ساویتها شد. از این زمان به ­بعد بود که لنین، درحالی­که همچنان در خفا زندگی می‌کرد و به نوشتن دولت و انقلاب مشغول بود، لحظه ­شماری برای قیام مسلحانه را آغاز کرد. تروتسکی، که پس از بازگشت از تبعید در خارج روسیه به بلشویکها پیوسته بود و درواقع پس از لنین فعال­ترین بلشویکِ صحنه­ ی سیاست روسیه به ­ویژه در ساویتها بود، ضمن آنکه در مورد قیام مسلحانه برای گرفتنِ قدرت با لنین کاملاً موافق بود، می­گفت باید آن را تا زمان برگزاری دومین کنگره­ ی سراسری ساویتها در ماه اکتبر به عقب انداخت. تروتسکی، که بر این باور بود که بلشویکها تا آن زمان اکثریت ساویتها­ را به دست خواهند آورد، می­خواست قیام مسلحانه­ ی بلشویکها را بر این اکثریت مبتنی کند و به ­این ­ترتیب به آن مشروعیت ببخشد. لنین در این مورد نیز از تروتسکی و سایر رهبران بلشویک واقع ­بین ­تر بود. او ضمن آنکه این­ گونه مشروعیتها را مغتنم می­شمرد و آنها را بر ضد دشمنان خود به کار می­بُرد، اما اساس کار را بر صحنه ­ی واقعیِ کسب قدرت سیاسی می‌گذاشت و مشروعیت و داوری مردم در باره ­ی خودش را در اولویتهای بعدی قرار می­داد. او در یکی از نامه‌ ها‌یش به اعضای کمیته­ ی مرکزیِ حزب، اخذ رأی ساویتها در 25 اکتبر را «فورمالیته» دانست و به ­صراحت اعلام کرد نیرویی که قدرت را به دست می­گیرد حزب بلشویک است؛ البته حزب این کار را به نمایندگی از طرف ساویتها می‌کرد! : «اگر ما امروز قدرت را به دست می­گیریم، این اقدام را نه برای مقابله با ساویتها بلکه به نمایندگی از طرف آنها انجام می­دهیم.»22

لنین هم روند اوضاع جنگ در جبهه ‌ها‌ و تشدید فقر و فلاکت و قحطی در روسیه را به سود نظر خویش می­دید و هم خوب می‌دانست که صحنه­ ی جدال در ساویتها میدان رقابت احزاب چپ برای کسب قدرت سیاسی است و هرحزبی که قواعد این رقابت را بهتر رعایت کند و بداند چه هنگامی پیشروی و چه وقتی عقب نشینی کند در این صحنه و به ­این ­ترتیب در کل صحنه ­ی سیاست روسیه موفق­تر خواهد بود. او شرایط را برای قیام مسلحانه بر ضد دولت موقت به این دلیل فراهم می‌دانست که، علاوه بر مساعد­بودن اوضاع «انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپا»  و وضعیت جنگ در جبهه‌ ها‌ی روسیه، مردم به حزب بلشویک روی آورده­ اند. قطعنامه­ ی کمیته­ ی مرکزی حزب بلشویک به تاریخ 10 اکتبر 1917 چنین مقرر می­داشت:

کمیته­ ی مرکزی تصدیق می‌کند که هم موقعیت بین­المللیِ انقلاب روسیه (شورش در نیروی دریاییِ آلمان که نشانه­ ی بارز رشد انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپاست؛ خطر انعقاد صلح بین امپریالیستها با هدف سرکوب انقلاب در روسیه) و هم وضعیت جنگ (تصمیم قطعی بورژوازی روسیه و کرنسکی و شرکا برای تسلیم پتروگراد به آلمانیها) و هم این واقعیت که حزب پرولتری اکثریت ساویتها را به دست آورده است ــ تمام اینها در کنار شورش دهقانان و چرخش اعتماد مردم به سوی حزب ما (انتخابات مسکو) و سرانجام تدارک آشکار برای اجرای کودتای دوم کورنیلف (بیرون کشیدن نیروهای نظامی از پتروگراد، اعزام قزاقها­ به پتروگراد، محاصره­ ی مینسک از سوی قزاقها و غیره) قیام مسلحانه را در دستور روز [حزب] قرار می‌دهد.23

با این همه، به دلیل مخالفتِ بیشتر اعضای کمیته­ ی مرکزیِ حزب با عجله ­ی لنین برای قیام حزب بلشویک، این قیام عملاً تا ماه اکتبر عقب افتاد، هرچند بازهم پیش از برگزاری کنگره ­ی ساویتها انجام گرفت، به ­طوری که بلشویکها با خبر سقوط دولت موقت و بازداشت اعضای آن به جلسه ­ی کنگره رفتند، کنگره ­ای که اس- ارهای راست (که سپس، هنگام تشکیل دولت، اس- ارهای چپ نیز به آنها پیوستند)، منشویکها و بوندیستها به‌عنوان اعتراض آن را ترک کردند و لنین بعدها (در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد) حضور نمایندگان بلشویک را در آن 51 درصد اعلام کرد.24 به ­‌این ‌ترتیب اکثریتِ یک درصدیِ حزب بلشویک در کنگره ­ی دوم ساویتها هنگامی به دست آمد که اولاً در این کنگره­ جز بلشویکها و جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» (اس- ارهای چپ) حزب دیگری باقی نمانده بود و، ثانیاً و مهم­تر از آن، بلشویکها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به دست گرفته بودند. استدلال تروتسکی در این مورد که چرا بلشویکها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به­ دست گرفتند شنیدنی است:

فرمول سیاسی این قیام چنین است: تمام قدرت به ساویتها از طریق کنگره ­ی ساویتها. به ما می­گویند: شما منتظر برگزاری کنگره ­ی ساویتها نماندید [و قدرت را به دست گرفتید]. ... ما به‌ عنوان حزب باید امکان مادی را برای کنگره فراهم می‌کردیم تا قدرت را به­ دست گیرد. کنگره چه ­گونه می­توانست قدرت را به­ دست گیرد درحالی که در محاصره­ ی یونکرها قرار داشت؟ برای آنکه کنگره بتواند قدرت را به­ دست گیرد حزبی لازم بود که قدرت را از دست ضدانقلاب برباید و به شما بگوید: بفرمایید [این هم قدرت] ــ و شما موظفید آن را بپذیرید.25

روشن است که ساویتی که قدرت را این ­گونه مرحمتی از دست حزب بگیرد جز اینکه گوش ­به­ فرمان و گماشته­ ی حزب باشد سرنوشت دیگری نمی­تواند داشته باشد.

باری، در این فضای سیاسی بود که لنین در ماهها‌ی اوت و سپتامبر 1917 دولت و انقلاب را نوشت. مضمون و درونمایه­ ی اساسیِ دولت و انقلابِ لنین از این قرار است که انقلاب کارگری باید دولت قدیم را در هم شکند و دولت جدید یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را بر پا دارد. به­ عبارت  دیگر، به نظر لنین، هدف اصلیِ انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست (نام یادداشت­هایی که لنین بعدها دولت و انقلاب را بر اساس آنها نوشت «مارکسیسم و دولت» بود). او صرف پذیرش مبارزه­ ی طبقاتی را برای مارکسیست ­بودن کافی نمی­داند و معتقد است مارکسیست کسی است که پذیرش این مبارزه را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد. انتقاد اساسی او به تمام «اپورتونیستها و رفرمیستها و کائوتسکیستها» این است که آنها این کار را نمی‌کنند:

مارکسیست فقط آن کسی است که پذیرش مبارزه ­ی طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد. مهم­ترین فرق بین یک مارکسیست و یک خرده­ بورژوای معمولی (و نیز یک بورژوای بزرگ) در همین است. این همان سنگ محکی است که درک و پذیرش واقعی مارکسیسم را با آن باید سنجید. و جای تعجب نیست که هنگامی که تاریخ اروپا این مسئله را به‌ عنوان مسئله ­ای عملی پیشِ روی طبقه ­ی کارگر گذاشت، معلوم شد که نه تنها تمام اپورتونیستها و رفرمیستها بلکه تمام کائوتسکیستها (کسانی که بین رفرمیسم و مارکسیسم درنوسان ­اند) کوته ­بینان حقیر و دموکراتهای خرده ­بورژوایی هستند که دیکتاتوری پرولتاریا را رد می‌کنند.26

این درک که مبارزه­ ی طبقاتی و انقلاب طبقه ­ی کارگر درنهایت باید به استقرار دولت یعنی دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد یکی از عمیق­ ترین و ریشه ‌ای ­ترین باورها و راهنماهای لنین در مبارزه ­ی سیاسی است. او در  1913 در مقاله ­ای با عنوان برداشتهای لیبرالی و مارکسیستی از مبارزه­ ی طبقاتی می‌نویسد:

کافی نیست که بگوییم مبارزه­ ی طبقاتی فقط آن­گاه واقعی، پیگیر و رشید می‌شود که قلمرو سیاست را در برگیرد. در سیاست نیز هم ممکن است خودمان را به مسائل سطحی و پیش ­پا ­افتاده محدود کنیم و هم امکان دارد به عمق و شالوده ­ی مسائل توجه کنیم. مارکسیسم فقط آن مبارزه­ ی طبقاتی را کاملاً رشید و سراسری می­داند که نه فقط سیاست بلکه مهم­ترین مسئله در سیاست، یعنی  سازمان­دهی قدرت دولتی، را دربرگیرد.27

حتی یک نگاه سطحی به مانیفست کمونیسم نشان می‌دهد که، از نظر مارکس، هدف نهاییِ مبارزه­ ی طبقاتی نه استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بلکه الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعه­ ی کمونیستی است. مارکس در نقد برنامه­ ی گوتا از «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» فقط به­ عنوان دولتِ گذار از سرمایه­ داری به کمونیسم یاد می‌کند. لنین نیز البته در همین دولت و انقلاب بارها دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار می­نامد. اما در این صورت، یعنی اگر دیکتاتوری پرولتاریا دولتِ گذار باشد، پس این دولت صرفاً وسیله ­ای است گذرا و موقت درخدمت هدفِ الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعه­ی کمونیستی، و دیگر نمی­توان آن را نهایت مبارزه ­ی طبقاتی و سرانجامِ انقلاب کارگری دانست. اما فرق مهم­تری که دیدگاه لنین با رویکرد مارکس دراین مورد دارد این است که مارکس به ­صراحت از سازمان­یابی پرولتاریا «به ­صورت طبقه» سخن می­گوید و دیکتاتوری پرولتاریا را طبقه ­ی کارگرِ سازمان­یافته به­ صورت دولت می­داند، حال آنکه لنین دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ برساخته­ ی «حزب کارگری» یا همان «سازمان انقلابیون حرفه­ای» می­داند. او در دولت و انقلاب ــ اثری که تازه در آن کمتر از دیگر آثار لنین از حزب سخن می­رود ــ  می­نویسد:

مارکسیسم، با پرورش حزب کارگری، پیشاهنگ پرولتاریا را پرورش می‌دهد، پیشاهنگی که قادر است قدرت را به دست گیرد و تمام مردم را به­ سوی سوسیالیسم هدایت کند، نظام جدید را مدیریت کند و سازمان دهد، آموزگار، راهنما و رهبر تمام کارگران و مردم ستمدیده باشد و زندگی اجتماعیِ آنان را بدون بورژوازی و برضد بورژوازی سازمان دهد.28 

چنان­که می­بینیم، از نظر لنین، حزب است ــ و نه طبقه ­ی کارگرِ  سازمان­یافته ــ که قدرت را به دست می­گیرد، حزب است که مردم را به ­سوی سوسیالیسم هدایت می‌کند، حزب است که سوسیالیسم را مدیریت می‌کند و سازمان می‌دهد و حزب است که درمقام آموزگار و راهنما و رهبرِ مردم زندگی اجتماعی آنها را سازمان  می‌دهد. این صراحت لنین در بیان عقیده­ اش در باره ­ی فعال ­مایشاء ­بودنِ «حزب سیاسیِ طبقه­ ی کارگر»، که در آثار او پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش چشمگیرتر می‌شود، هیچ معنایی ندارد جز اینکه او، حتی پیش از آنکه حزب بلشویک در اکتبر 1917 قدرت را به ­طور واقعی در دست بگیرد، دیکتاتوری پرولتاریا را دیکتاتوری حزب انقلابیون حرفه­ای، حکومت نخبگان بر مردم عادی، و در واقع تجسم سیاسیِ سلطه ­ی ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی، می‌دانسته است. همین دیدگاه واقعیِ لنین است که بر تمام آنچه که او در دولت و انقلاب درباره ­ی کمون پاریس، درباره­ ی وجه تشابه نظرات کمونیستها و آنارشیستها در مورد دولت، و درباره­ ی خصلت انتقالی و گذرای دیکتاتوری پرولتاریا می­گوید، خط بطلان می­کشد و نشان می‌دهد که دیدگاه لنین درباره ­ی دیکتاتوری پرولتاریا هیچ وجه مشترکی با دیدگاه مارکس در این باره ندارد و بسیار بیش از آنکه بر دموکراسیِ نوع کمونی مبتنی باشد بر «سانترالیسم دموکراتیکِ» حزبی استوار است.

بنابراین، تفاوت دیدگاه لنین با دیدگاه کائوتسکی در این است که کائوتسکی برای پیاده ­کردن رفرمیسم بورژوایی راه پارلمانتاریسم را انتخاب می‌کند، حال ‌آنکه لنین استقرار سرمایه­ داریِ مورد نظر خود یعنی سرمایه­داری دولتی را در گرو اِعمال دیکتاتوری حزب بلشویک می­داند. لنین در پایانِ
دولت و انقلاب جدایی راه خود را از کائوتسکی، پلخانف و به ­طور کلی «اپورتونیستها» این­گونه اعلام می‌کند:

...ما از اپورتونیستها جدا می‌شویم؛ و کل پرولتاریای آگاه در این جنگ با ما خواهد بود ــ نه برای "تغییر توازن نیروها" بلکه برای برانداختن بورژوازی، برای نابودکردن پارلمانتاریسم بورژوایی، برای برپایی یک جمهوری دموکراتیک از نوع کمون، یا جمهوری ساویتهای نمایندگان کارگران و سربازان، برای دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا. 29

راه کائوتسکی و پلخانف و امثال آنها راه پارلمانتاریسم بورژوایی برای ایجاد رفرم در سرمایه­ داری بود و راه لنین راه نابودی پارلمانتاریسم بورژوایی و برپایی دیکتاتوری حزب بلشویک برای استقرار سرمایه­ داری دولتی. برای اثبات اینکه سوسیالیسم مورد نظر لنین چیزی جز سرمایه­ داری دولتی نبود همین کافی است که بگویم او در این به ‌اصطلاح جامعه ­ی سوسیالیستی که، بنا به تعریف، باید طبقه­ ی کارگر را از چنگ مزد و مزدبگیری رها سازد، تمام مردم را «مستخدمان مزدبگیرِ دولت» می­داند:

حسابرسی و کنترل ــ این است عامل عمده ­ای که برای "تسهیل امور" و برای کارکرد صحیح مرحله ­ی نخست جامعه ­ی کمونیستی لازم است. تمام شهروندان جامعه به مستخدمان مزدبگیرِ دولتی بدل می‌شوند که از کارگران مسلح تشکیل شده است. تمام شهروندان به مستخدم و کارگر یک "سندیکای" دولتیِ واحد و سراسری تبدیل می‌شوند. همه­ ی آنچه لازم است این است که آنها باید به­ طور مساوی کار کنند، سهم مناسب خود را از کار ادا کنند و به ­طور مساوی مزد بگیرند.30

در راستای همین دیدگاه بود که لنین بعدها، در مقاله ­ی اقتصاد و سیاست در عصر پرولتاریا، نوشت: برای الغای طبقات کافی نیست که فقط زمین­داران و سرمایه­ داران را براندازیم؛ افزون بر این،«باید تفاوت بین کارگرِ کارخانه و دهقان را از میان برداریم و همه ­ی آنان را به کارگر تبدیل کنیم».31روشن است که «از­میان ­برداشتن تفاوتِ بین کارگرِ کارخانه و دهقان و تبدیل همه ­ی آنان به کارگر» هیچ معنایی جز تبدیل همه­ ی مردم به کارگرِ مزدبگیرِ دولت ندارد. در مورد روبنای این سرمایه­ داری نیز، همان­ گونه که واقعیتهای بعدی نشان داد، «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» یا «جمهوری ساویتهای نمایندگان  کارگران و سربازان و دهقانان» پرده­ ی ساتری بود برای دیکتاتوری ­یی که با قدرت­ گرفتن حزب بلشویک به­ وجود آمد. درست است؛ در دنیای سرمایه ­داری هرطبقه از طریق حزبِ آن طبقه، یعنی اقلیتی از نخبگان آن طبقه، قدرت را به دست می­گیرد؛ اما، قاعده­ ی قدرت­گیری سیاسیِ این­گونه احزاب نخبه قانون جامعه ­ی طبقاتی و به ­طور مشخص قاعده­ ی طبقاتی است که می‌خواهند به ­یاری نخبگان خود سرمایه­ داری را به این یا آن شکل حفظ کنند؛ رعایت چنین قاعده ­ای برای طبقه ­ای که می­خواهد سرمایه ­داری را به نیروی خود از میان بردارد نه تنها هیچ الزامی ندارد بلکه نقض غرض است، زیرا نابودی سرمایه مستلزم مشارکت سیاسیِ اکثریت افراد جامعه و در رأس آنها آحاد طبقه­ ی کارگر برای اداره­ ی جامعه است. حال آنکه حفظ سرمایه، برعکس، در گرو دخالت افراد هرچه کمتر و هرچه خبره ­تری از جامعه برای اداره ­ی سیاسیِ آن است، افرادی که عمدتاً نخبگان جامعه را تشکیل می­دهند و معمولاً در احزاب سیاسی متشکل می‌شوند. نمی­توان مدعی نابودی دنیای بورژوایی بود و در­همان ­حال به شیوه ­ی بورژوازی با این دنیا مبارزه کرد. طبقه ­ای که می­خواهد رابطه ­ی سرمایه را از میان بردارد قدرت­گرفتنش هم باید با قدرت­گرفتن طبقه­ ی حافظ و نگهبان سرمایه فرق داشته باشد. طبقه­ ی کارگرِ اروپای قرن نوزدهم آمده بود که از زبان مارکس همین را بگوید، اما دیری نپایید که ــ به‌عللی که پیش‌تر به آنها اشاره کردم ــ گرفتار پسرفت تاریخی شد، پسرفتی که لنین آن را به فرصت مغتنمی برای خود و حزب خود تبدیل کرد تا ازجمله شیوه­ ی قدرت­ گرفتن طبقه­ ی کارگر را نیز ــ در کنار بسیاری چیزهای دیگر ــ به هیئت مبدلِ بورژوایی درآورد.

 

 

 

 

 

 

 

2

دیکتاتوری دولتِ حزبی برای سلطه ی ایدئولوژیکِ کارِ فکری بر کارِ مادی

لنین برنامه ی دولت بلشویکها را برای جامعه ی روسیه بی درنگ پس از کسب قدرت در همان کنگره ی دوم ساویتها (به تاریخ 25 تا 27 اکتبر 1917) این گونه اعلام کرد:

دولتِ ساویتها صلح دموکراتیکِ بی درنگ و آتش بسِ فوری در تمام جبهه‌ها‌ را به همه ی کشورها پیشنهاد خواهد کرد. این دولت انتقالِ بلاعوضِ زمینهای زمینداران، تیولِ سلطنتی و اراضیِ وقفیِ صومعه‌ها‌ را به کمیته‌ ها‌ی دهقانی تضمین خواهد کرد؛ با اِعمال دموکراسیِ کامل در ارتش از حقوق سربازان حفاظت خواهد کرد؛ کنترل کارگری بر تولید را اِعمال خواهد کرد؛ مجلس مؤسسان را در زمان تعیین شده فراخواهدخواند؛ کوشش خواهدکرد در شهرها نان و در روستاها ضروریات اولیه را به دست مردم برساند؛ و حق راستین تعیین سرنوشت را برای تمام ملل ساکن روسیه تضمین خواهد کرد.32

چنان که پیداست، هیچیک از این برنامه‌ ها‌ مضمون ضدسرمایه داری ندارد؛ سهل است، واگذاری زمین به کمیته ‌ها‌ی دهقانی اقدامی آشکارا بورژوایی است، زیرا با «ملی شدن» زمین دهقانان به جای پرداخت اجاره ی زمین به زمینداران آن را به دولت پرداخت می‌کنند، دولتی که مالک زمین شده است. درواقع، به این ترتیب مالکیت خصوصیِ زمین جای خود را به مالکیت دولتیِ آن می‌دهد. تمام زمینهای بزرگ اعم از زمینهای اربابان و اراضی سلطنتی و وقفی به مالکیت دولت و در واقع حزب بلشویک درآمد، و فقط «زمینهای دهقانان زحمتکش و قزاقهای زحمتکش» مشمول مالکیت دولتی نشدند. در مورد جنگ نیز، لنین تا پیش از انقلاب اکتبر می گفت بلشویکها درصورت به دست گرفتنِ قدرت، جنگ با دولت های امپریالیستی را به قصد برپایی انقلاب در اروپا به ویژه آلمان ادامه خواهند داد. اما همین که به قدرت رسید برای حفظ قدرت، «صلح بی درنگ» با امپریالیستها را جایگزین «جنگ انقلابی» با آنها کرد و بدین سان نظریه ی «سوسیالیسم در یک کشور» را بنیان گذاشت، که استالین آن را ادامه داد و به بنیاد نظریِ رشد اقتصاد ملی و صنعتی کردنِ سرمایه داری دولتی در شوروی تبدیل کرد. البته در چهارچوب شرایط خاص روسیه ی بلافاصله پس از انقلاب اکتبر، یعنی با توجه به حفظ قدرت حزبی که بر اساس نتایج انتخابات مجلس مؤسسان رأی اقلیتی از کل جامعه‌ ی روسیه را با خود داشت، نظر لنین در باره ی «صلح بی درنگ» با آلمان و متحدان او واقع بینانه تر از دیدگاه مخالفان صلح یعنی «بلشویکهای چپ» (بوخارین، کولونتای، رادک، پیاتاکف و...) و تروتسکی بود، و چنین بود که نظر لنین  با آنکه در آغاز در کمیته ی مرکزیِ حزب در اقلیت محض قرار داشت به سرعت به نظر اکثریتِ این کمیته تبدیل شد. سایر قسمتهای برنامه ی لنین نیز چیزی نبود جز دولتی کردنِ وسایل تولید به قصد برپایی سرمایه داری دولتی زیر نام سوسیالیسم. «کنترل کارگریِ» لنینی نیز، که ظاهراً جنبه ی ضدسرمایه داری داشت ــ آن گونه که در «پیش نویس مقررات کنترل کارگری» آمده است ــ اولاً فقط به معنی «مفتوح  بودن دفاتر و اسناد و انبارهای» سرمایه داران برای نمایندگان برگزیده ی کارگران بود و، ثانیاً و مهم تر از آن، «تمام مالکان [مراکز تولیدی] و تمام نمایندگان منتخب کارگران و کارمندان، که برای اجرای کنترل کارگری انتخاب شده» بودند به یکسان «در مقابل دولت، پاسخگو» و مسئول شناخته شدند.33 به عبارت دیگر، نه فقط مالکان کارخانه‌ها‌ بلکه کارگرانی که دفاتر و اسناد و انبارهای سرمایه داران را کنترل می‌کردند خود تحت کنترل شدید دولت قرار گرفتند، به گونه ای که در صورت تن ندادن به این کنترل به (حداکثر) 5 سال زندان محکوم می‌شدند.34 اما نکته ی مهم تر و گفتنی تر در مورد «کنترل کارگری»، درک بورژواییِ لنین از این مسئله ی کارگری بود که در مقابل برداشت ضدسرمایه داری و مستقل کارگران بیان می‌شد، برداشتی که «کمیته ‌ها‌ی کارخانه» آن را نمایندگی می‌کردند. این نکته، به دلیل اهمیت آن، درنگ و تأمل بیشتری را می طلبد.

«کمیته ‌ها‌ی کارخانه» درست پس از انقلاب فوریه ی 1917 و از دل «کمیته‌ ها‌ی اعتصاب» بیرون آمدند. در انقلاب 1905، کمیته‌ ها‌ی اعتصاب در جریان اعتصاب عمومیِ اکتبرِ این سال به «ساویتهای نمایندگان کارگران» تبدیل شدند، حال آنکه در انقلاب فوریه ی 1917، که حکومت پوسیده ی تزاری به سرعت و درعرض چند روز فروپاشید، احزاب اپوزیسیون به علت نیاز عاجل و فوری خود به نیروی کارگران برای مبارزات حزبی منتظر نماندند کمیته ‌ها‌ی اعتصاب به تشکل های سیاسیِ مستعد مبارزه ی حزبی (یعنی ساویتها) تبدیل شوند، و خود یکراست و رأساً سراغ سازمان دهی «ساویتهای نمایندگان کارگران» رفتند: «...روز 27 فوریه ی 1917 بعد از سست شدن بنیادهای دولت، شماری از زندانیان سیاسی آزادشده به کاخ تائورید، محل نشست دوما، رفتند. آنها بعد از ظهرِ همان روز مشترکاً با چند نماینده ی سوسیالیستِ دوما ــ ازجمله چخئیدزه ی منشویک ــ  و شرکت  کنندگان در جلسات مخفی، "کمیته ی اجرایی موقت شورای [ساویت] نمایندگان کارگران" را تشکیل دادند.»35به این ترتیب، در انقلاب فوریه ی 1917، کمیته ‌ها‌ی اعتصاب از دخالت احزاب سیاسی مصون ماندند و به کمیته‌ ها‌ی کارخانه تبدیل شدند که، تا زمان سلطه ی حزب بلشویک بر آنها، به رغم تمام توهم ها و معایبی که داشتند تشکلهای ضدسرمایه داری و مستقلِ طبقه ی کارگر روسیه بودند. درست ازهمین رو بود که لنین نه‌تنها با برداشت آنها از «کنترل کارگری» مخالف بود بلکه تا زمانی که مطمئن نشد آنها به طور کامل به حزب بلشویک وابسته شده اند حتی نام آنها را نیز نبرد، و آن گاه نیز که از آنها به ‌عنوان ارگان کنترل کارگری نام برد ــ برای مثال، در همین «پیش نویس مقررات کنترل کارگری» ــ دو تشکل دیگر ازجمله ساویتها را در کنار آنها قرار داد و به این ترتیب نقش آنها را در کنترل کارگری کمرنگ کرد: «جزئیات قواعد کنترل کارگری را باید ساویتهای محلیِ نمایندگان کارگران و کنفرانسهای کمیته ‌ها‌ی کارخانه و نیز کمیته‌ ها‌ی کارمندان در همایشهای عمومیِ نمایندگانشان تدوین کنند.»36

منظور لنین از کنترل کارگری نیز، چنان که اشاره کردم، صرفاً این بود که سرمایه داران وضعیت دفاتر و اسناد و انبارهای خود را دراختیار کارگران بگذارند. او پیش از انقلاب اکتبر و در سخنرانی خود در کنفرانس اولِ کمیته‌ ها‌ی کارخانه ی پتروگراد، که در اواخر مه و اوایل ژوئن 1917 برگزار شد، همین موضع را بیان کرده بود: «برای آنکه کنترل بر صنعت عملاً انجام گیرد این کنترل باید کنترل کارگری و با اکثریت کارگران در تمام سازمانهای اصلی باشد، و مدیریت باید کارهای خود را به تمام سازمانهای کارگریِ صاحب نفوذ گزارش کند.»37 می بینیم که لنین در اینجا نه تنها از کمیته‌ ها‌ی کارخانه نام نمی برد بلکه هیچ سخنی در مورد جایگزینی نهایی مدیریت سرمایه داران با مدیریت کارگران به زبان نمی آورد. مدیریت سرمایه داری را به ‌طور کامل به رسمیت می شناسد و فقط از او می خواهد «کارهای خود را به تمام سازمانهای کارگریِ صاحب نفوذ گزارش کند. او در مورد مدیریت سرمایه داری هیچ اختلافی با منشویکها ندارد. اختلاف او با منشویکها در مورد کنترل کارگری، که از جمله در همین سخنرانی بیان شد، صرفاً به نقش «دولت موقت» مربوط می‌شد. منشویکها کنترل بر صنعت را وظیفه ی دولت بورژوازی می‌دانستند، حال آنکه لنین با این امر مخالف بود و این کنترل را وظیفه ی «کارگران» می‌دانست. کدام کارگران؟ کارگرانی که گوش به فرمانِ حزب بلشویک و دولت بلشویکها شده باشند. گفتنی است که پس از حوادث ژوئیه ی 1917، که کمیته‌ ها‌ی کارخانه به بلشویکها روی آوردند و قاطعانه از آنها حمایت کردند، لنین، که پیش از آن حتی نام این کمیته‌ها‌ را نیز به زبان نمی آورد، آنها را به عنوان بدیل ساویتها ــ که اکثریت شان در دست منشویکها بود ــ مطرح کرد و از لزوم تغییر شعار «تمام قدرت به ساویتها» به شعار «تمام قدرت به کمیته‌ ها‌ی کارخانه» سخن گفت: «ما باید کمیته ‌ها‌ی کارخانه را در مرکز توجه مان قرار دهیم. باید راه حلمان را تغییر دهیم و به جای «همه ی قدرت به ساویتها» بگوییم «همه ی قدرت به کمیته ‌ها‌ی کارخانه.»38 از ماه اوت تا اواخر اکتبر 1917، که بلشویکها اکثریت را در ساویتها را به دست آوردند، کمیته ‌ها‌ی کارخانه با همان سرعتی که به بدیل ساویتها تبدیل شدند به بوته ی فراموشی سپرده شدند و این بار نیز لنین حتی نام آنها را به زبان نیاورد. این نمونه نگاه ابزاریِ لنین به تشکلهای کارگری را به روشنی نشان می‌دهد. او حزب و سپس دولتی را که با قدرت گیری حزب مستقر می‌شد همه کاره و فعال مایشاء در تمام زمینه‌ ها‌ از جمله کنترل کارگری می‌دانست. درواقع، به نظر لنین، درصورتی که دولت موقت جای خود را به دولت بلشویکها می داد کنترل دولتِ حزبی بر صنعت نه تنها هیچ ایرادی نداشت بلکه کاملاً ضروری و درست بود. به سخن دیگر، به نظر لنین، کنترل واقعی بر صنعت زمانی تضمین می‌شد که هم کارگران و هم سرمایه داران به جای تبعیت از «دولت موقت»، یعنی بورژوازیِ بازار آزاد، از دولت بلشویکها، یعنی بورژوازی دولتی، تبعیت کنند. و این درحالی بود که کارگران متشکل در کمیته ‌ها‌ی کارخانه هدف از کنترل کارگری را تضعیف و درنهایت الغای مدیریت سرمایه داری می‌دانستند. در دومین کنفرانس کمیته‌ ها‌ی کارخانه ی صنایع نظامیِ پتروگراد، که در 2 آوریل 1917 برگزار شد، این کمیته‌ ها‌ نظر خود را درباره ی مضمون کنترل کارگری بیان کردند و موارد زیر را به عنوان اختیارات کمیته‌ ها‌ی کارخانه تصویب کردند: «1- تعیین زمان کار، دستمزد و مرخصی 2- کنترل استخدام و اخراج کارگران و سایر پرسنل کارخانه 3- کنترل بر امور مالی و سفارشات 4- مبارزه علیه روابط ستمگرانه و تغییر روابط قدرت درون واحدهای تولیدی 5- کنترل مدیریت فنی و هدایت تولید 6- انتخاب مدیران توسط کارگران و کنترل آنها.»39 مقایسه ی این موضع سرمایه ستیز کمیته‌ ها‌ی کارخانه (در زمانی که هنوز به انقیاد بلشویکها درنیامده بودند) با موضع لنین، که از همان آغازِ شکل گیری این کمیته‌ها‌ با تردید و بی‌اطمینانی به آنها می نگریست، آنها را به رسمیت نمی شناخت و اختیارات آنها را به سرکشی به دفاتر و اسناد و انبارهای سرمایه داران ــ آن هم تحت نظارت بلشویکها ــ محدود می‌کرد، از دو نگاه یکسره متفاوت به سرمایه حکایت می‌کند. کمیته‌ ها‌ی کارخانه، با همه ی توهمی که نسبت به حزب و سرمایه داری دولتی و به طور کلی برنامه ی بلشویکها داشتند، می خواستند با کنترل کارگری سرنگونی استبداد تزاری در عرصه ی سیاست را تا سرنگونی استبداد سرمایه در عرصه ی اقتصاد پیش ببرند. افزون بر این، این کمیته ‌ها‌  می خواستند در زمینه ‌ها‌ی مختلفی که در بالا نقل شده اند اِعمال مدیریت کنند و درواقع سرمایه را به عقب‌نشینی وادارند، و این موضع ــ همان گونه که نویسندگان پژوهش کمیته‌ها‌ی کارخانه در انقلاب روسیه به درستی گفته اند ــ «به‌ هیچ ‌وجه با دیدگاه رسمی حزب بلشویک همخوانی نداشت».40 این نویسندگان پس از نقل دیدگاه لنین در باره ی کنترل کارگری می نویسند:

محدود نمودن " کنترل کارگری" آن هم در یک "دولت کارگری" به امر "حساب دقیق و شرافتمندانه" واقعاً هشداردهنده است. حتی اگر لنین مفهوم و دامنه ی کنترل کارگری را از روی عملکردهای کمیته های کارخانه و دستاوردهای خودِ کارگران در آن مقطع استخراج می‌کرد، نمی توانست وظایف عملی آنها را تا این درجه تنزل دهد. زیرا کمیته ‌ها‌ی کارخانه حتی در زمان حکومت موقت نیز وظایف وسیع تر و عالی تری را در مقابل خود قرار داده بودند. به علاوه، از نقل قول بالا پیداست که ضرورت کنترل کارگری برای لنین به این معنی نیست که کارگران از طریق این کنترل مکان جدیدی در تولید به دست آورند. او از این زاویه به مسئله نگاه نمی‌کند که کنترل کارگری آموزشگاهی است که کارگران در آن تمرین مدیریت می‌کنند؛ مرحله ای است که کارگران در آن تواناییِ حرفه ای و فنی خود را برای اداره ی تولید بالا می برند؛ فرجه ای است که از شناخت لازم و کافی برای برنامه ریزی و سازمان دهی تولید برخوردار می‌شوند و قابلیت های خود را ارتقا می‌دهند؛ و فرایندی است که آزادی واقعیِ تصمیم گیریِ کارگران در تولید را مهیامی سازد. برای لنین این کنترل مقدمه و پایه ی آموزش کارگران برای  سازمان دهی و هدایت آتیِ پروسه ی کار نیست. فرایند کسب تجربه ی سیستماتیک برای رفع جدایی هدایت تولید از اجرای آن نیست. نه!  هیچ یک از این موارد نیست. برای لنین کنترل وسیله ای است که به واسطه ی آن سرمایه داران از دستورات و قوانین دولت پیروی کنند. او کنترل کارگری را با این هدف مطرح می‌کند.41

این تحلیل درست اما ناکامل از درک لنین درباره ی کنترل کارگری را باید این گونه کامل کرد: لنین کنترل کارگری را نه با هدف از میان برداشتن تقسیم کار به فکری و مادی بلکه با هدف اِعمال دیکتاتوری حزبی و سلطه ی ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای استقرار سرمایه داری دولتی مطرح می‌کرد. درک لنین از کنترل کارگری ازجمله خود را در وابسته کردنِ کمیته ‌ها‌ی کارخانه به اتحادیه ‌ها‌ی کارگری نشان می داد. در این مورد، بلشویکها با منشویکها هم نظر بودند، و آنچه پس از انقلاب اکتبر 1917 روی داد همانا ادغام کمیته ‌ها‌ی کارخانه در اتحادیه‌ ها‌ی کارگری بود. این ادغام به این علت نیز بود که این تشکلها با الگوی بلشویکها برای سازمان دهی کارگران ــ الگوی حزب - اتحادیه ــ خوانایی نداشتند. چنین بود که بلشویکها سرانجام توانستند با انحلال کمیته‌ ها‌ی کارخانه در اتحادیه ‌ها‌ی کارگری این تشکلها را به قالب الگوی خود درآورند.

اما تنها کمیته ‌ها‌ی کارخانه نبودند که به‌دست بلشویکها منحل شدند. مجلس مؤسسان (برای تدوین و تصویب قانون اساسی) و نشریات مخالف و سپس احزاب اپوزیسیون و درنهایت خودِ ساویتها نیز ــ که حزب بلشویک نخست آنها را همچون ابزاری برای حذف نیروهای مخالف از صحنه ‌ی سیاست به کار می گرفت ــ یکی پس از دیگری غیرقانونی و یا منحل شدند. لنین در سخنرانی خود در کنگره ی دومِ ساویتها، تصمیم گیریِ نهایی در مورد دو خواست اساسیِ انقلاب یعنی «صلح» و «زمین» را به تشکیل مجلس مؤسسان موکول کرد، که طبق قرار پیشینِ دولت موقت باید در 26 نوامبر 1917 تشکیل می‌شد. خواست تشکیل این مجلس پس از سرنگونی تزار به یکی از خواستهای اساسیِ مردم برای تعیین نوع حکومت جدید و قانون اساسیِ آن تبدیل شده بود، اما دولت موقت مدام آن را به تعویق انداخته بود. تشکیل مجلس مؤسسان ازجمله ی خواستهای حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه بود که در کنگره ی دوم این حزب در سال 1903 به تصویب رسیده بود.42 پس از انقلاب فوریه ی 1917 نیز بلشویکها تشکیل این مجلس را از دولت موقت مطالبه کرده بودند، ضمن آنکه ساویتها را برتر از مجلس مؤسسان می‌دانستند. اکنون نیز که قدرت سیاسی به دست بلشویکها افتاده بود طبیعی بود که آنها خود را متعهد به تشکیل این مجلس نشان دهند و حل نهاییِ مسائل مهمی چون «صلح» و «زمین» را به آن واگذارند. مهم تر از اینها، دولت بلشویکی، که البته سه وزیر از اس- ارهای چپ نیز در آن حضور داشتند، قرار بود «دولت موقت» باشد و فقط تا زمان تشکیل مجلس مؤسسان حکومت کند. چنین بود که انتخابات این مجلس در اواخر نوامبر 1917 برگزار شد. اما نتیجه ی این انتخابات به هیچ وجه خوشایند لنین و حزب بلشویک نبود: حزب پیروز این انتخابات حزب «انقلابیون سوسیالیست» بود که نزدیک به نیمی از آرا را به خود اختصاص داد. احزاب بلشویک، کادت و منشویک به ترتیب در رده ‌ها‌ی بعدی قرار داشتند. قرارگرفتنِ بلشویکها در اقلیتِ مجلس مؤسسان به معنای وجود نوعی قدرت دوگانه در کشور بود، قدرت دوگانه ای که لنین به طبع آن را برنمی تابید. چنین بود که دولت بلشویکی از یک‌ سو گشایش این مجلس را تا ژانویه ی 1918 واپس انداخت، از سوی دیگر حزب کادت را ــ که نمایندگانش برای مجلس مؤسسان انتخاب شده بودند ــ غیرقانونی و منحل اعلام کرد (در حالی که این حزب هنوز دست به اسلحه نبرده بود و می خواست از طریق مجلس مؤسسان با دولت مبارزه کند)، و سرانجام  اینکه لنین خود در 12 دسامبر 1917 با نوشتن تزهایی درباره ی مجلس مؤسسان دست به کار زمینه چینیِ نظری برای انحلال این مجلس شد.

جوهر بحث لنین در این تزها، که به قصد اثبات عدم مشروعیت مجلس مؤسسان نوشته شده بودند، این بود که انتخابات این مجلس بر اساس فهرست هایی از کاندیداهای احزاب سیاسی انجام گرفته که پیش از انقلاب اکتبر 1917 تعیین شده بودند. به نظر لنین، پس از انقلاب اکتبر این  فهرستها دیگر نمی توانستند بیانگر اراده ی مردم روسیه باشند، و انتخابات می بایست بر اساس فهرستهایی انجام گیرد که بیانگر اراده ی مردم روسیه پس از انقلاب اکتبر باشند. منظور لنین به معنای ساده تر و بی پرده تر این بود که اگر انقلاب اکتبر حزب بلشویک را بر مسند قدرت نشانده پس در مجلس مؤسسان هم این حزب باید اکثریت آرا را داشته باشد. اما نتیجه ی انتخابات مجلس مؤسسان خلاف نظر لنین را نشان داده بود: اکثریت شرکت کنندگان در این انتخابات به حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی داده بودند. به عبارت دیگر، حتی پس از انقلاب اکتبر نیز اراده ی اکثریت مردم روسیه به حزبی گرایش داشت که دهقانانِ این کشور را نمایندگی می‌کرد. به این ترتیب، پارادوکسی در اوضاع سیاسیِ روسیه ایجاد شده بود: قدرت سیاسی در دست حزبی بود که در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشت. از نظر لنین به عنوان رهبر و رأس قدرت سیاسی، این پارادوکس فقط یک راه حل می توانست داشته باشد: تبعیت مجلس مؤسسان از دولت بلشویکها. و این همان راه حلی بود که لنین در تزهای نامبرده بیان کرد:

18- تنها فرصت تضمین یک راه حل بی درد برای بحرانی که به‌ علت اختلاف بین انتخابات مجلس مؤسسان، از یک ‌سو، و اراده ی مردم و منافع طبقات کارگر و استثمارشده، از سوی دیگر، به وجود آمده این است که حق انتخاب اعضای جدیدِ مجلس مؤسسان هرچه گسترده ‌تر و سریع تر برای مردم به رسمیت شناخته شود، و مجلس مؤسسان قانون کمیته ی اجراییِ مرکزیِ [ساویت‌‌ها] درباره ی این انتخابات جدید را بپذیرد و قدرت ساویتها، انقلاب ساویتها و سیاست این انقلاب درمورد صلح، زمین و کنترل کارگری  را  بدون قید و شرط به رسمیت بشناسد و قاطعانه به اردوگاه دشمنانِ ضدانقلابِ کادتی-کالدینی بپیوندد.43

به نظر لنین، جز در این صورت، مجلس مؤسسانی که انتخاب شده بود باید منحل و درواقع سرکوب می‌شد:

19- جز درصورت تحقق این شرایط، بحرانِ مربوط به مجلس مؤسسان را فقط به شیوه ی انقلابی، از طریق قدرت ساویتها و با به‌ کارگیری شدیدترین، سریع ترین، محکم ترین و قاطع ترین اقدامات علیه ضدانقلابِ کادتی-کالدینی می توان حل کرد، مستقل از آنکه این ضدانقلاب در پس کدام شعار و کدام نهاد (ولو شرکت در مجلس مؤسسان) پنهان شده باشد. هر تلاشی برای بستنِ دست قدرت ساویتها در این مبارزه درحکم همدستی با ضدانقلاب خواهد بود.44

آنچه درعمل روی داد همان بود که لنین در این تز بیان کرده بود، زیرا قدرت واقعی در دست بلشویکها بود. البته ترور نافرجام لنین در اوایل ژانویه ی 1918 نیز بر تشنج اوضاع سیاسیِ کشور افزود و بلشویکها را برای کنارزدن مجلس مؤسسان مصمم تر ساخت. چند روز پس از این ترور، مجلس مؤسسان افتتاح شد. در پتروگراد وضعیت فوق العاده ی نظامی برقرار شده بود، نیروهای دولتی در آمادگی به سرمی بردند و بلشویکها در مقابل کاخ تائورید تجمع کرده بودند. افزون بر اینها، کمیته ی اجرایی مرکزیِ ساویتها اعلام کرد کنگره ی سوم ساویتها به فاصله ی چند روز پس از نشست مجلس مؤسسان برگزار خواهد شد. در چنین فضایی بود که مجلس مؤسسان جلسه ی افتتاحی خود را برگزار کرد. پس از انتخاب ویکتور چرنف از حزب «انقلابیون سوسیالیست» به عنوان رئیس مجلس، برنامه ی دولت بلشویکی به رأی گذاشته شد که رأی نیاورد و به جای آن اکثریت نمایندگان به برنامه ی حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی دادند. اما این اولین نشست در عین حال آخرین نشست مجلس مؤسسان بود. هنگامی که نمایندگان برای ادامه ی نشست به کاخ تائورید بازگشتند، با درِ بسته ی آن روبه رو شدند که دولت حکم انحلال مجلس مؤسسان را بر آن چسبانده بود. چند روز بعد، برنامه ی دولت بلشویکها، که در مجلس مؤسسان رد شده بود، به تصویب کنگره ی سوم ساویتها رسید.

پیامدهای قدرت‌گیری حزب بلشویک منحصر به  «صلح بی درنگ» با امپریالیستها (به‌جای «جنگ انقلابی» با آنها)، سرکوب اپوزیسیون و انحلال مجلس مؤسسان نبود. رویداد بزرگ و درس آموز اکتبر 1917 نشان داد که انقلابی که نه طبقه ی کارگرِ خودآگاه، متکی به خود و سازمان یافته برای مبارزه با سرمایه داری بلکه «سازمان انقلابیون حرفه ایِ» بیرون از  طبقه ی کارگر آن را رهبری کند ناگزیر به شیوه‌ ها‌ی بورژواییِ اداره ی جامعه متوسل می‌شود. «حساب و کنترل»، «افزایش بارآوری کار» و «انضباط کار» از جمله ی این شیوه‌ ها‌ بودند، که لنین در مقاله ی وظایف فوری دولت  ساویتها اجرای آنها را مهم ترین و فوری ترین وظیفه ی دولت برای اداره ی روسیه¬ی پس از انقلاب اکتبر می داند. از یک‌سو سرمایه داران کارخانه ‌ها‌ی خود را رها کرده و گریخته بودند، و از سوی دیگر کارگران قادر به سازمان دهی کار بر ضد سرمایه نبودند ــ سازمان دهی یی که پیش از هرچیز مستلزم حرکت به ‌سوی نفی تقسیم کار به کارِ فکری و کارِ مادی بود. حزب بلشویک نه تنها کمترین توجهی به نفی این تقسیم کار نکرده بود و نمی‌کرد بلکه خود بر اساس همین تقسیم کار به وجود آمده بود. از همین رو، چاره ای نداشت جز اینکه اداره ی کارخانه ‌ها‌ را به کارشناسان بورژوازی خصوصی بسپارد، با این امید که اعضا و وابستگان حزب و دولت در مراکز تولیدی  چه گونگی این مدیریت را از آنها بیاموزند و پس از طی مرحله ی «سرمایه داری دولتی»، که به نظر لنین برای گذار به سوسیالیسم مورد نظرش لازم بود، خود اداره ی مراکز تولیدی را برعهده گیرند. نیاز لنین به این کارشناسان ــ که درواقع از نیاز به حفظ قدرت سیاسی بلشویکها سرچشمه می گرفت ــ چنان بود که می گفت دولت باید تمام شرایط استخدامیِ این کارشناسان را بپذیرد و، برای مثال، چندین برابر حقوق متعارف را به آنها بپردازد. نظارت دولت بر کارِ کارشناسان بورژوازی خصوصی را لنین «حساب و کنترل» می نامید. دیگر وظیفه ی فوری دولت، «افزایش بارآوری کار» بود. پس از انقلاب اکتبر، در بیشتر مراکز تولیدیِ روسیه نظام «قطعه کاری» یعنی پرداخت مزد در ازای تولیدِ قطعه جای خود را به پرداخت مزد در ازای زمانِ کار داد. این امر بارآوری کار را کاهش داد. از جمله ی شیوه ‌ها‌یی که لنین پس از انقلاب اکتبر برای افزایش بارآوری کار مطرح کرد یکی همین بازگشت به نظام «قطعه کاری» بود. افزون بر این، لنین می گفت برای افزایش بارآوری کار باید بیشترِ جنبه‌ ها‌ی «علمی و مترقیِ» سیستم «تیلور» را به کار گرفت:

افزایش بارآوری کار را باید حمایت کرد و با تمام نیرو به پیش راند. باید مسئله ی قطعه کاری را پیش بکشیم، آن را اجرا کنیم و درعمل محک بزنیم؛ باید مسئله ی اجرای بیشترِ جنبه ‌ها‌ی علمی و مترقیِ سیستم «تیلور» را پیش بکشیم؛ باید مزد را در ازای کل کالاهای تحویل داده شده و در ازای مقدار کاری که راه آهن، سیستم حمل و نقلِ آبی و غیره و غیره انجام می دهند، پرداخت کنیم.45

بدین سان، «افزایش بارآوری کار» هیچ معنایی جز تشدید استثمار کارگران برای حفظ قدرت بلشویکها نداشت.

اما فاسدترین پیامد حفظ قدرت بلشویکی به هرقیمت، «انضباط کار» بود که توده ی کارگران را نه فقط مشمول دیکتاتوری دولت می‌کرد بلکه آنها را زیر سلطه ی دیکتاتوری مأموران حزبی قرار می داد. لنین با استناد به قطعنامه ی کنگره ی چهارم ساویتها وظیفه ی فوری و مقدم دولت در ماه ‌ها‌ی پس از انقلاب اکتبر را تشدید انضباط کار می‌دانست و تحقق آن را از طریق «اِعمال زور به صورت دیکتاتوری»46ممکن می دید. او آشکارا  و بی پرده می گفت در روسیه شکل این اِعمال زور دیکتاتوری فردی است و این دیکتاتوری فردی «مطلقاً هیچ» تضادی با دموکراسی سوسیالیستی ندارد:

اگر ما آنارشیست نیستیم، باید ضرورت دولت، یعنی اِعمال زور، را برای گذار سرمایه داری به سوسیالیسم بپذیریم. شکل این اِعمال زور را درجه ی تکامل طبقه ی انقلابیِ معین و نیز اوضاع و احوال ویژه، برای مثال، میراث یک جنگ طولانی و ارتجاعی و شکلهای مقاومت بورژوازی و خرده بورژوازی، تعیین می‌کند. بنابراین، در اصل مطلقاً هیچ تضادی بین دموکراسی ساویتی (یعنی سوسیالیستی) و اِعمال قدرتِ دیکتاتوریِ فردی وجود ندارد. تفاوت دیکتاتوری پرولتاریایی و دیکتاتوری بورژوایی در این است که اولی اقلیت استثمارگر را به سود منافع اکثریت استثمارشده هدف قرار می‌دهد، و عاملان آن ــ که آنان نیز افراد هستند ــ نه تنها مردمِ کارگر و استثمارشده بلکه سازمانهایی هستند که به گونه ای ساخته شده اند که این مردم را به فعالیت تاریخ ساز برانگیزند (سازمانهای ساویتی از این نوع سازمانها هستند).47

به این ترتیب، لنین با این گفته ی خود مجوز آن را صادر می‌کرد که مأموران حزبی در کارخانه‌ ها‌ تسمه از گُرده ی کارگران بکشند تا قدرت حزب بلشویک برای سلطه ی کارِ فکری بر کارِ مادی تضمین شود. به نظر لنین، اساس و شالوده ی سوسیالیسم «وحدت اراده ی مطلق و مؤکد» است، که خود مستلزم تبعیت هزاران نفر از یک نفر است:

در مورد مسئله ی دوم، یعنی اهمیت قدرت دیکتاتوری فردی از نظر وظایف خاص لحظه ی کنونی، باید گفت که صنعت ماشینیِ بزرگ مقیاس ــ که دقیقاً منبع مادی، منبع تولیدی و شالوده ی سوسیالیسم است ــ مستلزم وحدت اراده ی مطلق و مؤکد است، وحدت اراده ای که کارِ مشترک صدها، هزارها و ده‌ ها‌ هزار کارگر را هدایت می‌کند. ضرورت فنی، اقتصادی و تاریخیِ این وحدت اراده روشن است، و همه ی کسانی که به سوسیالیسم اندیشیده اند همیشه آن را یکی از شرایط سوسیالیسم دانسته اند. اما این وحدت اراده ی اکید را چه گونه می توان تأمین کرد؟ با تبعیت اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک نفر.48

با توجه به نوع اندیشه و عمل لنین، طبیعی بود که او در اوضاع و احوالِ پس از انقلاب اکتبر به این نتیجه برسد که دیکتاتوری فردی یکی از شرایط برقراری سوسیالیسم است. اما نسبت دادن این نظر به «همه ی کسانی که به سوسیالیسم اندیشیده اند»، بی آنکه از این «همه» حتی نام یک نفر برده شود، قضاوتی است بی اساس، و جز چنگ زدن به هر نکته ی درست و نادرست برای حقانیت بخشیدن به نظریه ی حفظ قدرت به هرقیمت به سختی می توان دلیل دیگری برای آن پیدا کرد.

چنان که اشاره کردم، همین حفظ نظام و قدرت دولت بلشویکی به هرقیمت بود که «جنگ انقلابی» با امپریالیستها را به بایگانی سپرد و لنین را به پیشنهاد «صلحِ بی درنگ» با آلمان واداشت. اما همین که این خطر خارجی منتفی شد ــ البته به بهای ازدست دادنِ مناطق وسیعی از کشور روسیه ــ این قدرت درمعرض خطر دیگری قرار گرفت: جنگ داخلی. افزون بر انقلاب ستیزانِ داخلی، «متفقان»ی که تا دیروز در کنار روسیه با آلمان و «متحدان»اش می جنگیدند بر ضد انقلاب نوپای کارگران و زحمتکشان اکتبر صف آرایی کردند و برای نابودی این انقلاب لشکر کشیدند. بی تردید، بخشهای وسیعی از کارگران روسیه  دل در گرو انقلاب داشتند و رهایی خود را در پیروزی آن می دیدند. اما کارگران و به ویژه دهقانان زحمتکشی نیز که در صف ضدانقلاب می جنگیدند کم نبودند. با این همه، و به رغم حقانیت انقلاب اکتبر برای رهایی انسان از ستم طبقاتی، در واقعیت هم کارگرانِ صف انقلاب و هم زحمتکشانِ صف ضدانقلاب ــ به علت ناتوانی در مبارزه ی مستقل با جامعه ی طبقاتی ــ سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ جنگ قدرتِ احزاب سیاسی بودند، جنگ قدرتی که می توان به طور خلاصه آن را جنگ نمایندگان ناکام سرمایه ی خصوصی (و حامیان امپریالیست آنها) برای به زیرکشیدن نمایندگان تازه به قدرت رسیده ی سرمایه ی دولتی‌ـ حزبی نامید. برای نشان دادن این واقعیت که کارگران در انقلاب اکتبر و جنگ داخلیِ پس از آن عمدتاً سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ حزب بلشویک بودند نقل گفته ای از خودِ لنین کفایت می‌کند. آنجلیکا بالابانف (یا، بالابانووا)، کمونیست روسی- ایتالیایی که پس از انقلاب اکتبر به بلشویکها پیوست و به روسیه رفت اما در سال 1922 از آنها جدا شد، در کتاب خود به نام زندگی شورشگرانه ی من می نویسد پس از ترور لنین (ترور دوم لنین در 30 اوت 1918، که به دست دُرا کاپلان از جناح چپ «انقلابیون سوسیالیست» صورت گرفت و خود به‌فاصله ی چند روز بدون محاکمه به‌ دست بلشویک‌ها تیرباران شد) به دیدار او رفته و هنگام صحبت وقتی از اعدام شماری از رهبران منشویک انتقاد کرده، لنین این گونه به او پاسخ داده است: «شما نمی فهمید که اگر ما در تیرباران این چند رهبر تردید کنیم، به زودی در وضعیتی قرارخواهیم گرفت که ناگزیر به تیرباران ده هزار کارگر خواهیم شد؟»49 معنای این گفته ی لنین چیزی جز این نیست که  بلشویکها رهبران حزب منشویک را برای جلوگیری از پیوستن کارگران به آنها اعدام می‌کردند. درست مثل این است که یک دولت سرمایه داری بگوید معتادان به مواد مخدر را برای جلوگیری از افزایش اعتیاد اعدام می‌کند. درواقع، لنین با این گفته ــ چه بسا بی آنکه خود بخواهد ــ بر یک حقیقت تلخ انگشت گذاشته است: طبقه ی کارگری که در مبارزه با سرمایه داری روی پای خود نایستاده و به احزاب سیاسی آویزان باشد، امروز به بلشویکها دخیل می بندد و فردا سیاهی لشکر و قربانی منشویکها می‌شود. چنین طبقه ی کارگری فلسفه ی وجودیِ سیاست ورزی خود را از احزاب سیاسی می گیرد و بدون این احزاب قادر به مبارزه ی سیاسی نیست. آبشخور بحث لنین در باره ی «دیکتاتوری پرولتاریا» در جزوه ی انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد همین حقیقت تلخ است. تمام تلاش لنین در این جزوه ــ مستقل از هر نیّت او ــ صرف آن می‌شود که در مقابل کائوتسکی، که می کوشد کارگران را به زائده ی بورژوازی خصوصی و پارلمان بورژوایی تبدیل کند، طبقه ی کارگر را در پوشش دفاع از نظریه ی مارکس درباره ی «دیکتاتوری پرولتاریا» زائده ی دولت بلشویکی سازد. به این ترتیب، می رسم به بحث رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد. در اینجا، نخست نظر کائوتسکی را در باره ی «دیکتاتوری پرولتاریا» توضیح می دهم و سپس به نقد لنین بر آن می پردازم.

کائوتسکی مقاله ی خود به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» را در سال 1918 و در نقد دیدگاه لنین و عملکرد دولت بلشویکها می نویسد. او ضمن طرح این پرسش که «زیر عنوان دیکتاتوری پرولتاریا چه چیزی را باید بفهمیم؟»، بحث خود را از دموکراسی آغاز می‌کند و می گوید «دموکراسی یعنی حاکمیت اکثریت».50 کائوتسکی سپس، برای اینکه منظور خود را از «حاکمیت اکثریت» روشن کند، می نویسد: «طبقه می تواند سیادت داشته باشد، اما نمی تواند حکومت کند، زیرا طبقه توده ای بی شکل است. تنها تشکیلات است که می تواند حکومت کند. در دموکراسی، احزاب اند که حکومت می‌کنند.»51پس، به نظر کائوتسکی، دموکراسی یعنی حاکمیت احزابی که اکثریت جامعه را نمایندگی می‌کنند. بی درنگ این پرسش به ذهن خطور می‌کند: آیا در جوامع سرمایه داری احزابی که حکومت می‌کنند اکثریت جامعه را نمایندگی می‌کنند؟ پاسخ کائوتسکی به این پرسش مثبت است. زیرا، به نظر او، در جامعه ای که عموم مردم حق رأی داشته باشند رأی اکثریت جامعه به یک حزب به معنای آن است که حکومت آن حزب حاکمیت اکثریت جامعه است. به این ترتیب، حاکمیت اکثریت، یا همان دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی، امری صوری یا حقوقی است، یعنی بر برابری مردم در حق رأی ــ و نه برابری واقعی ــ مبتنی است. به نظر کائوتسکی، اگر مردمِ یک جامعه ی سرمایه داری در کنار حق رأی از دیگر حقوق شهروندی همچون آزادی بیان، مطبوعات، تشکل، تحزب، تجمع و... برخوردار باشند در آن جامعه دموکراسی حاکم است، هر چند نه دموکراسی «ناب»، و حزب مارکسیستی می تواند به صورت مسالمت آمیز به قدرت سیاسی دست یابد و بدین سان جامعه را سوسیالیستی کند، مشروط به آنکه ارتش از مردم جدا نباشد:

انقلابهای بورژوایی در کشورهایی رخ دادند که در آنها استبدادی متکی بر ارتشی جدا از مردم حاکم بود و هر نوع جنبش آزادی خواهانه را سرکوب می‌کرد؛ کشورهایی که آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی تشکیلات و حق رأی و انتخابات و نمایندگی واقعی خلق وجود نداشتند. در این جوامع، مبارزه علیه حکومتها به طور ضروری در هیئت جنگ داخلی نمایان شد. اما امروز پرولتاریا می تواند، لااقل در اروپای غربی، به قدرت سیاسی دست یابد [منظور کائوتسکی از «پرولتاریا» در اینجا حزبِ مدعی نمایندگی پرولتاریاست ــ م. ح] ، زیرا در این کشورها به هرحال دموکراسی، هرچند نه دموکراسی "ناب"، توانسته تا حدی در عمق ریشه بدواند، و در این کشورها ارتش نیز دیگر همچون گذشته از توده ی مردم جدا نیست.52

هنوز مرکب این جمله‌ ها‌ی کائوتسکی خشک نشده بود که بورژوازی آلمان ــ آن هم نه بورژوازی فاشیست، نه بورژوازی لیبرال، بلکه بورژوازی سوسیال دموکرات و همپالکی خودِ کائوتسکی ــ به‌دست ارتشی که «از توده‌ ی مردم جدا نبود»(!) انقلاب کارگران آلمان را به خون کشید. آنچه باعث شد کائوتسکی در پس برابریِ صوری ــ که، به نظر او، اگرچه «ناب» نبود اما می توانست گذار مسالمت آمیز به سوسیالیسم را ممکن سازد ــ نابرابری واقعی در جامعه ی بورژوایی و بدین سان امکان به خون کشیده شدن انقلاب طبقه ی کارگر آلمان به دست حزب مدعی نمایندگی این طبقه را نبیند همانا این بود که او خود همچون روشنفکر  نخبه ای که از کارِ مادی کارگران تغذیه می‌کند از این نابرابری واقعی سود می بُرد. او حکومت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را نه حکومت توده ی کارگرانِ متشکل در شوراهای ضدسرمایه داری بلکه حکومت حزب سوسیال دموکرات یعنی حکومت روشنفکرانِ متکی به کارِ فکری صرف برای سلطه بر کارگرانِ متکی بر کارِ مادی صرف می‌دانست. کائوتسکی در چند جای همین مقاله ی «دیکتاتوری پرولتاریا» تأکید می‌کند که آن که حکومت می‌کند حزب است و نه طبقه، و بدین سان از یک‌سو  حکومت طبقه ی کارگر یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را رد می‌کند، و از سوی دیگر دیکتاتوری حزبی را می پذیرد، زیرا حکومت حزب چیزی جز دیکتاتوری حزب نیست. کائوتسکی، با متمایزساختن حزب از طبقه، دیکتاتوری حزب را جایگزین دیکتاتوری طبقه می‌کند. او به صراحت می گوید «نیازی نیست که حزب و طبقه یکی باشند. طبقه می تواند به چند حزب تجزیه گردد، و حزب می تواند از اعضای چند طبقه تشکیل شود».53به این ترتیب، به نظر کائوتسکی، حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان می توانسته است از اعضای چند طبقه تشکیل شود. این دیدگاه در انطباق کامل با همان درک کائوتسکی است که سوسیالیسم را محصول کارِ فکریِ روشنفکران بورژوا می داند، سوسیالیسمی که سپس باید به درون طبقه ی کارگر برده شود تا از «ادغام» آن با جنبش کارگری «حزب سوسیال دموکراتِ کارگری» به وجود آید.

بدیهی است که صاحب چنین نگرشی نمی تواند به دیکتاتوری پرولتاریا به معنی مارکسیِ آن، یعنی درهم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری، باور داشته باشد. کائوتسکی گفته ی مشهور مارکس در نقد برنامه ی گوتا را که «میان جامعه ی سرمایه داری و جامعه ی کمونیستی دوران دگرگونیِ اولی به دومی قرار دارد. این دوران درعین حال متناظر است با  دوره ی گذار سیاسی که در آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمی تواند باشد» نقل می کند، و سپس می نویسد:

متأسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود که او از دیکتاتوری پرولتاریا چه درکی دارد. معنی تحت اللفظیِ جمله ی مارکس ازمیان برداشتن دموکراسی است. اما اگر این جمله را تحت اللفظی معنا کنیم، این معنی را هم می‌دهد که یک نفر بدون تبعیت از هر قانونی سیادت داشته باشد. این سیادت فردی با استبداد تفاوتی هم دارد و آن اینکه پدیده ای گذرا و راه حلی برای شرایطی استثنایی است و نهادی دائمی نیست. اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا»، که نه دیکتاتوری یک فرد بلکه دیکتاتوری یک طبقه است، مشخص می‌کند که مارکس در اینجا معنی تحت اللفظی آن را مدّ نظر نداشته است. مارکس، با به کاربردن این اصطلاح نه شکل حکومت بلکه وضعی را در نظر داشت که ضرورتاً می تواند در هرمکانی به وجود آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را فتح کرده است. اینکه مارکس در این ارتباط شکل حکومت را در نظر نداشت با توجه به این نکته آشکارتر می‌شود که او بر این نظر بود که دوران انتقال در انگلستان و آمریکا می¬تواند از طریق مسالمت¬آمیز، یعنی به صورتی دموکراتیک، انجام گیرد.54

چنان که پیداست، به نظر کائوتسکی، دیکتاتوری به معنی اِعمال زورِ فردی است و مفهوم آن از میان برداشتن دموکراسی است. اما، کائوتسکی می گوید، منظور مارکس چنین چیزی نیست، زیرا او از دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دیکتاتوری طبقاتی سخن می گوید و نه دیکتاتوری فردی. طبقه نمی تواند حکومت کند؛ آن که حکومت می‌کند حزب است نه طبقه. بدین سان، به نظر کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا به معنی اِعمال زور بر ضد بورژوازی یعنی درهم شکستن مقاومت او در مقابل انقلاب کارگری نیست. پس، به چه معنی است؟ به معنی «وضعی که ضرورتاً در هرمکانی به وجود می آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را فتح کرده است»(!) کائوتسکی در جاهای دیگرِ مقاله ی خود  به جای این «وضع»(؟) از کلمه ی «سیادت» استفاده می‌کند، بی آنکه معنای آن را توضیح دهد. این، درواقع توضیح نظر مارکس درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا برای خالی کردن آن از محتوای واقعی است. تمام این واژه پردازیها برای طفره رفتن از بیان این حقیقت است که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا اِعمال قدرت سازمان یافته ی کارگران به صورت طبقه برای  درهم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری است. کائوتسکی می گوید دلیل اینکه مارکس چنین منظوری نداشته این است که، به نظر او، پرولتاریا در انگلستان و آمریکا می توانسته «از طریق مسالمت آمیز، یعنی   به صورتی دموکراتیک»، به قدرت سیاسی دست یابد. می دانیم که مارکس به علت شرایط خاص کشورهای انگلستان و آمریکا امکان قدرت گیریِ طبقات کارگرِ این کشورها را به صورت مسالمت آمیز منتفی نمی‌دانست. اما  درهمان حال تأکید می‌کرد که این امر را به هیچ وجه نباید به همه ی کشورها تعمیم داد. اما ما در اینجا فرض می‌کنیم که مارکس انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی به طبقات کارگر را در همه ی کشورها امکان پذیر می‌دانسته است. بسیارخوب، این امر چه ربطی به دیکتاتوری پرولتاریا دارد؟ اگر همین طبقه ی کارگری که به صورت مسالمت آمیز به قدرت رسیده درمعرض توطئه ی بورژوازی برای براندازی حکومت کارگری قرار گیرد آیا این حکومت نباید توطئه ی بورژوازی را با تمام قدرت در هم شکند؟ اگر همین طبقه ی کارگری که به صورت مسالمت آمیز به قدرت رسیده قانونی وضع کند که طبق آن هیچ کس، اعم از حقیقی و حقوقی (از جمله دولتی)، حق نداشته باشد کارگرِ مزدی استخدام کند، یعنی خریدوفروش نیروی کار را به طور کلی ممنوع کند، آیا دولت کارگری نباید هرکس را که از این قانون سرپیچی کند به مجازات برساند؟ (البته این مجازات نباید به معنی محروم کردن فرد حقیقی و حقوقیِ خاطی از حقوق قانونی اش باشد. در بررسی نقد لنین بر کائوتسکی به این نکته می‌پردازم). روشن است که کائوتسکی در اینجا دو مسئله ‌ی متفاوت را با هم خلط می‌کند. به نظر کائوتسکی، با به دست آمدن قدرت از طریق مسالمت آمیز، دیکتاتوری پرولتاریا منتفی می‌شود؛ حال آنکه از دیدگاه مارکس، کسب مسالمت آمیز قدرت سیاسی از سوی طبقه ی کارگر یک چیز است و دیکتاتوری پرولتاریا چیزی دیگر. خلط این دو مبحث، که کائوتسکی را به این نتیجه می رساند که دگرگونی سرمایه داری به کمونیسم بدون دیکتاتوری پرولتاریا میسر است، پیامد فاسدِ باور به همان «دموکراسی ناب» است که کائوتسکی تحقق آن را بدون سوسیالیسم نیز، یعنی حتی در جامعه ‌ی بورژوایی، امکان پذیر می داند. دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی عاری از هر گونه دیکتاتوری، و دیکتاتوری مورد نظر او  فاقد هرگونه دموکراسی است. در واقعیت اما هیچ دموکراسی یی نیست که توأم با دیکتاتوری نباشد: دولت بورژوایی، دموکراسی برای اقلیت و دیکتاتوری برای اکثریت است؛ حال آنکه دولت کارگری یا دیکتاتوری پرولتاریا، دموکراسی برای اکثریت و دیکتاتوری برای اقلیت است. به این ترتیب همان حزبی که به ‌نظر کائوتسکی به جای طبقه حکومت می‌کند، همچون هر دولت بورژوایی، درواقع دیکتاتوری اقلیت را علیه اکثریت اِعمال می‌کند. به رغم این تفاوت که کائوتسکی دیکتاتوری حزبی را برای استقرار سرمایه داریِ پارلمانی به کار می گیرد و لنین آن را برای برپایی سرمایه داری دولتی مورد استفاده قرار می‌دهد، وجه مشترک دیدگاههای سیاسیِ کائوتسکی و لنین دیکتاتوریِ نخبگانِ متکی بر کارِ فکری است. اما جزئیات این دیکتاتوری حزبی آن گاه روشن تر می‌شود که دیدگاه لنین را در باره ی دیکتاتوری پرولتاریا در جزوه ی انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بشناسیم.

لنین این جزوه را در نقد مقاله ی «دیکتاتوری پرولتاریا»ی کائوتسکی و دیدگاه او درباره ی این موضوع نوشت؛ پس، قاعدتاً باید نام اثر خود را «دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد» می گذاشت. اما او نام آن را  انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد می گذارد. این نام گذاری دست کم سه نکته را در مورد دیدگاه لنین روشن می‌کند. نخست اینکه، به نظر لنین، «اساس» انقلاب کارگری، یعنی آن چیزی که ماهیت (essence)    این انقلاب را می سازد، و نیز «مسئله ی اصلیِ کلِ مبارزه ی طبقاتیِ پرولتاریا»، دیکتاتوری پرولتاریاست. او این نکته را در همان ابتدای نوشته ی خود این گونه بیان می‌کند: «مسئله ی اصلیِ مورد بحث کائوتسکی در جزوه اش مسئله ی دیکتاتوری پرولتاریاست، که همانا اساس انقلاب پرولتری است... بدون واهمه از اغراق می توان گفت که دیکتاتوری پرولتاریا مسئله ی اصلیِ کلِ مبارزه ی طبقاتیِ پرولتاریاست.»55 این دیدگاه که انقلاب کارگری و مبارزه ی طبقاتی طبقه ی کارگر در اساس برای برپایی دیکتاتوری پرولتاریا انجام می گیرد ازجمله ی مضمونهای ثابت نگرش لنین است و من پیش‌تر در همین کتاب به نمونه‌ها‌یی از آن اشاره کرده ام. دیکتاتوری پرولتاریا، که برای مارکس نقشی صرفاً موقت و گذرا در گذار از سرمایه داری به کمونیسم دارد، نزد لنین از چنان جایگاهی برخوردار می‌شود که او آن را حتی در مرحله ی نخست کمونیسم، که خود نام «سوسیالیسم» را بر آن می گذارد، لازم می شمرد. می دانیم که مارکس در نقد برنامه ی گوتا برای جامعه ی کمونیستی دو مرحله قائل می‌شود: درمرحله ی نخست، با آنکه استثمار فرد از فرد از میان می رود و، به همین دلیل، دولت نیز ضرورت خود را از دست می‌دهد، چون جامعه ی کمونیستی بی واسطه از دل جامعه ی سرمایه داری بیرون می آید و، ازهمین رو، ناگزیر هنوز نشانه‌ها‌یی از این جامعه را با خود حمل می‌کند، توزیع ثروت جامعه بین انسانها بر اساس برابری حقوقیِ آنها به نسبت کاری که انجام داده اند، صورت می گیرد، که البته خود حاوی نابرابری است. تنها درمرحله ی بعدی یا عالی ترِ جامعه ی کمونیستی است که این مانع از میان می رود:

تنها در مرحله ی عالی ترِ جامعه ی کمونیستی، تنها پس از آنکه تبعیت انسانها از تقسیم کار و بدین  سان تضاد بین کارِ فکری و کارِ بدنی از میان  برمی خیزد؛ تنها پس از آنکه کار نه‌تنها وسیله ای برای زنده ماندن بلکه به مهم ترین نیاز زندگی تبدیل می‌شود؛ تنها پس از آنکه در کنار رشد نیروهای تولیدیِ افراد استعدادهای متنوع آنها شکوفا می گردد، و جامعه از تمام چشمه ‌ها‌ی ثروت همیارانه سرشارمی‌شود ــ تنها آن گاه است که افق تنگ حقوق بورژوایی به‌کلی رخت می‌بندد، و جامعه می تواند بر پرچم خود بنویسد: از هرکس به ‌اندازه‌ی توانش، و به هرکس به اندازه ی نیازش!56

مارکس در این قسمت از نقد برنامه ی سوسیال دموکراتهای آلمان، یعنی در شرح مراحل جامعه ی کمونیستی، هیچ اشاره ای به وجود دولت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا نمی‌کند، زیرا  ــ به‌نظر او ــ این دولت صرفاً مختص دوره ی گذرا و موقتِ گذار از جامعه ی سرمایه داری به جامعه ی کمونیستی است و طبعاً با شکل گیری جامعه ی اخیر (حتی در مرحله ی نخست آن) زوال می یابد. اما لنین چنین نمی اندیشد. او در دولت و انقلاب از ضرورت وجود دیکتاتوری پرولتاریا در مرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی سخن می گوید:

... اما [در مرحله ی نخست کمونیسم] قاعده ای جز "حقوق بورژوایی" وجود ندارد. بنابراین، در این محدوده، هنوز نیاز به دولت باقی می ماند، دولتی که ضمن حراست از مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید از برابری در کار و در توزیع محصولات نیز حفاظت می‌کند. از آنجا که دیگر هیچ سرمایه دار و هیچ طبقه ای وجود ندارد و، از همین رو، هیچ طبقه ای سرکوب نمی‌شود، دولت زوال می یابد. اما دولت به‌طور کامل زوال نمی یابد. زیرا هنوز باید از "حقوق بورژوایی"، که نابرابری واقعی را مُجاز می-شمارد، حفاظت کند. برای زوال کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.57

چنان که می بینیم، دلیل لنین برای تداوم وجود دولت در مرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی «حفاظت از حقوق بورژوایی» است. آشکار است که منظور از «حفاظت از حقوق بورژوایی» از سوی دولت کارکشیدن دولت از کارگران بر اساس حقوق برابر آنهاست، همان چیزی که لنین در همین دولت و انقلاب آن را «پرداخت مزد» در ازای کار برای دولت می نامد. لنین منظور خود را از ضرورت وجود دولت برای «حفاظت از حقوق بورژوایی» در جمله ی زیر روشن تر بیان می‌کند: «[حفاظت از حقوق بورژوایی] در مرحله ی نخست کمونیسم امری ناگزیر است، زیرا اگر نمی‌خواهیم به یوتوپیااندیشی دچار شویم نباید فکر کنیم که مردم با برانداختن سرمایه داری بی درنگ یاد می گیرند که بدون قاعده ی حقوق [بورژوایی] به سود جامعه کار کنند.»58 به عبارت دیگر، لنین وجود دولت را در مرحله ی نخست کمونیسم از آن رو ضروری می داند که با اتکا به «حقوق بورژوایی»، یعنی مبادله ی لوازم معیشت به نسبت مقدار کارِ انجام گرفته، کارگران را به تولید ثروت «به سود جامعه» وادارد. یعنی او می خواهد افزایش ثروت جامعه را، که شرط لازم گذار جامعه ی کمونیستی از مرحله ی نخست به مرحله ی عالی تر است، به ضرب قدرت سیاسیِ دولت و با اتکا به «حقوق بورژوایی» میسر کند. حال آنکه، به نظر مارکس، از آنجا که افق تنگ حقوق بورژوازیی درمرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی ناشی از زایش جامعه ی کمونیستی از دل جامعه ی سرمایه داری است، پس پشت سر نهادن آن در گرو رشد اقتصادی و فرهنگی جامعه برای عبور از سرمایه داری است: «اما در مرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی، که پس از زایمانی طولانی و دردناک از دل جامعه ی سرمایه داری بیرون می آید، این کمبودها اجتناب ناپذیرند. حقوق هرگز  نمی تواند بالاتر از شکل اقتصادیِ جامعه و رشد فرهنگیِ ناشی از آن قرارگیرد.»59 بدین سان، مارکس گذار جامعه ی کمونیستی از مرحله ی نخست به مرحله ی بعدیِ آن را در گرو رشد اقتصادی و شکوفایی فرهنگی جامعه می داند، و نه ضرب و زور دولت و روشهای بورژواییِ نوع لنینی برای افزایش ثروت به نام جامعه اما به کام دولت و حزب. بنابراین، نخستین نکته در مورد وجه تسمیه ی جزوه ی لنین درباره ی کائوتسکی این است که، به نظر لنین، اساس انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست، و نه انقلاب اجتماعی برای دگرگونی اقتصادی و فرهنگیِ جامعه از طریق الغای رابطه ی سرمایه. نکته ی دوم این است که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را از قهرآمیزبودنِ انقلاب کارگری نتیجه می گیرد. به عبارت دیگر، او منطق کائوتسکی را  می پذیرد که در صورت انتقال مسالمت آمیز قدرت به طبقه ی کارگر «دموکراسی ناب» حاکم می‌شود و دیگر نیازی به دیکتاتوری پرولتاریا نیست. تفاوت آنها فقط در این است که به نظر کائوتسکی انتقال مسالمت آمیز قدرت به پرولتاریا امکان پذیر است، حال آنکه لنین آن را منتفی می داند. لنین بارها در جزوه ی مورد بحث عیب دیدگاه کائوتسکی درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا و درواقع علت «ارتداد» او را نفی عامل قهر در انقلاب پرولتری ذکرمی‌کند. اینجا به نکته ی سوم درباره ی نام جزوه ی لنین یعنی انتساب صفت «مرتد» به کائوتسکی می رسیم. من زبان روسی نمی دانم و بر من معلوم نیست که لنین در اصل چه کلمه ای را برای بیان آنچه ما در فارسی «مرتد» می نامیم به کاربرده است. اما مترجمان انگلیسی این کلمه را در جزوه ی لنین به renegade ترجمه کرده اند، که فرهنگ آکسفورد آن را چنین معنی کرده است: «کسی که یک تشکیلات، کشور یا مجموعه ای از اصول را ترک می گوید و به آنها خیانت می‌کند؛ کسی که از دین دست می‌شوید: از دین برگشته.» معنای اخیر، همان معنای واژه ی «مرتد» در زبان فارسی است. بنابراین، renegade را در عنوان جزوه ی لنین چه به این معنا بگیریم و چه به معنای عام ترِ آن، یعنی کسی که از مجموعه ای از اصول دست می‌شوید، در هر دو حال به معنای کسی است که ابتدا به یک ایدئولوژی وفادار بوده و سپس به آن پشت کرده است. در این صورت، وقتی لنین کائوتسکی را «مرتد» خطاب می‌کند، اولاً در مارکسیسم چیزی به¬عنوان «اجتهاد» ابداع می‌کند و خود را در جایگاه یک مارکسیستِ «مجتهد» قرار  می‌دهد؛ ثانیاً  به کائوتسکی، که به زعم او از مارکسیسم برگشته، نسبت «کفر» می‌دهد، یعنی او را «تکفیر» می‌کند و، ثالثاً، با گفتنِ این که کائوتسکی به مارکسیسم پشت کرده این شبهه را تداعی می‌کند که لابد از نظر لنین ریختنِ خونِ کائوتسکی «حلال» است. پرسش این است که وقتی اطلاق صفت «مرتد» به یک مخالفِ نظری چنین تبعاتی دارد ــ تبعاتی که ای بسا لنین خود به آنها نیندیشیده بوده است ــ منتقد چرا باید خود را در موقعیتی قرار دهد که چاره ای جز پذیرش این تبعات نداشته باشد؟ تأکید می‌کنم که اینها فقط تبعات «ارتدادی» است که لنین به کائوتسکی نسبت  می‌دهد، و گر نه هیچ سندی در دست نیست که نشان دهد لنین کائوتسکی را به‌دلیل دست شستن از مارکسیسم حتی مستحق تنبیه ــ چه رسد به مجازات «ارتداد» ــ دانسته است. حداکثر تنبیهی که او در جزوه‌ی مورد بحث کائوتسکی را مستحق آن می داند «توله سگ» نامیدن اوست.

لنین در نقد دیدگاه کائوتسکی درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا به نظرات مارکس و انگلس استناد می‌کند. او به این پرسشِ کائوتسکی که «وقتی ما در اکثریت هستیم چه نیازی به دیکتاتوری داریم؟» این گونه پاسخ می‌دهد: همان نیازهایی که مارکس و انگلس شمرده اند، که به نظر او عبارت اند از: «درهم شکستن مقاومت بورژوازی؛ ایجاد رعب در دل مرتجعان؛ حفظ اقتدار مردم مسلح در مقابل بورژوازی؛ تسلط قهرآمیز پرولتاریا بر    دشمنانش».60 لنین در اینجا نیز مطابق معمول نظرات مارکس و انگلس را یک کاسه می‌کند و با آنان به عنوان افرادی برخورد می‌کند که گویا در همه ی زمینه ‌ها‌ نظرات یکسانی دارند. حال آنکه همان گونه که خودِ لنین در همین جا می نویسد، از چهار دلیل فوق تنها اولی به مارکس مربوط می‌شود و سه دلیل دیگر را انگلس آورده است. برای مثال، مارکس هیچ گاه هدف دیکتاتوری پرولتاریا را «ایجاد رعب» ندانسته است. بنابراین، مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را فقط برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل انقلاب کارگری لازم می داند. ببینیم منظور از درهم شکستن مقاومت بورژوازی چیست. مارکس، در کتاب خانواده ی مقدس، بورژوازی را نیز گرفتار همان بیگانگی می داند که پرولتاریا به آن دچار است. اما می گوید در این بیگانگی، پرولتاریا در رنج و عذاب است، حال آنکه بورژوازی احساس آسایش و آرامش می‌کند. بنابراین، طبیعی است که بورژوازی درمقابل ازدست رفتن تمام مزایای ویژه و زندگی آرام و راحت و مرفه خود، که نظام سرمایه داری به‌بهای رنج و عذاب و سیه روزی اکثریت جامعه برای او تأمین کرده است، مقاومت کند. طبیعی است که بورژوازی دست به احتکار محصولات مصرفیِ مورد نیاز مردم بزند. طبیعی است که بورژوازی از قانونی که خریدوفروش نیروی کار را منع کند سرپیچی کند. طبیعی است که بورژوازی به شیوه‌ها‌ی گوناگون مانع کار دولت کارگری شود. طبیعی است که بورژوازی به انواع و اقسام تبانی و توطئه و دسیسه و اقدام مسلحانه متوسل شود تا دولت کارگری را براندازد و جامعه را به اوضاع پیش از انقلاب بازگرداند. اما این نیز به همان اندازه طبیعی است که پرولتاریایی که می خواهد از رنج و نکبت جامعه ی سرمایه داری رها شود اجازه ی هیچ یک از این مقاومتها و کارشکنیها را به بورژوازی ندهد. طبیعی است که پرولتاریای به  قدرت رسیده بورژوازیِ قانون شکن و متخلف را مجازات کند، به تبعید بفرستد و به بند کشد. چنین است معنای درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل انقلاب کارگری. اما آیا به این ترتیب پرولتاریای درقدرت حق مخالفت بورژوازی با دولت کارگری و اقدامات آن را نیز درهم‌می‌شکند؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا حق رأی را از بورژوازی می گیرد؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا آزادی بیان بورژوازی را نیز سلب می کند؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا نشریات بورژوازی را نیز توقیف می‌کند و حزب او را نیز منحل می سازد؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا از برگزاری تجمع و تظاهرات بورژوازی نیز ممانعت می‌کند؟ در یک کلام، آیا به این ترتیب پرولتاریای حاکم بورژوازی را از حقوقی که دولت کارگری برای تمام شهروندان به رسمیت شناخته است محروم می‌کند؟ به هیچ وجه! مارکس، که آزادی سیاسی را گام بزرگی به سوی رهایی طبقه ی کارگر از چنگ سرمایه می‌دانست، نمی توانست با آزادی سیاسی برای همگان ــ حتی دشمنان  طبقه ی کارگر ــ مخالف باشد. طبیعی است که در حکومت کارگری، برخلاف حکومت بورژوایی، کارگران آزاد باشند نظرات خود را تبلیغ کنند. مهم این است که آیا مخالفان این حکومت یعنی بورژواها نیز می توانند نظرات خود را تبلیغ کنند یا نه. این همان نکته ای است که رُزا لوگزمبورگ آن را در نقد برخورد سرکوبگرانه ی بلشویکها بیان کرد. فرق حکومت کارگری با حکومت بورژوایی در همین است. اگر قرار باشد حکومت کارگری نیز مخالفان را سرکوب کند، پس دموکراسی پرولتری چه فرقی با دموکراسی بورژوایی دارد؟ وانگهی، یک شرط لازمِ دست یابی طبقه ی کارگر به خودآگاهی و درواقع رشد فرهنگیِ این طبقه آزادی بی ‌قید و شرط بیان و حداکثرِ تبادل و تضارب آرا در جامعه است، و این امر فقط در حکومت کارگری و در مرحله‌ی گذار از سرمایه داری به کمونیسم میسر می‌شود. به عبارت دیگر، در حکومت کارگری، طبقه ی کارگر حتی از نظرات دشمنان خویش نیز برای دست یابی به خودآگاهی بهره می برد. بنابراین، تنها کسانی با آزادی بی قیدوشرط سیاسی برای تمام شهروندان جامعه مخالف‌اند که از خودآگاهی و استقلال طبقه ی کارگر در مبارزه با سرمایه داری می‌هراسند. لنین از جمله ی این افراد بود. او می پنداشت که اگر کارگران در معرض نظرات بورژوایی قرار گیرند، آنها تحت تأثیر این نظرات قرار خواهند گرفت و حزب بلشویک را ترک می‌کنند و بدین سان قدرت این حزب تضعیف خواهد شد. در ذهن او هیچ بدیل ثالثی که متضمن استقلال کارگران از تمام احزاب سیاسی باشد نمی گنجید. برای او مسئله صرفاً حول دو گزینه دور می زد: یا ایدئولوژی بورژواییِ احزاب کادت و اس- ار و منشویک، یا ایدئولوژی سوسیالیستیِ حزب بلشویک. به نظر او، اگر کارگران به حزب بلشویک نمی پیوستند پس حتماً با احزاب بورژواییِ فوق همراه می‌شدند، و این به معنی تضعیف قدرت بلشویکها بود. برای جلوگیری از همین تضعیف قدرت بود که لنین برای «استثمارشدگان» حقوق ویژه ای قائل شد که، به نظر او، «استثمارگران» باید از آن محروم می‌شدند:

اگر به‌ شیوه ی مارکسیستی استدلال کنیم، باید بگوییم: استثمارگران ناگزیر دولت را (و ما درباره ی دموکراسی، یعنی یکی از شکلهای دولت سخن می گوییم) به ابزار حاکمیت طبقه ی خود، یعنی استثمارگران، بر استثمارشدگان تبدیل خواهند کرد. بنابراین، تا وقتی که استثمارگرانی وجود دارند که بر اکثریت مردم، یعنی استثمارشدگان، حکومت کنند، دولت دموکراتیک ناگزیر باید دموکراسی برای استثمارگران باشد. دولت استثمارشدگان باید از اساس با چنین دولتی فرق داشته باشد؛ این دولت باید دموکراسی برای استثمارشدگان و وسیله ی سرکوب استثمارگران باشد؛ و سرکوب یک طبقه به معنی اِعمال نابرابری بر آن طبقه و محروم کردن او از "دموکراسی" است.61

پیش از هرچیز باید گفت «سرکوب» طبقه ی بورژوازی با «درهم شکستن مقاومتِ» این طبقه فرق می‌کند. «درهم شکستن مقاومت» اساساً هنگامی صورت می گیرد که مقاومتی در کار باشد. اگر بورژوازی در برابر انقلاب کارگری مقاومت نکند و مثلاً حاضر باشد در شرایط زندگیِ کارگران زندگی کند ــ که البته بس به ندرت پیش آمده ــ  لزومی به درهم شکستن مقاومت او وجود نخواهد داشت. افزون بر این، چنان که گفتم، درهم شکستن مقاومت بورژوازی در برابر انقلاب کارگری صرفاً به معنی محروم ساختن بورژوازی از مزایایی است که رابطه ی سرمایه و دولت حافظ آن به این طبقه بخشیده است، و نه به‌معنای محرومیت او از حقوق شهروندی. حال آن که قدرتی که «سرکوب» می‌کند اولاً متکی به سرکوب است و بدون سرکوب نمی تواند به حیات خود ادامه دهد، خواه در برابرش مقاومتی باشد و خواه نباشد. سرکوب طبقه ی کارگر در ذات رابطه ی سرمایه نهفته است، مستقل از اینکه کارگران در برابر آن مقاومت کنند یا نکنند. همین استبداد سرمایه در عرصه ی کار و تولید است که سرکوب طبقه ی کارگر را در عرصه ی سیاست الزامی می سازد. ثانیاً، سرکوب، همان گونه که لنین گفته است، متضمن اِعمال نابرابری حقوقی و محروم ساختن بورژوازی از حقوق شهروندی است. به این دلایل، «سرکوب»ی که لنین از آن سخن می گوید مبتنی بر برداشتی یکسره بورژوایی از دیکتاتوری پرولتاریاست، و نسبت دادن آن به «استثمارشدگان» نیز صرفاً پوششی برای حقانیت بخشیدن به آن است. در عمل و به طور واقعی، آن که به این سرکوب دست یازید نه «استثمارشدگان» بلکه حزب بلشویک بود، که خود نماینده ی طبقه ی استثمارگر جدیدی بود که، زیر نام سوسیالیسم، نظام سرمایه داری دولتی را در روسیه مستقر ساخت. همین که این «استثمارشدگان»، همچون «استثمارگران»، برای خود حقوق ویژه ای قائل شدند و در پوشش «دیکتاتوری پرولتاریا» مخالفان خود را از آن حقوق محروم کردند گواه آن است که آنها خود به شیوه ی استثمارگران عمل کردند و، ازهمین رو، نمی توانستند نماینده ی طبقه ی کارگر باشند، طبقه ای که از جمله برای برانداختن هرگونه حقوق ویژه ی تبعیض آمیز مبارزه می‌کند. برخورداری مخالفان از تمام حقوقی که دولت کارگری برای آحاد جامعه به رسمیت شناخته است نه‌تنها در اوضاع عادی و صلح آمیز بلکه در شرایط جنگی نیز صادق است. تأکید بر این نکته از آن رو ضروری است که لنین در موارد زیادی جنگ داخلیِ پس از انقلاب اکتبر را به دستاویزی برای سرکوب مخالفان تبدیل می‌کند. روشن است که میدان جنگ قواعد خاص خود را دارد و حساب آن از حساب زندگی عادیِ جامعه جداست. در جنگ، هر نیرویی که زور و مهارت و سلاح و ... بیشتری داشته باشد بر دشمن خود پیروز می‌شود و آن را از پای درمی آورد. در اینجا هیچ سخنی از رعایت حقوق دیگری نمی تواند در میان باشد. اما توحش میدان جنگ را نمی توان به بیرون از این میدان تسری داد. در جنگ داخلیِ بورژوازی علیه حکومت کارگری، اسیر جنگیِ بورژوازی را نمی توان تیرباران کرد؛ او مشمول تمام حقوقی است که دولت کارگری برای آحاد جامعه به‌رسمیت شناخته است. کموناردهای پاریس این قاعده را رعایت کردند و فقط در میدان جنگ و درواقع فقط برای دفاع از خود بود که دست شان به خون دشمنان شان آلوده شد. حال آنکه بورژوازی جنایتکارِ ورسای این قاعده را رعایت نکرد و پس از برانداختن کمون پاریس کارگران اسیر را سینه ی دیوار گذاشت و تیرباران کرد. فرق حکومت کارگری و حکومت بورژوایی را در همین برخوردهای متفاوت باید جست. مورد قابل ذکرِ دیگری که تفاوت کمون پاریس و حکومت بلشویکها را در روسیه نشان می‌دهد پرداخت غرامت به صاحبان کارخانه‌ها‌ و کارگاهها‌ی تعطیل شده در ازای واگذاری آنها به تشکلهای کارگری بود. مارکس دراین باره در جنگ داخلی در فرانسه می‌نویسد: «اقدام دیگر کمون واگذاری تمام کارگاهها‌ و کارخانه‌ها‌ی تعطیل شده به تشکلهای کارگری در ازای پرداخت غرامت به صاحبان آنها بود، قطع نظر از آنکه این سرمایه داران فرار کرده یا ترجیح داده بودند کار خود را موقتاً تعطیل کنند.»62 این برخورد را مقایسه کنید با موضع لنین پس از انقلاب اکتبر که چه گونه محکوم شدن «استثمارگران سرنگون شده» را به «بدبختی و فقر» تأیید می‌کند:

استثمارگرانِ سرنگون شده ــ که انتظار سرنگونی خود را نداشتند، آن را هرگز امکان پذیر نمی‌دانستند و فکر آن را هرگز به مخیله ی خود راه نمی دادند ــ پس از نخستین شکست جدیِ خود، با انرژیِ ده بار بیشتر و با خشم سبعانه و کینه و نفرتی صد بار فزون تر برای بازگرداندن "بهشت" ازدست رفته شان و برای خاطر خانواده‌ها‌یشان، که زندگی خوش و راحتی داشتند و اکنون "عوام الناس" آنها را به بدبختی و فقر (یا کار "پیش پا افتاده"...) محکوم کرده اند، به نبرد دست می زنند.63

فقر و بدبختی ــ حتی برای «استثمارگران سرنگون شده» ــ مطلقاً نشانه ی رشد و پیشرفت و آزادی انسان از قید و بند جامعه ی طبقاتی نیست؛ سهل است، نشانگر عقب ماندگی و باقی ماندن انسان در اسارت این جامعه است. کمون پاریس، حکومت طبقه ی کارگر فرانسه در صد و پنجاه سال پیش بود و، ازهمین رو، به‌دلایل تاریخی هنوز نمی توانست مظهر حاکمیت عموم کارگران این کشور باشد، بلکه بازهم عمدتاً تجلی قدرت سیاسیِ کارگرانِ فعال و پیشرو بود. اما همان کارگرانِ فعال و پیشرو، چون ــ تحت تأثیر انترناسیونال اول ــ متکی به نیروی خود بودند و به هیچ دارودسته ای آویزان نبودند (با آنکه بلانکیستها، پرودونیستها و مارکسیستها را در صفوف خود داشتند) نماینده ی دیکتاتوری پرولتاریا بودند و نه دیکتاتوری این یا آن حزب. همین برخوردِ کارگرانِ کمون با استثمارگران فراری و سرمایه ازکف داده نشان می‌دهد که آنان، برخلاف لنین و دیگر کمیسرهای حزبی، بلندنظرتر از آن بودند که محروم ساختن استثمارگرانِ سرنگون شده از بهره کشی، تبعیض و مزایای ویژه ی نظام سرمایه داری را به‌ معنای محکوم کردن آنان به فقر و بدبختی بگیرند.

لنین می نویسد محروم ساختن بورژوازی از حق رأی پس از انقلاب اکتبر مسئله ای صرفاً روسی است و ویژگی دیکتاتوری پرولتاریا به طور عام نیست: «باید گفت که مسئله ی محروم ساختن استثمارگران از حق رأی مسئله ای صرفاً روسی است، و نه مسئله ی دیکتاتوری پرولتاریا به طور کلی.»64 او به‌این ترتیب می پذیرد که ممکن است در کشوری دولت کارگری شکل بگیرد اما این دولت، بورژوازی را از حق رأی محروم نکند. در اینجا دو پرسش پیش می آید: 1- آیا این امر در مورد تمام حقوق شهروندی صادق است یا فقط در مورد حق رأی؟ اگر فقط در مورد حق رأی است چرا شامل حقوق دیگر نمی‌شود؟ اما اگر شامل تمام حقوق شهروندی می‌شود، چرا دولت بلشویکها بورژوازی را ــ حتی پیش از آنکه دست به اسلحه ببرد ــ نه تنها از حق رأی بلکه از دیگر حقوق شهروندی نیز محروم ساخت؟ برای مثال، چرا در دسامبر 1917، که هنوز جنگ داخلی شروع نشده بود، نشریه ی کادتها توقیف و حزب کادت غیرقانونی شد؟ یا چرا در سال 1921، یک سال پس از پایان جنگ داخلی، لنین مخالفت آشکار خود را با آزادی مطبوعات بیان کرد؟ توضیح دلیل مخالفت لنین با آزادی مطبوعات بر درک او از دیکتاتوری پرولتاریا پرتو می افکند. از این رو، لازم است در اینجا اندکی مکث کنیم.

لنین مخالفت خود را با آزادی مطبوعات با نوشتن نامه ای به میاسنیکف به تاریخ 5 اوت 1921 بیان کرد. گابریل میاسنیکف کارگر بلشویکی بود که با بسیاری از سیاستهای حزب بلشویک از جمله صلح برست لیتوفسک، سانسور و ممانعت از آزادی بیان و مطبوعات، سیاست نوین اقتصادی (نپ) و... مخالف بود. میاسنیکف در جریان تصفیه ی گسترده ی مخالفان حزب بلشویک در سال 1922، از حزب اخراج شد. اما او در سال 1923 گروهی به نام «گروه کارگرانِ حزب کمونیست روسیه» تشکیل داد و به مخالفت خود با حزب ادامه داد. رهبران حزب پس از زندانی کردنِ میاسنیکف برای مدتی کوتاه، او را به مأموریتی در آلمان فرستادند، با این قصد که از دست او خلاص شوند. در آلمان، میاسنیکف به حزب کمونیست کارگریِ آلمان نزدیک شد و با استفاده از امکانات این حزب «مانیفست» گروه خود را منتشر کرد. بلشویکها سپس گروه میاسنیکف را سرکوب کردند و خودِ او را به لطایف الحیل به روسیه بازگرداندند، تا دستگیرش کنند و به زندانش افکنند. در سال 1927، در زمان حکومت استالین، محکومیت زندان میاسنیکف به تبعید در ایروانِ ارمنستان تغییر یافت. اما او سال بعد از ایروان به ایران گریخت. میاسنیکف در ایران دستگیر و به ترکیه تبعید شد، اما پس از دو سال اقامت در ترکیه از آنجا به فرانسه مهاجرت کرد و تا سال 1945 در فرانسه در کارخانه‌ها‌ی مختلف به کارگری پرداخت. در این سال، پلیس مخفیِ رژیم استالین میاسنیکف را به شوروی بازگرداند؛ این بار، بازگرداندن او برای اعدام بود. میاسنیکف در تابستان 1921 مقاله ای با عنوان «مسائل مشکل آفرین» منتشر کرد و در آن، ضمن نقد سیاست های حزب بلشویک، از «آزادی فراگیر مطبوعات» برای تمام احزاب اپوزیسیون، «از سلطنت طلبان گرفته تا آنارشیستها»، دفاع کرد. لنین در پاسخ به این دیدگاهِ میاسنیکف آزادی مطبوعات را یک شعار «ضدپرولتری» می داند و می نویسد:

ما نمی خواهیم خودکشی کنیم و، ازهمین رو، این کار را نمی‌کنیم. ما این واقعیت را به روشنی می بینیم: " آزادی مطبوعات" در عمل به این معناست که بورژوازی بین المللی بی درنگ صدها و هزارها نویسنده ‌ی کادت، اس - ار و منشویک را بخرد، تبلیغات آنها را سازمان دهد و بر ضد ما بجنگد. این، یک واقعیت است. "آنها" از ما ثروتمندترند و می توانند برای جنگیدن با ما "نیرویی" را بخرند که ده بار از ما قوی‌تر است. نه، ما این کار را نمی‌کنیم؛ ما به بورژوازی بین المللی کمک نمی‌کنیم.65

چنان که می بینیم، لنین می گوید در روسیه حزبی قدرت سیاسی را به‌دست گرفته که ده بار از بورژوازی ضعیف تر است و، چون این حزب نمی‌تواند با تبلیغاتِ بورژوازی مقابله کند پس باید با ابزار قدرت سیاسی مانع آزادی مطبوعات او شود تا او نتواند با تبلیغات خود کارگران را از حزب جدا کند. به‌نظر لنین، به رسمیت شناختن آزادی مطبوعات برای این بورژوازی به معنی کمک کردن به او برای پیروز شدن بر حزب بلشویک است. باید گفت در این مورد نیز لنین واقع بین تر از مخالفان خویش است. حزبی که ده بار ضعیف تر از بورژوازی است درصورتی که آزادی مطبوعات و بیان و تشکل و تجمع و... را برای احزاب مخالف خود به رسمیت بشناسد پس از مدتی نه ‌چندان طولانی از سوی این احزاب به  زیر کشیده خواهد شد. اما حزبی که مدعی نمایندگی  طبقه ی کارگر است ولی ده بار از بورژوازی ضعیف تر است چرا باید قدرت را در دست گیرد؟ پاسخ لنین، بر اساس آنچه پیش از انقلاب اکتبر گفته بود، این است که اگر این حزب قدرت سیاسی را در دست داشته باشد در کنار تسهیل گذار به سوی سوسیالیسم کارگران را از نظر فکری و فرهنگی نیز از بورژوازی قوی تر خواهد ساخت و بدین سان سرمایه داری را تضعیف خواهد کرد. اما کارگری که در فضای ممانعت از آزادی بی قیدوشرط مطبوعات زندگی کند و همچون اسب عصاری چشم و گوشش بر آنچه بورژوازی می گوید و می نویسد بسته باشد چه گونه می تواند به‌لحاظ فکری و فرهنگی از بورژوازی قوی تر شود؟ کارگران نمی توانند در فضای سانسور و اختناق و سرکوبِ ناشی از دیکتاتوری حزب سرمایه داری دولتی از بورژوازی قوی تر شوند، همان گونه که آنها در فضای سانسور و سرکوب و اختناق ناشی از دیکتاتوری های سرمایه داری لیبرال نمی توانند از بورژوازی قوی تر شوند. بنابراین، آنچه مانع می شود که لنین آزادی مطبوعات و به طور کلی آزادی های سیاسی را برای احزاب مخالف به رسمیت بشناسد دیکتاتوری حزبی است. این دیکتاتوری حاوی یک پارادوکس است: اگر آزادی سیاسی را برای احزاب مخالف خود به رسمیت بشناسد سرنگون خواهد شد و، اگر بخواهد در قدرت بماند، باید سانسور و سرکوب و خفقان را نه تنها بر احزاب اپوزیسیون بلکه بر طبقه ی کارگر تحمیل کند. نام گذاری این سانسور و سرکوب و خفقان نیز به عنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» تغییری در این واقعیت نمی‌دهد. در دیکتاتوری پرولتاریا، برخلاف درک لنین، شرط قوی ترشدن طبقه ی کارگر و تکیه به نیروی خود در مبارزه با سرمایه داری نه محرومیت از آزادی مطبوعات و به طور کلی آزادی سیاسی بلکه، درست برعکس، برخورداری از آزادی فراگیر و بی قیدوشرط سیاسی است. به این ترتیب، در پاسخ به پرسش نخست باید گفت، به‌نظر لنین، بورژوازی روسیه باید نه‌تنها از حق رأی بلکه از تمام حقوق شهروندی محروم می‌شده است.

2- چرا محرومیت بورژوازی از حق رأی در انقلاب اکتبر مسئله ای صرفاً روسی بود؟ آیا این محرومیتِ صرفاً روسی به این دلیل نبود که بلشویک ها در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشتند؟ بی تردید، چنین بود. این اقدامِ حزب بلشویک چنان غیرقابل دفاع بود که حتی خودِ لنین نیز نتوانست در مقابل انتقادهای کائوتسکی از آن دفاع کند و نوشت: «شاید راه حل من [برای مسئله ی مضمون طبقاتی مجلس مؤسسان] درست نباشد.»66 به طور کلی، لنین در مورد مجلس مؤسسان فقط بر یک نکته تأکید می‌کند و انتقادهای دیگر را در این مورد بی پاسخ می گذارد. آن نکته نیز پاسخ به این انتقاد بی اساس کائوتسکی است که بلشویکها فقط پس از آنکه در مجلس مؤسسان به اقلیت افتادند جمهوری ساویتها را مترقی تر از جمهوری پارلمانی دانستند. واقعیت این است که لنین، برخلاف آنچه کائوتسکی در مقاله ی «دیکتاتوری پرولتاریا» می نویسد، نه پس از نتیجه ی انتخابات مجلس مؤسسان در اواخر نوامبر 1917 بلکه از همان زمان بازگشت از خارج کشور به روسیه در آوریل 1917، دموکراسی ساویتها را برتر از دموکراسی پارلمانیِ مجلس مؤسسان اعلام کرده بود. اما این تنها سخنی است که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، در مورد مجلس مؤسسان به زبان می آورد. مهم ترین مسائل درباره ی انتخابات مجلس مؤسسان و انحلال بعدیِ آن عبارت اند از نخست توضیح علت انحلال این مجلس و سپس پاسخ به این پرسش مهم تر که چه‌طور شد حزبی که ادعای برخورداری از رأی اکثریت «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» را داشت در انتخابات مجلس مؤسسان در اقلیت قرار گرفت؟ پاسخ لنین به مسئله ی نخست، چنان که دیدیم، این است که فهرستهای انتخاباتیِ احزاب پیش از انقلاب اکتبر تهیه شده اند و رویدادهای ناشی از این انقلاب را منعکس نمی‌کنند. برای مثال، حزب «انقلابیون سوسیالیست» پس از انقلاب اکتبر دچار انشعاب شد و جناح چپِ آن برنامه ی بلشویک ها را پذیرفت. بنابراین، به نظر لنین، فهرستی که این حزب پیش از این انشعاب برای انتخابات مجلس مؤسسان تهیه کرده بود نمی توانست بازتاب این انشعاب باشد. اما به نظر می رسد انتقاد لنین اساس درستی نداشته است. ظاهراً فاصله ی آرای نمایندگان جناح راستِ «انقلابیون سوسیالیست» و آرای نمایندگان بلشویک در این انتخابات چنان زیاد بود که حتی با درنظرگرفتن این انشعاب بازهم رأی نخست از آنِ حزب «انقلابیون سوسیالیست» می‌شد. چه بسا از همین رو بود که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از امکان اشتباه نظر خویش سخن گفت. اما پرسش مهم ترِ دوم درباره ی چراییِ در اقلیت قرارگرفتنِ حزب بلشویک در انتخابات مجلس مؤسسان را لنین اساساً مطرح نمی‌کند ــ نه در این جزوه و نه در تزهایی درباره ی مجلس مؤسسان ــ و موضعش درباره ی آن سکوت مطلق است.

سرکوب احزاب مخالف و محروم ساختن آنها از حقوق شهروندی در پوشش دیکتاتوری پرولتاریا و تشدید اجتناب ناپذیر آن در فضای جنگ داخلی در سال‌‌های 1918 تا 1920 از یک‌ سو و بیداد قحطی و فقر و گرسنگی و بیکاری و دیگر مصائب هولناکِ اقتصادی از سوی دیگر اعتراض و خیزش بخشهایی از کارگران و دهقانان را درپی داشت. جلوتر به راه حل لنین و بلشویکها برای اوضاعِ پس از جنگ داخلی در روسیه خواهم پرداخت، اما در اینجا به مخالفت کمونیستهای «چپ» در کشورهای اروپایی با دیدگاهها‌ی لنین و نقد نظرات آنها از سوی لنین اشاره می‌کنم. ظرفی که این کمونیستها انتقادهای خود را در آن مطرح می‌کردند «انترناسیونال کمونیستی» یا انترناسیونال سوم بود که در سال 1919 در تقابل با انترناسیونال دوم به دست حزب بلشویک و احزاب همسو با آن در کشورهای دیگر بنیان گذاشته شد. قرار بود کنگره ی دوم این انترناسیونال در تابستان 1920 در پتروگراد برگزار شود. لنین اثر خود به نام بیماری بچگانه ی کمونیسم «چپ» را در ماه‌ها‌ی پیش از برگزاری این کنگره به پایان رساند، ترتیب ترجمه ی سریع آن را به بیشترِ زبانهای اروپایی داد تا به این ترتیب بتواند دستور جلسه و بحثهای این کنگره را در جهت مورد نظر خود به پیش برد. از جمله ی مواضع کمونیستهای «چپ» یکی تحریم شرکت کمونیستها در  پارلمانها و اتحادیه‌ ها‌ی کارگریِ ارتجاعی بود. بدیهی بود که این موضع، احزاب کمونیست را بیش از پیش به جریانهای فرقه ای تبدیل می‌کرد، و حاصلی جز تضعیف نقش آنها در جنبش کارگری نداشت. لنین در اثر فوق به درستی این موضع کمونیستهای «چپ» را به نقد می کشد. اما مضمون این اثر فقط نقد این موضع نیست. یکی از بحثهایی که لنین در این اثر مطرح می‌کند پاسخ به انتقادی است که کمونیستهای مخالفِ حزب کمونیست آلمان مطرح می‌کردند. این کمونیستها با «دیکتاتوری حزب کمونیست» مخالف بودند و در مقابل آن از «دیکتاتوری طبقه ی پرولتاریا» دفاع می‌کردند. دیدگاه این اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان، آن گونه که لنین آن را نقل می‌کند، چنین بود:

... از نظر سیاسی، دوره ی گذار [از سرمایه داری به سوسیالیسم] دوره ی دیکتاتوری پرولتاریاست.... در اینجا این پرسش پیش می آید: چه کسی این دیکتاتوری را اجرا می‌کند: حزب کمونیست یا طبقه ی پرولتاریا؟...اساساً، باید برای دیکتاتوری حزب کمونیست بکوشیم یا برای دیکتاتوری طبقه ی پرولتاریا؟... اکنون دو حزب کمونیست در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند: یکی حزب رهبران است، که می‌کوشد مبارزه ی انقلابی را سازمان دهد و آن را از بالا هدایت کند، و مصالحه و پارلمانتاریسم را می پذیرد برای آنکه اوضاع و احوالی را به وجود آورد که بتواند به ائتلافی دولتی [با احزاب دیگر] برای اجرای دیکتاتوری خود دست یابد. دیگری حزب توده ها‌ست، که در انتظار اعتلای مبارزه ی انقلابی از پایین است، حزبی که در این مبارزه روش واحدی دارد و به کارمی بندد ــ روشی که آشکارا به هدف می رسد ــ و تمام روشهای پارلمانی و اپورتونیستی را رد می‌کند. این روش واحد عبارت است از براندازی بی قیدوشرط بورژوازی، به گونه ای که سپس دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیاده کردن سوسیالیسم بر قرار کند... اولی، دیکتاتوری رهبران است؛ دومی، دیکتاتوری توده ها‌! شعار ما این است.67

چنان که پیداست، مخالفانِ حزب کمونیست آلمان از یک‌سو دو مسئله را از هم تفکیک می‌کنند و به درستی دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل دیکتاتوری حزب کمونیست قرار می دهند اما، از سوی دیگر، حزبی را («حزب رهبران») که از در بیرون کرده اند با نام «حزب توده‌ها» از پنجره وارد می‌کنند تا «بورژوازی را براندازد و دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیاده کردن سوسیالیسم برقرار کند». پرسشهایی که با خواندن این نظرات بی درنگ به ذهن خطور می‌کنند اینهایند: اولاً چرا خودِ همان پرولتاریایی که می خواهد اِعمال دیکتاتوری کند بورژوازی را سرنگون نمی‌کند؟ ثانیاً، چه تضمینی وجود دارد که حزبی که پس از برانداختن بورژوازی به قدرت می رسد قدرت را به پرولتاریا بسپارد؟ ثالثاً، به فرض که حزب قدرت را به پرولتاریا بسپارد، آیا چنین پرولتاریایی همیشه وامدار و درواقع سرسپرده ی حزب نخواهد بود؟ این پرسشها به روشنی ناپیگیریِ نقد کمونیستهای اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان را درباره ی مقوله ی «حزب» نشان می دهند. ایراد این جریان، که بعدها به «کمونیسم شورایی» معروف شد و نظریه پردازانی چون آنتون پانه کوک را در صفوف خود داشت، فقط ناپیگیری در نقد حزب نبود. پانه کوک البته نظام جدیدِ استقراریافته در روسیه را سرمایه داری دولتی می‌دانست و به درستی می گفت: «در روسیه، نظام سرمایه داری دولتی نه از راه انحراف از اندیشه‌ها‌ی لنین بلکه با پیروی از این اندیشه‌ها‌ (برای مثال، اندیشه‌ها‌ی او در دولت و انقلاب) استحکام یافت. در آنجا، طبقه ی مسلط و استثمارگر جدیدی برای حکومت بر طبقه ی کارگر به قدرت رسید.»68 اما پاشنه ی آشیل دیدگاه پانه کوک باور به ایدئولوژی مارکسیسم بود و پذیرش ایدئولوژی نیز بی تردید اعتقاد به حزب لنینی را پیش فرض می گیرد. بدین سان، او در نقد ایدئولوژیِ مارکسیسم نیز، همچون نقد حزب، ناپیگیر بود. او صرفاً بین «مارکسیسم واقعی» و «مارکسیسم لنینی» فرق می گذاشت و دومی را نوعی انحراف از اولی می‌دانست.69اگر کمونیستهای «چپ» تقابل بین دیکتاتوری پرولتاریا و دیکتاتوری حزب را تا آخر پیگیری می‌کردند و مرعوب دیدگاه‌ها‌ی بورژواییِ لنین در این مورد نمی‌شدند می توانستند به این نتیجه ی منطقی برسند که طبقه ی کارگر نه‌ تنها به حزبِ مورد نظر کائوتسکی و لنین نیاز ندارد بلکه این حزب اساساً برای سلطه بر طبقه ی کارگر به وجود آمده است و، ازهمین رو، باید یکسره کنار گذاشته شود. همین ناپیگیری و تزلزل کمونیستهای «چپ» در نقد حزب است که لنین را قادر می سازد به آنان حمله کند. او می نویسد:

...  به عنوان قاعده و در اکثر موارد ــ دست کم در کشورهای متمدنِ کنونی ــ طبقات را احزاب سیاسی رهبری می‌کنند؛ و احزاب سیاسی را نیز، به عنوان یک قاعده ی عمومی، گروه‌ها‌ی کم وبیش ثابتی از مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین اعضای طبقه، که برای پرمسئولیت ترین مناصب انتخاب می‌شوند و رهبر (لیدر) نامیده می‌شوند، اداره می‌کنند.70

گفتنی است که ــ چنان که پیش‌تر اشاره کردم ــ لنین در جاهای دیگر برای تکمیل این ساختارِ یکسره سلسله مراتبی یک رکن فردی را نیز در رأس آن می گذارد، رکنی که سپس «دبیر کل حزب» نامیده شد. اما تا آنجا که به استدلال لنین درباره ی توجیه «حزب سیاسی طبقه ی کارگر» مربوط می‌شود، می بینیم که این استدلال اساساً بورژوایی است: چون در «کشورهای متمدنِ کنونی» احزاب سیاسی طبقات را «رهبری» می‌کنند، و از آنجا که در این کشورها «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای طبقات احزاب سیاسی را اداره می‌کنند، پس طبقه ی کارگر را نیز باید حزب سیاسی رهبری کند و این حزب را نیز باید مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین اعضای طبقه ی کارگر اداره کنند. در پاسخ به این استدلال باید گفت: درست است؛ طبقه ی بورژوازی را حزبِ این طبقه باید رهبری کند و این حزب را نیز باید نخبگان این طبقه، یعنی «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای این طبقه اداره کنند. زیرا رهبری و اداره ی جامعه ی سرمایه داری مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است و این حکومت به اقتدار، نفوذ و تجربه نیاز دارد، و این ویژگیها را نیز فقط در نخبگان طبقه ی بورژوا می توان یافت. اما آیا ازمیان برداشتن جامعه ی سرمایه داری و پیشروی به سوی جامعه ی کمونیستی نیز مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است؟ پاسخ مارکس به این پرسش آشکارا منفی است، زیرا او می خواهد طبقه ی کارگر به نیروی خود از بند کارگری کردن، یعنی کارِ مزدی، رها شود و این رهایی الزاماً به حکومت اکثریت کارگرانِ خودآگاه، خودگردان و متکی به خود بر اقلیت جامعه نیاز دارد، حکومتی که خود در گرو ایجاد تشکلی است که اکثریت جامعه در آن سازمان یافته باشد. اما کسی که می خواهد همه ی افراد جامعه را به کارگر و مزدبگیرِ دولت تبدیل کند، چه بخواهد و چه نخواهد، ناچار است به این پرسش پاسخ مثبت بدهد. زیرا نظامِ مزدی، اعم از خصوصی و دولتی، مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است، که طبعاً به حزبی نیاز دارد که اقلیتی از نخبگان را در خود سازمان داده باشد، و نخبه نیز به دلایل روشن معمولاً خاستگاه بورژوایی دارد. ازهمین روست که لنین و کائوتسکی  نظریه پردازان سوسیالیسم را، که قاعدتاً به نظر آنها باید رهبران «حزب سیاسیِ طبقه ی کارگر» باشند، به صراحت «روشنفکران بورژوا» می نامند. این نیز که چه گونه این «روشنفکران بورژوا» یک باره به «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای طبقه ی کارگر تبدیل می‌شوند فقط می تواند مصرف چهره ی کارگری دادن به تشکیلاتی را داشته باشد که نخبگان بورژوا آن را بنیان گذاشته اند.

لنین، در سخنرانی خود در کنگره ی دوم «انترناسیونال کمونیستی» به تاریخ 23 ژوییه‌ ی 1920، به صراحت می گوید منظور او از دیکتاتوری پرولتاریا همان دیکتاتوری حزب یعنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت است و، به این ترتیب، بر تمام آنچه که پیش‌تر (مثلاً در دولت و انقلاب) در تعریف دولت کارگری به عنوان دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت گفته است خط بطلان می کشد. او این سخنرانی را با نقد نظرات دو تن از کمونیست های «چپِ» انگلستان این گونه آغاز می‌کند:

رفقا، مایلم چند نکته را درباره ی سخنان رفقا تَنِر (Tanner)  و مکلَین  (McLaine) بیان کنم. تَنِر می گوید طرفدار دیکتاتوری پرولتاریاست. اما او دیکتاتوری پرولتاریا را درست آن گونه که ما [بلشویکها] می‌بینیم نمی بیند. او می گوید منظور ما [بلشویکها] از دیکتاتوری پرولتاریا درواقع دیکتاتوری اقلیتِ سازمان یافته و آگاه پرولتاریاست. کاملاً درست است؛ در عصر سرمایه داری، که توده‌ ها‌ی کارگر در معرض استثمار مدام قرار دارند و نمی توانند استعدادهای انسانیِ خود را رشد دهند، مشخص ترین ویژگیِ احزاب سیاسیِ طبقه ی کارگر این است که فقط اقلیتی از این طبقه را شامل می‌شوند. حزب سیاسی فقط اقلیتی از طبقه را دربرمی گیرد، همان گونه که کارگرانِ واقعاً آگاه در هرجامعه ی سرمایه داری فقط اقلیتی از تمام کارگرانِ آن جامعه را تشکیل می دهند. بنابراین، ما ناچاریم بپذیریم که فقط این اقلیت آگاه است که می تواند توده‌ها‌ی وسیع کارگر را هدایت و رهبری کند.71

لنین در اینجا نیز از درِ نقطه ی ضعف کمونیستهای «چپ»، یعنی باور آنها به مضمون «حزب سیاسی طبقه ی کارگر»، وارد می‌شود و درواقع برای خلع سلاح سیاسیِ آنها سخنان خود را این گونه ادامه می‌دهد:

و اگر رفیق تَنِر  بگوید با حزب مخالف است اما در همان حال با اقلیتی از سازمان یافته ترین و انقلابی ترین کارگران که راه را به کل پرولتاریا نشان دهد موافق است، آن گاه من خواهم گفت که درواقع  بین ما اختلافی نیست. این اقلیت سازمان یافته چیست؟ اگر این اقلیت همان کارگران آگاه است، اگر می تواند توده‌ها‌ را رهبری کند، و اگر می تواند به هرمسئله ای که در دستور روز قرار می گیرد پاسخ دهد، پس درواقع همان حزب است.72

کسی که مشکل طبقه ی کارگر را به راستی در این ببیند که فقط اقلیتی از این طبقه «آگاهی» دارد (البته مشکل طبقه ی کارگر فقدان خودآگاهی است و نه آگاهی، اما در اینجا برای پرهیز از انحراف از بحث اصلی به این نکته نمی پردازم) قاعدتاً باید برای تبدیل این اقلیت به شمار هرچه بیشتری از کارگران بکوشد و کمک کند طبقه ی کارگر هم از نظر خودآگاهی و هم به لحاظ سازمان یافتگی روی پای خود بایستد و به این یا آن حزب سیاسی وابسته نشود. اما کسی چون لنین که ــ به دلایلی که در این کتاب آورده ام ــ مسئله ی اصلی مبارزه ی طبقاتیِ کارگران را نه رهایی طبقه ی کارگر از چنگ سرمایه به نیروی خود بلکه سازمان دهی قدرت یک حکومت ایدئولوژیک می داند، به راحتی می تواند کمبود خودآگاهی و سازمان یافتگی طبقه ی کارگر را به محمل و دستاویزی برای ایجاد تشکلی از انقلابیون حرفه ای با هدف کسب قدرت سیاسی تبدیل کند. روشن است که چنین حزبی نه سازمان مبارزه ی طبقه ی کارگر برای رهایی از چنگ سرمایه بلکه، برعکس، سازمان سلطه ی ایدئولوژیک «انقلابیون حرفه ای» برای استثمار طبقه ی کارگر به‌ شیوه ی سرمایه داری دولتی است. بنابراین، صرف نقد «حزب سیاسی طبقه ی کارگر» کافی نیست و، چنان که استدلال لنین در بالا نشان می‌دهد، اگر منتقدِ «چپ» نقد حزب را  تا نقد دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت، یعنی سلطه ‌ی ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای برقراری سرمایه داری دولتی، پیش نبرد، او همچنان در اسارت ایدئولوژی مارکسیستیِ لنین قرار دارد و نمی تواند به کُنه این ایدئولوژی همچون نظریه ی پسرفت کمونیسم مارکس پی ببرد.

تا زمانی که جنگ داخلی ادامه داشت نه مردم می توانستند آشکارا به سیه روزی خود اعتراض کنند و نه مخالفان لنین در حزب فرصت می یافتند اختلاف نظر خود را عیان سازند. همین که جنگ پایان یافت، هم پرده ای که جنگ بر روی اعتراض مردم به سیه روزی و قحطی و فقر و بیکاری کشیده بود کنار رفت و هم مخالفان فرصت پیدا کردند اختلاف نظر خود را آشکارا بیان کنند. به مسئله ی اول جلوتر خواهم پرداخت؛ در اینجا به عیان شدن اختلافهای حزبی و نحوه ی برخورد لنین به آنها اشاره می‌کنم. تشدید اختلافهای درونیِ حزب، که لنین آن را «بحران حزب» می نامید، از برخورد با اتحادیه ‌ها‌ی کارگری شروع شد. نخست تروتسکی بود که از «تریدیونیونیسمِ ساویتی» سخن می گفت و بدین سان به جای سلطه ی حزب بر اتحادیه ها‌ی کارگری از ادغام اتحادیه ‌ها‌ در ساویتها دفاع می‌کرد. زینوویف به نقد دیدگاه تروتسکی پرداخت. در این تقابل، لنین جانب زینوویف، تامسکی و دیگر دست اندرکارانِ اتحادیه ‌ها‌ی کارگری را گرفت. او در سخنرانی خود تحت عنوان اتحادیه‌ها‌ی کارگری، موقعیت کنونی و خطاهای تروتسکی به تاریخ 30 دسامبر 1920 جایگاه اتحادیه‌ ها‌ی کارگری در دیکتاتوری پرولتاریا را این گونه تعریف می‌کند:

برای گذار به سوسیالیسم، دیکتاتوری پرولتاریا اجتناب ناپذیر است، اما این دیکتاتوری را سازمانی که تمام کارگران صنعتی را دربرمی گیرد اِعمال نمی‌کند... . می توان گفت اتفاقی که می افتد این است که حزب، پیشاهنگ پرولتاریا را جذب می‌کند و این پیشاهنگ، دیکتاتوری پرولتاریا را اِعمال می‌کند. ... از یک‌ سو، اتحادیه ‌ها‌ی کارگری حلقه ی واسط بین پیشاهنگ و توده‌ ها‌یند، و با فعالیت روزمره شان توده‌ ها‌ را [به حقانیت پیشاهنگ] مجاب می‌کنند... . از سوی دیگر، اتحادیه‌ ها‌ی کارگری "نیروی ذخیره"ی قدرت دولتی ‌اند. چنین است جایگاه اتحادیه ‌ها‌ی کارگری در دوره ی گذار از سرمایه داری به کمونیسم. به طور کلی، این گذار بدون رهبریِ تنها طبقه ای که سرمایه داری آن را برای تولید بزرگ مقیاس تربیت کرده و تنها طبقه ای که هیچ منفعتی در خرده مالکی ندارد، نمی تواند انجام گیرد. اما دیکتاتوری پرولتاریا را نمی توان به‌وسیله ی سازمانی اِعمال کرد که کل این طبقه را دربرمی گیرد، زیرا  در تمام کشورهای سرمایه داری (نه تنها در اینجا، یعنی یکی از عقب مانده ترینِ آنها) بخشهایی از پرولتاریا هنوز چنان پراکنده، منحط و فاسدند (در برخی کشورها از سوی امپریالیسم) که سازمانی که کل پرولتاریا را در بر می گیرد نمی‌‌تواند مستقیماً دیکتاتوری پرولتاریا را اِعمال کند. این دیکتاتوری را فقط پیشاهنگی می تواند اِعمال کند که انرژی انقلابیِ طبقه را جذب کرده است. کل [طبقه ی کارگر] همچون چرخ دنده ‌ها‌ی [این پیشاهنگ] عمل می‌کند. چنین است مکانیسم دیکتاتوری پرولتاریا و لوازم گذار از سرمایه داری به کمونیسم. 73

چنان که می بینیم، لنین برای تعیین رابطه ی اتحادیه ‌ها‌ی کارگری و حکومت از دو پیش فرض اساسی عزیمت می‌کند: 1- طبقه ی کارگر نمی‌تواند حکومت کند، زیرا اکثریت این طبقه پراکنده، منحط و فاسدند.

2- فقط اقلیتی از طبقه، که دارای انرژی انقلابی اند، می توانند حکومت کنند و جامعه را از سرمایه داری به سمت کمونیسم ببرند. (یادآوری می‌کنم که نظر لنین در این مورد همان نظر کائوتسکی در مقاله ی «دیکتاتوری پرولتاریا»ست، مقاله ای که لنین بر اساس آن کائوتسکی را «مرتد» نامید. تفاوت آنها فقط در این است که کائوتسکی ناتوانی طبقه ی کارگر برای حکومت را از آن رو می داند که این طبقه «توده ای بی شکل» است، حال آنکه لنین علت این ناتوانی را «پراکندگی، انحطاط و فساد» اکثریت این طبقه می‌داند.) با این پیش فرضها، خواننده انتظار دارد که هدفِ حکومت حزب، یعنی دیکتاتوری اقلیت طبقه ی کارگر، از نظر لنین، رفع پراکندگی، انحطاط و فساد اکثریت طبقه باشد. اما مطلقاً چنین نیست. لنین واقع بین تر از آن است که (همچون کمونیستهای «چپِ» آلمان) بگوید حزب قدرت سیاسی را برای آن به دست می گیرد که سپس آن را به طبقه بسپارد. او خوب می داند که حزبی که قدرت را به دست می گیرد آن را به هیچ نیروی دیگری واگذار نخواهد کرد. لنین قدرت گیری اقلیت را برای آن می خواهد که اکثریت را به «چرخ دنده»ی این اقلیت تبدیل کند. اکثریتِ مورد نظر لنین نه تنها اتحادیه‌ ها‌ی کارگری، نه تنها کل کارگران، بلکه دهقانان را نیز شامل می‌شود. او، ضمن نقد دیدگاه تروتسکی، سلطه ی دولت اقلیت بر اکثریت جمعیت جامعه ی روسیه را این گونه بیان می‌کند:

تروتسکی این واقعیت را نادیده می گیرد که ما در اینجا نه با یک آرایش ساده بلکه با آرایش پیچیده ای از چرخ دنده‌ها‌ رو به روییم؛ زیرا دیکتاتوری پرولتاریا را نمی توان با یک سازمان توده ایِ پرولتری پیاده کرد. این دیکتاتوری بدون تعدادی "تسمه نقاله" نمی‌تواند کار کند، "تسمه نقاله"هایی که پیشاهنگ را به توده ی طبقه ی پیشرو و این توده را به توده ی مردم زحمتکش متصل می‌کنند. در روسیه، این توده ی مردم زحمتکش دهقانان اند.74

لنین، در جایی دیگر از همین سخنرانیِ مورد بحث، در پاسخ به تروتسکی که دولت ساویتها را «دولت کارگری» نامیده بود، تأکید می‌کند: «دولت ما در واقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است.»75 لنین اندکی پس از سخنرانیِ فوق در مقاله ی «بحران حزب» این گفته ی خود را «تصحیح» می‌کند و می نویسد:

... باید یک اشتباه دیگرم را در سخنرانی 30 دسامبر تصحیح کنم. من در آن سخنرانی گفتم: "دولت ما درواقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است." رفیق بوخارین یک باره فریاد کشید: "چه نوع دولتی؟" من در پاسخ او را به کنگره ی هشتم ساویتها ارجاع دادم، که در آن زمان تازه پایان یافته بود. من به گزارشِ این بحث در آن کنگره رجوع کردم و دریافتم که اشتباه از من بوده و رفیق بوخارین درست گفته است. من باید مسئله را این گونه بیان می‌کردم: "دولت کارگری یک انتزاع است. چیزی که ما درواقع داریم دولتی کارگری است که این ویژگیها را دارد: اولاً نه طبقه ی کارگر بلکه دهقانان اند که اکثریت جمعیت کشور را تشکیل می دهند و، ثانیاً، دولت ما دولتی است که دچار اعوجاجِ بوروکراتیک است." هر آن کس که کل سخنرانی من را بخواند درخواهد یافت که این تصحیح هیچ خدشه ای به استدلال یا نتیجه گیری من وارد نمی‌کند.76

لنین درست می گوید. استدلال یا نتیجه گیری او در سخنرانی 30 دسامبر این بود که اقلیت طبقه ی کارگر، یعنی حزب بلشویک، بر اکثریت جمعیت جامعه اِعمال دیکتاتوری می‌کنند، اکثریتی که نه تنها اتحادیه ‌ها‌ی کارگری، نه تنها کل توده‌ها‌ی کارگری بلکه دهقانان را نیز شامل می‌شوند. همان گونه که لنین می گوید، «تصحیح» فوق هیچ خدشه ای به این نتیجه گیری وارد نمی‌کند. اما این نتیجه گیری، تا آنجا که به اتحادیه‌ ها‌ی کارگری مربوط می‌شود، هیچ معنایی جز تبدیل این تشکلها به زائده ی «حزب سیاسی طبقه ی کارگر» ندارد. در این مورد، برخورد حزب بلشویک با اتحادیه‌ ها‌ی کارگری همان برخورد احزاب کنونیِ دنیای سرمایه داری یعنی حزب سوسیال دموکرات آلمان، حزب کارگر انگلستان و حزب دموکرات آمریکا با این تشکلهاست؛ تفاوت فقط در این است که احزاب اخیر اتحادیه ‌ها‌ی کارگری را درخدمت سرمایه داریِ نولیبرال می خواهند، حال آنکه حزب بلشویک این تشکلها را برای تثبیت و تحکیم سرمایه داری دولتی می‌خواست.

طبیعی بود که این نگرش لنین با مخالفت بخشهای از حزب بلشویک رو به رو شود. در این مقطع، دست کم پنج گروه مخالف در حزب بلشویک وجود داشت: تروتسکی و هم نظرانش، بوخارین و هم فکرانش، «اپوزیسیون کارگری» به رهبری شلیاپنیکف، اپوزیسیون «سانترالیسم دموکراتیک» به رهبری ساپرانف، و گروه ایگناتف. با آنکه این گروه ‌ها‌ همه پلاتفرمهای خاص خود را داشتند و مخالفت خود را با سیاست حاکم بر حزب با شعارهای مخصوص به خود بیان می‌کردند ــ مثلاً «تریدیونیونیسمِ ساویتی»(تروتسکی)، «دموکراسی صنعتی»(بوخارین)، «سپردن مدیریت اقتصاد کشور به اتحادیه ‌ها‌ی کارگری»(اپوزیسیون کارگری) و... ــ اما همه در یک نکته اشتراک داشتند و آن مخالفت با دولتی کردنِ کامل اتحادیه ‌ها‌ی کارگری بود. البته مخالفت این گروه‌ ها‌ با حزب بلشویک از بحث اتحادیه ‌ها‌ی کارگری فراتر می رفت؛ اما عمدتاً به رابطه ی دولت و اتحادیه ‌ها‌ی کارگری گره خورده بود. در اینجا نیز واقع بینیِ بورژواییِ لنین بر توهم مخالفانش پیروز شد. درواقع، مخالفان در زمین لنین با او مبارزه می‌کردند. این زمین، همانا دیکتاتوری و تاخت و تاز مطلق حزب بلشویک در تمام عرصه ‌ها‌ی جامعه بود. نقطه ی ضعف مخالفان این بود که در حالی که با نفس وجود حزب مشکلی نداشتند و همچون لنین از دیکتاتوری حزب عزیمت می‌کردند، می کوشیدند از دامنه ی دخالت این دیکتاتوری در امور جامعه بکاهند. و این چیزی جز غفلت از علت اصلیِ «بحران حزب» نبود. حکایت بلشویکهای مخالف لنین حکایت آن مردِ اهلِ کِرِت بود که می گفت همه ی کِرِتیها دروغگویند. او غافل بود که با این گفته پیش از همه خود را در مظان اتهام دروغگویی قرار می‌دهد. لنین در اینجا نیز با تکیه بر نقطه ی ضعف مخالفانِ خود توانست آنها را از میدان به در کند. برای مثال، به این گفته ی او در همان مقاله ی «بحران حزب» توجه کنید:

کمونیسم می گوید: حزب کمونیست، پیشاهنگ پرولتاریا، توده ی کارگرانِ غیرحزبی را رهبری می‌کند و توده‌ ها‌ ــ نخست کارگران و سپس دهقانان ــ را آموزش  می‌دهد، تربیت می‌کند و آماده می سازد ("مکتب" کمونیسم) تا آنها بتوانند در نهایت اداره ی کل اقتصاد کشور را به دست گیرند. [حال آنکه] سندیکالیسم مدیریت صنایع ("ادارات اصلی و هیئتهای مرکزی") را به توده ی کارگران غیرحزبی، که در صنایع تقسیم شده اند، واگذار می کند و بدین سان حزب را به امری زائد تبدیل می‌کند و نمی تواند مبارزه ای بی وقفه را برای تربیت توده ‌ها‌ یا تمرکز واقعی مدیریت کل اقتصاد کشور در دستان آنها پیش برد.77

لنین به این ترتیب با تکیه بر باور «اپوزیسیون کارگری» به حزب و دیکتاتوری حزبی و معرفی این باور به عنوان «کمونیسم» می تواند این اپوزیسیون را به راحتی به انحراف «سندیکالیستی و آنارشیستی» از کمونیسم متهم کند، و فعالیت آن را «مغایر با عضویت در حزب کمونیست روسیه»78 اعلام کند. او نه تنها می تواند اعضای «اپوزیسیون کارگری» را از حزب اخراج کند بلکه با تکیه بر نقطه ی ضعف خودِ اپوزیسیون قادرمی‌شود مخالفان دیگر را نیز مرعوب سازد و از میدان به در کند.

سیر دگردیسی و پسرفت کمونیسم مارکس، که پس از انقلاب اکتبر 1917 خود را به صورت دیکتاتوری اقلیت حزبی بر اکثریت مردم روسیه نشان داده بود، در سالهای پس از 1920 شتاب بیشتری گرفت. فقر و بیکاری و قحطیِ مزمن جامعه ی روسیه، که جنگ جهانی اول نیز مزید بر علت شده و آنها را تشدید کرده بود، کم بود، مصائب خانمان سوز دو سال جنگ داخلی نیز به آنها افزوده شد و جانِ بخشهای وسیعی از مردم را به لب رساند. دولت در سالهای جنگ داخلی و تا اوایل سال 1921 غله ی مورد نیاز مردم شهرها را با مصادره ی محصولات دهقانان تأمین می‌کرد. حاکمیت «کمونیسم جنگی» در دوره ی جنگ داخلی را مردم به دلایلی قابل درک تحمل می‌کردند؛ اما پس از پایان این جنگ دیگر نه کارگران تناسبی بین تشدید بی امان بارآوری کار و تلاش سخت و توان فرسای خود برای تولید محصولات مورد نیاز دولت از یک‌سو و تداوم فضای جنگی و سیه روزی مشقت بارِ زندگیِ کوپنی و نیز تشدید اختناق سیاسی از سوی دیگر می دیدند، و نه دهقانان مصادره ی محصول خود را از سوی دولت تحمل می‌کردند. ازهمین رو، مناطقی از کشور دستخوش قتل و غارت و شورش و ناآرامی شد. پاسخ دولت بلشویکی به این اوضاع، همچون پاسخ هر دولت بورژوایی، از یک‌سو سرکوب و از سوی دیگر رفرم اقتصادی بود.

برجسته ترین نمونه ی سرکوب شورشهای سال 1921 در روسیه، درهم کوبیدن قیام کرونشتات بود. مشکل اصلی مردم شهرهای روسیه در سال 1921 نان بود. تولید غلات در روستاها جوابگوی نیازهای مردم نبود، ضمن آنکه بخشی از همان تولیدِ ناکافی را نیز دهقانان احتکار می‌کردند و به دولت نمی دادند. سیاست دولت برای تأمین نان در دوران «کمونیسم جنگی» عبارت بود از مصادره ی غلات در روستاها و سهمیه ای کردنِ نان در شهرها. طبیعی بود که بخش وسیعی از دهقانان با این سیاست مخالف باشند. در شهرها نیز 200 گرم نان (که در موارد خاصی به400 ، 600 و به ندرت به 800 گرم می رسید) به عنوان سهمیه ی روزانه ی هر نفر بخش ناچیزی از نیازهای غذایی کارگران را تأمین می‌کرد و بسیاری از کارگران بقیه ‌ی نیازهای خود را در زیر پوست سیاست دولت تأمین می‌کردند. آنان، دور از چشم شبه نظامیان دولتی، اجناس مورد نیاز روستاییان همچون نفت و نمک و کبریت و پوتین و لباس دست دوم را با خود به روستا می بردند و آنها را با آرد و سیب زمینی مبادله می‌کردند. البته گاه در برگشت گیر میلیشیا  می افتادند و همان آرد و سیب زمینی ناچیزشان هم مصادره می‌شد. از سوی دیگر، دستمزدهای کارگران سخت کاهش یافته و به سطح 9 % دستمزدهای سال 1913 رسیده بود.79پس از پایان جنگ داخلی، نارضایتی کارگران از وضع موجود در شکل اعتصابهای پرشمار و گسترده ی آنها آشکار شد. طبق آمارِ یکی از روزنامه‌ ها‌ی وابسته به اتحادیه‌ ها‌ی کارگری روسیه، این کشور در سال 1921 شاهد 477 اعتصاب با شرکت 184000 نفر بوده است.80مهم ترینِ این اعتصابها، اعتصاب کارگران پتروگراد در فوریه ی 1921 بود. خواستهای این کارگران از این قرار بود: تأمین مواد غذایی، برابری سهمیه ی نان، بازگشایی بازارهای محلی برای به دست آوردن مواد غذایی، آزادی مسافرت تا شعاع 30 کیلومتری، عقب نشینی شبه نظامیانی که شهر را به محاصره ی خود درآورده بودند، و آزادی بیان، مطبوعات و زندانیان سیاسی. ملوانان کرونشتات (شهری در 30 کیلومتریِ غرب پتروگراد)، که پیش‌تر در انقلاب 1905 و هر دو انقلاب 1917 از پیشروان انقلاب بودند اما در ژانویه ‌ی 1921 بسیاری از آنان حزب بلشویک را ترک کرده بودند، نمایندگانی را به پتروگراد فرستادند تا از اوضاع شهر به ویژه اعتصاب کارگران و خواست های آنان گزارشی تهیه کنند. آنان در اول مارس 1921 پس از شنیدن این گزارش قطعنامه ای صادر کردند و خواستهای خود را به این ترتیب به اطلاع دولت رساندند: تجدید انتخابات ساویتِ کرونشتات (انتخابات کنگره ی هشتم ساویت ها در کرونشتات مورد قبول آنها نبود)، آزادی بیان برای آنارشیستها و احزاب چپِ سوسیالیست، تشکیل اتحادیه‌ ها‌ی مستقل کارگری، آزادی زندانیان سیاسیِ آنارشیست و سوسیالیست، کاهش مقررات سخت گیرانه ی دوران «کمونیسم جنگی»، آزادی عمل برای دهقانان در زمین خودشان و حق نگه داری دام به شرط عدم استخدام کارگر، و قانونی شدنِ تولید کارهای دستی به شرط عدم استفاده از کارگرِ مزدی. دولت بلشویکی قطع نامه ی ملوانان کرونشتات را به عنوان «توطئه ی گارد سفید» محکوم کرد و نمایندگانی را برای اعلام این موضع به کرونشتات فرستاد. ملوانان نمایندگان دولت را گروگان گرفتند و ضمن تصرف پایگاه‌ ها‌ی دولتی در کرونشتات قیام خود را «انقلاب سوم زحمتکشان» نامیدند و اعلام کردند تا تحقق خواستهایشان گروگانها را آزاد نخواهند کرد. چنین بود که دولت بلشویکی در کمتر از سه هفته پس از اعلام خواستهای ملوانان، قیام ملوانان کرونشتات را از زمین و دریا و هوا در هم کوبید. رادیو مسکو شورش کرونشتات را به ژنرالی تزاری به نام کازلوفسکی نسبت داد، اما شورشیان این خبر را تکذیب و اعلام کردند کرونشتات در دست ملوانان، سربازان سرخ و کارگران است. معلمی به نام دنیسوف، که از حزب بلشویک استعفا داده و به قیام کرونشتات پیوسته بود، اعلام کرد: «من علناً به کمیته ی موقتِ انقلابی اعلام می دارم که از لحظه ای که گلوله ای به سوی کرونشتات شلیک شد، من دیگر خود را عضو حزب نمی دانم. من از فراخوان کارگران کرونشتات طرفداری می‌کنم. همه ی قدرت به ساویتها، نه به حزب.»81

لنین و تروتسکی نیز به صرف حمایت گارد سفید، اس - ارها و منشویکها از قیام کرونشتات آن را به «ضدانقلاب» نسبت دادند. البته حضور طرفدارانی از این جریانهای سیاسی را در میان توده ی ملوانان شورشی نمی‌شد انکار کرد. همچنین، آغشتگی برخی از این ملوانان را به ایدئولوژی آنارشیسم، که آنان را به اقدام مسلحانه ی زودرس واداشت، غیرقابل انکار بود. با این همه، در نفس برحق بودنِ جنبش آزادی خواهانه ی ملوانان کرونشتات و خواستهای آنها تردید نمی توان کرد. در ضمن، ملوانان شورشی را نمی توان مسئول حمایتهای «ضدانقلاب» از آنان قلمداد کرد. سرکوب قیام کرونشتات به بهانه ی وابستگی آن به «گارد سفید» نشان می‌دهد که انتساب هرگونه اعتراض علیه دیکتاتوری بلشویکها به «ضدانقلاب» و «امپریالیسم» برای مرعوب ساختن مخالفان از همان دوره ی حکمرانی لنین باب شد، و آنچه در زمان استالین به حربه ی رایج برای کشتار مخالفان تبدیل شد درواقع ادامه و شکل حاد و عریان و فراگیر همین برخورد لنینی بود. اینکه اگر کسی با این یا آن جنبه از «انقلاب» مخالفت کرد پس حتماً با «ضدانقلاب» است حربه ی هرگونه دولت ایدئولوژیک از جمله دولت ایدئولوژیک مارکسیستی و مارکسیستی- لنینیستی برای سرکوب مخالفان است، حربه ای که با تحمیل «تضاد»ی صوری بر واقعیتِ زنده آن را در وجود دو قطب «متضادِ» ایدئولوژیک خلاصه می‌کند و هیچ جایی برای قطب ثالث باقی نمی گذارد. در صوری و غیرواقعی بودنِ این دوقطبی ایدئولوژیک همین بس که تاب محک خوردن با واقعیت را ندارد و به محض برخورد با آن فرو می پاشد. برای مثال، در مورد همین نسبت دادن قیام کرونشتات به «گارد سفید» و «ضدانقلاب»، می توان گفت: بسیارخوب، فرض کنیم این قیام کار «گارد سفید» و «ضدانقلاب» بوده باشد. اما این ملوانان کرونشتات، که به گفته ی خودِ بلشویکها هم در انقلاب 1905 و هم در انقلابهای 1917 جزءِ پیشتازان انقلاب بودند، چه جور بلشویکهایی بودند که به سادگی آلت دست و بازیچه ی «گارد سفید» و «ضدانقلاب» شدند؟!  آیا همین بازیچه ی دست احزاب سیاسی شدنِ آنها نشان نمی‌دهد که این ملوانان در همان زمان نیز که در صفوف بلشویکها بودند آلت دست و بازیچه ی بلشویکها بودند و آنها درواقع از آنها استفاده ی ابزاری می‌کردند تا خود به قدرت برسند؟!  روشن است که خلاصه کردنِ واقعیت سیاسیِ جامعه در دو قطب «انقلاب» و «ضدانقلاب» ایدئولوژیک تر از آن است که این واقعیت را توضیح دهد، و به سادگی به حربه ای بر ضد خودش بدل می‌شود. چنان که پیش‌تر اشاره کردم، کارکرد این دوقطبیهای ایدئولوژیک ارعاب و سرکوب یک قطب از سوی قطب دیگر از طریق تحریف و پرده پوشی واقعیت است.

پس از قیام کرونشتات، سرکوب مخالفان بیش از پیش تشدید شد و لنین (در مقاله ی «درباره ی مالیات جنسی») آشکارا اعلام کرد جای منشویکها و  اس - ارها نه در کنفرانسهای غیرحزبی بلکه در زندان است. او بدین سان هر منشویک و اس - اری را صرفاً به دلیل منشویک بودن یا اس - ار بودن مجرم اعلام کرد. تنها در این مورد نبود که لنین همچون بالاترین مقام دولت درواقع برای دادگستری تعیین می‌کرد که چه کسی مجرم است و چه کسی مجرم نیست. او در فوریه ی 1922 در نامه ای به کِرسکی، کمیسر دادگستری، ضمن جلب توجه او به درنظرگرفتن قوانین کشورهای اروپای غربی، از ضرورت بازنگری در قانون مدنی برای تشدید دخالت دولت در روابط خصوصیِ مردم سخن می گوید و می نویسد:

خود را به قوانین کشورهای اروپای غربی محدود نکنید (مهم ترین نکته همین است). کورکورانه از "کمیساریای خلق برای امور خارجه" پیروی نکنید. ما نباید مجیز "اروپا" را بگوییم بلکه باید فراتر از آن برویم و دخالت دولت را در "روابط حقوقیِ خصوصی"، در امور مدنی و شهروندی، تشدید کنیم. من دقیقاً نمی توانم بگویم این کار را چه گونه باید کرد، زیرا در شرایطی نیستم که این مسئله را بررسی کنم و یا وارد بحث درباره ی حتی یکی از این قوانین شوم. اما در اینکه این کار را باید بکنیم تردیدی ندارم. خطری که ما را در این زمینه تهدید می‌کند تفریط است (و نه افراط)؛ در این مورد نیز من هیچ تردیدی ندارم. کنفرانس آتیِ ژنو نباید باعث شود ما مرتکب حرکت غلطی بشویم، خود را ببازیم و اجازه دهیم امکان تشدید دخالت دولت در روابط "مدنی و شهروندی" از دست مان برود.82

لنین حدود سه ماه بعد در نامه ی دیگری به‌تاریخ 17 مه 1922 به همین وزیر دادگستری، ضمن ارسال پیش نویس خود به عنوان متمم قانون مجازات، ضرورت تشدید این مجازات و «حقانیت ترور» را به او گوشزد می‌کند و می‌نویسد:

دادگاه‌ها‌ نباید ترور را ممنوع کنند ــ دادنِ وعده ی چنین چیزی فریب یا خودفریبی است ــ بلکه باید انگیزه‌ ها‌ی نهفته در پس ترور را مدون سازند و، به صراحت و بدون هیچ گونه خیال بافی یا  آب و تاب، آن را به عنوان یک اصل به قانون تبدیل کنند. اصل ترور باید در وسیع ترین شکل ممکن فرمول بندی شود، زیرا فقط قانون انقلابی و وجدان انقلابی می تواند محدودیتهای کاربرد آن را کم و بیش تعیین کند.83

لنین پیش‌تر، در مقاله ی «درباره ی مالیات جنسی»، لزوم ترور را این گونه بیان کرده بود: «...بدون تروریسم نمی توان کاری از پیش برد. یا تروریسم بورژواییِ گارد سفیدی از نوع آمریکایی، بریتانیایی (ایرلند)، ایتالیایی (فاشیست‌‌ها)، آلمانی، مجارستانی و غیره یا تروریسم سرخ پرولتری. حد وسطی وجود ندارد. شق «ثالث»ی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد.»84 دفاع لنین از تروریسم هیچ سنخیتی با کمونیسم مارکس نداشت. مارکس اساساً ترور و توطئه و دسیسه چینی را در شأن طبقه ی کارگر نمی‌دانست و می گفت طبقه ی کارگر برای غلبه بر بورژوازی هیچ نیازی به توطئه و دسیسه چینی در خفا ندارد و مبارزه اش با سرمایه داری باید به  همان آَشکاری و علنیتِ مبارزه ی نور با تاریکی باشد. او پس از آنکه باخبر شد پلیس فرانسه در آستانه ی  همه پرسیِ لویی بناپارت برخی از اعضای انترناسیونال اول را به ‌اتهام توطئه علیه امپراتور و ترور او بازداشت کرده است، پیش نویس بیانیه ای را نوشت و آن را در جلسه ی شورای عمومی انترناسیونال در تاریخ 3 مه 1870 مطرح کرد، که به‌اتفاق آرا تصویب شد. هنری کالینز و کایمن آبرامسکی در کتاب کارل مارکس و جنبش کارگری بریتانیا، سالهای انترناسیونال اول، دیدگاه مارکس در این بیانیه را این گونه گزارش می کنند:

شاخه‌ها‌ی انترناسیونال باید همچون مراکز سازمان طبقه ی کارگر عمل کنند و برای آنها "هرگونه جنبش سیاسی باید درخدمت... رهایی اقتصادی طبقه ی کارگر باشد." طبیعت تشکلی که هویت کارگری دارد" آن را از هرگونه انجمن مخفی متمایز می‌کند." اگر بتوان برای مبارزه ی طبقات کارگر، که بدنه ی عظیم جامعه را تشکیل می‌دهند و تمام ثروت آن را تولید می‌کنند، لفظ توطئه را به کاربرد، باید گفت "آنها علناً توطئه می‌کنند، همان گونه که نور علناً علیه تاریکی توطئه می‌کند، با آگاهی کامل از این که بدون وجود آنها هیچ قدرت مشروعی نمی تواند وجود داشته باشد." ... مارکس، در مخالفت با پرودونیستها، توانسته بود [به جای توطئه و ترور] از ضرورت کنش سیاسی طبقه ی کارگر دفاع کند. او در مقابل گروه ‌ها‌ی دیگری که از تروریسم به عنوان وسیله ای برای کمک به کنش سیاسی دفاع می‌کردند ــ  جمهوری خواهان ایرلند و اعضای فرانسویِ انترناسیونال در لندن ــ همین دیدگاه را مطرح می‌کرد. دیدگاه مارکس دوباره در شکل جدیدی مطرح شد، آن گاه که باکونینیستها و بلانکیستها ــ از دو موضع متضاد ــ دست به تشکیل انجمنهای مخفی برای اهداف توطئه گرانه زدند... .85

اما، چنان که گفتم، سرکوبِ صرف مشکل حکومت بلشویکها را حل نمی‌کرد. حل یا دست کم تخفیف بحرانِ سیاسیِ پس از جنگ داخلی در گرو توأم کردن سرکوب سیاسی با رفرم اقتصادی بود. این رفرم همان بود که «سیاست نوین اقتصادی» (نپ) نام گرفت. پیش از این رفرم، سیاست دولت در برخورد با دهقانان خریدن محصول مازاد آنها بود. از آنجا که این مازاد را در بازار سیاه بهتر می خریدند، دهقانان ترجیح می دادند آن را احتکار کنند تا به قیمت بالاتری بفروشند. دولت نیز غله ی احتکارشده را مصادره می‌کرد. حاصل این سیاست به هرحال نارضایتی دهقانان و جنبشهای اعتراضیِ آنان بود. بر اساس «سیاست نوین اقتصادی»، دهقانان می توانستند محصول خود را در بازار آزاد بفروشند و، دقیق تر بگویم، آن را با محصولات صنعتیِ مورد نیاز خود مبادله کنند، مشروط به آنکه بخشی از آن را به عنوان مالیات («مالیات جنسی») به دولت تحویل دهند. در بخش صنعت نیز، دولت سرمایه داران صنعتی، اعم از خرد و کلان و داخلی و خارجی، را تشویق می‌کرد که خواه به صورت گرفتنِ امتیاز از دولت و بستن قرارداد با آن، خواه به شکل ایجاد تعاونی یا حق العمل کاری یا اجاره کردنِ معدن و جنگل و زمین از دولت به تولید و توزیع محصولات صنعتی بپردازند. لنین این شکل از تولید کالا را که زیر نظارت و حسابرسیِ دولت انجام می گرفت «سرمایه داری دولتی» می نامید و آن را هموارکننده ی راه تولید سوسیالیستی می‌دانست، که به زعم او به دست خودِ دولت انجام می گرفت. لنین اقتصاد روسیه را در سال 1921 شامل پنج بخش یا پنج مرحله می‌دانست که ـ  آن‌گونه که او در مقاله ی درباره ی مالیات جنسی می نویسد ــ عبارت بودند از: «1- کشاورزی پاتریارکال، یعنی اقتصادی که تا درجه ی زیادی طبیعی و دهقانی است؛ 2- تولید کالاییِ کوچک (که شامل اکثریت دهقانانی می‌شود که غلات خود را می فروشند)؛ 3- سرمایه داری خصوصی؛ 4- سرمایه داری دولتی؛ 5- سوسیالیسم.»86 لنین می گوید گسترده ترین بخش اقتصاد روسیه را تولید کالاییِ کوچک تشکیل می‌دهد و، به نظر او، همین بخش از اقتصاد به اضافه ی سرمایه داری خصوصی است که مانع گذار روسیه به سوسیالیسم است: «خرده بورژوازی به علاوه ی سرمایه داری خصوصی است که به اتقاق یکدیگر با سرمایه داری دولتی و سوسیالیسم مبارزه می‌کنند.»87لنین ممانعت تولید کوچک از گذار به سوسیالیسم را دارای چنان اهمیتی می داند که می نویسد: «یا ما این خرده بورژوازی را تابع حساب و کنترل خود خواهیم کرد... یا او قدرت کارگریِ ما را سرنگون خواهد ساخت... .»88 او خرده بورژوازی را دشمن «سرمایه داری دولتی» می داند و معتقد است برای از میان برداشتن این دشمنی باید ابتدا به خرده بورژوازی و نیز سرمایه داری خصوصی «باج» داد تا در ازای آن بتوان فعالیت اقتصادی آنها را به مجرای «سرمایه داری دولتی» انداخت. لنین این سیاست دولت برای مقابله با دشمنی خرده بورژوازی و سرمایه داری خصوصی را با ذکر یک مثال توضیح  می‌دهد. می نویسد فرض کنیم عده ای از کارگران در چند روز 1000 فقره کالا تولید می‌کنند. باز هم فرض کنیم 200 فقره از این کالاها به دست خرده بورژوازی و سرمایه داری خصوصی هدر می رود. به نظر لنین، در چنین شرایطی، هر «کارگر آگاهِ» طرفدارِ «دولت پرولتری» خواهد گفت برای آنکه این 200 فقره را در درازمدت به 100 یا 50 فقره برسانم لازم است که در کوتاه مدت به جای این 200 فقره 300 فقره را از دست بدهم اما درعوض به جای تولید خُرد و خصوصی تولیدِ زیر نظارت دولت داشته باشم . به این ترتیب، به نظر لنین، با اجرای این «سیاست نوین اقتصادی» تولید کالاییِ کوچک و سرمایه داری خصوصی به «سرمایه داری دولتی» تبدیل می‌شود، سرمایه داری یی که از این شکلهای اقتصادی به مراتب عالی تر است و با سوسیالیسم فقط یک گام فاصله دارد. از نظر لنین، تفاوت این «سرمایه داری دولتی» با سوسیالیسم فقط در وجود دولتی است که آنها را اداره می‌کند. او در این مورد آلمان را مثال می زند و می نویسد: «...به جای دولت میلیتاریستی، یونکری، بورژوایی و امپریالیستیِ آلمان دولتی از نوع اجتماعیِ متفاوت و با مضمون  طبقاتیِ متفاوت  ــ  دولتی ساویتی، یعنی  پرولتری  ــ بگذارید، آن گاه تمام شرایط لازم را برای سوسیالیسم خواهید داشت.»89 این گفته ‌ها‌ به روشنی درک لنین را از سوسیالیسم نشان می دهند. به نظر او، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفته ترین شکل سرمایه داری در صورتی که به حاکمیت «دولت پرولتری» درآید، دولتی که، چنان که پیش‌تر نشان داده ام، چیزی جز سازمانِ برساخته ی «حزب کمونیست» نیست. بنابراین، برای لنین، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفته ترین شکل سرمایه داری به شرط آنکه در حاکمیت حزب کمونیست باشد. لنین در جایی دیگر از آثار خود سوسیالیسم را این گونه تعریف می‌کند: ساویتها به‌اضافه ی الکتریفیکاسیون. به بیان روشن تر، به نظر لنین، تولیدی که سرمایه دارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» انجام می‌دهد، درصورتی که به دستِ خودِ این دولت انجام گیرد، تولید سوسیالیستی است. می بینیم که تفاوت این دو نوع تولید صرفاً در این است که در اولی سرمایه دارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» به کارگر مزد می‌دهد و او را استثمار می‌کند و در دومی خودِ این دولت در ازای مزد از کارگر ارزش اضافی بیرون می کشد. در این تبدیلِ سرمایه داری به سوسیالیسم هیچ اتفاقی در زمینه ی رابطه ی اجتماعیِ خریدار و فروشنده‌ی نیروی کار نمی افتد و فقط یک خریدارِ نیروی کار جای خود را به خریدار دیگر می‌دهد؛ سرمایه دارِ تحت نظارتِ دولت جای خود را به سرمایه دار مستقیماً دولتی می‌دهد. سوسیالیسم لنین چیزی جز همین سرمایه داریِ مستقیماً دولتی نیست. تضادی که لنین آن را تضاد بین سرمایه داری و سوسیالیسم می پندارد درواقع تضاد بین سرمایه داری خصوصی و سرمایه داری دولتی است. اما، چنان که پیش‌تر دیدیم، به نظر لنین، تنها سرمایه داری خصوصی نیست که با سرمایه داری دولتی مبارزه می‌کند، بلکه درمقابل سرمایه داری دولتی جبهه ا‌ی متشکل از تولید کالایی + سرمایه‌داری خصوصی قرار دارد. فرمول اخیر همان است که لنین در آثار اولیه ی خود سرمایه داری در روسیه را با آن بیان می‌کرد و من در فصل نخستِ این بخش نشان دادم که این برداشت از سرمایه داری با درک مارکس مغایر است، درکی که بر اساس آن حاکمیت سرمایه بر اقتصادِ جامعه هرگونه تولید کالاییِ پیشاسرمایه داری را از میان بر می دارد.

آنچه در شورویِ پس از لنین اتفاق افتاد چیزی نبود جز ادامه و تشدید سرکوب سیاسی از یک‌سو و تداوم و گسترش رفرم فوق («سیاست نوین اقتصادی») برای تبدیل تولید کالاییِ کوچک و سرمایه داری خصوصی به سرمایه داری دولتی در پوشش سوسیالیسم از سوی دیگر، رفرمی که در دوران استالین به شکل مشخصِ رشد آمرانه ی صنعت و اقتصاد ملی از طریق کلکتیویزه کردن کشاورزی اجرا شد، و پس از استالین به صورت بازگشت و رشد تدریجیِ سرمایه ی خصوصی (در هیئت مدیران تولید) در دل سرمایه ی مسلط دولتی و بدین سان تشدید تضاد سرمایه ی خصوصی با سرمایه ی دولتی و سپس ماجراهای «پرسترویکا» و... درآمد. واقعیت تشدید سرکوب و کشتار مخالفان سیاسی در دوران استالین و پس از او روشن تر از آن است که به توضیح نیاز داشته باشد. اما تا آنجا که به ادامه ی رفرم سرمایه دارانه ی فوق مربوط می‌شود، شرح کوتاهی را درباره ی دیدگاه اقتصاددانان شورویِ استالینی در دهه ی 40 قرن بیستم، یعنی لئونتیف و دیگران که نشریه ی زیر پرچم مارکسیسم را منتشر می‌کردند، لازم می دانم.  این اقتصاددانان برای اثبات این که سرمایه داری در شوروی از میان رفته است همان درک لنین از سرمایه داری (تولید کالایی + خریدوفروش نیروی کار) را مبنای استدلال خود قرار می دادند. آنها می گفتند «تولید ارزش» یک چیز است و «تولید ارزش اضافی» چیزی دیگر. مدعی بودند که در شورویِ سوسیالیستی ارزش اضافی تولید نمی‌شود و به این ترتیب کارگر استثمار نمی‌شود، اما ارزش تولید می‌شود و این تولید، همان «انباشت سوسیالیستی» برای رشد و توسعه ی صنعت در جامعه¬ی سوسیالیستی است. این اقتصاددانان برای اثبات این ادعای خود که پس از الغای سرمایه داری، تولید کالایی به موجودیت خود ادامه می‌دهد به وجود تاریخیِ این تولید پیش از حاکمیت سرمایه داری اشاره می‌کردند و نوشتند:

تولید کالا، مبادله و پول مقدم بر ظهور تولید سرمایه داری است. آغاز تولید کالایی به چندهزار سال پیش از عصر سرمایه داری برمی‌گردد. در پایان قرون وسطا، تولید کالا و گردش پول توسعه ی بازهم بیشتری یافت. با این همه، تولید کالایی تنها در سرمایه داری به شکل مسلط تولید تبدیل می‌شود و خصلت فراگیر به خود می گیرد.90

به‌نظر این اقتصاددانان، یکی از نکات نادرستی که تا پیش از 1943(زمان انتشار مقاله ی آنان) به عنوان اقتصاد سیاسیِ مارکسیستی آموزش داده شده این بوده که در سوسیالیسم جایی برای قانون ارزش وجود ندارد:

...در آموزشها و مطالب کتابهای درسیِ ما این اندیشه ی نادرست ریشه دوانده که گویا در اقتصاد سوسیالیسم جایی برای قانون ارزش وجود ندارد. این اندیشه با انبوه گفته‌ ها‌ی استادان مارکسیسم و کل تجربه ی ساختمان سوسیالیسم [در شوروی] مغایر است. می دانیم که قانون ارزش مدتها پیش از ظهور سرمایه داری عمل می‌کرده است؛ انگلس "عمر" این قانون را پنج تا هفت هزار سال تخمین می زند. پس از الغای سرمایه داری، جامعه ی سوسیالیستی به کمک دولت قانون ارزش را تابع خود می سازد و مکانیسم آن (پول، تجارت، قیمت و نظایر آنها) را درخدمت منافع سوسیالیسم و درجهت منافع هدایتِ برنامه ریزی شده ی اقتصاد ملی به کار می گیرد.91

چنان که می بینیم، اقتصاددانان دوره ی استالین تقدم تاریخیِ قانون ارزش بر شیوه ی تولید سرمایه داری را دال بر آن می دانند که این قانون پس از الغای این شیوه ی تولید همچنان به موجودیت خود ادامه می‌دهد. این ادعا مبتنی بر همان درکی است که، در شیوه ی تولید سرمایه داری، تولید کالایی و خرید و فروش نیروی کار را جدا از یکدیگر  می بیند. اما کالایی که مارکس نقد سرمایه را با آن آغاز می‌کند کالایی است که در سرمایه داری تولید می‌شود و نه کالایی که در قرون وسطا تولید می‌شده است. به بیان دیگر، روش مارکس در تحلیل کالا در فصل نخستِ جلد اول سرمایه روش منطقی است و نه تاریخی. مارکس، در این تحلیل، کالای تولیدشده در سرمایه داری را منطقاً مقدم بر خریدوفروش نیروی کار می داند و نه تاریخاً. این روش نه تنها جایی برای جدا دیدن تولید کالا از خریدوفروش نیروی کار باقی نمی گذارد بلکه تولید کالا را جز به صورت تولید ارزش اضافی در شیوه ی تولید سرمایه داری امکان پذیر نمی داند. این نکته نشان  می‌دهد که اقتصاددانان دوره ی استالین کمترین درکی از روش تشریح دیالکتیکیِ مارکس در سرمایه ــ که مارکس در پیش گفتار این کتاب به صراحت به آن اشاره می‌کند ــ نداشته اند. افزون بر این، آنان برای اثبات ادعای خود در مورد وجود قانون ارزش در سوسیالیسم به مارکس استناد می‌کردند که در نقد برنامه ی گوتا می‌گوید در مرحله ی نخستِ  جامعه ی کمونیستی (که لنین آن را «سوسیالیسم» می نامد) هرکس به‌ میزان توانش برای جامعه کار می‌کند و به ‌میزان کارش (و نه نیازش) از جامعه دریافت می‌کند. حال آنکه منظور مارکس از این «میزان کار» زمان کارِ طبیعی انسانهاست و نه زمان کار اجتماعاً لازم آنها. او می نویسد:

فرد تولیدکننده دقیقاً همان چیزی را که به جامعه تحویل داده است، پس از کسر [مقادیر مورد نیاز کل جامعه]، از جامعه دریافت می‌کند. چیزی که او به جامعه تحویل داده مقداری از کارِ فردی خویش است. برای مثال، زمان یک روز کارِ جامعه از مجموع ساعات کار افراد آن جامعه تشکیل می‌شود. زمان کار فردیِ فرد تولیدکننده جزئی از یک روز کارِ جامعه و سهم او از این کار است. او رسیدی از جامعه تحویل می گیرد که نشان می‌دهد وی فلان مقدار کار را (پس از کسر مقدار کاری که به عنوان اندوخته ی مشترک جامعه ذخیره می‌شود) برای جامعه انجام داده و می تواند از فروشگاه ‌ها‌ی جامعه معادل همان مقدار کار را برحسب ساعات کار، وسایل مصرفی تحویل بگیرد. [به این ترتیب] او همان مقدار کار را که در یک شکل به جامعه تحویل داده در شکل دیگر تحویل می‌گیرد.92

مارکس سپس می افزاید با آنکه این مبادله بر اساس همان اصل مبادله ی کالا صورت می گیرد، اما مضمون و شکل آن تغییر یافته است:

روشن است که اصل [حاکم بر این مبادله] همان اصل  مبادله ی کالاست، زیرا در آن ارزشهای برابر با یکدیگر مبادله می‌شوند. مضمون و شکل این مبادله دگرگون شده، زیرا  در شرایطِ تغییریافته هیچ کس جز کارش چیزی برای تحویل به جامعه ندارد، و هیچ کس جز وسایل مصرف فردی مایملک دیگری نمی تواند داشته باشد. اما، تا آنجا که به توزیع وسایل مصرف در میان افراد تولیدکننده مربوط می‌شود، اصلی که عمل می‌کند همان اصل مبادله ی ارزش های برابر است: مقدار معینی از کار در یک شکل با همان مقدار در شکلی دیگر مبادله می‌شود.93

می بینیم که منظور مارکس از حاکمیت اصل مبادله ی کالا در مرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی فقط به عرصه ی توزیع مربوط می‌شود و نه به عرصه ی تولید. به عبارت دیگر، آنچه مارکس آن را نابرابری و بی عدالتی در این مرحله می داند صرفاً به توزیع محصول در جامعه بر اساس «حق برابرِ» افراد مربوط می‌شود که، به نظر مارکس، مانند هر حق دیگری حاوی نابرابری است. مارکس به صراحت می نویسد در این مرحله هیچ ارزشی تولید نمی‌شود، یعنی هیچ کاری برای تولید کالا به قصد فروش انجام نمی گیرد. او این مضمون را با نقد عبارتی بیان می‌کند که سوسیال دموکراتهای آلمان از لاسال گرفته و (در کنگره ی گوتا در سال 1875) آن را در برنامه ی خود گنجانده بودند: «توزیع عادلانه ی عواید حاصل از کار» درجامعه ی «تعاونی»، که منظور برنامه نویسان از آن همان جامعه ی کمونیستی بود. نقد مارکس بر این عبارت هم شامل مقوله ی«توزیع عادلانه» می‌شود و هم «عواید حاصل از کار» را هدف می گیرد. در مورد «توزیع عادلانه» بحث مارکس همان بحث توزیع بر اساس حقوق بورژوایی است که به آن اشاره کردم. اما در مورد «عواید حاصل از کار» فشرده و خلاصه ی بحث مارکس این است که این عبارت در واقع بیان شرمگینانه ی «ارزش کار» است، و نظر سوسیال دموکراتهای آلمان درواقع این است که در جامعه ی «تعاونی» مورد نظرِ آنها بازهم همچون جامعه ی سرمایه داری کار انسان مقیاسی است برای تعیین ارزش کالاها یا اشیاء. ازهمین روست که مارکس به صراحت مخالفت خود را با این دیدگاه بیان می‌کند و می نویسد:

در جامعه ای که به صورت تعاونی و بر اساس مالکیت عمومیِ وسایل تولید سازمان یافته است، تولیدکنندگان محصولات خود را مبادله نمی‌کنند؛ همچنین، کاری که صرف تولید این محصولات می‌شود دیگر به صورت ارزش این محصولات، یعنی خاصیت مادی آنها، ظاهر نمی‌شود، زیرا اکنون، برخلاف جامعه ی سرمایه‌داری، کار افراد دیگر به طور غیرمستقیم جزئی از کل کار نیست بلکه مستقیماً جزئی از این کل را تشکیل می‌دهد. بدین سان، اصطلاح «عواید حاصل از کار»، که حتی امروز به دلیل ابهام آن بی معناست، هرگونه معنای ظاهری خود را نیز از دست  می‌دهد.94

این گفته ی مارکس بیان دیگری است از همان دیدگاه او در کتاب سرمایه که در سطور بالا نقل شد، دیدگاهی که حاکمیت تولید سرمایه داری را به ‌معنای نابودی هرگونه تولید کالاییِ پیشاسرمایه داری می داند.

نکته ی مهم دیگری که در دیدگاه مارکس درباره ی کمونیسم وجود دارد حمله ی او به تقسیم کار در مرحله ی نخست جامعه ی کمونیستی است، تقسیم کاری که از سوی اقتصاددانان استالینی نه تنها مورد نقد قرار نمی گیرد بلکه کاملاً به رسمیت شناخته می‌شود. کاری که مارکس آن را در این مرحله معیار توزیع محصولات مصرفی می داند کار عامِ مجزا از هرگونه مهارتِ ناشی از تقسیم کار بورژوایی است، حال آنکه مبنای استدلال اقتصاددانان استالینی برای اثبات لزوم قانون ارزش در سوسیالیسم وجود تضاد بین شهر و ده، تضاد بین کارگران و دهقانان و، مهم تر از اینها، تضاد بین کارِ فکری و کارِ مادی و نیز درجات متفاوت مهارت در کار است، تضادها و درجاتی که، به نظر این اقتصاددانان، سنجش کار و مصرف را در جامعه ی سوسیالیستی بر اساس قانون ارزش الزام آور می‌کنند. این اقتصاددانان درباره ی مقیاس کار و مصرف در سوسیالیسم می نویسند:

در نگاه نخست، به نظر می رسد که ساده ترین راهِ اندازه گیریِ کار این است که آن را برحسب ساعت یا روز اندازه بگیریم، همان چیزی که مارکس آن را مقیاس طبیعیِ کار می نامد ــ یعنی زمان کار، ساعات کار، روز کار و نظایر آنها. اما دشواری در این است که کارِ شهروندان یک جامعه ی سوسیالیستی از نظر کیفیت یکدست نیست و، از این نظر، با کارِ اعضای یک جامعه ی کمونیستی متفاوت است. این نابرابریهای کار در سوسیالیسم از وضعیت زیر سرچشمه می‌گیرد. در سوسیالیسم، تضاد بین شهر و ده تضعیف می‌شود و تقابل اساسیِ بین طبقه ی کارگر و دهقانان از میان می رود. با این همه، برخی تفاوتها بین شهر و ده، بین صنعت و کشاورزی، بین کارگران و دهقانان ادامه می یابد. این تفاوتها تعیین مقدار کار را دشوار می‌کند، زیرا کارگران و کارمندان دستمزدی ثابت ــ در بیشتر موارد بر اساس قطعه کاری ــ می گیرند، حال آنکه کشاورزِ کلکتیو برحسب روزِ کار مزد می‌گیرد؛ و نیز بخشی از اجرت او به صورت جنسی پرداخت می‌شود. افزون بر این، کشاورزِ کلکتیو برای خودش هم مقداری کشت کمکی انجام می‌دهد. همچنین، در سوسیالیسم تضاد دیرینه ی کارِ فکری و کارِ بدنی ریشه کن می‌شود. اما تفاوت بین کارِ بدنی و کارِ فکری هنوز باقی می ماند. کارِ یک دسته نسبت به دسته ی دیگر به آموزش بیشتری نیاز دارد. به عبارت دیگر، بین کارِ ماهر و کارِ ناماهر، و بین درجات مختلف مهارت، تفاوت وجود دارد. یک حرفه از نظر فنی مجهزتر از حرفه ی دیگر است؛ سطح مکانیزاسیون و الکتریفیکاسیون تولید در شاخه ‌ها‌ی مختلفِ تولید یکسان نیست. اینها همه بدین معناست که یک ساعت (یا یک روز) کار یک کارگر با یک ساعت (یا یک روز) کارِ کارگر دیگر برابر نیست. در نتیجه، مقیاس کار و مقیاس مصرف در یک جامعه ی سوسیالیستی را فقط بر اساس قانون ارزش می توان محاسبه کرد.95

درست است؛ در جامعه ای که تازه از دل جامعه ی  سرمایه داری بیرون آمده ارزش یک ساعت کارِ یک کارگرِ ماهر با ارزش یک ساعت کارِ یک کارگرِ ناماهر برابر نیست. اما این نیز به ‌همان ‌اندازه درست است که جامعه ای که این نابرابری را ــ که معلول سرمایه داری است ــ به رسمیت بشناسد و به سوی از میان برداشتن آن حرکت نکند، جامعه ای یکسره سرمایه داری است و کوچک ترین قرابتی با سوسیالیسم و کمونیسم ندارد. ناگزیری توزیع محصولات مصرفی بر اساس حقوق بورژوایی در مرحله ی نخستِ جامعه ی کمونیستی معلول ناکافی بودنِ تولید ثروت در این مرحله است، و درصورتی که جامعه آن قدر ثروت داشته باشد ــ و انسانها به آن سطح از فرهنگ و تمدن رسیده باشند ــ که هرکس بتواند به اندازه ی نیازش از ثروت جامعه بردارد هیچ لزومی برای این گونه توزیع محصول و طبعاً تقسیم جامعه ی کمونیستی به دو مرحله وجود نخواهد داشت، چه رسد به آنکه از این امر به ‌رسمیت شناسیِ تقسیم کار و توزیع محصول بر اساس  قانون ارزش را نتیجه بگیریم. بدیهی است که در جامعه ای که به تازگی از دل سرمایه داری بیرون آمده هم کارگر ماهر وجود دارد و هم کارگر ناماهر، هم کارِ فکری وجود دارد و هم کارِ مادی. اما اگر می پذیریم که یک دلیل انقلاب علیه سرمایه داری نفی این تقسیم کار است دیگر نمی توانیم این تقسیم کار را مبنای توزیع محصولات مصرفی قرار دهیم. از یاد نباید برد که اگرچه مارکس الغای مناسبات تولیدیِ سرمایه داری را در گرو میزانی کافی از رشد نیروهای تولیدی می داند اما برای گذار از سرمایه داری به کمونیسم اولویت را به الغای مناسبات تولیدی می دهد و نه به رشد نیروهای تولیدی. جامعه ای که بر میراث تقسیم کارِ مبتنی بر سرمایه داری تکیه کند و آن را دست نخورده باقی بگذارد نمی تواند سوسیالیستی باشد. سوسیالیسمِ مورد نظر اقتصاددانان استالینی عبارت است از تولید کالایی بر اساس مالکیت دولتی، و این همان سرمایه داری  دولتی است. به این ترتیب، روشن می‌شود که اولاً آبشخور فکری اقتصاددانان دوره ی استالین همان نظرات اقتصادی لنین است، ثانیاً، نظام سرمایه داری دولتیِ روسیه که «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» نام گرفت نوعی از استثمار طبقه ی کارگر بود که بر سازمان دهی جامعه بر اساس سلطه ی ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی مبتنی بود و، ثالثاً، ایدئولوژی مارکسیسم و سپس مارکسیسم - لنینیسم چیزی جز دگردیسی و پسرفت کمونیسم مارکس نبوده و نیست.

 

 

 

 

 

3

فروکاستِ مبارزه ی طبقاتیِ پرولتاریا به مبارزه ی حزبیِ بورژوازی

دانیل بن سعید، استاد دانشگاه و مارکسیست فرانسوی، در مقاله ای با عنوان «جهش! جهش! جهش!»،96ضمن تأیید گسست لنین از مارکس، لنین را حلّال «معمای حل نشده ای» می داند که، به نظر او، در نظریه ی مارکس درباره ی سیاست وجود دارد. او مقاله ی خود را با اشاره به نگرانیِ هانا آرنت از ناپدیدشدن کامل سیاست درجهان آغاز می‌کند و می نویسد برای آرنت این نگرانی از توتالیتریسم بر می خاست، حال آنکه دنیای امروزی را نه توتالیتریسم بلکه بیداد و ستمگریِ بازار تهدید می‌کند. بن سعید به این ترتیب از همان آغازِ مقاله اش نقطه ی عزیمت خود را این گونه بیان می‌کند: خطری که انسان امروزی را تهدید می‌کند بیداد بازار و «تکرار اهریمنی ابدیت کالا»ست، و لزوم مبارزه با این بیداد و این تکرار اهریمنیِ تولید و خریدوفروش کالاست که نوع سیاست ورزی لنین را برای دنیای کنونی مناسب می‌کند، سیاست ورزی یی که او آن را «جهش» یا «تغییر ناگهانی» در روند تغییر تدریجیِ اوضاع سیاسی تعریف می‌کند. «جهش» یا «تغییر ناگهانی» کلمه ای است که لنین، هنگام مطالعه ی علم منطقِ هگل، درحاشیه ی کتاب و در تأیید نظر هگل درباره ی ضرورت گذار تغییرات کمّی به تغییر کیفی می نویسد. لنین البته در آن صفحه از کتاب علم منطق این کلمه را سه بار به کار می برد، اما نه به این صورتِ یک جا آن گونه که بن سعید نقل کرده است، بلکه در سه جای مختلف و برای تأیید سه جمله ی متفاوت از هگل. این شکل از نقل اظهار نظر لنین در باره ی مضمون هگلیِ ضرورت تغییر ناگهانی بر بستر تغییرات تدریجی این شبهه را در ذهن پدید می آورد که بن سعید خواسته است به حساب لنین ضرورت تغییر ناگهانیِ اوضاع سیاسی بر اساس سیاست ورزیِ لنینی را به توانِ سه برساند. بن سعید مسئله ی حیاتی و مبرم دنیای امروز را سیاست ورزیِ لنینی می داند، که به نظر او «سیاست ورزی از پایین و مختص کسانی است که دست شان از سیاست ورزی دولتیِ طبقه ی حاکم کوتاه شده است». او می نویسد:

ما باید معمای انقلاب های پرولتری و تراژدیهای مکرر آنها را حل کنیم: چه گونه می توانیم دست رد بر سینه ی این دنیای تیره بزنیم و به ‌سوی هدف خود پیش رویم؟ طبقه ای که بردگیِ غیرداوطلبانه ی کارِ اجباری در زندگی روزمره او را از نظر جسمی و اخلاقی به بند کشیده چه گونه می تواند خود را به سوژه ی جهان گستر رهایی انسان تبدیل کند؟ پاسخ مارکس به این پرسشها از یک قمار جامعه شناختی سرچشمه می گیرد ــ توسعه ی صنعتی به رشد عددی و تمرکز طبقات کارگر می انجامد و این امر به نوبه ی خود به پیشرفت در سازمان یابی و آگاهی آنها می انجامد. بدین سان، منطق سرمایه خود کار را به "تشکیل پرولتاریا به صورت طبقه ی حاکم" می کشاند. ... توهمی که بر اساس آن پرولتاریای انگلستان، که اکثریت جمعیت جامعه را تشکیل می داد، با به دست آوردن حق رأیِ همگانی می تواند از طریق نمایندگیِ سیاسی واقعیت اجتماعی را تغییر دهد از همین قمار سرچشمه می گیرد.97

به این  ترتیب، به نظر بن سعید، مارکس به یک قمار جامعه شناختی دست می زند که محصول آن این توهم است که گویا طبقه ی کارگر انگلستان به ‌صورت مسالمت آمیز و از طریق نمایندگیِ سیاسی در پارلمان می تواند واقعیت اجتماعیِ سرمایه داری را تغییر دهد. از آنجا که این تغییر در جامعه ‌ی انگلستان روی نداد، نتیجه ی آشکار سخن بن سعید این است که مارکس قمار فوق را باخته است، چرا که نتوانسته همچون لنین عمل کند، یعنی طبقه ی کارگر انگلستان را به رهبری «سازمان انقلابیون حرفه ای» به‌ صف کند، بورژوازی این کشور را به گونه ای قهرآمیز سرنگون سازد و قدرت سیاسی را به دست آورد. بن سعید در اینجا یک باره تمام آنچه را که در قرن بیستم رخ داده به این باخت ربط می‌دهد و از این ربط، ضرورت یک کنش سیاسی لنینیستی نوین را نتیجه می گیرد. او می نویسد:

تاریخ تکان دهنده ی قرن اخیر نشان می ‌دهد که ما نمی توانیم به ‌راحتی از دست دنیای شبح زده ی کالا، از دست خدایان تشنه ی خونِ آن و "جعبه ی تکرار" [تلویزیون؟] آنها بگریزیم. مناسبت نابهنگام لنین به‌گونه ای ضروری از همین مشاهده نتیجه می‌شود. اگر امروز سیاست ورزی فرصتی برای پرهیز از خطر دوگانه ی طبیعی سازیِ اقتصاد و مقدرسازیِ تاریخ به دست دهد، این فرصت مستلزم یک کنش لنینیستیِ نوین در شرایط سلطه ی جهانی سازی است. اندیشه ی سیاسیِ لنین عبارت است از اندیشه ی سیاست به عنوان استراتژی، اندیشه ی [استفاده از] لحظات مناسب و حلقه ‌ها‌ی ضعیف.98

نفس اذعان به وجود تفاوت میان سیاست ورزی مارکسی و لنینی البته مغتنم است، اما نه به ‌بهای کاریکاتورسازی از سیاست ورزی مارکسی. در اینجا لزومی به پرداختن به این مسئله نمی بینم که چه گونه الزام اسنتناج  سیاست ورزیِ لنینی برای فعالیت حزبی ــ  بر اساس یک «مشاهده» ــ دانیل بن سعید را وا می دارد که از نظریه ی مارکس کاریکاتوری بسازد که طبق آن گویا مارکس دست به قمار جامعه شناختی می زند، به گذار مسالمت آمیز از سرمایه داری به سوسیالیسم توهم دارد، و اینکه گویا مارکس در همه جای دنیا گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم را بر اساس نمایندگیِ سیاسی در پارلمان امکان پذیر می داند. در بخشهای پیشینِ کتاب حاضر، کمونیسم مارکس را توضیح داده ام و نیازی به تکرار این توضیح در اینجا نمی‌بینم. با این همه، برای روشن کردن نظر مارکس درباره ی گذار مسالمت آمیز در کشورهای انگلستان و آمریکا در نیمه ی دوم قرن نوزدهم لازم است به پیام یکی از کارگران آمریکایی به انترناسیونال اول اشاره کنم، که مارکس در گزارش خود به کنگره ی چهارم انترناسیونال (در شهر «بالِ» سوئیس) آن را نقل می‌کند.سیلویس، رئیس اتحادیه ی سراسریِ کارگران آمریکا، که مارکس او را «رهرو دلیر آرمان ما» می نامد، در پیام خود می نویسد: «اگر بتوانیم از راه صندوق رأی پیروز شویم این کار را می‌کنیم. اما اگر نتوانیم، به وسایل قوی تری متوسل خواهیم شد. گاه وقتی کارد به استخوان آدم می رسد، کمی خون دادن لازم می‌شود.99همین نقل قولِ تأییدآمیز مارکس درباره ی امکان انقلاب کارگران در آمریکا حتی در نیمه ی دوم قرن نوزدهم برای نشان دادن بطلان نظر بن سعید درباره ی توهم مارکس به گذار مسالمت آمیز از سرمایه داری به سوسیالیسم کفایت می‌کند. اما آنچه می خواهم در اینجا نشان دهم نخست این است که همین مقاله ی بن سعید به خوبی روشن می‌کند که سیاست ورزیِ لنین از نوعی دیگرست و به لحاظ طبقاتی یکسره با سیاست ورزیِ مارکس متفاوت است، و دو دیگر اینکه مقاله ی بن سعید در واقع مؤید مطالبی است که من در فصلهای پیشینِ این بخش از کتاب درباره ی لنین و لنینیسم گفته ام.

خاستگاه کمونیسم مارکس اعماق جامعه ی سرمایه داری است. به نظر مارکس، مبارزه ی طبقاتیِ طبقه ی کارگر از اعماق جامعه ی بورژوایی (همان که هگل به آن «جامعه‌ی مدنی» می گوید) برمی خیزد و از آنجا به عرصه ی سیاست می رسد. او می گوید هر مبارزه ی طبقاتی یک مبارزه ی سیاسی است. به این ترتیب، برای مارکس، مبارزه ی سیاسی تابع مبارزه ی طبقاتی است، درصورتی که لنین ابتدا به ساکن از سیاست و مبارزه ی سیاسی شروع می‌کند. این نکته را بن سعید با تمایز و تفکیک دو نوع زمان از یکدیگر نشان  می ‌دهد: زمان غیرسیاسی و زمان سیاسی. زمان غیرسیاسی، زمان پیشرفت مکانیکی و تهی ازبحران یا گسست است که با سرعت لاک پشت حرکت می‌کند. زمان سیاسی اما زمانِ سرشار از مبارزه و بحران و فروپاشی چیزها، زمان درهم تنیدگیِ بحران انقلابی و مبارزه ی سیاسی است. به نظر بن سعید، لنین زمان را زمان سیاسی می دید. می توان گفت که، برای لنین، دم و بازدم معمولِ انسان آن گاه ارزش دارد که در خدمت دم و بازدم سیاسی باشد. برای او، جامعه منهای بحران انقلابی و مبارزه ی سیاسی معنا و ارزش چندانی ندارد. به نظر بن سعید، لنین همچنین بحران انقلابی را نه ادامه ی منطقی معضلات و مصائبِ برخاسته از اعماق جامعه ی سرمایه داری و سرریز آنها به عرصه ی سیاست بلکه بحران روابط سیاسیِ متقابل طبقات می بیند: «برای لنین، ویژگی سیاست خود را در مفهوم بحران انقلابی نشان می‌دهد، بحرانی که ادامه ی منطقی جنبش اجتماعی نیست بلکه بحران عمومی روابط متقابل تمام طبقات در جامعه است.»100 اما با توجه به اینکه، به نظر لنین، روابط متقابل طبقات در جامعه خود را در مبارزه ی احزاب سیاسی نشان می‌دهد، بحران انقلابیِ مورد نظر لنین چیزی جز جنگ این احزاب برای دسترسی به قدرت سیاسی نیست. این نکته آن گاه بیشتر روشن می‌شود که در تأکید درست بن سعید بر بی ربطیِ بحران انقلابیِ مورد نظر لنین با جنبش اجتماعی طبقه ی کارگر دقت کنیم. به طور کلی، آنچه برای لنین اهمیت دارد انقلاب است، حتی اگر به قیمت تحت شعاع قرارگرفتنِ مبارزه ی طبقاتیِ طبقه ی کارگر تمام شود. بن سعید می نویسد: «به تعبیر لنین، [بحران در روابط متقابل تمام طبقات] "انقلاب ما" را به "انقلاب تمام خلق" تبدیل می‌کند.»101 برتری و رجحان انقلاب سیاسی بر مبارزه ی طبقاتیِ طبقه ی کارگر از نظر لنین همان نکته ای است که من پیش‌تر، در فصل مربوط به چه باید کردِ؟ لنین، به آن اشاره کردم. یادآوری می‌کنم که لنین در این کتاب می گوید ملاک عضویت در «سازمان انقلابیون حرفه ای» نه کارگربودن بلکه انقلابی بودن است. بن‌سعید رویکرد لنین را در این مورد این گونه توصیف می‌کند: «این رویکردِ لنین درست نقطه ی مقابل کارگرگراییِ خام اندیشانه است، که امر سیاسی را به امر اجتماعی فرو می کاهد.»102

پیش‌تر اشاره کردم که، تا آنجا که به مارکس مربوط می‌شود، بحث بر سر فروکاستن امر سیاسی به امر اجتماعی (یا امر اجتماعی به امر سیاسی) نیست. فرمول بندی مسئله به این صورت واقعیت را از نظرها پنهان می‌کند. پرسش اساسی این است که مبارزه ی طبقاتیِ طبقه ی کارگر از کجا بر می‌خیزد؟ پاسخ مارکس این است که خاستگاه و عزیمتگاه مبارزه‌ ی طبقاتی امر اجتماعی است و نه امر سیاسی. تبدیل امر اجتماعی به امر سیاسی مسئله ای است که سپس با گسترش و سراسری شدنِ مبارزه ی طبقه ی کارگر بر ضد سرمایه و بر اثر رویارویی ناگزیر کل این طبقه با دولت سرمایه داری به وجود می آید. ازهمین روست که مارکس می گوید هر مبارزه ی طبقاتی یک مبارزه ی سیاسی است. مارکس به این ترتیب نه تنها در نظریه بلکه در فعالیت سیاسیِ خود جایگاه  مبارزه ی سیاسیِ طبقه ی کارگر با سرمایه داری را به رسمیت می‌شناسد، و این جایگاه ــ همان گونه که در اسناد انترناسیونال اول آمده ــ چیزی جز خدمت به رهایی اقتصادی - اجتماعیِ طبقه ی کارگر از چنگ سرمایه و به طور کلی جامعه ی طبقاتی نیست. اگر این «اکونومیسم» و «کارگرگراییِ خام اندیشانه» است باید آن را پیش از هر کسِ دیگر به مارکس نسبت داد و به صراحت دیدگاه او را درباره ی سیاست به نقد کشید. در غیر این صورت، طرح این برچسبها پرده ی ساتری برای پوشاندن گرایش قهقراییِ عزیمت از مبارزه ی حزبی به جای مبارزه ی طبقاتی است، گرایشی که بیش و پیش از هرکس لنین آن را نمایندگی می‌کند. برای لنین، مبارزه ی طبقاتیِ طبقه ی کارگر از مبارزه ی سیاسیِ حزب مدعیِ نمایندگیِ این طبقه سرچشمه می گیرد. او، همان گونه که بن سعید به درستی می گوید، به ‌صراحت و با قطعیت مبارزه ی حزبی را از مبارزه ی طبقاتی جدا می‌کند: «لنین قاطعانه از آمیختن مسئله ی طبقات با مسئله احزاب خودداری می‌کند. او مبارزه ی طبقاتی را به تعارض بین کارگر و کارفرما فرو نمی کاهد. ... به نظر لنین، سوسیال دموکراسیِ انقلابی همچون حزب سیاسی است که طبقه ی کارگر را، نه فقط در رابطه اش با گروهی از کارفرمایان بلکه با تمام طبقات جامعه ی معاصر و با دولت به عنوان یک نیروی سازمان یافته، نمایندگی می‌کند.»103همچنین: «لنین با درهم آمیزیِ حزب و طبقه، که او آن را سازمان شکنی می داند، می جنگد.»104 اساس تفاوت رویکردهای سیاسیِ مارکس و لنین در این مورد که از طبقه باید عزیمت کرد یا از حزب، همان گونه که در جاهای مختلف این کتاب گفته شده، به نگاه آنها به تقسیم کار به فکری و مادی برمی گردد. کسی که جنبش خودآگاهانه و سازمان یافته ی طبقه ی کارگر علیه سرمایه را محصول نفی تقسیم کار به فکری و مادی می‌داند به طبع عامل و سوژه ی تغییر جامعه ی سرمایه داری را کارگران سازمان یافته به صورت طبقه می داند. بدین سان، او دیگر نمی تواند از «سازمان انقلابیون حرفه ای» یعنی حزب روشنفکران انقلابیِ برخاسته از طبقه ی بورژوازی و درگیر با کارِ فکریِ صرف عزیمت کند و آن را نماینده ی طبقه ی کارگر در مبارزه با سرمایه داری بداند. برعکس، آن که اساس سازمان یابی طبقه ی کارگر را بر این تقسیم کار مبتنی می‌کند، یعنی از یک‌ سو توده ی کارگرانِ درگیر با کارِ مادی را به «سازمان کارگران» (اتحادیه ی کارگری) تبعید می‌کند تا صرفاً برای افزایش دستمزد چانه بزنند و به این ترتیب امکان مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داریِ توده ی کارگران را منتفی می‌کند و درواقع این مبارزه را به مبارزه ی صرف با کارفرمایان فرو می کاهد و، از سوی دیگر، روشنفکران انقلابی و فعالان کارگری را در «سازمان انقلابیون حرفه ای» سازمان می‌دهد تا امر «انقلاب» را «رهبری» کنند، راهی جز عزیمت از این سازمان و سلطه ی آن بر توده ی کارگران برای اداره ی جامعه ی سرمایه داری به شکل دولتی - حزبی برای خود باقی نمی گذارد. این نکته را از زاویه ای دیگر نیز می توان نشان داد. گفتم که در دیدگاه مارکس مبارزه ی سیاسی تابع مبارزه ی طبقاتی است. ممکن است چنین به نظر برسد که رویکرد لنین، برعکس، مبارزه ی طبقاتی را تابع مبارزه ی سیاسی می‌کند. حال آنکه چنین نیست. برای لنین نیز عملاً و درنهایت مبارزه ی سیاسی از مبارزه ی طبقاتی تبعیت می‌کند، اما مبارزه ی طبقاتیِ بورژوازی بر ضد پرولتاریا. نگرش لنین به دنیای پیرامونش از همان آغاز نگرشی سرمایه دارانه بود و تمام فعالیت سیاسیِ لنین و حزب بلشویک درنهایت به استقرار نظمی بورژوایی بر اساس این نگرش انجامید. این واقعیت نشان می‌دهد که عزیمت از مبارزه ی سیاسی و برپایی انقلاب برای کسب قدرت سیاسی نه تنها مبارزه ای سرمایه ستیزانه و در راستای منافع طبقه ی کارگر نیست بلکه، درست برعکس، مبارزه ای بورژوایی است که هدفش سلطه ی دولتِ حزبی برای استثمار طبقه ی کارگر است. در این مورد، دانیل بن سعید ضرورت سیاست ورزیِ لنینی را این گونه بیان می‌کند:

سیاست زبان، گرامر و نحو خاص خود را دارد. نهفتگیها و لغزشهای خود را دارد. در صحنه ی سیاست، مبارزه ی طبقاتیِ تغییرشکل‌ یافته کامل ترین، جدی ترین و بهترین بیان خود را در مبارزه ی احزاب می یابد. ... ضرورت سیاست از لونی دیگر است و بسیار پیچیده تر از ضرورت مطالبات اجتماعی است که مستقیماً به رابطه ی استثمار مربوط می‌شوند. زیرا برخلاف تصور مارکسیستهای مبتذل سیاست به گونه ای بره وار از اقتصاد پیروی نمی‌کند. آرمان مبارز انقلابی نه تریدیونیونیسمِ کوته بینانه بلکه کرسی خطابه ی خلق است، که آتش سرنگونی را در تمام عرصه‌ ها‌ی جامعه شعله ور می سازد.105

بن سعید استقلال سیاست ورزیِ لنینی از مسائل اجتماعی و استثمار پرولتاریا از سوی بورژوازی را تا آنجا پیش می برد که می گوید آنچه لنین در چه باید کرد؟ درباره ی گفته ی کائوتسکی مبنی بر جدایی و استقلال «علم» و «سوسیالیسم» از «مبارزه ی طبقاتی» می گوید حتی از گفته ی کائوتسکی نیز فراتر می رود. به نظر بن سعید، لنین هنگام نقل گفته ی کائوتسکی مبنی بر این که «علم» و «سوسیالیسم» از بیرونِ «مبارزه‌ ی طبقاتی» وارد جنبش کارگری می‌شود این گفته را «با یک چرخش کلامِ شگفت انگیز» تغییر می‌دهد و آن را به صورت زیر بر می گرداند: «آگاهی سیاسیِ طبقاتی» از بیرونِ «مبارزه ی اقتصادی» وارد جنبش کارگری می‌شود.106 به عبارت دیگر، به نظر بن سعید، سیاست ورزیِ لنینی نه تنها از مسائل اجتماعی بلکه از مسائل اقتصادی نیز مستقل است. این برداشت از سیاست، که بن سعید به لنین نسبت می‌دهد، به برداشت ماکیاولی، که سیاست را حرفه ی مستقلی می داند که قوانین خاص خود را دارد، بسیار نزدیک است.107

دانیل بن سعید در پایان مقاله ی خود دفاع از سیاست ورزیِ لنینی را این گونه خلاصه می‌کند که سیاست ورزیِ بدون حزب در اکثر موارد به سیاست ورزیِ بدون سیاست می انجامد: «سیاست ورزیِ بدون حزب (هر نامی به آن بدهیم ــ جنبش، سازمان، جمعیت، حزب) در بیشتر موارد به سیاست ورزیِ بدون سیاست می انجامد: یا دنباله رویِ بی هدف از جنبشهای اجتماعیِ خودانگیخته، یا بدترین شکل پیشتازیِ نخبه گرایانه و فردگرایانه، و یا سرانجام سرکوب امر سیاسی به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی.»108نمونه‌ها‌ی تاریخیِ زیادی می توان آورد که ادعای دانیل بن سعید را نقض می‌کنند. بارزترین نمونه، که به بحث ما نیز مربوط می‌شود، انقلاب فوریه ی 1917 روسیه است. این انقلاب در عرض چند روز تمام مراحل یک انقلاب ــ از اعتصاب و تظاهرات خیابانی گرفته تا قیام ــ را طی کرد و رژیم تزاری را درهم شکست بی آنکه هیچ حزب خاصی آن را رهبری کرده باشد. افزون بر این نمونه، من در اینجا سه نمونه ی تاریخی از فرازهای جنبش کارگریِ جهانی را می آورم که همه سیاست ورزیِ بدون حزب بوده اند اما هیچ یک از آنها پیامدهای مورد نظر بن سعید را نداشته است.

نمونه ی نخست، قیام کارگران ابریشم بافِ لیون در فرانسه در سال 1831 است. این کارگران عمدتاً استادکارانی بودند که با شاگردان (که به صورت روزمزد برای استادکاران کار می‌کردند) و ماشینهای بافندگی خود و در خانه‌ ها‌ی خویش به صورت قطعه کاری برای سرمایه داران کار می‌کردند. در لیون تنها یک کارخانه ی ابریشم بافی وجود داشت که 600 کارگرِ مزدی داشت. در پی بحران سال 1825 که به اُفتِ قیمت ابریشم در فرانسه انجامید، ابریشم کاران لیون ــ اعم از استادکاران و شاگردان و کارگران مزدیِ کارخانه ــ که با کاهش دستمزدهایشان رو به رو بودند، خواهان تعیین یک قیمت حداقل برای ابریشم با هدف جلوگیری از افتِ بیش از حد قیمت آن شدند. با پادرمیانیِ مقامات دولتی در لیون، بخشی از سرمایه داران با این خواست موافقت کردند، اما بخشی دیگر، که می گفتند قیمت باید نه با دخالت دولت بلکه بر اثر رقابت سرمایه داران با یکدیگر تعیین شود، با خواست ابریشم کاران مخالف بودند. این مخالفت خشم کارگران را برانگیخت و آتش به جان شهر انداخت. کارگران زرّادخانه ی شهر لیون را به تصرف درآوردند و  با سلاحهای مصادره شده و ساختن باریکاد در خیابانها به «گارد ملی» شهر یورش بردند و آن را منهدم کردند. نظامیانِ بدنه‌ی «گارد ملی» عمدتاً به کارگران پیوستند و فرمانده شان از شهر گریخت. شهر به تصرف کارگران درآمد. اما توده ی کارگران حالا نمی‌دانستند با این شهرِ به تصرف درآمده چه کار کنند! عده ی انگشت شماری از کارگران که جمهوری خواه و مخالف سلطنت بودند (در آن زمان اورلئانیستها به رهبری پادشاه شان لویی فیلیپ بر فرانسه حکومت می‌کردند) کمیته ای دولتی تشکیل دادند، اما اکثر کارگران که برای هدف دیگری قیام کرده بودند وقتی دیدند دارند مورد سوء استفاده ی سیاسیِ جمهوری خواهان قرار می گیرند خود را از این کمیته کنار کشیدند. از سوی دیگر، حکومت نیرویی نظامی متشکل از 20 هزار سرباز جنگی را برای مقابله با کارگران به لیون گسیل داشت. البته شخص لویی فیلیپ ضمن دستور به ژنرالِ فرمانده ی این نیرو مبنی بر قاطعیت در بازپس گیری شهر از دست کارگران در عین حال او را از خون ریزی منع کرد. همین طور شد و شهر پس از چند روز، که در دست کارگران بود، بدون مقاومت و خون ریزی به تصرف حکومت درآمد. صدها تن از کارگران بازداشت شدند و تعدادی از بازداشت شدگان را به محاکمه کشیدند. اما همه تبرئه شدند. قیام ابریشم کاران لیون در سالهای 1834 و 1848 نیز تکرار شد و نقش مهم و تأثیرگذاری در انقلاب 1848 و برپایی جمهوری در فرانسه داشت. اما همین جمهوریِ بورژوایی بعداً کارگران را به خون کشید و بدین سان این درس بزرگ را به طبقه ی کارگر داد که در مبارزه ی سیاسی با  سرمایه داری روی پای خود بایستد و سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ احزاب سرمایه داری نشود. با وجود ضعف و ناتوانیِ تاریخیِ ابریشم کاران لیون و تبدیل شدن آنها به زائده ی احزاب سرمایه داری ــ که  ساختار استاد-شاگردیِ طبقه ی کارگر فرانسه نقش مهمی در آن داشت ــ نمی توان منکر جسارت و تهور انقلابی آنان در پشت سر نهادن عرصه ی مبارزه ی صرفاً اقتصادی و گذر به قلمرو مبارزه ی سیاسی برای جنگ «مرگ و زندگی» با طبقه ی سرمایه دار و دولت او شد. کارل مارکس بعدها، در سال 1869 ،آن گاه که گزارش شورای عمومی انترناسیونال اول به کنگره ی چهارم انترناسیونال (در شهر «بال» سوئیس) درباره ی اعتصابهای کارگران قاره ی اروپا در سالهای پایانی دهه ی 1860 را می نوشت، شعار قیام گران ابریشم کار لیون را ــ «یا کار می‌کنیم تا زندگی کنیم، یا می جنگیم تا بمیریم!» ــ در متن این گزارش گنجاند.109

نمونه ی دومِ سیاست ورزیِ طبقه ی کارگر بدون رهبری احزاب سیاسی بازهم به جنبش کارگران فرانسه این بار در پاریس مربوط می‌شود، جنبشی که در پی جنگ فرانسه و آلمان در اوایل دهه ی هفتادِ قرن نوزدهم شکل گرفت و به استقرار «کمون پاریس» در سال 1871 انجامید. در کمون پاریس، بلانکیستها، پرودونیستها، باکونینیستها و مارکسیستها حضور داشتند، اما این جنبش استقلال و سازوکار خاصِ خود را داشت و وابسته به هیچ یک از این جریانها نبود. برعکس، این جریانهای سیاسی بودند که از جنبش کارگری تأثیر پذیرفتند. برای مثال، هیچ یک از این احزاب تا آن زمان ضرورت درهم شکستن ماشین نظامی و بوروکراسی دولت بورژوایی و استقرار دولتِ نوع کمونی را مطرح نکرده بودند، و تنها پس از تجربه ی کمون پاریس بود که مبارزه ی شورایی و ضدسرمایه داری در دستور سیاست ورزیِ طبقه ی کارگر قرار گرفت. چنین بود در مورد دیگر جنبه ‌ها‌ و خواستهای کمون پاریس. انتخابی و قابل عزل بودنِ فوری اعضای کمون، قانون گذاری و درهمان حال اجرای قانون از سوی کمون، آموزش رایگان، جدایی مذهب از حکومت، انتخابی و پاسخگوبودن تمام قضات و دادرسان، حاکمیت مستقیم تولیدکنندگان، الغای اقتدار سلسله مراتبی و... همه از دل مبارزه ی سیاسی جنبش کارگری با سرمایه بیرون آمدند، و هیچ کدام اصول ایدئولوژیکی نبودند که احزاب سیاسی می کوشند آنها را در جامعه پیاده کنند. بدیهی است که این سخن به معنی نفی ضرورت عنصر رهبری در جنبش کارگری نیست. بی تردید، اعضای کمون پاریس رهبران و پیشروان طبقه ی کارگر فرانسه بودند. اما این رهبران و پیشروان ــ حتی درحالتی که در این یا آن حزب سیاسی عضویت داشتند ــ اجزای درونی و ارگانیک جنبش کارگری فرانسه بودند و نه عناصر بیرونی و منفصلِ درگیر با تئوری سازی و کارِ فکریِ صرف. آنها بی گمان با نظریه‌ ها‌ی مربوط به جنبش کارگری آشنا بودند و آنها را مطالعه کرده بودند، اما نظرات و خواستهای خود را از این یا آن ایدئولوژی و بر اساس این یا آن جامعه ی آرمانیِ مطلوب به دست نیاورده بودند، بلکه از دل مبارزه ی طبقاتیِ زنده ی کارگران با نظام سرمایه داری بیرون  کشیده بودند، و سرِ سوزنی به این امر اهمیت نمی دادند که این نظریه ‌ها‌ و خواستها با تئوریها یا آرمانهای فلان مارکسیست یا آنارشیست یا بلانکیست همخوانی دارد یا نه. مارکس، در جنگ داخلی در فرانسه، در این مورد می نویسد:

طبقه ی کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت. این طبقه دنبال پیاده کردن یوتوپیاهای حاضروآماده بر اساس احکام صادره از سوی مردم نیست. می داند که برای آنکه به رهایی خویش و همراه با آن به شکل عالی تر جامعه، که جامعه ی کنونی از خلال حرکت اقتصادی اش به‌گونه ای اجتناب ناپذیر به سوی آن می رود، دست یابد، باید مبارزاتی طولانی را پشت سر گذارد که طی آن، از راه زنجیره ای از فرایندهای تاریخی، اوضاع و احوال جامعه و انسانها دگرگون خواهند شد. طبقه ی کارگر هیچ آرمانی را متحقق نمی‌کند، و فقط عناصر جامعه ی نوین را از دل جامعه ی بورژواییِ کهنه و روبه زوال آزاد می‌کند.110

بی تردید، کمون پاریس نیز نقاط ضعف تاریخی خود را داشت که باید درجای خود به آن پرداخت.

و سرانجام باید به جنبش کارگران آمریکا برای کاهش زمان کارِ روزانه در نیمه ی دوم قرن نوزدهم به عنوان نمونه ی سوم مبارزه ی سیاسیِ طبقه ی کارگر بدون حزب اشاره کرد، جنبشی که به پیدایش روز تاریخیِ «اول ماه مه» انجامید. پیشینه ی مبارزه برای کاهش زمان کار به دوره ی جنگ داخلیِ بردگان علیه برده داران در دهه ی شصت این قرن برمی گردد. در سال ١٨۶٣ اتحاديه ی ماشين کاران فيلادلفيا مبارزه برای تحقق ٨ ساعت کار در روز را در اولويت کار خود قرار داد. اما این مبارزه تا اواسط دهه ی 80 قرن نوزدهم نه با تکیه بر اعتصاب و نیروی متحد کارگران بلکه عمدتاً به شیوه ی توسل به دولت و درخواست از او برای تصویب قوانینی درمورد کاهش ساعات کارِ روزانه انجام می گرفت، قوانینی که حتی اگر تصویب هم می شدند به اجرا درنمی آمدند. در سال ١٨٨۴ يک سازمان کارگری (FOTLU)  که سپس به فدراسيون کارگران آمريکا     (AFL)   تبديل شد قطعنامه ای صادر کرد و اعلام نمود که از اول ماه مه ١٨٨۶ زمان کارِ روزانه بايد ٨ ساعت شود. تا پيش از ماه مه ١٨٨۶ بيش از 30 هزار نفر از کارگران آمريکا ٨ ساعت کار را به دست آوردند. اما اکثر سرمايه داران درمقابل اين خواست مقاومت کردند. در روز اول ماه مه ١٨٨۶ به رغم تبليغات کارفرمايان که می گفتند کارگران در اين روز دست به خشونت خواهند زد صدها هزار کارگر آمريکايی به صورت مسالمت آميز اعتصاب و راه پيمايی کردند. بزرگ ترين تظاهرات در شيکاگو شکل گرفت که در آن 90 هزار کارگر راه پيمايی کردند. 35 هزار نفر از کارگرانِ بسته بندیِ گوشت در شيکاگو در همين روز موفق شدند ٨ ساعت کار را به دست آورند. اعتصاب و تظاهرات در روزهای دوم و سوم ماه مه نيز ادامه يافت. در بعدازظهر سوم ماه مه، پلیس شیکاگو بر روی کارگران آتش گشود. در اين تيراندازی دست کم چهار نفر از کارگران کشته و عده زيادی زخمی شدند. پس از اين واقعه، رهبران این جنبش کارگران را برای روز بعد به شرکت در تجمع در «هی مارکتِ» شيکاگو با هدف محکوم کردن کشتار کارگران فراخواندند، ضمن آنکه برخی از کارگران خواهان مبارزه ی مسلحانه شدند. روز چهارم ماه مه ١٨٨۶ بازداشت و سرکوب وسيع کارگران آغاز شد. اما به رغم اين سرکوب، در بعدازظهر اين روز حدود ٣٠٠٠ کارگر در «هی مارکتِ» شيکاگو جمع شدند. يکی از رهبران کارگران درحال سخنرانی بود که صدها نفر پليس سر رسيدند و از کارگران خواستند متفرق شوند. کارگران اعلام کردند تجمعِ مسالمت آميز حق آنهاست و پلیس نباید مانع شان شود. در همين اثنا از ميان کارگران بمبی به سوی پليس پرتاب شد که با انفجار آن ده‌ ها‌ پليس زخمی شدند که سپس ٧ نفر از آنها مُردند. پس از اين حادثه، پليس به سوی کارگران آتش گشود که درجريان آن ٢٠٠ نفر از کارگران زخمی و چندين نفر کشته شدند. در پی این موج سرکوب، ٨ تن از رهبران کارگران دستگير شدند. از اين ٨ تن هنگام بمب اندازی فقط يکی در محل حضور داشت که او هم درحال سخنرانی بود. دادگاه، به جز يکی که به 15 سال حبس محکوم شد بقيه را به اعدام محکوم کرد. دو تن از محکومان به اعدام تقاضای عفو کردند که پذيرفته شد و حکم آنان به حبس ابد کاهش يافت. يکی ديگر از اعدامیها در زندان خودکشی کرد و چهار نفر بقيه به نامهای آوگوست اِسپیس، آلبرت پارسونز، آدولف فيشر و جورج اِنگل در ١١ نوامبر ١٨٨٧ اعدام شدند. ۶ سال بعد فرماندار ایالت ايلی نوی سه کارگر زندانی را آزاد کرد و اعلام نمود کارگرانِ اعدام شده بی گناه بوده اند. و بدين سان معلوم شد که کل قضيه ی پرتاب بمب و محاکمه ی کارگران توطئه ای برای سرکوب جنبش طبقاتیِ کارگران آمریکا بوده است. سالهای‌‌ ١٨٨۶ تا ١٨٨٨ دوران سرکوب کارگران آمريکا بود. اما کارگران ساير کشورها خاصه کشورهای اروپايی به حمايت از کارگران آمريکايی برخاستند. بر اثر اين حمايتها فدراسيون کارگران آمريکا در سال ١٨٨٨ پيشنهاد کرد که روز اول ماه مه١٨٩٠ به روز تحقق ٨ ساعت کار از طريق اعتصاب و تظاهرات تبديل شود. در سال ١٨٨٩به مناسبت صدمين سالگرد انقلاب کبير فرانسه بيش از ۴٠٠ هيئت نمايندگی در کنگره ی بين المللی سوسياليستها که درواقع کنگره ی موسس انترناسيونال دوم بود، در پاريس گرد هم آمدند. ساموئل گامپرز، رهبر فدراسيون کارگران آمريکا، نيز نماينده ی خود را به اين کنگره اعزام کرده بود تا پيشنهاد فوق را مطرح کند. اين کنگره قطعنامه ای صادر کرد و در آن تمام کارگران جهان را به اعتصاب و تظاهرات در اول ماه مه ١٨٩٠ فراخواند. در اين روز، کارگران آمريکا و اروپا و نيز شيلی، پرو و کوبا به اين فراخوان پاسخ مثبت دادند. با آنکه قطعنامه ی فوق کارگران را فقط برای اول ماه مه ١٨٩٠ به تظاهرات فراخوانده بود، اما اين رويداد در سالهای بعد نيز تکرار شد و بدين سان روز تاريخیِ اول ماه مه، روز جهانیِ کارگر، پديد آمد.111

نمونه‌ها‌ی فوق همه حاکی از مبارزه ی سیاسیِ طبقه ی کارگر بدون رهبری «سازمان انقلابیون حرفه ای» بودند، بی آنکه هیچ یک از آنها به پیامدهای مورد نظر دانیل بن سعید دچار شده باشند: نه به «دنباله روی از جنبشهای اجتماعیِ خودانگیخته» گرفتار آمدند، نه به «بدترین شکل پیشتازیِ نخبه گرایانه و فردگرایانه» دچار شدند و نه «امر سیاسی را به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی» سرکوب کردند. بی گمان، این جنبشها در عین برخورداری از نقاط قوت حاوی نقاط ضعف بسیاری بودند. اما این نقاط ضعف به موقعیت تاریخیِ آنها به ویژه به ناتوانی تاریخیِ آنها در مبارزه برای رهایی به نیروی خود برمی گشت، و نه به «بدون حزب بودنِ» آنها. برعکس، پیشبرد مبارزه بدون نیاز به حزب سیاسیِ مورد نظرِ لنین و دانیل بن سعید از نقاط قوت این جنبشها بود. درمجموع و به عنوان نتیجه گیری از این نگاه اجمالی به دفاع دانیل بن سعید از سیاست ورزیِ لنینی می توان گفت که به نظر می رسد بن سعید در فروکاستن مبارزه ی طبقاتی طبقه ی کارگر به مبارزه ی حزبیِ نوع لنینی حتی از خودِ لنین دوآتشه تر است.

 

 

 

 

پی نوشت ها

 

 

1- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.22, Progress Publishers, 1977, p.270-1.

2- Ibid. p.271.

3- Ibid. p.266.

4- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.20, Progress Publishers, 1972, p.412.

5- Callinicos, Alex, "Leninism in the Twenty-first Century?: Lenin, Weber, and the Politics of Responsibility", in Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.36-7.

6- Marx, Karl, Selected Writings, edited by David McLellan,Oxford University Press, 1990, p.236.

7- Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.106.

8- Anweiler, Oskar, Die Ratebewegung in Russland, 1905-1921, 1958.

      نقل از: دشتستانی، شکوفا؛ شراره گرامی ؛ و کهزاد معین، کمیته‌ ها‌ی کارخانه در انقلاب روسیه، جنبش کنترل کارگری: موضع بلشویکها و سایر احزاب سوسیالیست، پژوهش کارگری، چاپ اول، سپتامبر 1996، ص 60. این اثر پژوهش ارزشمندی درباره­ ی «کمیته‌ ها‌ی کارخانه» در انقلاب فوریه­ ی 1917 روسیه است و نویسندگانش، با آنکه هنوز نتوانسته­ اند به ‌طور کامل از نگاه حزبی و ایدئولوژیک به جنبش کارگری بگسلند و درنیافته ­اند که باور به حزب («سازمان انقلابیون حرفه ‌ای») با سرمایه ­ستیزی مغایر است، برخورد سرمایه ­دارانه و دولت ­مدارانه­ ی بلشویکها و شخص لنین با این تشکلهای ضدسرمایه­ داری و مستقلِ دوران انقلاب 1917 را به ‌درستی به نقد کشیده­ اند.

9- Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.76-77.

10- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.19.

11- Ibid. p.61.

12- Ibid. p.71.

13- Ibid. p.71-2.

14- Trotsky, Leon, 1905, translated by Anya Bostock, Vintage Books, 1972, p.104-5.

15- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22.

16- Ibid. p.22-3.

17- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.20.

18- Ibid. p.191.

19- Ibid. p.185-6

20- Ibid. p.186.

21- بر اساس آمار خودِ لنین در اثرش به نام انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از مجموع 790 نماینده در کنگره­ ی نخست ساویتها در ژوئن 1917 بلشویکها­ فقط 103 نماینده داشتند، یعنی 13 درصد. نک به:

        Lenin, V.I., Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

22- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.235.

23- Ibid. p.190.

24- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

25- Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.192.

26- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.417.

27- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.19, Progress Publishers, 1977, p.121-2.

28- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.409.

29- Ibid. p.495.

30- Ibid. p.478.

31- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.30, Progress Publishers, 1977, p.112.

32- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.247.

33- Ibid. p.264-5.

34- Ibid. p.265.

35- دشتستانی، شکوفا؛ شراره گرامی، و  کهزاد معین، کمیته‌ ها‌ی کارخانه در انقلاب روسیه، جنبش کنترل کارگری: موضع بلشویکها و سایر احزاب سوسیالیست، پژوهش کارگری، چاپ اول، سپتامبر 1996، صص 59 - 60.

36- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.265.

37- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.557.

38- دشتستانی، شکوفا؛ شراره گرامی، و کهزاد معین، کمیته ‌ها‌ی کارخانه در انقلاب روسیه، جنبش کنترل کارگری: موضع بلشویکها و سایر احزاب سوسیالیست، پژوهش کارگری، چاپ اول، سپتامبر 1996، ص 207.

39- همان، ص 88.

40- همان. ص309.

41- همان. ص280- 281.

42 نشر زنده رود، 1371، ص 118.

43- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.383.

44- Ibid.

45- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.27, Progress Publishers, 1977, p.258.

46- Ibid. p.263.

47- Ibid. p.268.

48- Ibid. p.268-9.

49- Balabanova (A.), Ma vie de rebelle, op. cit. pp. 190-191.

       نقل از: دانکوس، هلن کارِر، لنین، ترجمه­ ی دکتر مهدی سمسار، انتشارات فرزان روز، چاپ اول، 1381، ص 323.

50- کائوتسکی، کارل، علیه لنینیسم، ترجمه­ ی منوچهر صالحی، نشر اختران، چاپ اول، 1383، ص 25.

51- همان.

52- همان، ص 40.

53- همان، ص 26.

54- همان، ص31.

55- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.231.

56- Marx, Karl, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214-15.

57- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, Moscow, 1977, p.472.

58- Ibid.

59- Marx, Karl, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214.

60- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.252.

61- Ibid. p.250.

62- Marx, Karl, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.192.

63- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.254.

64- Ibid. p.255.

65- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.505-6.

66- Ibid. p.269.

67- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.39-41.

68- Pannekoek, Anton, Lenin as Philosopher, edited, annotated, and with an introduction by Lance Byron Richey, Marquette University Press, 2003, p.63.

69- Ibid. p.151.

70- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.39-41.

71- Ibid. p.235.

72- Ibid.

73- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.20-21.

74- Ibid. p.21.

75- Ibid. p.24.

76- Ibid. p.48.

77- Ibid. p.50.

78- Ibid. p.248.

79- Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938. First published in English by Solidarity,1967. Then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.

80- برندل، کایو، «کرونشتات: روایت پرولتری انقلاب روسیه»، ترجمه­ ی وحید تقوی، سایت اینترنتیِ kavoshgar.org.

81- Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938. First published in English by Solidarity, 1967.Then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.

82- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.33, Progress Publishers, 1976, p.203.

83- Ibid. p.358.

84- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.356.

85- Collins, Henry and Abramsky, Chimen, Karl Marx and the British Labour Movement, Years of the First International, Macmillan & Co. LTD, 1965, p.177-8.

86- Lenin, V.I., Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.331.

87- Ibid.

88- Ibid. p.332.

89- Ibid. p.334.

90- Leontiev, L. A., et al, "Teaching of Economics in the Soviet Union", translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.

91- Ibid.

92- Marx, Karl, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.213.

93- Ibid.

تأکید از من است.

94- Ibid.

95- Leontiev, L. A., et al, "Teaching of Economics in the Soviet Union", translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.

96- Bensaid, Daniel, "Leaps! Leaps! Leaps!", in Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.148-163.

97- Ibid. p.149.

98 Ibid. p.149-150.

99- مارکس، کارل، گزارش شورای عمومی انترناسیونال به کنگره­ ی چهارم انترناسیونال، ترجمه­ ی محسن حکیمی، وبلاگ درابا، derabaa.wordpress.com.

100- Bensaid, Daniel, "Leaps! Leaps! Leaps!", in Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.150.

101- Ibid.

102- Ibid.

103- Ibid. p.150-151.

104- Ibid. p.152.

105- Ibid. p.153.

106- Ibid. p.154.

107- برای شناخت برداشت ماکیاولی از سیاست و شباهت آن با درکی که دانیل  بن ­سعید به لنین نسبت  می‌دهد می­توان به آثار زیر از ماکیاولی، که به زبان فارسی ترجمه شده­ اند، رجوع کرد: گفتارها، ترجمه­ ی محمد حسن لطفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1377، و شهریار، ترجمه­ ی داریوش آشوری، کتاب پرواز، 1366.

108- Bensaid, Daniel, "Leaps! Leaps! Leaps!", in Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.161-162.

109- مارکس، کارل، گزارش شورای عمومی انترناسیونال به کنگره­ ی چهارم انترناسیونال، ترجمه­ ی محسن حکیمی، وبلاگ درابا، derabaa.wordpress.com.

110- Marx, Karl, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.188.

111- نقل از متن سخنرانی محسن حکیمی با عنوان «تشکل کارگری به مثابه­ ی جنبش اجتماعی طبقه­ ی کارگر علیه سرمایه ­داری» به مناسبت اول ماه مه در کرج در سال 1382، مندرج در آوای کار، شماره‌ ها‌ی 6 و 7 ، آبان 1382، صص 81- 94.


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com