تودهییها مانند ویروساند.
نمیمیرند.
بازتولید میشوند.(۵)
انترناسیونالیسم و حزب توده
قبل از بحث در مورد انترناسیونالیسم و حزب توده لازم است گفته باشیم، تروتسکی (۱) یکی از رهبران انقلاب اکتبر روسیه بود. گرچه قبل از انقلاب لغزشهایی داشته و مورد انتقاد لنین قرار گرفته است، اما اعمال و کردار او در جریان انقلاب اکتبر، مورد تایید لنین بوده است و حتا از طرف لنین توصیهیی دریافت میکند که در مقابل دیکتاتوری استالین به ایستد و او را از دبیرکلی حزب بلشویک برکنار نمایند، که تروتسکی به هر دلیلی سرپیچی میکند. او و دیگر اعضای کمیته مرکزی حزب بلشویک که به دستور استالین تیرباران شدند، هیچکدام شایسته چنین احکام جنایتکارانهیی نبودند.
اما تروتسکیسم اگر چه با یکسری نقدها به استالینیسم فلسفه وجودی خود را پیدا کرد، اما به دلیل درک مکانیکی از حوادث اجتماعی نتوانست یک بدیل سوسیالیستی را برای حذف ایدهئولوژی استالینی ارائه دهد و در روند حرکتی خود، همانند استالینیسم و مائوئیسم در ایدهئولوژی بورژوایی حل گردید، اگر چه در برخی زمینهها، رادیکالتر از بقیه حاضر شده است.
مواضع تروتسکیستها در جنگ داخلی اسپانیا، جنگ جهانی دوم، و غیره با مواضع استالین تفاوتی نداشته است. تروتسکیستها معتقد نبودند که استالین، پایهی اقتصادی سرمایهدارانه را به جای «سوسیالیسم» در شوروی نهادینه کرده است. آنها تحت عنوان «دولت منحط کارگری» برای کشورهای بلوک شرق و از جمله شوروی، تنها یک «انقلاب سیاسی» بدون لغو پایهی اقتصادی سرمایهدارانه، قائل شدند. همانند استالینیستها و مائویستها مبارزه طبقاتی را تحتالشعاع مبارزات ضد امپریالیستی قرار دادند.
اما در مورد انترناسیونالیسم. صنعت بزرگ چه در نظام سرمایهداری رقابتی و چه در نظام سرمایهداری انحصاری [امپریالیستی]، جهانی است. این صنعت مرزهای ملی را در نوردیده، و اکنون هیچ حد و مرزی را نمیشناسد، هرجا نیروی کار ارزان وجود داشته باشد، حضور دارد. سرمایهداری بدون وجود طبقهی کارگر وجود ندارد، و کارگران بدون سرمایهداری هم وجود نخواهند داشت. این دو ضمن اینکه لازم و ملزوم هماند، ضد همدیگر هم هستند. ترکیب وحدت ضدین را میدهند. بین این دو طبقه مبارزه آشتیناپذیر وجود دارد. بنابراین مبارزهی طبقاتی بین آنها هم جهانی است. رزا لوکزامبورگ حدود صد سال پیش، در مقالهیی که در نشریه «زمان نو» منتشر کرد استدلال کرد که استقلال ملی امری است مربوط به بورژوازی و حال آنکه پرولتاریا، چون ذاتا” انترناسیونالیست است، علاقهیی به استقلال ملی ندارد.(۲) (ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ۵۰۷)
همانطوری که اگر در کشوری، نظام سرمایهداری بقایاش به خطر افتد، بقیهی سرمایهداران در هر کجای جهان، به کمک و پشتیبانی از او بر میخیزند، طبقهی کارگر هر کشوری هم اگر برای بقایاش، دست به ریشه ببرد، توسط طبقهی کارگر جهانی که در انترناسیونالیسم خودش متشکل خواهد شد، به کمک و پشتیبانی از او بر میخیزند. چون در عصر سرمایهداری امپریالیستی نئولیبرالی، سرمایه جهانی است، صنعت، طبقهی کارگر، مبارزهی طبقاتی، و انقلاب هم جهانی هستند. اما طبقهی کارگری که دارای آگاهی طبقاتی است میداند که پرولتاریای هر کشوری باید ابتدا «حساب خود را با بورژوازی کشور خود تسویه کند.»
در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، دیدیم که ۱۴ کشور سرمایهداری دست به یکی کردند و چهار سال جنگ را به بلشویکها تحمیل کردند تا انقلاب اکتبر کارگری را شکست دهند، اما نتوانستند. ولی شکست یاران آنها در اروپا، مخصوصا” انقلاب آلمان، عامل اصلی شکست انقلاب اکتبر از ۱۹۲۸ به بعد بود.
یک مثال ساده اگر از زاویهی ذهنیگرایانهیی تعبیر نشود این است اگر یک کارگر بنگلادشی شرکت آدیداس با یک کارگران فرانسوی همان شرکت و یا شرکت دیگری، تصادفا” و با لباس کار، با هم روبرو شوند، بلافاصله دست همدیگر را به گرمی میفشارند، این ذات آنهاست. عامل به وجود آورندهی این رویداد، صنعت بزرگ است. این دو کارگر در همان لحظه نخست میفهمند که مثل هم هستند. مالک هیچی نیستند، فقط نیروی کار خود را به کارخانهدار میفروشند و حتما” از هم خواهند پرسید که شما چهقدر حقوق میگیرید و چیزهای دیگر از این قبیل.
اینها عوامل مشترکی است که کارگران را به هم پیوند میدهد. همین الآن اگر شرایط عینی و ذهنی فراهم گردد، انترناسیونالیسم پرولتاریایی برپا میگردد. اما سیستم سرمایهداری امپریالیستی نئولیبرالی نظارهگر اوضاع نمینشیند، همانطور که مانع از حضور، ۲۵۰۰ نماینده احزاب کمونیست در سراسر جهان در کنگره دوم کمینترن در روسیه شدند، و برای آنها محدودیت در رفت و آمد، ایجاد کردند. این پتانسیل عینی و واقعی است باید روزی زیر چنگ و دندان سرمایه شکل بگیرد.
مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۵ نوشتند: «به عبارت کلی، صنعت بزرگ در همه جا مناسبات واحدی را میان طبقات جامعه به وجود آورد و جنبههای خاص ملیتهای گوناگون را نابود کرد. و سرانجام در حالی که بورژوازی هر ملت، هنوز منافع ملی جداگانه را حفظ میکرد، صنعت بزرگ طبقهیی ایجاد کرد که در تمامی ملتها منافع یکسانی دارد و برایش دیگر ملیت مرده است؛ طبقهیی که به راستی از تمامی جهان کهن خلاص شده است و در عین حال رو در روی آن قرار دارد. صنعت بزرگ رابطهی کارگر را نه فقط با سرمایهدار که با خودِ کار تحملناپذیر میسازد. بدیهی است که صنعت بزرگ در همهی نواحی کشور به سطح یکسانی نمیرسد. ولی این مانع جنبش طبقاتی پرولتاریا نیست، چرا که پرولترهای مولود صنعت بزرگ رهبری این جنبش را برعهده میگیرند و تمامی تودهها را با آن به پیش میبرند.» (مارکس&انگلس:ایدئولوژی آلمانی:۳۵۳-۳۵۴)
صد و سه سال [۲۰۲۰] پیش انقلاب اکتبر در روسیه، به دست طبقهی کارگر به پیروزی رسید.(۳) لنین خود آگاه بود، چون پیروزی انقلاب اکتبر، را مشروط به پیروزی انقلاب آلمان و کشورهای دیگر اروپایی کرده بود:
«جنبش کارگران اساسا” جهانی است؛ برای پرولتاریا رسیدن به مرحلهی ملیت، اگر چه گام لازم و پیشروی شمرده میشود، اما فقط به عنوان جزء مهمی از برنامهی سوسیالیسم جهانی اعتبار دارد. در مرحلهی سوسیالیستی انقلاب، بورژوازی همچنان طرفدار جدایی کامل ملل است؛ و حال آنکه کارگران دعاوی برتر همبستهگی جهانی انقلاب پرولتاریایی را میشناسند، و ملت را چنان سازمان میدهند که عامل موثری در پیروزی جهانی سوسیالیسم باشد. حق خودمختاری ملی همچنان شناخته میشود؛ اما این که آیا کارگران، که اکنون از جانب ملت سخن میگویند، تصمیم به اعمال این حق میگیرند یا نه، و چه قید و شرطهایی برای آن قائل میشوند، بستهگی به این خواهد داشت که منافع وسیعتر پرولتاریا در سراسر جهان تا چه اندازه در نظر گرفته شود. چنین بود نظریهی خودمختاری ملی، به شکلی که لنین و بلشویکها آن را پیش از انقلاب اکتبر بر پایهی تعالیم مارکس بنا کرده بودند.»(ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ص۳۱۹)
پرولتاریای روسیه بعد از کمون پاریس، برای نخستینبار، نظام سرمایهداری تزاری را به زیر کشید و نشان داد که انقلاب اجتماعی سوسیالیستی نه تنها امکانپذیر است، بلکه تنها آلترناتیویی است که در مقابل شیوهی تولید سرمایهداری قرار دارد. پیروزی انقلاب اجتماعی تنها فقط در یک کشور، بنابر تزهای مارکس و انگلس، امکانپذیر نیست. اما طبقهی کارگر دارای آگاهی طبقاتی، میفهمد که نباید دست روی دست بگذارد، و اجازه دهد که به وسیلهی سرمایه، مورد استثمار قرار گیرد. اما منشویکها میپنداشتند که باید طبقه کارگر همکار بورژوازی باشد و دست به عملی نزد تا زمانی که نیروهای مولده توسط سرمایه رشد یابد، بعد وارد عمل شود.
بلشویکها و در راس آنها لنین با آگاهی از انترناسیونالیسم پرولتاریایی، بهخوبی میدانستند که بدون پیروزی انقلاب در دیگر کشورهای سرمایهداری، انقلاب اکتبر شکست خواهد خورد. لنین خود گفته است: «افتخار بزرگ آغاز یکسری انقلابات، بهواسطه ضرورت عینی که توسط جنگ امپریالیستی بهوجود آمد، نصیب پرولتاریای روس گردیده است. ولی تصور نگریستن به پرولتاریای روسیه بهعنوان یک طبقه انقلابی ارتقاء یافته در ماورای کارگران دیگر کشورها برای ما مطلقا” بیگانه است… نه کیفیات خاص، بلکه صرفا” شرایط تاریخی خاص، شرایطی که احتمالا” خیلی کوتاه مدت خواهد بود، است که پرولتاریای روس را پیشاهنگ کل پرولتاریای انقلابی نموده است.» (لنین: به کارگران سوئیس: هشتم آوریل ۱۹۱۷)
«افتخار بزرگ آغازیدن [انقلاب جهانی] نصیب پرولتاریای روس شده است، اما، او نبایستی از یاد ببرد که جنبش و انقــلاب او تنها جزیی از جنبش پرولتاریای انقـلابـی جهان میباشد، جنبشی کـه هر روز قویتر و قدرتمندتر رشد میکند، برای نمونه در آلمان. ما فقط از این نقطهی اتکا است که میتوانیم وظایف خویشتن را تعیین کنیم.»( لنین:سخنرانی گشایش کنفرانس آوریل ۱۹۱۷)
رزا لوکزامبورگ نه تنها افسانه رشد نیافتهگی نیروهای مولده روسیه را بی اساس خواند، بلکه علل انحطاط انقلاب اکتبر را در شکست انقلاب جهانی دانست و در این رابطه نوشت: «عملا” این دکترین بیانگر این تلاش است که گریبان خود را از مسئولیت در قبال مسیر انقلاب روسیه، تا آنجا که به پرولتاریای بینالمللی و به ویژه به پرولتاریای آلمان مربوط میشود، رها سازد و پیوندهای بینالمللی این انقلاب را انکار کند. این ناپختهگی روسیه نیست که مسیر رویدادهای جنگ و انقلاب روسیه آن را به اثبات رسانده بلکه ناپختهگی پرولتاریا آلمان برای تحقق وظایف تاریخیاش بوده است و روشن کردن کامل این امر، نخستین وظیفه بررسی انتقادی انقلاب روسیه است.»( روزا لوگزامبورگ: انقلاب روس)
ارنست مندل در مقالهیی در سال ۱۹۷۰، مینویسد: «بینالملل کمونیست [کمینترن] که تازه بنیان گذارده شده بود، رسما” از دولت شوروی، و مانورهای دیپلماتیکاش کاملا” مستقل بود، تا آنجا که یگانهگی فردی مابین رهبران دولت و نمایندهگان روسیه در بینالملل وجود داشت.(۴) این صرفا” موید این امر بود که در تحلیل نهایی، بخش شوروی بینالملل کمونیست خود را بخشی از جنبش در راه انقلاب جهانی میدانست.»(۵) (ارنست مندل:همزیستی مسالمتآمیز و انقلاب جهانی:ص۳)
مارکس، انگلس و لنین طی سالهایی که وارد عرصه سیاست شدند و تا زمان مرگشان، هرکدام چند ده جلد آثار مکتوب از خود به جا گذاشتهاند، اگر کسانی آنها را مطالعه کرده باشند، نمیتوانند در آنها یک جمله پیدا کنند که به دورغ مجیز کسی را گفته باشند، و حتا نبوده است که آنها برای یک لحظه، فرد مرتجعی را انقلابی خوانده باشند. آنها درست ۱۸۰ درجه نقطهی مقابل افکار و اندیشههای سران حزب توده بوده و هستند.
از طرف دیگر، به قول دوستی ما در برخورد به حزب توده از فرط وفور اسناد در مضیقهایم! امروزه کاملا” به اثبات رسیده است که سران حزب توده یک عده انسانهای شارلاتان، دروغگو و در عین حال فاسداند که برای در یوزهگی نسبت به اربابان خود از هیچ فرومایهگی ابا نداشته و ندارند. در طریق نوکر صفتی است که هر آنچه ارباب میگوید و میکند، تو غلو کنی. اگر ارباب با کسی سخن به تندی گفت، تو یقهی او را بگیری و از هر رذالتی دریغ نکنی. اگر ارباب به شخصی یا جریانی نظر عنایت داشت، تو پای بوس و نوکر صفت باشی. این است راه و رسم زندهگی سران حزب توده در طول نزدیک به هشتاد سال عمر ننگیناش. این حزب «یک جریان سیاسی عوامفریب و شارلاتان که دروغگویی و ابنالوقتی و چاپلوسی را ابزار مجاز و ضرور برای مقبولیت میداند و از هیچ خلافکاری و پلیدی خودداری نمیکند. دروغگویی در مورد گذشته، دروغگویی در مورد حال و وارونه نشان دادن حقایق در این جریان ماکیاولیستی [هدف وسیله را توجیه میکند] است.» این حزب در میان احزاب دیگر مشابه (احزاب برادر)، تک است و نمونه ندارد. مثلا” حزب کمونیست فرانسه برادر حزب توده است. ممکن نیست که حزب کمونیست فرانسه مانند حزب توده دروغگو، جاسوس، و فاسد باشد، زیرا محیط اجتماعی فرانسه اجازه حضور اینگونه احزاب را نمیدهد. مطبوعات «آزاد» اینگونه احزاب را رسوا میکنند. «حقوق شهروندی» در آنجا به رسمیت شناخته میشود. اما حزب کمونیست عراق دقیقا شبیه حزب توده عمل کرده است، چون شرایط زیست این دو حزب بسیار نزدیک به هم است. حزب کمونیست عراق (۶) هم گوش به فرمان مسکو داشت و دارد که در جریان کودتای عبدلکریم قاسم، حزب کمونیست عراق تا آنجا پیش رفت، که اعضای کمونیست و صادق این حزب را، که حاضر به در یوزهگی نبودند، توسط حزب متبوع خود، لو داده شده و به تیغ اعدام سپرده شدند.
به هر حال، رفتن به ریشهها را ادامه دهیم. در جریان بحثهای مربوط پیمان برست_لیتوفسک، ارنست مندل مینویسد: «ولی آنچه که از تمامی این بحث روشن میشود، روش اصولی لنین و پیروی پا برجای وی از اصل مقدم قرار دادن منافع انقلاب جهانی بر منافع دولت شوروی است. حتا برای یک لحظه هم این تصور به او خطور نکرد که به خاطر دریافت شرایط سبکتر صلح از جانب قوای اروپای مرکزی، از تبلیغ انقلابی در میان سربازان آلمانی بکاهد. هیچگاه به انقلابیون آلمانی پیشنهاد نکرد تا از طریق اعتدال مخالفت خود با ماشین جنگی امپریالیستی و دولت حاکمان خود، به نجات دولت شوروی «کمک» کنند. بحث برسر انعقاد پیمان جداگانه صلح در برست_لیتوفسک حول این مساله نبود که آیا انقلاب جهانی را باید فدای دفاع از دولت شوروی کرد یا نه. مساله بر حول این بود که آیا به انقلاب جهانی با دست زدن به «جنگ انقلابی» مستاصلانهیی از طرف جهموری جوان شوروی بر علیه قدرتهای [اروپای] مرکزی، که منجر به اشغال سریع پتروگراد و مسکوی انقلابی میگردید، به بهترین وجه خدمت میشد، یا اینکه با معاملهی عمدی [از دست دادن] ناحیه جغرافیایی به ازای [کسب] وقت، بلشویکها میتوانند هم روسیه شوروی را نجات دهند و هم ظهور انقلاب را در اروپای مرکزی تسریع کنند.(۷) تاریخ حقانیت موضع لنین را ثابت کرد.» (ارنست مندل:همزیستی مسالمتآمیز و انقلاب جهانی:ص۴)
«با نجات جمهوری جوان، لنین و تروتسکی ظهور انقلابهای آلمان، اتریش و مجارستان را دشوارتر نساخته بودند؛ برعکس، آنها باعث تسریع فراشد انقلابی در اروپای مرکزی گردیدند که کمتر از نُه ماه پس از انعقاد پیمان جداگانه صلح به اوج خود رسید. و شواهد بسیاری وجود دارد که این یاری صرفا” معنوی و سیاسی نبود، بلکه اشکال بسیار ملموس مادی نیز به خود گرفت.»(۸)(پیشین:ص۴)
لازم است گفته شود که دفاع کمینترن از دولت نوپای شوروی «صرفا” طرق مبارزه طبقاتی انقلابی بود: تظاهرات، اعتصابات بخشهای مشخصی از طبقهی کارگر (کارگران بنادر، راه آهن، کارخانهجات مهماتسازی) یا اعتصاب عمومی بود.»(پیشین:ص۴)
«این نادرست است که استراتژی و تاکتیک جنبش انقلابی در یک کشور را تابع مقتضیات دفاع از دولت شوروی تلقی کرد[چیزی که به تمام و کمال حزب توده در مدت عمر نابکارانهاش انجام داد]؛ همانطور که نادرست است که از آن دولت خواست که انقلاب را در کشورهای دیگر از طریق حرکتهای بیموقع دیپلماتیک و نظامییی که امنیت خود آن را به خاطر میاندازد؛ «تسریع» کند. انقلاب جهانی را باید به مثابه فراشدی دید که در درجه نخست با آمادهگی شرایط مساعد عینی و ذهنی برای تصرف قدرت به وسیلهی پرولتاریا در یک سلسلهی متوالی از کشورها شکل میگیرد. این آمادهگی شرایط میتواند تحت تاثیر شدید آنچه در سطح بینالمللی رخ میدهد، قرار گیرد.، ولی نمیتواند مصنوعا” توسط آنها تعیین گردد. هم سیاستهای داخلی حزب انقلابی و هم سیاستهای بینالمللی دولت شوروی باید به گونهیی هدایت گردد که این فراشدهای تکاملی را تسریع کنند و نه اینکه آنها را کند سازند. فقط در این چارچوب است که میتوان به اصطلاح تئوری همزیستی مسالمتآمیز۱۳ بین دولتهایی با ماهیتهای اجتماعی مختلف را که به لنین نسبت داده میشود؛ بهدرستی درک کرد.» (پیشین:ص۵)
در جمهوری نوپای شوروی اهداف انترناسیونالیسم پرولتری آنچنان حضور عینی دارد که حتا استالین در سال ۱۹۲۵، در جزوهیی تحت عنوان “پرسشها و پاسخها” چنین نوشت: «عدم درک این واقعیت که بدون حمایت از جانب جنبش بینالمللی انقلابی، کشور ما نمیتوانست در مقابل امپریالیسم جهانی مقاومت کند، عدم درک این واقعیت، دیگر مادامی که انقلاب لااقل در چندین کشور دیگر پیروز نشده است، پیروزی سوسیالیسم در یک کشور نمیتواند نهایی باشد(این کشور هیچ ضمانتی در مقابل مداخله ندارد)؛ فقدان آن انترناسیونالیسم ابتدایی یعنی اینکه پیروزی سوسیالیسم در یک کشور نباید به خودی خود هدف غایی تلقی شود؛ بلکه باید به عنوان ابزاری برای انکشاف و پشتیبانی از انقلاب در سایر کشورها در نظر گرفته شود.»(پیشین:ص۶)
استالین در ادامه همین مقاله خود مینویسد اگر ما از اهداف انترناسیونالیستی خود چشم به پوشیم، چه راهی در پیش داریم: «این راهی است که به ناسیونالیسم، به انحطاط، به انحلال کامل سیاست خارجی پرولتاریا میانجامد. زیرا آنانکه مبتلا به این مرضاند، کشور ما را نه به عنوان بخشی از جنبش انقلاب جهانی، بلکه به عنوان آغاز و پایان آن جنبش میپندارند؛ زیرا اینها معتقدند که منافع دیگر جنبشهای انقلابی باید فدای منافع کشور ما شود.۱۴» (پیشین:ص۷)
دیدیم و مشاهده کردیم که استالین همهی این حرفها را کنار گذاشت و منافع تمام جنبشهای جهانی را قربانی و فدای منافع ملی کشور روسیه کرد که ناسیونالیسم روس تزاری اولویت اول اوشد.
«زیاده ساده کردن مطلب است اگر بهگوییم که این فراشد تغییر ماهیت در واقع با مرگ لنین آغاز شد. پیش از ۱۹۲۴ هم، به نقد آثار یک چنین تغییری ظاهر شده بود. این تغییر، که به شکل آشفتهیی با بحث دربارهی امکان نائل آمدن به ساختمان «سوسیالیسم در یک کشور» مخلوط شد، اولین بیان تئوریکاش را در «پیشنویس برنامه بینالملل کمونیست» [کمینترن] به قلم بوخارین۱ نگونبخت یافت. با شروع از تغییرات ناآگاهانه و جزیی، این تغییر ماهیت در نخستین سالهای دههی ۱۹۳۰ بیشتر و بیشتر آشکار و عمدی شده، در نزول و سقوط کمینترن و بالاخره انحلال آن به دست استالین در سال ۱۹۴۳ تجلی یافت.»(پیشین:ص۷)
در حالی که «راه حل ما استراتژی جامع و هماهنگی برای انقلاب جهانی است، که بر پایهی حمایت [مادی و معنوی] از شورشهای انقلابی در یکی پس از دیگری از تعداد رو به افزایشی از کشورها، به تبعیت از آماده بودن شرایط متناسب برای این شورشها در داخل این کشورها، استوار است. راه حل ما، به یک کلام، مبارزه طبقاتی متحد، به گونهیی دیالکتیکی در مقیاس جهانی است. و در دراز مدت، مبارزهی طبقاتی و انقلاب سوسیالیستی در خود کشورهای امپریالیستی نقش حیاتی در زورآزمایی نهایی جهانی ایفا خواهد کرد.» (پیشین:ص۲۱)
بنابراین در پایان دههی بیست قرن بیستم و حذف شوراهای کارگری در امور قانونگذاری و اجرایی، «آن رابطهی دولت شوروی با انقلاب جهانی، آنگونه که نظر لنین بود، کاملا” دگرگونه گردیده بود. اتحاد شوروی دیگر به عنوان ابزاری برای پیشبرد انقلاب جهانی دیده نمیشود، برعکس، جنبش بینالمللی کمونیستی [کمینترن] ابزاری برای پیشبرد پیچ و خمهای لحظهیی دیپلماسی شوروی دیده میشود.» (پیشین:ص۱۰)
اما مقایسهی دو پیمان برستلیتوفسک که لنین بانی آن بود و دیگری پیمان هیتلر_استالین که استالین بانی آن بود بسیار جالب توجه است: «در مورد اول، حداکثر استفاده تبلیغاتی از مذاکرات در راه پیشبرد انقلاب بینالمللی به عمل آمد. در مورد دوم جنبش جهانی کمونیستی تا به سطح مدافع پیمان هیتلر_استالین تنزل داده شد، و کمونیستهای آلمانی نوشتند که «امپریالیسم آلمان» (از قرار معلوم هیتلر) دیگر نباید دشمن اصلی محسوب شود.»( Die welt، ۱۸ اکتبر ۱۹۳۹)
و در یکم مارس ۱۹۳۵، استالین به رئیس روزنامههای Scripps-Howard گفت که نسبت دادن «نقشه و نیت انقلاب جهانی» به اتحاد شوروی «سوءتفاهمی تراژیک- کمدی» است. (مصاحبه استالین/هوارد:نیویورک International Publishers1936)
ایزاک دویچر نویسنده کتاب «انقلاب ناتمام مانده» خاطر نشان میسازد که چگونه لنین در یکی از آخرین نوشتههایش، در تقبیح خفقان ظالمانهیی که استالین و دوستان همدمش در مورد گرجستان در پیش گرفته بودند، ترس خود را از این امر ابراز داشت که مبادا این «روسی کبیر؟ آدم رذل شوونیست و ظالم»، با رفتار متکبرانه خود با مردم آسیا ضرر جبرانناپذیری به آرمان کمونیستی وارد آورد. لنین در یادداشت هایش مورخ ۳۱ دسامبر ۱۹۲۲، این هشدار تاریخی را بیان داشت که این چنین طرز رفتاری میتواند بدگمانیهایی در مورد صداقت کمونیستهای روسی، در پیرویشان از اصول انترناسیونالیستی در میان تودههای در حال بیدار شدن شرق، به وجود آورد.( لنین:جلد ۳۶، صص ۶۲۳-۶۲۴)
لنین در بحث برنامهی حزبی در هشتمین کنگرهی حزب در ۱۹۱۹ گفت: «هرگاه پوست بسیاری از کمونیستها را بخراشید یک شوونیست روسیهی بزرگ پیدا خواهید کرد.» … در کنگرههای ۱۹۲۱ و ۱۹۲۳ باز هم شووینیسم روسیهی بزرگ را محکوم کردند. خود استالین در کنگرهی ۱۹۲۳ آن را «نیروی اساسییی که وحدت جمهوریها را متوقف میسازد» نامید و اعلام کرد که این پدیده «روز به روز و ساعت به ساعت رشد میکند» و «میکوشد هر چیز غیر روسی را جاروب کند و همهی رشتههای مدیریت را دور عنصر روسی به پیچد و عنصر غیر روسی را با فشار بیرون کند.» (ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ۴۴۶)
لنین ناسیونالیسم عظمت طلب روس را میبیند و در کنگره یازدهم حزب در سال ۱۹۲۲، به بلشویکها هشدار میدهد. او بلشویکها را به ملت غالبی تشبیه کرد که تحت تاثیر فرهنگ برتر ملت مغلوب قرار گرفتهاند: «فرهنگ آنها مفلوک و ناچیز است، ولی باز هم بهتر از فرهنگ ما است.» (ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ۴۴۷)
استالین در کنگره دوازدهم حزب بلشویک در سال ۱۹۲۳، نه تنها اتهاماتی را که در زمینهی شووینیسم روسی به دولت وارد کردند رد نکرد، بلکه خود او هم از این خطر با تاکید و صراحت سخن گفت:«رفقا، تصادفی نیست که اسمناوخوفها در میان کارمندان شوروی اینقدر طرفدار پیدا کردهاند. همچنین تصادفی نیست که این آقایان، یعنی اسمناوخوفها کمونیستهای بلشویک را ستایش میکنند، گویی میخواهند بگویند: هرچه دلتان میخواهد از بلشویسم حرف بزنید، هرچه دلتان میخواهد تمایلات انترناسیونالیستی خودتان را بلغور کنید، ما میدانیم شما به همان جایی خواهید رسید که دنیکن نتوانست برسد؛ شما بلشویکها اندیشهی عظمت روسیه را زنده کردهاید، یا دست کم زنده خواهید کرد. هیچکدام اینها تصادفی نیست. همچنین تصادفی نیست که این اندیشه حتا در پارهیی از نهادهای حزبی ما هم رخنه کرده است.» (ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ۴۴۷-۴۴۸)
بدین ترتیب در آن زمان کسی یا کسانی توانایی این را نداشتند که پوست استالین را به خراشند تا ناسیونالیسم عظمت طلب روس را نمایان، کند. او منتظر مرگ لنین بود زیرا خبر از بیماریهای لنین داشت. همین که در ۱۹۲۴، لنین درگذشت، استالین تمام نزدیکان لنین را از جمله همسرش را، همانند بقیهی دیکتاتورهای عالم، در حبس نگاه داشت و اجازه انتشار وصیتنامهی لنین را نداد و آن را در بایگانی سری نگه داشت. اما بعد از آن، ریاکارانه و بیشرمانه از لنین یاد میکرد و سوگند میخورد که ادامه دهنده راه لنین باشد!
اگر شوروی سوسیالیسم بود، پس شعار «میهن کبیر سوسیالیستی» دیگر چه بود؟ به قول محمود طوقی «برای یک کشور سوسیالیستی منافع میهن سوسیالیستی و منافع کلی جنبش سوسیالیستی جهانی میتواند در یک راستا مطرح شود مغایرتی با هم ندارند. اما اگر در تضاد با هم قرار بگیرند دومی اصل است و اولی باید فدا شود.»(محمود طوقی:بازخوانی تاریخ معاصر سچفخا:۴۱۴)
اما واقعیت این است و برخلاف گفتههای «انترناسیونالیستی» استالین، از سال ۱۹۲۰، نطفههای استالینیسم شکل میگیرد و در ۱۹۲۱، با بستن پیمارن تجاری با انگلیس، متولد میشود و در سال ۱۹۲۸، تمام نهادهای قانونی و اجرایی و حتا کمینترن، تحت کنترل استالین قرار میگیرد. طی این بازه زمانی، بتدریج منافع ناسیونالیسم روس، در سیاست داخلی و خارجی، در نقطه مقابل انترناسیونالیسم پرولتاریایی قرار میگیرد، بهطوری که سلطانزاده، بارها به این موضوع اشاره کرده است که روسیه نباید انترناسیونالیسم کارگری را قربانی منافع خود نماید. این عمل تا بدانجا رسید که منافع دیگر احزاب برادر[حزب توده]، فدای منافع حزب برادر بزرگتر [روسیه شوروی] شد و این دقیقا” به فرهنگ جاری در سیاست روسها تبدیل شد که هم اکنون پوتین ادامه دهنده راه استالین است.
پیامدهای سیاست استالین در حذف انترناسیونالیسم پرولتاریایی، در سراسر جهان بسیار غمانگیز و وحشتناک است. شکست انقلاب ۱۹۳۶ اسپانیا، شکست انقلاب یوگسلاوی و تقسیم بالکان با نرخ پنجاه پنجاه با چرچیل نخست وزیر انگلیس در سال ۱۹۴۴، سکوت در برابر تجاوز آمریکا به ویتنام، دخالت مستقیم از طریق احزاب برادر که سبب قتل عام کمونیستهای چین، اندونزی، عراق، ایران، و غیره گردید.
دخالتهای استالین در امور ایران، مخصوصا” در انقلاب مشروطه که ما آن را مورد بررسی قرار دادهایم، جای هیچگونه شک و تردیدی باقی نگذاشته و نمیگذارد. اما بعد از جنگ جهانی دوم، ادارهی امور ایران و اجرای منویات استالین توسط میر جعفر باقروف (سید جعفر باقرزاده) دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی، مرد مقتدر این جمهوری و از نزدیکان استالین، اداره میشد. «بریا» وزیر کشور و مسئول سازمان اطلاعات و امنیت روسیه و یکی از عاملین اصلی اجرای قتلهای عصر استالین، برای مدتی معاون باقروف بوده است. ادارهی امور ایران، حزب توده و فرقهی دموکرات آذربایجان و کردستان بهطور کامل در دست باقروف بوده است که منویات استالین را به دقت اجرایی میکرده است. باقروف و بریا در زمان خروشچف تیرباران شدند. به مسئله آذربایجان و کردستان باز خواهیم گشت.
مائویستها [در اینجا غلامحسین فروتن]، کارشان تطهیر استالین به هر قیمتی است و آنچه را که استالین خالقاش بوده است، نادیده میگیرند و آن را به حساب خروشچف و رهبران بعد از خروشچف میگذارند: «رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی [منظور فروتن رهبران بعد از استالین است.] از همزیستی مسالمتآمیز لنینی عدول کرده، انترناسیونالیسم پرولتری را به دور افکنده، به انقلاب و مبارزهی طبقاتی خیانت ورزیده و سازش با بورژواامپریالیستی را هدف خود قرار داده بودند. حزب توده بر همهی این کجرویها مهر تایید میزند و در مسابقه از رهبران شوروی خود نیز جلو میافتد.» (غلامحسین فروتن:حزب توده در مهاجرت:ص۴۸-۴۹ پیدیاف)
مفهوم انترناسیونالیسم پرولتاریایی در نزد حزب توده و مائویستها دقیقا” همان چیزی است که استالین انجام داده است و «رفقا» دیکته میکردند. به قول احسان طبری انترناسیونالیسم پرولتاریایی چیزی جز شوروی پرستی نبود.
به گفتهی سهرابیان «حزب توده تحت عنوان انترناسیونالیسم پرولتری، سیاست خود را بر مبنای مقتضیات و نیازهای سیاست خارجی شوروی تنظیم میکرد. اما واقعیت این بود که اطاعت کورکورانه و بردهوار از سیاست خارجی شوروی به خاطر این که حزب کمونیست شوروی حزب مادر است هیچ ربطی به انترناسیونالیسم پرولتری که معنا آن همبستهگی میان طبقه کارگر کشورهای گوناگون در مبارزه علیه سرمایهداری است، نداشته و ندارد.»(خاطرات آلبرت سهرابیان)
ادامه دارد
سهراب.ن
۰۷/۰۴/۱۳۹۹
توضیحات:
(۱): تروتسکی و تروتسکیسم متعلق به دو اردو و دو زمان متفاوت هستند. تروتسکی با وجود انحرافاتی در قبل از انقلاب اکتبر و اشتباهات در مواردی چون کمونیزم جنگی، ماهیت شوروی و غیره، همچنان به عنوان یک رهبر انقلابی و متعلق به پرولتاریاست. در حالی که تروتسکیسم بخشی از دستگاه سیاسی چپ سرمایه را نمایندهگی میکند.
(۲): وایلینگ قبل از مارکس و انگلس مفهوم میهن را با مفهوم ملک مربوط ساخت و نوشت: «فقط آن کسی دارای میهن است که مالک باشد یا دست کم آزادی و امکان مالک شدن را داشته باشد. کسی که این را نداشته باشد، میهن ندارد. … چنین بود سابقهی برداشت مارکس از مسئله ملی و ریشهی آن کلام «مانیفست کمونیستی» که «کارگر میهن ندارد». این عبارت معروف، برخلاف آنچه گاه پنداشتهاند، نه تفاخر است و نه برنامهریزی؛ بلکه اعتراضی است بر ضد محرومیت پرولتاریا از امتیازات عضویت کامل در جامعهی ملت.» (پیشین: ص۴۹۲)
(۳): د.تولستوی که در زمان الکساندر سوم، وزیر کشور روسیه تزاری بوده است در دههی ۱۸۸۰ گفته بود: «هرگونه تلاش برای وارد کردن اشکال حکومت پارلمانی اروپای غربی به روسیه محکوم به شکست است. اگر رژیم تزاری … برافتد، کمونیسم جای آن را خواهد گرفت، و آن هم کمونیسم خالص و آشکار آقای کارل مارکس، که اخیرا” در لندن درگذشت و نیروی کار نظریاتش را با دقت و علاقه مطالعه کردهام.» (ای.اچ.کار:تاریخ روسیه شوروی:جلد یکم: ۳۲)
(۴): هیات نمایندهگی شوروی در اولین کنگره بینالملل کمونیست متشکل بود از لنین، تروتسکی، زینویف، استالین، بوخارین و چیچرین، به عنوان نمایندهگان دارای رای و اوبولنسکی و وروفسکی به عنوان نمایندهگان ناظر. قابل توجه است که کمیساریای خلق در امورخارجه در این هیات نمایندهگی گنجانده شده بود.
(۵): لنین در ۱۴ مه ۱۹۱۸ در یک سخنرانی دربارهی سیاست خارجی در جلسه مشترک کمیتهی مرکزی کنگره سراسری روسیه شوراها و شورای مسکو، چنین اظهار کرد: «ما برای مزایای قدرت مبارزه نمیکنیم … ما از منافع ملی دفاع نمیکنیم، ما میگوییم که منافع سوسیالیسم، منافع سوسیالیسم در سراسر جهان، مقدم بر منافع ملی و مقدم بر منافع دولت است.» (لنین:جلد۲۷:ص۳۹۶)
(۶): قبل از سال ۱۹۵۸/۱۳۳۷، موقعیت انقلابی بسیار مناسبی در عراق شکل گرفته بود، بهطوری که طبقهی کارگر عراق مسلح شده و از سازماندهی بالایی برخودار بود، و رهبری آن را حزبکمونیست عراق که دقیقا” همانند «برادر» خود در ایران (حزب توده) عمل میکرد، برعهده داشت که اعضای آن، مخصوصا” بخش نظامی آن، خواستار دستیابی به قدرتسیاسی بودند. در این موقعیت، کارگران میدانهای نفتی، صنایع کرکوک، موصل و بغداد و نقاط دیگر نقشی پیشگام در این جنبش ایفا کردند. از طرف دیگر طی چند هفته، قیام دهقانان رعیت سراسر دشتهای کشاورزی عراق را در نوردید. رعیتها املاک اربابان را به آتش کشیدند؛ دفاتر حسابداری را نابود کردند و زمینهای آنها را تصرف کردند. حزب کنترل اتحادیههای کارگری و سازمانهای دهقانی و اتحادیهی دانشجویان را در دست داشت. گردهماییهای عظیمی با مشارکت بیش از یک میلیون نفر در بغداد برگزار میشدند.
حزبکمونیست عراق به خاطر سرسپردهگیاش به مسکو، با وجود داشتن شرایط و موقعیت مادی لازم برای گرفتن قدرتسیاسی، حتا شماری از فرماندهان نظامی که عضو حزبکمونیست عراق بودند، عاجزانه از رهبری حزب درخواست تسخیر قدرت را میکردند. اما مسکو اجازه نمیداد. بنابراین موقعیت انقلابی، زمینهی اجتماعی لازم، برای کودتای ۱۴ ژوئیه ۱۹۵۸/۲۳ تیر ۱۳۳۷، سرتیپ عبدالکریم قاسم فراهم کرد و کرملین به حزبکمونیست عراق دستور داد که از «تنها رهبر»، یعنی عبدلکریم قاسم، حمایت کند. این موضعگیری ضدانقلابی ثمرهی تزِ «انقلاب دومرحلهیی» استالین بود. بنا به این آموزه، هدف انقلابها نه لغو استثمار و لغو کار مزدی، یعنی انقلاب اجتماعی سوسیالیستی، بلکه حاکمیت «بورژوازی ملی و مترقی» و «ضد امپریالیسم»، از طریق انقلاب بورژوا-دمکراتیک است. همان ایدهیی که هم اکنون حزب توده مدافع و مجری آن است. همین تئوری استالینی بود که باعث سردرگمی و پراکندهگی طبقهی کارگر جهانی و شکستهای خونین از چین ۱۹۲۷ تا اسپانیای دههی ۱۹۳۰ و شیلی اوایل دههی ۱۹۷۰ و همینطور انقلابهای ایران ختم شد. نتیجه عمل استالین در عراق این شد که یک سال بعد از کودتای عبدلکریم قاسم، در ژوئیهی ۱۹۵۹، حزب کمونیست عراق تظاهراتی در کرکوک سازمان داد. این عمل بهانهیی شد تا عبدلکریم قاسم سرکوبی حزبکمونیست عراق را آغاز کند. فرمان انحلال نیرویهای مقاومت مردمی صادر شد و قتل عام کمونیستها آغاز گردید.
اما در فوریهی ۱۹۶۳/۱۳۴۲، کودتای حزب بعث عراق به رهبری حسنالبکر، عبدلکریم قاسم به پایین کشیده شد و «گارد ملی» متشکل از شبهنظامیان حزب بعث، با استفاده از فهرستی که سیآیای(CIA) از کمونیستها تهیه کرده بود خانهها را یک به یک زیر و رو و مظنونین به عضویت در حزبکمونیست را دستگیر و تیرباران کردند. قریب به ۵ هزار تن کشته و بسیاری به طرز فجیعی به دست صدام حسین شکنجه و اعدام و شدند. اما انقلاب مداوم لنینی با انقلاب دو مرحلهای استالینی دو چیز متفاوت است: «در کشورهایی که دیرهنگام تحت توسعهی بورژوایی قرار گرفتند، خصوصاً در کشورهای مستعمره و نیمهمستعمره، انقلاب مداوم به معنای آن است که راه حلِ کامل و قاطعِ وظیفهی تحقق دموکراسی و رهایی ملی تنها از خلال دیکتاتوری پرولتاریا بهعنوان رهبر ملت تحتستم و تودههای دهقانش ممکن است…اما ائتلاف این دو طبقه (پرولتاریا و دهقانان) تنها در صورتی تحقق میپذیرد که مبارزهی سازشناپذیری با تأثیرات بورژوازی ناسیونال و لیبرال ترتیب دهد.» (تروتسکی: انقلاب مدام)
(۷): لنین: «بورژوازی بینالمللیتر است تا مالکین خرده. این آن چیزی است که به هنگام پیمان صلح برست_لیتوفسک با آن مواجه شدیم، هنگامی که قدرت شوروی دیکتاتوری جهانی پرولتری و انقلاب جهانی را بالاتر از تمام فداکاریهای ملی هر چند هم دردناک، قرار داد.» جلد ۲۹ ص ۱۴۵٫
(۸): در آستانه انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ در آلمان، حکومت سلطنتی مناسبات دیپلماتیک خود را با شوروی قطع کرد. به بهانه اینکه یک تصادف در ایستگاه راه آهن برلن این حقیقت را برملا ساخته بود که محمولات دیپلماتیک ارسالی به سفارت شوروی حاوی مقادیر زیادی تبلیغات کمونیستی به زبان آلمانی بوده است.
۱۳ – ما میگوییم “به اصطلاح تئوری” زیرا لنین در هیچ کچا با چنین عباراتی آن را فرموله نکرده است. تنها گفتههایی که مدافعین این تئوری [همزیستیمسالمتآمیز] امروزه در پشتیبانی از موضعشان به کار میگیرند (مثلا” E.Kardelj، کمونیسم و جنگ؛ صفحات ۶۶-۷۱)، گفتههایی است مربوط به احتیاج به داشتن مناسبات دیپلماتیک یا تجاری عادی بین شوروی و کشورهای سرمایهداری. اینکه دولت شوروی و بینالملل کمونیست در مبارزه در راه شکستن محاصرهی دولت کارگری توسط امپریالیسم محق بودند، به نظر میرسد پر واضح باشد. ولی تغییر شکل این مبارزه مشخص، در یک موقعیت مشخص تاریخی، به یک «خط مشی جنبش کمونیستی جهانی» مزخرف مینماید. در نامه سرگشادهی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به تمام سازمانهای حزبی و تمام کمونیستهای اتحاد شوروی به تاریخ ۱۴ ژوئیه ۱۹۶۳، گفته میشود که حزب «اصل لنینیستی همزیستیمسالمتآمیز» را «خط مشی کلی سیاست خارجی شوروی اعلام میدارد.»
۱۴ – استالین: پرسشها و پاسخها (پاریس، چاپ کتابفروشی اومانیته۱۹۲۵) صفحات ۱۷-۱۸٫
۱ – بوخارین در ۲۶ مه ۱۹۱۸، در نخستین کنگره شوراهای اقتصاد ملی در مسکو گفت: «کسانی هستند که به جای بلند کردن پرچم و “پیش به سوی کمونیسم” پرچم را بلند میکنند و “پس به سوی سرمایهداری” میروند.»(جلد دوم اچ.کار:۱۱۶)