استراتژی سوسیالیستی و چپ آنارشیستی؛ پارلمان و شورا…

استراتژی سوسیالیستی و چپ آنارشیستی؛ پارلمان و شورا…

توضیحی مختصر

الف این نوشته ترجمۀ گفتاری ویدئویی به زبان کوردی است که چندی پیش اینجانب در یوتیوب قرار دادم. نظام زکریائی در تایپ و ترجمۀ بخش­های زیادی از این مطلب مرا یاری نمود که از ایشان سپاسگزار هستم. اما همچنانکه خواهید دید این مقاله از لحاظ رعایت نظم و ترتیب موضوعات و قواعد دستور زبان، نسبت به یک متن نوشتاری معمولی دارای کاستی­هائیست. علت اینستکه اولاً متن اصلی بصورت گفتاری است وثانیاً خواسته­ام ترجمۀ فارسی در انطباق صددرصد با متن کوردی باشد. (بنابراین تاریخ انتشار این نوشته را نیز همان تاریخ پخش ویدئو ذکر کرده­ام)

 ب یک جا در نقل قولی از لنین، بجای چهار سال اشتباهاً پنج سال گفته­ام که در این نوشته آنرا تصحیح کرده­ام. جملات و عباراتی چند نیز به متن اولیه اضافه کرده­ام که آنها را در داخل علامت [کروشه] قرار داده­ام.

ج دیدگاهی که من در این گفته­ها دنبال میکنم برای کسی که احتمالاً به نظرات انتقادی اینجانب طی ده- بیست سال اخیر توجه کرده باشد، ناآشنا نیست. بحث «شورا یا پارلمان» را نیز سالها پیش طی سمیناری در جمع «روند سوسیالیستی کومه­له» ارائه دادم. از هر فرصتی نیز برای بحث و گفتگو با مبارزان چپِ نسلهای قبل و پس از انقلاب حول موضوعات این نوشته بهره گرفته­ام(از جمله زنده­یاد یدالله خسروشاهی)… منظور اینست که مطالب مطرح شده، نکاتی خلق­الساعه و در راستای مذاق این یا آن گروه و دنباله­روی از «جو غالب» و چپ و راست­زدن­های عافیت­طلبانه نیست بلکه در منتهای قدرشناسی و احساس مسئولیت نسبت به تاریخ گذشته و سرنوشت مبارزات نسلهای آینده است. هم از اینروست که آن کسانیکه پس از انتشار ویدئو، مرا از موضع «چپ»مورد حمله قرار دادند رنج بیهوده بردند؛ زیرا بجز ارائۀ مدارک تازه در اثبات نظرات و قضاوتهای اینجانب کار دیگری نکردند(و از این بابت باید از آنها تشکر کنم).

چـو خواهی که گویـی نفَس بر نفَس     نخـواهـی شنیـدن مگـر گفت کس

صد انداختی تیر و هرصد خطاست    اگر هوشمندی یک انداز و راست

۲۵ ژوئیه  ۲۰۱۹

                                              ——-

گرامیان! همان طور که میدانید سالهاست صحبت از ضرورت اتحاد چپهای سوسیالیست در جریان است و در ارتباط با شرایط ، گفتگوها گاه تند و گاه کند میشوند و در این اواخر که حرکات توده­ای در ایران گسترش یافتند، این ضرورت بیشتر احساس شد و انتقادات و تحلیلها در این باره جدی­تر و پرحرارت­تر شدند. عده­ای تصور میکنند که علت این تفرقه­ها جاه­طلبی، خودخواهی،تک­روی و ارزش­ندادن به اتحاد، کم­تحملی و ازاین قبیل است و درنتیجه با مقداری نرمش و گذشت مساله قابل حل خواهد بود. عده­ای دیگر نیز اصل مشکلات را در اختلافات سیاسی میبینند که میتوان انها را در چپ و راست خلاصه کرد و بدیهیست  دو موضع متضاد را نمیتوان با هم سازش داد. عده ای نیز میگویند گیریم چپها در خارج کشور متحد شوند، چه سودی برای حرکات در داخل کشور خواهد داشت… خلاصه انواع قضاوت­ها و نگرشهای گوناگون در عرصۀ گفتگوها وجود دارد و البته هرکدام از آنها گوشه ای از واقعیات و حقایق را در خود دارند. اما بعد از این همه سال پس از این همه جدلها و جنجالها همانطور که میدانید نه تنها کوشش هیچ فرد و گروه و جریانی در این باره به نتیجه مطلوب نرسیده است، بلکه حتی احتمال ازهم گسیختگی­های دیگر نیزمیرود… بنابراین آیا این ناکامی­ها این را به ما گوشزد نمیکند که باید پرسشهای بنیادی­تر و همه­جانبه­تری به میان آوریم؟

نیازی به گفتن نیست که این جانب نیز- مانند فردی از خانوادۀ چپ عموماً و کومه­له خصوصاً ـ از این پراکندگی­ها و خودویرانگری­های پیش آمده نگران بوده و به سهم خود درجستجوی علت­ها بوده­ام و برای یافتن راه حل با بسیاری از رفقای قدیم و جدید بحث و گفتگو داشته ایم… در این رابطه من  بر این تاکید کرده­ام که باید برای خلاصی از این وضعیت یکم – کوشش کنیم گفتمانی جدید ارائه دهیم؛ دوم- بحثها باید فراحزبی و فراتشکیلاتی باشند؛ سوم- باید علنی و روبه مردم و چهارم ـ باید با جسارت و شهامت، بدون نگرانی از اتهام و برچسبهای این وآن و همینطور بدون برچسب­زدن به دیگران کار خود را به پیش بُرد. به این ترتیب این جانب نیز به سهم خود بر اساس معیارهای فوق­الذکر کوشش میکنم وارد این بحث شوم که درادامه­ی مباحثی است که در ویدئوی پارسال منتشر کردم؛ بحثی که از نظر من حتی هنوز وارد مقدمات آن هم نشده ایم.

قبل از هر چیز توضیحی را لازم میدانم؛ اینکه انتقادات من روی چپها متمرکز است نه راستها. روی چپ­هائی که هویت خود را علیه سرمایه داری و خواهان سوسیالیزم تعریف میکنند نه آنهائی که از چپ و سوسیالیزم خداحافظی کرده و فرمان را در جهت ایدئولوژی بورژوازی  چرخانده­اند. برای نمونه آن سازمانها و افراد قدیمی کومه­له که اکنون تفاوتی با حزب دمکرات ندارند و به تخریب گذشتۀ کومه­له کمر بسته اند و برخی آنچنان پرده­ها را دریده­اند که حتی برای نمونه میگویند در برافروختن جنگ بین دمکرات و کومه­له،  کومه­له نیز خطاکار بود زیرا علیه حزب دمکرات تبلیغ میکرد؛ و بدین ترتیب به قتل و جنایت سیاسی و عقیدتی مشروعیت میبخشند! و یا بعضی در اعلام آمادگی برای وابستگی به این و آن  به هیچ پرنسیپی پایبند نبوده و عکس کاک فواد را بر پرچم آمریکا نصب میکنند. [ویا اگر رژیم فاشیستی گوشۀ چشمی به آنها نشان میدهد «ازهول حلیم در دیگ می­افتند» و به مسخرۀ شکنجه­گران دون­پایۀ رژیم تبدیل میشوند]… نقد اینها در جای دیگر است و من به سهم خود در این باره نیز کوتاهی نخواهم کرد. در همان حال لازم است این را نیز بگویم که یکی از انتقادات من از چپ این است که با راهی که در پیش گرفته است دائماً خوراک برای جبهۀ راست تهیه کرده و نیروی انسانی و معنوی برایشان فراهم میکند! در مقاطع و محدوده­هائی انسان میتواند این را مشاهده کند که این راست و چپِ ما مؤلفه­های متضاد پدیده­ای واحدند. هر دو، یکی از راست و دیگری از «چپ» به قلع و قمع بنیادهای حرکت تاریخی کومه­له کمر بسته اند… هرکدام مطلوبیت خود را از روی بدی دیگری اثبات میکنند؛ گویی هیچ­کدام بدون وجود دیگری قادر به ادامه حیات نیستند؛ هرکدام عیب و ایرادهائی(اکثراً به جا) از تشکل مقابل خود گوشزد میکنند که حقانیتی به موضع این یکی میبخشد. تک تک این سازمانها حالتی و وضعیتی شبیه یکدیگر از خود پدیدار میسازند؛ همچون مجموعه­ای از جریان راستی که لباس چپ به تن کرده و چپی که آمادۀ حرکت به سوی راست است. حتی  بسیاری اوقات انسان به شک می­افتد که طرف مدعی چپ­بودن از اینکه طرف دیگر به راست چرخیده خوشنود است!… چنین حالتی سالهاست در میان تمام شاخه های کومه­له پدید آمده و شاید کل تاریخ چپ هم این پدیده را از خود نمایانده است. چنین قانونمندی­ایست که پس از هر انشعاب، بخش چپ همچنان آمادۀ زایش مجدد راست و چپ دیگریست که حتی گاه هردوی آنها از نگاه یک فرد بی­طرف چپ به شمار می­آیند ولی یکدیگر را به راست روی توصیف میکنند!

حال پس از این ملاحظات اجازه دهید اولین پرسش خود را مطرح سازیم؛ اگر اختلاف سیاسی و برنامه­ای و پافشاری بر پرنسیپ­ها یا زیرپا گذاشتن آنها علت تفرقه هاست( که ظاهراً نیز چنین است) پس چرا پس از این همه اتفاقات و تجربیات تمامی ندارند و هر بار این جدائیها تکرار میشوند و یک به دو تبدیل میشود و دو به چهار و همینطور الی آخر؟!

چرا که اگر جامعه را به طور کلی در نظر بگیریم، یک جامعه داریم؛ اگر طبقه را در نظر بگیریم قرار است از طبقۀ کارگر دفاع بکنید و همه نیز میگویند انحلال سرمایه داری و استقرار سوسیالیزم را خواهانیم…  درست است که جامعه از طبقات و اقشار گوناگون تشکیل شده و در میان هر طبقه­ای نیز سیاستها و تشکلهای نسبتاً متنوع  میتوانند پیدا شوند؛ اما اگر به احزاب کشورهای دارای آزادیهای سیاسی نگاهی بیفکنیم – که اگر بخواهید هزار حزب سیاسی نیز تشکیل دهید هیچ کس مانعتان نخواهد شد ـ خواهیم دید آن احزابی که پایگاه توده ای دارند و سرنوشت سیاسی و اقتصادی جامعه در دست آنهاست تعدادشان به شمارۀ انگشتان دست نمی­رسد و تازه هنگامی که منافع طبقاتی یا برنامه ریزی سیاستهای کلان مطرح میشود، از دو سه جبهه بیشتر نیستند! در حالی که آن اندازه که در میان چند صد یا فرضاً چند هزار نفر از چپهای ما تفرقۀ سیاسی و تشکیلاتی وجود دارد در میان اجتماع ده­ها میلیونی مشاهد نمیکنیم! آیا این واقعیت این حقیقت را روشن نمیکند که اختلافات درون چپ ما ــ برخلاف ادعاهایی که میشود ــ در بسیاری موارد از مسائل جامعه و چگونگی حل اجتماعی آن مسائل نشأت نگرفته بلکه حاصل مخاصمات ذهنی و مشکلاتیست که ارتباط مستقیمی با جامعه و حرکات واقعی پدیده­های اجتماعی ندارد؟ زمانی که جامعه در بعد منطقه­ای و جهانی انواع تغییرات را به خود دیده است و ما همچنان با تحلیلهای مطلوب خود با آنها روبرو میشویم و ذهنیات را به جای واقعیات مینشانیم و به تکرار بی­نهایتِ شعارها دلمان خوش است، بدیهیست که هر لحظه فکری را اختراع میکنیم و ایرادی درطرف مقابل پیدا میکنیم و فکر و خیال هم که مرزی نمی­شناسد و با هر خیالی میتوان حزبی “واقعی” ( در حقیقت محفل یا فرقه­ای چند نفری یا چند ده­نفری) ساخت!  و سپس هنگامی که این فرقه­های جدا از جامعه نمیتوانند ارتباطی زنده و روبه رشد با توده­ها برقرار کنند، خودِ فرقه به موضوع اصلی کار خود بدل میشود و حتی به حالتهای مالیخولیائی در تخاصم باخود و خودویرانگری می­رسد؛ این شاخه به “شورای نگهبان” آن یکی و جمع دیگری به شورای نگهبان این یکی و آنهای دیگر بدل میشود و همینطور تا بینهایت…

مختصر بگوییم، آنچه من مشاهده میکنم میتوان بیشتر به نگرش­های ایدآلیستی و فرقه­بازی آنارشیستی وصفشان کرد تا اختلافات سیاسی و برنامه­ای روشن و جاافتادۀ زمینی؛ آنگاه در اینجا و آنجا با چاشنیِ خود بزرگ­بینی، شهرت و مقام­طلبی، بی­مسئولیتی، حرف زدن تنها به خاطر اینکه حرفی زده باشی، برچسب و بهتان­زدن به این و آن و از این قبیل در هم آمیزید ببینید که چه ملقمه­ای حاصل خواهد شد!  (من در گذشته گاهگاهی برای این چپ عنوان­های “کمونیسم­اشرافی” و “کومونیسم شرقی” بکار برده­ام؛   منظورم از کمونیسم اشرافی این است که همچون نخبه­ای در «بالا» بدون توجه به رنج و مرارت زحمتکشان همواره نسخۀ انقلاب برایشان صادر کنید. از کمونیسم شرقی نیز منظورم این است که به­نام کمونیسم به سوی تحمیل دیکتاتوری بر مردم حرکت کنید)

از نظر من به­ویژه دو عامل نیز این ذهنی­گری و فرقه­گرایی را تشدید کرده است. یکی در بعد جهانی، تسلط جریان راست برجریان چپ در سراسر دنیا(و انعکاس شکست در درون صفوف خودی نیز روشن است) دوم در بعد منطقه­ای، قلع و قمع شدن به دست فاشیزم­اسلامی، خیانت بخش بزرگی از چپ(عمدتاً فدایی اکثریت که به دنبال حزب توده رفت) و سرانجام مهاجرت اجباری و دراز مدت بخشی پرشمار از چپ و قطع ارتباط مستقیم آن با جامعۀ پیشین. چنین وضعی سبب گشته است که مداوماً کسانی به سوی تسلیم کامل به بورژوازی و تکفیر سوسیالیستها و کمونیستها گام بردارند و بخشی نیز چنان که گویی طی این صد سال چیزی روی نداده باشد به تکرار طوطی­وار شعارهای همیشگی پناه ببرند و از این طریق همچون فرقه­های دچار تخدیر دینی، رضایت خاطری روحی برای خود فراهم کنند… البته بخشی نیز بدون فراموش کردن آرمان سوسیالیستی خود به دنبال راه و نگرشهای دیگرند( که من خود را در این بخش میبینم یاــ از آنجا که من هم در این خانوادۀ چپ بوده­ام ــ بهتر است بگویم کوشش میکنم و امیدوارم که خود را در این بخش پیدا کنم).   در اینجا همانگونه که گفتم بحث من روی آن چپ شعارمسلک است که اگر به­خوبی و همه­جانبه مورد نقد قرار نگیرد و اشتباهاتش روشن نشود سرانجام نتیجۀ فعالیتهایش همچنان به سود جریان راست و حاکمیت بورژوازی تمام میشود.

نزدیک کردن و متحد ساختن چنین طیف پراکنده­گشته­ای از چپ همانگونه که تجربه نشان داده نه با ابراز محبت و نصیحت­های خیرخواهانه شدنی است و نه از طریق ساختن گروه و دارودسته­هایی که به مقابله و جدال با آن دیگریها روی­آورَد. زیرا این بدان معناست که با همان معیارها و با همان شیوه­ها و نگرش­هائی که تا کنون مرسوم بوده به جنگ پدیده­ای بروید که خود نتیجۀ همین شیوه­ها و نگرش­هاست. هم از اینروست که عرض میکنم که گفتمان تازه­ای لازم است، گفتمانی که به دنبال هیچ منفعت مادی، مقامی و تشکیلاتی و فرقه­ای نبوده، خود را از این وضعیت خلاص کرده و در جستجوی تغییرات بنیادی در نگرشها باشد و بدون اینکه آرمان شریف و انسانی خود را فراموش کرده باشد، بتواند در همان حال همه چیز را زیر سؤال ببرد و در برابرِ انتقادات غیرمحافظه­کارانه و در همان حال مسئولانه قرارشان دهد…

اما انجام چنین امری کار یکی دو نفر نبوده و در واقع همچون کلاف سردرگمی است که کار فراوان و مداوم و همه­جانبه می­طلبد. براین اساس من هم تلاش میکنم تا بلکه روزنه­ای یا خرده­روزنه­هائی از این بحث را باز کنم. آیا چپ ما این استعداد و توانائی را برای انجام چنین کاری دارد؟ من به هم­نسلان خودم چندان خوشبین نیستم و بدیهیست آنرا ناممکن نیز نمیدانم. اما به نسل جدیدی در ایران و بویژه در کوردستان امیدوارم که از یک سو میراث­دار و پرچم­دار آن جنبش مملو از آزادیخواهی و قهرمانی­های بی­نظیر کومه­له بوده و از سوی دیگر شیوۀ کار و فکر و نگرش بقایای نسل ما راضیشان نمیکند و مسئولانه در جستجوی گفتمان و برنامه­ای نو هستند…   اما چرا از چپ نسل ما چنین انتظاری کمتر واقعبینانه است؟..

همانطور که میدانیم با نگاه به چپها از خوب و بد، از رادیکال و نیمه­رادیکال و از این سو تا به آن سو یک چیز مشترک است؛ آنهم اینست که هریک خود را سوسیالیست و کمونیست واقعی میداند و کمونیسم دیگران را معیوب و سروپا شکسته به شمار می آورد!…  روی این موضوع فکر میکردم تا سرانجام سؤالی به ذهنم خطور کرد؛ اصلاً آیا حزبی وجود دارد که سوسیالیست و کمونیست واقعی باشد؟… برطبق فلسفۀ ماتریالیستی مارکس(که من هم بدان معتقدم) حزب کمونیست زمانی میتواند واقعی باشد که مشغول برپا کردن و ساختن جامعۀ سوسیالیستی و کمونیستی باشد، و میبینیم در حال حاضر چنین پدیده­ای در هیچ کجای این جهان موجودیت ندارد. درحقیقت این نامیست در خدمت اعلام آرمان نهائی. عمل کنونی­ات چیزی دیگریست غیر از آرمان نهائی، که هم میتواند از آن هدف نهائی تأثیر بگیرد و هم میتواند تحت تأثیر نیروهای فعالۀ سیستم سرمایه­داری باشد. آنچیزی که در انتخاب آن صاحب اختیار هستی یعنی آرمان نهائیت که رهائی از هرگونه ستم و تبعیض است، بدینگونه  در زمان حال میتواند نمود یابد و همچون رهنمای هرلحظه از فعالیت سیاسی و اجتماعی شما عمل کند که در هیچ حرکتی چه­فردی، چه­تشکیلاتی به دنبال زورگوئی به توده­ها و  تبدیل شدن به قشری مافوق مردم نباشید(کومه­له زمانی چنین بود). اما در عین حال آن چیزی که در اختیار تو نیست ــ مانند بقیه مردم ــ زندگیت، فکر­کردنت، هر حرکت روزانه­ات زیر فشار و بمباران تمام پدیده­های دنیائیست که در آن زندگی میکنی. تا زمانیکه سیستم سرمایه­داری حاکم باشد، تمام پدیده­ها و حرکتهایی که از این جامعه می­جوشند مهر قانونمندیهای این نظام را برخود دارند، حتی آنهایی نیز که خود را علیه سیستم تعریف کرده­اند!  یعنی هر حرکتی علیه سرمایه­داری نیز از همه­سو و به هر شکلی در معرض ذوب شدن و از نو تبدیل شدن به چیزی بی­فایده یا وسیله­ای در خدمت سرمایه­داری قرار دارد اگرچه در ظاهر ادعای گذشتۀ خود را هم تغییر نداده باشد. این حکم نه­تنها در مورد سازمانها و احزاب چپ و سوسیالیست صدق میکند بلکه در سیستمی سوسیالیستی نیز که حاکمیت طبقۀ صاحب سرمایه را سرنگون کرده باشد کارکرد خود را دارد. لنین در نوشتۀ «دولت و انقلاب» میگوید «در دوران کمونیزم( منظورش فاز اول کمونیزم یعنی سوسیالیزم است) نه تنها حق بورژوایی بلکه دولت بورژوایی هم تا مدت معینی باقی میماند ـ منتها بدون بورژوازی!». و لنین زمانی چنین نظری را مطرح کرده است که این تجربۀ صدساله­ای را که در اختیارماست ندیده بود! من نمیخواهم آن شیوۀ قدیمی برای اثبات نظر خود را بکار گیرم که در میان چپ­ها مرسوم بوده، یعنی آوردن نقل قول از رهبران جنبش سوسیالیستی بعنوان معیار درستی و نادرستی نظرات و دیدگاه­ها. در اینجا من تنها میخواهم این را نشان دهم که ما تا چه اندازه از عمق نظرات این انسانهای بزرگ دور بوده و هستیم ..و اعمال و رفتاری ازما سرمیزند که گوئی نه­تنها هشدارهای این انسانها تأثیری برما نداشته بلکه گویا این افزون بر صدسال تجربه­های بزرگ نیز اصلاً روی نداده باشند! در واقع دیدیم آن دولتهای سوسیالیستی­ای که لنین آنها را «دولت بورژوازی بدون بورژوازی» می­نامد، به دولتهای به سرکردگی بورژوازی تبدیل شدند؛ طبقۀ بورژوازی کدام بود ــ بدیهیست اقشاری از همان احزاب و مدیران دولتی و نظامی بودند  که در رأس حکومت قرار گرفتند. دیدیم که آن احزاب با آن عظمت و با آن محبوبیت و توان زیروروکردن تاریخ بشر سرانجام  سر از سرمایه­داری درآوردند؛ پس آیا این چپ ما نباید از خود سؤال کند با کدامین «اکسیر کمونیستی» به اسفندیار روئین­تنی بدل شده که هیچ فوت­وفن و قانون سرمایه­داری­ای نمیتواند آنرا به زانو درآورد؟..  به یک لحاظ این تفرقه­ها ازاین سرچشمه میگیرد که گویا اکسیری «علمی» موجود است(خواه از مارکس باشد، خواه از «مارکس­های زمانه») که هم «انحرافات» گذشته را برما آشکارمیسازد و هم «منحرفین» کنونی را؛ و با مرزبندی در برابرشان و خلاص شدن از ناخالصی­ها، دیگر سوسیالیزم­مان ضمانت شده است! ایدآلیسم و ذهنی­گرایی­ای کم­نظیر یا بی­نظیر در این دیدگاه وجود دارد؛ از ادعای ماتریالیست بودن سراز ایدآلیسم تمام عیار درمی­آوریم. کسی از خود نمی­پرسد که آخر سوسالیسم مانند هر پدیدۀ اجتماعی دیگر با نیروی انسانی پدید می­آید؛ خوب شما از طریق این «خالص شدن­»ها که دائماً کوچک و کوچکتر میشوید، مگر یک روح ابدی سوسیالیزمی از این پدید آورد!  در واقع اگر به سازمانهای موجود نگاهی بیفکنیم، خواهیم دید نه­تنها از ناخالصی­های غیرکمونیستی رها نشده­اند، بلکه کم و بیش انواع نمودهای مربوط به جامعۀ سرمایه­داری را از خود بروز میدهند:  می­خواهد خود را از ناسیونالیزم خلاص کند، سر از کمالیسم و شوونیسم ملی در می­آورد. قرار بود به توده­ها دروغ نگوید، میبینیم که با خود نیز ناراست است و پس از وعده­­دادنهای هرازچندگاهِ سرنگونی رژیم اسلامی، از اواخر قرن بیستم ــ پس از اینکه در خیال حکومت اسلامی را سرنگون کرد ــ به بدیل حکومت اسلامی تبدیل میشود! قرار بود که مظهر رفاقت و شرافت سیاسی باشند؛ اسرار مخالفشان را برای حکومت صدام افشا میکنند زیرا آنها گویا ناسیونالیست بودند و اینها کمونیست برحق! (این کار ناشرافتمندانه و خطرناک و مشمئزکننده را با رفتار مارکس و انگلس مقایسه کنید که سالهای سال انتشار یکی از مهمترین اسناد جنبش کمونیستی، نوشتۀ مارکس به­نام « نقد برنامۀ گوتا» را به تأخیر انداختند تا مبادا سبب تفرقه در میان جنبش کارگری شود). از استالینیزم اعلام برائت میکنند اما با وجدان راحت برای ضایع­کردن و زدودن نام و عمل مخالفانشان از تاریخ کومه­له هیچ فرصتی را از دست نمی­دهند. قرار بود از خودبزرگ­بینی و لاف­زنی دوری جویند، اما سرکرده­شان در گفتگوی تلویزیونی برای اینکه نشان دهد تا چه اندازه از شاخۀ دیگر بزرگتر است، همین قدر مانده که نام دستگیر­شدگان را افشا کند! قرار بود نمونۀ واقع­بینی و دوری از خیالبافی و توهم­پراکنی باشند، اما هنوز دست از تابلوی حزب ناموجود خود برنمیدارند و هرکسی هم با این عملشان مخالف باشد او را از سازمان کوردستان حزب اخراج میکنند! همین دیدگاه خیالبافانه بود که حزب کمونیست کارگری کل عراق را اعلام کرد اما از کوردستانی آن هم تقریباً اثری نماند. با این منطقِ حزب سازی معلوم نیست چرا در هر کوره­دهی نتوان تابلوی حزب کمونیست سراسر جهان را برافراشت؟!… برخی از اینها، خودنمائی و تحلیلهای خودفریبانه آنچنان مستشان میکند که رهنمود درست کردن «سازمان دانشجویان چپ و سوسیالیست» را ارائه میدهند که به ظاهر چپ و در باطن از نگرشی به تمامی راست سرچشمه میگیرد که سالها پیش من آنرا به تبهکاری آنارشیستی وصف کرده بودم؛ دیدگاهی از روی اعتماد به رژیم فاشیستی و تهییج به علنی­کاری بی­موقع که نتیجۀ آن نیز دستگیرشدن تعداد زیادی از دانشجویان چپ بود… قرار بود کمونیستها نمونۀ رفاقت و دلسوزی و قدرشناسی نسبت به همسنگران گذشتۀ خود باشند، اما به موازات اینکه در خیال خود کمونیزمشان خالص­تر میشود، همسو با جبهۀ راست  رکورد بی­احترامی و اتهام­زنی و مواضع زهرآگین را به­نام خود ثبت میکنند. حقوق بشر را کم­ارزش میدانند و قوانین کشورهای غربی را به بورژوائی وصف میکنند اما برای نمونه در برابر قانون برائت متهم تا زمانیکه جرمش اثبات نشده باشد، حکم محکومیت صادر میکنند و رفتارها­ئی از شخصیت­شکنی و نفرت­پراکنی انجام میدهند که خود جرم است و با بی­قانونیهای انسانیت­شکن همسو میگردد… خوب گرامیان، بفرمائید از این نمونه­های مشت از خروار چگونه سوسیالیزمی برپا میگردد که انسان با چنین چپی برای بنای آن دوشادوش و همراه شود؟! پس لطفاً بیائید مقدمتاً کاری کنیم که این چپ اندکی بر خصلتهای انسانی  پای بفشارد و از این بیشتر سنتها و فرهنگ دنیای دیکتاتوری و دین­سالاری و ریاکاری شرقی را به نام سوسیالیزم قالب نکند.

نمونه­هائی که برشمردیم نشان میدهند که تا چه اندازه این تشکل­ها از کمونیزم دور هستند و برعکسِ ادعاهایشان، خصائل و نمودهای دنیای سرمایه­داری را از خود بروز میدهند. کدام یا کدام­ها میتوانند به کمونیزم راستین نزدیک شوند، هیچکس نمیتواند از طریق زورآزمائی این امر را به خود و دیگران بقبولاند بلکه تنها تاریخ می­تواند در این باره قضاوت کند. تا هنگامی که سیستم سرمایه­داری برقرار باشد، این کشمکش­ها و تخاصمات تمامی نخواهند داشت اما مسأله بر سر اینست که آیا از این تقابل­ها خط مشیی که با روند تاریخ همخوانی داشته باشد پدید خواهد آمد یا خیر؟ آیا از میان این دریای پیچیدگی­ها، راهی درست و همسو با ضرورت­ها و توانائیهای جامعه پیدا خواهد شد؟ من پاسخ این سؤال را نمیدانم(کسی را نیز سراغ ندارم که بداند) اما این را میدانم که جریان چپ در انتخاب مسیر و سیاست­های خود هراندازه خیالبافانه­تر و ناواقع­بینانه­تر عمل کند نه­تنها در تغییردادن جامعه موفق نخواهد شد بلکه خود نیز بیش از پیش در منجلاب نمودهای فاسدکنندۀ دنیای سرمایه­داری فرو خواهد غلتید و خود را در ردیف آنهائی قرار خواهد داد که آرمان آزادیخواهانۀ کمونیسم را بدنام کرده­اند. …

از نظر من کمونیسم راستین هم­اکنون نیز میتواند وجود داشته باشد بدان شرط که علاوه براینکه به دنبال منافعی مافوق مردم نباشد، در همان حال بتواند سازمانده و متحدکنندۀ حداکثر نیرو و توان تاریخی جامعه در حرکت بسوی رهایی و ترقیخواهی باشد. کومه­له طی دورۀ معینی(با تمام عیب و ایرادهایش) مظهر آن کمونیسم تاریخی­ای شد که توانست به هر ذره از آزادی و عدالتخواهیِ آن دوره ارج نهد و مبارزان این راه را به دور خود گرد آورَد؛ جایگاهی که نه­ هیچ جریان راست و نه حتی هیچ جریان چپی – طی دورانی که این حضرات کومه­له را در آن عقب­مانده میدانند – نه خواست و نه توان دستیابی به آن را پیدا کرد. آن کومه­له توانست با ماموستا شیخ عزالدین همراهی مبارزاتی پدید آورد و جنبش توده­ها را نیرومند سازد، این چپ کنونی ماموستا را از خود دور ساخت. کومه­لۀ آنزمان چپ را تقویت میکرد و جریان راست را تضعیف مینمود؛ اما این چپ «کمونیست منزّه و پالوده­گشته» ده­ها سال است چپ را تضعیف میکند و راست­روی را گسترش میدهد.

پس من از گفته­های تاکنونی­ام چنین نتیجه­گیری میکنم که این چپ بخود متوهم است که گویا «کمونیست دوآتشه» است، درحالیکه در بسیاری از مواضع و عملکردهایش نه­تنها نقطه­مقابل سوسیالیسم و فلسفۀ مارکس میباشد بلکه حتی فرهنگ بیرحمانه و استبدادمنشانۀ دنیای سرمایه­داری را از خود نمایان میسازد. پرسش اینست که آیا این چپ ما حاضر است خود را از این توهمات خلاص کند یا خیر؟ … اما توهمات چپ به خود، به توهماتی که نسبت به جامعه دارد گره خورده است.  بنابراین من به این رونمائی بسیار مختصر از وضعیت واقعی چپ بسنده کرده و روی نکات مهم برنامه­یی و سیاسی، استراتژیکی و تاکتیکی متمرکز میشوم که به نظر من چپ در آن به بیراهه رفته و میباید در آن تجدیدنظر نماید.

قبل از هرچیز من این دیدگاه اشتباه را در این خلاصه میکنم که این چپ برمبنای تصورات کتابی و رمانتیکی نسبت به طبقۀ کارگر و سوسیالیسم و کمونیسم و حکومت شورائی و از این قبیل پا به میدان سیاست مینهد. که در واقع به میدان سیاست نمی­آید و از آن می­گریزد؛ مشارکتش چیزی ظاهریست(هرچند ضررهایش ظاهری نیستند). با چند شعار کلی که درهرکجای جهان باشد میتواند آنرا سرداده و ظاهری حق­بجانب برایش دست و پا کند، به میدانی قدم می­گذارد که هیچکدام از مؤلفه­های زنده و واقعیش(احزاب، اشخاص، طبقات و اقشار…) با دنیای ذهنی او همخوانی ندارند و در نتیجه نمیتواند خود را به هیچکدام از آنها نزدیک کند مگر آنهائی که عین آن شعارهای کتابی او را تکرار میکنند. در نتیجه، «سیاست»ی که این دیدگاه بازتولید میکند یورش دائمی علیه آنهائیست که ظاهراً یا باطناً به این جریان نزدیکترینند اما خرده اختلافاتی نیز با آن دارند. زیرا تنها اتحادی را که ممکن میداند اتحاد ایدئولوژیک و آرمانی صد­ در صد است و برای رسیدن به این هدف، یورش به نزدیکترینها برای دستیابی به این نوع اتحاد را محتمل­تر میداند. روشنتر بگویم، زمانی که شعارت«سوسیالیسم همین­حالا» است، روشن است که همسویی سیاسی با هیچ جریانی که با این شعار همراه نیست، مطلقاً غیرممکن است مگر آنکه زیرجلی و فرصت­طلبانه ازآن چشم بپوشی!  دائماً بگو سرمایه­داری بد است، سوسیالیسم خوب است؛ حکومت پارلمانی بد است،حکومت شورائی خوب است… در جای خود لم بده و دنیا را خطاکار بدان! چنین عمل­کردی میتواند فرقه­هائی راحت­طلب و تخدیرشده و حتی افراد مالیخولیایی پدیدآورد اما هرگز انسانها و سازمانهای سیاستمدار و دارای توانائی ادارۀ جامعه از آن زاده نمیشود… اکنون اجازه دهید برخی از آن شعارها را که در واقع از طرف چپ ما از محتوا خالی شده و بیشتر به چماق تکفیر بدل گشته، مورد تحلیل وبررسی قرار دهیم:

همانطور که کمی پیشتر نیز بدان اشاره کردم، مهمترین اشتباه چپ ایران و کوردستان در شرایط کنونی از نظر من «سوسیالیسم همین امروز» است(منظورم اشتباه چپ آنارشیستی است). در واقع بی­آنکه صراحتاً بگویند تقلید و تکرارکردن انقلاب اکتبر روسیه را مدنظر دارند. بیشتر آنها براین باورند که با سرنگونی جمهوری اسلامی ایران، اگرهم فوراً امکان­پذیرنباشد اما چند هفته یا چند ماه نخواهد پائید که با کوشش آنکه خود را حزب کمونیست راستین فرض کرده، طبقۀ کارگر متحد میشود و حاکمیت کل سرمایه­ را به زیر کشیده و حکومت کارگری و سوسیالیستی را مستقر میسازد(شاید همواره به این روشنی که من گفتم منظور خود را بیان نکنند و پیچیده­تر سخن بگویند و به قول فارسی «شترمرغی» با مسئله برخورد کنند یعنی ملقمه­ای از سرمایه­داری و سوسیالیسم ازمباحثاتشان نتیجه شود. برنامه حزب کمونیست ایران که آنرا چند دهه پیش تصویب کردیم، دقیقاً چنین حالتی داشت)… اما در عالَم واقع، کارکرد این شعار سوسیالیسم فوری و فوتی، درهم­شکستن حاکمیت سرمایه نیست بلکه قبل از هرچیز خود جریان چپ را ویران میسازد! زیرا فراخوانِ به­زیرکشیدن طبقه­ای و سیستمی را مطرح میسازد که در شرایط کنونی جهان توان غلبه بر آن را ندارد؛ ازاینرو نقائص خود را نه در تحلیل نادرست از جامعه بلکه در ناخالصی ایدئولوژیکی خود می­یابد و بدیهیست راه­ چاره عبارت از  تصفیه­های ایدئولوژیک یکی پس از دیگری و کاشتن بذر کینه و نفرت نسبت به یکدیگر و سرانجام متفرق­شدن­های پشت سرهم خواهد بود. ممکن است بگوئید که بسیاری از تصفیه­ها سیاسی هستند؛ یعنی زمانی که عده­ای به طرف راست سیاسی بچرخند، خوب شما که نباید دنبالشان راه بیفتید. آری من از این لحاظ حرفی ندارم به شرطی که از جاده انصاف بیرون نرود؛ به شرطی که پاپوش نباشد. برای نمونه زمانی که تعدادی  برای اولین بار از حزب کمونیست کارگری انشعاب کردند به سازشکاری با رژیم متهم شدند. یا زمانی کسانی را به ناسیونالیزم کوردی متهم میکنند، خود در اوج شوونیزم­ قرار میگیرند یعنی در واقع از این لحاظ ناسیونالیزم کوردی در چپ اینها قرار میگیرد.

بهرحال بگذارید بحث برسر «سوسیالیزم هم­اکنون»شان را ادامه دهیم. قبل از هرچیز لازم است بدین نکته اشاره کنم که این شعار درذات خود هیچ گناه و خطائی در برندارد؛ بلکه در شرایط کنونی ایران و جهان است که همچون علامت رمزی از دیدگاه آنارشیستی چپ و حتی گریز از سیاست پر از رنج و مخاطرات دنیای واقعی و عافیت­طلبیِ فرصت­طلبانه در زیر پردۀ ــ به قول لنین ــ «عبارت­پردازی انقلابی» عمل میکند. این شعار به لباس چپی تبدیل شده که همانگونه که پیشتر گفتم مداوماً این لباس ظاهر را پاره میکند و خصلتها و رفتارهای بورژوائی از خود می­نمایاند.

به­راستی کدامین انسان که علیه نظام ناعادلانۀ سرمایه­داری باشد خواهان این نیست که بدون هیچ تأخیر و این پا و آن پاکردنی، جامعه­ای کمونیستی که فقر و ستم­کشی را برای همیشه ریشه­کن کرده باشد پدید بیاید؟ کمونیسم تنها مناسباتی است که با جوهر طبیعی و سرشتی انسان ــ یعنی نیاز حیاتیِ باهم­زیستن و همکاری اجتماعی ــ همخوانی دارد؛ و درست به همین دلیل است که با تمام فساد و جنایاتی که طبقات حاکم بر جامعه تحمیل کرده­اند، هنوز مردم هنگام هر مصیبتی به یاری یکدیگر میشتابند و انسانیت و قهرمانی­های بزرگ از خود به ظهور می­رسانند. درست به همین دلیل است که هرکس میخواهد انسانیتی از خود نشان دهد، خواه ظاهری باشد و خواه راستین، همچنان اعمالی بر مبنای ازخودگذشتگی و عدم سودپرستی ـ هرچند کوچک، هرچند کج و معوج ـ از آن جامعۀ آرمانی اما هنوز پدید نیامده را مایۀ افتخار میداند… اما بمحض اینکه گفتید بجای خرید و فروش مهربانی و غمخواری، بجای این دوروئی­ها و تظاهر به خیرخواهی­ها، بجای این نوشداروی پس­ازمرگ سهراب­ها، بگذارید ریشۀ محنتها را برکنیم و بشریت را برای همیشه از ظلم و گرسنگی و بردگی رها کُنیم، تمام لشکریان خباثت  و پستی و جنایتِ دنیای طبقاتی و استثمارگری از زمین و آسمان و ماوراء آسمان در برابرت آنچنان قد علم میکنند تا به همۀ نسل­ها ثابت کنند علت بدبختی بشر کمونیزم است نه مفت­خوری و ستم و استثمارگری؛ تا در ذهنت فرو کنند که جنگ و کشتار ده­ها و صدها میلیونی انسان­ها را نقل ونبات یا چیزی طبیعی برای بشر تلقی کنی و تلاش برای رهائی و برابری را همچون عملی شیطانی تصور نمائی! از این لحاظ بشر از هر جانور درنده­ای، جانورتر و درنده­تر است. هیچ جانوری آنگونه که انسان همنوع خود را تحت بردگی و غارت و کشتار قرار میدهد وجود ندارد. اگر اربابان دنیا تنها از برنامه­های انسان­کُشی و ویرانگری دست برمیداشتند و این مخارج بی­اندازه را صرف بهبود زندگی مردم میکردند، گرسنگی و فقر برای همیشه از این کرۀ زمین رخت برمی­بست. [اگر در سراسر دنیا بجای «خدمت نظام وظیفه» یعنی تربیت و آموزشِ طولانی­مدت جوانان با این هدف که چگونه همنوعان خود را بکُشند، هر جوان هجده­ساله موظف به چند ماه مراقبت از سالمندان میشد مشکل پیرها در جامعه خاتمه می­یافت]… اما این حالت غیرطبیعی جامعۀ بشری با منافع طبقه­ای گره خورده است که به این آسانی و امروز و فردا و با «سوسیالیزم همین حالا»ی من و شما از اریکۀ قدرت کنار نمیرود. حاضر است بشریت را نابود کند اما در قدرت و ثروت و دارائیش خللی ایجاد نگردد. برای پیروزی بر چنین دشمن جان­سخت و بی­رحم و دارای توان و تجربۀ حکومت­کردن، نیروئی باتجربه، عاقل و دانا، متحد و بیشمار لازم است.

من نمیدانم این انسانهای محترمی که شعار «سوسیالیسم هم­اکنون» سر داده و هرکس را که در آن شک کند تکفیر میکنند، هیچ به این قضیه فکر کرده­اند که سوسیالیسم بدون نیروی انسانی استقرار نمی­یابد؟ آن دورانی که نیروهای هزاران برابر دورۀ کنونی برای این هدف مبارزه کردند و فداکاریهای بینظیر از خود نشان دادند، نتوانستند به این هدف دست پیدا کنند، حال در چنین وضعیتی که اکنون در جهان مشاهد میکنیم و با این درجه از تفرقه و جهل و خرافه و عقب­ماندگی­ای که به ما تحمیل گردیده­ و در آن دست و پا میزنیم این جزیرۀ سوسیالیستی چگونه در ایران یا کوردستان پدید می­آید؟ از این هم بگذریم که آن چپی که قرار است جامعه را درمان کند خود نیز مریض است و به دکتری نیاز دارد که او را معالجه کند، او را از عالم توهم و تفرقه درآورد و گهگاه نیز او را از مالیخولیای خود را آخرین پیغمبر تصورکردن خلاص کند! البته با عبارت­پردازی­های کمونیستی که شما بگوئید و چند نفر دوروبرتان«صحیح­است،احسنت»برایتان بگویند، درخیالات خود میتوانید هرنوع سیستم اجتماعی بسازید و خود را سرخوش و به­مراد رسیده احساس کنید؛ اما من ـ برخلاف خوشبینی دوران جوانیم که هنوز نمی­دانستم طبقات حاکم چه جهنمی را برما تحمیل کرده­اند و چگونه با صدها شیوه این جهنم را برای ما و بهشت را برای خود حفظ میکنند ـ رسیدن به این هدف را چه در منطقه و چه در سطح جهانی نزدیک نمیدانم. اساس مسئله این است که آیا تمام یا نزدیک به تمام توده­های کارگر و زحمتکش به آن اندازه از آگاهی و اتحاد رسیده­اند که دیگر حاکمیت سرمایه را قبول نکنند، آنرا درهم بشکنند و نظامی آزاد و سوسیالیستی، رها از کار مزدوری و سود­پرستی پدید­ آوردند؟ براستی بفرمائید نشان دهید در این جامعۀ ما که هنوز از جهنم قرون­ وسطی رها نشده، جامعه­ای که حکومت داعشی شیعه و القاعده و طالبان و حماس و چنین جانورهائی از آن سر بر می­آورند، آن طبقۀ کارگر سوسیالیست(منظور اکثریت آنست نه جمعی کوچک) از کجای آن زاده میشود؟ من میدانم حافظ و توسعه­دهندۀ این کهنه­پرستی و اسلام سیاسی دولتهای امپریالیستی هستند، اما فعلاً صحبت بر سرعلل نیست بلکه برسر وضع موجود است. سوسیالیزم که امام زمان نیست تا از آسمان یا از زیر زمین برسر مردم نازل شود و در یک شبا­نه­روز همۀ دردها را درمان کند؛ سوسیالیزم را این مردم باید بنا کنند؛ اما این مردم تا در دورانی از آزادیهای سیاسی، تجربه­های سیاسی کسب نکنند و احزاب سیاسی گوناگون را به محک نزنند، تا فارغ از شکنجه و زندان و غم نان روزانه به ارتقای فرهنگ و آگاهی خود همت نگمارند و تا به ارادۀ واحد برای رهائی نهائی نرسند، یکشبه به انقلاب سوسیالیستی دست نمیزنند.

نباید سؤال کنیم چگونه است در مهد سرمایه­داری، در آن نقاطی که جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی در میان کارگران آغازشد، انقلاب سوسیالیستی یعنی سرنگونی سرمایه­داری و برقراری حاکمیت طبقۀ کارگر و مالکیت­اجتماعی حتی در یک کشور نیز در دستور کار کارگران نیست، اما در کشورهای عقب­مانده و اسیر دست اسلام تکفیری و فاشیستی مانند ایران دردستور روز قرار دارد؟! یعنی با این حساب باید نتیجه بگیریم هراندازه کشور صنعتی­تر و دمکراتیک­تر باشد، سوسیالیزم درآن روبه افول میرود و برعکس هراندازه کشور کمتر صنعتی باشد و شکنجه و گرسنگی و خرافات [و فاشیزم و شوونیزم ملی] مردم را به زنجیر­کشیده باشد، آگاهی و ارادۀ سوسیالیستی در آن شکوفا میشود!؟ آیا از این دیدگاه ناعاقلانه­تر و غیرمنطقی­تر یافت میشود؟… روشن است تا سیستم ظالمانه و ضد­انسانی سرمایه­داری به حیات خود ادامه دهد همیشه خارج از ارادۀ این و آن، جریان چپ و سوسیالیست ــ کم­توان یا پرتوان ــ بوجود می­آید، اما این جریان تا کنون اقلیتی از جامعه بوده؛ و تا این اقلیت به اکثریت تبدیل نشود برقراری سوسیالیزم محال است. چگونه است در کشورهائی که سرمایه­داری رشد یافته و با دارا بودن آن درجه از آزادی فکری و سیاسی که در مقایسه با کشورهای لعنت­زدۀ ما فاصلۀ زمین و آسمان است، چپ­ سوسیالیست در اقلیت است اما در نزد ما امروز یا فردا به اکثریت تبدیل خواهد شد؟! ما که نژادپرست هم نیستیم تا بگوئیم خون و نژادمان به ویژه برای چنین هدفی پالوده گشته است!… از نظر من محال است نیروی سوسیالیستی در کشورهای عقب­مانده  نیرومندتر از سوسیالیزم در کشورهای پیشرفته باشد. می­پرسید پس آنهائی را که در گذشته دیدیم و حتی حکومت را نیز بدست گرفتند چه بودند؟ عرض میکنم هدف نهائیشان را سوسیالیزم و کمونیزم اعلام کرده بودند و کار بجائی هم کردند زیرا این امر نشانگر این بود که متعهدترین و باوفاترین و انقلابی­ترین انسانها در آن سازمان­ها گرد آمده بودند، اما بالفعل وظایف دیگری انجام دادند و به حکم تاریخ می­بایست انجامشان دهند و کار درستی کردند که انجامشان دادند؛ جز اینکه تنها آن گامهائی که برای فراتررفتن از سرمایه­داری برداشتند متأسفانه نتوانست موفقیت­آمیز باشد. شاید اگر از جوهر و محتوای بافت اجتماعی نوین درک بهتری داشتند، هنوز آنرا حکومت و نظام سوسیالیستی نیز نمی­نامیدند(هرچند نباید این نکته را فراموش کرد که مسئله در ادامۀ خود تنها برسر درک وعدم درک نبود بلکه منفعت طبقۀ جدیدی که به تدریج به قدرت رسید دراین بود که تسلط خود را بنام سوسیالیسم برمردم اعمال کند).

در اینجا لازم میدانم اندکی به تاریخ چپ و سوسیالیزم و نقش و تأثیر این جنبش بپردازم؛ البته سخن را طولانی نمیکنم و تنها به نکاتی که از نظر من بسیار مهم­اند و ارتباط کاملی با بحث ما دارند اشاره خواهم کرد:

آن احزابی که بدانها اشاره کردم از زاویه­ای سوسیالیست و کمونیست نبودند زیرا نتوانستند سرمایه­داری را لغو کرده و سوسیالیزم و کمونیزم را جانشین آن کنند؛ از زاویه­ای دیگر سوسیالیست و کمونیست بودند زیرا جز آنها هیچ جریان دیگری نه خواست و نه توانائی آن اقدامات تاریخی­ای را نداشت که آنها به انجامشان رساندند. چرا چنین بود؟ یعنی چرا تغییراتی که سرانجام آن نیز همچنان در چهارچوب سرمایه­داری باقی ماند به دست نیروی ضد سرمایه­داری انجام گرفت؟  زیرا بورژوازی که در ابتدا پرچم دموکراسی­خواهی را برافراشته بود(بدیهیست نیم­بند و ناتمام و بامحدودیتهای طبقاتی و تاریخی خود)پس از اینکه در اروپا برفئودالیزم و حکومتهای استبدادی آن دوران پیروز شد به دمکراسی پشت کرد و بتدریج برای حفظ حاکمیت خود بر طبقۀ تازه به میدان آمدۀ کارگر وبر کشورهای مستعمره، تا توانست بی­هیچ شرم و رحمی بسوی کهنه­پرستی و سرکوبگری گام برداشت. در برابرِ این طبقۀ استثمارگر، این طبقۀ کارگر و سوسیالیست­ها و کمونیست­ها بودند که پرچم دفاع از عدالت و دموکراسی و ترقی­خواهی را برافراشتند. تمام تاریخ سرمایه­داری و جنایاتی که تحت این سیستم و برای حفظ این سیستم و منافع طبقۀ حاکمۀ آن انجام گرفته، بی­هیچ شک و تردیدی این را به ما اثبات میکند که اگردر برابر آن مقابله و مقاومت صورت نگیرد، اگر نیروی چپ و سوسیالیست در این میدان حضور همیشگی نمیداشت، اکثریت جامعه را بسوی وحشیانه­ترین و بی­رحمانه­ترین بردگی و گرسنگی و فقری بدتر از این وضع کنونی و آن وضعی که شنیده­ایم می­بُرد. آنهائی که بر تاریخ آگاه نیستند و تنها مبنع آگاهیشان تبلیغات و پروپاگاند سیل­آسای بورژوازی است، زمانی که این دستاوردهای اجتماعی و رفاهی و سیاسی موجود در کشورهای غربی را می­بینند تصورمیکنند اینها در نتیجۀ سیاستهای دموکراتیک و انساندوستانۀ طبقۀ سرمایه­دار حاکم به­دست آمده است. درحالی که قضیه به تمامی برعکس است. بورژوازی همین که به قدرت رسید به تمام ادعاهای دمکراسی­خواهی و عدالت­خواهی خیانت کرد و این طبقۀ کارگر و سوسیالیست­ها و کمونیست­ها بودند که در مدت بیش از صد وپنجاه سال مبارزه، تک تک این دستاوردها را به طبقۀ سرمایه­دار و سیستم سرمایه­داری تحمیل کردند. حتی تنها یکی از این دستاوردها؛ آزادی بیان، آزادی­عقیده، حق رأی عمومی، برابری حقوق زن ومرد، آزادی تشکیل احزاب و اتحادیه و سندیکا، برابری حقوق انسانها صرف­نظر از مرام و دین و مذهب و نژاد و ملیت، کم کردن ساعات کار روزانه، حق بازنشستگی، بیمۀ­بیکاری، بیمۀ­درمانی، سوادآموزی همگانی و از این قبیل به خواست و ارادۀ بورژوازی بدست نیامده و همانطور که همۀ ما به چشم خود دیده­ایم، این طبقه چنانچه کمترین ضعف و غفلت در طرف مقابل خود ببیند، آمادۀ پامال کردن تمام این دستاوردهاست(تنها برای نمونه گفته­های «استیوبنن» ـ که مدتی استراتژیست و مشاور عالی ترامپ بود ـ در کنفراسی در سال ۲۰۱۴ را یادآوری میکنم  که ریشۀ بحران سرمایه­داری را در سکولاریزم یعنی جدائی دین از دولت میدانست و نسخۀ به میدان آمدن دوبارۀ دین و کلیسا را برای چارۀ بحران تبلیغ میکرد!)…..البته بدیهیست اینرا نیز نباید فراموش کنیم که در پروسۀ مبارزۀ مداوم برای بدست­آوردن این مطالبات، بخشی قابل توجه از اهالی غیرکارگر بصورت فردی از خدمت به بورژوازی دست برداشته و نیرو و توان خود را برای تأمین این اهداف انسانی به کار انداخته­اند….

حال اگر بیائیم و نگاه خود را بر کل تاریخ سوسیالیزم و مبارزۀ سوسیالیستی و کمونیستی متمرکز نمائیم، در حقیقت ـ چنانچه از تک­تک رویدادها و پائین و بالاآمدن­ها و ویژگی­ها صرفنظر کنیم و کل جوهر این جنبش دهها و صدها میلیونی توده­ای در سراسر جهان اعم از آنهائی که انقلاب کردند و آنهائی که انقلاب نکردند را یک کاسه کنیم ـ این تاریخ عبارت از تاریخ برقراری جوامع و کشورهای سوسیالیستی نیست، بلکه آنچه تا کنون بوده عبارت از تاریخ تحصیل و تحمیل امتیازات و دستاوردهائی بنفع توده­های زحمتکش و ستمدیده در برابر درندگی سرمایه­داری و در همان حال مقاومت در برابر بازگشت بسوی برده­داری مطلق بوده است. عدم درک حقایق این تاریخ از یکسو و فریبکاری آگاهانۀ بورژوازی از سوی دیگر سبب شده است آن رویدادهائی که باید بخشی از تاریخ سرمایه­داری به حساب آید تاریخ سوسیالیسم قلمداد شود و آنچه باید به حساب سوسیالیسم نوشته شود دستاورد بورژوازی قلمداد گردد!

انقلابات روسیه و چین و دیگر کشورها تا آنجائیکه در تحمیل آن دستاوردها ـ چه در سطح خود آن کشورها و چه در سطح جهانی ـ نقش داشتند بخشی مهم از آن تاریخ سوسیالیستی­ای هستند که بدان اشاره رفت؛ اما در ادامۀ خود که آن دستاوردها از کف رفتند و اقلیتی که خود را از آن تحمیلات نیروی سوسیالیستی خلاص نمود صاحب اختیار کشور شد و خط سرمایه­داری مسلط گشت، اینچنین وضعیتی ازآن­پس در چهارچوب تاریخ سرمایه­داری قرار میگیرد. اهمیت توجه به حقیقت فوق در اینست که مسئولیت هر گرفتاری و سرکوب و ستم و استثمارگری که در این کشورها پیش آمد باید به حساب سرمایه­داری نوشته شود نه سوسیالیسم(برای نمونه نقش امپریالیسم غرب در عقب­گرد آن کشورها و جلوگیری از پیروزی سوسیالیسم اگر از عوامل داخلی آن جوامع بیشتر نبوده باشد کمتر نیست)؛ همانگونه که تمام دستاوردهای اجتماعی و رفاهی طبقات و اقشار زیردست و ستمدیدۀ دنیای سرمایه­داری غرب مدیون جنبش سوسیالیستی است نه خیر و برکت طبقۀ صاحب سرمایه.  اما دریغا که مسئولیت تمام کجروی­ها و نامرادی­هائی که در روسیه و چین و کوبا و غیره پیش آمد به پای سوسیالیسم نوشته میشود و چپ نیز همچون موجودی گنهکار مرتباً در دامی که بورژوازی برایش نهاده است بدور خود میچرخد تا مگر کشف کند که کدامین فرمولبندی اشتباه این یا آن رهبر عامل شکست شد؛ و در جانب دیگر آن چیزی که در دنیای سرمایه­داری غرب با رنج و مبارزۀ صدها سالۀ کارگری و سوسیالیستی، به سرمایه­داری تحمیل گردیده را دودستی تقدیم بورژوازی میکند و برای نمونه با ابراز انزجار آنرا دموکراسی بورژوائی یا دولت رفاه سوسیال­رفورمیستها یا فریبکاری بورژوازی و ازاین قبیل وصف مینماید! حتی اولترا چپ­های شعارمسلک بدشان نمیآید که این دستاوردها هرچه کمتر و محدودتر گردند تا به تصور آنها بلکه چنین فشارهائی کارگران را بسوی انقلاب سوسیالیستی سوق دهند! غافل از اینکه برای بدیل چنین وضعی در دنیای واقعی، راست افراطی و فاشیزم و نژادپرستی دست بالا پیدا کرده­اند.

خلاصه بگویم منظور من از این اشارات مختصر و در همان حال بسیار مهم اینست که بگویم چپ اگر بخواهد متحد شود، اگر میخواهد تأثیرگذار باشد، اگر میخواهد کارگران را متحد کند و مردم گِرد او جمع شوند باید دست از این توهم انقلاب سوسیالیستی فوری بردارد و در قدم اول آنچه را که جنبش چپ و کارگری در جهان کسب کرده و کشورهای جهان سومی از آن محروم بوده­اند به برنامۀ فوری خود تبدیل کند. آن نکات و موادی که سابقاً برنامۀ حداقل مینامیدیم و کل چپ با آن آشناست اما از ترس اینکه مبادا به کفر آلوده شود، میخواهد با هر شعبده­بازی و گردوخاک برپاکردنی که شده سوسیالیسم یعنی لغو مالکیت سرمایه­داری و استقرار حکومت کارگری را هم در آن وارد کند! اما از نظر من بدون طی کردن این مرحله خواه ایران باشد خواه کوردستان یا هر کشور عقب­ماندۀ استبدادزده و اسلام سیاسی­زده [و آلوده به سموم فاشیستی و شوونیستی ستمگری ملی]، برقراری سوسیالیسم جز شعاری خیالی و خودفریب­دهنده چیز دیگری نیست. بدون طی دورانی از آزادی سیاسی و فکری که نه­تنها یک اقلیت بلکه میلیونها تودۀ مردم خود و دنیا را بشناسند و در جریان تجربه­های گوناگون به نفی خرافه و سودپرستی برسند و خود را برای تغییر بنیادی سرمایه­داری سازمان دهند، در خوشبینانه­ترین حالت به تکرار تجربه­های گذشته خواهیم رسید. تا قدم اول را برنداشته باشید نمیتوانید صد گام بردارید، از شما دور باد پایتان میشکند؛ نتوانید بدیل این رژیم را بوجود آورید و شرایطی متداوم فارغ از شکنجه و اعدام برای نفس­کشیدن و رشد سیاسی و فرهنگی توده­های زحمتکش فراهم کنید، نمیتوانید و فرا نخواهید گرفت بدیل سرمایه­داری یعنی سوسیالیسم را برپا دارید. در چنین حالتی که عرض کردم، درست است که سرمایه­داری را لغو نکرده­اید و دستاوردهایتان نسبت به سوسیالیسم هنوز اصلاحاتی در چهارچوب نظام سرمایه­داری است، اما همین اصلاحات در جوامع ما انقلابی بزرگ در تاریخ بشری خواهد بود که راه را برای پیشرویهای بسیار بزرگتر در بعد منطقه­ای و جهانی فراهم خواهد ساخت.

ما اکنون بجز اقلیتی کوچک که آنهم به هزار شاخه تقسیم شده است، حرکتی توده­ای برای انحلال سرمایه­داری و بنای سوسیالیسم مشاهده نمیکنیم، اما مداوماً دیده­ایم و می­بینیم که میلیونها مردم ـ خواه با رهبری چپ بوده باشد یا کمتر چپ ـ برای بهبود وضعیت اقتصادی و سیاسی زندگیشان در چهارچوب همین سرمایه­داری به میدان آمده و صدهاهزار قربانی داده­اند. این خواسته­ها و اعتراضات علی­رغم اینکه برای لغو سرمایه­داری نبوده اما در برابر سرکوبگری، حق­کشی، غارتگری و نفع­پرستیِ بی­حدومرزِ سرمایه همچون مانعی عمل کرده­اند. سرِکار آوردن اینهمه رژیمهای زجر و شکنجه و کشتار، و زمانیکه اینها فایده نکرد سازمان­دادن و میدان دادن به اینهمه نیروهای قاتل و راهزنِ اسلام تکفیری برای خفه­کردن انقلاب ایران و بهار عربی و ازاین قبیل، نشانگر اهمیت این «انقلاباتِ اصلاح­خواهانه» است. اهمیت این حرکات مردمی را قدرقدرتها و همکاران و نوکرانشان میدانند، ازاینروست که میلیاردها برای ازبین­بردنشان هزینه میکنند و به طرح انواع تاکتیک و استراتژی­ در مقابله با آنها دست می­یازند؛ تنها چپ مااست آن را دست­کم میگیرد. صحبت بر سر این نیست که گویا باید از هدف سوسیالیستی دست برداشت؛ برعکس، همانطور که پیشتر گفتم عالی­ترین و طبیعی­ترین بدیلی که برای رهائی بشریت از اینهمه ظلم و ستم و ناعدالتی به میدان آمده باشد، من جز سوسیالیسم و کمونیسم چیز دیگری سراغ ندارم و تبلیغ و آماده­سازی برای خلاصی نهائی از استثمار باید وظیفۀ همیشگی چپ باشد. اما صحبت بر سر تاکتیک و استراتژی واقع­بینانه است نه خیالبافی و لافزنی. صحبت بر سر اشتباهاتیست که اگر در آن تجدیدنظر نکنی هم اینَت میرود و هم آنَت. نه توده­های کارگر و زحمتکش بر تو گِرد خواهند آمد و نه هیچ بخش دیگری از جامعه. نه­فقط به سوسیالیسم نمیرسی بلکه در فردای فروریختن رژیم نیز معلوم نیست تا چه اندازه به حسابت بیاورند و کارگران گرفتارِ کدام دست­راستی­ها میشوند.

به راستی تا کی چپ باید در برابر این پرسش همیشگی قرار گیرد ـ خواه از روی ناآگاهی باشد خواه از جانب نمایندگان خبیث و کینه­توز بورژوازی مطرح شود ـ که « کدام کشور سوسیالیستی را در جهان سراغ دارید، نشانمان دهید»!؟  بدنبال آنهم بدیهی است ناچارید به گذشتۀ روسیه و چین برگردید و بحث از نامرادیها کنید و هر بار روایتی مطرح سازید از «اشتباهات» و علل اشتباهات این و آن، و سپس بی­رحمانه و بی­انصافانه از این رهبر و آن تئوریسین تکۀ سالمی باقی نگذارید تا دست آخر نتیجه بگیرید که اکنون حقیقت کمونیسم و راز پیروزی سوسیالیسم نزد شماست! یعنی در واقع به همین وضعیتی برسید که اکنون در آن قرار دارید.

گرامیان! تنها اقلیتی بسیار کوچک میتواند از طریق مطالعه و تحلیل کمون پاریس و انقلاب اکتبر و ازاین قبیل پایبندیش به کمونیسم محکم­تر شود(هرچند نباید فراموش کرد که قرارگرفتن در جبهۀ چپ سیاسی اساساً از طریق مطالعه و «فکرکردن» حاصل نمیشود بلکه هستی اجتماعی و ضروریات و قوانین خارج از فکر و ارادۀ افراد، تعیین­کننده است)؛ اما اگر بخواهید تودۀ میلیونی به شما اعتماد کند، از اهداف شما سر درآورَد و نیروی خود را در این راه بکار اندازد(همانطور که تا کنون کم و بیش چنین کرده) باید از آنچه تا کنون بدست آمده و اکنون نیز موجود است و ثمرۀ جنبش سوسیالیستی نیز بوده است نمونه بیاورید. این نمونه­ها هم­اکنون موجودند و در دنیای غربند. من شکی در این ندارم که بورژوازی جوامع ما و اربابانشان از این چپ ما بسیار واقع­بین­ترند و نود و نه درصد از این میترسند که مردم ما دستاوردهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی فنلاند و سوئد و نروژ را سرمشق حرکت بالفعل خود قرار دهند تا این صدای ضعیف و هرکه برای خود و سازهای ناساز «سرنگون باد سرمایه­داریِ» من و شما را. زیرا که مردم زحمتکش و ستمدیده بسیار به آسانی و خیلی سریع  آن واقعیتی را که بطور زنده در مقابل چشمانشان است درک نموده و بدان باور میکنند و برای دستیابی به آن با نیروی میلیونی به میدان می­آیند تا آن سوسیالیسم هزار صاحبِ پاره­پاره­گشته­ای که هر گزافه­گوئی خود را مارکس و انگلس و لنینِ این عرصه تصور کرده و دچار مالیخولیای رهبری انقلاب سوسیالیستی طبقۀ کارگر است در حالیکه از دیدن وضعیت واقعی خود نیز ناتوان است.

اما این دستاوردها همانطور که گفتیم نه آسان کسب شده­اند و نه آسان بدست میآیند و نه ضمانتی برای ماندگاری همیشگی­شان وجود دارد. بورژوازی از هر فرصتی برای بازپس­گیری آنها استفاده کرده و در همان حال با بیرحمانه­ترین شیوه­ها اجازه نداده است مردمان کشورهای ما حتی بدانهاهم نزدیک شوند. میخواهم اینرا بگویم که بدلیل اینکه همین اصلاحات نیز در برابر منافع بورژوازی جهانی قرار میگیرد، باید اینرا هم در نظر بگیرید که اگرچه لغو مالکیت سرمایه­داری را در دستور قرار نداده­اید، با این وصف علاوه بر نیروی مرتجع و غارتگر داخلی، هنوز قدرت امپریالیستی علیه همین درجه از اصلاحات نیز می­ایستد و برایش قابل تحمل نیست. یعنی کارتان بعدی جهانی هم دارد و نباید این جنبه را نیز فراموش کنید. اما تفاوت در اینجاست که شما هدفی را در دستور گذاشته­اید که هم میتواند بزرگترین نیرو را در داخل گرد آورد و هم بیشترین نیروی پشتیبانی بین­المللی از سوی مردمانی را بخود جلب کند که این تجربه­ها را از سر گذرانده­اند و در نتیجه شما را هم­آوا و هماهنگ با خود دانسته و آن حق و حقوقی را که خود بدست آورده­اند برای شما نیز قائل میشوند. اکثریت مردم کشورهائی که برقراری سوسیالیسم در دستور کارشان نیست، بدلیل برخی تجربیات ناکارآمد یا ادعاهای کاذبِ حال و گذشته، از ادعای انقلاب سوسیالیستی شما نیز بدگمان هستند و از آن پشتیبانی نمی­کنند؛ اما اگر بدانند شما نیز برای همان آزادیهای سیاسی و حقوق انسانی و رفاهیاتی که آنها بدست آورده­اند مبارزه میکنید، میتوانند شما را درک کنند و با پشتیبانی خود سیاستهای ارتجاعی و تجاوزگرانۀ امپریالیستی را خنثی یا کم­اثر کنند.

 بدیهی است که تازه همین برنامه نیز یک­خطی و بدان آسانی که ما آرزو کنیم پیش نخواهد رفت. در اینجا نیز انواع احزاب و خط­ مشی­های چپ و راست و بینابینی و ارتجاعی و مترقی و غیره وجود دارند. تفاوت چپ با دیگران در اینست که چپ تلاش میکند خشت روی خشت این رژیمهای جنایتکار باقی نماند و در همان حال حکومت آینده متضمن وسیع­ترین و عالی­ترین دموکراسی و آزادی و رفاه اجتماعی باشد؛ در حالیکه غیرچپها هرکدام به درجه­ای در وصله­پینه­کردن رژیم پیشین ذینفعند و بخش فوق راست آماده است برای از بین بردن یا تضعیف نیروی چپ و عدالتخواهی همان شیوه­ها و همان نیروهائی را بکار گیرد(و حتی تکمیل­ترشان هم بکند)که رژیم سرکوبگر پیشین بکار برده است. همانطور که همۀ ما دیده­ایم در برابر این رژیمهای ددمنش، هر جریان ضد زحمتکش، مرتجع و ملت­فروش و وطن­فروشی میتواند به مدعی تبدیل شود. بدیهی است اینها نیز کوشش میکنند در سطح جهانی آن خصوصیات و تصویری را از جنبش عرضه کنند که خود میخواهند و تا کنون نیز اکثراً نسبت به چپها دست بالا را داشته­اند. اما چپ میتواند این وضع را تغییر دهد. چگونه؟ ازآنجا که «پاشنه آشیل» تمام این جریانات دست راستی ـ همچون اربابان «جاش»­پرورشان ـ در اینست که همگی ضد آن آزادی و دموکراسی و رفاهیاتی هستند که در دنیای غرب بدست آمده، چپ در اینجا نیز میتواند هم­هویتی مسلّم خود را با آن ارزشهائی که بدان اشاره کردیم نشان دهد و جریانات مرتجع و ضد آزادی و دموکراسی را برای افکار عمومی غرب افشا نماید.

اگر از خیالات بیرون آمده و پا روی زمین واقعی بگذاریم، اگر وظایف آینده را با وظایف امروز مخلوط نکنیم، خواهیم دید که جدال ما با جریان راست اپوزیسیون این نیست که ما کمونیستیم و میخواهیم سرمایه را ساقط کنیم و آنها ضد کمونیست و خواهان حفظ سرمایه­داریند(نه ما چنین توانی داریم و نه در نتیجه آنها[در این رابطه] کمترین ترسی از ما دارند)؛ بلکه در اینست که آنها ابتدایی­ترین حقوق انسانها را پایمال میکنند یا پشت گوش می­اندازند. بلی ما سوسیالیست هستیم، اما نیل به این هدف بدون یک اتحاد در سطح جهانی ممکن نیست؛ ما اکنون میخواهیم همان دستاوردهائیکه در جامعۀ سرمایه­داری بدست آمده و قابل انکار برای هیچکس نیست را بدست آوریم و بگذارید بقیۀ کارها را نسلهای آینده در هماهنگی با بشریت پیشتاز هم­نسل خود به انجام برسانند. بگذارید اهداف عالیتر را در آینده، کارگران ازنوبیدارشدۀ چین و روسیه و ژاپن و ایران و عراق و مصر و آلمان و.. در همراهی با یکدیگر انجام دهند. چنان اتحادی بدون اینکه جوامع عقب­مانده و لعنت­زدۀ ما این دورۀ کنونی را از سر گذرانده باشند خواب و خیالی بیش نیست.

البته این گفته­ها از سوی چپ شعارمسلک، برچسب راست­روی و رویگردانی از سوسیالیسم و از این قبیل میخورد. در حالیکه بنظر من قضیه درست برعکس است؛ این چپ دلخوش به عبارت­پردازی و بی­اعتنا به واقعیات دنیای امروز است که تنها محصولش فرقه­بازی بوده و از این طریق جریان ضد سرمایه­داری را تضعیف میکند. بورژوازی در شرایط کنونی دنیا بسیار علاقمند است که چپها شعار سرنگونی سرمایه­داری را سر دهند و از توده­های مردم جوابی نگیرند و به جائی نرسند  تا اینکه شعارها و سیاستهائی انتخاب کنند که توده­های میلیونی برای اجرای فوری آنها به میدان بیایند و اگرچه در چهارچوب سرمایه­داری هم باشد، شکنجه و گرسنگی و بی­حرمتی و بی­قانونی در زندگی خود را رو به پایان ببرند. بورژوازی بسیار سپاسگزار خواهد بود که شما بیست و چهارساعته بگوئید انقلاب شبیه انقلاب اکتبر را در برنامۀ فوری خود دارم تا اینکه بگوئید میخواهم این جامعۀ لعنت­زدۀ ما زیر و رو شود و تا حد سوئد و نروژ و امثال آن ارتقا یابد… دوستان چپ ما هم فوراً خواهند گفت مگر نه­اینست این کشورها سرمایه­داریند، مگر نه­اینست استثمار وجود دارد، اختلاف طبقاتی هست، ناامنی و بیکاری هست، تبعیض و نژادپرستی هست، سودپرستی هست و…؟ اینجانب نیز عرض میکنم چه کسی گفته است این کشورها بهشت موعودند و مبارزه علیه آن پدیده­ها را کنار بگذارید و به مرید سرمایه­داری و مجیزگوی حکومتهای آنان تبدیل شوید؟ بلی این ناعدالتی­ها وجود دارند چون نظام سرمایه­داری حاکم است؛ اما شکنجه و زندان و اعدام انسانهای متفکر و فعالان سیاسی در آنجا وجود ندارد، درآمد چندماهۀ کارگران و بازنشستگان را چپاول نمیکنند و کارگران اعتصابی را مورد هجوم نظامی و زندان و شکنجه قرار نمیدهند؛ مدافعین و نمایندگان کارگران، کمونیست­ها و سوسیالیست­ها، پیروان ادیان متفاوت، مدافعان برابری حق زن و مرد و غیره را به قتل نمیرسانند و گمنام و بی­نشان اجسادشان را در گورهای دستجمعی نمیریزند. دست دین و جنایتکارانی که بنام دین مردم را غارت و قتل­عام میکنند از حکومت کوتاه شده است. هیچکس ناگزیر نیست بخاطر گرسنگی کلیه­اش را بفروشد. وکلا را به زندان نمی­اندازند. دهها حزب بساز و صدها رسانه راه­اندازی کن  کسی مانع نخواهد شد. هر سرمایه­دار یا هر مقام دولتی اگر از قوانینی که با شیوه­های دموکراتیک تصویب شده است عدول کند، اگر دزدی و رشوه­خواری کند، روزنامه­ها و رسانه­ها افشایشان کرده و بدست قانون سپرده خواهند شد. اگر مردم جوامع ما را از این حقایق آگاه کردید، این رویگردانی از سوسیالیسم نیست بلکه نشان­دادن نتیجۀ مبارزۀ همۀ کارگران و کمونیستها و سوسیالیستهای سراسر جهان از کشورهای سرمایه­داری غرب گرفته تا روسیه و چین و کوبا و دیگر نقاط دنیاست که متأسفانه تنها جائی که رنگ و بویی از این مبارزۀ سترگ بر آن مانده است همینست که در دنیای غرب مشاهده میکنیم و اولترا چپ ما نیز متأسفانه آنرا چیزی بیگانه از خود تلقی میکند! این امری بدیهی است که در این دنیای سرمایه­داری غرب، از یکسو هم کار برده­وار هجده ساعت در شبانروز و رژیم­های فاشیستی هیتلر و موسیلینی و فرانکو وجود داشته و هم از سوی دیگر نیروی مقابله با اینها از طریق جنبشهای میلیونی کارگری و کمونیستی. در جریان این مقابله­ها و ایستادگی­ها، صف کار و سوسیالیسم موفق شده­است دستاوردهائی به سرمایه­داری تحمیل کند که میتواند سرمشق و رهنمون و یاری دهندۀ مبارزه برای آزادی و عدالتخواهی در جوامع عقب­افتاده و گرفتار طاعون قصابی و دیکتاتوری نسل­اندرنسل جهان سومی باشد.

من میدانم که چپ از تمام این خواسته­ها ـ حداقل در حرف هم بوده­باشد ـ دفاع میکند، اما اگر همزمان اعلام نکنید سوسیالیسم نیز همین حالا باید مستقر شود آنگاه بی­ایمان شده­اید و آن مواد از ارزش ساقط خواهند شد و شما نیز به مانع اصلی سوسیالیسم بدل میشوید! … حتماً توضیح بیشتری لازم است:

پیچیده­بودن مسأله در اینجاست که هنگامیکه این مطالبات را با «سوسیالیسم همین حالا» مخلوط میکنید، سوسیالیسمی که هنوز زمینه­های اجتماعی و اقتصادی آن فراهم نشده، چندان نمی­پاید که این سوسیالیسم به دیکتاتوری بر مردم تبدیل میگردد. این حکم اخیر چیزی نیست که من آنرا از خود درآورده باشم؛ بلکه تاریخ روی کار آمدن احزاب سوسیالیستی شرق این­ را به ما میگوید. یقیناً عده­ای استدلال کرده و خواهند گفت ما تجربیات گذشته را در دست داریم و خواهیم کوشید اشتباهات را تکرار نکنیم. در مقابل عرض میکنم «سوسیالیسم همین حالا» دقیقاً تکرار آن اشتباهات است! راه بسوی بنا نهادن مجدد کرۀ شمالی­هاست… اعلام نفرت هرروزه و هرساعتۀ مکتبی در برابر رفیق دیروز و مخالف امروزت، که گویا شما پرچمدار راستین سوسیالیسم بوده و دیگری بدان پشت کرده است، بجز مسخ شخصیت و کرامت انسان چیز دیگری بدنبال ندارد.

من حکم فوق­الذکر را هم میتوانم از انقلاب اکتبر و مشکلاتی که بعداً در آن گرفتار آمد نتیجه بگیرم و هم از کل حرکت کارگری ـ سوسیالیستی سراسر دنیا. حتماً میدانید که پس از پیروزی انقلاب اکتبر، بدلیل بحران و عقب­ماندگی اقتصادی  و بخاطر راه­اندازی دوبارۀ تولید، بلشویکها به رهبری لنین ناچارگشتند مجدداً میدانی برای سرمایۀ خصوصی باز کنند و حتی امتیازدادن به سرمایه­گذاران خارجی نیز مجاز شد. این امر نشانگر اینست که مشکل در «انحرافات ایدئولوژیک» حزب کمونیست روسیه نبود بلکه در این بود که طبقۀ کارگر روسیه بدون همکاری بخشی از بورژوازی، از توانائی­های لازم برای ادارۀ اقتصاد کشور برخوردار نبود. پس آیا نباید از چنین تجربه­ای این هشدار را بگیریم که به شعاری نچسبیم که زمین­گیرمان کند و نتوانیم به انجامش برسانیم؟

برای اینکه از گفته­های من برداشت غلط نشود لازمست توجهتان را به این جلب کنم که منظور من این نیست که بگویم: حال که چنین است و این نقائص بعداً به ظهور رسیدند، پس بلشویکها نمی­بایست دست به انقلاب میزدند و نمی­بایست حکومت سرمایه­داران و زمینداران را سرنگون می­ساختند. کاملاً برعکس! شاید مبالغه نباشد ادعا کنیم بهترین کاری که بشر تا آن تاریخ انجام داد انقلاب هم­طبقه­ایهای کارگر و زحمتکش ما به رهبری بلشویکها بود. حزب بلشویک اگر دموکرات­ترین، مترقی­ترین، آزادیخواه­ترین و صلح­خواه­ترین حزب زمانۀ خود نمی­بود و در همان حال مردمی کمابیش به همان درجه خواهان رهائی بدورش گرد نیامده بودند، نه توان سرنگونی رژیم مقابل خود را داشت و نه میتوانست حتی یکماه در برابر آنهمه جانی و راهزن و مزدوران  بین­المللی دوام بیاورد(حزب بلشویک از جنس کومه­له­ی خودمان بود؛ کومه­له­ای که در برابر هرچه فاشیست و کهنه­پرست و خائنی سربلندانه ایستادگی کرد). کسانی میتوانند آن انقلاب را نادرست ارزیابی کنند که چشم خود را بر تأثیرات عظیم آن رویداد بر تاریخ قرن بیستم بسته باشند و هنگامیکه جوش و خروش انقلاب از همه سو انسانها را بخود فرا میخواند، بی­ارادگی و ترس از انجام کارهای بزرگ را ترویج کنند؛ و یا خبر از جنایاتی که دولتهای سرمایه­داری در اندونزی و شیلی و دهها کشور دیگر آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین با استفاده از غفلت و خوش­خیالی جریان آزادیخواهی مرتکب شدند نداشته باشند… اما، من میگویم حال که گذشته در برابر دیدگان مااست و میتوانیم کمبودها و کاستی­ها را ببینیم باید از هم­اکنون در باره­شان تدبیری بیندیشیم تا مانند بلشویکها با مشکلات غیر منتظره­ای روبرو نشویم که توان حلشان را هم نداشته باشیم. و تازه وقتیکه بخواهیم واقع­بینانه­تر کار کنیم و ناچار شویم چند قدمی عقب­نشینی کنیم بخش بزرگی از همراهانمان که تصور کرده­اند سوسیالیسم با شعاردادن پدید می­آید ما را سرزنش کنند که پس چرا انقلاب کردیم! و خود را از هرگونه کار مسئولانه و پرزحمت خلاص کنند(آنچه در روسیه پیش آمد؛ آثار لنین پس از انقلاب را نگاه کنید).

علاوه بر اینها من با بعضی از تحلیلهای باصطلاح تئوریک نیز سرِ موافقت ندارم. و آن اینست که در تحلیل همۀ چپ­ها(تا آنجا که من دیده­ام)در بارۀ علل عقب­نشینی سوسیالیسم در روسیه جوابهای ایدآلیستی ارائه داده­اند؛ یعنی علت اساسی را در نقائص و عیب و ایرادهای تئوریک در میان رهبران و عدم پافشاری بر اصول سوسیالیسم از جانب حزب بلشویک می­بینند. حتماً این مؤلفه هم وجود داشته، اما براستی هرگز امکان دارد تئوری­ای تام و تمام آنهم برای جامعۀ پیچیدۀ انسانی چه در گذشته موجود بوده باشد و چه در حال که گویا ما کشفش کنیم تا آنرا بعنوان محک تشخیص «انحرافات» بکار گیریم؟ این طرز نگاه که اصل را بر «انحرافات تئوریک» قرار میدهد، از یکسو تحمیل قحطی و فلاکت بر روسیه و حرکات و سیاستها و جنایات کل دولتهای سرمایه­داری علیه تمامی زحمتکشان و آزادیخواهان دنیا، و از سوی دیگر تحمیل چند سال جنگ داخلی و سپس میدان­دادن به جریانات فاشیستی و تجاوزگر برای از میان برداشتن چپهای اروپا و بسیاری از اینگونه سیاست­ها را بحساب نمی­آورد. سیاستهائی ضدانسانی که فرصتی برای طبقۀ کارگر روسیه باقی نگذاشت تا تجربه­اش را بازبینی کند و با نگاهی نوین با وضعیت تازۀ خود روبرو گردد. در واقع این قبیل چپ­ها دم از مبارزۀ طبقاتی و تحلیل ماتریالیستی میزنند اما در بسیاری موارد قلم بر سر هردوتا میکشند و از بورژوازی سلب مسئولیت مینمایند.

شورا ها

حال اجازه دهید به بحث اصلی برگردیم، یعنی نقائص و کاستیهای پس از انقلاب اکتبر: حتماً استدلال خواهد شد در هرحال دموکراسی مستقیم یعنی دموکراسی شورایی جامعۀ سوسیالیستی در برابر دموکراسی پارلمانی جامعۀ سرمایه­داری، فاصله­ای از زمین تا آسمان دارد، چگونه ممکنست دیکتاتوری بر مردم از آن حاصل شود؟ اگر سیستم شورایی وادار به عقب­نشینی نمیشد، همین کافی بود برای اینکه سوسیالیسم رشد کند نه­اینکه سرمایه­داری دوباره مسلط گردد؛ از اینرو اگر ما نیز به این سیستم حاکمیت شورایی نائل شویم و از آن محافظت کنیم، آیا نمیتوانیم جامعه­ای با مناسبات سوسیالیستی برقرار کرده و پیشرویها را ضمانت نمائیم؟ این گفته ظاهری از حقیقت را در خود دارد بدان شرط که شورا را از آن تاریخ و از آن مردمی که تشکیلش دادند منفک کنیم و خصوصیاتی فوق انسانی به آن ببخشیم. این نظر به این نکته   توجه نمیکند که پیش­آمدن چنین وضعی در گذشته، نتیجۀ ضعف موجود در شوراها و در ناآمادگی آنها برای ادارۀ سیاسی و اقتصادی جامعه است که میدان را برای نوع دیگری از اداره یعنی شیوۀ سرمایه­داری خالی میکند. بلی، دیکتاتوری بر مردم در واقع از خود شوراها زاده نمیشود بلکه از چیزی که جانشین شورا میشود حاصل میگردد، آنگاه که زمینه­های سوسیالیسم به کاملی فراهم نشده و شوراها چنین هدفی را در دستور کار خود قرار نداده باشند. برای درک این موضوع باید نگاهی به گذشته بیفکنیم و آنرا مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم: ما دو تجربۀ مشهور را در دست داریم، یکی کمون پاریس و دیگری حکومت شورایی پس از انقلاب اکتبر است. یکمینشان به بیرحمانه­ترین وجهی بدست دشمنان از بین رفت، دومین نیز بتدریج با حکومت حزبی جایگزین شد. برطبق دیدگاهی که از کمون پاریس به اینسو و با پیروی از مارکس چپها در آن متفق­القولند، پس از ساقط کردن دولت سرمایه­داری و بجای سیستم پارلمانی، شوراهای کارگران که هم قانونگزار و هم اجراکنندۀ قانون هستند به ارگانهای حکومتی بدل خواهند شد؛ هر لحظه مردم بخواهند میتوانند نمایندگان خود را عوض کنند و …  من از میان آن خصوصیات(که همگی را انسانی و کمال دموکراسی میدانم) توجهتان را به این ویژگی جلب میکنم که این حکومت بدرستی نه­تنها مانند حکومتهای پیشین در بالای سر مردم نیست بلکه نقطۀ شروع حرکتش، زوال دولت است؛ رو بسوی پدیدآوردن جامعۀ آزاد و بی­طبقۀ کمونیستی. پس­آنگاه؛ اهمیت این برنامه در نکته­ایست که در میان ما چپها کمتر و یا تا آنجا که من بدانم هرگز مورد بحث قرار نگرفته است؛ و آن اینست که این پروسه زمانی میتواند پیروزمندانه به پیش رود که در میان طبقۀ کارگر برسر آن وحدت نظر و وحدت ارادۀ کامل وجود داشته باشد. یعنی هر خرده اختلافی هم بین آنها پیش بیاید، هر گروه­بندی­ای فرضاً در میان آنها ایجاد شود، در هر حال در ارادۀ این مردم برای دفاع از مناسبات سوسیالیستی و حرکت بسوی کمونیسم خللی پدید نمی­آید. این بدان معناست که اختلاف سیاسی­ای آنتاگونیستی و ناسازگار در میان مردمی که حکومت را بدست گرفته­اند وجود ندارد، وجود احزاب گوناگون و مخالف یکدیگر معنی ندارد، تمام مردم پیرو یک برنامه­اند؛ اگر حزبی انقلاب را رهبری کرده باشد، دیگر وجودش لازم نیست؛ حزب شوراست، شورا حزب است، مردم شورا هستند و ….

و همانا؛ آن نتیجۀ مهم اینجاست: اگر چنین حالتی که گفتیم پدید نیامده باشد یعنی بنا به هر دلیلی اختلافهای عمیق سیاسی و برنامه­یی در میان شوراها بوجود آید، ازاین پس دیگر اتحاد و هم­مرامی شوراها در امر زوال دولت و پیشروی بسوی کمونیسم بهم میخورد و تعدد سیاسی و حزبی در این حالت با سیستم شورایی در تناقض می­افتد و هرج و مرجی پیش می­آید که تحت آن جامعه قابل اداره نخواهد بود مگر آنکه به یکی از دو وضعیت زیر تن دهد: یا شیوۀ دموکراسی چندحزبی و پارلمانی یا استبداد تک­نفری و تک­حزبی. زیرا اگر چنین نشود، این شورا در این ناحیه تصمیمی میگیرد و آن شورا در نقطۀ دیگر قرار دیگری صادر میکند؛ کارگران این شاخۀ صنعت به تصمیمی میرسند و آن دیگران چیز دیگری را در اولویت میگذارند؛ طبقات و اقشار غیرکارگر هم اگر با زور به حاشیه رانده نشده باشند محاسبات خود را بمیان میکشند؛ متخصصان و اعضای مرکز برنامه­ریزی اقتصادی طرحی میریزند و در مقابل، بخشهای متنوعی از کارگران نواحی و رشته­های مختلف و همینطور اقشار دیگر قرار مربوطه را درست نمیدانند و برای اجرای آن متحدانه پا به میدان نمیگذارند؛ بخشی از کارگران خود را برای سختی­های راه آماده نکرده و پشیمان میشوند و میخواهند حساب خود را از حکومت شوراها جدا کنند؛ بخشی اصلاً از سوسیالیسم درکی نداشته و دنیا را آب ببرد غمی ندارد اما اگر همکار یا همسایه­اش دو دلار بیشتر درآمد داشته باشد نباید اجازه دهد براحتی از گلویش پائین برود! بعضی خواهند گفت ازدست «کمونیسم» خانوادگی مانند کرۀ شمالی و «کمونیسم کارگری» و از این قبیل بتنگ آمده­ایم، مگر یک­چندی «کمونیسم بورژوائی» به دادمان برسد! بخشی فلان سیاست خارجی را درست میدانند، بخشی برعکس و بخش دیگری میگویند ما نمیدانیم اصلاً سیاست خارجی یعنی چه، بگذارید لحظه­ای بیاسائیم!…   گرامیان! اینها حدسیات بدبینانه نیستند بلکه واقعیاتی هستند که چپ رمانتیک و احساساتی اصلاً علاقه­ای به شنیدن و یا تفکری در بارۀ آنها ندارد. لازم نیست بازسازی تاریخی کنیم تا بفهمیم اینگونه موارد قابل اعتنا و جای باور هستند یا خیر، نیم­نگاهی به وضعیت کنونی کومه­له­ها و مابقی چپ­ها قضیه را اثبات میکند. زمانی تک­تک مبارزان کومه­له حاضر بودند بدون هیچ تردیدی سپر حفظ جان هرکدام از رفقای خود باشند، ببینید اکنون وضع از چه قرار است. هرچند فکر و ایدئولوژی نقش خود را بازی میکند اما عامل اصلی نیست. شرایط اجتماعی و ضروریات تاریخی است که چگونگی رفتار و مواضع افراد یا سازمانها را تعیین میکند. طی یک دوره، بخشی از جامعه و کومه­له در صف مقدم، حاضر نبودند یک لحظه زیستن در آزادی را با هزار سال زندگی در سیطرۀ شاه و شیخ عوض کنند؛ در آن هنگام صفوف کومه­له آنچنان احساسی از اتحاد و همبستگی داشتند که هرگز برای هیچکس قابل باورکردن نبود تقابل ساده­ای هم بین آنان بروز کند. اکنون وضع چگونه است؟ اکنون برخی­ها آنچنان در برابر رفیق گذشتۀ خود رفتار میکنند که گوئی از آن لحظه­ایکه بدنیا آمده­اند خداوند دشمنی بجز آن رفیق در برابرشان خلق نکرده است! علت نیز در اینست که آن زمان صفوف کومه­له در شرایط تاریخی ویژه­ای بسر میبردند، اکنون شرایط چیز دیگری است. حال این نمونه را با رویدادها و تنوعات بی­شمار درون توده­های دهها میلیونی مقایسه کنید؛ و یا معنویات دوران قیام را با مادیات و معنویات پس از بزانو درآوردن دشمن بسنجید.

حال اجازه دهید به ادامۀ بحث خود برگردیم؛ گفتیم اگر اختلافات عمیق و در هرمنطقه و در هرزمان بگونه­ای  بظهور پیوست، وضع شوراها به کجا خواهد کشید؟ در این حال تنها راهی که بتواند این اختلافات و جهت­گیری­های گوناگون را به کانالی سراسری هدایت کند آنچنانکه کل جامعه بتواند تعادل نیروها را بسنجد و و در پایان تقابلها هربار با شیوه­ای دموکراتیک تصمیمی مرکزی و مشترک برای سراسر کشور بگیرد، لازمه­اش تعدد احزاب و شیوۀ پارلمانی است(بدیهی است با تمام عیب و ایرادهائی که برایمان آشناست). غیر از این، وحدتی ظاهری میتواند برقرار شود  آنهم بدانگونه که خواست ایجاد حزب متفاوت از حزب بقدرت­رسیده، سرکوب گردد و تمام شوراها بمیل خود یا به اجبار زیر تسلط تنها یک حزب قرار گیرند؛ تا سرانجام آن حزب ـ که عواملی خارج از ارادۀ خودش او را به چنین وضعیتی کشانده است ـ به ابزاری بدل گردد که حتی هرگونه اثری از شورا را همچون موجودی مزاحم از سر راه خود بردارد. این چیزی است که در روسیه روی داد.

بگذارید بار دیگر تکرار کنم؛ اگر پس از سلب مالکیت و قدرت از بورژوازی، تمامی جامعه بر سر این امر متفق باشد که بسوی زوال دولت و استقرار جامعۀ کمونیستی پیش رود و هیچ مانعی  دو یا چند پارگی در میانشان پدید نیاورد، حکومت شورایی میتواند تا رسیدن به هدف، به حیاتِ(بدیهی است رو به نزولِ) خود ادامه دهد؛ اما اگر تضاد و تقابل ـ خواه در نتیجۀ محاصرۀ اقتصادی و سیاسی و نظامی از سوی دشمنان خارجی باشد، خواه فشار دشمنان و مخالفین داخلی و خواه رشد نارضایتی از کمی­ها و کاستی­ها ـ سر برآورد چه؟ فکر و فرهنگ دیکتاتوری­زده و دین­زدۀ ما که مدام «کمونیسم شرقی» در آن بازتولید میشود، همین برایش کافی است که حزب او پیروزمندانه انقلاب را رهبری کرده و در آن مقطع تاریخی در میان شوراها اکثریت را بدست آورده و داعیۀ سوسیالیسم و کمونیسم را کنار نگذاشته باشد تا حقانیت و مشروعیت ابدی کسب کند و بمیدان آمدن هر تشکل دیگر را بلااستثنا به بازیهای دموکراتیک یا توطئه­گری بورژوازی تعبیر کند. اقلیت یا اقلیت­ها جائی در محاسبات این تفکر و فرهنگ شرقی ندارند؛ در برابر اکثریت دارای حق حکومت، اقلیت حقی ندارد، مایۀ دردسر است. همانطور که دیده­ایم عاقبت این نگرش، نه از حکومت شورایی اثری بر جا خواهد گذاشت و نه راهی به سیستم چند حزبی و پارلمانی باز خواهد کرد.

تداوم سیستم شورایی،  همچون یک شرط لازم، درجۀ بالائی از تجربۀ سیاسی و فرهنگ و آگاهی و اخلاقیات انسانیِ بتمامی جاافتاده­ای را می­طلبد؛ هرچه کشور عقب­مانده­تر باشد، هرچه نیروی انسانی و وسعت خاکش کمتر و توان اقتصادیش پائین­تر بوده و در نتیجه توانایی دفاع از خود در برابر مخاصمات اقتصادی و سیاسی و نظامی دشمنان ایدئولوژیک و طبقاتی خارجی و داخلیش در سطح پائین باشد، به هر میزان مردمانش با خرافات و سرکوب­شدگی و رقابتهای گوناگون آلوده­تر بوده باشند، هراندازه طبقۀ کارگر توانش در مدیریت اقتصادی کمتر باشد و هرچه محاصرۀ دشمنان  گرسنگی و صدمات بیشتری برایش ببار آورد، تضادها رو به ازدیاد گذاشته و زمینۀ حاکمیت مستبدانۀ طبقه­ای جدید بر مردم بیشتر میگردد. دیدیم با اینکه در روسیه مؤلفه­های منفی فوق­الذکر نسبت به جوامع ما کمتر بودند، بازهم حکومت شورایی و سوسیالیستی نتوانست دوام یابد.

کمون پاریس علاوه بر محدود شدنش به شهر پاریس، انواع نظرات و گرایشها را در خود داشت و عکس­العمل در برابر خیانتکاری بورژوازی حاکم و تسلیم­ شدنش به ارتش آلمان عامل شورش کارگران پاریس شد نه خواست سرنگونی سرمایه­داری. از آنجائیکه آنرا سریعاً  از بین بردند هیچ معلوم نبود که آیا این حکومت ظرفیت این را داشت و میتوانست به ارادۀ واحد برای بنای جامعۀ سوسیالیستی برسد یا خیر. تصور میکنم مارکس و انگلس به این دلیل که تجربه­هائی را که در اختیار مااست ندیده بودند، در تشریح شوراهای آنهنگام پاریس از تحلیل توانائی درازمدت آنها خودداری کرده باشند.   (البته در عین حال نباید فراموش کرد، درست است که کمون پاریس نتوانست در برابر قتل عام از سوی دشمنان داخلی و خارجی دوام آورَد اما این انقلاب تأثیرات بزرگی در ترازوی قدرت سیاسی بین بورژوازی و طبقۀ کارگر، بنفع کارگران بجا گذاشت).

آن شوراهائی نیز که در جریان سرنگونی رژیم تزاری و انقلاب اکتبر ایجاد گشتند، تنها در برابر بعضی نمودها و سیاستهائی از حاکمیت بورژواـ ملاکی روسیه به میدان آمدند نه در برابر کل نظام سرمایه­داری و برای برقراری بدیل سوسیالیستی؛ در برابر دیکتاتوری تزاری خواهان آزادیهای سیاسی و حکومتی دموکراتیک، در برابر جنگ­طلبی و تداوم جنگ امپریالیستی خواهان پایان یافتن جنگ، و همچنین خواستار تقسیم اراضی اربابان زمیندار و کم­کردن ساعات کار کارگران و از این قبیل بودند. این درست است که حکومت شورایی ـ بلشویکی از سرمایه­داران بسیاری سلب مالکیت کرد و بسیاری از مؤسسات بزرگ و کوچک  و خصوصی و نیمه­خصوصی را تحت مالکیت خود درآورد، اما این پدیده تنها در چهارچوب سرمایه­داری دولتی میتواند معنا پیدا کند نه در چهارچوب مالکیت اجتماعیِ تولیدکنندگانِ آگاه و متحد و آزاد بر وسائل تولید. طبقۀ کارگری که پس از گذشت چهار سال از انقلاب اکتبر، لنین اینگونه توصیفش کند که «پرولتاریا جنبۀ طبقاتی خود را از دست داده است. یعنی از مسیر طبقاتی خود خارج شده است. فابریک­ها و کارخانه­ها از کار باز ایستاده­اند و پرولتاریا ضعیف و پراکنده و ناتوان شده است»(دوران جدید و اشتباهات قدیم بصورت جدید)، چگونه میتواند اقتصاد سوسیالیستی را رشد دهد؟ این محتوای سرمایه­داری دولتی را لنین بارها مورد تأکید قرار داده است؛ هرچند از دید من بخاطر مصلحت و بدلیل فشار اولترا چپ­ها گاه­ بگاه  اقتصاد سوسیالیستی را نیز به آن الصاق کرده است.

چند ماه قبل از انقلاب اکتبر هم یعنی هنگام سرنگون­کردن رژیم مرتجع و سرکوبگر تزاری نیز، مطالبات شوراها تقریباً از همان­گونه­های فوق­الذکر بودند با این تفاوت که شوراها حتی در اجرای عملی آنها مُصر نبودند و تحت تأثیر احزاب ساخت­وپاخت­چی( همچون منشویک­ها و اِس.اِر ها)مرتباً در حال عقب­نشینی بودند و میدان را برای نیروهای دست راستی خالی میکردند. زمانیکه بلشویک­ها در میان شوراها اکثریت را بدست آوردند  و آمادگی برای عملی ساختن خواسته­هائی که اشاره کردیم سر برآورد، و در همان حال جبهۀ جنگ­طلب و مدافع سیستم کهن برای نابودکردن همۀ دستاوردهای مردمی به تجدید قوا و تهاجم پرداخت، بلشویک­ها بدرستی راه قیام مسلحانه را برگزیدند و مردمی­ترین حکومت تا آن هنگام را برپا کردند. این حکومت تمام دنیا را تکان داد و همۀ ستمکاران و استثمارگران را به لرزه در آورد اما به دلیل محدودیت­های تاریخی، سیاسی و اقتصادی خود نتوانست تضادهای درونی خود را بنفع سوسیالیسم و کمونیسم حل کند. محدودیت سیاسیش آن بود که عرض کردم؛ اگر فرض کنیم تمام اعضای حزب بلشویک همسان در فکر و عمل میدانستند سوسیالیسم و کمونیسم یعنی چه، اکثریت اعضای حکومت شورایی اما که چنین نبودند یعنی بلشویک نبودند. آن اکثریت بخاطر چند شعار(بدیهی است بی­اندازه مهم)که هیچکدام سوسیالیستی نبودند برای پایان دادن به حکومت موقت به میدان آمدند؛ انقلابی رو به پیش و تسهیل­کنندۀ گذار به سوسیالیسم بود اما برای لغو مالکیت و حاکمیت سرمایه نبود… آنگاه ، طبقه­ای که اکثریت آن از لحاظ سیاسی و ذهنی آمادگی کافی نداشته باشد چگونه میتواند حکومتی بدیل حاکمیت سرمایه برپا کند؟ چگونه میتواند در برابر پیچیدگی­ها و سختی­های راه مجدداً به دو بخش و چند بخش تقسیم نشود و بی هیچ تزلزلی یکپارچگی خود را حفظ کند و با شورش «کرونشتاد» روبرو نگردد؟ در حالیکه از روی استیصال و نبود دیپلمات کارآمد، یک دشمن انقلاب را به سفارت حکومت شوراها در کشوری مانند آمریکا می­گمارد، چگونه میتواند از قدرقدرتیِ استالین و استالینی­ها جلوگیری کند؟ ویا از یک طرف با تقسیم اراضی مالکیت خصوصی را گسترش دهد و از جانب دیگر آنهمه خرده زمیندار را بسوی مالکیت و مناسبات سوسیالیستی رهنمون گردد؟ این چگونه ادارۀ اجتماعی است که ساده­ترین کار تجاری یعنی ـ پول داشته باشید و کالا هم(کنسرو مواد خوراکی)در بازار موجود باشد اما تا بالاترین مقام دولتی و حزبی دخالت نکنند ـ خریدن کالا غیرممکن باشد؟(بسیاری از اینگونه موارد در آثار لنین پس از انقلاب آمده­اند).

خلاصه کنیم، اینهائی که طی انقلاب اکتبر حاصل گشتند دستاوردهای بزرگی بودند اما هنوز به معنای غلبه بر سرمایه­داری و برپائی مناسبات سوسیالیستی نبودند. زحمتکشان شهر و ده بقایای سیستم تزاری را نابود کردند، سیستم ارباب و رعیتی را در روسیه برانداختند… به جنگ امپریالیستی و غارتگرانه پایان دادند، تمام قراردادهای اسارت­بار را لغو کردند، حق ملل تحت ستم تا حد جدائی، پیشرفته­ترین قوانین در برابری زن و مرد، سکولاریزم و آزادی عقیده و ازاین قبیل را به رسمیت شناختند اما اینها به معنای برقراری سوسیالیسم نبودند. این دستاوردها بدون رهبری کمونیستها و بخش بسیار پیشرو کارگران بدست نمی­آمدند اما وجود عنوان کمونیستیِ این رهبری خصلت­نمای کلیت جامعه بمعنای تغییر ریشه­ای کل جامعه از سرمایه­داری به سوسیالیسم نبود…..

گرامیان! موارد و نکاتی را که بدانها اشاره رفت، نه من از خود درآورده­ام و نه چیزهائیست که من کشف کرده باشم؛ نگاهی به آثار لنین بیفکنید مملو از اینگونه توصیفات است. کاری که من میکنم پررنگ کردن کاستی­هاست بمنظور اینکه چپ ما عمیق­تر و همه­جانبه­تر و مسئولانه­تر به مسائل بیندیشد و دست از لافزنی و خودبزرگ­نمایی­های کذائی بردارد… درست بدلیل همین کمبودها بود که لنین برای جلوگیری از ویرانی اقتصادی پیشنهاد درجه­ای از احیاء سرمایه­داری خصوصی را به میان آورد. در اینجا بگذارید نکته­ای را عرض کنم: من انسانی تقدیرگرا نیستم که از بحث­های فوق به این نتیجۀ نفی­گرایانه برسم که در هرحال سرنوشت سوویِت(شوروی) همان میبود که دیدیم… از نظر من سیاستی که لنین عرضه داشت راه حل درستی بود و شاید ـ همانگونه که در کنگرۀ دوم کومه­له اشاره­ای به آن کرده­بودیم ـ اگر لنین زنده می­ماند سررشتۀ کارها از دست نمیرفت. زیرا وقتی که در بحث­های آن دورۀ درون حزب بلشویک دقت میکنیم متوجه میشویم لنین در مقایسه با دیگران تنها کسی بود که میتوانست بدون پرده­پوشی معایب، هم در برابر چپ متظاهر و شعارپیشه و عمل­گریز از یکسو و هم جبهۀ راست و عقب­مانده از سوی دیگر، سیاست­های واقع­بینانه ارائه دهد و توده­ها نیز از او پیروی کنند… گفته­های من برای اینست که جریان چپ وضعیت واقعی خود را تشخیص دهد و راهی را در پیش نگیرد که سرنوشتش به وجود یک نفر گره خورده باشد و یا پای ادعاهائی برود که در همان قدم اول معلوم است که توان انجامشان را ندارد، ویا در عالم هپروت سیر کند و جامعه در جهت متفاوتی حرکت کند و گوشش اصلاً بدهکار او نباشد و …

من این حرفها را از آنرو عرض کردم چرا که به باور من تصوری رمانتیک و مبالغه­آمیز در میان چپ­ها وجود دارد که شورا را پدیده­ای مقدس و ماوراء انسانی و امام زمانی می­پندارد که همینقدر کافی است خودی نشان بدهد تا اتوماتیک­وار سرچشمۀ همۀ خوبی­ها گردد و هیچ مانعی سد راه پیشروی­های آن نشود. این تقدس­گرایی چنان کرده است که این چپ ما همین شیوۀ دموکراتیک پارلمانی غرب را که خود به نیروی کارگران و سوسیالیست­ها و کمونیست­ها به گونۀ امروزین درآمده است با نفرت و تحقیر بنگرد. کاری کرده است که این چپ برای نمونه واقعیت به این روشنی را نبیند که در این سیستم چندحزبی و پارلمانی غرب نیز تمام مقامات با ارادۀ مردم قابل تعویض هستند(من خود بارها شاهد بوده­ام که نخست­وزیر و وزرا حتی از دست­راستی­ها ـ پس از اینکه رسانه­ها حقایق را افشا کردند ـ بخاطر خلاف­هائی کوچک همچون عدم پرداخت مالیات تلویزیون، از پست­هایشان کنار گذاشته شده­اند). این چپ ما به این سیستم پناه می­آورد اما به مردم اسیر شکنجه و چوبۀ دار و کهنه­پرستی میگوید چنین سیستمی به درد شما نمی­خورد… این تقدس­گرائی رمانتیک و نگرش پوپولیستی موجب شده است که چپ  شوراها را پدیده­ای غیر حزبی تلقی کند که گویا بر مبنای یک طبیعت درونی، اتحاد و یکپارچگی و ترقیخواهی از آن زاده میشود؛ در حالیکه همانگونه که تجربیات گذشته نشان دادند، شوراها وابسته به احزاب هستند… البته هنگامیکه قیامی بزرگ روی میدهد و شوراها قدرت را بدست میگیرند این پدیدۀ وابستگی به احزاب چندان آشکار نیست. در واقع شوراها، «پارلمان» توده­های فرودست و زحمتکشی هستند که هرگز از جانب حاکمان ستمگر فرصت ابراز وجود سیاسی به آنها داده نشده است. «پارلمانی» چندین میلیونی که تاریخ به درازای سالها تجربه، در یک یا چند خواسته آنها را متحد ساخته و قانون­گذاری و اجرای قانون در این لحظۀ تاریخی از یکدیگر قابل انفکاک نیستند. در چنین لحظۀ تاریخی­ آنچه هست مهرورزی و اتحاد و همدردی است و تنها ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی است که نگران آینده است. این حالت حتی نمودهائی از فراسوی سوسیالیسم یعنی کمونیسم نیز از خود بروز میدهد چنانکه گوئی طبقات موجود نباشند. چنین وضعیتی به این امر بستگی ندارد که آیا تک­تک انسانها چگونه فکر میکنند و از فلسفه و سیاست وغیره چه برداشتی دارند… میتوان احتمال داد که چنین حالتی در انقلاب کبیر فرانسه نیز موجود بوده باشد؛ همانطور که ما نیز به درجاتی کم و زیاد و کوتاه­مدت یا درازمدت بسته به اوضاع مناطق در جریان سرنگونی رژیم شاه و شورش­های کوردستان و در آن میان درون صفوف کومه­له نیز با چشم خود شاهد بوده­ایم. کانتون­های کوردستان روژآوا نیز میتوانند نمونه­هائی از این حالت باشند که مقاومت و هم­سرنوشتی و جانبازی همگانی در برابر دشمن فاشیست و ویرانگر و خون­ریز، نمودهائی شبیه به سوسیالیسم و کمونیسم از خود پدیدار میسازند.

اکنون اجازه دهید موقتاً بحث شوراها را کنار بنهیم و با تأملی مختصر در کشاکش طبقاتی، همان دیدگاه کتابی و پوپولیستی و رمانتیکی را که چپ نسبت به شوراها دارد، در رابطه با طبقۀ کارگر نیز عیان سازیم:  شاید نیاز به گفتن نباشد که جامعۀ بشری پیچیده­ترین پدیدۀ کل هستی است. اما متأسفانه ما چپ­ها عادت کرده­ایم برای معالجۀ بنیادی­ترین درد این جامعه یعنی سیستم انسان­تباه­کن سرمایه­داری، ساده­ترین نسخه­ها را ارائه دهیم و پس از اینهمه تجارب به راهها و تدابیر نوینی نیندیشیم(شاید علت اصلی ـ و یا یکی از علل ـ حضور فعال و دائمی مؤسسات و طرح­های سیاسی و تبلیغی بی­اندازه گسترده و سرسام­آور طبقات حاکمه با لشکرهای میلیونی از فریبکاران و توطئه­گران و آدمکشهاست  که موجب میشود چپ بخواهد از طریق ساده­کردن مسائل ضعف خود را جبران کند). عادت کرده­ایم چنین تصور کنیم که طبقۀ سرمایه­دار در آن بالاهاست، طبقۀ کارگر هم در این پائین­ها؛ این طبقه در تداوم مبارزه و در پی تبلیغ و ترویج سوسیالیسم سرانجام متحد میشود و بالائی را ساقط میکند، تمام کارخانه­ها و زمین و وسائل تولید را از چنگ طبقۀ صاحب سرمایه بدر می­آورد و حکومت کارگری و مالکیت اجتماعی و سوسیالیسم برقرار میکند(و روشن است که اقشار بینابینی نیز به این حکومت گردن مینهند). کاش چنین می­بود! اما چنین تصوری وقتی بُن­مایۀ ـ به قول لنین ـ «عبارت­پردازی­های انقلابی» مانند «سوسیالیسم همین حالا» میشود، ایرادهای بزرگی در خود دارد:

یکم ـ به این میماند که برای درمان بیماری، کلۀ بیمار را بردارید! چه بخواهیم و چه نخواهیم، آنکه سیستم را رهبری میکند، آنکه خبرۀ سیاست و حکومت­کردن است طبقۀ سرمایه­دار است. مغز جامعه بیمار است، سودپرست است، حاضر است نصف جامعۀ بشری را نابود کند بخاطر اینکه در ثروت و قدرتش نقصانی روی ندهد و این مرض را آنچنان در دست و پا و رگ و ریشۀ تمام جامعه و تک­تک انسانها یعنی کارگران نیز سرایت داده است که تغییرش بدان آسانی میسر نیست که انسان در دوران جوانی تصور میکند. بنانهادن سیستمی نوین و انسانی زمانی امکان­پذیر است که موجود جدید در درون جامعۀ پیشین به اندازۀ لازم رشد کرده و مجبور نباشد هم­ازنو به حاکمان و مدیران سابق یا دیگرانی متوسل شود که سازماندهی جامعه به شیوۀ سرمایه­داری برایشان همچون امری غریزی و به آسانی آب­خوردن است. تا مبادلۀ کالا در جامعه به حیات خود ادامه دهد مدام سرمایه­داری را بازتولید میکند؛ اگر شیوه­ها و ریزه­کاری­های آن را ندانید و در همان حال تدبیری برای چگونگی مقابله با محاصرۀ اقتصادی از سوی دشمنان نکرده باشید، برای اینکه مردم از نان­خوردن نیفتند مجبور میشوید سررشتۀ کارها را دوباره بدست متخصصین بازار کالا و پول و سرمایه بسپارید. اگر طبقۀ کارگر این آمادگی را پیدا نکرده باشد و نتواند نقش خود را بعنوان طبقۀ حاکم بدرستی و با اعتماد بنفس به پیش ببرد، آن جامعۀ بیمار برای اینکه یکسره از توان نیفتد دوباره همان کلّۀ گذشته را از خود خواهد رویاند و مجبور خواهد شد در برابرش تعظیم و کُرنش کند. توان کاری را که نداشتید توانمندان بدستش خواهند گرفت و بر شما مسلط خواهند شد. تمام تاریخ جنبش کارگری و سوسیالیستی و کمونیستی در کشورهائی مانند روسیه و چین حکم اخیر را به ما اثبات میکند… براستی شگفت­تر از این در کجا یافت میشود که حزبی تشکیل شود، نام خود را کمونیست بگذارد یعنی هدف نهائیش محو هرگونه ستم و استثمار باشد و پس از سالها همچنان بنام کمونیسم یکی از دیکتاتوری­ترین حکومت­های سرمایه­داری را مستقر سازد؟!  بدیهی است کار من گستراندن بدبینی نیست؛ برعکس، برای نمونه اگر آن انقلاب در چین با رهبری حزب کمونیست  انجام نمیگرفت، آن روحیه و ارادۀ آزادیخواهانه ـ آنگونه که شاهد بودیم ـ در جهان گسترش نمی­یافت و خود چین نیز هیچ بعید نبود که به بزرگترین محل تن­فروشی و تریاک­خانۀ دنیا تبدیل گشته و مجبور شود برای هر تصمیمی دست التماس بسوی ترامپ­ها دراز کند. هدف من از این گفته­ها اینست که بگویم گرامیان! دنیا در گردش و تحول دائمی است و به آن آسانی و سادگی که من و شما تصور میکنیم مسائلش حل نمی­شود؛ حزب­هائی با آن عظمت در برابر سرمایه­داری سر خم کردند، من و شما با کدامین «سروش غیبی کومونیستی» در برابر سرمایه­داری به اسفندیار روئین­تن تبدیل شده­ایم آنهم در جوامعی که گرچه در دایرۀ مناسبات سرمایه­داری قرار گرفته­اند اماـ با عرض معذرت ـ فاضلاب آن نصیب ما شده چه از لحاظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی و چه فرهنگی؟ در آنچنان کشورهائی که فروش نفتش قطع شود، اقتصادش مضمحل میگردد. در چنین جوامع و کشورهائی که هنوز از قرون وسطی بیرون نیامده و چه حکومتگرانش و چه اپوزیسیون حکومت­هایش زمانی القاعده و یک­زمان داعش و زمان دیگر صدام و خمینی و اردوغان و انواع دارودسته­های جنایتکار و غارتگر و خونریز از آب درمی­آیند؛ هنگامیکه در اپوزیسیونش حزب توده و اکثریت و انواع خائن و «جاش­»مسلک به مدعی تبدیل میشوند؛… چگونه میتوانید منتظر پدیدآمدن و رشد طبقۀ کارگری باشید که بتواند آنچنان سطحی از فرهنگ و پیش­تازی و اتحاد و انضباط و هشیاری و جامعه­گرائی را از خود پدیدار سازد که بر بورژوازی غلبه کند و بلافاصله پس از سرنگونی رژیم قاتلان، سوسیالیسم را مستقر سازد؟

 حال به ایراد دوم بپردازیم؛ ـ جامعه در دنیای واقعی آنگونه نیست که تنها تقسیم­شدن به طبقات و اقشارِ از لحاظ اقتصادی متفاوت و تقابل آنها، حرکات و خصوصیاتش را توضیح دهد و فقط «خطوط افقی» و موازی در «بالا» و «پائین» جایگاه سیاسیشان را نیز از یکدیگر تفکیک کند[یعنی تفکیک طبقاتی با تفکیک سیاسی در انطباق نیست] بلکه در این رابطه باید خطوطی عمود بر آن «خطوط افقی طبقاتی» اضافه کرد که ما را به تصویری شطرنجی میرساند؛ به تصویری تماماً درهم­ریخته از همۀ مرزهای طبقاتی! یعنی همین طبقۀ کارگر خودمان اگرچه همگی آنها بخاطر فروش نیروی کار خود، در موقعیتی نسبتاً یکسان در برابر کل طبقۀ بورژوازی قرار دارند اما بدلایل گوناگون، از لحاظ سیاسی حتی در مقابل یکدیگر قرار میگیرند و اگر از بخش بی­تفاوت از لحاظ سیاسیِ آن بگذریم  سیاسی­هایشان از منتهی­الیه چپ تا منتهی­الیه راست را در بر میگیرند. حال این مؤلفه­ها را در ارثیه­های تاریخی، در عضو ملت بالادست یا زیردست­بودن، به فاشیسم دینی و ناسیونالیستی آلوده­بودن، پدرسالاری، خرافه­پرستی و بسیاری پدیده­های دیگر که حاکمیت سرمایه مداوماً بر مردم تحمیل میکند ضرب کنید ببینید چه تصویری از جامعه و مبارزۀ طبقاتی به ظهور میرسد.  برای اینکه سخنانم روشن­تر شود بگذارید به نمونۀ بسیار ساده­ای اشاره کنم؛ نمونه­ای که کم و بیش در دیگر کشورهای غربی نیز همین­گونه­اند:

در ماه سپتامبر پارسال انتخابات برای پارلمان سوئد انجام گرفت. هیچ حزبی و حتی هیچ ائتلافی(چه آنکه در میان مردم سوئد به ائتلاف بورژوازی شناخته میشده و چه آنکه به سرخ و سبز مشهور است و عبارت است از احزاب سوسیال­دموکرات و چپ و محیط زیست)، اکثریت آرا را بدست نیاورد(فراموش نکنیم در سوئد و کشورهای همچون سوئد کمترین امکان تقلب وجود دارد و برخلاف کشورهای ما که مجلس قرارگاه نمایندگان دزدان و شکنجه­گران و قاتلان است، در اینجا نمایندگان مردم به پارلمان میروند). بر طبق آماری که رسانه­ای شد، این بار پنجاه­وشش درصد آراء کارگران به جبهۀ راست و از آن میان بیست­وشش درصد به حزب نژادپرست ضد پناهنده و مهاجر داده شده است. همینطور برطبق آمارـ با اینکه هیچگونه مانعی در برابر فعالیت سیاسی و تبلیغی و روشنگری وجود ندارد ـ تا یک روز قبل از موعد انتخابات هنوز چندصدهزار نفر نتوانسته بودند تصمیم بگیرند که به کدام حزب رأی دهند! یعنی با اینکه بورژوازی سالهاست مشغول پس­گرفتن دستاوردهای گذشتۀ کارگران است، نه­تنها سرنگونی سرمایه­داری در دستور طبقۀ کارگر هیچکدام از کشورهای پیشرفتۀ سرمایه­داری نیست بلکه خطر سربرآوردن  و تسلط مجدد شیوۀ فاشیستی حاکمیت سرمایه وجود دارد. آنگاه در سوئد با آن جمعیت کم و با آن درجه از آزادی سیاسی و فکری وضع چنین باشد، حساب کنید در جوامع ما که تمام اَشکال و شیوه­های ستمگری و کهنه­پرستی در انها ادامه دارد سطح آگاهی و فرهنگ و توان تشکیلاتی و سیاسی توده­های زحمتکش در چه پایه­ای است. برای یافتن پاسخ لازم نیست زیاد دور برویم؛ فقط نگاهی به جنبش چپ در ایران و کوردستان و سایر جوامع مشابه بیندازیم خواهیم فهمید وضع از چه قرار است. در بسیاری نقاط آنچنان عقب­گردهائی بر مردم تحمیل کرده­اند که گوئی اصلاً حرکت سوسیالیستی­ای وجود نداشته­است. نزد خود ما نیز چپ آنچنان پراکنده شده ـ و در همان حال برای اتحاد کارگران شعار میدهد ـ که خود فعلاً به دکتری نیاز دارد تا معنای کلمۀ اتحاد را به او تفهیم نماید.

نتیجه­گیری و نکاتی بر سر چه باید کرد

بسیاری از ما میدانیم که آرمان انسانی سوسیالیسم و کمونیسم از بین نرفته و تا مناسبات ضدانسانی سرمایه­داری برقرار باشد، این مرام ـ توانمند یا ضعیف ـ به حیات خود ادامه خواهد داد. تمام تجارب بیش از صدوپنجاه سال اخیر نشان داده است که هیچ مرامی انسانی­تر و آزادیخواه­تر از این برنامه و این حرکت وجود ندارد؛ هرچه این مرام ضعیف­تر شده درندگی و فساد و بی­رحمی و بی­اخلاقی میدان­دار گشته و هراندازه این جنبش پروبالی داشته، رفاه و نوعدوستی و ترقی­خواهی گسترش پیدا کرده است. اما آنچه که همۀ ما یکسان نمی­بینیم یا اگر هم می­بینیم بدان اعتراف نمی­کنیم یا اگر اقرار هم میکنیم پس از چند «عبارت­پردازی انقلابی» از سوی پهلودستیمان به فراموشیش می­سپاریم، اینست که این جنبش در این بُرهه در وضعیتی بسیار ضعیف قرار دارد… آیا این وضعیت دگرگون خواهد شد؟  اگر بورژوازی کل بشریت را به نابودی سوق ندهد احتمال زیاد دارد که این وضع تغییر کند.  تغییر این وضعیت به شناخت خود و شناخت دنیا و طرح برنامه و سیاستی امروزین از سوی جنبش سوسیالیستی گره خورده است. اما از حرف تا عمل دریائی فاصله هست[«حرف هزار است و یکی به کار است» (ترجمۀ تحت­الفظی از مَثل کوردی)]. یک گام عملی و رو به پیش توده­ای و ماندگار در  جامعه، از دهها برنامه و آرزوهای روی کاغذ این یا آن فرقه بهتر است(اقتباس از مارکس). چپ فرقه­ای و آنارشیستی یکی از نمودهای ازخودبیگانگی دنیای سرمایه­داریست که مبارزۀ استوار و متین کمونیستی را به کجراه می­برد، نیروی چپ را به تخریب خود مشغول میدارد و در نهایت جریان راست از آن بهرمند میگردد.   چپ در عین قاطعیت در مقابل جانیان و سرکوبگران، باید نسبت به هر کسی که تنها یکروز در دفاع از انسانیت مبارزه کرده باشد نمونۀ مهربانی و مروت و قدرشناسی باشد. چپ باید تکیه­گاه و گردآورندۀ هر ذره از ندای آزادیخواهی باشد. ما باید نسبت به هر انسانی و هرحرکتی که در گذشته برای آزادی و عدالت به مبارزه برخاسته باشد قدرشناس باشیم. ما نیاز به نفرت­پراکنی نداریم؛ بورژوازی و نوکرانش شبانه­روز در حال تولید نفرت از خود و در میان جامعه هستند. ما برعکس، نباید اجازه دهیم این پدیده ما را نیز در تور هزارلایۀ خود فروبلعد…

من در این گفته­های تا کنونی اندک تلاشی کرده­ام تا بباور خودم با نگاه و تأملی از سرِ نو نسبت به تجربیات و جهت­گیری­هائی که خود نیز در آن سهیم بوده­ام، ایرادهائی مهم از فکر و رفتار چپ شعارمسلک عیان سازم تا بلکه بتوانیم به سیاست یا سیاست­هائی چپ و سوسیالیستی که با شرایط تاریخی امروز بگنجد، نزدیک شویم. بنابراین لازم میدانم بر مبنای این تحلیل انتقادی، مختصری نیز در بارۀ نکاتی بنیادی به عنوان بدیل فوری وضعیت کنونی ایران و کوردستان عرض کنم(هرچند ممکنست برخی از آنها در گفته­های تاکنونیم آمده باشند):

یکم – قبل از هرچیز باید به این نکته توجه کرد که مناسبات اقتصادی آیندۀ ایران(و همینطور کردستان) پس از سرنگونی رژیم اسلامی ـ حتی اگر تحت هژمونی چپ نیز انجام گیرد ـ همچنان سرمایه­داریست و تا زمانیکه  بدیل سوسیالیستی در بعدی جهانی به میدان نیامده باشد، سرمایه­داری نیز خواهد ماند؛ اما نه هر سرمایه­داری­ای، بلکه سرمایه­داری­ای تحت کنترل قانون. قوانینی که شرایط خرید و فروش نیروی کار و بیمه و رفاهیات زحمتکشان و همۀ شهروندان را بسوی سطح جوامع پیشرفتۀ اروپا رهنمون شود؛ قوانینی که در یک فضای کاملاً آزاد سیاسی، عقیدتی و مرامی، رسانه­ای، رأی­دِهی و تظاهرات و از این قبیل پدید آید. بدین نحو که کل اهالی کشور از طریق خودسازماندهی سیاسی و حزبی کاملاً آزادانه، با شیوه­ای آزاد و دموکراتیک نمایندگان خود را از چپ تا راست انتخاب میکنند و مجلس قانون­گزاری­ای تشکیل میشود که تک­تک افراد موظفند تابع قوانین آن باشند و هر لحظه مردم خطایی از آن نمایندگان دیدند بتوانند تعویضشان کنند(آنچه که در بیشتر جوامع غرب به واقعیت پیوسته).

در چنین سیستم سرمایه­داری­ای که قوانین دموکراتیک بر کشور حاکم گشته­ باشد، برای جلوگیری از استثمارگری بیرحمانه و هرگونه اختلاس و رشوه­خواری، برای پایان دادن به انواع غارت و چپاول دارائی­های عمومی از سوی صاحب­منصبان، باید درآمد و سود وزیان هر سرمایه­دار، هر بانک و مؤسسه­ای برای مردم قابل دسترس و کنترل باشد. یک نکتۀ اساسی را نباید فراموش کرد و آن اینست که در کشمکش بین سرمایه و کار، دستاوردت تابعی است از نیرو وتوانت. رقابت بر سر کسب سود همۀ افراد را بسوی بیرحمی و پامال کردن هم­نوعان خود سوق میدهد؛ آنچیزی که مانع این پدیده میشود نیروی آگاهی و اتحاد زحمتکشان است. همانگونه که تاریخ سرمایه­داری غرب نشان داده و نشان میدهد، بدون حضور دائمیِ این نیروی از لحاظ سیاسی و سازمانی متحد، نه هیچ قانونی به نفع کارگر و زحمتکش پایدار میماند و نه هیچ سرمایه­داری پایبند به آن قوانین. علاوه بر این، روشن است که وطن­فروشی و دزدی و چپاول طولانی­مدت، توانائیهای تکنیکی و علمی و زیرساختی و درجۀ بهروری کار در جوامع ما را بسیار عقب انداخته و این نیز عاملی است که نتوانیم بزودی و به آسانی به آن درجه از پیشرفت و رفاه که در کشورهای اروپای غربی مشاهده میکنیم دست یابیم و این کمبود نیز به سهم خود مانع بزرگی در برابر جنبش سوسیالیستی در کشورهای جهان سومی است. اما اگر آن شرایطی را که گفتیم بیافرینیم، میتوانیم صدها و بلکه هزاران انسان درستکار و دلسوز و دانشور و اقتصاددان و متخصص صنعت را از چهارگوشۀ دنیا گرد آورده و هرچه سریعتر به سطح پیشرفته­ترین­ها برسیم. در اینجا باید هم امنیت سرمایه و هم امنیت کار در برابر هرگونه تعرض و قید و بند فراقانونی مقامات دولتی ضمانت گردد؛ به معنای رسیدن به نقطۀ تعادل و سازشی بین کارگران و سرمایه­داران بر طبق پیشرفته­ترین قوانین دموکراتیک در سطح جهان. یعنی حق اعتصاب، تظاهرات، تشکیل هرنوع سازمان سیاسی و صنفی برای کارگران و دیگر شهروندان بی اما و اگر برسمیت شناخته شود. همینطور بیمۀ بیکاری و درمانی و تحصیلی و از این قبیل لزومی به تأکید ندارد زیرا اکثر چپ­ها روی این مطالبات اختلافی ندارند، اما صحبت از ضمانت­کردن امنیت سرمایه ممکنست برای بعضی­ها مایۀ تعجب باشد. در حالیکه به نظر من برای نیروی چپی که بخواهد مسئول کل جامعه و تمام مسائل و نیازهای آن باشد و درک کرده باشد که فعلاً ساختن جزیرۀ سوسیالیستی غیرممکن است، برعکسِ آن جای تعجب دارد. زیرا اگر امنیت سرمایه تأمین نشود، تولید ازهم می­پاشد و در چنین خلأی  تنها دارودسته­های رژیم سرکوبگر پیشین یا مشابه آن بر جامعه مسلط خواهند شد. برعکسِ رژیم­های استبدادی شاه و شیخ که سرمایه­داران خارج از شبکۀ مافیای حکومتی، همچون رعایای اعلیحضرت و ولایت فقیه به شمار می­آیند و تا حق و حساب مأمورین و مقامات را پرداخت نکنند جان و مالشان در خطر است، در حکومت دموکراتیک آینده  سرمایه­دارها نیز برای اولین بار به شهروند دارای حقوق قانونی یکسان با تمام اهالی کشور تبدیل خواهند شد(بدیهی است بین شرایط ناامن کارگران و ناامنی سرمایه­داران تفاوت بسیار است).

ما همچون بخشی از جامعۀ جهان سومی که از لحاظ اقتصادی و صنعتی، سیاسی و فرهنگی و کوچکترین حقوق انسانی فرسنگها عقب افتاده­ایم و با سرکوبگریهای بیرحمانه ما را به این وضعیت انداخته­اند، ناگزیر هستیم این سرمایه­داری از نوع دیگر، یعنی این سرمایه­داری تحت قوانین دموکراتیک را طی کنیم. تنها طی چنین دوره­ایست که امکان رشد آگاهی و همبستگی کارگران چه در سطح کشوری، چه منطقه­ای و چه در سطح جهانی فراهم خواهد شد.   سیاست­های استراتژیک حساب­شده و رذیلانۀ امپریالیستی که در منتهای بیرحمی و صرف هزاران میلیارد دلار پیش برده شده و پیش برده میشود مردم ما را به جائی کشانده است که همینکه میخواهد از سلطنت خلاص شود، رژیم اسلامی را به خوردش میدهند و به آن رأی هم میدهد؛ می­خواهد خود را از رژیم اسلامی نجات دهد، دوباره سلطنت را برایش بَزک میکنند! زمانی جنبش­های چپ و مترقی چهرۀ اصلی اعتراضات در کشورهای زیر سلطه بود؛ بجای آن «اقتصاد مال خر است» و داعش و القاعده و طالبان و جنایتکارانی را برایمان ساختند و برای نسل کنونی اروپا به شناسنامۀ ما تبدیل کردند که اگر خودمان و شهرها و آبادانیهایمان با خاک یکسان شوند ما را لایق آن میدانند.  در برابر آن ما باید جامعه­ای بنیاد نهیم که درآمد نفتش به منبع ایجاد دولتها و لشکرهای مزدور انسان­کُش تبدیل نشود؛ صَرف مراکز رواج کهنه­پرستی و فاشیزم اسلامی و صدور تروریزم و تروریست نگردد. در عین حال چرا ما شعار جهانی­کردن مالکیت تمام معادن دنیا را مطرح نسازیم تا شاید دنیا از مصائب این بازار مسموم و نکبت­بار خلاصی یابد؟… ما اگر بتوانیم سرچشمه­های ثروت و اقتصاد را از دست گلۀ آخوند و پاسدار مفتخور و شیاد و جلاد و وابستگان مافیائیشان به در آوریم  و آنچنان جامعۀ آزاد و دموکراتیکی بنا کنیم که تمام دانایان درست­کار و دلسوز مردم دور هم گرد آیند و بتوانند آخرین و بهترین راههای پیشرفت اقتصادی را به میدان آورند، خواهیم توانست به این وضعیتی که میلیونها مردم ما در آن با فقر بدنیا می­آیند و فقیر از دنیا میروند و یا هر زمان بسوئی آواره و دربدر میشوند و تحقیرشده بدنبال کار و نان میگردند، خاتمه دهیم. میتوانیم کاری کنیم که پیام­آوران انسانیت و درست­کاری و علم و هنر و فرهنگِ پیشرو معرف هویت ما باشند. منظور من اینست که اگرچه سیستم نیز سرمایه­داری باشد با اینحال میتوانیم بسیاری دستاوردها را به آن تحمیل کنیم. با این شیوه از سیاست برای پدیدآوردن چنان شرایطی، دیگر تمام مسئولیتها فقط به پای چپ نوشته نمیشود، بلکه بورژوازی نیز مجبور به قبول مسئولیت است[و بدین ترتیب، چپ در دامی که قدرقدرتها برایش پهن کرده و او را بسوی ایجاد حکومتهای از نوع کرۀ شمالی سوق میدهند – تا برای صدسال دیگر نیز خوراک تبلیغاتی علیه هرگونه ندای آزادی و عدالتخواهی تهیه کنند – نخواهد افتاد]. تنها با رسیدن به این مرحله از دگرگونی است که میتوانیم امیدوار باشیم نسل­های آینده پا به پله­هائی بسوی پیشروی بیشتر و خلق سیستمی تازه­تر بگذارند.

از دیدگاه من، این بار در تاریخ سوسیالیسم، سیستم نوین باید نطفه­هایش آنچنان در درون سیستم کهن بسته شده باشد که برای دوست و دشمن معلوم باشد که قرار است چه چیزی متولد شود. آیا در مورد انسانی که قرار است فرزندی به دنیا آورد گمانی در این هست که آیا این فرزند  انسان است یا فرضاً آهو است؟..  چپ میتواند نقش یک ماما را در پدید آمدن سیستم نوین ایفا کند نه اینکه گویا آنرا بوجود آورد. شورش گرسنگان و استثمارشدگان، هر انقلابی برای پایان دادن به گرسنگی و بزیر کشیدن قدرتهای خونریز، برحق و حیاتی است ولی این کار هنوز به معنای برقراری سوسیالیسم نیست و در جامعه­ای که مردمان زحمتکش اسیر گرسنگی و قتل و شکنجه هستند نمیتوانند توان غلبه بر سرمایه­داری را بدست آورند. برقراری جامعۀ سوسیالیستی زمانی ممکن است که قدرت سازمانی صف سوسیالیستی بر توان سازماندهی سرمایه برتری یابد. سرمایه با تکیه بر حاکمیت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی، توانسته است و میتواند میلیونها مردم را در جبهۀ خود سازمان دهد؛ چپ باید راهی را در پیش گیرد که این تفوق استراتژیک را برهم بزند… در واقع حرکات کارگری و سوسیالیستی حتی اگر حالت قیام نیز پیدا کرده باشند تا کنون دفاعی و در مقابله با تعرض دشمنان بوده­اند و از این حالت دفاعی  سوسیالیسم پدید نمی­آید؛ این حرکت باید تعرضی شود(منظورم نظامی نیست)یعنی طبقه­ای با اعتماد بنفس برای پیاده­کردن حاکمیت خود، برای خاتمه­دادن به تولید برای سود، برای بنیاد نهادن سیستم تولیدی­ای که بشریت را برای همیشه از این همه رنج وعذاب خلاص کند، به میدان بیاید. در تاریخ هم دیده­ایم سرمایه­داری نیز آن زمان  سرمایه­داری شد و در ذهن آگاه بشریت جای گرفت و موجودیت و حاکمیتش مورد اعتراف واقع شد که فئودالیسم و تمامی مناسبات کهن در برابرش یکی پس از دیگری شکست خوردند و بازگرداندن این پروسه  دیگر از عهدۀ هیچ نیروئی ساخته نبود. نیرو و نظام سوسیالیستی را نیز آنگاه میتوانیم سوسیالیستی وصف کنیم که در مقطعی از تاریخ به چنان توانی رسیده باشد که سرمایه را بسوی زوالی غیر قابل برگشت رهنمون گردد [وگرنه هر تغییری، تحت هرنامی همچنان در چهارچوب سرمایه­داری خواهد بود(حال گیریم با رنگ­آمیزیهائی متنوع و شرایطی در اینجا غیرانسانی­تر و در آنجا کمتر ضدانسانی و در دیگرجا نسبتاً انسانی و…)؛ این را تجربۀ تاریخی نشان داده است]. یعنی بجای حالت تدافعی به حالت تعرضی برسد، به مدعی ادارۀ کل جامعه مبدل گردد… وسرانجام، اگر مردم کارگر و زحمتکش توانستند شرایطی کاملاً آزاد در سراسر دنیا به بورژوازی تحمیل کنند و شایستگی خود برای ادارۀ جامعه را به سطوح بسیار بالا برسانند، آیا نمی­شود به این امر فکر کرد که جریان چپ وسوسیالیستی کارگران استراتژی سیاسی خود را – برای رهایی از سیستم سرمایه­داری – بر مبنای جذب بخشی از بورژوازی بسوی خود بنا کند؟ یعنی آن پدیده­ای که تا کنون فردفرد و بخش­بخش اتفاق افتاده را به امری وسیع­تر و اجتماعی­تر تبدیل نماید؟..  عجالتاً اجازه دهید سؤالات بیشتری مطرح نکنیم و به نکتۀ دوم بر سر چه باید کرد بپردازیم:

دوم، مسألۀ شوراها؛  من عمداً کلمۀ پارلمان را برای توصیف شوراها بکار بردم و گفتم آن شوراهای گذشته در واقع پارلمان توده­های قیام­کننده بوده­اند؛ توده­های زحمتکش و ستمدیده­ای که تا آن زمان هیچ امکانی برای اعمال ارادۀ سیاسی نداشته مگر این لحظه­ای که رژیم سرکوبگر را سرنگون کرده یا در حال به زیرکشیدن آن هستند. منظورم از بکاربردن کلمۀ پارلمان اینست که اگرچه اعضای شوراها بر سر ساقط کردن رژیم و یک یا چند خواست دیگر به سطح بالائی از وحدت و همراهی رسیده­اند اما در همان حال تحت تأثیر احزاب گوناگون قرار داشته و بر سر بسیاری مسائل اجتماعی جهت­گیری­ها و دیدگاههای متفاوتی دارند که بلافاصله پس از سقوط حکومت پیشین به میان می­آیند. ومن بازهم عمداً حضور طبقات و اقشار غیرکارگر را مایۀ اصلی استدلالهای خود قرار ندادم، برای اینکه توجه را به وجود اختلافات جلب کنم اگرچه همگی نیز کارگر باشند. در حالیکه شوراهای محصول قیام در کشورهای ما تنها به کارگر محدود نمیشوند چرا که این  قیامِ طبقۀ کارگر برای کنار نهادن طبقۀ سرمایه­دار نیست بلکه قیامیست با شرکت عموم طبقات برای سرنگونی رژیم استبدادی و فاشیستی. یعنی بدین ترتیب اگر کسی در مورد وجود اختلافات در درون شوراهای فرضاً خالص کارگری تردیدی داشته باشد، در اینجا وجود چنان اختلافاتی بهیچوجه قابل انکار نیست.  منظور من اینست که توجه شما را به این نکته جلب کنم که بین شورا و پارلمانی که با رأی آزادانۀ مردم انتخاب شود، در درازمدت تفاوتی ماهوی وجود ندارد  بجز آن ویژگی­های شورا در دوران قیام که بدان اشاره کردیم. بدیهی است پارلمان نیز دارای ویژگیهای خود برای دورۀ پس از قیام است؛ برای نمونه پارلمان بر اساس رأی­دادن معمولی پس از فعالیت تام و تمام و آزادانۀ احزاب گوناگون و مخالف و با فرصت کافی در تبلیغ و معرفی برنامه و شخصیت­ها و کاندیداها برپا میشود. و یا حقوق ماهیانۀ اعضای پارلمان و شوراهای شهرها و مناطق باید سخاوتمندانه­تر از آن باشد که در کمون پاریس بود؛ برای اینکه افراد زحمتکش و کم­درآمد بتوانند بدون دغدغۀ کرایۀ منزل و خورد و خوراک و مابقی نیازهای زندگی روزانه، نیرو و توان خود را به انجام وظایف سیاسی محوله اختصاص دهند. وگرنه سرمایه­داران میتوانند و حاضرند بدون حقوق ماهیانه نمایندگی را به عهده بگیرند و جائی برای زحمتکشان در مجالس منتخب باقی نگذارند. خلاصه عرض کنم، شورا پارلمان دورۀ قیام است و پارلمان شورای دورۀ پس از قیام.

بر اساس تجارب گذشتۀ جنبش سوسیالیستی و کارگری در جهان و ایران و کوردستان، احتمال تشکیل مجدد شوراها در جریان سرنگونی رژیم اسلامی ایران زیاد است. به دو دلیل نمیگویم صد در صد؛ یکم اینکه در تکان­های اجتماعی برای هیچ چیز نمیتوان حکم صد در صد صادر کرد، دوم اینکه آن شعارهائی که طی این سالها از سوی کارگران حول تشکیل شورا به میان آمده محتوای منظورشان چیزی از جنس سندیکا و اتحادیه است نه ارگان حاکمیت سیاسی. در هر حال چپ باید برای تشکیل شوراهای حکمرانی تلاش کند و مداوماً در جهت تشکیل آنها تبلیغ کند تا احتمال بوجود آمدنشان بیشتر شده و به گردآورندۀ درست­کارترین، مسئول­ترین و پیشروترین انسانها اعم از کارگر و غیر کارگر تبدیل گردد(همانگونه که در کردستان پدید آمدند). زیرا حکومتی از این زُمره است که میتواند گسترده­ترین توده­های پائین­دست را نیز به میدان مبارزۀ سیاسی بکشاند و بهترین شکلی است از اعمال ارادۀ خلق برای به گور سپردن تمامیت رژیم فاشیستی و جلوگیری از توطئه­چینی و زدوبند جناح راست و معامله­گر برای تجدید حیات و بکاربردن نیروی مسلح و سرکوبگر پیشین. شوراهای مردمی باید مسلح شوند و در اسرع وقت سران لشکری و کشوری و امنیتی رژیم و شکنجه­گران و دزدان و چپاولگران وابسته به رژیم را دستگیر کنند، از هرگونه خرابکاری از سوی عوامل رژیم پیشین جلوگیری کنند و دفاع از امنیت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و کسب و کار و توزیع مایحتاج زندگی شهروندان را به عهده بگیرند. در کردستان نیز که احزاب  دارای نیروی مسلح هستند، باید از هم­اکنون روی این امر تبلیغ و برنامه­ریزی شود که تمام نیروی پیشمرگ تحت فرمان شوراها قرار گیرند و نیروی مسلح در هر حرکت و تغییر و تحول سیاسی مطلقاً حق هیچگونه دخالتی به نفع این یا آن حزب سیاسی نداشته باشد.

سوم ؛ ترکیب­کردن و ادغام شورا و پارلمان. با توجه به نکاتی که قبلاً بررسی کردیم چه پدید آمدن شوراها در دستور باشند و چه نباشند، نیروی چپ باید بدون هیچ اگروامائی برقراری یک حکومت جمهوری سکولار و دموکراتیک پارلمانی را در دستور کار خود بگذارد. خواست تشکیل مجلس مؤسسان برای تصویب یک قانون اساسی دموکراتیک و سکولار یکی از گامهای اولیۀ این برنامه است. چنین فرض کنیم شوراهای مردمی به میدان نیامدند و یا آمدند ولی بسیار ضعیف و کم­توان بودند آیا نباید بدیلی در برابر چنین وضعیتی داشته باشید؟ (فکر تقلید از انقلاب اکتبر هم  فکر نمیکنم در سراسر ایران و کوردستان بجز در میان چند فرقۀ چند ده یا – خوشباورانه بگوئیم – چند صد نفره طرفداری داشته باشد). حال چنین فرض کنیم در جریان درهم­شکستن رژیم، شوراهای مردمی(اعم از کارگری و غیرکارگری) ایفاگر نقش اصلی شدند؛ همانطور که قبلاً توضیح دادم این حالت نیز در چشم­انداز سیاستهای سراسری و طولانی­مدت ناگزیر است و باید راه را برای برقراری سیستم حزبی – پارلمانی باز کند. اما در بعد منطقه­ای، در بعد شهر و استان، شوراها میتوانند و باید باقی بمانند و نمایندگان این شوراها نیز همچون پارلمان سراسری باید بر مبنای نفوذ احزاب در هرکدام از منطقۀ مربوطه انتخاب شوند. این شوراها نباید از قوانین سراسری­ای که در پارلمان کشوری تصویب میشوند تخطی کنند اما در بعد منطقه­ای تام­الاختیار هستند. اگر از لحاظ اتنیکی و حقوق ملل تحت ستم در ایران، مسأله به شیوۀ فدرالی حل شود، پارلمان منتخب مردم آن منطقۀ اتنیکی میتواند با اختیاراتی ویژه بجای شورای استان تشکیل گردد…

گرامیان، خود من حداقل در کشورهای اسکاندیناوی شاهد بوده­ام که هرکدام از مقامات حکومتی چه در سطح شوراهای شهر و استان و چه در سطح وزرا و نخست­وزیر، هرگاه خطائی از آنان سر زده باشد از مقام خود برکنار شده­اند؛ اما البته برکناری نمایندۀ پارلمان کشوری به این آسانی نیست. من تصور میکنم این امر را نیز نباید تنها از زاویۀ منفی قضاوت کنیم. آیا بهتر نیست اگر نماینده­ای اشتباه کوچکی(یعنی اشتباه قابل جبرانی)مرتکب شد، از یکسو بجای عزل فوری فرصت بازبینی به او داده شود و از سوی دیگر دست تعدی مقامات اجرائی نسبت به پارلمان و اعضای آن محدود و یا ممنوع گردد؟…

حال اگر اولتراسوسیالیست­ها اینها را اندک می­شمارند و به چیزی جز واژگونی سرمایه­داری و استقرار حکومت شوراییِ خالصِ کارگری و سوسیالیستی راضی نیستند، دو نکته را به عرض میرسانم:  یکم اینکه «این گوی و این میدان»؛ چه از این بهتر، بفرمائید آنرا پدید آورید و اینجانب نیز مانند بسیاری دیگر اگر عمر و توانی باقی بود برای پیشبرد کارها حداقل به چند نفر خواندن و نوشتن یاد خواهم داد. دوم عجالتاً این پارادوکس را برای ما حل کنند:  چگونه است که چندصد و یا چندهزار انسان باتجربه در شرایطی که سالهاست مطلقاً تحت هیچگونه فشار و سرکوبی نبوده­اند هرآن پیغمبری و فرقه­ای به­اصطلاح کمونیستی از میانشان بازتولید میشود، اما قرار است با رهبری این فرقه­ها  ده­ها میلیون کارگر که سهمشان در زندگی جز محنت و سرکوب نبوده است در یک شبانه­روز شوراهای متحد سوسیالیستی پدید آورند؟  

«یکی از عقل می­لافد یکی طامات می­بافد   بیا کاین داوری­ها را به پیش داور اندازیم»؛ چرا نرویم و از کارگر و زحمتکش کوردستان و ایران نپرسیم که آیا میخواهند سوئد و نروژ را سرمشق حکومت آیندۀ خود قرار دهند یا آن «سوسیالیسم»ی که به کالای کسب و کار فرقه­های متخاصمی تبدیل شده که روح مارکس نیز از آنها به لرزه در می­آید؟  لزومی به آمارگیری نیست؛ همان تعداد کثیری که برای رسیدن به اروپا در دریای مدیترانه مدفون میشوند پاسخ لازم را به ما میدهند. براستی چرا باید این دستاوردهای زنده و حاضر که برای هیچکس قابل انکار نیستند را بیگانه از خود تصور کنیم؟ رفیقمان سوسیالیست است، پیشمرگ کومه­له بوده، زن است و در ایران خواهان آزادی سیاسی و برابری حقوق زن و مرد بوده است؛ با این حساب از جانب رژیم جلادان ایران سه حکم اعدام برایش صادر میشود؛ در حالیکه سالهاست بعنوان نمایندۀ حزب چپ عضو پارلمان سوئد است و از حق و حقوق کارگران و کوردهای چهارپارچه و همۀ انسانها دفاع میکند. چرا ما نباید تمام نمونه­ها از دستاوردهای سیاسی و اقتصادی، معیشتی و آموزشی و درمانی و حق و حقوق انسانی­ای که در این کشورها بدان نائل شده­اند را به الگوئی برای همۀ کشورهای جهان سومی تبدیل کنیم؟  آیا چپ با چشم­پوشی از این دستاوردها تا مبادا انقلاب سوسیالیستیِ فوریش زیر سؤال برود، خود را در کنار سلطۀ امپریالیستی و نوکران مرتجع و سرکوبگری قرار نداده­ است که به درازای تاریخ اجازه نداده­اند مردمان ما بر این امر واقف گردند که در این دنیا زندگی بنوع دیگری نیز هم­اکنون وجود دارد و بنابراین برای ما نیز قابل دستیابی است اگرچه در چهارچوب سرمایه­داری هم باشد؟(با عرض معذرت اگر حرفم کمی تند است)

گرامیان! من در بحث­های تاکنونیم هنوز شرایطی خوشبینانه و مطلوب را در نظر داشته­ام؛ یعنی آنچنان جنبش چپ و سوسیالیستی توده­ای و نیرومندی پدید آمده باشد که بتواند این رژیم فاشیستی و مایۀ ننگ بشریت را نابود کند و با بمیدان آمدن توده­های چندین میلیونی حکومتی به معنای واقعی دموکراتیک برقرار سازد. در حالیکه سَیر واقعی حرکات سیاسی و توده­ای ممکنست بگونۀ دیگری رخ دهند؛ بخش بزرگی از مردم در توهم و این امید هستند که آمریکا و دیگر قدرقدرتها به دادشان برسند، جریان سلطنت­طلبی از برکت رژیم اسلامی اکنون قوی­تر از زمان شاه بوده و آمادۀ اجرای اوامر اربابان قدیم است، مجاهدین در سطح ایران و جریان راست در کوردستان منتظرند آمریکا و اروپا قرعۀ حکومت آینده را بنام آنها از کیسه درآورند، تمام جبهۀ امپریالیستی و بخشی از جناح راست همچون توده­ای و اکثریتی در پی این هستند که به یاری «اصلاح­طلبان» درون­حکومتی یک رژیم وصله پینه­شده از همین حکومت دینی را به مردم قالب کنند، جریانات فاشیستی ترک وابسته به رژیمهای ایران و ترکیه دهها سال است در آذربایجان به تدارک تسلیحاتی خود علیه کوردها مشغولند، دکان «جاشیگری» و کوردفروشی و حکومت خانوادگی و اسلحه­سالاری در کردستان هنوز پررونق است و…  چارۀ چنین وضعی آسان نیست؛ چپ تا در سیاست(بدیهی است سیاست درست و اصولی) مهارت نیابد و به تخریب خود مشغول باشد، سرنوشت مردم همچنان تابع و گرفتار دست منافع سرمایه و نیروهای ضدبشری خواهد ماند.

در اینجا بد نیست به این موضوع نیز اشاره کنم که نکات و دیدگاههائی را که تا اینجا مطرح ساختم در ادامۀ خط مشی اصیل کومه­له میدانم که البته با سوسیال­دموکراسی اروپایی و حتی آنهائی نیز که در چپ سوسیال­دموکراتها قرار میگیرند، متفاوت است. زیرا این احزاب، آشکارا یا زیرجُلکی نقد ریشه­ای و استراتژیکی از سیستم سرمایه­داری را کنار گذاشته و خواهان لغو مالکیت خصوصی سرمایه­داری نیستند و این همچون سرچشمه و علت بسیاری از سازش­ها و عقب­نشینی­ها در برابر بزرگ­سرمایه­داران و حتی جریان­ها و دولت­های مرتجع و سرکوبگر عمل کرده است. اما با این حال نیز چپ باید پیوند دوستی با آنان برقرار کند؛ همینطور با جریانات بورژوا- لیبرالی که حاضر باشند در پروسۀ دموکراتیزه شدن کوردستان و ایران به ما یاری برسانند. در عین حال چپ برای اینکه بتواند استقلال سیاسی خود را حفظ کند، نباید وارد بلوک­بندی­های منطقه­ای و بین­المللی شود و در همان حال باید نشان دهد که قصد «صدور انقلاب» و از این قبیل به هیچ کجای دنیا را ندارد. در این رابطه فعالیت در عرصۀ دیپلوماسی جهانی از طریق سازمان ملل متحد، بر راههای دیگر ارجحیت دارد… بشرطی که مردم پشتیبان شما باشند و نیروئی غیرقابل حذف باشید، میتوانید و لازمست حتی با دولتها نیز به مذاکره بنشینید و گرنه بجز خِفت و خواری و تبدیل شدن به ابزاری که سرانجام دورت بیندازند ثمری نخواهد داشت… یک اصل کلی را همیشه باید مد نظر داشت؛ اگر در حاکمیت قرار داشتی چه سیاست خارجی­ای اعمال میکنی، کار و برنامه­ات را از هم­اکنون باید بر این اساس طرح­ریزی کنی…

این حقیقتی است که طبقۀ کارگر در میدان مبارزۀ اقتصادی(دستمزد و از این قبیل) تنهااست؛ اما چپ ناشی و غیرسیاسی شیوه­ای در پیش میگیرد که این طبقه را در عرصۀ سیاسی نیز منفرد میکند. یکی از عللی که بخشی از طبقۀ کارگر به دنبال احزاب غیر چپ میرود همین است که در سیاست یعنی در مبارزه علیه صاحبان قدرت نمیخواهد تنها بماند. بویژه هراندازه فقر و پراکندگی و اختلاف در میان خود کارگران بیشتر باشد، گرایشِ تکیه­کردن به دیگر طبقات و اقشار(و حتی امید بستن به وعده و وعید صاحبان قدرت) در میانشان بیشتر رشد میکند؛ خیلی ساده، به این دلیل که احساس ضعیف­بودن میکنند حتی اگر رزمنده­ترین و محکم­ترین سازمان چپ نیز در صف مُقدمشان بوده و نسبت به آن دلبستگی هم داشته باشند. من تصور نمیکنم فراخوان دائمی تنها رو به طبقۀ کارگر برای به زیرکشیدن رژیم، در مقایسه با شیوه­ای  که همراهی دیگر اقشار و طبقات را نیز جلب کند چندان مؤثر باشد. چپ طرفدار «خلوص کارگری» به این نیاز کارگران جواب نمیدهد. درک نکردن این مسأله در تاریخ جنبش سوسیالیستی و ترقی­خواهی لطمات زیادی بدنبال داشته است. بعنوان مثال در آلمان مملو از بحران پس از جنگ جهانی اول، اگر بجای خصومت و «مرزبندی»، احزاب کمونیست و سوسیال­دموکرات قادر میشدند با یکدیگر متفق شده و یکی دو حزب دیگر مخالف نازیست­ها را نیز بسوی خود جلب کنند ممکن بود فاجعۀ جنگ جهانی دوم روی ندهد. حزب نازی آلمان اگرچه بورژوازی این کشور از آن پشتیبانی کرد و حمایت پیچیده و مزورانۀ بورژوازی غرب را نیز با خود داشت اما بدون قالب کردن بدیل سیاسی و اقتصادیِ فاشیستی خویش به بخش بزرگی از کارگران آلمان نمیتوانست بر اریکۀ قدرت تکیه زند.

گرامیان! بگذارید گفته­ها را بیش از این به درازا نکشانیم و باعث خستگی­تان نشوم. امیدوارم کسی از گفته­های من نرنجیده باشد؛ من برای تلاش و مبارزۀ همۀ انسانها احترام قائلم حال گیریم اینجا و آنجا تفاوتهائی داشته باشیم. مقصود هرچه گسترده­تر و محکم­تر و کارآتر شدن جبهۀ آزادی و سوسیالیزم است نه هیچ چیز دیگر.

ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز     کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیـان در طلبـش بی­خبـراننـد      کان را که خبر شد خبـری باز نیامد

شعیب زکریائی  مَی  ۲۰۱۹