وصیت نامه یک قاتل و شکنجه گر

وصیت نامه یک قاتل و شکنجه گر

چندی پیش در حال جستجو بین جزوات و کتابهای قدیمی بودم که بطور اتفاقی جزوه‌ای با عنوان «متن کامل نامه توطئه آمیز «تهرانی» دژخیم و شکنجه گر ساواک»[۱] توجه‌ام را جلب کرد. تهرانی نام مستعار بهمن نادری پور از دژخیمان جنایتکار ساواک بود که سابقه طولانی و ننگینی در جنایت داشت اما عمدتا بخاطر کشتار ۹ زندانی فدائی و مجاهد (از جمله بیژن جزنی) در سال ۱۳۵۴ معروف شد. آن زمان رژیم ادعا کرد که آن کشتار بخاطر تلاش زندانیان برای فرار اتفاق افتاده، اما لازم نبود سالها بگذرد تا مزدوران ساواک به جنایتشان اعتراف کنند. بلافاصله پس از کشتار، همه فهمیدند که آن ۹ زندانی بخاطر انتقام گیری از عملیات چریکها تیرباران شده‌اند، در غیر این صورت چطور ممکن بود همگی در جا کشته شوند و حتی یک نفر هم به بیمارستان نرسد؟
نادری پور پس از انقلاب مخفی گشت اما پس از مدت کوتاهی دستگیر شد. «محاکمه» او سریع بود و بیشتر حالت نمایشی داشت. تازه به دوران رسیدگان از یک طرف می خواستند با این «محاکمات» سریع قدرت خود را برای نابود کردن مخالفین شان (از هر نوعی که بودند) به نمایش بگذارند و از طرف دیگر، تا جایی که مربوط به افراد شناخته شده خادم رژیم قبلی بود، می خواستند ابعاد و کیفیت جنایات و فسادشان آشکار نشود تا خودشان بجای آنها نشسته و کارشان را ادامه دهند. نادری پور هم در یکی از این «محاکم» محکوم به اعدام و حکمش اجرا شد.
جزوه مذکور در اصل شامل نامه نادری پور به آیت الله طالقانی و حجت الاسلام اشکوری است که مقدمه‌ای هم برآن نوشته شده. از متن مقدمه اینطور به نظر می رسد که توسط یک اسلامگرای جوان آرمانگرا نوشته شده باشد. در نگاه اول این جزوه مهم به نظر نمی رسید؛ احتمالا هر کسی فکر می کرد این توبه نامه یک ساواکی خودفروش است که در آن به غلط کردن افتاده و تقاضای عفو می کند. البته نادری پور در نامه‌اش به غلط کردن هم می افتد و تقاضای عفو هم می کند، ولی این فقط ظاهر مسئله است. چیزی که به نامه او اهمیت می دهد اینست که دستورالعملی برای حاکمان جدید است تا وضع سابق را حفظ کنند. او تشخیص داده بود که روشهای ساواک سابق اگر چه برای حفظ حکومت جدید لازمند اما به تنهایی کافی نیستند. از آنجا که حاکمان جدید با مذهب حکومت خود را توجیه می کردند، لازم بود روشهای سرکوب «سخت» و «نرم» تغییر کنند. دیگر اراذل و اوباشی که با پول کثیف بعنوان مأموران اطلاعاتی، شکنجه گر و قاتل اجیر می شدند برای سرکوب «سخت» کافی نبودند و نمی شد بدون شستشوی مغزی دادن و مطیع ساختن «نرم» ساده دلان، توده‌های وسیع را از اهداف انقلاب ۱۳۵۷ دور کرد و اساس رژیم سابق را با ظاهری مذهبی حفظ نمود.
نادری پور اینطور نامه‌اش را آغاز می کند که ارگانهای سرکوب رژیم سابق به دلیل ماهیت مذهبی انقلاب تسلیم آن شدند و «هیچ گونه اقدامی در جهت خنثی سازی این انقلاب انجام ندادند». البته تسلیم شدن قسمت عمده نیروهای نظامی و امنیتی رژیم سابق یک حقیقت است اما ارتباط آن با ظاهر مذهبی حاکمان طوری که نادری پور نوشته نیست. مقامات رده بالای این ارگانهای سرکوب پس از اوج گیری جنبش انقلابی از یکسو می دانستند که سرکوب قهرآمیز (یعنی تنها وسیله‌ای که برای رژیم پهلوی باقی مانده بود) دیگر کارساز نیست و از سوی دیگر می دانستند و به آنها وعده داده می شد که حاکمان جدید دست به اساس رژیم سابق نمی زنند، آنها می توانند بجای «جاوید شاه»، «درود بر خمینی» بگویند و بر سر کار بازگردند. اما تحمیق مذهبی می توانست برای افراد رده پایین مثل سربازان وظیفه و برخی افسران مؤثر باشد، می توانست حداقل تا زمانی که حاکمان جدید ماهیت خودشان را با اعمالشان نشان نداده بودند، باعث شود این افراد متوهم باشند و بجای متشکل شدن، بیان کردن خواستهایشان و مبارزه مستقل با اتکا به نیروی خود برای رسیدن به آنها، در انتظار متحقق شدن آن خواستها توسط حاکمانی که مورد اعتماد کورکورانه شان بودند بنشینند و این حاکمان ریاکار هم با استفاده از این فرصت، ارگانهای سرکوب «سخت» و «نرم» جدید را ایجاد و موقعیت انقلابی را نابود کنند.
اگر جایگزینی حکومت پهلوی با جمهوری اسلامی (که علیرغم داشتن عنوان «جمهوری» در حقیقت نوعی سلطنت مطلقه متکی بر مذهب است) با مشکلاتی مواجه شد به دو دلیل بود. دلیل اول و عمده قیام همافران، شتافتن مردم به کمک آنها و در نتیجه خارج شدن کنترل اوضاع از دست خمینی و اطرافیانش بود. با تسخیر شدن پادگانها و کلانتریها، مردم مسلح گشتند و خیلی از سربازان و افسران به انقلابیون پیوستند. با اینکه آنها از لحاظ ذهنی هنوز نسبت به اسلامگرایان توهم داشتند اما عمل مستقل آنها باعث شده بود از کنترل خارج شوند و برقراری مجدد این کنترل و زدودن استقلال و شور انقلابی آنها نیاز به کار و زمان داشت. دلیل دوم این بود که برخی از مقامات پیشین باید با افراد مذهبی تازه به دوران رسیده جایگزین می شدند. این جایگزینی تا حدودی از این جهت لازم بود که برخی مقامات پیشین (از جمله نادری پور) آنقدر بد نام و رسوا شده بودند که نگه داشتن آنها می توانست موجب فرو ریختن سریع توهم نسبت به حکومت جدید شود و تا حدودی هم از این رو بود که تازه به قدرت رسیدگان تشنه قدرت و ثروت بودند و بخاطر جاه طلبی هایشان می خواستند هر طور که شده (حتی اگر به قیمت تضعیف حکومت جدید خودشان تمام شود) ره صد ساله را یک شبه بپیمایند. بدین دلیل بود که در خیلی موارد علیرغم اینکه امکان حفظ مقامات مجرب پیشین وجود داشت و آنها هم حاضر بودند به حکومت جدید خدمت کنند، جوانان خام مذهبی فرصت طلب بجای افراد مجرب و متخصص نشستند.
نادری پور پس از این پرداختن کوتاه به «علت پیروزی انقلاب اسلامی»، به «بررسی تضادهای گروههای کمونیست با جنبش اسلامی» می پردازد. تضادهایی که او بدانها اشاره می کند با گذشت هر روز از انقلاب بیشتر خودشان را نشان دادند تا اینکه به حد برخورد قهرآمیز رسیدند. ضمن اینکه تضاد حاکمان جدید فقط با کمونیسم نبود؛ آنها با دمکراسی بورژوایی نیز مخالف بودند و به درستی تنها راه بقایشان را حفظ مشت آهنین با اتکا به مذهب می دانستند. اگر سازمان چریکهای فدائی خلق به طرق مختلف بیان می داشت «ما فکر می کنیم که طبقه کارگر از راههای پارلمانی به حاکمیت نخواهد رسید»، هم بدین دلیل بود که اصولا دمکراسی بورژوایی (که «راههای پارلمانی» در چارچوب آن می گنجند) در ایران برقرار نشده بود و قرار نبود بشود، و هم بدین دلیل که طبقه کارگر حتی در یک دمکراسی بورژوایی با راههای صرفا پارلمانی به قدرت نمی رسد. فدائیان آن زمان عقیده داشتند که طبقه کارگر با راههای پارلمانی به قدرت نمی رسد، اما حالا کل مردم تحت ستم ایران مطمئن شده‌اند که این راههای پارلمانی اصلا وجود ندارند و حتی دستیابی به حقوق بورژوا – دمکراتیک نیز با توهم داشتن به راههای پارلمانی ممکن نیست. یا در مورد نیاز به انحلال ارتش، کمونیستها بیان می کردند که لازم است ارتش مزدوری که حاضر بود با یک فرمان ترکمن صحرا و کردستان را به خاک و خون کشد، کودکان را زیر تانک بفرستد و جنگی که هر دو طرف آن اهداف و روشهای جنایتکارانه داشتند را به خواست حاکمانی که جنگ برایشان «نعمت» بود به درازا کشاند، منحل شود و بجای آن ارتشی با ساختار، اصول و ارزشهای نوین ساخته شود که برای تحقق اهداف انقلاب مناسب باشد.
اما قسمت مهم نامه نادری پور «پیشنهادات و نظریات» است. با اینکه او در ابتدای این بخش می گوید با کمونیسم از طریق «محدودیت آزادی» نمی توان مقابله کرد، اما پیشنهاداتی که می دهد تماما در راستای محدود کردن آزادی هستند و بدون آن نمی توانند عملی شوند. اینکه او مجبور است چنین چیزی بگوید (با اینکه کارنامه خودش مشخص است) به دو دلیل است: ۱- در سال ۱۳۵۸ هنوز زود بوده که نیات حاکمان برملا شود. هنوز دستگاههای سرکوب بازسازی و نوسازی نشده بودند و جو جامعه برای شروع کشتار آماده نبود. ۲- مخاطب اصلی نامه آقای طالقانی است که تا حدودی (تا همان حدودی که می توان از یک روحانی شیعه انتظار داشت) تمایلات بورژوا – دمکراتیک داشت.
«برطرف کردن نارسائی های اجتماعی»، «ریشه کن کردن فقر، فساد تبعیض و بیکاری»، اقدامات غیراطلاعاتی و غیرخشونت آمیزی هستند که او مدعی می شود می توان برای مقابله با کمونیسم انجام داد و همگی در اسلام مد نظرند. البته این اقدامات (نه در حد ریشه کن کردن بلکه در حد تعدیل و محدود نمودن آسیبها) در برخی کشورهای پیشرفته انجام شده‌اند و مؤثر افتاده‌اند. اما آیا ایران وابسته و استبداد زده می تواند اقداماتی که مثلا در کشورهای اسکاندیناوی انجام شده‌اند را در دستور کار قرار دهد؟ و آیا این اقدامات می توانند با اسلامی که برده داری و موقعیت فرودست زنان را به رسمیت می شناسد و مرتدان را محکوم به مرگ می کند یکجا جمع شوند؟ پاسخ واضح است و نیازی به توضیح نیست. بی دلیل نبوده که نادری پور به سریع ترین نحو ممکن از این بخش گذشته و به «اقدامات پنهانی اطلاعاتی» رسیده. پیشنهاد او در این زمینه احیای ساواک با نامی دیگر یا به صورت مخفیانه می باشد، چون اگر احیای ساواک آشکار می شد «بهانه تبلیغاتی بسیار مناسبی بدست مخالفین» می داد. همانطور که می دانیم و برخی مقالات حکومت جمهوری اسلامی هم گاه و بیگاه بدان اعتراف کرده‌اند، ساواک واقعا احیا و نوسازی شد.
اما ساواک، حتی با وجود نوسازی و تقویت شدن، برای فرونشاندن موقعیت انقلابی کافی نبود. لازم بود آرمانها، ارزشها و اهداف واقعی انقلاب به فراموشی سپرده شوند. در این راستا، نادری پور هنگام پرداختن به «مسائل تبلیغاتی» پیشنهاد می کند «زندگی روزمره و عادی مردم هر چه زودتر بصورت گذشته درآید و از طریق تلویزیون که نقش کاملا مؤثری دارد برنامه‌های سرگرم کننده» پخش شود؛ و این در حالیست که خود او فقط چند خط بالاتر، از اینکه «دولت نمی تواند به این زودیها زرق و برق دروغین فرهنگ و تمدن استعماری را که خالی از معنویات» است بزداید، ابراز تأسف نموده بود! بدین ترتیب او خودش بطور غیرمستقیم اعتراف کرده که «عادی سازی» زندگی بدون «زرق و برق دروغین فرهنگ و تمدن استعماری»، ممکن نیست، این زندگی «عادی» همان زندگی در خدمت استعمار نو است، باید با «برنامه‌های سرگرم کننده» وقت مردم را پر کرد، آنها را تحمیق نمود و «معنویات» (همبستگی ستمدیدگان در مقابل ظالمان) را زدود. بطور خلاصه، باید هر چه لازم است انجام شود تا «زندگی روزمره و عادی مردم هر چه زودتر بصورت گذشته درآید»، بطوری که نشانه‌ای از انقلاب در زندگی مردم باقی نماند. در حقیقت هم اینطور شد. زندگی اجتماعی یک کارگر، یک معلم، یک کشاورز، یک دانشجو، یک زن خانه دار یا … چقدر پس از انقلاب متحول شد؟ اگر تغییری هم بود مربوط به ظاهر مذهبی حکومت و به قهقرا رفتن اقتصاد در اثر جابجایی قدرت و جنگ بود؛ ممکن بود اراذل و اوباش حکومتی در خیابان مزاحم آنها شوند، نوار کاست آنها را بگیرند، زنان را مجبور به پوشیدن حجاب کنند، ناچار شوند برای گرفتن مایحتاج اولیه زندگی ساعتها در صف کوپن منتظر مانند و … اما اساس زندگی روزمره و عادی مردم به همان شکل گذشته درآمد. آرمانهای انقلاب نظیر برابری، عدالت و آزادی به مرور زمان کم رنگ شدند و مبارزه برای رسیدن به آنها از زندگی روزمره مردم حذف شد.
شاید در نگاه اول اینطور به نظر رسد که «زرق و برق دروغین فرهنگ و تمدن استعماری» در تضاد با حکومت مذهبی قرار دارد. مثلا چطور می شد ویدیوهای رقص و آواز قبل از انقلاب را با حجاب اجباری و ممنوعیت خوانندگی زنان در دوران پس از انقلاب پیوند داد؟ پاسخ اینجاست که ممنوع سازی حکومت شاید بتواند تا حدودی جلوی دسترسی مردم به «فرهنگ و تمدن استعماری» را بگیرد، اما تا زمانی که یک فرهنگ مترقی و برتر به فرهنگ حاکم تبدیل نشده باشد، «زرق و برق» فرهنگ و تمدنی که شاید امکان دستیابی به آن موجود نباشد هرگز نابود نمی شود. ممنوع سازی حکومت، بخصوص هنگامی که اقتصاد و معنویات جامعه به قهقرا می روند، فقط می تواند گرایش به «فرهنگ و تمدن استعماری» را تقویت کند. هر چه محیط زندگی تاریک تر شود، گرایش به «زرق و برق» (حتی اگر دروغین باشد) افزایش می یابد.
فرهنگ مترقی و برتر همان فرهنگ پرولتاری، فرهنگ مبتنی بر رفع انواع تبعیض، استثمار و استبداد و تقویت همبستگی طبقاتی، آگاهی، تشکل و مبارزه مستقل ستمدیدگان در جهت رسیدن به یک جامعه بی طبقه و بدون تبعیض است که در آن تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل جامعه می باشد. در شرایطی که این فرهنگ برتر با شدتی بسیار بیشتر از «فرهنگ و تمدن استعماری» سرکوب می شود، در شرایطی که اتحادیه‌ها، شوراها، انجمنها و سازمانهای سیاسی که حامل فرهنگ نوین و ابزار ساخت و ترویج آن هستند وحشیانه سرکوب می شوند، جای تعجب ندارد که «فرهنگ و تمدن استعماری»، از آنجا که نیازی به چنین ابزارهایی ندارد و از دل جامعه طبقاتی موجود بیرون می آید، تبدیل به آلترناتیو تاریکی حاکم شود.
هر چند فرهنگ پرولتاری از فرهنگ سرمایه داری برتر است، اما باید توجه داشت که با از بین رفتن موقعیت انقلابی و پیروز شدن ضدانقلاب، این فرهنگ به صورت یک یوتوپیا درمی آید، یعنی چیزی که همگان تصدیق می کنند خوب است اما از نظر اکثریت بزرگ توده مردم، فقط در خواب و خیال می تواند حاکم باشد و لذا حاضر نیستند در زندگی روزمره از آن پیروی کنند. مثلا همگان تصدیق می کنند که خوب است به مظلوم کمک شود، اما هنگامی که یک مظلوم از ظلم عاصی می شود و طغیان می کند، دیگران حاضر نمی شوند به کمکش بشتابند؛ بجای این کار، آنها خودشان را با سرگرمی های پوچ که می توانند دنیای واقعی را از یادشان ببرند یا روکش های براقی که آن را زیبا جلوه می دهند، مشغول می کنند و فریب می دهند.
اقداماتی که نادری پور در قسمت «همکاریهای و مشارکتها» پیشنهاد می کند در راستای گردآوری و متشکل ساختن طرفداران حکومت و تسهیل هر دوی سرکوب «نرم» و «سخت» هستند. در حالت عادی، کسانی که طرفدار حکومت مذهبی، طرفدار اعمال تبعیض و ستم بر زنان، دگر اندیشان، آزادیخواهان، اقلیتها و … هستند در بین سایر افراد اجتماع پراکنده‌اند، شاید جرأت و بی شرمی لازم جهت اجرای اهدافشان را نداشته باشند، توده مردم آنها را (گاهی حتی فقط با یک نگاه سرزنش آمیز) مجبور می کنند که شرمگینانه عقایدشان را پیش خودشان نگه دارند و اجازه تعدی به حقوق دیگران را به آنها نمی دهند. اما اگر آنها تحت عناوین و بهانه‌های مختلفی یکجا جمع شوند و ارتباط شان با دیگر قسمتهای جامعه محدود گردد، نه تنها نیروی مادی برای سرکوب فراهم می آید، بلکه آنها از نظر ذهنی دیگر خود و دیگران را با معیارها و ارزشهای مورد پسند جامعه قضاوت نمی کنند بلکه معیارها و ارزشهای واپسگرایانه مورد قبول خود را بجای آنها می نشانند. مثلا اگر افرادی که اعتقادات مذهبی دارند در خیابان زنی را ببینند که حجاب مورد پسندشان را رعایت نکرده، کاری که اکثرشان می کنند فقط روی برگرداندن و رد شدن است. افراطی ترین آنها شاید تا حد جدال لفظی با زن پیش روند اما اگر توسط توده مردمی احاطه شوند که رفتار ستمگرانه نسبت به زنان را نمی پسندند، به آنها اعتراض و از زن حمایت می کنند، مأیوس می شوند و می روند. اما اگر همان افراد نه خیلی مذهبی که سابقا واکنش شان به بی حجابی در حد روی برگرداندن بود، یکجا جمع شوند، خودشان را برمبنای اعتقادات مذهبی از دیگران جدا کنند و چماق بدست به خیابان روند، دیگر شرم و حیا مفهوم سابق را برایشان ندارد. آنها از این شرمنده خواهند شد که به اندازه دیگر همراهانشان با بد حجابان برخورد نکنند! البته نیازی به صحبت از انگیزه‌های مادی که حکومت دیکتاتوری مذهبی می تواند برای لمپن ها ایجاد کند تا به چماقدار آن تبدیل شوند نیست. اکثریت بزرگ مردم رهگذری که سابقا حاضر بودند به کمک زن تنها در مقابل مزاحم بیایند نیز احتمالا مرعوب گله‌های چماقدار می شوند زیرا علیرغم اینکه قطعا تعدادشان بسیار زیادتر است، اولا سازمان یافته نیستند و هماهنگ عمل نمی کنند، دوما اگر فداکاری، عدالت خواهی و شجاعت همگانی نشده باشند، آنها حفظ جان و مال را به مبارزه ترجیح می دهند.
محافل سیاهی که نادری پور ایجادشان را پیشنهاد می کند، گاهی با عناوین مذهبی تشکیل شدند، مثل هیئت های عزاداری، و گاهی با عناوین دیگر، اما تحت هدایت مذهبیون. چنین محافلی تا زمانی که فساد و جنایات حکومت مذهبی هنوز بر همگان آشکار نشده بود می توانستند برخی افراد ساده دل را به خود جذب کنند و به مرور زمان از آنها پیاده نظام بسازند.
البته نباید درباره میزان کارآیی آنها مبالغه کرد. چنین محافل سیاهی (هر چند مورد حمایت حکومت باشند) هیچگاه در مقابل تشکلهای طبقاتی توان مقاومت ندارند. مثلا یک کارگر شدیدا مذهبی که به چنین محافلی رفت و آمد دارد، هنگامی که همکارانش که اعتقادات او را ندارند از بیدادگری کارفرما یا دولت به تنگ آیند و دست به اعتصاب زنند، از آنجا که هم خودش تحت ستم است و هم می بیند که مبارزه همکارانش بر حق است، به چماقدار کارفرما یا حکومت تبدیل نمی شود بلکه توهمش به کسانی که حاضرند چماقدار بکار گیرند یا خودشان چماقدار شوند فرو می ریزد و به اعتصاب کنندگان می پیوندد. اما اگر در دانشگاه مسجد ساخته شود و افرادی به صورت سازماندهی شده به بهانه نماز به دانشگاه آورده شوند، می توانند برای مقابله با دانشجویان بکار گرفته شوند. این البته تا زمانی است که در خارج از دانشگاه تعداد افراد قابل توجهی حاضر باشند به نفع حکومت علیه دانشجویان بسیج شوند و کمتر کسی حاضر باشد برای کمک به دانشجویان به دانشگاه بیاید. وقتی رسوایی و شکست حکومت در همه زمینه‌ها از حد می گذرد، توهمات افراد مذهبی بدان فرو می ریزد و بجز مزدوران کسی پشت سر آن نمی ماند. وقتی مبارزه همگانی، سراسری و سازمانیافته شود، همان مزدوران هم مرعوب می شوند و پشت حکومت را خالی می کنند.

اما امروز چه درسی می توان از نامه «تهرانی» دژخیم و شکنجه گر گرفت؟

برای فهمیدن این درس بد نیست به مقدمه جزوه بازگردیم. همانطور که نوشتم از متن آن اینطور به نظر می رسد که توسط یک آرمانگرای جوان نوشته شده که فکر می کند نامه «تهرانی» یک توطئه، یک «حقه تازه و شیوه محیلانه» است، «رهبران ما … فریب این فریبکاریهای مدرن را نخواهند خورد و بدانها وقعی نخواهند نهاد»، «این تفاله‌ها و رجاله‌ها، جمهوری اسلامی را با رژیم منفور و دست نشانده شاه خائن، در خیال ناپاک خود یکسان انگاشته‌اند». غافل از اینکه حاکمان تازه به قدرت رسیده احتمالا بدون اینکه نامه «تهرانی» را بخوانند یا نیازی به پیشنهادات امثال او داشته باشند، به همان نتایج «تهرانی» رسیدند!
پس از مطالعه نامه ممکن است این احساس به فرد دست دهد که نامه این دژخیم و شکنجه گر وصیت نامه یک بیمار در حال مرگ است؛ گویا او به ادامه دهندگان راهش رهنمود می دهد که چطور راه را ادامه دهند و از اشتباهاتی که او مرتکب شد اجتناب کنند.
اما آرمانگرای جوان بر این پندار است که «رهبران با صلاحیت و با کفایت»اش نگران انقلابند و از دری که «به خانه ضد خلق باز می شود» وارد نخواهند شد! به راستی چرا آنها باید اینگونه می بودند؟ حتی اگر از سابقه و عقاید مذهبی آنها که به ندرت چیز قابل دفاعی میانشان پیدا می شود و همواره حول و حوش همان «خانه ضد خلق» می گشتند چیزی نگوییم، آنها چه انگیزه‌ای داشتند که به «خانه خلق» بیایند؟ آیا از سوی مردم آگاه و متشکل کنترل می شدند؟ آیا به کسی پاسخگو بودند؟ آیا امکان برکناری شان در صورت اثبات ناکارآمدی یا فسادشان وجود داشت؟ خیر. همان ساده دلانی که رهبران را تا عرش اعلا بالا برده بودند و سرنوشت خود را بدانها سپرده بودند، این انگیزه را از آنها گرفتند.
نه تنها ساده دلان، بلکه برخی فعالان سیاسی پرسابقه (مثلا از جبهه ملی) نیز بودند که همین کار را کردند و قربانی رفتار خودشان شدند. در مورد آنها چه؟ اینجا دیگر ساده لوحی نمی تواند دلیل قابل قبولی باشد. احتمالا اگر همان زمان هم بدون نام آوردن از اشخاص و گرایشات از آنها سؤال می شد که قدرت نامحدود و غیرپاسخگو به چه چیز می انجامد، می توانستند پاسخ صحیح دهند، اما این مانع کمک کردن آنها به آفریدن چنین قدرتی نشد. آنها به دلیل تعلقات طبقاتی شان نمی توانستند در جبهه کارگران و رنجبران قرار گیرند. یا ارتجاع باید انقلاب را سرکوب می کرد و یا انقلاب ارتجاع را. سیاستمداران بورژوا در مقاطع حساس تاریخ نمی توانند رفتار دیگری داشته باشند. آنها هر چقدر هم با ارتجاع مشکل داشته باشند، وقتی مسئله به این صورت مطرح شود که یا ارتجاع و یا انقلاب، آنها هرگز جانب انقلاب را نمی گیرند.
این اولین بار در تاریخ معاصر ایران نبود که چنین اتفاقی می افتاد. رضاخان هم با وعده جمهوری به قدرت رسیده بود ولی پس از کسب قدرت، سلطنت مشروطه ایران را به سلطنت مطلقه تبدیل کرد. در آن مقطع زمانی با اینکه خطر انقلاب در ایران هنوز خیلی جدی نبود و کمونیستها و دمکراتهای انقلابی قبل از آن سرکوب شده بودند، اما واضح بود که پیروزی قوای ارتجاع فقط موقتی است و اگر یک دیکتاتور مستبد با مشت آهنین حاکم نشود، جنبش انقلابی هم در اثر عوامل داخلی و هم تحت تأثیر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه بار دیگر اوج می گیرد. خیلی از مردم عادی قربانی عوامفریبی شدند و فریب «جمهوریخواهی» رضاخان را خوردند و خیلی از سیاستمداران آن زمان که خود را دمکرات یا چپ معرفی می کردند نیز رضاخان را در مسیر دستیابی به قدرت یاری کردند ولی بعدها قربانی رژیم او شدند.
درسی که می توان گرفت اینست که به وعده‌ها اطمینان نکنیم. فقط قدرت متشکل، مستقل و دارای آگاهی ستمدیدگان است که می تواند برآورده سازی مطالبات آنها را تضمین کند.
نباید گمان کرد رفتار حاکمانی که پس از به قدرت رسیدن برخلاف آنچه وعده داده بودند عمل می کنند در نتیجه ذات پلید آنهاست و اگر افرادی صادق و خوش نیت بجایشان بودند تفاوتی اساسی ایجاد می شد. چه بسا آنها زمانی که آن وعده‌ها را می دادند خودشان هم فکر می کردند که در صورت به قدرت رسیدن اجرایشان خواهند کرد. اما پس از حاکم شدن، می فهمند که حفظ و بکار بستن قدرت شرایط و محدودیتهایی دارد. برای حفظ آن باید منافع گروههای خاصی را در نظر گرفت، از فساد و قانون گریزی برخی دیگر چشم پوشی کرد، امتیازاتی به برخی متنفذین و مقامات داد، دست به پاره‌ای سازشها زد، آرمانها و اصول را کنار گذاشت، اینجا و آنجا مخالفان را ساکت کرد، بجای پذیرش و تصحیح اشتباهات خود و اطرافیان، آنها را توجیه کرد، دروغ گفت، به دیگران تهمت زد و …
اگر قدرت سازمان یافته طبقات تحت ستم پشت سر رهبران نباشد، آنها را کنترل نکند، یاری ندهد، اشتباهات و انحرافاتشان را تصحیح و در صورت لزوم عزل شان نکند، توده‌ها فقط می توانند کورکورانه یا به صورت یک گروه هورا کش پشت سر رهبران به راه افتند؛ در نتیجه نه انگیزه و نه توانی برای برآورده ساختن مطالبات توده‌ها می تواند وجود داشته باشد.
حکومت مذهبی دیگر کارآیی لازم را برای حفاظت از منافع سرمایه داری وابسته ندارد. هم بورژوازی داخلی و هم کشورهای امپریالیست به این نتیجه رسیده‌اند که نیاز به تحولی در حکومت هست، زیرا با ادامه وضع موجود ممکن است یک انقلاب کل سیستم را براندازد. در شرایطی که جمهوری اسلامی رو به فروپاشی است، نباید اجازه داد عده‌ای با ظاهری دمکرات اما بدون خواست یا توان متحقق ساختن مطالبات مردم خودشان را بعنوان رهبر جلو اندازند. نباید اجازه داد در صورت سرنگونی رژیم کسانی به قدرت برسند که زندگی مردم را به همان شکل گذشته درآورند.
بی شک کسانی که این بار توسط ضدانقلاب به پیش گذاشته خواهند شد متفاوت با کسانی خواهند بود که در سالهای ۱۳۰۴ و ۱۳۵۷ پیش گذاشته شدند. ظواهر، وعده‌ها و شعارها متفاوت خواهند بود اما هدف نمی تواند چیزی جز حفظ و تعمیق استثمار سرمایه داری باشد. اگر کارگران و دیگر ستمدیدگان تشکلهای طبقاتی و دمکراتیک خود را نسازند و برای به دست آوردن قدرت دولتی آماده نشوند، نمی توان انتظار داشت که پس از سقوط جمهوری اسلامی، حاکمان آینده مطالبات آنها را برآورده کنند یا رفتاری اساسا متفاوت نسبت به رژیم پهلوی یا جمهوری اسلامی با آنها داشته باشند.

جواد راستی پور
۱۷ مرداد ۱۳۹۷

توضیحات

۱- متن جزوه از طریق پیوند زیر قابل دریافت است:
https://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/name-tehrani.pdf