«مسئله این نیست که در لحظهای معین این یا آن پرولتر، یا حتی کل پرولتاریا، چه چیزی را هدف خود میداند. مسئله این است که پرولتاریا چه هست و، براساس این هستی، از نظر تاریخی چه کاری را ناچار است بکند.» (کارل مارکس و فریدریش انگلس، خانوادۀ مقدس)
«خوشا به حال آنانی که احساسات و عقلشان چنان نیک به هم درآمیخته است که چونان نیای به دست سرنوشت نیستند تا هر آوایی بخواهد از آنان بیرون کشد.» (ویلیام شکسپیر، هملت، پردۀ سوم، صحنۀ دوم)
اعتراضات دیماه ۹۶ مؤلفۀ جدیدی است که کلیت مبارزۀ طبقاتی را دستخوش تغییر خواهد کرد – اگر اکنون نکند، فردا در پیش است. این اعتراضات برخاسته از ماهیت بیکارساز، فلاکتگستر و بحرانزای سرمایهداری است. آغازگاه صوری این اعتراضات به مالباختگان مؤسسات مالیای برمیگردد که – به گمان اصلاحطلبان – اصولگرایان و مخالفان دولت آن را سازماندهی کردهاند. مسلماً، گفتۀ اصلاحطلبان حامل بخشی از حقیقت است، اما درعینحال این واقعیت نادیده گرفته شده است که این اعتراضات خاستگاهی پیش از تجمع سازماندهیشدۀ اصولگرایان دارد. آنها واقعیت را به پدیدهای صرف تقلیل دادهاند. ازاینروست که گفتن اینکه اعتراضات را اصولگرایان سازماندهی کردهاند پا در ایدئولوژی بورژوایی دارد و برای پوشاندن واقعیت از دید پرولتاریا استفاده میشود.
اگر به دلایل واقعی شکلگیری اعتراضات بپردازیم، درمییابیم که سیاستهای نئولیبرالیای که برای انباشت فزایندۀ سرمایه در ایران اجرا میشد، در کنار انباشتن سرمایه، فقر را نیز انباشت. بیکارسازی و استثمار فزاینده منطق سرمایهداری است و وقتی سرمایهداری به بحران برخورَد، فلاکت پدیدآمده و کثافات منطق بورژوایی عیان میشود. تعطیلی و ورشکستگی بنگاههای کوچک و بیکارسازی در بنگاههای بزرگ اقتصادی، پرداخت نکردن چندماهۀ دستمزدها، به کمینه رسیدن ارزش نیروی کار و سرکوب اعتراضات کارگران – به همراه دزدیهای نجومی – اتفاقاتی است که در این چندساله، و نه چندروزه، افتاده است. بنابراین، خاستگاه اعتراضات را باید در منطق و کارکرد خود سرمایهداری جست، نهفقط در تصمیمات این یا آن دولت. حکومت سرمایهداری، نهفقط این جناح یا آن جناح، وضعیت پیشآمده را ساخته است.[۱]
انقلاب پرولتری حامل دوگانگی دیالکتیکی اهداف فوری و هدف نهایی است و ازاینرو عنصر آگاهی طبقاتی جایگاهی حیاتی دارد. در جوامع پیشین، طبقاتی که در پی کسب حاکمیت بودهاند و انقلابهای پیروزمند کردهاند از نظر ذهنی در قیاس با پرولتاریا وظیفهای سهلتر داشتهاند، زیرا ضروری نبوده است که آگاهی طبقاتیشان بر ساختار عینی اقتصاد منطبق باشد. بنابراین، آنها آگاه به کارکرد ویژهشان در فرایند تحول اجتماعی نبودهاند. فقط باید به کمک نیرویشان منافع بیواسطهشان را تأمین و تحمیل میکردند، درحالیکه معنای اجتماعی اعمالشان بر خودشان پوشیده میماند و به «نیرنگ عقل» در فرایند تحول نسبت داده میشد. ولی تاریخْ وظیفۀ دگرگونی آگاهانۀ جامعه را بر عهدۀ پرولتاریا گذاشته است و به همین دلیل آگاهی طبقاتی او باید حاوی تضادی دیالکتیکی بین منافع بیواسطه و هدف نهایی، بین عناصر منفرد و کلیت، باشد. درواقع، عناصر منفردِ فرایند کلی و وضعیتهای انضمامی با خواستههای انضمامیشان، بهاقتضای ماهیت خود، بخش جداییناپذیری از جامعۀ سرمایهداری و تابع قوانین ساختار اقتصادی آناند. منافع بیواسطه و عناصر منفرد صرفاً هنگامی انقلابی میشوند و بهطور عینی و آگاهانه به فراسوی جامعۀ سرمایهداری گذر میکنند که جزئی از کلیت فرایند تحول در نظر گرفته شوند، با مجموعۀ آن درآمیزند و بین آنها و هدف نهایی پیوند برقرار شود.[۲]
جدایی مبارزۀ اقتصادی از مبارزۀ سیاسی از دیدگاههای منحرفی است که از زمان مارکس تاکنون وجود داشته و اکونومیسم نامیده شده است. اکونومیسم مبارزۀ اقتصادی را هدف در خود و برای خود طبقۀ کارگر میبیند و مبارزۀ سیاسی را تا جایی به رسمیت میشناسد که از مبارزۀ اقتصادی برآمده باشد. در نظر اکونومیسم، مبارزۀ اقتصادی همهچیز است.[۳] لنین از سرسختترین مبارزان با اکونومیسم بوده و در چه باید کرد؟ با نقد اکونومیسم کوشش کرده است نشان دهد آگاهی سیاسی طبقاتی را فقط از بیرون از مبارزۀ اقتصادی میتوان به کارگران داد؛ یعنی، مبارزۀ اقتصادی فقط بخشی از مبارزۀ طبقاتی کارگران است، نه همۀ آن. درواقع، اکونومیسم جزء را از کل منتزع میکند و آن را کل میپندارد. در اعتراضات اخیر ایران، بخشی از چپ از دیدگاه اکونومیستی به ماجرا نگریستند و گمان کردند مبارزۀ اقتصادی ممکن است بهتمامی مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا را پیش ببرد. لوکاچ معتقد است که علت این انحراف از آگاهی طبقاتی (تفکیک مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی) را «باید در دوگانگی دیالکتیکی اهداف فوری [و جزئی] و هدف نهایی و، درنتیجه در وهلۀ نهایی، در دوگانگی دیالکتیکی انقلاب پرولتری یافت».[۴]
پیش از ادامۀ بحث، لازم است مثالی واقعی دربارۀ اهمیت پیوند اهداف فوری و هدف نهایی بزنم و یقیناً بهترین نمونه جنبش همبستگی لهستان به رهبری لخ والساست. «به رسمیت شناختن تشکلهای مستقل کارگری، اصلاح قانون کار، آزادی کارگران زندانی، بازگشت به کار کارگران اخراجی در طی اعتصابها و ارائۀ خدمات اجتماعی همه و همه مطالباتی هستند که هر کارگر مبارزی برای آن مبارزه میکند. اما تمام این مطالبات از مسیر یک گذار اجتماعی و یک مبارزۀ طبقاتی جانفرساست که خصلتی کاملاً سیاسی را به خود جذب میکند.»[۵] بدون اینکه این خواستها در پیوند با هدف نهایی قرار بگیرد، یقیناً تبدیل به سلاحی در دست بورژوازی برضد پرولتاریا خواهد شد. «[این مطالبات طبقاتی] مطالباتی بود که ”رهبر بورژوای کارگران“ لهستان، لخ والسا در سال ۱۹۸۰ رهبری آن را بر عهده گرفت… جنبش همبستگی لهستان به رهبری لخ والسا در طی دهۀ بعد مبارزهای پیگیرانه را علیه دولت وقت سازمان داد.»
رهبری این جنبش در سه بخش تقسیم میشد که در بخش اول کارگران وجود داشتند و خود لخ والسا نیز از رهبران کارگران جنبش و تکنسین برق بود و از همان ابتدا در مبارزات اقتصادی کارگران برضد وضعیت معیشتی و افزایش قیمت غذا فعالانه شرکت جسته بود. «[او] مبارزات کارگران را با توسل به دالهایی چون تشکل مستقل کارگران، دموکراسی و حقوق بشر و از همه مهمتر سرنگونی دولت وقت سازماندهی مینمود.» در سطح دوم آکادمیسینها، روشنفکران و کشیشها بودند. سطح سوم، که دو بخش اول را بهکلی تحت سیطرۀ خود داشت، عبارت بود از بنیادها و نهادهای بینالمللی و رسانههایی چون رادیو اروپای آزاد، که تحت سانسور خبری دولت وقت لهستان به صدای اساسی بازتاب اعتصابات کارگری و هماهنگسازی بخشهای مختلف کارگری جنبش بدل شده بود. اما نتایج این جنبش فاجعهبار بود، «حتی کلمۀ فاجعه نیز برای توصیف آنچه بر طبقۀ کارگر لهستان رفت کافی نیست. ادغام شوکآور لهستان در بازار جهانی تحت رئیسجمهوری لخ والسا آنچنان رنج و تیرهروزیای را برای تودهها به همراه داشت که نیاز به قربانی رسانهای را برای بورژوازی ضروری ساخت…»
باایناوصاف، چشمانداز چنین اعتراضاتی که در پیوند با مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا قرار ندارند برای کارگران آشکار است. به مورد ایران برگردیم، اگر اعتراضات کنونی را جزئی از کلیت مبارزۀ طبقاتی در نظر گرفت، تاجاییکه این جزء برسازندۀ کلیت باشد (کلیت فرایند تحول اجتماعی)، تاجاییکه با این کلیت پیوند برقرار میکند، میتواند انقلابی شود. دو مؤلفه وجود دارد که در ساختن وضعیت تأثیر اساسی میگذارد. یکی جزء اساسی مؤثر در کلیت است: مبارزه با امپریالیسم و دیگری خود کلیت است: مبارزۀ طبقاتی. دادن شعارهای سرنگونیطلبی گام برداشتن در مسیر برآوردن امیال امپریالیستی است – آنهم در شرایطی که سرنگونی فقط و فقط خواست امپریالیسم امریکا را برآورده میکند. بهاینخاطر، این اعتراضات نتوانسته است با کلیت (مبارزۀ طبقاتی) پیوندی برقرار کند.
این اعتراضات به دلیل وجود مانعی که همانا امپریالیسم است با مبارزۀ طبقاتی رابطهای برقرار نکرده است. به این معنا، این اعتراضات را در زمان کنونی فقط «خیزشی کور» میتوان نامید. اما شاید در پس این گفته تضادی نهفته باشد: گویی جزئی وجود دارد که در کلیت هست، اما در کلیت نیست. این تضاد بهاینسبب به وجود آمده که این جزءْ برسازندۀ کلیت است. جزء ازآنجاییکه جزء است بخشی از کلیت است، اما این جزء جدید است و حامل چیزهای جدیدی است و بهاینسبب به کلیت چیز جدیدی اضافه کرده است و در کلیت تأثیر میگذارد. ازطرفی، کلیت رشدیابنده است و همواره در حال تغییر. هرگاه جزء کلیت را دستخوش تغییر کند، این تضاد رفع میشود. اما برسازندگی این جزء جدید با مانعی روبهرو شده است که باید رفع شود. اینکه این مانع چگونه رفع میشود یا، بهبیاندیگر، تعیین تکلیف این خیزش با امپریالیسم است که رابطۀ جزء با کل را مشخص میسازد. این تعیین تکلیف است که رابطۀ اعتراضات را با مبارزۀ طبقاتی و وضعیت مداخلهگری مستقیم کمونیستی مشخص میسازد.[۶]
بحرانها پدید خواهند آمد، فاجعهها رخ خواهند داد و از پس این بحرانها و فاجعهها، خواهناخواه، کارگران سر به طغیان خواهند گذاشت. کمونیستها یا باید به سازماندهی مشغول شوند و در آن لحظه تلاش کنند این رود خروشان را به مسیر صحیح هدایت کنند یا اینکه بدون سازماندهی تقدیر خود را انتظار بکشند. چپ محور مقاومتی مسیر دوم را انتخاب کرده و بر درخت بیریشۀ محور مقاومت تکیه داده است و منفعلانه رخدادها را نظاره میکند. در نظر آنان، کمونیستها بهجای سازماندهی خود برای اینکه از پس رویدادها با قدرت ظاهر شوند، باید به محور مقاومت دل بندند. چپِ خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب، که تکرار میکند در ایران انقلاب کمونیستی نیز امپریالیستی است چون ضد محور مقاومت است، متوجه نیست که کمونیستها خود را با معیارهای محور مقاومت نمیسنجند، بلکه تاکتیک خود را از پی پیوند اهداف فوری و هدف قطعی میبینند.[۷] محور مقاومت آنجا که نقش مانعزدای میان اهداف فوری و هدف نهایی را ایفا میکند و در برابر امپریالیسم میایستد و باعث میشود مبارزۀ طبقاتی به محاق نرود فقط نقش بازدارنده را ایفا میکند، نه چیزی بیش از این. این مقاومت برآمده از نیروی ناپیگیری است و بنا بر منطق مبارزۀ طبقاتی فقط کمونیستها میتوانند در برابر امپریالیسم پیگیرانه مقاومت کنند. دل سپردن به محور مقاومت تقدیرگرایی خوشخیالانهای است. پس از قدرتگیری نیروهای کمونیست در منطقه، اتفاقاً محور مقاومت است که باید خود را بر معیارهای کمونیستی تطبیق دهد.
پیش از این گفتیم مداخلۀ مستقیم کمونیستی در اعتراضات به پس از تعیین تکلیف آن اعتراضات با امپریالیسم موکول است. اما مداخلۀ کمونیستی در وضعیت ممکن است. چارۀ کار فقط سازماندهی طبقۀ کارگر نیست، بلکه در کنار آن – و بیش از آن – باید سویههای ارتجاعی سرنگونیطلبی را نیز افشا کرد، که به زائدۀ تمام اعتراضات کنونی بدل شده است و در وضعیت کنونی فقط منافع امپریالیسم را (در برابر پیشبرد مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا) تقویت میکند. باید مانعی را که میان پیوند اهدف فوری و هدف نهایی وجود دارد رفع کرد و میان اهداف فوری و مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا پیوند برقرار کرد. این فقط از رهگذر چیرگی بر گفتمان امپریالیستی و پس زدن هرچهبیشتر آن مهیا خواهد شد.[۸]
بدینترتیب، وظایف دوگانۀ کنونی کمونیستها روشن است: علاوه بر سازماندهی کمونیستی و برقراری تشکلهای حوزهای کارگران، باید در همهجا از مداخلۀ امپریالیسم و مخالفت با آن دم زد. کمونیسم، نهفقط در ایران بلکه در جهان، به این دو وظیفه گره خورده است.
[۱]– همانطور که پویان صادقی در مقالۀ «کلیّت و تروما‑مؤلّفهای نوین» اشاره کرده است، خاستگاه این اعتراضات با انقلاب مخملی سبز متفاوت است: «منطق این کیفیت بهغایت نوین، از سنخ منطق آن قسم جدالهایی نیست که بر متن تعارض بین جمهوری اسلامی ایران و غرب، به دلیل خروج ایران از مدار جاذبه و میدان مغناطیسی امپریالیسم امریکا از پس انقلاب ۵۷، همچون ۱۸ تیر ۷۸ و تکاپوی مخملی سبز، رخ داد. بلکه خیزشی است بیپیرایه، برآمده از حاکمیت ستمکار و ظالم سرمایه بر طبقات پایینی جامعه که هرروزه تسمه از گردهشان برمیکشد.»
[۲]– جورج لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمۀ محمدجعفر پوینده، ۱۳۷۷، ص ۱۹۲٫
[۳]– «برجستهترین اختلاف سطح در آگاهی پرولتاریا، که بیشترین پیامدها را به همراه دارد، جدایی مبارزۀ اقتصادی از مبارزۀ سیاسی است. مارکس نادرست بودن این جدایی را بارها یادآور شده و نشان داده که هر مبارزۀ اقتصادی بهاقتضای ذات خود به مبارزۀ سیاسی بدل میشود (و برعکس)» (همان، ص ۱۹۲). «بدون شناخت واقعی کنش متقابل میان سیاست و اقتصاد، مبارزه با مجموعۀ نظام اقتصادی و، به طریق اولی، سازماندهی مجدد و انقلابی مجموعۀ اقتصاد امکانناپذیر است» (همان، ص ۲۰۴).
[۴]– همان، ص ۱۹۲٫
[۵]– اطلاعات و نقلقولهای مربوط به جنبش همبستگی لهستان و لخ والسا را میتوانید در اینجا مشاهده کنید:
روزبه راسخ، «انقلاب و انفعال (نقدی بر اعتصاب غذای آقای عظیمزاده)».
[۶]– «این جزء [منظور اعتراضات است] در رابطۀ فعالی با دیگر اجزای کلیت قرار گرفته است که میتواند بر بستر تحولش، تمامی دلالت کلیت را دیگرگون کند که از آن اعتلای مبارزۀ طبقاتی سرریز کند و یا منکوب و سرکوب باقی اجزا شده و تبدیل به نیروی تشدیدکنندۀ آنها شود که از آن تبدیل شدن تهران به دمشق و مشهد به حلب و رشت به ادلب و… شُرّه کند» (پویان صادقی، «کلیّت و تروما‑مؤلّفهای نوین»).
به نظر میرسد با شکست سوسیالیسم واقعاً موجود در دهۀ ۱۹۹۰، چپ در کلیتش اساساً مؤلفۀ امپریالیسم را در تحلیلش حذف کرده است. ریشهیابی این موضوع مجالی دیگر میطلبد، اما نتیجه مشخص است: چپی که خیزش کور را انقلاب کارگران و زحمتکشان میخواند و چشمانش را به روی دخالتهای امپریالیسم و افق امپریالیستی میبندد و مؤلفۀ امپریالیسم را به حساب نمیآورد نمیتواند بفهمد که، همانطور که پویان صادقی گفته است، وضعیت کنونی امکان تبدیل تهران به دمشق و مشهد به حلب و رشت به ادلب را دارد.
[۷]– جا دارد اشاره کنم که خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب را از مقالۀ امیرپرویز پویان با نام «جلال آلاحمد؛ خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» وام گرفتهام.
[۸]– «قدرت کور نیروهای محرک فقط تا زمانی ”بهطور خودکار“ به هدف فراروی از خویش نزدیک میشود که این هدف در دسترس نباشد. هنگامی که لحظۀ واقعی گذار به ”قلمرو آزادی“ فرا رسد، اهمیت آگاهی طبقاتی پرولتاریا بهروشنی آشکار میگردد، زیرا نیروهای کور با نابینایی تمام و خشونتی همواره فزاینده انسانها را به پرتگاه نابودی میکشانند و فقط ارادۀ آگاهانۀ پرولتاریا میتواند بشر را از فاجعه برهاند» (جورج لوکاچ، همان، ص ۱۹۰).