من با همین دستانم

من با همین دستانم

براى همه کبوترها دانه پاشیدم ،

پناهشان دادم ,

پس چرا پر نگرفت این دل؟

با همین دستانم

به همه گلها آب دادم ،

نوازشان کردم ،

پس چرا سبز نشد این جان ؟

با شاخه ای گل سرخ

از مرز این تابستان غمگین

خواهم گذشت،

و در جایی ، کنارى ،

نه براى راحتى جان ،

که همراه با عابران شیفته ایى

که در ستایش زیبایى ها زیستند

تا رقصندگى شکوفه ها را ببینند

و آواز پرندگان غرق در امید را بشنوند

همسفر خواهم شد .

تا رها شوم از این چنگ

که هر دم گلویم را مى فشارد

اما شما بگشاید هزاران پنجره را

و هر صبح و شب با سرودى دیگر

به پیشوازِ خورشید و ماه و ستارگان روید .
م شکیب

آگوست