«یالها و غم»
صبح میرسد
اسبها پایینِ کوهپایه شیهه میکشند
آه…
چه سرودیست
چه سرودیست که یالها و غم
و اشتیاق
در هم آمیزند
همچون برف و رود و رخسارِ یکی عاصی
که شب را شکافته بود
بی نام
بی نشان
و مغرور:
- تنها کودکی از مهتابی او را دیده بود
با بیرقِ شادِ همچو خونش.
صبح میرسد
آنگاه که اسبها رم میکنند
که شیهه و شلیک یکیست
که خون
ماسه و موج یکیست.
صبح میرسد
صبحِ سرخگون
مادرم، تلخْ مرا فریادی میکند:
– آن سرود
آن لبخند
آن عشق
میتواند که تو باشی
تکرار کن انفجار را
فتح شب را
هجوم ستاره را.
«علی رسولی»
www.alirasoli.com