دو شعر … سرود آشنا … از اندیشه نا بهنگام تردیدها / م شکیب

سرود آشنا ……..
همچون باد زیستن را آموختم,

در دستان خیس باران,

وقتی که

چتر مهربانیت  دریغ می شد…

در وحشتی غریب !

که رقص خدایان  زر و زور را

درآتش حرص شان

آیینه وار  می نمود,

هیچ خدایی حجم بودنم را درنیافت,

نام مرا به خاک بخشیدند !

نه  بوسه ای  از منقار زندگی!

نه  شکفتن خورشیدی  از دهان شب,

کجاست سرود آشنای تو ای انسان؟

ابعاد فقر جهان  تا کجا تا کی!؟

تنها مگذارم

چشم های من  می توانند

که به همراهیت برخیزند !
م شکیب

۲۰۱۴

استکهلم

……………………………

از اندیشه نا بهنگام تردیدها

در این بهار خونین گذر کن

تا تهاجم  دوباره پائیز

هزاران فرسنگ مانده است!

پنجره  ذهن را باز کن

گوش کن !

باغچه تو را می خواند!

گل یاس از بوی تو مست است هنوز

غنچه ها در  دیدار   تو سرود می خوانند!

این  تکرار و تردید بر ما زیبنده نیست باغ من!

به آوای خونین چشمان کودکان گوش کن

باغچه بدونه گل

نسیب کرمها مى شود

هیچ چیز همیشگی نیست

ستم و تاریکی  پایدار نخواهد ماند

و با تمامی تیرگیش

به تیغ آفتاب

پوچ خواهد شد پوچ !

………………………………………….

م شکیب ۲۰۱۲٫۰۳٫۰۳