یاداشت و داستان کوتاهى به مناسبت بیست و نهمین سالگرد جان سپردن رفقاى گردان شوان

یاداشت و داستان کوتاهى به مناسبت بیست و نهمین سالگرد جان سپردن رفقاى گردان شوان …

پدیده زندگى همواره رازى برانگیزاننده است و برنامه اى از پیش تعین شده نبوده و نیست در کشاکش این رازهاى زندگى وقایع حیرت انگیزى رخ مى دهند که انسان را به حیرت وا مى دارد ، براى درک آن باید هر چه ژرفتر راز دل آن را بشکافیم و پیام واقعى آن را دریابیم، نباید بگذاریم تبدیل‎ به تالاری از خاطرات اخلاقی گردد و نمادى براى عزادارى و هئیت هاى سینه زنى که سالى یکبار از آن بهره بردارى شود .

‏‎اغراق آمیز نیست که بگوییم برای بسیارى از اندیشمندان و انسانهاى متعهد رمز گشایى و پرده برداشتن از حقایق همین وقایع و پیغام آنهاست که مهمترین عامل اشتیاق به مبارزه و زندگى نسلهاى بعدى خواهد بود . قواعد پیام قهرمانان تاریخ است که به زندگى ، انگیزه و امید را مى پروراند .

آن انسانها دلیرانه و براى اهدافى انسانى و زیبا جان دادن .

زیبا زیستن هنر است ،

درک محدودیتها و قابلیتها هنر است،

هنر درک و پذیرش جبرهای زندگی ست ،

از میان ایفای ناهمگونى هاى بسیار . استقامت و جسارت هنر است ،

تسلیم ناپذیرى هنر است ،

انسان بدون غرق شدن در تعهدات وجدانى و انسانیش و بدون طغیان و شورش علیه نادرستى ها و پستى ها و ستم ها و رذالت ها هرگز نخواهد توانست لذت انسان بودن را آنچنان که باید لمس کند…

داستان کوتاه ( رفاقت)

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

رفیق پیشمرگ در سنگر رو به همرزمش کرد که چند قدم آنطرف تر قرار گرفته بود، گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و رفیقش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟

رفیق همسنگر جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، آن رفیق احتمالا جانسپرده است ، ریسک نکن و جان خود را بخطر نینداز .

با این کار فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی ،

همه دیالوگ بین او و رفیقش کمتر از یک دقیقه طول کشید .

رفیق پیشمرگ تصمیم گرفت برود؛ و جسد رفیق افتاده در میدان را بیاورد ،

به طرز معجزه آسایی خودش را به او رساند،

او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که هر دو با هم بر روی زمین سنگر افتادند، دوست همسنگرش ، رفیق پیشمرگ زخمی را نگاه کرد و گفت: من که گفتم ارزشش را ندارد، او جان سپرده و روح و جسم تو هم مجروح و زخمی شد :

ولی ارزشش را داشت،

منظورت چیست؟

او که زنده نیست ،

پاسخ داد: بله او جان سپرد

اما این کار ارزشش را داشت، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و لبانش را با توانایى وصف ناپذیرى تکان داد به من گفت: می دانستم که می آیی و بعد تمام کرد ،

می دانی ؟!

همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر آگاهى ، عشق و محبت و صداقت و رفاقت انجام می دهی مهم است.

مهم آن هدف خوب و انسانى یا آن کسى است که تو به خاطرش فداکارى مى کنید. پیروزی یعنی همین

باور کن ….

م شکیب

استکهلم ٢٠١۶