خیاط اهل شهر اولم / برتولت برشت

ترجمه ی شعری از برتولت برشت
به پیشنهاد میشل لویی تصمیم گرفتم این شعر برتولت برشت را ترجمه کنم.
در هنگام ترجمه به کلماتی برخوردم که در هیچ فرهنگ لغتی پیدا نمی شوند، ناچار شدم از دوستان المانی ام سوال کنم، انها گفتند که هیچ گاه چنین کلماتی را نشنیده اند.
من به هیچ وجه مترجم خوبی برای شعر و دیگر مسائل نیستم ولی ترجمه ی این شعر زیبا را ضروری دانستم.
این شعر برشت در دفاع از کمونیسم نوشته شده است. برشت انسان کارگر و کمونیست را با خیاطی مقایسه کرده است که قصد پرواز دارد. از نظر برشت اگرچه در شرایط بسیار سختی انقلاب شوروی صورت گرفت، اما تلاش کمونیست هایی چون لنین برای رسیدن به انقلاب ضروری و قابل قدردانی بود و اگر سوسیالیسم در شوروی شکست خورد و به کمونیسم یعنی رهایی انسان از چنگال مناسبات کاپیتالیستی نیانجامید، دلیلی ندارد که انسان انقلاب و سوسیالیسم و تلاش برای رسیدن به کمونیسم را به فراموشی بسپارد، کاری که مرتجعین مذهبی و بورژوازی و لیبرالیسم از عناصر انقلابی می خواهند.
برتولت برشت در این شعر کوتاه تلاش می کند نشان دهد که علیرغم تمام تبلیغات ارتجاعی علیه کمونیسم و علیه رهایی انسان، انسان نباید ناامید شود که یک روز می تواند به رهایی که در این شعر به پرواز خیاط تشبیه شده است، برسد.
ترجمه ی این شعر را به شاعر هم محل و رفیق نازنینم علی رسولی تقدیم می کنم.
امیدوارم این ترجمه مورد پسند علی رسولی و خوانندگان فارسی زبان قرار بگیرد.
خیاط اهل شهر اولم
اولم (۱۵۹۲)
” اسقف، من می توانم پرواز کنم”
یک خیاط به اسقف (کلیسای شهر اولم)این را گفت.
“نگاه کن (مراقب باش) که چطور من پرواز می کنم”
او از کلیسا در حالت کج و معوج و نوسان کنان بالا رفت،
و هنگام بالا رفتن (با پارچه هایی که به خود اویزان کرده بود) نوسان داشت
رفت روی بالاترین و بلندترین سقف (نقطه)ی کلیسا.
اسقف کمی دور شد.
“عجب دروغ بزرگی،
انسان پرنده نیست،(که بتواند پرواز کند)
هیچ وقت انسان نخواهد توانست پرواز کند،
این را اسقف به خیاط گفت،
“خیاط ها متفاوتند،”
این را مردم (حاضر در محل) به اسقف گفتند،
“ان فقط یک شکار (ازمایش) بود.
بال هایش شکستند
و او بر روی زمین افتاده و تکه تکه شد.
در سفت و سخت ترین قسمت کلیسا”
“زنگ های کلیسا باید به صدا در ایند،
ان چیزی جز دروغ نبود،
انسان پرنده نیست،
هیچ وقت انسان نخواهد توانست پرواز کند”
اسقف این را به مردم شهر گفت

Der Schneider von Ulm
(Ulm 1592)
„Bischof, ich kann fliegen“,
Sagte der Schneider zum Bischof.
„Pass auf, wie ich’s mach’!“
Und er stieg mit so ‘nen Dingen,
Die aussahn wie Schwingen
Auf das große, große Kirchendach.
Der Bischof ging weiter.
„Das sind so lauter Lügen,
Der Mensch ist kein Vogel,
Es wird nie ein Mensch fliegen“,
Sagte der Bischof vom Schneider.
„Der Schneider ist verschieden“,
Sagten die Leute dem Bischof.
„Es war eine Hatz.
Seine Flügel sind zerspellet
Und er lag zerschellet
Auf dem harten, harten Kirchenplatz.“
„Die Glocken sollen läuten,
Es waren nichts als Lügen,
Der Mensch ist kein Vogel,
Es wird nie ein mensch fliegen“,
Sagte der Bischof den Leuten