دست های تو

“دست های تو”

چند شعر از: زهره مهرجو

۱۴ نوامبر ۲۰۱۵

 

 

“بازگشت غروب”

 

غروب بود …

و پاییز

و هوا، در آمیزه ای از

خونِ خورشید

و سنگینی شب، خفته بود.

 

ماه، در پشت ابرها

بر گیسوان سپیدش شانه می زد

و اندوهبار

در حسرتی دیرینه

اشک می ریخت.

 

کبوتری

از برکه ای کوچک

آب می نوشید؛

قلبش از رنج غیبت ماه

و اضطراب فردا

تند می طپید.

 

ناگه بادی وزید،

شاخگان لرزیدند

آسمان شب را

حلقۀ روشنی شکافت ..

و از میان حریری از نور و مه

شبحی پدیدار شد.

 

از دوردست

آواز زیبایی شنیده می شد،

شبح، نزدیک و نزدیکتر شد

تا پرنده ای نمایان گردد.

اینک، نسیم امید

در فضا پیچیده بود،

راه پیدا می نمود ..

و همراهی

که با سخنان آشنا

قلب را به آرامش دلپذیری

فرامی خواند.

 

و بدینسان، قصۀ پرواز

آغاز شد ..

حس زیبای رسیدن

و اوج گرفتن ها؛

از رنج ناگزیر پیچ و خم راه

می کاست.

 

آسمان را، ولی بناگاه

ابر تیره ای پوشاند،

صدایی مهیب در فضا پیچید ..

و در پی اش

صداهای گنگ و

اشکال مبهم

در همه جا گسترد.

 

کبوتر، لحظه ای

دیدگان خویش بست –

“شاید این صحنۀ ناگوار

خوابی باشد!” ..

و سپس آنها را بازگشود ..

و در حیرتی ناباورانه

خود را تنها یافت.

 

غروب بود …

و پاییز

و هوا، در آمیزه ای از

خونِ خورشید

و سنگینی شب، خفته بود.

 

 

“جشن ستارگان”

 

امشب ستارگان

رنگی دگر دارند،

گویی برفراز آسمان این شهر

جشن ستارگان رنگارنگ

برپاست.

 

در هر سو تابشی یگانه

موج می زند،

نسیم دلپذیر

می دمد ز هر طرف.

 

پرندگان بلندپرواز

دسته دسته

می نمایند شکوه باهم بودن را،

می کشند بر صفحۀ پرنور آسمان

نقش های بی نظیر راه پیمودن.

 

شاهدان محو تماشای صحنه ها

رها می سازند کبوتران رؤیای خویش

بر خط بی انتهای افق.

 

بیا زین همه شگفتی

که گسترده از کرانه تا کرانۀ دیگر

سهم خویش برگیریم؛

تا نرفته ز دست

نقش خویش را

بر زنیم به جای!

 

 

“دست های تو”

 

دست های تو

آشنا با کار و ناملایمت،

که می سازند

و می آورند ..

و می بخشند –

 

دستانی که سخن می گویند

با قلمت؛

از واقعیت ها می گویند

از آن چیزهایی که هستند ..

و چیزهایی

که باید باشند.

 

دستان نوازشگرت

که زیباترین شعرها را می سرایند،

با کلمات دنیایی را می سازند

و بر آن روح زندگی می دمند.

 

دستان هنرمندت

که با کمترین چیزها

شگفتی می آفرینند؛

بر سطوح تابلوها

کاغذها

در هر کجا

شکوه هستی را

می نمایانند؛

 

دستان خالق تو را

دوست می دارم!

 

 

“شبانه”

 

شب،

از لبان فرزند خورشید

بوسه ای برگرفت ..

و رفت.

 

شب

همچو راهزنی،

در غیاب خورشید

از فرزندش بوسه ای گرفت ..

و رفت.

 

زمستان بود …

و سرما

ماندنی می نمود.

 

شب، در نقاب صبح

قلب فرزند خورشید را

ربود ..

و رفت.

 

صدای قدم های مرگ

نزدیک می شد.

 

 

“گوهر تو”

 

می گویند

صدف را بایست

در دریا جست ..

و مروارید را

در درونش.

 

من تو را

بر زمین سخت یافتم،

وجودت دریایی ست ..

و در قلبت

گوهری روشن!

 

 

“شبنم”

 

در زمستان

هر دانۀ شبنم

چکیده بر بوته ای عریان،

اشکی را ماند

در فراق فصل رویش …

و تبلوری

از طراوت فردای روشن.