و ساحل بى قرارش بود / شادى سابُجى

و ساحل بی قرارش بود
شاعر: شادی سابُجی


دور دستی
مردِ دریا بود و تنهایی
مادرِ نازای ساحل بی قراری کرد
اندکی با ناز و عشوه
اندکی با مکر و ترفندی زنانه
در دهان موج ها
انداخت حرفش را
کودکی می خواست بس زیبا و بس شیرین
بلکه شاید مرهمی بر آتشِ مادر شدن باشد
آتش این عشق خفته
خود عذابش بود آندم
او چنان بی تاب کودک بود
زنده مرده
مرده زنده
زنده زنده
مرده مرده
فرق دیگر او برایش نیست
بی قرارش بود تنها
مردِ دریا دیرتر فهمید
های و هوی موج ها را
خشم طوفانی گرفتش
او عقیمی را که توهین بزرگی بود بر دریا
توی کف ها کرد و پاشید آن صدف ها را کناری
بعدش آنک موج ها را بس خروشان کرد
****
توی قایق مرد و زن با چند کودک
بی پناه از جنگ
در پی سقفی بدون موشک و خمپاره و خون
روحِ کوبانی تب آلود
چشم های دشتِ سوری اشکباران
چشم دریامَرد
کودکی زیبا و شیطان دید، آیلان را
مادرش اما میان راه سدش بود
چنگ زد بر زیر قایق
مادری مغروق دریا شد
موج ها چنگال ها بردند و آغوشش به زحمت باز کردند و قاپیندند آیلان را
گریه ها سر داد این کودک
اشکش اما در دل آن موج ها
هیچ اثر ناداشت
آن سو
مادرِ نازای ساحل می زدش فریاد و شیون
شوق و شادی
شادمانی
شادمانی
مردِ دریا می فشرد با دست هایش بر دهان مادرِ مغروق
تا که فریادش بخواباند
موج ها
بدجنس ها
غلتاندند آیلان را به آغوشش
دوباره باز هم شادی
او رسید اما زمین افتاد در ساحل
قهر کرد آیلان از این دریا و ساحل
بست چشمانش
بگرید یا بخوابد یا ببیند
باز یابد توی رویا مادرش را
حیف اما، اندکی بعدش سپردش جان
جان شیرین در میان دست های مادرِ نازای ساحل
و مردِ دریا، موج ها
از حال افتاند….

۱۲ شهرویور ۱۳۹۴-معادل ۶ سپتامبر ۲۰۱۵-
فرانسه