اشعاری از عمر پرز لوپز

اشعاری از عمر پرز لوپز  Omar Pérez Lopez

ترجمه ازاسپانیایی به انگلیسی : کریستین دیکسترا Kristin Dykstra

ترجمه از انگلیسی به فارسی: ژاله سهند

عمر پرز لوپز  Omar Pérez Lopez، در سال  ۱۹۶۴ در کوبا بدنیا امده است.او شاعر، مترجم، مقاله نویس. وموسیقیدان  است و دست به تجربیات مختلف دیگری هم زده است.او در سال ۱۹۸۷ از دانشگاه هاوانا با مدرک زبان و ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شده است و بعلت فعالیت در حنبش ادبی و سیاسی Paideia ، کار روزنامه نگاری خود را از دست داده  و برای مدتی به مزرعه ای در کوبا برای کار کردن به مثابه روشی تادیبی فرستاده میشود، اگرچه او می گوید که با او در انجا بخوبی برخورد شده است.عمر در ۲۵ سالگی می فهمد  که او فرزند چه گوارا و لیلی رزا لوپز Lily Rosa Lopez، گوینده معروف رادیو کوبا است که هنوز در این سمت کار میکند. عمر ششمین فرزند چه گورا و حاصل رابطه عاشقانه ای مابین او و لیلی رزا است ، که هیچگا قادر بدیدار او نشد و اسم او را لیلی رزا بر اساس نام عمر خیام، که کتاب رباعیات او را چه گوارا به او هدیه داده بود، انتخاب کرده است .عمر چند سال در هلند زندگی کرده است، زبان انگلیسی ، اسپانیایی ، ایتالیایی  و هلندی را بصورت سلیس صحبت میکند و در کنار جند مجموعه اشعار و مقالات خود، دست به تجربیاتی مختلف زده است ، که شامل  ترجمه اشعار شکسپیر و دیلان توماس  به اسپانیایی هم میشود.

عمر در مصاحبه ای با خبرنگار  PBSمی گوید که او خود را نه سیاسی ، بلکه  مشاهده کننده  دوره ها میداند و نمی خواهد که در مورد مسائل اجتماعی بنویسد، اما مسائل اجتماعی دوباره به او بازگشت می نملید و در حال حاضر او در مورد مسائل اجتماعی می نویسد ، ولی نه از دیدگاه یک جامعه شناس و یا یک سیاستمدار، بلکه از دیدگاه یک مردم شناس.او می گوید که در حال حاضر سردرگمی در مردم کوبا می بیند نه باحسی بد یا خوب…. عدم سازماندهی احتماعی در زندگی جمعی مردم کوبا به چشم می خورد و آنها از هم پراکنده گشته اند و این پراکندگی در دولت هم مشاهده می شود…هر دوانها دارند به جلو میرئند، بی انکه بدانند به کجا می روند.عمر اعتقاد دارد که عادی سازی رابطه آمریکا و کوبا برای مردم کوبا یک نوع بحران هویتی ایجاد میکند.او در مورد این تغییرات به نظر ناخشنود میرسد و می گوید چیزی که شما در حال حاضر دارید، کوششهای مسخره آمیزی است که سعی دارد دگرگونی جامعه را از طریق ارزشهای تجاری اقتصادی در کوبا نمایندگی کند و در جواب  خبرنگار که می گوید که مگر این ان چیزی نیست که مردم کوبا می خواهند و او می گوید من نمی دانم که مردم کوبا چه میخواهند، آنها به روشنی فکر نمی کنند و هر چه هم از دهان شما در می آید ، به سردرگمی آنها می افزاید. آنها می گویند من یک ماشین میخواهم، من پنج سال ویزای امریکا میخواهم، من میخواهم یک مغازه باز کنم، من یک ماشین دیگر میخواهم و بلاب بلاب بلاب…و خبرنگار می گوید اما آنها این چیزها را می خواهند و عمر می گوید بسیار خوب…تبریکات…اگر این چیزها خوشحالی به زندگی آنها می آورد، من با ان مشکلی ندارم. و در اینجا خبرنگار از او می پرسد که وظیفه شاعر در جامعه کوبا چیست و عمر می گوید مشاهده کردن، سرگرمی با آن داشتن و بعد ایده پیشنهاد کردن است. شما حتما نباید بنویسید، می توانید نقاشی کنید، راههای بسیاری  هست که می توان آنچه را که میخواهید بگویید، از طریق آنها بیان کنید. هنر در باب این چیزهاست….

 

سانتاباربارا

قلب می داند که به چه سان چشم براه بماند

قلب می داند که  چشم براه است و برای چه چیزی چشم براه است.

هی، برادران!

بگذار برویم  آن کولی پارسی را

از قبر رفیعی که مسیحیان بنا کرده اند، به پایین کشانیم.

آنها فقط اثبات کردن خدا را مطالعه کرده اند

اما تندر یا  آذرخش  را هرگز نه

و یا تیشه  در یک غلاف ساخته شده از نخل را;

آنها از کشیشان دالماتیا افسانه ها گرد آوردند

و یا آنکه  آن کروتیا است، یا آنکه آن صربستان است ، و یا مونته نگرو

درست به مثل آن دیگرانی که هزار و یک شب  را آفریدند

از تعداد اندکی از داستان های ترکی، اگر آن ترکها حتی هستیت داشته باشند.

ماما، لیتورچی ! آنها در فلورانس می گویند.

همه چیز جعلی ست . زمان که با تعحیل به جلو می تابد

از جزایر مرجانی  تا ماهی، از فاحشه خانه

تا گورآهن برا افراشته شده توسط جاکشان

برای آن دختر زیبای پدر

باکره  تک همسر فدایی  شده به بی انتهایی

دیکتاتوری قاچاقچیان در بغل و خطابه ها:

کاندوم.

و بگذار پدر شاهان  طلا معیار که وهم و خیال  پرولتاریا را قصاوت می کنند، آشغال باشند: وحشیان!

ستایشگران تنادیس: مایکل جکسون، راد گولیت،

به همانسان: در بالکان جنگ است  .

اما او، که  کمی، فقط چند اینچ قد بلند دارد،.

سانتا باربارا * چوبی رنگ شده با تبری از طلا و یاقوت

به من اعتراف کرد که بانوی تقدیس شده

می خواست بزید  و بمیرد هنگامی که موز سبز می خورد

بدینسان است که  مادر بزرگ من می گوید، بالکان، آتشفشان،

ضربه ای محترمانه پیشکش می کنند بر روی زمین

هنگامی که  تندر می اید

 

* سنت باربارا کاتولیک توسط دین آفریقایی-کوبایی سانتریا به مثابه خدای Yoruba که   Changó است، برگزیده شده است که با تندر و رعد و برق شناخته میشود.

 

Santa Bárbara

The heart knows how to wait,

the heart knows that it waits and what it waits for.

Hey, brothers!

let’s get that Persian gypsy down

from the raised grave that the Christians built.

They only studied theodicies

but never the thunder or the lightning

or the sword in the scabbard made of palm;

they collected fables from the pastors of Dalmatia

or is it Croatia, or is it Serbia, or Montenegro

just like others created the Thousand and One Nights

from a handful of Turkish stories, if those Turks even exist

Mamma, li turchi! they say, in Florence.

All things are pastiche. Times that rush onward

from the atoll to the fish, from the brothel

to the iron grave erected by procurers

for that pretty daddy’s girl

monogamous virgin dedicated to the infinite

dictatorship of traffickers in arms and homilies:

condoms.

And let the gold-standard patriarchs judge illusions

of the proletariat to be trash:  savages!

worshippers of icons:  Michael Jackson, Ruud Gullit,

same thing:  war is there in the Balkans.

But she, who possessed a little, just a few inches tall,

Santa Barbara of dyed wood with sword of gold and ruby

confessed to me that the sainted lady

wanted to live and to die eating plaintains.

So says my grandmother, Balkan, volcanic,

offering reverential thumps on the ground

when it thunders.

 

*The Catholic Saint Barbara has been adopted by the Afro-Cuban religion of santería as the Yoruba deity Changó, who is associated with thunder and lightning.

 

چرا یمایا به تکه پارچه های پاره آبی نیاز داشت؟

 

در تپه جزایر مرجانی در میان تنوع زبالگان ما نظاره کرده ایم

تکه پارچه های آبی  به بزرگی  یک متر مربع را

که مریدان بر الهه می افکنند

ما این فرضیه را مطرح می کنیم :

یمایا به آنها نیازی ندارد،  جه کاری او با آنها می تواند کرد، سنگ بزرگی را پاک نماید؟

نظاره کردن شیدایی انسانی یمایا، یک مزیت را بخاطر می سپارد، پارچه ها

در امتداد سنگها و شنها تکثیر میشوند، و بدینسان آنها توجه دانشمندان را

که اغلب توجه مدیران صحنه را که میدانند

به چه سان تمامیت دنیا را متقاعد سازند که خدایان به هیچ چیزی نیاز ندارند، را  بخود جذب می نمایند.

 

Why Does Yemayá Need Blue Cloth Scraps?

At coral reefs we have observed, among many sorts of garbage,

scraps of blue cloth as large as a square meter

which devotees toss to the goddess

we put forth this hypothesis:

Yemayá doesn’t need those, what could she do with them, wipe down a big rock?

observing anthropomorphic infatuation Yemayá notes one advantage, the cloths

proliferate across rocks and sands, in so doing they attract attention from scientists

who can usually get the attention of impresarios

who will know how to persuade the whole world that gods need nothing at all

 

 

مرگ یک انسان

همسایه می گوید  “در چند روز گذشته”

“هیچ اثری از زندگی در آشپزخانه نیست.”

علائم حیاتی، آشپزخانه : میترا مو

جسد  توسط پلیس کارآمدانه تفسیر شده است.

“این روز غم انگیزی ست” اما خورشید می درخشد

خشمگینانه.

می نشینم کنار آب  و دختری کوچک

اردک ها را خوش آمد می گوید:

” کواک، کواک، کواک”

من خوبم و دیوانه نیستم”

آه کهکشان ،

شب سقوط کرد. آفتابگردان

حالا هر کجایی که میخواهی برو.

 

Death of a Human Being

“In the last couple of days,” the neighbor says,

“no life signs in the kitchen.”

Vital signs, kitchen: miteramu.

Cadaver translated by the police, efficiently.

“It’s a sad day.” But the sun glows

furiously.

Sit down by the water and a little girl

greets the ducks:

“Kwek, kwek, kwek

ik ben wel goed mar ik ben niet gek!”

Oh Milky Way,

night fell. Sunflower

now go wherever you want.

 

خریدم چشمانی

من خریدم چشمانی و

ترس برم داشت از پلکها                             ;

من خریدم ماهی هایی

همیشه بی قرار ماهی هایی

از واقعیت

که جاری به هیچ سویی نیستند اصلا

من خریدم ترس

ترس از چشمان

ترس از پلکها

ترس از ماهی ها

و قطعاتی از ان را توزیع کردم

به مثل یک جنایتکار:

که چهار قسمت بدنی را توزیع می کند

از هرکس  مطابق چشمانش

به هرکس مطابق ماهی هایش

از هرکس مطابق  ترسش

به هرکس مطابق پلکهایش

چشمانی خریدم من

من نم نم باران را با هزینه گلها خریدم

من زمستان را با هزینه تابستان خریدم

آزادی را خریدم که بخچالی داشته باشم

و با هزینه کردن ماهی ها آنرا خریدم

ماهی سرخ شده، با چشمان بازت

تو مرا دیده ای، و سخن گفته ای.

I bought eyes

 

I bought eyes and

picked up a fear of eyelids;

I bought fish

the always restless fish

from the reality

that flows toward no place at all;

I bought fear

fear of the eyes

fear of the eyelids

fear of the fish

and I gave out its parts

like a criminal

gives out a quartered body:

from everyone according to their eyes

to everyone according to their fish,

from everyone according to their fear

to everyone according to their eyelids.

I bought eyes

I bought drizzle at the expense of flowers

I bought winter at the expense of summer

I bought freedom to have a refrigerator

and I bought that at the expense of the fish.

Fried fish, with your open eyes

you’ve seen me, and you’ve spoken.

 

http://jacketmagazine.com/35/perez-lingua-franca.shtml

http://bombmagazine.org/article/557135/five-poems

http://linkis.com/VZ4Q4

http://dissidentvoice.org/2011/04/che%E2%80%99s-poet-son-omar/

http://jacketmagazine.com/35/perez-dykstra-father.shtml