غولی زیبا در هیبت پارتیزان … گرامی باد یاد احمد نصری زر (احمد آر پی جی)

غولی زیبا در هیبت پارتیزان …
گرامی باد یاد احمد نصری زر (احمد آر پی جی)

” و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق –
میدان خونین سرنوشت –
به پاشنه ی آشیل –
در نوشت … ” شاملو

فرماندۀ نظامی . معاون گردان . از مبارزین جوان و برخاسته از سالهای بعد از قیام ۵۷ . با لبخندی همیشه بر لب .کارگری با خصلت های طبقاتی خودش . با اراده و مصمم در هر کاری . بی سواد . گاهی عصبی مزاج و همیشه مهربان و دوست داشتنی .نمونۀ بزرگ صمیمیت و رفاقت و سادگی ،محبوب در میان مردم و رفقایش . خوش تیپ و خوش استیل . و به تعبیر شاملو : غول زیبا . غولی زیبا در هیبت پارتیزان . احمد آر پی جی .

ابتدای آشنایی با هم مسئول دسته ای بودیم . با هم . مثل دو رفیق . بهترین کار . یعنی تلفیق کار سیاسی و نظامی . یعنی کار انقلابی .

این گونه عاشق …

با ملحق شدن رفقای زن به صف کومه له در آن سالها و پیوستن دختری از سازمان پیکار به این صف و برخورد احمد با او ،علاقه ای زیبا و دلنشین در زندگیش پیدا شد . میگفت باید با او ازدواج کنم . قضیه را مطرح کرده بود . خودش میدانست کار ساده ای نیست . در میان صد ها داوطلب رابطه و ازدواج ،انتخاب او از طرف دختر پارتیزان مشکل مینمود . انتخاب مبارزی بیسواد و با عدم توانایی در بحث و مباحث سیاسی .

روزی که قرار ملاقات داشت ،فردای آن روز به من گفت : “کاش دیروز بودی و کمکم میکردی . گیر کرده بودم .” گفت : “باران میآمد و ما پای دیوار خانه ای بودیم و دختر پارتیزان بحث سیاسی میکرد . از من خواست به خانه برویم . اما من از ترس ناتوانی در بحث سیاسی نرفتم . ولی پیشنهادم را دادم .”

بهش گفتم مشکل است قبول کند . گفت : میخواهمش و آخرش میگیرمش !

ماموریتی پیش آمد و به شمال کوردستان رفتیم . احمد از جریان دور شد ولی بوسیلۀ پرویز برادرم با طرف مقابل مکاتبه داشت .

بغضی در گلو …

باید از آن واحد میرفتم . جلسۀ خدا حافظی گذاشتیم . از همان ابتدای جلسه نگاهم به احمد افتاد . غمی در نگاهش بود . همچون من .

بسیار صمیمانه از مدتی که با هم بودیم حرف زد و متاسف بود از اینکه دیگر با هم نیستیم . حرفاش و حالتش مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد . منهم با بغضی در گلو و به سختی حرف هایم را زدم . این جدایی برایم بسیار سخت بود . جدایی از آن جمع و به خصوص از انسان مبارز و بزرگی که او بود . همچنان با بغض در گلو رفتم .

مدتی بعد احمد را دل نگران و آشفته حال در محل دیگر دیدم . از من خواست که به مسئولین بالاتر پیشنهاد دهم که به جنوب کوردستان برگردد . احساس کردم دلدادگیش باعث این تصمیم شده است . بچه ای جدا شده از مادر را میمانست . پیشنهاد را قبول کردند و رفت .

در اثر کار دانی و لیاقت معاون گردان شده بود .

بعد از مدتی در نامه ای نوشت که با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده است . مرد اراده و تصمیم موفق شد . آخرش به عشقش رسید .

به طور قطع عناصر ،صمیمیت و سادگی و ارادۀ او در انتخاب طرف مقابلش رول اصلی را بازی کرده است .

و چه غم انگیز و دردناک بود برایم که در آن غروب دلتنگ و در آن هوای دلگیر دامنۀ رشته کوه های “به مو” خبر جان باختن او را شنیدم .مرگی دردناک و سخت .مرگ یک رفیق .

در تاریخ ۱۳۶۳٫۰۱٫۲۶ بر اثر انفجار مین در اطراف دیواندره زخمی و بعد از مدتی متاسفانه بر اثر جراحات وارده در تاریخ ۱۳۶۳٫۰۲٫۰۸ جان باخته است .

بهروز شادیمقدم

۲۰۱۵٫۶٫۲۴