سالهای زندگی یک کارگر و مبارزه برای رهایی طبقه کارگر (بخش ۵)

دستفروشی بخش ۵

در ایران  مانند هر کشور سرمایه داری دیگر که نظام اقتصادی آن بر اساس تولید برای سود است و مطلقا همه چیز بر این اساس ارزیابی میشود، بیکاری یک بخش دائم این نظام است. بیکاری یک بخش مهم از پراکندگی و تفرقه در میان کارگران را برای حفظ نظام سرمایه داری تامین میکند.محرومترین و ضعیفترین بخش در میان لشگر بیکار از طبقه ما در همه جا دستفروشان هستند. ظاهرا به کاری مشغول هستی اما قرار گرفتن در این موقعیت صرفا و از هر لحاظ قدمی با مرگ فاصله دارد. موج عظیمی از اقشار کم درآمد و یا بیکار و محتاج نان شب  از طریق دستفروشی مایحتیاج “زندگی” را تامین میکنند.از اینرو دستفروشان به خاطر گرسنه نماندن و نمردن از گرسنگی ترجیعا به این شغل روی می آورند.

با این وضع برخورد فیزیکی و غیر انسانی نیروهای دولتی و مامورین شهرداری تحت عنوان سد معبرو نیز گاها حتی از سوی بعضی از مغازه داران علیه دستفروشان به اوج میرسد. حمله وحشیانه  به دستفروشان و همچنین فرار دستفروشان از چنگ محافظان سود و سرمایه به کوچه و پس کوچه ها پدیده آشنایی برای جامعه ماست.

“شغل” دستفروشی به علت رقابت شدید در زنده ماندن و نمردن از گرسنگی سن و سال و همچنین جنسیت را نمی شناسد.  از کودکان ۴ ساله گرفته تا افرداد میانسالی که حتی توانایی و رمق راه رفتن هم ندارند در این بخش دیده می شوند. عمق فاجعه زمانی میتواند بخوبی لمس شود که در فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس کودکان و نوجوانان  بی بهره از حتی یک زندگی بخور و نمیر به والدین و بزرگسالان دستفروش میپیوندند. تا کمکی برای تامین این زندگی دست و پا کنند.

تامین نیازهای اقتصادی مهمترین مسئله و دغدغه فکری این قشر در نظام سرمای داری و اسلامی ایران بشمار می رود. کودکان و زنان اولین قربانیان بشمار میروند. عوارض ناشی از این نظام بر این قشر اغلب طلاق و جدایی ، تن فروشی وبیماری های لاعلاج و یا بیماریهای که قادر به تامین  دارو برای آن نیستند ، نبود امکانات زندگی و رفاهی ، خالی بودن سفره از غذایی گرم، زندانی شدن عزیزان ، اعتیاد و مواد مخدر و از کارافتادگی و دهها موارد دیگر است. در نبود یک قانون تامین اجتماعی و بیمه بیکاری برای همه بیکاران زن و مرد، در چنین جامعه ای نان در آوردن  به معنای کار بسیار دشوارتر و دردناکتر از مفهوم واقعی آن است.

متاسفانه کودکان در چنین شرایطی نان آور خانه محسوب میشوند . همین امر  باعث می شود که این دسته از کودکان از لحاظ  آموزش و پرورش و فراگیری و مهارت های لازم به حاشیه رانده شده  و یا در سطح پایین تری در جامعه قرار بگیرند. آنها خشونت را از بچه گی در کوچه و خیابانها و در اشکال مختلفی که از سوی دولت، قوانین و مامورینش به آنها تحمیل شده است تجربه میکنند. کودکان همین خشونت های تحمیلی  را به جای یادگیری فنون و مهارت های فنی و حرفه ای و رشد و تاثیر بر اقتصاد و شکوفایی جامعه شریک زندگی دائمی خود میکنند. چنین فرهنگی به مردم میاموزد که انسان دستفروش “مزاحم” است و این در حالی است که وجود بیکاری و از جمله وجود قشر دستفروش در جامعه محصول خود این نظام است. حداقل تامین اجتماعی برای بیکاران  زن و مرد در جامعه چنانچه وجود داشته باشد اولین محصول آن سلامتی بیشتری برای قشر محروم جامعه است. تامین این نیاز بدون تردید بخشی و اولین قدمهای رویارویی و جدالی است که جنبش کارگری در ایران بعهده دارد.

 با این وجود دستفروشی اثرات و عوامل مخربی نیز به همراه دارد ناامیدی از زندگی و وضعیت تحمیلی ،خستگی و دوندگی زیاد، اظطراب و ترس از ضبط و مصادره کالا و همچنین افسردگی زمینه را برای ایجاد اختلالات روانی در شخص دستفروش فراهم می کند.

دستفروشی متفاوت است و میتوان آن را به سه دسته مهم تفسیم کرد:

۱ـ دسته اول دستفروشانی که در مکان یا جاهای پررفت و آمد مثل مترو ،معابر و پیاده روها و مکان های عمومی اجناس یا کالاهای خود را به فروش می رسانند.

۲ـ دسته دوم دستفروشانی هستند که در خارج از خیابان و در کوچه و پس کوچه ها کالا یا اجناس خود را به فروش می رسانند آنها با استفاده از دست و حمل کالا به شکل کول و یا اینکه از طریق گاری های تک چرخ و سه چرخ و چهار چرخ و بعضی هم با موتور و یا ماشین با  فریاد های پیاپی مردم را به سوی اجناس و کالاهای خود جلب میکنند آنها مجبورند که کوچه به کوچه کیلومترها راه را طی نمایند.

 ضمنا انقدر در روز فریاد برمیآوردند که مشتری به دادم برس سفره نان شبم خالیست مدام با مشکل حنجره و صدا گرفتگی روبرو هستند!! بانگ وصدای دستفروش برای همه احاد مردم محله صدای آشناست حتی تن و نت صدای دستفروش محله  نیز برای همگان آشناست و قابل شناخت است !! حتی خانواده دستفروش از صدای وی بهنگام خواب در “امان” نیستند.

همچنین آنها مجبورند که ساعات ۶ برای فروش به کوچه و پس کوچه ها بریزند و برای اینکار هم ساعات ها زوتر از خواب بیدار می شوند و خود را برای فروش کالا در کوچه و پس کوچه های تکراری اماده کنند و به رقابت شدید برای زنده ماندن می پردازند و معمولا تا تاریکی شب این دوندگی و رقابت ادامه دارد.

 این رقابت (یعنی رقابت برای زنده ماندن و یا گرسنگی و مرگ) یک روز تعطیلی را برای آنها باقی نمیگذارد و استراحت و روز تعطیل بیگانه است .

۳ـ دسته سوم دستفروشانی یا دوره گردانی هستند که از شهرها به بخش های کوچکتر شهری و دهات و روستاها کوچک و بزرگ کالاو یا اجناس خود را بفروش می رسانند. این دسته از دستفروشان هم از طریق ماشین های کرایه و میان راهی و یا بعضی با ماشین خود کالا و اجناس خود را به روستاییان می رسانند و همچنین کالا و اجناس روستاییان را خریداری کرده و یا  مبادله میکنند و بعد آنها را در شهر بفروش میرسانند. این دسته از دستفروشان نیز ساعات های طولانی و راههای زیادی را میروند. برای دستفروشانی که  با کول کالای خود را به فروش می رسانند وضع به مراتب سخت تر است.

 همچنین دستفروشی رنگارنگ است هر دستفروشی یک نوع کالای را بفروش می رساند دستفروشانی که در معابر و متروها و پیاده روهای و خیابانهای شلوغ  به این شغل مشغولند برای بفروش رساندن کالایشان و ترس و اضطراب از دست مامورین محافظ سرمایه و ضبط و مصادره کالاهایشان چند نکته مهم و ضروری را در نظر میگیرند:

الف ـ اجناس سبک و کم حجمی را برای بفروش رساندن انتخاب میکند

ب ـ اجناس یا کالاهای که حمل و نقل آنها آسان باشد و معمولا از طریق ساک دستی بتوان آنها را حمل کرد

ج ـ اجناس یا کالاهای که کم قیمت یا ارزان باشند

تمام این موارد به خاطر اینست که مامورین دولتی یعنی محافظان سرمایه متوجه فروش آنها نشوند تا مبادا اجناس و کالا هایشان توسط این مزدوران ضبط و مصادره گردد

در هرکدام از سری نوشته های قبل یک خاطره از دورانی که سپری میکردم نوشته ام اما در این خاطره هر چند به تمام دوره های زندگیم از کودکی تا نوجوانی و جوانی برمیگردد را بازگومیکنم . شاید این داستان زندگی میلیون ها انسان کارگر و زحمت کش هم باشد:

دستفروشی

در بخش های قبل راجع به  شرایط و وضعیت کاریم در مقطع و دوره های متفاوت سنی توضیحاتی ارائه دادم همچنین در بخش چهارم هم که در رابطه با شغل کولبری بود توضیح دادم که تمام پولی که با هزاران زحمت توانسته بودم پس انداز کنم و نتیجه سالها زحمتم بود خیلی راحت در دام نیروهای سرکوبگر رژیم جمهوری اسلامی ایران از طریق کولبری از دست دادم.

این بار با سه هزار تومان  که مادرم در اختیارم گذاشت  به دست فروشی مشغول شدم.

  مانند مسافر با اتوبوس از بوکان به تهران می رفتم و در بازار معروف بزرگ تهران انواع و اقسام جا سویچی  به اندازه پولی که داشتم می خریدم. و آنها را داخل یک ساک دستی کوچک می گذاشتم و  مجدا به شهرستان بوکان می آوردم .

در شهرستان بوکان  مامورین جمهوری اسلامی به نام سد معبر به فرمان شهردار شهر در اشکال فجیعی به مانند دیگر شهر ها به دستفروشان حمله می کردند و وسایل دستفروشان که تنها سرمایه آنها بودند با خود می بردند و بیشتر وسایل یا کالاهایشان توسط این مزدوران و دولت ضبط و مصادره میگردید. تازه این مزدوران به ضبط و مصادره کالا و وسایل دستفروشان هم بسنده نمی کردند و با حمایت و پشتیبانی دولت و همراه با نیروهای دولتی دستفروشان را هم مورد ضرب و شتم خود قرار میدادند و به آنها توهین و بی احترامی هم میکردند. هرچند بارها شهردار شهر به اسم مصطفی  کتک هم خورده بود و بارها  به این مزدور دولتی تذکر داده شده بود که از این کار غیر انسانی نسبت به دستفروشان دست بردارد اما متاسفانه به هیچ وجه عاقل بشو نبود که نبود! و بالاخره به همین دلیل هم  بعد ازمدتی  وی توسط اشخاص ناشناسی ترور شد و مردم بوکان و خصوصا دستفروشان را با این وضع خوشحال کرد. اما با این وجود هم هنوز این وضعیت به قوت خوت باقیست و دردی از وضعیت نابسامان دستفروشان را دوا نکرد . هرچند مرگ شایسته انسان نیست اما باز هم مرگ این مزدور برای مردم و خصوصا دستفروشان جای خوشحالی بود (همچنان هم که در بالا اشاره کردم به عنوان فعال کارگری بر طبق طرح و نقشه های اداره اطلاعات بوکان بارها از کار اخراج شدم و ناچارا به دستفروش روی آورده ام و همزمان با این محافظ سرمایه یعنی مصطفی شهردار بارها درگیر شده ام که در بخش های آینده در این مورد بیشتر توضیح خواهم)

من در اویل و شروع به کار دستفروشی از ترس مصطفی شهردار  به مانند بسیاری از دست فروشان دیگر از ترس ازدست دادن اندک سرمایه ای که داشتم مجبور بودم به شهرهای کوچکتری برای دستفروشی پناه ببرم که در آنجا سد معبر به اندازه شهرستان بوکان از این شدت و وحشت ترس بر خوردار نبود هرچند در هیچکدام از شهرها دستفروشان از دست این محافظان سرمایه و وابسته به دولت در امان نبودند.

برای دستفروشی و پیدا کردن یک لقمه نان ناچارا شهرهای مهاباد و پیرانشهر و هراز گاهی شهرستان نقده را برای  دستفروشی برای اولین بار انتخاب کردم و سرانجام به این کار مشغول  شدم و من هم در کنار دیگر دستفروشان بساطم را برای فروش پهن میکردم . صبح هنگام معمولا ساعات ۴ صبح از خواب بیدار میشدم تا به موقع به شهرستان پیرانشهر میرسیدم و علاوه بر هزینه سنگین حمل و نقل و تعویض مینی بوس در شهرستان مهاباد و همچنین  نقده، زمان زیادی را میبایست صرف پیاده رفتن هم  میکردم ، ترس از خطرات راه و تصادفات با این وضعیت راه و ترابری ویران ایران هم بجای خود.

 بعد از کار روزانه و هنگام برگشتن نیز همین مراحل را میبایست طی میکردم با این تفاوت که علاوه برخستگی بیش از حد و روی پا ایستادنهای طولانی میبایست در اسرع وقت هم خودم را به ترمینال ها می رساندم تا از مینی بوس های بین شهری جا نمانم چون اگر جا می ماندم ناچار میشدم که با سواری خودم را به منزل برسانم  که  هزینه سواری بیشتر و چند برابر مینی بوس بود. با توجه به اندک درآمدی که داشتم این امکان برای من وجود نداشت که راحت بتوانم با سواری خودم را به منزل برسانم و به همین لحاظ سوار شدن سواری برای من کاملا ممنوع بود.

 اگر هم از مینی بوس جا می ماندم میبایست شب تا صبح در خیابانهای آن شهرکه جا می ماندم پرسه میزدم و چند بار اتفاقا برایم پیش امده و خیلی هم نگران کننده و سخت بوده است وبا هزار ترس و لرز شب را به روز میرساندم. با این وجود درسکوت کامل شبها فقط من و سگ های ولگرد در شهر می ماندیم  و از ترس خوابم نمیگرفت و تا صبح در گوشه و کناری قدم میزدم و موقعی که این اتفاقات برایم می افتاد معمولا در روز بعدش کنار بساطی که پهن میکردم خوابم میگرفت و هر رهگذری که از کنارم میگذشت از خستگی و بی خوابی و رخسار درهم شکسته ام به خوبی متوجه قضیه  شب زنده داری من میشد.

همراه با وسایلم که داخل یک ساک کوچک میگذاشتم چند روزنامه  هم داشتم وموقعی که به مقصد میرسیدم روزنامه ها را پهن میکردم  و جاسویچی ها را روی آن مرتب کرده و به شیوه و مدل های گوناگون جاسویچی ها را می چیدم تا مشتری را به سوی بساطم جلب کنم  و آنها را بفروش برسانم.

همراه خودم هم طبق معمول چند نان و مقداری پنیر محلی نیز همراه داشتم که غذای صبح و نهارم بود و  همچنین گاها بعضی از مغازه ها یک فلاکس آب یا تانکر کوچک را جلو مغازه که برای امثال ماها می گذاشتند و یا از شیرآب در ترمینال ها برای رفع تشنگی استفاده میکردم.

در مهاباد هم برای اولین بار یک مغاره که یک جوان خیلی مهربان و با شعور در آن مغازه کار میکرد و مغازه خودشان هم بود بمن کمک زیادی میکرد که وسایلم را در جلو درب مغازه اش بگذارم و آنها را بفروشم و از شانسی که داشتم سدمعبر به این مغازه هم کاری نداشتند.

خاطره (۱)

 در بخش های قبل شرایط و وضعیت زندگیم را شرح دادم که پدر و مادرم انسانی زحمتکش بودند و پدرم به خرید و فروش گاو مشغول بود و مادرم هم ماست فروش بود. تنها منبع درآمد ما اساسا همین ماست فروشی بود که مادرم را نان آور خانه کرده بود. ما برای هر کاری به مادرم مراجعه میکردیم. هر روز غروب سر کوچه منتظر مادر بودیم که از کار روزانه برگردد و برای ما چیزی بیاورد از جمله میوه و شرینی و ما به این خاطر هم برایش برگشتنش لحظه شماری میکردیم.

روزهای که مادرم بنا به دلایلی برای فروش ماست به بازار نمی رفت ما  ان روز هیچ خوشی و شادی  نداشتیم.

 برگردم به اصل مطلب. ما به ارایشگاه نمیتوانستیم برویم ، نه به این خاطر که دوست نداشتیم برویم! از لحاظ فرهنگی در این سطح بودیم که بخواهیم موی سرمان را در آرایشگاه درست کنیم.  امکان تامین هزینه اش را نداشتیم. پدرم دو دستگاه  ماشین های قدیمی آرایشگری خریده بود که علاوه بر وضعیت تحمیلی که برایم پیش آمده بود این دو ماشین هم شیره جان ما را گرفته بود. این ماشین ها برای پدر به معنی تکمیل شدن در روبراه کردن سر و وضع ما بود، وصله کردم لباس ها و کفش ها هم از مهارت های پدر بود که آرایشگری هم به آن اضافه شد.

پدرم ماشین ها  را به این خاطر که  زنگ نزنند  در داخل گازوئیل میگذاشت! این ماشین ها برای پدر فقط یک دنده داشت! دنده صفر و دنده ای که تا یکی دو ماه بعد نیازی به تراشیدن نباشد. معمولا برای کار آرایشگریش مرا غافلگیر میکرد من ترس و وحشت زیادی از این دو ماشین داشتم طوری که اگر میگفتند که موی سرت را میزنیم فرار میکردم و اگر هم غافلگیر هم میشدم از زمان شروع و با افتادن هر مویی بر گردن و شانه هایم جیغ میکشیدم و مدام گریه میکردم . “مهارت” پدر در آرایشگری هم بلای سر ما شده بود که با هر حرکت دست او جان بر لبت میرسید و آنچنان موی سرت را میکشید که برای یک بچه غیر از این شیون و زاری کار دیگری نمیشد کرد. شاید زیاد نتوانم آن را توصیف کنم اما تمام لحضات را به خاطر دارم! این تازه اول کار بود.هم شاگردیها در مدرسه بماند که چه شوخی و تمسخرهایی بار ما میکردند وقتی وضعیت “اصلاح شده” موی سر ما را میدیدند.

خاطره (۲)

البته هر لحظه زندگی ما کارگران مملو از خاطره و اتفاقات عجیب و غریب وپیچیده است اما من در این نوشته ها تنها از هر بخشی یک خاطره کوچکی را از این اقیانوس مالامال از این درد و رنچ های تحمیلی را در نظر گرفته و یاد اورشده ام.

 یک روزهوا کاملا بارانی بود. من روز گذشته اش خیلی خسته شده بودم و همچنین دیر وقت هم به خانه رسیده بودم . علیرغم این وضعیت به خانه یکی از بستگان دعوت شده بودیم و من با این وصف خیلی خوشحال بودم چون خانه ای که ما را دعوت کرده بودند خوشبختانه علاوه بر تلویزیون ماهواره هم داشتند و با خوشحالی موقع برگشت از سرکارم خودم را فورا به انجا رسانیدم که تا دیروقت آنجا بودیم و من میبایست طبق معمول فردا ساعات ۴ از خواب بیدار میشدم.  (البته مادرم معمولا ساعات ۲تا ۳ شب  قبل از من از خواب بیدار می شد و خود را برای ماست فروشی و حمل دبه ها با دست و به صورت پیاده از امیراباد به شهرستان بوکان آماده میکرد که در بخش های قبل خلاصه وار شرح دادم)  احتیاجی به ساعت کوک کردن برای بیدارشدن در خانه ما نبود  و پدر و مادرم بنا به شغلی که داشتند ساعات زنگ ما هم محسوب می شدند و برای انجام  کارهایمان به آنها میگفتم که سروقت بیدارمان کنند .مادرم متوجه خستگی بیش از حد من شده بود و آن شب مراعمدا از خواب بیدار نکرده بود تا سر کار نروم و در خانه استراحت کنم.

در روزهایی که بر اثر هر اتفاقی دیر از خواب بیدار می شدم یا دیر به مینی بوس می رسیدم به شهرستان مهاباد میرفتم و در انجا بساط خود را پهن میکردم.همان روز هرچند دیر از خواب بیدار شدم با این وجود در هوای کاملا ابری و بارانی خودم را به  مهاباد رساندم .

یک نایلون را برای وسایلم در کنار پیاده رو پهن کردم تا وسایلم خیس نشوند البته  بیشتر از نیم متر هم اشغال نکرده بودم و بر روی خودم هم یک نایلون پوشاندم تا خودم هم خیس نشوم .پیش خودم فکر میکردم که مردمی که به من خیره میشدند و من را می پاییدن بحال و روزم میخندیدند یا ناراحت میشدند.

در آنموقع داشتم یک جاسویچی را به یک مشتری میفروختم که ناگهان چند نفر دوروبرم را محاصره کردند یک نفر از آنها با پا و لگد وسایلم را پرت کرد و با صدای خشن و بلند گفت زود از اینجا برو . مردم همه نگاه میکردند  و من یک لحظه متوجه شدم که نیروهای شهرداری هستند و خودم را نتوانستم کنترل کنم و با صدای بلند به رژیم جمهوری اسلامی ایران و نیروهای وابسته اش هر چه بد و بیرا لایقشان بود نثاران کردم.

بلافاصله و با دیدن این وضعیت تمام کسانیکه انجا بودند سر مامورین شهرداری ریختند و اولین کسی که با آنها درگیر شد همان مفازه داری بود که من برای اولین بار وسایلم را جلو مغازه ایشان در پیاده رو پهن کرده بودم. خلاصه مردم ریختند و حسابی  و خیلی خوب مامورین دولتی را کتک زدند. هر رهگذری که می آمد با مشت و لگد آنها را می زد. چنین اتفاق و حادثه ای را تا هم اکنون ندیده بودم این وضعیت کنترل شده نبود و داشت به یک اعتزاض وسیع خیابانی تبدیل میشد که از طریق وارد شدن گارد ویژه توانستند  مامورین شهرداری را از دست مردم بشدت معترض نجات دهند. مامورین شهرداری در این ساعات نمادی از سر تا پای رژیم بودند که مردم فرصتی پیدا کردند که به آن بتازند.

 با همکاری مردم تمام وسایلم که با لگد مامورین دولتی پرت شده بود جمع آوری شد و صاحب مغازه آنرا برایم نگاه داشت.از آن روز با آن صاحب مغازه آشنا شدم و ایشان مدام به مامورین دولتی اخطار میداد و انگشتش را به من اشاره میکرد و با تاکید میگفت این دستفروش هر روز می آید اینجا یعنی جلو مغازه من و وسایلش را به فروش میرساند،اگرشما جرات دارید دوباره بیایید و مزاحمش شوید.

خلاصه وضعیت پیش امده برایم خیلی به خوبی تمام شد و من مدام میرفتم جلو آن مغازه و وسایلم را در روبروی مغازه در پیاده رو پهن میکردم بدون اینکه ایندفعه مزاحمی داشته باشم و من بدون ترس و اظطراب با پشت گرمی که به صاحب مغازه و مردم داشتم وسایلم را آزادانه  میفروختم. مامورین شهرداری دیگر از آن محل عبور نمیکردند و عبور هم میکردند من را نمیدیدند!

 حدودا ۶ ماهی به این شغل مشغول شدم وقبل از تمام شدن اجناسم برای چندین بار برای خرید به تهران می رفتم ماهها میگذشت و بدون اینکه بدانم که چقدر درآمد دارم و یا در این مدت چه سودی داشته ام مدام مشغول دستفروشی بودم تا اینکه یک روز که اجناسم خیلی کم شده بود و می خواستم دوباره به تهران برای خرید بروم و حساب و کتاب کردم که با تمام جاسویچی های که هم باقی مانده بود سرمایه ام بیشتر از ۷۰۰۰ تومان نمیشد و من ناچارا بعد از ماهها دستفروشی تصمیم به ترک این شغل هم گرفتم  و  در فکر پیدا کردن کاری درست و حسابی تری بودم.

در پایان

 کمی تامل لازم است تا  فکرکنیم که کسی که نان آور خانواده است و شغلش مثل من دستفروشی است و نظام سرمایه داری و رژیم جهل و خرافه و جنون اسلامی ایران این وضعیت را به آنها تحمیل کرده است چگونه و با چه وضعیتی می تواند خرج و مخارج خانواده اش را تامین نماید؟ با این وصف کسانیکه داری شغل هم هستند درآمدشان کفاف زندگی را نمیکند پس کسی که تنها امید زنده ماندنش دستفروشی است میتواند چکاری بکند؟ این دسته از خانواده ها چگونه می توانند روز را به شب برسانند ؟ سفره این دسته از کارگران میتواند از چه رنگهای تشکیل شده باشد و یا آیا سفره برای این دسته از کارگران معنایی هم خواهد داشت؟ کودکان و بچه های این دسته از خانواده ها چه انتظار ویا توقعی از نان آور خانه دارند و نان آور خانه می تواند جه مقدار از خواسته های خانواده و یا بچه هایشان را با این وضعیت برآورد کنند یا اصلا این امکان برای نان آور خانواده است که بداند که خواست به چه معناست و چگونه نوشته می شود؟

در هر صورت ضبط و توقیف و مصادره اموال و اجناس دستفروشان و هرگونه تهدید و ارعاب آنها و توهین و هتک حرمت نسبت به دستفروشان  به هر شکلی و تحت هر نامی بدون هیچ قید و شرطی مردود و محکوم است و اگر محاکمه ای در کار است قبل هر کس میبایست دولت و محافظان دولت و سرمایه  محاکمه شوند. برای اینکار تمامی دولت ها موظفند که برای تمامی شهروندان جامعه بدون استثنا شغل مناسب با شرایط مناسب برای یکایک شهروندان تامین نمایند و تمامی شهروندان از یک سطح حقوقی و اقتصادی و ازادی یکسانی برخوردار گردند. اگر این کار از آنها بر نمیاید چرا کنار نمیروند. حقیقت این است که آنها حافظ یک وضعیت و یک قانون نه برای تامین زندگی و رفاه همه شهروندان بلکه تامین کننده منافع طبقه سرمایه دار و همه اعوان و انصارشان میباشند. طبقه کارگر و مردم ستم دیده و محروم باید در بیکاری و فقر نگاه داشته شوند تا امکان هیچ تغییر و تحولی را نتوانند فراهم کنند. انها سرکوب و تحقیر میشوند تا مجال هیچ “توطئه ای” و انقلابی نداشته باشند. اتحاد و سازمانها و رهبران اعتراض کارگران باید خفه شوند و دستگیر و خانواده هایشان محروم شود تا درس عبرتی برای دیگران باشد و این به سادگی یعنی تاریخ مبارزه طبقاتی و تاریخ همه جوامع بشری که تا هم اکنون وجود داشته است. هر خزعبلات دیگری که در توصیف این شرایط تحویل ما میدهند بی ارزشند و باید از ذهن و تلاش ما دور شوند.

 ما کارگران چاره ای جز آگاهی به این وضعیت، اتحاد برای تغییر و سازمان و مبارزه برای بر انداختنش نداریم.