تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد(بخش چهارم)

تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد(بخش چهارم)

بخش های پیشین در http://www.hafteh.de   و  http://eshtrak.wordpress.com/  قابل دسترسی است. یا چنانچه جمله «تارنمای چه باید کرد چرا تعطیل شد» را در گوگل جستجو کنید بخش های پیشین را خواهید یافت.

محمد حسیبی

۱۷ آبانماه ۱۳۹۳ برابر با ۸ نوامبر ۲۰۱۴ میلادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دراین روز محاکمه غیرقانونی مصدق بزرگ در محکمه نظامی به سال ۱۳۳۲ در سلطنت آباد آغاز شده بود. اتهام او این بود که وی قصد براندازی نظام سلطنت را داشته است و مردم را برای این کار تشویق و تحریص کرده و دستور مسلح شدن آنها را داده است. این اتهام به دنبال دستگیری نصیری که حکم قلابی وغیرقانونی عزل دکتر مصدق را که در حقیقت از سوی نماینده امریکا در ایران برای انجام کودتا صادر شده بود با خود آورده بود دستگیر و حکم قلابی را مردود دانست. در این مقوله سالهای مکرر در سایت چه باید کرد نوشته و در تلویزیون چه بایدکرد گفته بودم و نیازی نمی بینم دراینجا بازهم بدان پردازم. اکنون پس از اینهمه سال باید عرض کنم که:

دراین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند

اجازه دهید حرف آخر را در آخر بزنم. نتوانستم در ۱۷ آبان سخنی از آن مرد بزرگ، آن مصدّق صادق و باهوش و صدیقی که به غیر از محدود ایرانیان در درون و بیرون ایران کسی از عظمت کردار و هدف غائی و نهائی او باخبر نیست و در تنهائی مطلق در زندان استعمار درگذشت کلامی به میان نیاورم. یادش بخیر و راهش پیش روی یکایک ما ایرانیان و جهانیان باد.

*******************************

در سرآغاز بخش چهارم ضروری است که توجه شما هموطنان، بخصوص هموطنانی که مبارزه سیاسی برای نجات مردم ایران و نهایتا نجات بشریت را مثل این نگارنده در سرفصل امور زندگی خویش قرار داده اند یادآور شوم که مهم ترین مطلب و دلیلی که مرا بر آن داشت تا به شرح زندگی سیاسی خود در غربت غرب در این سلسله نوشتار بپردازم همان است که در (بخش اول) به نقل از شماره ششم مجله تازه تأسیس EIR آورده بودم. روی جلد این مجله تصویر خمینی که آن را عینا در زیر می بینید چاپ شده بود:

در این تصویر ستاره یهود بر عمامه آیت الله خمینی و جمله ای که در کنار آن دیده می شود در ماه مه ۱۹۷۹ یعنی کم تر از سه ماه بعد از ورود آیت الله خمینی به ایران دیده می شود. آن جمله را چون در این عکس خوانا نیست در زیر درج می کنم:

Muslim Brotherhood:

London’s shocktroops for the

New Dark Ages

بنابراین به این موضوع بسیار مهم باز خواهم گشت.

       

اما شما هموطنان محترم از من خواسته بودید که تمامی خاطراتم را از آن به بعد بدون کم و کاست بنویسم و من نیز پذیرفتم. بنابراین، نوشتار بخش پیش (بخش سوم) را به شرح زیر ادامه می دهم:

در آخرین پاراگراف (بخش سوم) چنین آورده بودم که:

. . . « حالا داستان چهل هزار دلار یکباره به چیزی معادل ۷۰ یا۸۰ هزار دلار تبدیل شده بود. قسط خانه مسکونی، قسط اتوموبیل همسرم، اجاره دفتر حزب و دیگر مخارج زندگی دائم مثل یک هیولا پیش رویم دهان باز می کرد و نمی دانستم چگونه از چنگش رها شوم.»

سالها قبل از انقلاب قطعه زمینی را در دامنه کوه های شمال تهران در خیابان آصف خریده بودم و قبل از عزیمت به امریکا ساختن آن را برای سکونت خود و خانواده ام آغاز کرده بودم که ۹۵ درصد به اتمام رسیده بود و تا یکماه بعد صد درصد تمام می شد. آن را به سفارت کانادا به مبلغ سه هزار دلار در ماه اجاره داده، از دوستی تقاضا کرده بودم برای اتمام پنج درصد باقیمانده سرپرستی نماید. با لطف او کار به موقع تمام شد و هر ماه سه هزار دلار در امریکا دریافت می کردم. این مبلغ گرچه کفاف تمام خرجهای عادی و مبارزاتی مرا که زیر بارش بودم نمی داد، اما خیالم را تا حدی راحت می کرد که اگر تمام هست و نیستم را نیز در امریکا از دست بدهم قادر خواهم بود دو یا سه اطاق در گوشه ای اجاره نموده و با در آمدی حاصل از استخدام شدن در جائی گلیم خود را از آب بکشم.

 در این زمان دفتر حزب را به دو دلیل زیر به اجبار بستم:

یکم – به خاطر عدم امکان مالی پرداخت اجاره و دیگر مخارج آن که هیچیک از اعضا هرگز حتا یک دلار هم بابت هزینه های این حزب پرداخت نمی کردند.

دوم – به این دلیل بسیار مهم بود که اطراف مرا یک مشت سلطنت طلب و ساواکی و دزد آریامهری که در آغاز تشکیل حزب همه خود را سر به زیر و سر به راه به نمایش گذاشته بودند و حالا کم کم پررو شده بودند و جنس و خمیره نوکر صفت و ضد بشری خود را به تدریج نشان می دادند. آن پرویز شهنواز که در نقش حافظ جان من در برابر تهدیدهای دانشجویان خط امام که قصد جانم را داشتند ظاهر شده بود فقط یک قصد داشت و آنهم چپاول من بود. یکی دیگر از اعضای حزب فردی بود به نام باقر هیأت. بعدها دوست آگاهی به من گفت او کارمند عالیرتبه شرکت نفت ایران بوده و یکی از دزدی های وی دزدیدن نفت از لوله های نفت آغاجاری که به دریا برای بارگیری کشتی ها می آمد بود. او نفت را به کشتی های نفتکش کوچک تری روی دریا به قیمت ارزان تر می فروخت و پولش را در جیب مبارک می گذاشت. در این میان چنانکه قبلا اشاره کرده بودم فقط یک تن سلطنت طلب باشرف وجود داشت. نام او کیقباد ظفر، اولین مهندس آرشیتکت فارغ التحصیل از دانشگاهی در فرانسه و در عین حال بختیاری و پسر عموی ثریا همسر شاه ایران که ساختمان بانک ملی در خیابان فردوسی در زمره کارهای او بود. او در دورانی که ثریا ملکه ایران بود در مجموعه کاخ نیاوران زندگی می کرد و داستانهای حیرت آوری از دربار و اتفاقات شرم آور بخصوص در رابطه با اشرف پهلوی خواهر دوقلوی شاه برای من تعریف می کرد که همه آن حرف و ربط ها قابل درج در اینجا نیست. فقط به یکی از آنها دراینجا اشاره می کنم. او می گفت سر میز شام با خاندان سلطنت اغلب اشرف روبروی او می نشست و اغلب کفشش را در آورده و پایش را در پاچه شلوار وی تا جایی که ممکن بود بالا می برد. او با خنده می گفت او چند شلوار پاچه تنگ برای پوشیدن در سر میز تهیه کرده بود . . . تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. کیقباد ظفر به من می گفت:

“حسیبی تو نباید در انظار با من دیده شوی مٌــهر شاه بر در …ن من خورده است. برای تو خوب نیست که کسی تو را با من ببیند”. کیقباد ظفر از دوستان استاد بی نظیر موسیقی و سنتور نواز بی مانند ایران حبیب سماعی بود و چون سنتور نواختن را از او آموخته بود به سبک او سنتور می نواخت. به یکی دو نوار از سنتور نوازی او که سیامک شجریان برادر آقای محمدرضا(سیاوش) شجریان نیز همراه وی خوانده است همچنان گهگاه گوش فرا می دهم و یادش را گرامی می دارم. کیقباد ظفر دو فرزند داشت یکی دختری بود به نام الهه که با مردی بسیار خوش قیافه و خوش اندام ازدواج کرده بود و اشرف پهلوی شوهرش را مجبور کرده بود در نزدیکی وی در نیویورک زندگی کند زیرا او را برای تکمیل کلکسیون خروس های اطراف خود برگزیده بود. در مورد کیخسرو ظفر پسر کیقباد ظفر که گویا یک سلطنت طلب دو آتشه و دزد و ضد بشری مثل تمام سلطنت طلب ها بود و من اطلاع نداشتم و بعدا به دامش افتادم و مال و منالم را در شراکت با او از دست دادم به موقع خواهم نوشت.

  

حالا گرچه حزب را و حتا هفته نامه کاوش را نیز اجبارا بسته بودم، اما سه هزار دلاری که هرماهه از سفارت کانادا دریافت می کردم برای هزینه های جاری زندگی کافی نبود. مادرم نیز چند ماه قبل از انقلاب برای دیدن خواهر کوچک ترم که با همسر و دو فرزند در ایران زندگی میکرد به ایران رفته بود. او از بیماری آسم مزمن از سالهای جوانی تاکنون رنج می برد. هزینه دکتر و داروی وی بسیار زیاد بود. باید هرماهه مبلغ ده هزار تومان هم که گاهی به پانزده هزار تومان افزایش می یافت برای هزینه ها و آسایش او در ایران می فرستادم. خلاصه اینکه به قول معروف “دست و پایم بدجوری در پوست گردو گیر افتاده بود.”

روی خانه ای که در آن زندگی می کردم هنگام خرید سیصدهزار دلار وام گرفته بودم، اما قیمتش اکنون به قریب ششصدهزار دلار افزایش یافته بود. خانه بزرگ دو طبقه ای بود با استخر و حیاتی بزرگ به نحوی که تپه پردرختی در حیات آن وجود داشت. آن را برای فروش گذاشتم و چون وام خانه در زمان ریاست جمهوری جیمی کارتر به ۱۲ درصد رسیده بود خریداری برایش نیافتم. فقط یک چاره برایم باقی مانده بود آنهم دریافت وام دوم روی این خانه بود. به بانک برای دریافت وام دوم مراجعه نمودم، اما بانک حاضر نشد وامی با بازپرداختی طولانی به من بدهد. اجبارا وامی شش ماهه با بهره ۱۶ درصد از بارکلی بانک کالیفرنیا دریافت نمودم. تا چشم به هم بزنم در حالیکه تمامی مبلغ وام را خرج کرده بودم پنج ماه از مدت شش ماهی که فرصت داشتم گذشت. حالا دریافت وام سوم از بانک غیر ممکن بود. بهره رسمی وام خانه هم به ۱۸ درصد رسیده بود. سخن کوتاه، مرد یهودی رذلی را که یک پای او آسیب دیده بود و هنگام راه رفتن لنگ می زد یافتم که حاضر شد به من وام بدهد، اما گفت برای اینکه وام او اولین وام باشد تا موقعیت قانونی او برای به اجرا گذاشتن وامی که به من می دهد قوی باشد باید وام اول و دوم مرا نیز به بانک پرداخت نموده مبلغی هم اضافه تر به من پرداخت کند. علاج دیگری نداشتم پیشنهادش را پذیرفتم و او وامی ۱۲ ماهه به مبلغ ششصد و پنجاه هزار دلار و بهره ۲۱ درصد به من پرداخت نمود که مبلغی قریب یکصد و بیست هزار دلار دستم را گرفت. قسط ماهانه این وام قریب ۸ هزار دلار در ماه بود. من امید داشتم که بهره ها پایین بیاید تا بتوانم خانه را بفروشم، اما پایین نیامد، خانه به فروش نرسید و پس از مدتی قریب ۸ ماه بعد توان پرداخت ۸ هزار دلار قسط ماهانه را نیز نداشتم. آن مرد یهودی رذل از پیش می دانست که عاقبت کار به کجا خواهد کشید. او اقدام قانونی برای تصاحب خانه مرا آغاز نمود. پروسه از دست دادن خانه و تحویل دادنش به آن مرد یهودی قریب ۴ ماه طول می کشید.

در این وضع اسفبار با مردی بسیار نیک صفت بنام آقای دولتشاهی که اسم اوّلش را فراموش کرده ام آشنا شدم. او سالهای مدیدی بود که از کودکی و نوجوانی در امریکا می زیست. شغل او معاملات املاک تجاری بود. او به من راهنمائی کرد که اگر می توانم هر چندماه یکبار یک قسط ۸ هزار دلاری به آن مردک لنگ یهودی پرداخت نمایم تا بدینوسیله پروسه قانونی از دست دادن خانه را طولانی تر نمایم. به آقای دولتشاهی گفته بودم که یک خانه در ایران دارم که به سفارت کانادا اجاره داده ام و او به من گفته بود نگران نباشم او تلاش خواهد نمود تا خانه تهران را برایم بفروشد. زمان به سرعت می گذشت و من مثل مرغ سرکنده پرپر می زدم. تاب و توان اندیشیدن برای یافتن راه نجاتی نداشتم.

در چنین موقعیتی بود که ناگاه افراد سفارت کانادا در تهران که ۶ امریکائی را در زیرزمین خانه من در تهران پنهان کرده و به نحوی از ایران نجات دادند ایران را ترک کرده و پرداخت اجاره سه هزار دلار در ماه را نیز متوقف ساختند. این ضربه بزرگ مالی چنان مانند پتک سنگینی بر سرم وارد آمد که قادر نیستم چنان که باید برای شما هم میهنان تعریف کنم. شما خود وضعیت مرا در آن دم به هر نحوی که می توانید مجسّم کنید.

یکی دو هفته بعد آقای دولتشاهی را ملاقات نموده و جریان سفارت کانادا و خانه ام در تهران را با وی در میان گذاشتم. او به محض اینکه داستان را شنید درست مثل اینکه جایزه یزرگی نصیبش شده باشد به من گفت از آنجا که خانه ات در تهران خالی نبود نمی توانستم آن را برایت بفروشم، حالا مشکل حل شد، سپس بدون اتلاف وقت در اتوموبیل خود سوار شد و گفت به زودی با من تماس خواهد گرفت.

چند روزی گذشت که یک روز آقای دولتشاهی که قریب ۲ ساعت رانندگی با من فاصله داشت (او در جنوب لوس آنجلس در منطقه هرموزا بیچ “Hermosa Beach” زندگی می کرد و من در منطقه شمال لوس آنجلس بودم) با چهره ای خندان و موفق از در وارد شد. او به من تشری دوستانه زد که چرا ماتم گرفته ای مگر نگفتم که خانه ات را در تهران خواهم فروخت. قبل ازاینکه او از این فراتر رود وسط حرفش پریدم که: مرد حسابی من که امروز پیش رویت نشسته ام مدت قانونی پاسپورتم سر آمده، اگر هم به سر نیامده بود نمی توانستم با توجه به فعالیت های سیاسی برای امضاء فروش خانه به ایران بروم، سرم را از تنم جدا خواهند کرد. اجازه قانونی اقامت در امریکا نیز ندارم، چگونه می خواهی خانه ام را در تهران بفروشی؟ فراموش نمی کنم که او در جوابم گفت “گر صبرکنی ز غوره حلوا خواهم ساخت” جواب دادم بسیار خوب بگو چگونه قرار است از این غوره برایم حلوا بسازی؟

از هم میهنان در اینجا استدعا دارم برای پی بردن به مابقی ماجرا که آقای دولتشاهی چگونه از غوره برایم حلوا پخت و آن حلوا چه بود و نهایتا چگونه مثل زهر هلاهل به حلقم فرو افتاد منتظر بخش پنجم که به زودی منتشر خواهد شد باشند. اما گمان نکنید که آقای دولتشاهی مثل پرویز شهنواز کلاهی برایم دوخته بود. دولتشاهی آدم بسیار نجیب و خیرخواهی بود. در عین حال گوشزد می کنم که گمان نکنید این سخنان با مطلب تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد ربطی ندارد. به آن مربوط است و در حقیقت بخشی از آن است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ادامه دارد

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی

                                          محمد حسیبی