سالهای زندگی یک کارگر و مبارزه برای رهایی طبقه کارگر(٢)

سالهای زندگی یک کارگر و مبارزه برای رهایی طبقه کارگر

(۲)

در بخش قبل راجع به کار کودکیم  در کوره پزخانه بحث کردم. سرانجام در سن یازده سالگی برای همیشه  کوره پزخانه را ترک کردم. سنم بالاتر رفته بود اما هنوز هم کودک بودم  و کار در کوره پزخانه علاوه بر اینکه زندگی در این دوران کودکی را از من گرفته بود از لحاظ جسمی و روحی هم لطمه سختی را متحمل شدم. در ادامه زندگی و به مثابه میلیون ها کودک کار مجبورا تن به کارهای سخت و زیان آور دادم و این بار به کار در بخش دامداری و کشاورزی  پرداختم. بخشی از کار دامداری مربوط به زمان بعد از اتمام کار در کوره پزخانه که در مقطع ابتدایی درس میخواندم هم مربوط میشود.

 باید تاکید کنم من هم مانند هر کودک دیگری از طبقه کارگر در جامعه به دنیای نابرابر، وارونه و پر از استثمار پی برده بودم. هرچند در یک  خانواده  مذهبی و در یک جامعه اسلام زده بزرگ شده بودم اما کار و تجربه زندگی اولین چیزی که به من آموخت این دروغ بزرگ در مورد خدایی بود که برای مردمی که باید در نادانی و ترس و برای ادامه وضعیت موجود نگاه داشته شوند ساخته شده بود. حتی کودکی از طبقه کارگر اگر چه نتواند توضیح بدهد اما میداند که بهشت موجود برای طبقه مرفه و ثروتمند جامعه را  این “خدا” کاملا و با دقت پاسداری میکند! از همان اوان کودکی در برابر  این نوع خرافه و مسائل مذهبی عکس العمل نشان می دادم  که مدام مورد سرزنش نزدیکان قرار میگرفتم و گاها سر این مسئله کتک هم میخوردم. لقب “کافر بی دین” را از همان دوران کودکی به من دادند و همین امر نیز باعث شد که بعد ها تاثیر خوبی بر اطرافیان و خانواده ام و خصوصا پدر و مادرم بگذارم. در بخش های بعد به توضیح آن خواهم پرداخت. در واقع کار و زندگی طبقه کارگر به من آموخت که در همان دوران کودکیم  راحت تسلیم هر گونه بیعدالتی نشوم و با اشکال مختلف اعتراض خود را نسبت به هر بی حقوقی نشان دهم، طوری که  خانواده ام  لقب “سمه جیکه”  بهم داده بودند، به قول خودشان زیاد جیک جیک میکردم و به عرض و آسمان هم معترض بودم.

بخش ۲

کار در بخش دامداری و کشاورزی

در سال ۱۳۶۰ وقتی که من هشت سال داشتم همراه خانواده از روستای سریل آباد به شهر بوکان کوچ کردیم. چند دلیل مهم برای این کوچ ما وجود داشت. یکی اینکه  در کردستان جنگ شروع شده بود و خمینی فرمان حمله به کردستان را صادر کرده بود، حمله سپاه و ارتش با توپ و خمپاره خانه و کاشانه ما را خراب کرد و زندگی را از ما در روستا گرفت. اکثر دام های ما بر اثر اصابت گلوله های توپ و راکد و خمپاره تلف شدند. دوم  اینکه ما  مالک و یا خرده مالک نبودیم و و یک متر هم زمین کشاورزی نداشتیم و میبایست برای مالکان و خرده مالکان کار میکردیم. برادر های بزرگتر از من معمولا در پایان فصل کار در روستا، به شهرهای بزرگ همچون تهران برای کار میرفتند و چند ماه را در آنجا ها مشغول به کار بودند. در همین ایام بود که یکی از برادرهایم در تهران که کار ساختمانی میکرد بر اثر نبود امکانات ایمنی مناسب از طبقه دوازدهم ساختمانی سقوط میکند و دردم جان می دهد. این مصیبت برای ما به همان اندازه نا امن شدن کار و زندگی در کردستان در همه جای آن، بزرگ بود بطوری که دیگر مجال ادامه زندگی را برای ما بسیار دشوار تر کرد و بالاخره اینکه در روستا نشانی از تقریبا هر گونه امکانات رفاهی،آموزشی و بهداشتی عمومی نبود.

سرانجام در محله ای بنام امیراباد که در حاشیه شهر بوکان قرار داشت سکونت اختیار کردیم. هرچند ما از روستا به شهر و برای شهرنشینی مهاجرت کرده بودیم اما همان فرهنگ روستایی را با خود به یدک میکشیدیم.  پدرو مادرم انسانی زحمتکش بودند که  مشغول دامداری بودند پدرم به خرید و فروش دام مشغول بود و مادرم ماست فروش بود. من هم بعد از فصل کار کوره پزخانه در تعطیلی تابستان به مدرسه میرفتم و البته همزمان به مادرم کمک میکردم که هر روز کله سحر (معمولا ساعت ۴ صبح) چند کیلومتر از امیراباد تا  مرکز شهر  را پیاده  با حمل دبه های شیر و ماست طی میکرد. متاسفانه من در این ایام مدرسه خواب و استراحت کافی برای برای رشد و نمو هم نداشتم. هفته ای که مدرسه من صبح شروع میشد من با مادرم دبه ها شیر و ماست که خیلی هم سنگین بودند را حمل میکردم و فورا برمیگشتم و میبایست خودم را به کلاس درس میرساندم و هفته ای که بعد ازظهر کلاس شروع میشد من علاوه بر حمل دبه های شیر و ماست، آنها را هم میفروختم.بعنوان دستمزد از مادر روزانه پنج ریال میگرفتم و هر روز فروش بهتری میداشت یک تومان میگرفتم. این مبلغ برای من خرج روزانه ام بود و از اینکه میتوانستم روزانه خرجی ام را تامین کنم خوشحال بودم. معمولا بخشی از دستمزدم را  هم پس انداز میکردم که بتوانم هر ماه یک بار سینما بروم. علاقه شدیدی به فیلم های جنگی و فیلم های کاراته با شرکت بروسلی داشتم. یا اینکه چند نفر با هم جمع می شدیم و ماهی یک بار یک تلویزیون و یک ویدئو کرایه می کردیم. به خاطر وضعیت نامناسب اقتصادی تلویزیون نداشتیم و درآمد خانواده هم اینقدر نبود تا بتوانیم تلویزیون بخریم. کمبود تلویزیون را از هر لحاظ  احساس میکردم. معمولا دوستانم موقعی که همدیگر را در مدرسه  می دیدیم از داستانهای مختلف و خصوصا برنامه های کودکان و فیلم های کارتن که آنها دیده بودند تعریف می کردند و من میماندم چه بگویم. به خاطر غروری که داشتم پیش آنها نمی گفتم که ما تلویزیون نداریم و هر بار برایشان یک دروغ  باید سرهم کنم. میگفتم که فرصت کافی نداشتم، میگفتم هیچ علاقه ای به فیلم و تماشای تلویزیون ندارم و یا در این موقع مشغول بازی کردن بودم. آنها تعریف می کردند و من برایشان به علامت تایید سرم را تکان می دادم. دوست داشتم مثل بچه های دیگر زندگی کنم و امکانات داشته باشم. فقط حسرت زندگی آنها را می خوردم و بعضی مواقع هم که مهمانی می رفتیم به تماشای تلویزیون صاحب خانه می نشستیم  دوست داشتیم که  برنامه ها زود تمام نشود.

زمان به سرعت میگذشت و من سال سوم دبیرستان بودم که بالاخره پدرم یک تلویزیون کمدی بزرگ سیاه و سفید برایمان خرید. از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم اما دیگر دوران کودکی را سپری کرده بودیم و دیگر فیلم و سریال و کارتن برایم چندان مهم نبود. هر چند الان هم علاقه زیادی به تماشای تلویزیون ندارم اما آن احساس کمبود بچگی را هنوز دارم.

در سرمای شدید زمستان نیز روال زندگی و تامین هزینه خانواده همین بود.  در این سرما خودم را با لباس گرم میپوشاندم اما به خاطر دوری راه و حمل دبه های سنگین شیر و ماست  و راه طولانی عرق زیادی میکردیم، موقعی هم که به مقصد میرسیدیم و عرق ها خشک میشد از سرمای شدید می لرزیدیم. من معمولا دست و پاهایم  زود یخ میکرد به طوری که دستم قدرت گرفتن پیمانه شیر را نداشت و بیشتر اوقات مشتری هایم هنگام ریختن شیر در پیمانه کمکم میکردند.هرازگاهی هم آتش کوچکی روشن میکردیم که لباسهایمان دودی و سرو صورتمان سیاه میشد. با این وضعیت به مدرسه میرفتم که بوی دود و  سیاهی سر وصورت هم موجب میشد که همکلاسی هایم نیز کمتر به من نزدیک شوند. آزار و اذیت فیزیکی معلمین هم که کوچکترین درکی از وضعیت ما نداشتند به جای خود.

در خانواده  سه برادر از خود بزرگتر داشتم. دو تا از برادرهایم از لحاظ قد به من نزدیک بودند و رسم بر این بود که لباس هایمان دست به دست میشد. اولین سال برای بزرگترین فرزند یک دست لباس می خریدند و همین لباسها  سال دوم هم به فرزند متوسط میرسید و سال سوم یعنی دوسال بعد از پوشیدن این لباسها این دفعه نوبت من میرسید. موقعی هم این لباس ها  به من میرسید که دیگر واقعا قابل استفاده نبودند. لباسهایی که نوبتشان به من میرسید بپوشم معمولا چند وصله داشت تا قابل استفاده شود. معمولا وصله ها هم از یک رنگ و لباس از رنگ دیگر. گاها نخ های پینه هم از رنگ دیگری بودند که مثل چراغ راهنمایی از دور پیدا بود! شلوار محلی که خودش شکل و قواره محلی داشت را عقب و جلو میکردند در حالیکه در قسمت های زانو دو وصله هم داشت! این خاطرات شور و شوق لباس نو پوشیدن را الان هم از ادم میگیرد! از کفش هایمان هم بگویم، آنها هم از نوع کفش های پلاستیک بود که در سرما تقریبا همیشه یخ زده بود و پاهایمان را اذیت میکرد. به همین دلیل الان هم پاهایمان کج و کوله است. پدرم متخصص وصله کردن این نوع کفش ها هم بود که مدام کفش هایمان را با جیر مشابه کفش پینه میکرد و گاهی هم دورنگ بود یعنی کفش یک رنگ و پینه ازنوع رنگ دیگری بود .شاید این روزها روزهای سختی بودند نه تنها برای ما بلکه  بیشتر برای پدر و مادرم که نتوانسته بودند که در این دنیای پر از استثمار زندگی مرفهی برای خودشان و ما به وجود بیاورند و متاسفانه تا آخرین لحظات مرگشان به مانند میلیون ها انسان گرسنه در این دنیای وارونه نتوانستند کوچکترین لذتی از زندگی ببرند.

با این وصف ما شهرنشین شده بودیم. در واقع حاشیه نشین بودیم و به زحمت به شهر نشینان میشد فهماند که بابا ما هم ادمیم و دیگر دهاتی نیستیم! اما واقعیت این بود که شرایط زندگی که بر ما هم تحمیل شده بود و سطح زندگی که داشتیم اجازه نمیداد ما هم شهری بشویم. “دهاتی” های ثروتمند را معمولا مانند ما تحقیر نمیکردند و آنها بسرعت بسیار بیشتری شهری میشدند و واقعا هم همینطور بود. اما به خاطر این “برو دهاتی” که به ما میگفتند چه دعواهایی هم نصیب ما میشد.

این سطح از کار و در آمد به ما اجازه شهرنشینی نداد! ناچار به روستا برگشتیم. وضعیت نامناسب اقتصادی و در آمد کم ما را وادار به برگشتن به روستا کرد.در کلاس اول راهنمایی بودم، روستا هم مشکلات خاص خودش را داشت، سگ های خانگی و درنده آرامش و امنیت را از اهالی روستا بخصوص زنان و کودکان گرفته بود. هیچ امکانات رفاهی، آموزشی و بهداشتی درست و حسابی نبود. آب چاه آشامیدنی نزدیک و در فاصله کم و گاها چسپیده به چاه فاضلاب بود که آب اشامیدنی کاملا غیر بهداشتی بود. بغل خانه ها به زبالدانی تبدیل شده که مرکز زباله های چندین ساله یا بهتر است بگویم چند ده ساله خانواده ها بودند که به محلی برای بازی بچه ها تبدیل شده بود. بخش دیگر از بازی های ما در میادین فضولات خشک شده حیوانی بود که هیزم زمستانی بودند. از برق هم خبری نبود و با فرا رسیدن غروب، روستا به طورکلی در تاریکی فرو می رفت. در روستای ما وسیله حمل و نقل برای رفت و امد به مدرسه وجود نداشت. روستای ما یعنی سریل آباد تا مقطع پنجم ابتدای داشت و نزدیکترین روستا به ما که مقطع راهنمایی داشت روستای قلعه رسول سیت بود که کیلومتر ها فاصله داشت و در روستای ما ۴ نفر مقطع راهنمای درس می خواندیم که صبح ها با همدیگر برای مدرسه راه طولانی و پر خطر دشت و کوه را با پیاده میپیمودیم که بعد از گذشت دو ماه از اول سال همگی بجز من به خاطر دشواری راه از درس خواندن انصراف دادند. من تنها ماندم که برایم خیلی سخت بود و کوه های منطقه معمولا پر از گرگ بودند و من داستانهای عجیبی از گرگ شنیده بودم و به همین لحاظ خیلی ترس داشتم و همیشه با دلهره خودم را به مدرسه میرساندم. یک جفت چکمه سیاه جیر داشتم که به علت پیاده روی های طولانی پاهایم را اذیت و مدام زخمی میکرد. روزهایی که هوا تقریبا مناسب بود به محض اینکه کمی از خانه و روستا دور می شدم چکمه ها را در می آوردم و زیر بغل میکردم و ترجیح میدادم که با پای برهنه روی شن و خار ها راه بروم چون چکمه ها پاهایم را به شدت اذیت میکرد. یک گونی برنج خالی هم همراه داشتم که کتاب هایم و ساندویچ پنیر داخلش می گذاشتم. برای رفع تشنگی هم از چشمه و برکه های اب سر راه استفاده میکردم. همیشه یک چوب دستی بزرگ هم برای دفاع از خودم همراه میبردم که برایم خیلی ضروری و اساسی بود، و به خاطر اینکه همکلاسیها و معلم ها چوبدستی را نبینند نرسیده به  روستایی که مدرسه در آنجا بود چوب دستیم را پنهان میکردم و برگشتی موقعی که راهی خانه میشدم دوباره آنرا بر می داشتم.

بعد از اینکه از مدرسه بر می گشتم علاوه بر مشق و تکالیف و درس خواندن به کار دامداری مشغول میشدم. به گاوها میرسیدم، زیرشان را تمیز میکردم و به بدنشان بورس میکشیدم و به آنها آب و علف می دادم. هرچند روز یکبار هم با پدرم با دستگاهی به نام داس بزرگ علف و خصوصا یونجه را خرد میکردیم و برای استفاده چند روزه دامها آماده میکردیم. روزهای تعطیل هم گاوچرانی میکردم و چون رفیق هم نداشتم حسابی با گاوها رفیق صمیمی شده بودم. برای هرکدامشون یک اسم انتخاب کرده بودم و برایشان شعر میخواندم و یا برایشان سوت میزدم. برای من گاوها در آن دوران بهترین دوست محسوب میشدند بطوری که اگر پدرم یکی از آنها را می فروخت من کلی گریه میکردم. برای از دست دادن آنها خیلی متاثر میشدم. متاسفانه  آن سال دام هایمان دچار بیماری شدند و اکثرا آنها را از دست دادیم. این مصیبت بزرگی بود. ناچار بعد از یک سال اقامت در روستا مجددا به شهر و خانه سابقمان برگشتیم.

کار دامداری هم خیلی راحت نبود و مشکلات خودش را داشت با همان لباس و کفش  مدرسه مشغول به کار دامداری میشدم که لباس خواب هم بود! آنزمان تا موقعی روستا بودیم دستمان را با صابون نمی شستیم و از صابون هم خبری نبود و با همان دست های آلوده غذا هم می خوردیم . عدم امکانات ایمنی و ابزارهای خطرناکی همچون داس بزرگی که علف ها را خرد میکرد  برخی از کارگرانی که به این شغل مشغول بودند انگشت دستان شان قطع شده بود، یا بخاطر ضربه خوردن از طرف دام ها  دچار آسیب دیدگی های جدی شده بودند. پدرم از جمله کسانی بود که چندین دفعه زیر پای دام ها افتاده و زخمی شده بود. جدا از این موارد میباست شب و روز مشغول پاک کردن و تمیز کردن و رسیدن به آنها میشدی!

تابستان ها را دیگر به کوره پزخانه نرفتم. از آن نفرت داشتم. باید ثابت هم میکردم که اگر به کوره نمیروم میتوانم کار کشاورزی بکنم. میگفتند کودک است و نمی تواند کار کند به همین خاطر من میبایست به اندازه دومرد بزرگ کار میکردم تا بیکار نباشم و به کوره پزخانه بر نگردم. می بایست نشان بدهم میتوانم مثل یک بزرگ سال میتوانم کار کنم. به همین دلیل ناچارا با شدت و سرعت زیاد کار میکردم تا جای که دستگاه خرمن کوب را موقع کار کردن که با تراکتور کار میکرد به راحتی خاموش میکردم و همین امر باعث شد مردم لقب “خرمن کوب” به من بدهند.در مدت کمی جای خودم را برای کار کردن در رشته های مختلف کشاورزی باز کردم. این لقب هم کار خودش را کرد  و از روستا های دیگر در دور و نزدیک برای کار کردن سراغم می آمدند. من محال بود یک روز هم بیکار باشم و دستمزد بیشتری هم میگرفتم.

کار کشاورزی  به سه دسته مهم  کاشت، داشت و برداشت تقسیم میشود و کار در مزارع متنوع است. انواع و اقسام کار موجود است که می توان به بخشی از آنها اشاره کرد: نهال کاری ،میوه چینی ،علف چینی(علف های هرز)،آبیاری،شخم زدن،کوپاشی، سم پاشی،برداشت یا درو کردن انواع محصولات کشاورزی با دست ، داس و ملاغان و با ماشین آلات،بیل کاری،خرمن و کارهای مربوط به خرمن،صیفی جات ، سبزیجات و میوه جات، وجین کاری و… است. در همه قسمت های ذکرشده کار کرده ام. مهم ترین کارهای گروهی در این بخش میوه چینی ، وجین کاری و برداشت محصولات یا درو کردن با دست،مانند کار چغندر قند و نخود چینی است.  کارگران این بخش می بایست ساعت ها زودتر خود را آماده کنند. معمولا در دسته های جداگانه سر سه راهها و یا سر چهارراهها جمع می شدیم و با مینی بوس سر کار می رفتیم. به خاطر اینکه مبادا از سرویس ها جا بمانیم مجبورا ساعت ها زودتر سر موعد حاضر می شدیم و در این سرمای بامدادی همه خواب آلود به انتظار مینی بوس می نشستیم.

ابزار کار ما یک جفت جوراب کهنه وپاره بود که یا آن را روی  اشغالها پیدا میکردیم یا جوراب های کهنه شده خودمان بودند. برای کارکردن هم کاملا غیر بهداشتی بودند.  نه صاحب کار ابزار کار مناسب در اختیار میگذاشت و نه دستمزد کم مجال فکر کردن به خرید یک جفت دستکش برای چنین کاری را میداد.قانونی هم که بتواند از این شرایط کاری حمایت کند وجود نداشت.

خاطره تلخی از یک کار گروهی دارم. ما برای برداشت نخود کار میکردیم و صبح ساعت ۵ صبح بیدار و آماده میشدیم که  با ماشین مینی بوس سر کار برویم.معمولا ایاب و ذهاب یک و گاها دوساعت طول میکشید. این مدت بعنوان بخشی از ساعات کار محسوب نمیشد.کار نخودچینی بود.دستانمان معمولا تاول میزد.ترکیدن تاول ها با شوری و رسوبات روی نخود دردناک و بشدت اذیت کننده بود. برای کسی که عملا اینکار را نکرده است ممکن است ساده بنظر برسد. یک پیر مرد تقریبا ۸۰ ساله هم همراه ما بود که اسمش عمو غفور بود. بخاطر کهولت و عدم توانایی کار زیاد به عنوان ذخیره از او استفاده میکردند، هر موقع که احتیاج به نیروی کار زیاد میشد او را به کار دعوت میکردند در غیر اینصورت بیکار میشد. مام غفور مردی متین،خوش رو و خوش اخلاق بود. کار و مشقت توان زیادی برایش نگذاشته بود.عمو غفور (مام غفور) تنها بود و  کسی را هم نداشت که مخارجش را تامین کند و برای زنده ماندن  ناچار به این کار بود. ما چند نفر که نیروی کاری خوبی هم برای صاحب کار و هم برای سرکارگر بشمار می آمدیم، تصمیم گرفتیم برای مام غفور یک کار تمام وقت بگیریم.در یک حرکت جمعی  تصمیم گرفتیم که به کارفرما بگوییم و اعلام کنیم که چنانچه مام غفور استخدام تمام وقت نشود ما هم کار نمیکنیم. صاحب کار این خواست ما را قبول کرد. آنجا اهمیت اتحاد و همدلی کارگران را بیشتر متوجه شدم. پی بردم که این اتحاد چه اهمیتی دارد. ما توانستیم مام غفور را از این وضعیت نجات بدهیم. مام غفور در عین حال برای ما دوست داشتنی هم بود، در حین کار داستانهای مختلفی تعریف میکرد و براستی کمتر احساس خستگی میکردیم. همه مام غفور را دوست داشتند . در کارهایش به او کمک میکردند. یک روز مام غفور از همان ابتدای کار سرحال نبود. خیلی ناراحت به نظر میرسید و احساس میشد که تماما گرفته و و هراز گاهی هم اشک هایش را با آرنجش پاک میکرد. سعی میکرد به روی خودش هم نیاورد و دیگران هم نفهمند. چای بعداظهر را خورده بودیم که مام غفور گفت  میروم یک  آب سرد  به سر وصورتم بزنم.  فاصله چاه آب با محل کار تقریبا  ۵۰۰ متر میشد. چندین دقیقه گذشت و مام غفور برنگشت. سرکارگر مام غفور را صدا کرد، با صدای بلند تر او را باز هم صدا زد. مام غفور هیچ  جواب نمیداد یکی از کارگران رفت تا خبری از مام غفور بیاورد که وی را که افتاده بود، میبیند. متاسفانه مام غفور همان جا درکنار چاه آب میمیرد و چشمانش را برای همیشه  روی هم بسته بود. مام غفور واقعا تا آخرین لحاظ زنده ماندن ناچار از زحمت و درد ناشی از آن در چنین سن و سالی هم بود. غم بسیار سنگینی فضای ما را گرفت و بسیار اندوهگین شدیم. مام غفور چون وضعیت اقتصادی نابسامانی هم داشت در مراسم تشیع جنازه اش به اندازه تعداد انگشتانش مردم شرکت نکرده بودند! مرگ مام غفور همیشه مرا بیاد این شعر می اندارد که می گوید:

دارا  چو  خسته شد ز اسب  سواری

صد دختر  پریچهره بمالند  تنش را

مزدور که نعمت ده داراست چومیرد

کسی نیست که صد روزه بدوزد کفنش را

 پس هرآنکس که  گوید   خدا هست

بایست با   مشت   کوبید    دهنش را

 تعیین دستمزد کارگران کشاورزی و  کار در مزارع، که جز کارگران فصلی به شمار می ایند به صورت توافقی  لفظی بین کارگر و صاحب کار صورت میگرفت. کسانیکه بیکار بودند و یا اینکه بیماری و یا ناراحتی های جسمی داشتند مجبور بودند که تن به دستمزدهای پایین تری هم بدهند. همیشه دستمزد زنان کارگر و کودکان کار کمتر ازدستمزد مردان بود. با این وصف گاها زنان در محل کار مورد تجاوز صاحب کاران هم قرار میگرفتند. معمولا ساعات کار از ساعت ۷ صبح  تا ۷ بعد ظهر زیر افتاب گرم و سوزان تابستان شروع میشد. دادن غذا به کارگران متفاوت بود و بعضی از صاحب کاران غذا (نان و چای) میدادند.

 کارهای کشاورزی هر کدام فصل و زمان مشخص خودش را دارد و باید در آن وقت انجام شود. مثلا به خاطر اینکه بارندگی زیاد محصولات کشاورزی را خراب میکند کارگران مجبورند که با عجله و سرعت بالا کار کنند که این وضعیت شدت کار را افزایش می دهد و از قبل این چنین کاری صرفا صاحب کارسود بیشتری به جیب میزند. در حین کار در مزارع خبری از رعایت بهداشت و امکانات بهداشتی نیست. توالت هم به شکل صحرایی  بود! شرایط از هر لحاظ بد، غیر بهداشتی، سخت و کار در آفتاب داغ تابستان و سرعت بالای کار همه و همه، بعضا کارگران را دچار ضعف میکرد و هر از گاه یکی از هوش میرفت.

در این بخش کاری تا جای که من به یاد  دارم هیچ کار منظم و آگاهانه ای در مورد تشکل و یا ایجاد کمیته  نمی شد، همچنین بحثی در مورد اتحاد و ایجاد سازماندهی یک حرکت جمعی  برای افزایش دستمزد و غیره در میان نبود. آنچه که اعتراض کارگران به شرایط و وضعیت کاری و سطح دستمزد ها بود اساسا مسایلی بسیار مقدماتی بود مانند سرباز زدن از کار یا وقت کشی و طفره رفتن از انجام منظم کار و امثالهم بود. بیشتر اذهان روی این نوع اعتراض متمرکز بود و راههای خوبی هم پیشنهاد میشد اما خوب این سطح از آگاهی و اعتراض جوابگوی نیاز ما نبود.

در کار کشاورزی نه تنها باید از سختی کار گفت بلکه از درجه بالایی از خطر همیشگی و امکان ازار رساندن به بدن وجود دارد. عدم حمایت قانون کار برای کارگران در بخش  کشاورزی و خصوصا مزارع هیچگونه مسائل و امکانات ایمنی برای کارگران در نظر گرفته نشده و نمیشود. نه از قانون خبری است و نه از امکانات و ابزار مناسب کار و نه بیمه و بازنشستگی!  بارها اتفاق افتاده که کارگران دچار جراحت های سنگینی همچون قطع دست یا انگشتان دست و پا با داس ،ملاغان ، بیل و شده اند و یا کارگر در موقع کار در چاه عمیق سقوط کرده و حتی منجر به مرگ هم میشد. صاحب کاران هم کوچکترین توجهی به فراهم نمودن و درنظر گرفتن امکانات ایمنی نمی کردند و آنچه برایشان مهم نبود مرگ کارگر بود و از همه مهمتر کارگران مواد شیمایی ،سم یا آفت کش های زیان آور و خطرناک را با دست مخلوط و برای سم پاشی مزارع آماده میکردند. همچنین با دست  سم پاشی  کرده بدون اینکه از دستکش ،ماسک یا امکانات ایمنی استفاده کنند. اغلب این کارگران با سم مسموم و دچار بیماری های خطرناک   و جبران ناپذیر میشدند.

عموئی فرصت طلب و پایان کار کشاورزی

یک حاجی داشتیم خرده مالک و آدم خیلی خسیس هم بود. حاجی عموی مادرم بود. و معمولا کارگران برایش کار نمیکردند(حداقل اینقدر آزاد بودیم!) مگر اینکه کسی مجبور میشد. یک روز پیش من امد و التماس کرد که برایش کار کنم. او میخواست گیاه های هرز و خاردار را براش  وجین کنم. میدانست که من کار دارم اما خیلی اسرار و التماس کرد من هم قبول کردم. نزد خودم هم فکر میکردم که خوبه که مردم بیشتر به کارم اعتماد کنند و بدانند که من حتی  بوته های این چنینی را هم وجین میکنم و شهرت کاری بیشتری پیدا کنم! از بیکاری هم که همیشه میترسیدم. البته این نوع کار را هم کسی نمیکرد. صبح سر کار رفتم و حاجی هم خودش بعداظهر قبل از اتمام کار پیش من آمد. خیلی خوب کار کرده بودم و حتی کوچکترین استراحتی در بین کار نکرده بودم! تمام دست هایم پر از خار بود. دست هایم که بدون دستکش هم کار میکردم خونی شده بود. به این فکر میکردم خودم را راضی میکردم که با کاری که کرده ام لقب و شهرت تازه تری برای کارکردن خواهم گرفت. اما داستان بر طبق این نقشه خیالی من نبود! حاجی خودش خیلی “زرنگ” بود و “فامیل” هم بودیم. مسئله به صورت دیگری عوض شد. حاجی که به من رسید بدون اینکه  حتی خسته نباشید بگوید با عصبانیت گفت تو که کاری نکرده ای ومن هیچ دستمزدی بهت نمیدهم و مرتبا تکرار میکرد که “میدانستم بچه هستی و از عهده این کار بر نمیای” من که بغض کرده بودم به طرف خانه راه افتادم. در این مسیر خیلی گریه کردم. به داخل روستا رسیدم. مردان روستا طبق معمول جلو مسجد جمع شده بودند. آنها از دور مرا که دیدند فهمیده بودند که ناراحت هستم. سلام کردم و میخواستم از کنارشان رد بشوم که با صدای بلند گفتند جریان چیه خرمنکوب ؟!  برگشتم و داستان را برایشان تعریف کردم و دست هایم را نشان دادم. غیرتشان داشت میترکید. همه تصمیم گرفتند همراه من به محل کاری که کرده بودم برویم. کار را به آنها نشان دادم. همه تعجب کردند و میگفتند هیچ ماشینی هم این کار را نمیتواند بکند! چرا حاجی دستمزدت را نداده است و رو به حاجی کردند و به او گفتند خیلی بی انصافی حاجی! برای این کار میبایست چند برابر بیشتر دستمزد پرداخت میکردی. حاجی سیگارش را روشن کرد و مانده بود چه تصمیمی بگیرد. راهی براش نمانده بود. رو به جمعیت کرد و دستمزدم را برایم پرت کرد و گفت زهرمارت باشد! من اجازه ندادم بغضم بترکد خیلی ناراحت شدم و خیلی هم پشیمان که چرا این همه  اضافه هم براش کار کردم و زحمت کشیدم. دستمزدم را برداشتم و گذاشتم داخل جیبم و در حضور جمعیت من هم به حاجی گفتم درس خوبی به من دادی، از این به بعد نه تنها برای تو بلکه  برای هیچ مالک زمینی کارگری نخواهم کرد و برای همیشه خط قرمزی بر روی کار کشاورزی کشیدم و به کار ساختمانی  روی آوردم. در قسمت بعدی کار در بخش ساختمانی را دنبال میکنم.

بخش مطالبات و سازماندهی

 زندگی کردن در روستا همیشه با مشکلات زیادی همراه است هرچند کشاورزی و دامداری نقش مهمی در اقتصاد دارند اما روستائیان فقیر از امکانات درست و حسابی زندگی بی بهره و محروم هستند.  سیاست اقتصادی دولت باعث فقر فرهنگی،اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی در روستا ها است. این سیاست غلط زندگی روستائیان فقیر را به طور کلی فلج کرده است. دولت بعنوان ماشین اجرایی سیستم سرمایه داری در روستا هم کارش همین است که دیده میشود و همواره در صدد تامین نیروی کار برای گرداندن سرمایه های بزرگ و کوچک در مزرعه و پرورش دام و در شهرها و محل های کار است.

چرا کارگران دامداری و کشاورزی از هیچ قانونی برخوردار نیستند و ساعات های طولانی در معرض آفتاب سوزان و تابش مستقیم خورشید و معضلات بهداشتی و غذایی و… مواجه هستند ؟ چرا کارگر ان این بخش به صورت فله ای با حقوق روزمزدی و با دستمزد ناچیز که از سوی صاحب کار تعیین میشود به کار گرفته میشوند ؟ چرا کوچکترین اهمیتی به مسائل امنیتی  که باعث مرگ و جراحت های سنگین همچون قطع اعضای بدن و بیماری های خطر ناک است داده نمیشود ؟ کارگران و خانواده های کارگری این بخش چرا علاوه بر نبود هیچ گونه امکانات رفاهی ،بهداشتی و ارتباطات رسانه ای و جمعی و از همه مهمتر در نبود آموزش و پرورش و سیستم مناسب در راستای رشد علم و آگاهی اجتماعی ،سیاسی ،اقتصادی و…  کمبود یا فقر فرهنگی را به یدک بکشند؟

چگونه آگاهی از حق و مطالبات خود برای این بخش از کارگران ممکن میشود؟ در چه اشکالی کارگران فعال و رهبران اعتراض میتوانند متحد شوند؟ بر چه اساسی متحد میشوند و برای چه امری؟چرا کارگران این بخش نمیتوانند تشکل و یا اتحادیه  خود را تشکیل دهند؟ اصلا می دانند که تشکل و یا اتحادیه چیست؟  فعالین و پیشروان کارگری چه نوع آگاهی های را به این بخش داده اند و یا چقدر در سازماندهی آنها برای ایجاد تشکل مستقل خود کوشیده اند؟ چه امر مثبتی را در این زمینه ها انجام داده اند که بتوانیم روی آن بحث کنیم؟

بیشک جمهوری اسلامی رژیمی است ضد آزادی ،ضد زن ،ضد کودک ،ضدکارگر و کلیه قوانینش ضد انسانی و ضد کارگریست. طبیعی است که در چنین جامعه استبداد زده ای رهبران و پیشروان و فعالین جنبش کارگری وظایف سنگین تری را بر عهده دارند و لازم است در تمام  رشته و بخش های کاری عملا در ارتباط باشند و به شیوه گسترده آگاهی سیاسی ـ طبقاتی خود را رواج بدهند. از جمله  برنامه ای داشته باشند و از پایه  وشروع به آگاهی دادن و سازماندهی در راستای ایجاد کمیته های کارگری در محیط کار کنند. کمیته های کارگری در محیط کار و در بخش های متفاوت کاری فضا را برای ایجاد توده ای کردن اگاهی و اتحاد و تشکل به وجود میاورد. یک اتحاد پایدار در میان پیشروان در هر بخشی اعم  از کوره پزخانه ، کشاورزی ، دامداری، ساختمانی، و غیره ضامن اتحاد و سازماندهی اعتراض است، هر چند که بطور موقت هم و برای چند ماهی هم در این محیط ها کار کنیم. کلید سازماندهی اعتراض و فرموله کردن مطالبات در دست کمیته های کارگری است که مستقیما نیاز به سازماندهی اعتراض کارگران و نمایندگی مطالبات کارگران را پاسخگو میباشند.