داستان کوتاه‎

فصلی برای عاشقی


خواب بودی یا نه، نمی دانم، وقتی آمدم ، دراز به دراز روی تخت افتاده بودی . چراغ اتاقت خاموش بود و پرده های پنجره را هم کشیده بودی، ولی از نور کم جان شمعی که آن گوشه، روی میز، پر پر می زد، می شد چشمهای بسته ات را دید. چشمهای سیاه درشتی که در بیداری هم همیشه خواب آلود و خمار بود.یادت هست به بهانه دیدن قوهای دریاچه، برای اولین بار با هم رفته بودیم پارک و تو از من پرسیدی چرا من؟ گفتم بخاطر چشمهات،،،،،، من عاشق چشمهای خمارت شده بودم، نگاهم که می کردی دلم هری می ریخت و قلبم به تپش می افتاد.
از آن روز به بعد عینک آفتابی می زدی که چشمهات را نبینم. گفتی می خواهی بدانی بدون آنها هم دوستت دارم یا نه. دوستت داشتم، عاشقت بودم، چشمها بهانه بود یا نه، نمی دانم ولی با همان چشمها مسحورم کرده بودی. همیشه موقع خداحافظی ازت می خواستم که عینکت را برداری تا یک بار دیگر ببینمشان. تو سر به سرم می گذاشتی و من به التماس می افتادم. آنقدر که عینکت را روی بینی لاغر و کشیده ات پایین می زدی و از بالای شیشه سیاهش نگاهم می کردی، چشم در چشم. به خانه که می رسیدم، اول می رفتم سراغ قلم و کاغذ، و تصویری را که در ذهنم مانده بود طراحی می کردم. همه دیوارهای اتاقم پر از نقاشی چشمهای تو بود، حتی روی در کمدها و قفسه کتابخانه ام آنها را چسبانده بودم. مادرم می گفت چرا فقط چشم؟
حجب و حیایی که با مادر داشتم اجازه نمی داد بگویم که عاشقت شده ام اما او می فهمید و فهمیده بود که می گفت، این چشمها جادو می کنند. راست می گفت من جادو شده بودم. دیگر حتی برای خوردن غذا هم از اتاق بیرون نمی رفتم. مادر اولش شاکی بود ولی بهانه کرده بودم که امتحان دارم و او غذایم را توی سینی دسته نقره ای می گذاشت و برایم می آورد بالا، در اتاقی که مثل آشیانه عقابی تنها در زیر شیروانی قرار داشت با یک پنجره رو به سوی شالیزار ها، و آن دور دور ها خط کمرنگی از درختان میان من و آبی لاجوردی دریا، و لکه ابرهایی که به خیالم تصویر چشمهای تو را در آسمان تداعی می کرد.
انگار در رویا زندگی می کردم، همیشه همراهم بودی. در خواب و در بیداری، احساست می کردم .مثل جوکی های هندی ، ساعت ها یک جا می نشستم و آنقدر به تو فکر می کردم تا در هاله ای از مه احضار می شدی. اول از همه چشمهایت را می دیدم و بعد ذره ذره ی اندام خوش تراشت، در برابر نگاه بهت زده من، به هم می پیوستند. نرم و لطیف پوشیده از حریری به رنگ بنفشه های ارغوانی در میان مه غلیظ کوهستان. کوهستانی که خانه ما پشت به آن ، رو بسوی شالیزارها بر فراز تپه ای نشسته بود. همین که مژه می زدم یا سری تکان می دادم ذرات وجودت در هوا معلق می شدند و به پرواز در می آمدند اما چشمای سیاه خمارت، در مقابلم می ایستاد و آنچنان مسحورم می کرد که از نو احضارت می کردم. وقتی برایت تعریف می کردم چطوری هر روز و هر ساعت توی اتاقم احضارت می کنم، گونه های برجسته ات قرمز می شد و می گفتی تو دیوانه ای دیوانه. و بعد تکه ای از نان سمبوسه ای را که به دندان گرفته بودی پرت می کردی توی دریاچه و می زدی زیر خنده. من قوهای سفید را نشانت می دادم که آرام و خرامان ، جفتِ هم بسمت تکه نان شنا می کردند و می گفتم، ببین همیشه با هم اند هر روز بیشتر شبیه هم می شوند. مادر می گوید زن و شوهرهایی که عاشق باشند شبیه هم می شوند. درست مثل همین قوها که حالا هر دوتاشان خال قهوه ای روشنی زیر گردن شان روییده. تو می خندیدی و می گفتی حالا کدام مان شبیه دیگری می شود؟ بعد تکه نان دیگری بسوی شان پرتاب می کردی و با زیرکی زنانه ای خودت را با قوها سرگرم می کردی که من بگویم، شبیه تو می شویم.هم من و هم بچه.
می گفتی پسر شبیه تو باشد بهتر است با سرسینه پشمالو شبیه خرس، و من می خواستم همه دنیا به زیبایی چشمهای تو باشد و به شیرینی زبانت، که گرمم می کرد.اما تو همیشه خدا سردت بود و دوست داشتی سرت را روی سینه ام بگذاری و با سرانگشتان ظریفت موهای سینه ام را شانه کنی. من هم موهای شبق سیاهت را می بافتم و تو بازشان می کردی و من دوباره می بافتم. تو راست می گفتی من خیلی سمج بودم. سمج و تنها. مثل عنکبوت سمجی که هر شب گوشه اتاقم، آن بالا نزدیک سقف، درست جاییکه یکی از نقاشی های آبرنگ چشمهای تو را چسبانده بودم ، کارتنک می بافت و صبح که چشم وا می کردم، می دیدم که شبیه مرده شورهای قبرستان های قدیمی کنار لاشه خشکیده حشره ای کز کرده. آینه دقم بود. همین که می رفتم سراغش، جلدی با پاهای کج و کوژش لای درز دیوار می خزید. با سر قلم مو تارهایش را خراب می کردم و شب که می شد باز از نو کارتنک می بافت.کم کم بهش عادت کرده بودم. از سماجتی که در کارش داشت، خوشم آمده بود بخاطر همین یک وقت هایی از باغچه برایش مگس می گرفتم و می انداختم روی تارش و می نشستم تماشایش می کردم. هر دوی ما تنها بودیم ولی دیگر هیچکدام مان احساس تنهایی نمی کردیم. تنهایی درد ندارد، احساس تنهایی است که خوره ی جان آدم می شود٠خودت گفته بودی اگر یکی از قوها بمیرد، جفتش هم از تنهایی دق مرگ می شود.آنقدر غذا نمی خورد تا بمیرد. گفتم من هم بدون تو می میرم. تو به من خندیدی و به شوخی پرسیدی، اگر تو زودتر مردی چی؟ گفتم زندگی کن. گفتی چطور؟ گفتم با یاد من زندگی کن. در ذهنت مرا بساز، احضارم کن. گفتی چطوری احضارت کنم؟ گفتم کاری ندارد. چراغ اتاقت را خاموش می کنی و یک شمع روشن می کنی و دراز می کشی روی تخت، چشم ها را می بندی و در ذهنت مرا تصور می کنی. هر کجا که باشم می آیم،،،،،،،