زندگی چه پربار می توان باشد / زهره مهرجو

“زندگی چه پربار می توان باشد”

از: زهره مهرجو

۰۴ دسامبر ۲۰۱۴

“غروب –

که هوا به سردی می گراید،

پنجره ای گشوده می شود،

چشمانی پرسش گر

در جستجوی بازمانده تابش خورشید

به افق خیره می شوند ..

و از هجوم هوای تازه

سینه ای منبسط می گردد؛

خیال پرواز

در اندیشه ای اوج می گیرد ..!

آسمان اطراف خاکستری ست،

سقفها چه کوتاه اند ..!

همسایگان در خواب ..

و پرندگان بر روی شاخه ها

درد بی هم آوائی خویش را

به باور نشسته اند! ..

زمین، بهت زده ..

و در حیرت تاراج گرانبهاترین زینت خویش –

آرام آرام می گرید ..

چشمان سرخش هنوز،

از دیدن هجوم اشکال سیاهرنگ

در جای جای پیکر مورب اش

ناتوانند..!

پای پنجره سینه ای فشرده می شود ..!

مبهوت.. در تفکری عمیق،

با خویش می گوید:

زندگی چه پر شکوه می توان باشد –

اگر دریچه قلبهامان را

بروی لبخند خورشید بگشاییم ..

و هر دست اعتماد را

که بسوی ما می آید؛

بگرمی بفشاریم.

زندگی چه زیبا می توان باشد

اگر دیدگانمان را بر رنگهای زندگی

نبندیم،

اگر هر آنچه را که داریم

با هم قسمت کنیم:

غمها و شادیهایمان را،

فقر و ثروت

نارسائی ها و وفور را –

میان همدیگر ..

زیستن چه هدفمند خواهد بود

اگر جایگاه خویش را

بازیابیم ..

و برای دستیابی به بکرترین آرزوهایمان

گام برداریم !..

و چه پربار خواهد بود زندگی

اگر تنهایی زمین را در یابیم ..

و

نهال محبت را در سراسر آن

بکاریم ..!”