نقد حزب کمونیست کارگری: جان کَندن های خرده بورژوازی در پروسۀ دگردیسی به بورژوازی

نقد و بررسی پروسۀ گسست حزب کمونیست کارگری از موقعیت خرده بورژوایی خود به سوی بورژوازی.

از میلیتانت شماره ۶۳

مقدّمه:

اخیراً پس از انتشار اطلاعیه ای از سوی رفیق ناصر احمدی مبنی بر گسست خود از کلیت گرایش حزب کمونیست کارگری، از سوی مشاورین و اعضای کمیتۀ مرکزی این حزب واکنش هایی غیر سیاسی و مضحک به این موضوع نشان داده شد. رفقای گرایش مارکسیست های انقلابی در دفاع از گسست رفیق ناصر احمدی دخالت گری هایی کردند که موجب خشم و عرق کردن مضاعف کادرهای این حزب شد. آن ها منطبق با سُنت جا افتادۀ حزب کمونیست کارگری در مواجهه با نقد و چالش نظری توسط مخالف خود شروع به برخوردهایی سیستماتیک، از پلیسی و شبه پلیسی گرفته تا عقب مانده در حد فرهنگ فئودالی، کردند. همۀ نیروهای چپ درگیر با مسائل کارگری، این حزب و روش برخود آن را به خوبی می شناسند، بنابراین نیازی به افشای آن نیست. روش برخود عقب مانده، شبه فئودالی و غیر سیاسی و مافیایی این حزب بخشی از طبیعت ذاتی این حزب است و اساساً این حزب با همین روش برپا شده است. در نتیجه نیازی به واکنش یک به یک در مقابل هر برخورد هیستریک کادرهای این حزب مثل ناصر اصغری و حبیب بکتاش احساس نمی شد تا این که اصغر کریمی بیانیۀ انشعاب طبقاتی این حزب، از رادیکالیزم دهقانی به سوی مدنیت بورژوازی را منتشر کرد. این موضوعی است که باید مورد بحث و نقد قرار می گرفت و در نتیجه بهانه ای شد که به جنبه هایی از واکنش های سایر کادرهای حزب کمونیست کارگری نیز در همین نوشته پرداخته شود.

اصغر کریمی از رهبران حزب کمونیست کارگری ابتدا نکاتی از گفتار منصور حکمت را به عنوان مقدمه ای بر بازتکثیر مطلبی از او آورد و این گونه نوشت:

«ریشه های حزب کمونیست کارگری در اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپای غربی است، نقطۀ مقابل فرهنگ و اندیشۀ ملی اسلامی و ناسیونالیسم و چپ بومی و شرقزده. نقطۀ مقابل آن چه سرمایه داری دولتی به اسم کمونیسم در چین و روسیه بر سر مردم آورد.» (۱)

و بعد، خیلی زود گویا سؤالاتی از او شده که او ترجیح داده بود همان بحث های منصور حکمت را عیناً به عنوان پاسخ منتشر کند. البته آن سؤالات «به موقع» باعث شد اصغر کریمی مسئولیت تئوریزه کردن این انشعاب طبقاتی را از شانۀ خود بردارد و بر سر جای اصلی اش، یعنی شانۀ منصور حکمت بگذارد تا ضمناً خود را از هرگونه پاسخگویی نیز معاف گرداند. شخصاً برای اولین بار بود که این نظرات منصور حکمت را دیدم و حقیقتاً حیرت زده شدم. از خود پرسیدم آیا این همان نظراتی است که منصور حکمت را به « مارکس زمانه و بزرگترین مارکسیست قرن معاصر» تبدیل کرد؟! باخود فکر می کردم پس چه کسی باید چه نظری بدهد که «کوچکترین مارکسیست قرن معاصر» محسوب گردد! از خود پرسیدم آیا به راستی به خاطر این نظرات است که برای او «هفتۀ منصور حکمت» برگزار می کنند! آیا واقعا حزب کمونیست کارگری با همین نظرات حزب کمونیست کارگری شد. یعنی حتا یک مارکسیست در این حزب وجود نداشت که بگوید این نظرات اعلام انشعاب طبقاتی به سمت جریان بورژوازی است؟

اعلام انشعاب طبقاتی حزب کمونیست کارگری به سمت جریان بورژوازی:

متن زیر یک خداحافظی تمام و کمال با ادعای سوسیالیسمی است که توسط منصور حکمت فرمولبندی شد و ما ناچاریم قسمتی از آن را این جا منعکس کنیم:

« کمونیسم کارگری یک سنت اروپاى غربى است. مهمترین سرمایۀ حزب کمونیست کارگرى این است که یک حزب غربى است. بگذارید این را معنى کنم. حزبى است که ریشه هایش در اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپاى غربى است. این حزب اسلامى – ملى یک عده از جوامع شرقى نیست که علیه امپریالیسم قد علم کرده و می خواهند دولت خودى درست کنند. این ناسیونالیسم چینى نیست. این فرهنگ بومى جائى نیست. این حزب کارگر صنعتى آلمانى و انگلیسى است که رهبرانش را بیرون داده و آن فرهنگ کاپیتالیستى را هضم کرده و نقاط مثبتش را هم شناخته و در خصومت فرهنگى و مدنى و نژادى هم با غرب نیست. این اولین سرمایۀ این جریان است. یعنى در ایران با پیروزى حزب کمونیست کارگرى، مدنیت غربى پیروز می شود. من نمی خواهم هیچ توهمى نسبت به مدنیت غربى تاکنونى به دست بدهم، ولى هر کس که کلاهش را قاضى کند می داند اجازۀ حرف زدن از اجازۀ حرف نزدن بهتر است. اگر کلیسا برود نماز خودش را بخواند و در کار مردم فضولى نکند، بهتر است. یا اگر زن و مرد آزاد باشند که هر مناسباتى با هم می خواهند برقرار کنند و یا مرد با مرد و زن با زن و هر چه که الآن در جامعه داریم مى‌بینیم، بهتر است از این که با چماق بر سر مردم بزنند. ما داریم می بینیم که اگر اجازه بدهند که هر کس نقدش را به جامعه بگوید بهتر است و این ها همۀ دستاوردهاى مدنیت غربى است. جامعۀ شرقى از این چیزها از خودش بیرون نداده است. حیف! کاش داده بود! ولى نداده است. به ما مربوط نیست. بالأخره نداده است و الآن حزبى که می خواهد برود آن آزادمنشى سیاسى را بیاورد پایش را روى مدنیت غربى گذاشته است. و این خویشاوندى با غرب به نظر من در عمیق ترین سطحى رابطۀ ما را با جهان آن دوره تعیین می کند. و کارهایى را در حیطۀ اختیارات حزب کمونیست کارگرى قرار می دهد که چینى‌ها و کشورهاى متفرقه‌اى که در آن چپ ها سر کار آمدند، نمی توانستند بکنند و آن این است که در کشور را باز کند به روى غرب و خودش را در امتداد مدنیت غربى و نقد غربى به جهان، با یک جهان نگرى غربى مطرح کند و در نتیجه منهاى اختلاف سیاسى روزمره با دولت هاى غربى که ممکن است پیش بیاید و یا پیش نیاید، به یک صلح عمیقترى با مردم اروپاى غربى و آمریکا برسد. شرایطى که هیچ کشورى در خاورمیانه ندارد و نمی تواند هم داشته باشد.» (۲)

اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپای غربی چیست:

اول؛ اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپای غربی (همین طور اروپای شرقی، اسکاندیناوی، بالکان و…) اندیشه های پذیرفته شدۀ جان لاک ها، روسوها و ولترها و غیره است. «اندیشۀ حاکم» بر این کشورها و کشورهای صنعتی پیشرفته اندیشه های بورژوازی است که سال های طولانی به عنوان ایدئولوژی حاکم بر کل این جوامع حاکمیت بلامنازع دارد. مدنیت و فرهنگ اروپای غربی اشرافی و متعلق و قابل مصرف اقلیت ممتاز بورژوازی است. منصور حکمت می گوید ریشه های حزبش در این اندیشه ها است و ما هم این گفته را تأیید می کنیم.

دوم؛ فرهنگ و مدنیت و اندیشۀ اروپای غربی یا هر نقطۀ جغرافیایی دیگر مبنای روبنایی دارد و خود منبعث از پایه های مادی آن یعنی اقتصاد کاپیتالیستی است. جامعۀ مدنی بورژوازی تنها در دورۀ تسلط اقتصاد کاپیتالیستی امکان حیات پیدا کرد و به تنهایی و مستقل از این اقتصاد معنا و مفهومی ندارد. حزب کمونیست کارگری از بدو تشکیل، ریشه در بخش خرده بورژوازی همین جامعه و همین مدنیت و فرهنگ داشته، اما با ادعاهای «کمونیستی» در وضعیت بینابینی متوقف شده بود.

بحران کنونی این حزب می باید منجر به حل تکلیف این وضعیت بینابینی باشد. خصلت یک حزب سانتریستی در این است که قادر نیست مدت طولانی در مرکز دوام بیاورد. اگر جنبش کارگری توانست به موقع به آن میزان پیشروی کند که بتواند توازن قوا را به نفع خویش چرخش دهد، گرایش خرده بورژوایی-دهقانی کمونیست کارگری بلافاصه سمت گیری های کارگری می کند و با مسائلی سرو کله می زند که بتواند مورد توجه طبقۀ کارگر قرار بگیرد، اما اگر جنبش کارگری نتواند خارج از زمان تحمل انتظار و «حوصلۀ» گرایش خرده بورژوازی کسب هژمونی کند، توازن قوا را به نفع خویش چرخش دهد، در این صورت موضوعیت کارگری از اولویت خارج می گردد، حزب جایگزین طبقۀ کارگر، کمیتۀ مرکزی جایگزین حزب و لیدر جایگزین کمیتۀ مرکزی و شخصیت های حزب جایگزین تغییرات اجتماعی می شوند. مثلاً ناصر اصغری و مجید آذری و حبیب بکتاش و سعید صالحی نیا و … به جای طبقۀ کارگر تحول اجتماعی را صورت می دهند و شخصیت های رهبر می شوند! در واقع این نوعی مجازات طبقۀ کارگر توسط حزب کمونیست کارگری محسوب می شود. این حزب اگر نتواند با کمک طبقۀ کارگر به آسانی میدانی برای هیاهوی «آزادی خواهی» خود به دست آورد، به سوی بورژوازی انشعاب خواهد کرد. این در حالی است که خود طبقۀ کارگر برای میدان مبارزه برای آزادی نبرد نمی کند، بلکه به جای به دست آوردن میدان مبارزه، برای خودِ رهایی می جنگد.

سوم؛ اندیشه و مدنیت فرهنگ اروپای غربی چیزی نیست به جز تلاش برای جاودانه ساختن سلطۀ بورژوازی. فرق گرایش انقلابی پرولتاریا با این مدنیت و فرهنگ در این است که طبقۀ کارگر دارای آن فرهنگی شود که بتواند با کمک آن دست از کارگر بودن خویش بردارد، و این در حالی است که مدنیت اروپای غربی کارگر را به عنوان استثمار شونده ابدی در نظر می گیرد و در نتیجه این مدنیت در ذات خود سدّ راه تکامل تاریخ و به این دلیل همان بربریت است.

اندیشه، فرهنگ و مدنیت و علوم اروپای غربی به بالاترین درجه منعکس کنندۀ خواسته ها و تمایلات طبقۀ حاکم است. این مؤلفه ها گرچه مدرن و نافی فرهنگ فئودالی است، اما تا زمانی می تواند بالنده باشد که شبح کمونیزم بر فراز آن نچرخد و تنها گزینۀ تکامل تاریخ باشد. در مقابل اندیشه، فرهنگ و مدنیت اروپای غربی، اندیشه های مارکس منبعث از مبارزۀ طبقاتی پرولتاریای این جوامع ظاهر شد. این همان نبرد انقلابی از دورۀ شکوفایی نظام سرمایه داری تا دورۀ کنونی که عصر زوال سرمایه داری و مدنیت و فرهنگ او است، می باشد.

ریشه های گرایش کمونیزم انقلابی در فرایند رو به رشد انقلابی:

مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست نوشتند:

«شبحی در اروپا سیر می کند- شبح کمونیزم. تمام قدرت های اروپای کهن، پاپ و تزار، مترنیخ و گُیزو، رادیکال های فرانسه و پلیس مخفی آلمان، در اتحادی مقدّس گرد آمده اند تا خود را از چنگ این شبح خلاص سازند»

این شبح اکنون در سراسر جهان در حال پرسه زدن است. ریشه های فرهنگ انسانی جامعۀ نوین، نه در مدنیت و فرهنگ اروپای غربی که دقیقاً در همین نبرد است. طبقۀ کارگر از خود فرهنگی مستقل ندارد. جنگ های دهقانی علیه حاکمیت فئودالیزم از علائم مشخصۀ پیدایش بورژوازی و فرهنگ و مدنیت آن به عنوان نیروی سوم جوامع کهن بود و این به همراه خود نطفه های آیندۀ کارگران را به صورت شاگردان کارگاه های صنعتی شکل می داد. طبقۀ کارگر قبل از آن که بخواهد یا بتواند از فرهنگ و مدنیت موجود «بهره ای ببرد» ناچار است تسلط و حاکمیت بورژوازی بر آن را به زیر بکشد و آن گاه که خود قدرت را تسخیر کرد، قبل از آن که بتواند فرهنگ مستقلی از خود تولید کند ناچار است برای همیشه دست از کارگر بودن خود بکشد. طبقۀ کارگر با انحلال خود به مثابۀ کارگر مزد بگیر در واقع نقطۀ پایان به اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپای غربی که بر کل جهان نیز تسلط پیدا کرده است، می گذارد. تمام علوم و تجهیزات مدنیت بورژوازی که نه وسیله ای در دست طبقۀ کارگر، بلکه وسایل تسلط بر این طبقه به شمار می آمد، تازه در شرایط پس از تسخیر قدرت، در کنار علم سیاسی مارکسیزم مورد بهره برداری طبقۀ کارگر قرار خواهد گرفت تا بتواند با آن ساختمان جامعه ای را پی ریزی کند که در آن اندیشۀ انسان جامعۀ بی طبقه و فرهنگ انسانی و رهبری نیروهای پروسۀ تولید، به جای اندیشه و فرهنگ و مدنیت اروپای غربی که لزوما معرف جامعه مدنی بورژوایی است، مسلط شود.

وارونگی های نظری منصور حکمت:

منصور حکمت به طور وارونه ای تصور می کند بر افراشتن پرچم مدنیت و فرهنگ غربی، او و حزبش را از «شرق» جدا می کند، و این در حالی است که خود این عمل روشی مخصوص به سنت باقیمانده از گرایش های «چپ شرقی» است. این پرچم شبیه به تابلوی قهوه خانۀ کمال الملک است که با سبک اروپای غربی نقاشی شده است. یک دیزی آبگوشت و نان سنگک بر روی یک تخت و پیرمرد چپق به دست، سمبل فرهنگ شرقی است که با سبک فرهنگ و هنر اروپای غربی تصویر شده است.

تصور منصور حکمت از این که در کنار مدنیت غربی عکس گرفته است تا با فرهنگ و سنت شرق فاصله بگیرد، این است که مدنیت غربی نتیجۀ تکامل جوامع بورژوایی در غرب است و سنن و فرهنگ شرق محصول حاکمیت فرهنگ عقب مانده در شرق، در نتیجه او خود با جملاتی نظیر «هرچه باشد این از آن بهتر است» کل مفهوم رادیکال و انقلابی تحولات اجتماعی را به زیر علامت سؤال می برد و به جای انتخاب بد از بدتر، این بار گزینۀ بهتر از بد را انتخاب می کند. او نمی داند که عقب ماندگی شرق نیز محصول اندیشه و مدنیت غرب است. او نمی خواهد بداند که مدنیت اروپای غربی از جنگ و خونریزی و اشغال و تصاحب سایر کشورها متمایز نیست. عقب ماندگی شرق ناشی از دوران طولانی استعمار و غارت منابع شرق توسط کشورهای عمدتاً در اردوگاه غرب است. کسی باید به منصور حکمت می آموخت که فرهنگ مدرن منبعث از ساختار اقتصادی مدرن و پیشرفته است. ساختار اقتصادی کشورهای اروپای غربی فقط به این دلیل امکان رشد و بالندگی داشت که توانسته بود انباشت اولیۀ مورد نیاز رشد خود را از طریق تاراج منابع و ثروت های کشورهای حوزۀ شرق به دست آورد. ریشه های حزب منصور حکمت از کشف قارۀ آمریکا آغاز می شود، بدون آن که او پایگاه طبقاتی گرایش خود را به خوبی کشف کرده باشد.

منصور حکمت مایل نیست بداند که فرهنگ و اندیشه و مدنیت اروپای غربی دارای کیفیت، اما بدون کمیت است، زیرا متعلق به گرایش حاکم در این جوامع است و طبقه و اقشار تحت تسلط نمی توانند بهرۀ برابر از این مدنیت و فرهنگ داشته باشند. در نتیجه اتفاقاً در دورۀ رفرم و اصلاحات مدنیت بورژوازی، طبقۀ کارگر بی ارزش تر و فقیر تر شد، مدنیت و اندیشه حاکم بر اروپای غربی بر فقر و فلاکت طبقۀ کارگر و جنگ و خونریزی سوار بوده و هنوز نیز سوار است.

وارونگی فهم و برداشت منصور حکمت از تقابل فرهنگ و اندیشه و مدنیت غرب با شرق در این است که تصور می کند این همان فرهنگ نوین است، حال آن که عصر فرهنگ نوین هنوز فرا نرسیده و این امر نه تنها با تسلط طبقۀ کارگر بر سرنوشت و خودرهایی آن، بلکه در ادامۀ فرایند تبدیل شدن جامعۀ طبقاتی به جامعۀ بی طبقه و منحل شدن هویت کارگر به عنوان نیروی کار مزدبگیر و تبدیل آن به انسان بازگشته به طبیعت خویش به وجود می آید. این فرهنگ و سنت هنوز به وجود نیامده، اما ریشه های آن نه در جامعۀ مدنی و اندیشه غرب که در گرایش انقلابی پرولتایای جهانی است. چنین فرهنگی از نفی دیالکتیکی مدنیت و فرهنگ غرب و نه از پذیرش و ریشه گرفتن در آن حاصل می شود. به این معنی که عناصر پیش برندۀ نیروی انقلابی به سوی تکامل و خارج شدن از چهارچوب تنگ فرهنگ و مدنیت بورژایی از دل همین جوامع به عنوان وسایل ضروری کسب قدرت سیاسی دریافت، و با آغاز حاکمیت طبقۀ کارگر و به نفع دوران گذار به سوسیالیزم نفی دیالکتیکی می شود. این درست نقطۀ مقابل دریافت منصور حکمت از مدنیت اروپای غربی است که قصد دارد آن را به جای نفی دیالکتیکی، عیناً و این بار در شرق کپی و بازتکثیر کند. در نتیجه مخاطبِ دست کم این بحث مشخص او، نه طبقۀ کارگر و زحمتکشان ایران و جوامع شرقی، بلکه خود نیروهای حاکم بر اندیشه و فرهنگ و مدنیت غربی است. تا زمانی که حزب کمونیست کارگری به طور کامل به آن سمت نرفته و دست از اسامی و عناوینی که با موضوعات سوسیالیستی سروکله می زند برندارد، فرهنگ و مدنیت و اندیشه بورژوازی هیچ وقت نمی تواند برای این جریان نه سر بسازد و نه دُم. این جریان مادام که یک خداحافظی تاریخاً لازم با سانتریزم خود نداشته باشد، نمی تواند متوجه شود که که سَر اندیشه و فرهنگ و مدنیت بورژوازی را بر کدام بدنه قرار دهد. همین سردرگمی است که باعث می شود، منصور حکمت در همان منبع فوق الذکر چنین بگوید:

« این اسم “کمونیسم” ممکن است باعث شود خاطرات جنگ سردى در دل یک عده‌اى زنده شود ولى سؤالى که هست این است که چه قدر جامعه غربى از این دولت بالفعل احساس خطر می کند؟ به نظر من طبقۀ حاکمه‌اش احساس خطر می کند ولى یک خطر مبهم و دراز مدت. ولى توده اهالى خوششان می آید و ممکن است این را به عنوان یک حرکت پیشرو در خاورمیانه که می تواند شروع صلح در جهان و صلح خاورمیانه باشد، در آغوش بگیرند»

اندیشۀ کمونیستی مرز نمی شناسد:

اندیشۀ انقلابی بنا بر ذات خود مفهومی جهانی دارد و نه شرق و غرب می شناسد و نه می تواند در مرز های تعیین شدۀ بورژوازی محصور بماند. این اندیشه همه جاهایی که جوامع ادغام شده در سیستم جهانی سرمایه داری به ناچار سطحی از رشد شهری و پرولتریزه شدن جامعه را طی کرده است وجود دارد. منصور حکمت باید این را می فهیمد که تسلط و حاکمیت مدنیت غربی بر کل سیاست سرمایه داری جهانی باعث رشد ناموزون و مرکب جوامع شد که حاصل آن تلبنار شدن مدنیت و فرهنگ بورژوایی در یک نقطه از جهان و پیرامونی ماندن جوامع دیگر در اطراف جهان و به خصوص در شرق است. فقط گرایش مارکسیست انقلابی در جهان است که از این ناهم سطحی، وظایف ناموزون و مرکب استنتاج می کند. این نوع وظایف ترکیبی از وظایف بورژوا دمکراتیک که به دلیل مفلوک ماندن بورژوازی حل آنها متوقف مانده، با تکالیف سوسیالیستی به طور توأمان است. چپ سنتی که ریشه در منشویزم و حتا بلشویزم قدیم دارد دو مرحلۀ جداگانه برای حل این تکالیف در نظر می گیرد. مرحلۀ اول که با نام انقلاب دمکراتیک از آن یاد می کند و مرحلۀ دوم به نام انقلاب سوسیالیستی. حل تکالیف بورژوا دمکراتیک حتا به رهبری طبقۀ کارگر- و حتا برای خوشایند منصور حکمت، به رهبری «حزب کمونیست کارگری»- بدون یک انقلاب سوسیالیستی ممکن نخواهد بود. سطح عقب مانده و ناموزون تکامل جوامع پیرامونی (همان جایی که منصور حکمت با نام شرق کُد گذاری می کند) به گونه ای است که حل ابتدایی ترین تکالیف دمکراتیک نیز در گرو انقلاب سوسیالیستی است. انقلاب سوسیالیستی لزوماً به معنی فرا رفتن از چارچوب مدنیت و فرهنگ و اندیشۀ بورژوایی است. به این معنی که اندیشۀ بورژوا دمکراتیک در کشورهای پیرامونی به دلیل تسلط امپریالیزم بر کل ساختار سرمایه داری جهانی قادر نیست جامعه متوقف شده در بن بست را حتا یک متر به جلو ببرد. ماهیت فرمولبندی نوشتۀ منصور حکمت در پاراگراف و رفرنس ارائه شده، یک تحول دمکراتیک بدون نیاز به انقلاب و نهایتاً نیازمند انتخابات آزاد به سبک مدنیت غربی است. این در بدترین حالت همان برنامۀ حداقل چپ سنتی است که در «برنامۀ یک دنیای بهتر» طرح ریزی شده و در بهترین حالت مرحلۀ انقلاب دمکراتیک بدون خونریزی (یا نوعی انقلاب مخملی) است، چرا که هر تحولی متکامل تر از سطح مدنیت و فرهنگ اروپای غربی چیزی نیست به جز یک تحول با خشونت و انقلابی. اکنون می توان بهتر متوجه شد چرا حزب کمونیست کارگری هر شورش و تحولی را به نام انقلاب صدا می زند. آن ها مدت ها است که مفهوم مارکسیستی انقلاب را مخدوش کرده و مدرن ترین کاری که کرده اند این بوده است که چپ سنتی خود را در لفافۀ مدرن مدنیت غربی بسته بندی و ارائه کرده اند. این همۀ آن ابتکاری بود که منصور حکمت را به «بزرگترین مارکسیست قرن معاصر» تبدیل کرده است. بماند که همین تقسیم بندی مارکسیست به بزرگتر و کوچکتر هم از سطح فرهنگ و مدنیت غربی عقب تر و در همان سطح چپ سنتی در شرق متوقف مانده است.

عصر زوال سرمایه داری و آغاز میرندگی مدنیت بورژوایی:

نقطۀ اوج فرهنگ و مدنیت بورژوایی که قلمرو اصلی آن اروپای غربی است، در سال ۱۹۱۴ بود که با جنگ های امپریالیستی دنیا را به آتش کشید؛ و تاریخی که در تقابل با اشرافیت فئودالیزم بالنده و نوین به شمار می رفت، از نوامبر ۱۹۱۷ با گذشته وداع کرد و به این ترتیب عصر انقلابات پرولتری آغاز شد. بنابراین مدنیت و اندیشه حاکم در اروپای غربی متعلق به عصر زوال سرمایه داری است و این در حالی است که حزب کمونیست کارگری با تلاش برای احیای آن در واقع در سیکل بازگشت به گذشته قرار می گیرد.

عصر انقلابات پرولتری عصر باز پسگیری قدرت سیاسی به دست طبقۀ کارگر برای انقلابات جهانی است. این امر میسر نخواهد بود مگر با قهر انقلابی؛ و بنابراین آن چه که ما می توانیم از مدنیت و فرهنگ جوامع غربی به دست آوریم، این خواهد بود که لباس هایمان تمیز و اتو کشیده، موهایمان شانه زده و کفش هایمان واکس خورده باشد؛ اما لحظه ای فراموش نمی کنیم که سلاح هایمان نیز باید روغن خورده باشد. ما سلاح هایمان را از دل مدنیت غربی به دست آورده ایم و با وسایل همین جوامع جهت روز انتقام صیقل می زنیم. این دو عنصر متضاد و آشتی ناپذیر در دل یک جامعه با تسلط فرهنگ و اندیشه و مدنیت بورژوایی است. و این در حالی است که منصور حکمت به دنبال حل تکلیف تروریستِ نگون بختی است که با تحویل دادن او امتیاز حمایت مدنیت غرب را کسب کند. او در همان منبع یاد شده می گوید:

« اگر شما کشورى درست کنید که بگوئید تروریست اگر بیاید اینجا من تحویل دادگاه بین المللى‌اش میدهم و یا خودم جلوى روى همه محاکمه‌اش می کنم، خیال غرب از این بابت راحت می شود. در نتیجه حمله کردن به آن کشور خیلى سخت‌تر است.»

منصور حکمت نتوانست متوجه شود که پیرامونی شدن جوامع شرقی محصول همان تمدن و مدنیت غربی بود، همان طور که متوجه نشد تروریست ها نیز دست پروردۀ خود کشورهای امپریالیستی غرب هستند و بارها در خدمت نجات سیستم سرمایه داری قرار گرفته اند و اساساً به همین منظور تربیت می شوند. این سطح نازل از درک کپی کردن مدنیت او اندیشۀ غربی به هیچ وجه جنبۀ بسیج کارگری به حول چنین گفته هایی ندارد، مخاطب خاص این گفتار خود کشورهای امپریالیسستی و فهماندن این مفهوم به آن ها است که ما می توانیم سوسیال دمکراسی غرب را در کشوری مثل ایران به پا کنیم و در نتیجه این ماییم که باید حمایت شویم و نه دسته های «اسلام سیاسی» مانند سازمان مجاهدین.

منصور حکمت نمی داند و نمی خواهد بداند هر تحول حتا دمکراتیک در کشورهای پیرامونی لزوماً با قهر انقلابی و خشونت در هم آمیخته شده است. این چیزی است که همین مدنیت غرب به آن تحمیل می کند. طبقۀ کارگر مجبور است با خشونت انقلابی قدرت را به دست گیرد به این دلیل که مدنیت و فرهنگ اروپای غربی که همان مدنیت و فرهنگ بورژوازی است به او اجازه دسترسی به فرهنگ خویش را نمی دهد. توده های عظیم تشنۀ فرهنگ نیازمند انقلاب طبقۀ کارگرند تا سدهای مسدود کننده به روی آن ها را بشکند و این امر میسر نمی شود مگر با حکم زور و ضرب. این موضوعی نیست که با توهم به رفرم و اصلاحات سوسیال دمکراتیک حاصل نمی شود. مدنیت غربی برای برون رفت از بن بستی که خود ایجاد کرده تنها یک راه پیش رو گذاشته است، و آن برداشتن تیغ جراحی به جای شکسته بندی قطعات خرد شده در اروپای غربی است.

کُندی گردش به راست در تند پیج اروپای غربی:

کاسۀ صبر حزب کمونیست کارگری مدت ها پیش لبریز شده بود و از همان مدت ها پیش مقدمات و ملزومات دگردیسی از وجه دهقانی خرده بورژوایی حزب خود به مدرنیتۀ بورژوازی را تدارک می دید. مباحث «حزب و جامعه» و «حزب و شخصیت ها» این پروسه را آغاز کرد و حزب کمونیست کارگری بر اساس همین پایۀ نظری با سرعتی قابل توجه مراحل کمّی تغییرات درونی خویش را پیش برده است. تا همین مقطع فقط نگرانی از فروپاشی این حزب بود که باعث شد این دگردیسی مانند ساختن جامعۀ کمونیستی اش یک شبه صورت نگیرد. در واقع حزب کمونیست کارگری در چرخش طبقاتی کامل خود به جریان بورژوازی خیلی تنبل تر و کاهل تر از ساختن کمونیسم بود. آن ها قبل از اینکه کمونیسم فوری را بسازند، حکومت کارگری را به حکومت انسانی چرخش دادند. مفهوم حکومت انسانی به طور فشرده همان حکومت مردم بر مردم است. در این نوع حکومت، با یک تردستی دیپلماتیک، ارادۀ طبقاتی به زیر شال شعبده باز می رود و آن چه که باقی می ماند مفاهیم عامه پسند نظیر مردم یا «انسان» است. مطلقاً روشن نخواهد شد این انسان یک بورژوا است که حکومت می کند یا یک کارگر. شلختگی و دستپاچگی های نظریه پردازان کمونیست کارگری به قدری است که نتوانند بفهمند که اساساً «انسان» با مفهوم دولت بیگانه است. دولت در نظامات طبقاتی به وجود آمده و با خود انسان را نیز طبقاتی کرده است. با از بین رفتن نظام طبقاتی و بازگشت انسان به طبیعت خویش، پایان دوره الیناسیون، حکومت و دولت به کلی از بین می رود و دیگر نام حکومت در ادامۀ مفهوم انسان مانند زگیلی درشت در نوک بینی همان انسان جیغ خواهد کشید.

حزب کمونیست کارگری ناچار است که مراحل کمّی دگردیسی خود را مدام تکمیل کند. بنابراین انقلاب پرولتاریایی را به دو سطح انقلاب زنانه- مردانه (مانند حمام) و «انقلاب انسانی» تنزل داد. در پروژۀ انقلاب انسانی، ضدّ انقلاب هم می تواند وارد شود، زیرا که اعضای تشکیل دهندۀ ضدّ انقلاب مانند خود انقلاب «انسان» است. این ابتکار که باید در شیشۀ الکل برای مشاهدۀ آیندگان نگه داری شود، با نام انقلاب انسانی وارد می شود تا مفهوم مارکسیستی انقلاب را مخدوش و به عقب بزند. این ابتکار باعث شد تا دائی جان ناپلئون درون لیدر حزب کمونیست کارگری هر اعتراض کوچک و بزرگی، اعم از ۱۸ تیر و چهارشنبه سوری تا اعتراضات سال ۸۸، تحولات مصر و تونس و … را یا انقلاب و یا با تخفیف دریچۀ ورود به انقلاب توصیف کند. گرایش مارکسیست های انقلابی در این رابطه چندین بار حمید تقوایی را برای شرکت در یک میز گرد جهت به چالش کشیدن نظراتش در مورد انقلاب و درک او از انقلاب سوسیالیستی دعوت کرد، اما ناتوانی ایشان در دفاع از نظرات خویش به وی اجازۀ شرکت در این میز گرد را نداد. چنان چه وی در این میز گرد شرکت می کرد، شخصاً یا دیگر رفقای گرایش مارکسیست های انقلابی به مخاطبین بحث ثابت می کردیم که درک وی از انقلاب یک درک منشویکی و به این اعتبار تا خرخره متعلق به چپ سنتی است که به این ترتیب نشان می داد شکلک های این حزب در تقابل با چپ سنتی نیز مانند سایر ادعاهای آن ها لاف و گزاف خرده بورژوایی بیش نیست.

حزب کمونیست کارگری مبتنی بر همین درک فرمالیستی خود از انقلاب ناچار می شد پشت جناح هایی از بورژوازی سنگر بگیرد و به چرخش به راست خود سرعت ببخشد. مثلاً شخصاً در یک میز گرد رادیویی در رادیو پیام کانادا با شهلا دانشفر از او شنیدم که می گفت: «شعار “موسوی بهانه است، کل رژیم نشانه است” را ما به درون توده ها برده ایم»! به این ترتیب او نشان داد که نوع سرنگونی طلبی آن ها مطلقاً طبقاتی نبوده و تنها سروکارشان با سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی و نه دولت سرمایه داری بوده است، حتا اگر به بهانۀ دفاع از موسوی باشد. چنین استعدادی این جریان را به سادگی در دفاع از سرنگونی های نوع امپریالیستی قرار داده و ایشان این استعداد را قبلاً در دفاع از حملۀ آمریکا به افغانستان نیز نشان داده بود. این یکی دیگر از محصولات فرعی ریشه های حزبی است که در مدنیت بورژوازی قرار دارد. در این راستا مثلاً حمید تقوایی می گفت:

« جناح موسوی٬ جناح به اصطلاح مغضوب٬ جناح مغلوب تا جایی که دارد علیه احمدی نژاد و خامنه ای می جنگد، در کنار مردم است». وی با همین درک واپس مانده و غیرمارکسیستی تأکید کرد: « تا جایی که این ها می آیند و علیه خامنه ای٬ علیه احمدی نژاد٬ یا دادگاه های فرمایشی٬ یا تنفیذ یا تحلیف و غیره صحبت می کنند٬ ما می گوییم دارید همراه ما مردم حرکت می کنید» (۳)

حال پس از گذشت بیش از ۴ سال و همچنان باقی ماندن موسوی در حبس خانگی باید حمید تقوایی پاسخ دهد که آیا او هنوز در کنار مردم است یا خیر و اگر درکنار مردم است آیا می تواند در کنار همان ها از تشیکل دهندگان «حکومت انسانی» باشد، مگر که حمید تقوایی برای جور شدن پازل خود ناچار شود بگوید او اصلاً انسان نیست!
این کمّیات دوران دگردیسی هر بار با آهنگ تندتری کامل می شود. برای حزب کمونیست کارگری جلب توجه گرایش های بورژوازی در معادلات جهانی در بی خطر بودنش، ده بار مهم تر از جلب توجه کارگران به وسیلۀ دفاع از مبانی مارکسیزم انقلابی مانند دیکتاتوری پرولتاریا است. کل مبارزۀ حزب کمونیست کارگری تا همین الآن هم فراتر از مبارزه ای نیست که سال ها قبل از تشکیل این حزب در حوزۀ خود بورژوازی در جریان بوده است. کدام کشور امپریالیستی و اسرائیل و غیره از تلاش کمونیست کارگری ها در مبارزه با اعدام به وحشت می افتاد؟ کدام یک از این کشورها از مبارزات این حزب در حوزه های به زعم خودشان «ضد مذهبی» اعدام، سنگسار و نظایر این به وحشت می افتاد؟ اساساً اندیشه و مدنیت و فرهنگ اروپای غربی که لزوماً بورژوایی است با مبارزه با همین مسائل شکل گرفت تا بتواند ریشۀ پیدایش حزب کمونیست کارگری را ایجاد کند. این سطح از فرم و مطالبات بورژوا دمکراتیک در مدنیت و اندیشه و فرهنگ یاد شده به معنی ایجاد حلقۀ اتصال با سرنگونی دولت سرمایه داری نبوده است و اتفاقاً توانست شانس بقای نظام سرمایه داری را نیز افزایش دهد.

حزب کمونیست کارگری هرگز نخواست فراتر از چهارچوب مدنیت بورژوایی از این نوع مطالبات حلقۀ واسطی بسازد برای سرنگونی دولت سرمایه داری و همواره در همین سطح متوقف ماند و دقیقاً همین باعث افزایش پتانسیل سازش طبقاتی این جریان با بورژوازی نیز شد. این نوع مطالبات حتا قادر نیست خود جمهوری اسلامی را سرنگون کند، زیرا جمهوری اسلامی در خانۀ آخر دارای این توان هست که بلافاصله به اصلاح طلبی چرخش کامل کند و یک به یک این موارد را کنار بگذارد تا بقای خود را با ظاهر و حتا نامی دیگر و حتا بدون رهبر ادامه دهد. درست در همین جا است که استعداد مماشات حزب کمونیست کارگری کار خودش را خواهد کرد و سازش صورت خواهد گرفت. آن چه که باید بدان «مشکوک» بود دقیقاً همین پتانسیل سازش حزب کمونیست کارگری است که نمی تواند حلقۀ واسطی بین برهنگی و پستان های بیرون انداخته شدۀ اعضا و کادرهای خود با سرنگونی دولت سرمایه داری ایجاد کند.

بورکراسی باقیمانده از چپ سنتی در حزب کمونیست کارگری همواره یاری اش کرده است. یکی از تاکتیک های بورکراتیک این حزب همین تقسیم بندی رسمی و غیر رسمی است که بیشتر مرغ و تخم مرغ را تداعی می کند تا نظرات سیاسی. این حزب در بیان نظراتش عمدتاً یک حزب متشکل از «اشخاص» است، اما در ادعای خود حزبی متشکل از کمیتۀ مرکزی و کادر و مشاور کمیتۀ مرکزی و غیره و ذالک است. این حزب ناچار است هر نیروی درونی خود را تا مقام کمیتۀ مرکزی ارتقا دهد تا بتواند برای مدتی بیشتر آن ها را در کنار خود نگه دارد و اگر نتواند کسی را به هر طریق درون کمیتۀ مرکزی حزب جای دهد، با اعطای امتیاز «مشاور» در کنار خود نگه می دارد و او را دچار ذوق زدگی می کند. حاصل این وضعیت، حزبی می شود بی بدنه که فقط دارای یک سر است که می تواند آن را بر روی هر بدنی، از کارگری و دهقانی گرفته تا لیبرالی و مدنیت بورژوازی قرار دهد.

خرافه ای به نام «کمونیسم فوری»:

مکانیزم زندگی درونی حزب کمونیست کارگری شدیداً لیدر محور است. این سبک کار مستقیماً از فرقه های مذهبی اقتباس شده است. روش فرقه ای یک گروه این گونه است که یک پیشوا، بزرگ و خلاصه قبله در رأس خود قرار می دهد، همۀ بدنۀ گروه به طور سیستماتیک همۀ توانش را صرف قدرتدهی به وی می کند و سپس به دورش می گردد تا از این قدرت کاذب، نیروی بیشتری برای خود کسب کند، درست همان طور که بشر، خدای خود را خلق می کند و می پرستد، و این خدا چیز نیست جز تصویر وهمی و دست نیافتی از همان بشر، منهای تمام ضعف ها و ترس هایش. در این روش نیازی به فعالیت های خاصی جهت رشد فکری-تئوریک یک به یک اعضای فرقه وجود ندارد، تمام مسئولیت نظری بر عهدۀ لیدر است و اگر هم نیازی باشد، لیدر خودش می داند که چگونه نظرات اصلی یا «رسمی» را به نام خودش معرفی کند. به این ترتیب اولاً فاصلۀ زیادی بین موقعیت لیدر و سایرین در درون گروه ایجاد می شود. ثانیاً سایرین هرگز رشدی نخواهند کرد که بتوانند به سطح لیدر برسند، چه در غیر این صورت ویژگی لیدر خویش را مورد سؤال قرار داده اند. اغلب لیدر در چنین فرقه هایی یا با فُوت نابه هنگام عوض می شود و یا باید با ویلچر از صحنۀ کار به بیرون برده شود و یا این که با انشعاب و تقسیم گروه به مدعیان تازۀ مقام لیدری مشکل حل می شود. در چنین احزابی فرم عضویت بسیار ساده است، فقط اسم و مشخصات لازم است. اما اگر همان عضو (مثلاً رفیق ناصر احمدی) در زمان رأی گیری به شوخی در گوش دوستش بگوید به فلانی رأی نده، بهانۀ کافی و لازم برای اخراج از حزب را خود به دست می دهد. در آن فرم سادۀ عضویت مطلقاً نوشته نمی شود که اگر از این دست شوخی ها بکنی، فوراً اخراج می شوی! این در حالی است که این حق مسلم یک عضو در یک تشکیلات غیره فرقه ای یا به معنی مشخص انقلابی است که بلند و آشکار بگوید به چه کسی رأی بدهید یا ندهید.

در باندهای فرقه ای مافیایی افراد بر اساس نظرشان شناخته نمی شوند، بلکه در مدار باندبازی موقعیت های تشکیلاتی به دست می آورند؛ در نتیجه رأی شان مخفی خواهد بود، چون موضوع ربطی به نظر ندارد، بلکه افراد مَدّ نظر هستند. بقیۀ ماجرا هم که معلوم می شود، کسی حق ندارد بگوید به چه کسی رأی بدهید یا ندهید. حتا به شوخی هم اگر بگوید، اخراج می شود. به این ترتیب می بینیم که موازین اخراج در این گونه فرقه ها حتا ساده تر از موازین عضویت است. به عبارت دیگر تسهیل در امر عضویت با تسهیل در امر اخراج بالانس می شود.

این مقدمه به این دلیل بود که گفته شود تصادفی نیست وضع رشد نظری نیروهای درونی این گروه در حد بسیار نازل و در بعضی موارد جداً ترحم انگیز است. مثلاً در مورد حبیب بکتاش که در مقام مشاور کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست کارگری هم قرار گرفته است، چنین وضعی بسیار برجسته مشاهده می شود. ایشان در رقابت با مهمل گویی، شانه به شانۀ سعید صالحی نیا می تازد وشخصاً حدس می زنم که حتی سایر کادر و اعضای حزبشان هم نوشته های آن ها را نخواهند خواند. افراد فوق با اقتباس از روش نظریه پردازی این حزب، یک رشته «نظریات» ازپیش تعیین شده و لایتغیر دارند که مدام تکرار می کنند. به عنوان مثال حبیب بکتاش تکلیف کل مبحث دوران گذار به سوسیالیزم را این گونه حل می کند:

«می شود از تحلیل ایشان این را نتیجه گرفت که اگر امروز در ایران انقلاب بشود حداقل ۳۰۰ سال وقت لازم خواهد بود تا به سوسیالیسم برسیم. البته وقتی کسی با این طرز تفکر با مقوله “سوسیالیسم فورا” مواجه می شود طبیعی هست که آن را کاملاً غیر کمونیستی و خیالی قلمداد کند.» (۴)

در این چانه زنی، «سوسیالیسم فوراً» امری مفروض است (البته منظور او همان «سوسیالیسم فوری» مورد نظر منصور حکمت و حزب اش است! و باید تأسف خورد که نه فقط زحمت پاسخ به نقد، که ویرایش گفته های او هم به گردن منتقد می افتد و به این ترتیب منتقد مجازاتی مضاعف را تحمل می کند). یعنی خرافه ای وجود دارد به نام «سوسیالیسم فوراً» و بعد هر مقابله و انتقادی به آن را به بهانه این که منتقد خواسته است سوسیالیزم را ۳۰۰ سال بعد بسازد تخریب کرده و عمل شاق نقد خود را به پایان می رساند! در واقع حبیب بکتاش در یک بحث فیسبوکی با رفیق آرام نوبخت در جواب به نقد او در همین زمینه توضیح داده است که منصور حکمت با آن همه فهم و دانشش خوب می داند که کمونیسم، فوراً درست نمی شود و او این موضوع را در مقابل کسانی استفاده کرده که می گویند باید ۳۰۰ سال تا تحقق چنین چیزی صبر کرد. حبیب بکتاش این موضوع را این گونه طرح کرده است:

« معلوم است که منظور منصور حکمت از کمونیسم “فوراً یا همین الان یا یک شبه” معنی تحت اللفظی این کلمات یا پسوندها نیست. منصور حکمت کمونیسم، “فوراً” را دقیقاً در برابر کسانی مطرح می کند که خود را خیلی چپ و کمونیست و انقلابی و پیشتاز و فلان می نامند، ولی می گویند کمونیسم ۳۰۰ سال دیگر» (۵)

این یک دروغ آشکار، بی پرنسیپی و در یک کلام حقه بازی سیاسی است که «نظریه» ای را که در یک بند برنامه ای، مدام تکرار شده و به صورت شعار درآمده است، پاسخی عبوری و دم دستی به فلان گروهایی می داند که گفته اند ۳۰۰ سال باید صبر کنیم تا کمونیسم ساخته شود. هیچ فاکت و سندی وجود ندارد که نشان دهد گرایشی «خیلی چپ یا کمتر چپ یا غیر چپ»، تاریخی برای استقرار کمونیسم ذکر کرده باشد. این روش برخود شبیه به گفته های آن معرکه گیر خیابانی است که حلقۀ تماشاچی به دور خود جمع کرده تا مار سمی را از جعبه اش بیرون آورد. او مدام حرف می زند و در مورد مارش می گوید. ناگهان در لابه لای حرافی های خود می گوید: «آن آقا که آن جا نشسته می گوید این مار سمی نیست»! بعد شروع به پاسخ به این گفتۀ فرضی می کند، در صورتی که کلامی از دهان هیچ کس در آن حلقۀ جمعیت بیرون نیامده است. موضوع سمی یا غیر سمی بودن مار، موضوع ذهن خود معرکه گیر است که از زبان این و آن عنوان کرده و بخش اصلی حرافی های خود را پیرامون آن متمرکز می کند. دخالت گری های یک کادر آماتور حزب کمونیست کارگری چندبار بیشتر به ضرر این حزب تمام می شود، تا این که چیزی عاید حزبش کند. او فراموش می کند که این نظر به عنوان یک بند در برنامۀ دنیای بهتر ناشی از یک اعتقاد و نگرش است و ربطی به پاسخ به کسی ندارد. در «برنامۀ یک دنیای بهتر» آمده است:

«برنامه ما، برقراری فوری یک جامعۀ کمونیستی است. جامعه ای بدون تقسیم طبقاتی، بدون مالکیت خصوصی بر وسائل تولید، بدون مزدبگیری و بدون دولت… جامعۀ کمونیستی همین امروز قابل پیاده شدن است.» (۶)

منطبق با منطق حبیب بکتاش اگر سوسیالیسم فوری می تواند مانند عکس فوری آماده شود، پس چرا نشسته اید و یک دیگر را نظاره می کنید!؟ چرا آن سوسیالیسم فوری را همین امروز و همین ساعت فوراً مستقر نمی کنید؟ با این پا و آن پا کردن شما از کجا معلوم می شود که این خود شما هستید که می خواهید ۳۰۰ سال صبر کنید؟

سیاسی ترین پاسخ می تواند این باشد که سوسیالیسم ما از فردای انقلاب فوراً مستقر می شود. بسیار خوب، اما یک مشکل اساسی این وسط پیش می آید و آن این که چرا همین الآن «انقلاب فوراً» نمی کنید!؟ چرا سوسیالیزم می تواند فورا مستقر شود، اما برای انقلاب باید «۳۰۰ سال صبر کرد»؟ این چه فرمول معجزه آسایی است که می تواند شما را به استقرار فوری سوسیالیزم رهنمون گرداند، اما همان فرمول نمی تواند کمکتان کند تا فوراً انقلاب کنید!؟ باز سیاسی ترین پاسخ این خواهد بود که گفته شود، انقلاب را ما انجام نمی دهیم (حالا معلوم نیست که چه کسانی انجام خواهند داد). بسیار خوب، اما از این جا به بعد مشکل فقط یک اشتباه لُپی سیاسی و نظری نیست، بلکه یک حقه بازی شارلاتانی است که صبر شود تا یک نیرویی (حالا هر نیرویی)، «انقلاب» کند و سپس حزب کمونیست کارگری برایشان «سوسیالیسم فوراً» درست کند!! این فقط یک تناقض در«تئوری» نیست، بلکه «روزنه ای» است در زیر کلاه شعبده و تردستی که این خرافات را به عنوان «نظریه» برای مسموم کردن جنبش کارگری ارائه می کند. این روش اقتباس شده از تبلیغات پارلمانی بورژوازی است که عیناً و بی کم کاست توسط حزب کمونیست کارگری به کار گرفته می شود، چرا؟ به این دلیل واضح که اساساً نه برای انقلاب و نه برای ساختمان سوسیالیزم، تعیین زمان، حال چه بخواهد فوری یا سیصد ساله باشد، امری ضد مارکسیستی و برای لوث کردن مارکسیزم است. هیچ جادوگر و رمالی نمی تواند زمان مشخصی برای ساختن ساختمان سوسیالیزم تعیین کند. این امر به ده ها پارامتر وابسته است، این وابستگی نیز نه به معنی دیر یا زود ساخته شدن سوسیالیسم، بلکه غیر علمی بودن تعیین زمان برای آن است. مثلاً در انقلاب اکتبر روسیه که ساختن ساختمان سوسیالیزم آغاز شد، هیچ کس پیش بینی نمی کرد ۱۴ کشور امپریالیستی به کشور تازه انقلاب کرده حمله ور شود، جنگ های داخلی و غیر و ذالک رخ دهد، آیا اگر بلشویک ها نیز مانند رهبران کمونیست کارگری از آستین خود «سوسیالیسم فوری» بیرون کشیده بودند تاریخ به آن ها نمی خندید که پس چه شد و چراً فورا درست نشد؟

این گونه پیش بینی ها فال بینانه است، بیشتر به این دلیل که در این نظر خرافی و ایده آلیستی وظیفۀ انقلاب کردن به عهدۀ کسان دیگری افتاده و زحمت ساختن ساختمان سوسیالیسم به عهدۀ «ما»، به معنی حزب کمونیست کارگری. این دقیقاً اسم رمز مصادرۀ انقلاب با شرکت در همان انقلاب است و دقیقاً نطفۀ ضدّ انقلاب آینده را پی ریزی می کند. این گرایش اگر بر همین منوال پیش برود و تکلیف نهایی خود را با این مهملات خرافی حل نکند، نه تنها در تقابل با جنبش سوسیالیستی قرار می گیرد، بلکه بالقوه نیروی ضد انقلاب آینده را تعیین می کند. دقیقاً از همین رو است که در سنت مارکسیستی جا افتاده که نمی توان به خرده بورژوازی اعتماد کرد.

شکاکیت شبه پلیسی:

حبیب بکتاش در صفحه فیسبوک میلیتانت، پا را فراتر گذاشت و گرایش مارکسیست های انقلابی ایران را «مشکوک» ارزیابی کرد.

اساس شک پلیسی مشاور کمتیۀ مرکزی حزب کمونیست کارگری این است که گرایش مارکسیست های انقلابی علیه مذهب و سنگنسار و اعدام و … نظری نداده و موضعی نگرفته است. یک خرده بورژوای متکبر خود را در مقام تعیین شاخص نظردهی قرار می دهد و این در حالی است که خود به صراحت اعلام می کند که نه مارکسیست است و نه لنینیست. چگونه است که یک عضو حزب کمونیست کارگری پیرو منصور حکمت که به گفتۀ خود یک غیر مارکسیست به شمار می رود، برای گرایش مارکسیست های انقلابی شاخص تعیین کرده و خطوط مبارزه ترسیم می کند و اگر طرف مقابل فاقد مشخصات دلبخواهش باشد، آن ها را مشکوک اعلام می کند. این سنت مجاهدینی که از حبیب بکتاش جدا نشده و اتفاقاً به مخرج مشترک او با سنت واکنش های حزب کمونیست کارگری تبدیل گشته تا بتواند مقدمات پیوستن خود به این حزب را پی ریزی کند، دارای اشکالات بنیادینی است که در پایین به آن ها می پردازیم.

اول؛ وقتی حبیب بکتاش خود اعلام می کند که مارکسیست و لنینیست نیست، چرا باید برای حوزۀ گرایش مارکسیستی تعیین تکلیف بکند و مبارزات آن ها را با شاخص مطالبات بورژوا-دمکراتیک بسنجد. یک به یک مواردی که حزب کمونیست کارگری مدعی فعالیت در آن حوزه ها می باشد، اولاً کمترین ربطی به مبارزه با بنیادهای نظام سرمایه داری ندارد و در چارچوب همین نظام قابل تحقق است و به این اعتبار کاملاً رفرمیستی است، مگر آن که بتوان از چنین مطالباتی حلقۀ واسطی برای سرنگونی سیستم سرمایه داری ایجاد کرد که دست کم حزب کمونیست کارگری مطلقاً نه در صدد آن است و نه میلی به آن دارد، و درست به همین دلیل است که اتفاقاً چنین مطالباتی تاکنون ایشان را در کنار انواع گرایش های، از راسیستی گرفته تا پارلمان های بورژوایی قرار داده است و کلی هم افتخار کرده اند که آن ها تحویلشان گرفته اند.

دوم؛ مبارزه بر سر این گونه مطالبات به مراتب بیشتر از جریان کمونیست های کارگری در گرایش های رسماً بورژوا جاری است. لازم به یادآوری و جهت جلوگیری از فرصت طلبی های حزب کمونیست کارگری لازم به تأکید است که گرایش مارکسیست های انقلابی در تقابل با چنین مبارزاتی نیست، اما حوزۀ فعالیت خود را فراتر از این انتخاب کرده است، حوزه ای که هیچ یک از گرایش های بورژوایی آن را پُر نخواهند کرد، همان حوزه های بورژوا دمکراتیکی که حزب کمونیست کارگری فعالیت خود را در آن جا تعریف می کند. این مطالبات از سوی انواع گرایش های دنبال می شود، اما حوزۀ اخص سوسیالیستی با گرایش هایی انگشت شمار پُر می شود. در نتیجه ما این گونه مبارزات را به همان احزاب بورژوایی طیف کمونیست کارگری واگذار می کنیم و به جای آن در حوزه ای تمرکز می کنیم که دست گرایش های مذکور از آن کوتاه است. این بدان معنی نیست که این مطالبات و فعالیت برای تحقق آن ها در تقابل با مبارزات ضدّ سرمایه داری که گرایش مارکسیست های انقلابی همۀ نیروی خود را در آن گذاشته است قرار دارد، بلکه به طور ساده به این معنی است که گرایش مذکور به مراتب فراتر از این رفته و مشغول مبارزه با ریشه های آن ها است.

سوم؛ در همین حد هم باز حزب کمونیست کارگری از بسیاری افراد و گرایش های بورژوا دمکراتیک عقب تر مانده و قادر نبوده است مثلاً در زمینۀ مبارزه با مذهب به سطح آن ها برسد و اغلب کپی برداری های ناشیانه ای از نقدهای آن ها به مذهب را به جای فعالیت مستقل خود ارائه کرده اند. به عنوان مثال در زمینه مبارزه با مذهب اتفاقاً این حزب کمونیست کارگری است که به جای مبارزه با مذهب و ریشه های آن به مبارزه با اسلام، و به جای مبارزه با اسلام به طور کلی، با «اسلام سیاسی»، و به جای مبارزه با آن نیز تنها به فعالیت علیه تجلیات آن پرداخته است. برای این حزب نقش مذهب در تثبیت استثمار فرد از فرد به کلی منتفی است و از این حیث تفاوتی با نقد های ضد مذهبی لیبرالیستی ندارد. آن ها با مسائلی مانند حجاب و ختنه و سینه زنی و قمه زنی و امثالهم که تنها تجلیاتی از دین اسلامِ به قول خودشان «سیاسی» است سرو کله زده و آن را مبارزه علیه مذهب جا می زنند. و جالب این که اگر گرایشی به دام این انحراف آَشکار نیفتد، آن را «مشکوک» معرفی می کنند.

اساس مخالفت حزب کمونیست کارگری با مذهب، نه با پتانسیل مذهب که در خدمت تثبیت استثمار سرمایه دارانه، که تبدیل آن به امر خصوصی مردم است. به این تریب به سادگی می توان دریافت حزبی که با ژست مبارزه با مذهب ظاهر می شود چگونه ابتدا با خصوصی معرفی کردن آن و سپس ایجاد حکومت انسانی که وظیفه اش دفاع از امر خصوصی مردم است، مذهبی را که از در بیرون کرده را دوباره از پنجره وارد می کند. مشکل اساسی این حزب عدم شناخت از فونکسیون مذهب است و به همین دلیل از یک سو با آن مقالبه می کند و از سوی دیگر سخت شیفتۀ فونکسیون مذهبی در مثلاً موضوعات پورنوگرافی و سکسی است. ترکیبی از این حالت باعث می شود که کارت تبریک این حزب نوشته ای بر روی شکم یک دانشجو باشد که می نویسد: «لنین، سکس، موزیک دوستت دارم»!

***

سخت است فهماندن مفاهیم سیاسی به کسی که برای نفهمیدن عضو حزب کمونیست کارگری می شود:

یکی از سطحی ترین افراد سیاسی که در تجربۀ سال های فعالیت سیاسی ام با آن مواجه شدم، سعید صالحی نیا این کادر و عضو اخراج شده از حزب کمونیست کارگری است. او نه کمتر از حبیب بکتاش و اکثر کادرها و اعضای حزب کمونیست کارگری، بلکه در همان سطح، در واقع غالباً برای مجازات مخاطبین وارد دخالت گری نظری می شود. حرف هایی که نه سرش به تهش می چسبد و نه این حرف در این جا با آن نقد در آن جا دارای تعادل درونی و انسجام است. سرقت های ادبی پیاپی ایشان از لیبرال ها و آنارشیست ها در زمینۀ نقد به لنینیزم به قدری ناشیانه و آماتور و کودکانه است و خود آن ها را دقیقاً نمی فهمد که فقط ترحم مخاطب را برمی انگیزد. یکی از این ناشی گری های ساده لوحانه همین موضوع «سوسیالیزم در یک کشور» است که سعید صالحی نیا آن را مانند حبیب بکتاش طوطی وار تکرار کرده و نمی داند کل پیکرۀ به قول خودش «نقد به لنینیزم» را دود می کند و به هوا می برد. او در این رابطه می گوید:

« این ها معتقدند که سوسیالیزم الآن قابل پیاده شدن نیست. باید اولاً دوران گذار طی شود و دوماً در یک کشور نمی شود! لذا از مهمترین ایرادات کمونیست های کارگری اینست که خوهان سوسیالیزم هستند و آن را در ایران می خواهند! می گویند نمی شود همه دنیا یکهو سوسیالیست بشود» (۷)

اول؛ این را ما نمی گوییم، این نظر درست کارل مارکس است و ما هم منطبق با کل گرایش مارکسیستی جهان از آن پیروی می کنیم. اگر سعید صالحی نیا نقدی به این موضوع دارد، واهمه را کنار بگذارد، مستقیماً به سراغ خود کارل مارکس برود و نظرات او را نقد بفرماید، و نه از آن نقدهای سخیف به سبک حبیب بکتاش که درست وقتی در این شرایط گیر می کند می گوید: «من نه مارکسیستم و نه لنینیستم و …» اگر صالحی نیا هم مانند ایشان نه مارکسیست هست و نه در مدار مارکسیستی، پس بفرمایند کنار، زیرا که این مباحث درونی گرایش مارکسیستی است و ربطی به خارج از آن و به خصوص لیبرال-آنارشیزم و سوسیال دمکراسی ندارد. تنها کسانی حق ورود به این حوزۀ بحث را دارند که ملزومات آن را فراهم کرده باشند. از اساسی ترین ملزومات اعلام صریح داشتن گرایش مارکسیستی است و اگر شما مانند حبیب بکتاش چنین گرایشی ندارید، بسیار خوب، دقیق و روشن و به دور از تردستی های رواشناختی بفرمایید توضیح دهید در دفاع از کدام گرایش سیاسی مفهوم دوران گذار را نفی می کنید. هر عملی غیر از این اگر به معنی گیجی نباشد، مستقیماً به معنی شارلاتانیزم سیاسی است و از این جا به بعد موضوع نقد و بحث نخواهد بود، بلکه فقط باید آن را افشا کرد.

دوم؛ آیا شما که این مقدار به زعم خود لنینیزم را نقد کرده اید به مخیله تان خطور کرده بود که ایدۀ «سوسیالیزم در یک کشور» یک ایدۀ استالینیستی است. سعید صالحی نیا همین جا نشان می دهد که چه قدر ناشیانه به نظرات این و آن دستبرد می زند بدون که خود آن ها را بفهمد و درست در همین جا مچش باز می شود که نمی توان لنینیزم را به بهانۀ عملکرد استالینیزم نقد کرد، اما خود استالینزم را پذیرفت.

تا سال ۱۹۲۴ اساساً در کل نیروهای انقلابی روسیه موضوعی به نام سوسیالیزم در یک کشور معنی نداشت و موضوع بحث نبوده است. تا به این سال تروتسکیزم اساساً به عنوان نیروی مقابله کننده با مفهوم غیر مارکسیستی «سوسیالیزم در یک کشور» شناخته نمی شد. هیچ کس در عرصۀ انقلابیون روسیه جرأت نمی کرد چنین مزخرفی را به عنوان یک نظر مطرح کند تا زمانی که استالین به قدرت بلامنازع بورکراسی در شوروی تبدیل شد. او که در این سال برای اولین بار در تاریخ فعالیت حزبی اش وارد نظریه پردازی شد، به سراغ این ایدۀ خرافی آمد که به این ترتیب «سوسیالیزم واقعا موجود» در روسیه را اعلام کند.

حال ببینیم با حاکمیت این نظریه چه اتفاقاتی بر سر یک انقلاب می افتد.

اول، مبارزۀ طبقاتی در کشوری که سوسیالیزم در آن اعلام می شود، پایان خواهد گرفت، و یا دقیقاً از پایان مبارزۀ طبقاتی، استقرار ساختمان سوسیالیزم استنتاج خواهد شد.

دوم؛ سوسیالیزم تنها در شرایطی ساخته می شود که امکان انکشاف نیروهای مولده فراهم شود، انقلاب سوسیالیستی تازه نقطۀ آغاز این موضوع است و نه خود آن. قدرت سیاسی و تسلط اقتصادی بورژوازی بر جامعه اصلی ترین مانع انکشاف نیروهای مولده است. و این در حالی است که انکشاف نیروهای مولده از ضروری ترین ملزومات ساختن ساختمان سوسیالیزم است. انقلاب کارگران برای تسخیر قدرت سیاسی، مقدمۀ ضروری بر انقلاب اجتماعی است و نه خود انقلاب اجتماعی. بناکردن ساختمان سوسیالیزم درست از لحظۀ تسخیر قدرت سیاسی آغاز می شود، مگر آن که نوع سوسیال دمکراسی مورد نظر منصور حکمت و سعید صالحی نیا و حزب کمونیست کارگری باشد که امروز انقلاب سیاسی شود و از فردا سوسیالیزم مستقر گردد. آن سوسیالیزم همین چیزی است که در کشورهای اروپایی و اسکاندیناوی مسقر شده و تا این جا حق با آن ها است که برای استقرار آن فقط باید قدرت سیاسی به دست حزبشان بیفتد، و آن هم نه لزوماً از طریق انقلاب بلکه از هر راه دیگر، از جمله «رأی ۳ میلیون نفر یا پانصد هزار نفر و یا حتا دویست هزار نفر، و فرقی هم نمی کند رأی چه کسانی».

این نظریه به این دلیل خرافی و ضد علمی است که همان طور که گفته شد ساختن ساختمان سوسیالیزم تنها از طریق رشد و انکشاف نیروهای مولده میسر است. نظام سرمایه داری مهمترین مانع تاریخی رشد نیروهای مولده است و اساساً به همین دلیل انقلاب برای تکامل تاریخ ضروری می گردد. به عبارت روشن تر، برای گشایش و ادامۀ رشد نیروهای مولده چاره ای جز سقوط نظام سرمایه داری نیست و ریشۀ شعار «یا سوسیالیسم یا بربریت» نیز در همین نکته نهفته است. حال اگر نظام سیاسی سرمایه داری به عنوان مقدمۀ ضروری برای باز شدن مسیر رشد نیروهای مولده ساقط شود و از فردای آن روز سوسیالیزم مستقر شود، به این معنی است که یک دورۀ تاریخی که خود سخت مرتبط به روند تکامل در سطح جهانی است، ظرف یک شب و در یک کشور صورت گرفته است! این لطیفه این گونه خلاصه می شود که مهمترین مانع و سد راه انکشاف نیروهای مولده در شب پیش از میان می رود و در روز بعد نیروهای مولده به انکشاف کامل می رسد و استقرار کمونیزم نیز حاصل می شود! آیا کسی که در همۀ عمر خود فقط دو ساعت با مباحث مارکسیستی سر و کار داشته باشد حق دارد به این لطیفه از ته دل بخندند یا چنین کاری توهین تلقی خواهد شد!؟

سوم؛ استالین با اعلام سوسیالیزم در یک کشور در واقع به مبارزۀ طبقاتی در شوروی پایان داد. از آن جا بود که اگر هر کارگری اعتراض و مطالبه ای مطرح می کرد به سیبری تبعید و کشته می شد. اعتراضات کارگری در «جامعۀ سوسیالیستی» عملی «ضد سوسیالیستی»، محسوب و با سخت ترین مجازات ها تنبیه می شد. بیشترین کمونیست های تاریخ روسیه نه در دورۀ تزار و کرنسکی، بلکه درست در همین دوره کشته شدند. در این دوره حتا یک بورژوا زندانی و کشته نشد.

چهارم؛ اعلام سوسیالیزم در یک کشور توسط استالین نه تنها به معنی پایان گرفتن مبارزۀ طبقاتی در شورویِ بعد از انقلاب شد، بلکه به وسیلۀ دیکته کردن این موضوع به کل «احزاب برادر»، به آن ها گفته شد که اکنون تضاد اساسی تضادی جهانی است. حال که سوسیالیزم مستقر شده است دیگر تضاد بین کار و سرمایه در داخل یک کشور تضاد اساسی نیست، بلکه تضاد بین دو بلوک متخاصم در ابعاد جهانی است. یعنی بلوک «سوسیالیزم واقعاً موجود» مستقر در کشور شوروی در تقابل با امپریالیزم. تمام مبارزات احزاب متحد با اردوگاه سوسیالیستی در هر کشوری وظیفه دارند که خود را تحت الشعاع همین مبارزه قرار دهند و از برجسته کردن تضاد کار با سرمایه در درون کشور خود پرهیز کنند. در این رابطه یک قلم حزب توده بلافاصله به نیروهای خود در آذربایجان دستور داد که اسلحه ها را زمین بگذارند. از آن پس جبهه مشترک خلق برای صف آرایی در مقابل امپریالیسم جایگزین صف آرایی طبقه کارگر در مقابل سرمایه شد. استالینیزم و مائوئیزم که سنت و ریشۀ حزب کمونیست کارگری را تعیین می کنند، تمام نیرو و توان خود را برای ساختن جبهۀ خلق که از اقشاری از طبقۀ کارگر گرفته تا به زعم خودشان «بورژوازی ملی» را در بر می گرفت به کار گرفتند. منطبق با این نظر، نبرد اساسی نبرد خلق با امپریالیزم بود و چنان چه اقشار بینابینی با نام خرده بورژوازی سنتی یا «بورژوازی ملی» – مانند مصدق، بن بلا، عبدالناصر، حسن البکر و…- در صدد قرار گرفتن در حکومت هستند نیروهای متحد اردوگاه سوسیالیستی موظف به حمایت از آن ها می شدند. دقیقاً بر بستر همین نظریه بود که کل چپ ایران ( از جمله شخص منصور حکمت و هستۀ سهند) یا به مدافعان رژیم خمینی تبدیل شدند و یا دست کم هیچ الویتی در مقابله با او نداشتند، چون از نظر آن ها تضاد اساسی تضاد خلق با امپریالیزم بود و به زعم آن ها خمینی با همۀ ضعف های خلقی که داشت در هر حال در صف خلق ارزیابی می شد. پیروان امروزی منصور حکمت و «سوسیالیزم فوری» مطلقاً مایل نیستند بگردند ببیند چرا منصور حکمت در همان مقطع انقلاب ۵۷ کلمه ای از انقلاب سوسیالیستی حرف نمی زند! منصور حکمت در یک دگردیسی یک شبه از گرایش مائوئیستی خود دست کشید. اما او هم مانند سعید صالحی نیا فراموش می کند بدون نقد اساسی به استالینیزم و مائوئیزم، و تنها با گرفتن یک ژست روشنفکری در مقابل آن ها به زودی مرتکب یک تناقض پیچیده خواهد شد، و کما این که شد. این تناقض اولاً پذیرش نظریۀ سوسیالیزم در یک کشور توسط منصور حکمت بود و ثانیاً پذیرش روش سنتی برنامۀ حداقل و حداکثر که با حاکمیت استالینیزم به همۀ کشورهای زیر نفوذ خود دیکته می شد.

برنامۀ «یک دنیای بهتر» اگر یک برنامۀ سوسیالیستی نیست- که حقیقتاً نیست- باید معلوم کند که چه برنامه ای است تا بتواند خود را از برنامۀ سوسیال دمکرات ها متمایز کند. تنها پاسخی که می توان برای آن دست و پا کرد همان برنامۀ «حداقل» است که متعلق به «چپ سنتی» است و به این ترتیب یکی از لاف های حمید تقوایی و حزبش در گسست از چپ سنتی نیز دوباره مانند سریش به اندام حزب خودش می چسبد. چپ سنتی عبارت است از آن چپی که به برنامۀ «حداقل و حد اکثر» به جای برنامۀ انتقالی معتقد و ضمناً معتقد به امکان ایجاد سوسیالیزم در یک کشور باشد. حال انصار فحاش حزب کمونیست کارگری که به انواع روش های شبه پلیسی و شبه فئودالی به منتقد خود واکنش نشان می دهند می توانند یقۀ خود را بدَرند که همۀ این مدت در مرکز چپ ستنی قرار داشته و تصور کرده اند اگر لخت و عور جلوی دوربین قرار بگیرند و سکس آزاد داشته باشند، مدرنیست شده اند، درحالی که ریشۀ آن ها به اندیشه و فرهنگ اروپای غربی وصل می شود که لزوماً اندیشه بورژوازی است ونه مطلقاً سوسیالیستی.

پنجم؛ عصر انقلابات پرولتاریایی، عصری که در آن هر انقلابی لزوماً انقلاب سوسیالیستی محسوب می شود شرایطی نیست که با معیارهای ناسیونالیستی و ملانقطی به مسائل پاسخ داد. درک وارونۀ حزب کمونیست کارگری و به خصوص لیدر این حزب از مفهوم مارکسیستی انقلاب باعث شده است که هر تحولی در هر جای جهان، از جمله وقایع سال ۸۸ در ایران را انقلاب توصیف کند. در نتیجه اگر فرض کنیم در آن وقایع موسوی پیروز شده بود، لابد از سوی این حزب به معنی پیروزی انقلاب تلقی می شد. و یا حتا اگر در ادامۀ آن وقایع کل رژیم جمهوری اسلامی سرنگون می شد- مانند رژیم های مبارک و بن علی و قذافی – به این معنی می بود که سوسیالیزم در آن کشورها مستقر شده است! به عبارت دقیق تر و مبتنی بر منطق اولترا راست حزب کمونیست کارگری، اکنون یا در لیبی باید سوسیالیزم فوری مستقر شده باشد و یا این جریان اعتراف کند که اشتباه فاحش ناشی از درک وارونۀ خود از مفهوم انقلاب، باعث شده بود تحولات لیبی را انقلاب توصیف کند. تنها شانسی که حزب کمونیست کارگری در این شرایط دارد همان است که در مقدمۀ بالا توضیح داده شده است. حزبی فرقه ای که بر اساس درستی یا نادرستی نظر شکل نمی گیرد، بلکه فرقه ای است که برای بقای خود به یک لیدر نیازمند است و دیگر هیچ. فقط یک دهم چنین خطاهای فاحشی در یک حزب جدی قادر است کل حزب را به آستانۀ فروپاشی هدایت کند و این در حالی است که حزب کمونیست کارگری حتا یک نمونه تحلیل و نظریه که صحت آن در پراتیک تصدیق شده باشد ندارد، حتا یک مورد. و این از سخت جانی و کله شقی خرده بورژوازی بی معیار و مبنا است که همچنان همۀ این خرافات را تحت لوای «تحزب» حفظ می کند و لجوجانه به بقای فرقه ای خود ادامه می دهد.

ششم؛ مبنای نظریه سوسیالیزم در یک کشور یک مبنای ملی گرایانه است.

سوسیالیزم در یک کشور به معنی ساختن سوسیالیسم ملی برای یک ملت محصور شده در یک مرز بورژوایی است. این ناسیونال کمونیسم حزب کمونیست کارگری تناقضی است با همۀ ادعاهای خودشان در تقابل با مفهوم ناسیونالیزم.

در سیستم اقتصادی درهم ادغام شدۀ سرمایه داری جهانی که پیشرفت کلی آن هر کشور عقب مانده ای را به سوی انقلاب سوسیالیستی سوق می دهد و متقابلاً عقب ماندگی هر کشوری عامل پیشرفت سایر کشورهای پیشرفته صنعتی شده است، ایجاد سوسیالیزم ملی به معنی کشیدن دیوار محاصره در مقابل قدرت های اقتصادی جهان خواهد بود و به این ترتیب علاوه بر کاهش قدرت اقتصادی در همان حوزۀ ملی، در واقع آن حوزه محصور مانده در عرصۀ ملی، خود را در حلقۀ محاصره و انزوا قرار می دهد. در چنین شرایطی نه تنها ممکن نیست سوسیالیزم ساخته شود، بلکه شرایط بازگشت به اقتصاد عقب مانده تر از مقطع انقلاب سوسیالیستی فراهم می شود. و این در حالی است که سوسیالیزم در فراوانی و شکوفایی اقتصادی ساخته می شود و نه در فقر و قحطی و گرسنگی.

همان طور که گفته شد بستر اساسی ساختن ساختمان سوسیالیزم، انکشاف نیروهای مولده است و رشد نیروهای مولده در عرصۀ ملی مفهومی غیر مارکسیستی و کاملاً منشویکی دارد. مکانیزم نظریۀ «سوسیالیزم فوری» یا همان سوسیالیزم ملی، نظریه پردازان مدعی را به منشأ نظریۀ انقلاب مرحله ای، یعنی منشویزم باز می گرداند. آن ها برای ساختن سوسیالیزم در یک کشور و برش از انسجام جهانی رشد نیروهای مولده، ناچار می شوند مرحله ای مقدماتی برای آماده سازی سوسیالیزم ملی خود طی کنند که سنتاً به برنامۀ حداقل معروف است. تصادفی نیست که «برنامۀ یک دنیای بهتر» فراتر از برنامۀ حداقل «چپ سنتی» نمی رود، زیرا مبنای سوسیالستی ندارد و تنها برنامه ای دمکراتیک به عنوان یک مرحلۀ ماقبل از سوسیالیزم است. در نتیجه «سوسیالیزم فوری» نمی تواند فراتر از همان سوسیالیزم «کشورهای اروپای غربی» یعنی سوسیال دمکراسی باشد و برای این منظور دیگر نیازی جهت خروج از چهارچوب سرمایه داری نیست، چنین سوسیالیسمی می تواند در چهارچوب همین نظام موجود ساخته شود و بنابراین نیاز به انقلاب با مفهوم مارکسیستی آن منتفی می شود و به این ترتیب می بینیم که تصادفی نیست حزب کمونیست کارگری نام انقلاب سوسیالیستی را به «انقلاب انسانی» تغییر داده است و هر تحول و تحرکی را انقلاب توصیف می کند.

هفتم؛ سؤال مهمی که در مقابل پیروان تز استالینیستی سوسیالیزم در یک کشور قرار دارد این است که اگر می توان سوسیالیزم را در یک کشور مستقر کرد، چرا نباید بتوان آن را در یک استان یا شهر مستقر کرد. و اگر بتوان چنین کرد چرا نتوان آن در یک روستا مستقر کرد. چنان چه بتوان سوسیالیزم را در یک کشور و بنا به آن در یک شهر نیز مستقر کرد، پس چرا نتوان سوسیالیزم را در یک کارخانه مستقر کرد.

به خوبی واقفیم که کادرهای و اعضا حزب کمونیست کارگری به صراحت اعلام می کنند که مارکسیست یا لنینسیت نیستند. آن ها در بهترین حالت مانند یک نمایندۀ بورژوا دمکرات در پارلمان بورژوازی می گویند «من نظر خودم را می گویم و کاری به مارکس و انگلس و لنین ندارم»! فقط معلوم نیست پس چرا این وسط این مقدار حلوای «تحزب» را بر سر خویش گرفته و «تحزب، تحزب» می کنند و به جای حزب متشکل از کادرهای حزبی، کلوپی متشکل از «اشخاص» دست و پا نکرده اند. اما به هر رو چنان چه آنها بخواهند در ده کیلومتری مارکس بایستند و یا با اقتباس از چپ سنتی مقبرۀ رهبر فقیدشان را به منظور ساختن امامزاده در مقابل مقبره ای که استالیسنیت ها از مارکس ساخته اند، قرار دهند و بگویند «اکنون منصور حکمت در مقابل مارکس ایستاده است»؛ در این صورت ناچار می شوند به سراغ نقد مارکس به سوسیالیزم تخیلی اوئن و سنت سیمون بروند که تلاش می کردند سوسیالیزم را در یک کارخانه مستقر کنند، و به راستی اگر که می توان سوسیالیزم را در یک کشور برپا نمود، پس چرا نتوان آن را در یک کارخانه مستقر کرد!؟ سوسیالیزم در یک کشور، مثلاً در کشور ایران آن سوسیالیزمی خواهد بود که مرزهای جغرافیایی آن را بورژوازی تعیین می کند، که در غیر این صورت این چگونه سوسیالیزمی است که در مرزهای ناسیونالیستی «کشور» محصور شده است!

هشتم؛ دشوارترین کار، فهماندن مفهوم انقلاب سوسیالیستی و تمایز آن با استقرار سوسیالیزم به کل چپ ستنی از جمله فرقۀ کمونیست کارگری است. سعید صالحی نیا اگر حتا به تحصیلات آکادمیک خود رجوع کند باید بتواند این تمایز را بفهمد که انقلاب سوسیالیستی، همان نظام اجتماعی سوسیالیزم نیست. انقلاب یقیناً می تواند از ضعیف ترین حلقۀ زنجیره جهانی سرمایه داری آغاز شود، اما این به مفهوم تبدیل شدن فوری آن به سوسیالیزم نیست. ممکن نیست کسی این موضوع ساده را نفهمد و بتواند در مدار مبارزه چپ مارکسیستی قرار بگیرد.

ما با سطح سخیف درک سعید صالحی نیا می توانیم کنار آمده یا از کنارش رد شویم، اما چه کنیم با این موضوع که حزب کمونیست کارگری سرش را به این بهانه زیر برف می کند که بتواند بگوید انقلاب یعنی همان سوسیالیزم. چون نباید برای انقلاب تا ۳۰۰ سال دیگر صبر کرد، پس سوسیالیزم هم از همان فردای انقلاب ساخته می شود! در این صورت اصلاً معلوم نمی شود چرا از فردای انقلاب سوسیالیستی در روسیه سوسیالیسم مستقر نشد و لنین گفت «بدون پیروزی انقلاب در آلمان نمی توان بر روی پیروزی انقلابی سوسیالیستی در روسیه حساب کرد». پاسخ این تناقض نیر در آستین نظریه پردازان حزب کمونیست کارگری حیّ و حاضر است، و آن این که بگویند «در آن جا سرمایه داری دولتی بود»! چه قدر مضحک، خوب چه طور ممکن است در فردای انقلاب مورد نظر شما سرمایه داری دولتی نیاید. نظریه پردازان کمونیست کارگری چه نوع وِردی خوانده و دور خود فوت می کنند که انقلاب مورد نظر شما بلافاصه از فردا فوراً به سوسیالیسم منجر می شود، اما انقلاب روسیه به رهبری حزب بلشویک و لنین سرمایه داری دولتی بود!

«تازه وارد» کیست و به چه معنی است:

سعید صالحی نیا در پاسخی که به نام «نقد» به علیرضا بیانی و آرام نوبخت نوشته است، بارها از گرایش مارکسیست های انقلابی به عنوان «تازه وارد» حرف می زند و مانند حبیب بکتاش مرتب به این اشاره دارد که مثلاً «این نظر تازه نیست».

اولاً؛ تئوری های انقلابی نان سنگک نیست که تازه یا بیات باشد. این تازگی ها در نهاد «اکس مسلم» و برهنگی و نظایر آن در حزب کمونیست کارگری قابل دسترس است؛ اما تا جایی که به مارکسیزم انقلابی مربوط شود، یک نظریه و تئوری انقلابی مادام که متحقق نشود تازه و به روز است. این نوع واکنش های لیبرالی مخصوص لیبرال ها و آکادمیسین هایی است که مرتب داد سخن دارند که «امروز این حرف ها کهنه شده» و مانند این گونه خزعبلات. نظریات مارکسیستی برخلاف پرت و پلاگویی های ژورنالیستی حزب کمونیست کارگری، نه در عصر و سده، که در «دوره های» مبارزه طبقاتی، به «امروز» و «دیروز» دسته بندی می شود. مثلاً مانیفست کمونیست دویست ساله، برنامۀ پرولتاریایی است که «امروز» هیچ اثر دیگری حتا از دور قابل مقایسه با آن نیست. این کتاب کوچک از نقطه نظر علم واقعی، به تنهایی با انواع علوم دورۀ خود و پس از آن، رقابت پیروزمندانه می کند. گرایش های منطبق با مُد روز فراموش می کنند که اسکلت لخت بورژوایی و مانکنی را با تزئینات خود پنهان کنند و در پس هر یک از کشفیات مبتنی بر مد روز خود رشته های زخیمی با تسلط ایدئولوژی حاکم بر آن کاملاً آشکار مشاهده می شود.

ثانیاً؛ سعید صالحی نیا روشن نمی کند مفهوم «تازه وارد» و این تقسیم بندی بورکراتیک چه است. بنابراین در این جا با رجوع به اتکای ایشان بر اساس تازه یا کهنه واردی به ایشان ثابت می کنیم که اتفاقاً این شما و گرایش شما است که بسیار آماتور و «تازه وارد» است. چرا؟ به این دلیل که گرایش تاکنونی شما، یک گرایش محصور در یک مرز جغرافیایی و دقیقاً مانند «سوسیالیسم در یک کشور»تان تا خرخره آلوده به ناسیونالیزم است. یک گرایش انقلابی اگر نتواند در ابعاد جهانی خود را منعکس کند، لزوماً یک گرایش ناسیونالیستی است. شما بفرمائید یک بین الملل حزب کمونیست کارگری به ما نشان دهید که دست کم در ۱۰ کشور دارای احزاب مشابه باشند. حزب کمونیست کارگری یک گرایش ایرانی و به معنی یک گرایش ناسیونالیستی و دقیقاً چپ سنتی است؛ حال هرچه که می خواهد ریشه های خود را در مدنیت بورژوازی اروپای غربی نشان دهد.

گرایش مارکسیست های انقلابی با تکیه بر سنت های لنینیستی و تروتسکیزم، ریشه در کنگرۀ اول تا چهارم کمینترن و سپس بین الملل چهارم دارد. گرایش مارکسیست های انقلابی (منهای سازمان وحدت کمونیستی)، تنها گرایش در انقلاب ۵۷ بود که برخلاف منصور حکمت، هستۀ سهند و اتحاد مبارزان، به جای انقلاب دمکراتیک از انقلاب سوسیالیستی دفاع می کرد. قابل توجه حبیب بکتاش که مباحثات این گرایش در نشریۀ کندوکاو از سال ۵۵ به بعد همه با امضای شخص نویسنده منتشر شده، درحالی که در آن ایام منصور حمکت مشغول مطالعۀ آثار جلال آل احمد بود تا بعدها بتواند آن ها را نقد کند و به این تریب از چپ سنتی ببرد و به مدرنیسم بپیوندد. گفتن این ها به هیچ وجه ضروی نیست، مگر آن که با لاف زدن های یک گرایش دهقانی روبرو شویم که «وقتی بر بلندای تپه کودهای جمع آوری کردۀ خود می ایستاد، هر آن چه را که می بیند متعلق به خود می داند».

نکاتی در بارۀ «نقد های سعید صالحی نیا به لنینیزم»

مهمترین مشخصۀ «نقد های» سعید صالحی نیا به لنین و لنینیزم انتزاعی بودن آن ها است. و درست به همین دلیل معلوم می گردد که نه تنها این نقدها متعلق به خود او نیست، بلکه حتا آن چه که به عنوان نقد از این طرف و آن طرف کپی برداری کرده را خود دقیقاً نفهمیده است.

یک نقد مارکسیستی اولاً هر موضوع نقدی را در بستر و متن اصلی خود آن در نظر می گیرد و نه انتزاعی از آن. مثلاً تا جایی که به نقد های صالحی نیا بر می گردد، این نقدها لحظه ای از کل تاریخ لنینیزم را می گیرد و به جای کل این تاریخ قرار می دهد. ثانیاً اگر این نقد نتواند ریشه های تئوریک موضوع مورد نقد را بیرون کشیده و نشان دهد، بلافاصله از نقد مارکسیستی خارج می شود و به نق زدن های لیبرالی تبدیل می شود. این که گفته شود لنین دستور اعدام داد و اخراج کرد، یک غُرولُند لیبرالیستی- آنارشیستی محسوب می گردد، مگر آن که ریشه های تئوریک آن مشخص و نشان داده شود که اگر این موضوع انحراف است، دقیقاً ناشی از همین تئوری ها بوده است که در تقابل با مارکسیزم قرار می گیرد.

نقص مهم نظرات سعید صالحی نیا تحت عنوان «نقد به لنینزم» این است که روشن نمی کند آن ها در دفاع از کدام مکتب فکری است، آیا نقد برای نقد است و یا تکامل خود لنینیزم در پیوستار مارکسیستی. در یک کلام او مایل نیست روشن کند که در دفاع از مارکسیزم است که لنینزم را نقد می کند و یا در دفاع از سوسیال دمکراسی و لیبرالیزم، و یا در دفاع از آنارشیزم ناشناختۀ درونی خود. سانتیمانتالیزم این نوع نقادی ها هرگز به آن ها اجازه فراتر رفتن از غُرولندهای آکادمیک را نمی دهد، به این دلیل که موضوعات مورد مناقشه را از پایه های نظری شکل دهندۀ آن انتزاع کرده و به صورت آبستراک و آزمایشگاهی به آن می پردازند. به عنوان مثال، سعید صالحی نیا که مدام از دستور لنین بر اعدام و اخراج صحبت کرده است، بالأخره جایی که ناچار می شود سندی ارائه کند، به مصوبۀ کنگرۀ دهم حزب بلشویک رجوع کرده است. او در این باره می گوید:

« کنگرۀ دهم حزب کمونیست شوروی در غیر قانونی کردن فراکسیون های مخالف لنین اسناد رسمی متتشر کرد و لنین اعلام نمود که وقت آنست که مخالفان حکومت از حزب اخراج شوند. قرار اخراج مخالفان و غیر قانونی شدن فراکسیون های مخالف زیر نظر لنین و تروتسکی و استالین به دقت دنبال می شد. کنگرۀ دهم پایۀ قانونی به قدرت رسیدن استالین را هم فراهم کرد، چرا که همین قانون منع فعالیت مخالفین و فراکسیون های مخالف به باندهای پلیسی درون حزب بهترین ابزار را داد که راه استالین را برای کسب قدرت بعد لنین هموار کنند.» (تأکید از ما) (۸)

در این جا یک سرگردانی تمام و کمال به نمایش گذاشته شده است. این سردرگمی فقط مخصوص به مدعیانی نیست که قصد دخالت گری نظری دارند، بدون آن که ملزومات آن را تدارک دیده باشند، بلکه مربوط به گنده گویی هایی بازاری و کاسبانه ای است که برای مطرح کردن خود به دنبال معروف ترین ها رفته و خود را در کش و قوس با آن ها نشان می دهد. برای اثبات این گفته به سادگی می توان ردّ و نتیجۀ این مثلاً نقدها به لنینیزم را گرفت و به یک لیبرالیزم ولنگ و واز رسید. البته بلافاصله لازم به توضیح است که نباید از کمترین انتقاد در بستر و شرایطی که اشکال یا انحرافی را در حزب بلشویزم و لنینزم ایجاد می کرد، صرف نظر کرد؛ منتها برای مارکسیست ها انقلابی چنین نقد هایی برای تکامل کل پیکرۀ لنینیزم و در تقابل با انواع گرایشات ضد لنینیستی است، اما برای سعید صالحی نیا تکرار مکرر تخریب های لنینیزم تحت عنوان نقد مطرح می شود. مثلاً در پارگرافی که در بالا از ایشان ذکر شده است، موضوع این گونه فهمیده می شود که در حزب بلشویک مخالفان حکومت نفوذ کرده اند و حالا باید آن ها اخراج شوند. سعید صالحی نیا خود این را طرح می کند و در مخالفت با این اخراج ها تلاش می کند بگوید نباید مخالفین دولت را از حزب بلشویک اخراج کرد تا آن ها بتوانند در حزب کمونیست باقی بمانند و از همان جا با حکومت کارگران مخالفت کنند!! این شدت گیجی تا جایی است که حتا یک بار روی گفتۀ خودش متمرکز نمی شود که جای یک مخالف حکومت کارگری در حزب کمونیستی که در برگیرندۀ بیشترین پیشروان کارگری روسیه است نمی باشد، مخالف حکومت کارگران چنان چه مایل باشند فعالیت حزبی کنند، باید حزبی با برنامه متفاوت و در مخالفت با حکومت کارگران تشکیل دهند. عضویت در حزب نیازمند پذیرش برنامۀ آن حزب است که خود نه در مخالفت با حکومت، که در تقویت آن نوشته شده است. چرا سعید صالحی نیا مسائل الفبایی در این حد ساده را نمی فهمد و آن ها را تا سطح خفقان آوری تنزل می دهد!

روش نقد انتزاعی صالحی نیا در این جا بار دیگر به خوبی به نمایش گذاشته می شود. او از انحلال فراکسیون های مخالف در درون حزب در کنگرۀ دهم که مربوط به مارس سال ۱۹۲۱ است حرف می زند و این را نقص دمکراسی معرفی می کند، بدون آن که دفاع لنینیزم از حق داشتن فراکسیون در حزب، درست تا قبل از این کنگره را مورد تائید و تشویق خود لنینیزم قرار دهد. شلختگی نقد های آنارکو- لیبرالیستی به لنینیزم هم درست در همین جا مشاهده می شود. در جایی که کل ایدۀ حضور فراکسیون مخالف متعلق به خود لنین است و به این دلیل هیچ تشویقی هم نمی شود، اما وقتی صحبت از انحلال آن می شود، کلّ لنینیزم و تاریخ ۲۵ سالۀ آن که جهان را تکان داد و مسیر تاریخ را دگرگون کرد، به زیر علامت سؤال می رود! جالب این جا است که سعید صالحی نیا مدتی (تا قبل از اخراج) از کادرهای حزب کمونیست کارگری بوده است، بدون آن که کمترین اعتراضی به نبود فراکسیون در این حزب داشته باشد. او اساسا تا قبل از حملۀ دُن کیشوتی به لنینیزم اصلاً فراکسیون مخالف در حزب انقلابی را نمی شناخته و فقط با رجوع به نقد های موجود در برابر لنین بوده است که با این مفهوم روبه رو می شود و دفاع از آن را نه دلیل استعفای خود از حزب کمونیست کارگری، بلکه دلیل نقص دمکراسی حزب بلشویک و لنینزم قرار می دهد!

و اما موضوع این اخراج ها در سال ۱۹۱۹ چه بوده است. اگر سعید صالحی نیا به نقد های خود گرایش مارکسیست های انقلابی رجوع کرده بود، به خوبی مشاهده می کرد که این گرایش سال های ۱۹۲۰ تا ۲۱ را سال های تاریک دوران حزب بلشویک معرفی کرده و نقد مفصلی نیز بر آن ارائه کرده است. اما این نقد ها نه برای نفی کل لنینیزم که جهت زدودن اشکالات آن است. این است روش مارکسیستی در نقد به لنینیزم و در تقابل با روش آنارکو- لیبرالیستی نقد به لنینیزم. در نقد گرایش مارکسیست های انقلابی به این دورۀ تاریک، همۀ زمینه ها و بسترهای شکل گیری این نارسایی در نظر گرفته می شود، اما در نقدهای سر به هوای لیبرالیستی، دقیقاً چون بهانه گیری به جای نقد است، بستر به وجود آمدن این نارسایی در نظر گرفته نمی شود، تا بتواند نارسایی در یک مقطع تاریخی خاص را به کل پیکرۀ لنینیزم نسبت دهد. این عمل با تخفیف و در خوشبینانه ترین حالت یک سردرگمی روشنفکری و در بدترین حالت شارلاتانیزم سیاسی است. سعید صالحی نیا البته در بحث خود این بستر را اینگونه توضیح می دهد:

« مثل بسیاری دیگر از “قرارها” در تاریخ ، بعد از سرنگونی تزار ، حزب لنین تبدیل شد به ستون اصلی حکومت. شوراها شدند دنباله روی حزب و منتخبین شوراها باید از فیلتر حزبی رد می شدند که به سرعت بقیۀ احزاب را هم ساکت کرد و برچید. بهانه هم این بود که “ضد انقلاب داخلی و خارجی” هستند و باید انقلاب را این جوری “جفظ کرد”!» ( همان جا)

این درست است که در تاریخ ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۱ دورۀ تاریکی در حزب بلشویک پدید آمد و باعث خطاهای فاحش لنین و تروتسکی در محدود کردن شرایط دمکراتیک نهادهای اتحادیه ای شد. این موضوع مورد نقد است و نمی توان از آن عقب نشینی کرد. اما این ربطی به مفهوم لنینیزم ندارد. این فرصت طلبی محض است که ایراداتی را که می تواند در مورد هر انسان دیگری رخ دهد به حساب کل تاریخ یک مکتب نظری قرار داد. افراد گیجی مانند سعید صالحی نیا که حق بیان را مقدم بر حق حیات می دانند، در واقع از چهارچوب مارکسیستی نقد به کلی خارج هستند، به همین دلیل بستر به وجود آمدن یک اشکال و نقیصه، دست کم تا جایی که به حزب بلشویک مربوط شود را عامدانه نادیده می گیرند. اوج گیجی سعید صالحی نیا در پارگراف زیر به خوب دیده می شود و کاملاً روشن می گردد که او حتا کپی کاری های خود تحت عنوان «نقد» را نفهمیده و فقط اجزای پراکنده ای را به هم چسبانده است تا مثلاً تحفۀ تازه ای از آب در بیاید. او می گوید:

«حزب لنین قبل از پیروزی انقلاب متشکل بود از پیشروان و آزادیخواهان که از جان خود مایه می گذاشتند و دنبال آزادی بودند.(بگذریم از آزادی چه می فهمیدند!). درون اون حزب لنین تبلیغ آزادی بیان می کرد و حتی تأکید داشت که گرایشات مختلف می توانند باشند و حرفشان را بزنند. در آستانۀ انقلاب حزب لنین حزب با گرایشات مختلف بود و آن گرایشات تحمل می شدند.

انقلاب اکتبر که پیروز شد، حزب لنین تبدیل شد به ابزار اصلی حکومت کردن. شوراها و ارتش سرخ و بعداً سازمان اطلاعات “انقلاب” همگی زیر نظارت حزب در آمدند. مردم روسیه به خوبی حس کردند که آدم حزبی “از ما بهتران” است و برای پیشرفت اجتماعی بهتر است عضو حزب بود! نردبان پیشرفت اجتماعی و طبعاً محل ورود شارلاتان ها و فرصت طلب ها و گاها بوروکرات هایی که قبل از انقلاب، پروقیچی های حکومت تزاری بودند!» ( همان جا)

صالحی نیا پذیرفته است که حزب لنین قبل از انقلاب متشکل از پیشروان بوده، اما خود مفهوم این حرف را نمی فهمد، چون یقینا این حرف خود او نیست و از سرهم بندی تکه نوشته های این طرف و آن طرف در این جمله فرمولبندی شده است، چرا این را می گوییم؟ به این دلیل که حزبِ متشکل از پیشروان در قبل از انقلاب باید دلیلی برای حکم اخراج در دو سال پس از انقلاب، یعنی ماه مارس ۱۹۲۰ داشته باشد و این چیزی است که سعید صالحی نیا نمی تواند متوجه شود. او با فاصلۀ سه خطی از همین حرف خود، بلافاصله صحبت از این می کند که مردم روسیه حزب را «از ما بهتران دیده» و بهتر دانسته اند بروند عضو آن شوند. می بینیم که به سادگی دلیل اخراج ها از حزب بلشویک در مارس ۱۹۲۰ با زبان متناقض خود سعید صالحی نیا چگونه توضیح داده می شود.

حال ببینیم خود لنین در ۱۳ مارس ۱۹۱۹، در مجمعی در پتروگراد چه می گوید:

«وقتی تروتسکی اخیراً به من گفت که در قسمت نظامی تعداد افسران ما به چندین ده هزار رسیده، خوب متوجه شدم که معنی رمز استفاده از دشمن چیست: چگونه از آن هایی که سابقاً دشمن ما بوده اند در ساختن کمونیزم استفاده کنیم؛ چگونه کمونیزم را با آجرهایی که خود کاپیتالیست ها علیه ما جمع آوری کرده اند بسازیم.» ( لنین، مجموعه آثار، جلد ۲۴، نسخۀ روسی،۱۹۳۲ گزارش منشی، ص ۶۵)

هیچ نهادی در روسیه، از مقطع اکتبر ۱۹۱۷ به بعد به اندازۀ حزب بلشویک عضو کارگر و پیشرو کارگری و رهبران عملی کارگری نداشته است، حتا شوراهای کارگری. حزب بلشویک از این نظر به حزب طبقۀ کارگر روسیه تبدیل شده بود که برنامه اش توانسته بود کل کارگران را متحد کند. مه مترین علامت آن این بود که هر پیشرو و رهبران کارگری عضو این حزب شده و می شدند. این خود زمینه ای را فراهم می کرد که شوراهای کارگری در قیاس با حزب تضعیف شوند. مرکز تصمیم گیری اگرچه بین سال های ۱۹۱۹ تا ۲۱ به حزب بلشویک منتقل شده بود، اما این جا در واقع اصلی ترین تجمع پیشروان و رهبران کارگری بود. همین عامل باعث می شد که کرور کرور کارمندان و بورکرات های سابق یک شبه کمونیست شوند و درخواست عضویت حزب را پر کنند. پایه های استالینیزم نه از طریق کادرهای رزمنده و از جان گذشتۀ بلشویک، بلکه از طریق همین قشر یکشبه کمونیست شده ریخته می شد. حزب بلشویک با سنت دمکراسی درونی اش تحت شرایط ویژۀ آن دورۀ روسیه که ۱۴ کشور امپریالیستی به آن حمله کرده بود، قحطی و گرسنگی بیداد می کرد و دسته دسته مردم از شهرها به روستاها مهاجرت می کردند، قرار داشت. جنگ های داخلی توان رزمندگی کارگران مسلح را به شدت کاهش داده بود. عمده ترین اعضای شوراهای کارگری مشغول جنگ در مرزهای روسیه بودند و تنها ابزار با تجربه و سرعت عمل در تصمیم گیری حزب بلشویک بود. طرفداران منشویک که رسماً در صف تقابل با انقلاب قرار گرفته بودند، نه در شوراها و حزب بلشویک که در اتحادیه های کارگری جای گیری کرده بودند. این زمینۀ بروز خطای تروتسکی و لنین شد که فعالیت های اتحادیه ها را محدود کردند. ارتش سرخی که بازوی پیروزی انقلاب بود، همان ارتشی که متشکل از سربازان و ملوانان رزمندۀ کرونشتات بودند، یا در مرزها مشغول نبرد بودند و یا کشته شده بودند. دیگر از آن کرونشتات با آن ملوانان انقلابی خبری نبود. دهقانان اوکراینی جایگزین آن ها در کرونشتات شده بودند و با کمک بخش آنارشیست خود رسماً فراخوان سرنگونی حکومت کارگران تازه تأسیس را داده بودند. در این شرایط رعایت دمکراسی مورد دلخواه سعید صالحی نیا به معنی پذیرش سرنگونی بدون مقاومت، پذیرش حضور افسران تزاری یک شبه تغییر موضع داده در ارتش سرخ و فوج فوج بوروکرات های ادارات تزاری در حزب بلشویک است. با این دمکراسی می توان کاملاً توافق داشت، اما مشروط به این که با انقلاب و هدف انقلاب خداحافظی کرد. درست در همین جا است که دو گرایش انقلابی و غیر انقلابی در دفاع و در تقابل با لنینیزم شکل می گیرد. طیف گرایش لیبرالیستی و آنارشیستی که فرصت طلبانه این ضعف ها را در مقابل کل لنینیزم قرار می دهند و گرایش مارکسیست انقلابی که لنینیزم را در مجموعۀ نقاط ضعف و قوت خود تحلیل می کند و در تحلیل نهایی لنینیزم را نه از اخراج نفوذی های به درون حزب و ارتش سرخ که از روش تقابل آن با رفرمیزم و تسخیر قدرت سیاسی درک کرده و دفاع می کند.

ardeshir.poorsani@gmail.com

۵ شهریورماه ۱۳۹۲

پانوشت:

(۱) http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=43121#more-43121

(۲) http://www.azadi-b.com/J/2013/08/post_366.html

(۳) http://abbasgoya.com/1904

(۴) http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=4300

(۵) http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=43002

(۵) «یک دنیای بهتر»، انترناسیونال، شماره ی ۱۷، اسفند ۱۳۷۴، «انقلاب و اصلاحات»، ص ۷٫

(۶) http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=43091#more-43091

(۷) http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=43000#more-43000