زندگی، و زندگانی من – بخش ۶

به مقاطعی رسیده بودم که ما، به عنوان "تشکیلات" و یا آنطور که در جلسات کنگره اول کومه له معرفی شد، "روشنفکران"، در پائیز سال ۴۸ وارد نظم و نسق دادن به روابط خود شدیم. من و صدیق کمانگر و مصلح شیخ در یک "سلول" و یا واحد قرار گرفتیم و کار و فعالیت ما بازنویسی و رونویسی از هر جزوه و کتاب ممنوعه ای بود که به نحوی گیرمان می آمد.

 کاغذهای نازک معروف به کاغذ پارافینی را در قطع نصف آ چهار استفاده میکردیم و معمولا با برگهای کپی که زیر نسخه اول قرار میدادیم از هر نوشته و منبع حداقل سه نسخه را بازتکثیر میکردیم. کتابهای لنین، به دلیل اینکه در دوره بروبیای حزب توده در فاصله بعد از سال ۱۳۲۰ و تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، به فارسی ترجمه و هنوز دردسترس بودند، بیشترین منابع قابل دسترس ما بودند. خود من شخصا، چه باید کرد، چپ روی، بیماری کودکی کمونیسم، دولت و انقلاب، امپریالیسم آخرین مرحله سرمایه داری و تعدادی از مقالات کوتاه لنین را بطور کامل در سه نسخه به این ترتیب که توضیح دادم بازنوسی و رونویسی کردم. شبهائی که معمولا تا دم صبح بیدار میماندم و روی میز کوچکی شبیه به میز چای خم میشدم و پرده ها کشیده مشغول بودم. در آن خانه ای که با محمود منوچهری و صدیق کمانگر هم مسکن بودم، و بعد یادم آمد که اسم خیابان هم "نشاط" است.

 

همانطور که قبلا نوشتم، خانه ای شبیه به "خانه قمر خانم"، چندین تیپ آدم به عنوان کرایه نشین یک حاج آقا و همسرش و یک پسر بزرگشان که بعدا فهمیدیم کارمند ساواک بوده!  ما دانشجو بودیم و شب بیداری و شب نخوابیهای ما به عنوان درس خواندن و سخت کوشی مان در درس گاه مورد تحسین هم قرار میگرفت. خانم تنهائی که روبروی اطاق ما زندگی میکرد، و همسرش را از دست داده بود، چند روزی در هفته را به محلات شمال تهران میرفت که نزد خانه ای که خودش میگفت خانه "تیمسار"، کارهای خانه شان را انجام بدهد، از نظافت و ظرفشوئی و رختشوئی و اطو کشی گرفته تا رسیدن به باغچه. او گاهی که ما را در حیاط که همگی برای شستن ظرف در کنار حوض و لوله آب به نوبت منتظر میماندیم، میدید میگفت خدا طول عمرتان بدهد، ماشاالله میبینم که همیشه مشغولید، خدا نگهدارتان باشد. او انگار فرض واجبی بر خود میدانست حتما در ایام محرم، بویژه در "اربعین" یک آخوندی را بیآورد و او هم روضه ای میخواند و ما میشنیدیم که خانم که هیچگاه روسری نداشت و با پای برهنه میگشت و حتی در ایام محرم سیاه نمی پوشید، درست در لحظه ورود روضه خوان به صحرای کربلا همراه با جمعی دیگر از زنان که در جمع "عزاداران" بودند های های و با صدائی که چهار خانه آنورتر هم میشنیدند گریه میکرد. و عجیب برای من این بود که هنگام مشایعت ملا و گذاشتن ۵ تومان حق روضه خوانی او، هیچ اثری از آن گریه هائی که ظاهرا از ته قلب در می آمد، از رخسار او پیدا نبود. به نظر میرسید توضیح خود او دلیل این تناقض را روشن میکرد. میگفت گریه کردن درایام محرم، "ثواب" دارد. فکر میکنم فلسفه اجرای مراسم تصنعی عزا و گریه و ناپدید شدن برق آسای هر اثری از یک غم درونی، نشان میداد که دارد با خدا و خاندان عصمت، فیلم بازی میکند و اشکهایش برای نشان دادن به خدا و "شاهدان" مجلس بود تا که در بازخواستهای "قیامت" به اجرای فریضه ثواب او شهادت بدهند. او پسری داشت که نزد خودش زندگی میکرد. از آن تیپ جوانانی بود که حال و حوصله تن زدن به یک کار دائمی را نداشت و بیشتر پول توجیبی اش را هم از مادرش میگرفت. اکثر اوقات روز در قهوه خانه محل مینشست، چای میخورد و سیگار میکشید و گاه، بویژه در ماه رمضان، در دو تیم مقابل هم "پش" بازی میکردند و معمولا سر چیزهائی شبیه به کله پاچه. گاهی شبها دیر به خانه می آمد و من هیچوقت نفهمیدم کجا بوده است. این را از دعوای مادرش با او در صبح روز بعد میفهمیدم. یک بار از او پرسیدم راستی دیشب چرا دیر آمدی؟ میگفت چیزی به "ننه" ام نگی، در "اسب سفید" بودم. اسب سفید کافه رستورانی بود در میدان ۲۴ اسفند که معمولا آدمهای نسبتا پولدار، یا بهر حال کسانی که وضع مالی مناسبی داشتند به آن مراجعه میکردند. میدانستم دروغ میگوید، اما این ذهنیت آن جوان بیکاره ای بود که پرتاب شدن به حاشیه جامعه و ملامت و سرزنشهای همیشگی مادرش را با خیالات و رویاهای دمخور بودن با مشتریان اسب سفید، تسلی میداد. سالی را که ما در آن خانه بودیم، او را به همان شکل عاطل و باطل دیدیم. هیچ امکانات دیگری مثل مراکز کارآموزی فنی هم برای آن نوع جوانان بیکار و البته بی رغبت به کار، وجود نداشت. روبروی اطاق ما، خانم نسبتا چاقی زندگی میکرد همراه با یک دخترش که فکر میکنم آن سال را در کلاس نهم دبیرستان درس میخواند. در بخش تسلیحات ارتش، به عنوان کارگر، کار میکرد. کار به کار کسی نداشت و مدام هواس اش به این بود که دخترش درس و مشق را ادامه بدهد. در اطاق دیگری همجوار اطاق همین خانم، زن و مرد نسبتا جوانی زندگی میکردند. مرد کارگر یک خیاطی بود و میگفتند در کار خودش هم ماهر است و همسرش هم به کار خانه داری مشغول بود. این زوج جوان یک پسر بچه شش هفت ساله خیلی با مزه و البته فوق العاده ناقلا داشتند. در حیاط یک توالت عمومی برای همه مستاجرین وجود داشت و من واقعا یادم نمی آید که این پسر بچه شاش اول صبح اش را در توالت انجام بدهد. می آمد توی حیاط با آن چشمهای تیز و فرزش همه طرف را سریع نگاه میکرد و درست روی همه کاسه بشقابهای کنار حوض میشاشید و بسرعت میرفت تو اطاق خودشان. وقتی هم که میخواست به کوچه برود اصلا  حرکاتش عادی نبود، حتما، مثل فیلمهای کاراته ای، تمام درهای مسیر راه خود را با لگد باز میکرد و همه هم میدانستند که این "موشی" است و حریف او نمیشوند.

صاحبخانه که روزی برای گرفتن کرایه آن ماه و خواندن شماره کنتور برق به اطاق ما سر زد، به صدیق که میدانست شهر