زندگی، و زندگانی من ( قسمت چهارم )

به خوانندگان
طی این مدت که سه بخش از زندگی نامه ام را نوشته ام، یادداشتهای محبت آمیز دیگری دریافت کردم همراه با ذکر خاطراتی از عزیزان دیگری توسط این دوستان گرامی
از جمله از دوست عزیزم، محیه برادر رفیق گرانقدر و جان باخته ام، حبیب لطف الهی، که یادآوری کرده بود که شاهرخ فخاری همراه با چند مبارز دیگر  از جمله یدی لطفاله نژادیان دائی او  و برادر کوجکتر دکتر فتح اله، در مهر ماه سال ۶۰ در محل دادگاه انقلاب( شهربانی قدیم) به دار آویخته شد. دوست عزیزی با امضای دوست دیرین ب ط نیز در همین رابطه نکاتی نوشته بود، اما من از درج نکات او معذورم، چرا که نمیخواهم روایات را بر اساس قضاوتهای غیرمستند و از زبان کسانی که هویت آنان برایم مشخص نیست، نقل کنم. من حتما موارد مستند و فاکتهای قابل اتکا و مواردی که رفقا و دوستان دور و نزدیک بطور مستند به من تذکر میدهند، را در نسخه تکمیلی وارد خواهم کرد.

برای بازسازی و تکمیل اطلاعات مربوط به دوره تحصیل در دانشکده اقتصاد، از اسفندیار کریمی، تنها هم دوره ای و هم کلاسی آن سالهایم که امکان ارتباط را با او یافتم، کمک گرفته ام. اسفندیار در سومین بار زندانی شدنم طی سالهای ۵۳ تا ۵۶، بعلاوه در زندان قصر با من هم بند بود. او آنوقتها از مدافعین خط چریکی بود و اکنون، به گفته خودش، غیر سازمانی، از نظر سیاسی در خط اکثریت و در محفلی مطالعاتی با فرخ نگهدار است. نوشتن این اطلاعات در باره گرایش سیاسی فعلی اش، از نظر او بلامانع بود. 
ایرج فرزاد
۲۷ ژوئیه ۲۰۰۷

زندگی، و زندگانی من – بخش ۴

به دانشگاه رسیده بودم و اینکه بالاخره بعد از این پا و آن پا کردن، از میان سه رشته فیزیک و ریاضی و اقتصاد، این آخری را انتخاب کردم.

محیط دانشگاه و همچنین محیط زندگیم، در منزل فریدون بزرگترین برادرم، دوران ناشناخته ای را که می بایست تجربه میکردم، به رویم گشود. محیط شهرستان و جمع رفقای خودی چندین ساله و زندگی در میان برادرها و تنها خواهرم و مادرم، را ترک کرده بودم. در محل زندگی جدیدم، در آپارتمانی سه طبقه که در مالکیت پدر همسر فریدون بود، طبقه دوم، در چهار راه گلشن، در نزدیکی سه راه رشدیه و خیابان آذربایجان با شرایط متفاوتی روبرو شدم. فریدون آنوقتها، پائیز سال ۴۶، علاوه بر اینکه در گروه فرهنگی سخن، تدریس میکرد، در مدارس دیگری، از جمله خوارزمی و هشترودی نیز شیمی درس میداد و تابستانها هم مدرس کلاسهای کنکور بود. او طبقه دوم را در آن ساختمان اجاره کرده بود و همراه با همسر و دختر حدودا یک ساله شان، زندگی میکرد. همسرش، بعد از گرفتن دیپلم، هیچ شغلی نگرفته بود. میتوانم به جرات بگویم که من هیچگاه فریدون را “شاد” ندیدم. احساس میکردم که تصادف زندگی در لحظات “بی خبری” او را به یک زندگی مشترک کشانده بود که هیچ علقه و رابطه مشترکی در آن را من نمیدیدم. او بعدا خانه اش را به آپارتمان دیگری در خیابان آیزنهاور منتقل کرد و سپس ویلائی در تهران پارس خرید. یادم هست بار اول که در اوخر بهمن ماه سال ۵۰ همراه با طیب عباسی روح الهی در خیابان دستگیر شدم و پس از دو ماه آزاد شدم، روزی به منزل او در تهران پارس رفتم. او گفت ایرج دوست دارم تنها با هم بیرون برویم. و رفتیم و  نمیدانم کجا در یک پمپ بنزین ماشین پیکانش را گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با صدای بلند شروع کرد های های  گریه کردن. در لحظات اول فکر کردم از اینکه من زندان رفته ام، شکنجه شده ام و با سر تراشیده بیرون آمده ام دارد برای من گریه میکند. اما او با صدای توام با هق هق گریه اش گفت: “از انتخاب این زندگی بشدت پشیمانم، نمیدانم چکار کنم”. فریدون سالها بود که زندگی را “گم” کرده بود، سالها بود که تلاقی تصادف زندگی با روحیه فوق العاده متین و محافظه کاری که از نظر خود او انعکاس احساس مسئولیت اش بود، هیچ انگیزه امید بخشی برای شخص او و جهان زندگی فردی او باقی نگذاشته بود. فکر میکنم در زندگی بسیاری از انسانها چنین اتفاقات و عواقب آن پیش بیاید. فکر میکنم اکثریت قریب به اتفاق مردم این دنیا، زندگی شان را همین تصادفات و علیرغم نقشه و آرزوهای فردی شان رقم میزند. فریدون وضع مالی خوبی داشت، انسان توانائی بود که واقعا روی پای خودش به “جائی” رسیده بود، اما همین انسان تلاشگری که قابلیتهایش را توسعه داده بود، در پاسخ به ندای آرزوهایش ناتوان ماند. او به نظرم میتوانست از همسرش جدا شود و زندگی شخصی دیگری را تجربه کند. نتوانست و من وقتی همانجا، در آن پمپ بنزین، به او گفتم خوب “آبا جان چرا زندگی ات را عوض نمیکنی؟”( ما همگی به او آبا میگفتیم) در پاسخم گفت با این دو بچه برایم سخت است. در هر حال در ته ذهنش به حرفهای من عمیقا فکر کرده بود و این را بعدا به من گفت. اما بازهم راه حل او “قاطعانه” و سرراست نبود. برنامه ای که برای خود چیده بود این بود که خانه و ماشین و ثروت و سامانش را بفروشد و همراه با دو دخترش، بعدا صاحب فرزند دوم هم شدند، به لندن برود. کمک کند که آنها در آنجا مستقر شوند و خود با خیال و وجدان آسوده به ایران برگردد و زندگی دیگری را در پیش بگیرد. همین کار را هم کرد. اما دیگر دیر شده بود. همسر او هم، از نظر خودش، متوجه گره کور روابط زندگی با فریدون شده بود. او دنبال زندگی خود رفت و فریدون دست تنها و فقط با سهم اندکی که در گروه فرهنگی سخن باقی مانده بود، مایوس و “رها شده” به ایران بازگشت. فریدون توانا، فریدون استاد شیمی، تدریس را رها کرد و  پس از سالها به سنندج برگشت. کارخانه رب گوج فرنگی دایر کرد و به سود و درآمد نرسیده، این اواخر از نطر زندگی مثل دراویش و تارک دنیاها زندگی میکرد. گاهی سری به مادرش، صدیقه خانم و  پسر او، شاهرخ لامعی، میزد و در موارد بیشتری نزد مادر من میرفت. اما او، گاهی نیز در محلی در همان کارخانه اش زندگی میکرد. زندگانی ای شبیه به زندگی یک سرایدار کارگاه خود. فریدون دیگر با زندگی و شورهای آن وداع کرده بود و به تخدیر جسم و روان خود روی آورد. حدود ۱۸ سال پیش، روزی به منزل مادر من میرود، ناهارش را با مادرم میخورد، چائی هم رویش و برای چرت زدنی به اطاق کوچک منزل مادرم میرود. چیاکو، پسر بزرگ مظفر، که او هم نزد مادرم بوده است به فریدون سر میزند و با مادرم میگوید “دایه عمو فریدون، به یخچال تکیه زده و خوابش برده است، و لیوان آب را هم روی لباسهاش ریخته است، پتوئی بده رویش بندازم”. مادرم میرو