مارکس و آزادی(بخش دوم)

طبقه سرمایه دار، طبقه کارگر و مسئله آزادی!

مقدمه

 

مقاله ای که پیش رو دارید ادامه مطلبی است که بخش اولش در شماره ۲ نشریه کمونیسم کارگری منتشر شده است. دربخش اول این مطلب، به اسارت اقتصادی طبقه کارگر در مناسبات سرمایه داری و به تبع آن اسارت فرد کارگر در موقعیت طبقاتی اش پرداختیم. مختصرا روی این سئوال پایه ای دقیق شدیم که چگونه طبقه کارگر بنابر موقعیت واقعی اش در مناسبات تولیدی، هم اسیرترین طبقه جامعه است و هم در عین حال، دقیقا به خاطر همین موقعیتش در مناسبات تولیدی، امکان و ظرفیت رهایی کل جامعه را دارد. ضمنا، بحث کوتاهی در این مورد داشتیم که در هر دوره ای و در هر مناسبات معین اقتصادی، طبقه ای معین پیشتاز مبارزه برای آزادی بوده است. برای مثال، در جامعه ای که مناسبات فئوالی حاکم است، این طبقه نوپای بورژوا هست که نقش رهاییبخش دارد. در جامعه سرمایه داری این طبقه کارگر است که پیشتاز رهایی است. روشن است که ابعاد و مضمون رهاییبخشی این دو طبقه تماما متفاوت است. تفاوت بنیادی طبقه کارگر و طبقات دیگر در امر رهایی این است که طبقات دیگر و مشخصا طبقه بورژوا، نه تنها فقط میتوانستند در نهایت خود را رها کنند بلکه مهمتر از آن، رهاییشان در گرو اسارت طبقات و اقشار دیگر جامعه بود در حالیکه طبقه کارگر نمیتواند خود را رها کند مگر اینکه طبقات دیگر را همراه با خود رها کند. رهایی طبقه کارگر در گرو رهایی کل جامعه است و رهایی کل جامعه در گرو رهایی طبقه کارگر است. این یک تمایز بنیادی در ظرفیت طبقات از نقطه نظر امر رهایی است. در این بخش روی جنبه های مختلف این تمایز و تفاوت ۔ تفاوت طبقه سرمایه دار و  کارگر از نقطه نظر ظرفیتشان برای آزادی ۔ متمرکز خواهیم شد و راه خود را برای پرداختن دقیقتر و مفصلتر به این سئوال باز خواهیم کرد که خود آزادی از نقطه نظر طبقه کارگر و مارکس چه معنا و مضمونی دارد؛ چرا چنین مضمونی دارد؛ و مشخصا چه تفاوتی با آزادی از نقطه نظر بورژوازی دارد و بالاخره آیا این تصویر از آزادی، ایده آلهای آرمانی و اتوپیک طبقه کارگر و مارکس است یا از نقد مشخص و واقعی نظام سرمایه داری نشات میگیرد. همین بحث را با تمرکز روی جامعه آزاد و برابر کمونیستی ادامه خواهیم داد.  و بالاخر به موضوعات مشخصتری از قبیل معنای واقعی آزادی در جامعه سرمایه داری معاصر، دمکراسی و آزادی علی العموم و دمکراسی و آزادی در قرن بیست و یک مشخصا، ناسیونالیسم و آزادی، دین و آزادی، موقعیت طبقه کارگر در جهان معاصر در قبال رهایی کل جامعه، و کمونیسم کارگری و آزادی خواهیم پرداخت.  

 

مارکس مدعی است که جامعه سرمایه داری آخرین جامعه طبقاتی است؛ مالکیت بورژوائی آخرین نوع مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است؛ طبقه کارگر آخرین طبقه در اسارت و آخرین طبقه استثمار شونده است؛ و مهمتر از همه، این طبقه اولین و تنها طبقه ای است که میتواند خود و همراه خود کل بشریت را رها  کند. اما در عین حال، طبقه کارگر اولین طبقه محروم و تحت ستم نیست که علیه نظم حاکم و برای آزادی عصیان میکند. در هر جامعه طبقاتی پیشاسرمایه داری هم، مبارزه برای رهایی وجود داشته و طبقاتی پیشاپیش و در راس چنین مبارزاتی بوده اند اما در همه این مبارزات، این طبقات در بهترین حالت طبقه خودشان را نجات داده اند و دور جدیدی از اسارت و استثمار و بندگی انسانها را مستقر کرده اند. به عبارت درستتر، آزادی خود را بر دوش اسارت طبقات و اقشار دیگر بنا نهاده اند. سئوال این است که اگر تاریخ ستم طبقاتی با ستم طبقه سرمایه دار علیه کارگران شروع نشده است و مبارزه علیه ستم طبقاتی هم با طبقه کارگر شروع نشده است؛ پس این چه ویژگی ای است که طبقه کارگر را از طبقات دیگر، هم در رابطه با ابعاد و عمق اسارت و هم در رابطه با ظرفیت رهایی و آزادی متفاوت میکند؟  این چه ویژگی است که سرمایه داری را آخرین نظام طبقاتی و طبقه کارگر را آخرین طبقه استتثمار شونده و در عین حال اولین طبقه رها کننده کل بشریت میکند؟ اجازه بدهید بحث را با اشاره کوتاهی به تکوین تاریخی سرمایه داری شروع کنیم که مسیر را برای پرداختن به این مجموعه سئوالات هموار میکند.

 

 

گذرگاه خونین تاریخ: آزادی طبقه سرمایه دار، اسارت طبقه کارگر

 

“پیرزنی که حاضر به ترک کومه اش نبود در میان شعله های آتش سوخت و مرد. و به این شیوه بود که آن بانوی بزرگوار ۳۲۱۳۳۲ هکتار زمین را که از ادوار کهن به طایفه تعلق داشت به تملک خود در آورد.”  (کاپیتال، جلد اول،  ص ۸۱۴) (۱)

 

مارکس در فصل ۲۶ جلد اول کاپیتال (راز انباشت اولیه)، تراژدی “آزادی” میلیونها انسان از اسارت قیودات فئودالی و قرار گرفتن “آزادانه” این انسانها در خدمت طبقه نوپای بورژوا را با دقت تمام ثبت میکند. این فصل کاپیتال از نقطه نظر درک مضمون واقعی آزادی از نظر طبقه بورژوا از اهمیت بالایی برخوردار است. از این نظر مهم است که نشان میدهد که حتی در همان مقطعی که سرفها و رعایا و دهقانان از قیودات فئودالی “آزاد” میشدند، در عین حال زنجیر اسارت در خدمت طبقه نوپای بورژوا ۔ همان طبقه ای که آزادشان میکرد ۔ بر دستها و پاهاشان آویزان میشد. آنها آزاد میشدند تا اسیر شوند. طبقه بورژوا زنجیر اسارت فئودالی را از گردن این بخت برگشتگان باز میکرد تا زنجیر اسارت بورژایی را بر گردنشان بیاویزد. آنها از نظامی آزاد میشدند تا به اسارت نظامی دیگر دربیایند. رهایی آنها، آغاز اسارتشان در شکل و قالب جدید بود. انقلابات بورژوایی، اساسا انقلاباتی برای به سرانجام رساندن سیاسی این اسارت اقتصادی بود. اینها انقلاباتی بودند که جمعیت عظمیی از سرفها و رعایا را از اسارت اربابان فئودال و جمعیت عظیمی از دهقانان را از زمین و مایملک ناچیزشان جدا کردند و این جمعیت عظیم را به مثابه دارندگان “آزاد” نیروی کار روانه شهرها کردند تا “آزادانه” به خدمت سرمایه در بیایند. “آزادانه” نیروی کارشان را به طبقه نوپای بورژوا بفروشند. زنجیرهای زنگ زده جای خود را به زنجیرهای طلایی داد.

 

در بخش اول این مطلب، فرازی از کتاب “سرمایه داری و آزادی” (همان انجیل سرمایه داری بازار آزاد)، نوشته میلیتون فریدمن را نقل کردیم که در آن، با وقاحت کم نظیری، ریشه فقر و بندگی و اسارت تاریخی کل طبقه کارگر را ناشی از “دم غنیمتی” افراد متعلق به طبقه کارگر دانسته بود که دار و ندارشان را امروز ولخرجی میکنند و ناگزیر در دوران کهولت به پیسی می افتند! و البته این قهرمان مدافع “آزادی فردی”، از طبقه کارگر طلبکار هم شده بود که اگر چه این “دم غنیمتی” و “ولخرجی” کارگران پیش چشمان بورژواهای بسیار مسئول رخ میدهد اما طبقه نجیب صاحب سرمایه آنچنان شیفته آزادی انسانهاست که حتی مزاحم “آزادی فرد در ارتکاب اشتباه”، یعنی همان ولخرجی کارگران هم نمیشود. معنای متقابل این مدعی این است که ثروت عظیم صاحبان سرمایه، به خاطر فضایل اخلاقی و دورنگری حکیمانه افراد این طبقه میسر شده است. “راز انباشت اولیه”، پرده از این وقاحت ایدئولوگهای بورژوا بر میدارد. روشن میکند که توضیح فقر و نداری طبقه کارگر با توسل به “معصیت اولیه”، یعنی همان “دم غنیمتی” اولیه افراد طبقه کارگر یک توجیه وقیحانه است که پرده بر حقیقت تاریخ تکوین طبقات و مشخصا پیدایش طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر می افکند. در همین فصل کاپیتال، مارکس قرن نوزده، دست شعبده بازان حقه باز سرمایه در قرن ۲۰ و ۲۱ را رو میکند که با وقاحت مختص این طبقه، تمرکز ثروت در دست اقلیتی از جامعه و اسارت میلیاردها انسان در فقر و فلاکت روزمره را با دورنگری “نخبگان صرفه جو” از یکطرف و “تن پروری” اکثریت عظیم توضیح میدهند. این پاراگراف را با دقت بخوانید:

 

“این انباشت اولیه در اقتصاد سیاسى تقریبا همان نقش معصیت اول در الهیات را بازی می‌کند. آدم ابوالبشر سیب را گاز زد، و بشر گرفتار معصیت شد. در اقتصاد سیاسى هم چنین تصور مى‌‌‌شود که اگر این انباشت اولیه را بصورت قصه‌ای درباره گذشته‌ها نقل کنند منشأ آنرا توضیح داده‌اند. در زمان‌های خیلى خیلى قدیم دو نوع آدم وجود داشت: یکى نخبگان کوشا، فهمیده، و مهم‌تر از همه صرفه‌جو؛ و دیگر اوباش تن‌پرور که دار و ندارشان را بر سر عیش و نوش بباد می‌دادند. افسانه معصیت اول در الهیات لااقل روشن مى‌کند که چه شد که بشر محکوم به نان خوردن از عرق جبین خود شد، در حالیکه آنچه از تاریخ معصیت اول اقتصادی روشن مى‌شود اینست که آدم‌هائى وجود دارند که اساسا مشمول این امر قرار نمی‌گیرند. بگذریم! دست آخر اولى‌ها ثروت اندوختند، و دومى‌ها جز پوست و گوشت ‌خود چیزی برای فروش نداشتند. از این معصیت اول است که فقر آن اکثریت عظیمى که برغم همۀ کاری که مى‌کنند تا به امروز چیزی جز جسم خود برای فروش ندارند، و ثروت اقلیت معدودی که هر چند مدتهاست دیگر کاری نمى‌کنند مدام بر ثروتشان افزوده مى‌شود، آغاز مى‌گردد. این قصۀ بیمزه کودکانه را در دفاع از مالکیت هر روز در گوش ما می‌خوانند.” ( کاپیتال، جلد اول، صفحه ۷۹۹- ۸۰۰ )

 در بخش اول این مطلب از منطق درونی سرمایه و رابطه کار و سرمایه صحبت کردیم که چگونه بنابر آن، سرمایه بدون نیروی کار و آزادی سرمایه در ثروت اندوزی بدون اسارت نیروی کار در خدمت سرمایه نمیتواند وجود خارجی داشته باشد. وجود یکی منوط و مشروط به وجود دیگری است و آزادی یکی در گرو اسارت دیگری است. اینجا میخواهیم همین منطق سرمایه را در بعد تاریخی اش، در جریان تکوین اولیه سرمایه دنبال کنیم. سرمایه داری، حتی پیش از تسلط سیاسی اش که با انقلاب کبیر فرانسه تثبیت شد، برای تسلط اقتصادی اش هم نیازمند “آزاد سازی” نیروی انسانی از قید و بند نظامهای پیشین به خاطر و با  هدف به اسارت کشیدن همان نیرو در نظام نوین سرمایه داری بوده است. تاریخ تکوین سرمایه داری، تاریخی است که “آزادی” و اسارت را در کنار هم و به موازات هم پیش برده است.  تاریخی که به قول مارکس “با حروفى از آتش و خون ثبت است.”

پیش شرط تاریخی برای انباشت سرمایه، جدایی دو عامل تولید محصول اجتماعی از همدیگر، یعنی وسایل تولید (شرط مادی و عینی تولید) و نیروی کار (شرط ذهنی تولید) است. نیروی کار باید از شرایط مادی تحقق خودش ۔ وسایل تولید ۔ جدا بیافتد تا کارگر به فروش نیروی کارش به مثابه کالا به صاحبان وسایل تولید تن دهد. این دو فاکتور باید در دو سوی جامعه، در مالکیت دو بخش متفاوت جامعه، متعلق به دو بخش متفاوت جامعه باشد تا تولید سرمایه داری امکانپذیر شود. باید بخشی از جامعه صاحب وسایل تولید باشد  و بخش دیگر همان جامعه “ز هر چه رنگ تعلق پذیرد” آزاد باشد تا تولید سرمایه دارانه امکانپذیر باشد. تاریخ تکوین سرمایه، تاریخ “آزاد سازی” نیروی وسیع انسانی است تا بدون هیچ تعلقی در خدمت سرمایه قرار گیرند.

میدانیم که پول به خودی خود سرمایه نیست. وسایل تولید هم به خودی خود سرمایه نیستند. و الزاما صاحبان این عوامل مادی تولید هم به خودی خود سرمایه دار نیستند. همه اینها برای اینکه بتوانند به سرمایه، یعنی به ارزشی که ارزش افزایی میکند تبدیل شوند و صاحبانش را به سرمایه دار تبدیل کنند، لازم است به انسانهایی دسترسی داشته باشند که هم “آزاد” هستند و هم مجبور. نه رعیت و سرف هستند و جزو مایملک اربابشان و نه دهقان وابسته به یک تکه زمین. شرط بنیادی و تاریخی انباشت، حضور نیرویی در جامعه است که هم آزاد است نیروی کارش را مثل یک کالا بفروشد و هم مجبور است آن را بفروشد تا جسم خود را بازتولید کند. آزاد از تعلقات پیشا سرمایه داری است اما از آنجاییکه این آزادی، غذا و پوشاک و سرپناه در اختیارش نمیگذارد مجبور است به بردگی در خدمت صاحبان وسایل تولید تن دهد.

تاریخ تکوین سرمایه داری، تاریخ آزاد سازی این نیروی انسانی از زنجیر همه تعلقات نظام پیشاسرمایه داری بوده است.

“رابطۀ سرمایه مسبوق به جدائى۴  کامل کارگران از مالکیت ملزومات واقعیت مادی بخشیدن به کارشان است.  تولید کاپیتالیستى بمحض آنکه روی پای خود بایستد این جدائى {یا انفکاک} را نه تنها حفظ بلکه مدام در مقیاس فزاینده بازتولید مى‌کند. بنابراین پروسه‌ای که رابطۀ سرمایه را بوجود می‌آورد نمى‌تواند چیزی جز همان پروسه‌ای باشد که کارگر را از مالکیت ملزومات [یا “وسایل”] کارش جد ا  ]یا منفک[ مى‌‌کند. از طریق این پروسه دو تبدل صورت مى‌‌گیرد: وسایل اجتماعى تولید و زندگی تبدیل به سرمایه مى‌شوند، و تولیدکنندگان بلافصل تبدیل به کارگران مزدی. حاصل آنکه، انباشت باصطلاح اولیه در واقع چیزی جز پروسه تاریخى جداسازی تولیدکننده از وسایل تولید خود نیست. این انباشت “اولیه” می‌نماید به این علت که دورۀ ماقبل‌‌تاریخِ سرمایه و شیوه تولیدی متناظر با آن را تشکیل می‌دهد. (کاپیتال، جلد اول،  ص ۸۰۰ و ۸۰۱)

و به این ترتیب است که تکوین سازمان اقتصادی کاپیتالیستی منوط به انحلال ساختار اقتصادی جامعه فئودالی و آزاد سازی نیروی انسانی وسیع مورد نیاز سرمایه بود. طبقه نوپای بورژوا، این وظیفه تاریخی “آزاد سازی” را با اشتیاق و ولع و حرص و سختکوشی حیرت انگیزی به فرجام رساند. برایش انقلاب کرد. انقلاب فرانسه اساسا قرار بود این ضرورت اقتصادی را به فر جام سیاسی اش برساند.

در همان صفحات کاپیتال، مارکس معنا و محتوای واقعی آزادی کارگر و شرایط و ملزومات اقتصادی و تاریخی آن را اینچنین ترسیم میکند:

“تولیدکننده بلافصل، کارگر، اختیار شخص خود را تنها زمانی بدست آورد که دیگر پایبند زمین، یعنی برده یا سرف شخص دیگری نبود. علاوه بر این، برای آنکه تبدیل به فروشنده آزاد قوه کار شود و بتواند کالایش را با خود به هر جا که بازاری برای آن یافت مى‌شود ببرد، باید کسى مى‌بود که از قید رژیم گیلدی و مقررات مربوط به شاگرد کارآموز و شاگرد کارآموخته و آئین‌نامه‌های کاری سختگیرانۀ آن گریخته باشد. لذا یکی از وجوه [یا لحظات] آن حرکت تاریخى که تولیدکنندگان را تبدیل به کارگران مزدی می‌کند رهائى آنان از سرواژ و از قیود نظام گیلدی است.” ( کاپیتال، جلد اول، ص ۸۰۱)

این چشمان تیز بین و منتقد مارکس است که در پشت این آزاد سازی نیروی انسانی، مضمون اقتصادی اسارتبارش را میبیند. مورخین بورژوا را افشا میکند که فقط “همین وجه حرکت”، یعنی آزاد سازی نیروی انسانی را میبینند و بیان میکنند. این حقیقت را بیان نمیکنند که که این آزادی، در عین حال اسارت است. این را نمیگویند که این “انسانهای جدیدا آزاد شده” مجبورند که “به فروشندگان جسم خود” تبدیل شوند.

 

می بینیم که استقرار مالکیت بورژوایی بر وسایل تولید و نیروی کار بر متن سلب مالکیت وسیع امکانپذیر شده است. اقتصاد سیاسی بورژوایی که بر تقدس حق مالکیت استوار است با این مورد نقض مالکیت چه برخورد داشت؟ “آرامش وجدان عارفانه”! چون اینجا این نقض مالکیت برای استقرار شیوه تولید کاپیتالیستی، برای تملک ارزش اضافه حاصل از کار طبقه کارگر ضروری بود.

 

هر کشوری برای پیوستن به جرگه نظام سرمایه داری گذرگاه خونین ویژه خودش را داشته است. به تاریخ تکوین سرمایه داری در آمریکا و اروپا و آمریکای لاتین و آسیا و آفریقا و .. نگاه کنید. به شهرهای عظیم الجثه صنعتی جهان مثل نیویورک، لندن، ریودوژانیرو، مکزیکو سیتی، شانگهای، سئول، بانکوک، جاکارتا، بمبئی، قاهره، استانبول، تهران و … نگاه کنید. اینها شهرهای سرمایه داری هستند که بر دوش کار اضافی تعداد وسیعی ازکارگران، هر روز انبوه عظیم و غول آسایی از ثروت تولید  میکنند و درعین حال شهرهایی هستند که در آنها بخش اعظم همین اکثریت عظیم در شرایط برده وار زندگی میکنند. این اکثریت عظیم طبقه کارگر که این شهرها بر دوششان استوار است، یا خود مستقیما از گذرگاه خونین خلع مالکیت و آزاد سازی نیروی کار گذر کرده اند و یا فرزندان و نوادگان نسلی هستند که از این گذرگاه عبور کرده اند.

 

با این توضیح مختصر تاریخی، وارد این بحث میشویم که در جامعه کاپیتالیستی، طبقه سرمایه دار نه تنها مانع اصلی رهایی انسانهاست بلکه خود مسبب تولید و بازتولید اسارت انسانهاست. با ورود جوامع به نظم سرمایه داری، هم اشکال اسارت و بندگی و تبعیض تغییر یافته است؛ هم طبقه ای که نقش محوری در تداوم این اسارت دارد عوض شده است؛ و  نهایتا نیرویی که توان و ظرفیت رهایی کل جامعه را دارد تغییر یافته است. در جامعه سرمایه داری، این تنها و تنها طبقه کارگر و جنبش رادیکال این طبقه، کمونیسم کارگری است که ظرفیت رهایی کل جامعه را دارد. به تعبیر مارکس:

 

“جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فئودال بیرون آمده است، تضاد طبقاتی را از میان نبرده است، بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه کهنه بوده است ساخته است.” (مانیفست کمونیست، چاپ اینترنتی، ص ۲۳)

 

تضاد و کشمکش این طبقات نوین ۔ طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار ۔ همه جلوه های سیاست و استراتژی رهایی در جامعه سرمایه داری را در قیاس با نظامهای پیشاسرمایه داری اساسا دگرگون کرده است. اجازه بدهید با مقدمه ای کوتاه در باره موقعیت دو طبقه اصلی این “شرایط نوین”، بحث را ادامه دهیم.

راز هستی طبقه سرمایه دار، راز هستی طبقه کارگر

 

مقدمه

 

در اثر ماندگار و درخشان مارکس، “مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل”، چنین میخوانیم:

 

“… برای آن که یک طبقه بتواند نماینده کل جامعه باشد، طبقه دیگری باید محمل و محل تمرکز همه زشتیهای جامعه باشد؛ طبقه معینی باید همه موانع و محدودیتهای عمومی را نمایندگی کند؛ یک قلمرو خاص اجتماعی (یک طبقه خاص اجتماعی) باید همچون جنایت رسوای کل جامعه قلمداد گردد؛ چنانکه رهایی از آن، رهایی همگانی تلقی شود. برای آن که یک طبقه مظهر تمام عیار رهایی باشد، طبقه دیگری باید آشکارا مظهر ستم گری باشد. تصویر منفی اشرافیت و روحانیت فرانسه، تعیین کننده اعتبار نزدیکترین طبقه به آنها و مخالف با آنها، یعنی  بورژوازی بود.” (تاکید از مارکس، داخل پرانتز از ما است) (۲)

 

تا اینجا، ما با یک حقیقت مشترک ومشابه تاریخی مواجه هستیم. برده ها  و سرفها و بورژواها دقیقا مثل طبقه کارگر، همه در عصر خود در موقعیت نمایندگی مبارزه با کاستی کل جامعه و طبقه ای که “مظهر آشکار ستمگری” بود قرار داشتند و کاستیها و زشتیهای جامعه به طور معکوس در طبقات حاکم هم عصر آنها یعنی برده داران و فئودالها منعکس میشد. همچنانکه در جامعه بورژوایی، کاستیها و زشتیها و ستمگریها و تبعیضات جامعه در طبقه بورژوا منعکس است و طبقه کارگر به مثابه نماینده مبارزه با کاستی کل جامعه و مبارزه با طبقه ای است که “مظهر آشکار ستمگری” است.

 

موقعیت تاریخی بورژوازی در مقطع انقلاب کبیر فرانسه دقیقا همین است که در بالا مارکس تصویر میکند. در آن مقطع، رسته اول و دوم، یعنی اشراف فئودال و نجبا و روحانیون، همان “قلمرو خاص اجتماعی” است که به مثابه “جنایت رسوا”، به مثابه “مظهر آشکار ستمگری” انگشت نما شده است. رهایی از این جنایت رسوا، رهایی همه تلقی میشود. بورژوای به مثابه طبقه بالنده در مقابل این طبقه رسوا و جانی است که میتواند در قامت نماینده عموم ظاهر شود.

 

اینجا خیلی گذرا روی دو نکته تاکید میکنیم که برای دنبال کردن بحث لازم هستند:

 

۱۔ موقعیت اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر معاصر با موقعیت اقتصادی و سیاسی طبقه بورژوا پیش از پیروزی سیاسی اش عمیقا متفاوت است. طبقه بورژوا، در مقطع  انقلاب علیه مناسبات حاکم، در اقتصاد جامعه ریشه دوانده بود و با انقلاب و تغییرات سیاسی تلاش میکرد موقعیت اقتصادی اش را به موقعیت مسلط تبدیل کند.

 

در مورد طبقه کارگر دقیقا برعکس است. طبقه کارگر نمیتواند پیش از پیروزی سیاسی، به هیچ درجه ای در اقتصاد جامعه تسلط پیدا کند. اگر انقلاب بورژوایی، قرار بود موقعیت سیاسی طبقه ای که قبلا از لحاظ اقتصادی پیشروی کرده بود را تثبیت کند؛ انقلاب کارگری، برعکس قرار است طبقه ای را از لحاظ سیاسی مسلط کند که از لحاظ اقتصادی تحت تسلط است. این حقیقت تاریخی ۔ طبقاتی، فقط نشانه ای از سختی مبارزه پیشاروی طبقه کارگر نیست بلکه علاوه بر آن بر اهمیت مبارزه سیاسی، اهمیت سرنگونی و تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر هم تاکید میکند.

 

۲۔ طبقه بورژوا لازم نیست تا فرجام نهایی پیروزیش منتظر بماند تا محدودیت آزادیخواهی اش را برملا کند. تا خود به مثابه “جنایت رسوا”، به مثابه “مظهر آشکار ستمگری” انگشت نما شود. این طبقه، در حین ایفای نقش انقلابی، وجه ارتجاعی آتی خود را نشان میدهد. مجبور است نشان دهد. چون حیاتش منوط به شکل گیری طبقه ای دیگر است که منافع پایه ای عمیقا متضادی با این طبقه دارد که در آن لحظه انقلابی است. طبقه کارگر، اگر چه در این مقطع، یک نیروی انسانی اصلی مبارزه ای است که بورژوازی به مثابه نماینده کل جامعه پیش میبرد، اما تقابل این دو طبقه، حتی پیش از پیروزی کامل بورژازی، آشکار میشود. این وضعیت مشترک تمام طبقات در جوامع طبقاتی تاکنونی پیشا سرمایه داری است. همه طبقاتی که در نقش مقابله با “جنایت رسوای” طبقات حاکم قبل از خود ابراز وجود میکنند، درست در همان موقعی که نقش “پیشرو” ایفا میکنند، نقش ارتجاعی خود را نیز آشکار میکنند؛ درست در همان لحظه که نقش “رهاییبخش” ایفا میکنند، نقش اسارتبخش خود را نیز آشکار میکنند. فقط طبقه کارگر از این وضعیت مستثنی است. در پایین به این نکات باز میگردیم.

 

محدودیتهای تاریخی بورژوازی

 

اینجا نه فرصت و نه نیازی برای باز کردن محدودیتهای تاریخی همه طبقات حاکم تاکنونی است. فقط روی موقعیت طبقه بورژوا و کارگر، محدودیتها و امکانات این دو طبقه از نقطه نظر رهایی بشریت، تا آنجا که به هدف این بحث مربوط است تمرکز میکنیم.

 

از محدودیت تاریخی طبقه بورژوا شروع کنیم. در همان رساله “مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل”، مارکس این محدودیت تاریخی طبقه بورژوا را اینچنین  تشریح میکند:

 

“پس تنها شاهان آلمان نیستند که بی موقع به تاج و تخت میرسند، بلکه هر بخش از جامعه ی مدنی پیش از آن که پیروزی اش را جشن گیرد شکست اش را تجربه میکند، پیش از آن که بر محدودیتهای پیش رویش چیره شود، محدودیهای خود را گسترش میدهد، و پیش از آن که بتواند جوهر بخشنده خود را نشان دهد، جوهر تنگ نظرانه خود را به نمایش میگذارد. در نتیجه حتی فرصت ایفای نقشی مهم، پیش از آن که بدست آید، از دست میرود؛ هر طبقه به محض آغاز به مبارزه با طبقه ای فرادست خود، در گیر مبارزه با طبقه فرودست خود میشود.” ( ص ۶۹)

 

این دقیقا موقعیت طبقه بورژوا در مقطع تحول جامعه از نظام فئودالی به نظام سرمایه داری است، طبقه ای که به عنوان نماینده کل جامعه در مقابل طبقات پیشین ظاهر شد؛ به عنوان نماینده کل جامعه، رسته ها و قشرهای دیگر و تهیدستان و گرسنگان و پابرهنه ها و کارگران را در مقابل طبقات پیشین حاکم به دنبال خود کشید و این طبقات و اقشار را به عنوان نیروی اصلی اعتراض خیابانی به کار گرفت و همه این کارها را با اتکا به ادعای رهایی کل جامعه انجام داد و دست آخر، شرایط را برای به اسارت کشیدن کل جامعه – یعنی اساسا همان نیروهایی که برای پیروزی سیاسی خودش بکار گرفته بود – فراهم کرد. از نقطه نظر بوروژوازی نوپای عصیانگر مقطع انقلاب کبیر فرانسه که با طبقه فرادست فئودال مباره میکرد؛ این “طبقه فرودست” که موضوع مبارزه فوری بعد از پیروزی است، طبقه کارگر نوپا است. طبقه ای که همراه بورژوازی و به رهبری بورژوازی در آن انقلاب شرکت کرد، نه تنها شرکت کرد بلکه یک نیروی اصلی انسانی آن انقلاب بود.

 

دست آورد انقلاب کبیر فرانسه برای کارگران چه بود؟ این انقلاب بورژوایی، به محض پیرزی، به تهیدستان و پابرهنه ها و کارگران تعرض کرد. بیحقوقی کارگران را  به قانون تبدیل کرد. هر دو اعلامیه حقوق بشر و شهروندان فرانسه، همین واقعیت را منعکس کردند. در این اسناد انقلاب کبیر فرانسه، طبقه کارگر بشر محسوب نشد. به این دلیل که در آن انقلاب دستور عمل نیروی رهبری انقلاب یعنی طبقه بورژوا، رهایی همگان نبود، آزادی مالکیت خصوصی بورژوایی بود، آزادی داد و ستد بود، آزادی خرید و فروش نیروی کار بود، دسترسی آزاد به نیروی کار به مثابه کالایی برای ارزش افزایی، یعنی عملا اسارت نیروی کار بود.

 

بورژوازی مالک خصوصی وسایل تولید بود و انقلاب کرده بود تا موانع گسترش همین مالکیت را از پیش پایش بردارد. بورژوازی میخواست به همراه و به  کمک کارگران و تهیدستان جامعه مانع اصلی رشد و تکوین و تسلط طبقاتی خودش را از سر راه بردارد. مانع اصلی رشد طبقاتی بورژوازی اساسا همان اسارت تاریخی نیروی انسانی مورد نیازش در چنبره زنجیرهای پیشاسرمایه داری بود و این زنجیرها باید پاره میشدند. بورژوازی نمیتوانست به مثابه طبقه ای نوپا طبقه ای دیگر را تمام و کمال به زنجیر بکشد مگر اینکه قبلا نیروی انسانی تشکیل دهنده این طبقه را از زنجیر مناسبات فئودالی آزاد کند. این راز تناقض تاریخی بورژوازی به مثابه طبقه ای است که هم آزادیبخش است و هم اسارت بخش.

 

و به این ترتیب است که طبقه سرمایه دار پیش از آنکه “جوهر بخشنده خود را نشان دهد جوهر تنگ نظرانه خود را به نمایش میگذارد.” فورا تعرض سیاسی اش به طبقه کارگر را آغاز میکند. به این دلیل ساده که حیات بورژوازی فقط منوط به آزاد کردن نیروی کار از قیودات فئودالی نبود بلکه در عین حال حیاتش به بهره کشی از این نیروی کار آزاد شده هم مشروط  بود. بورژوازی، نیروی کار را آزاد کرده بود تا به اسارت خودش در بیاورد. این موقعیت متناقض اقتصادی است که بورژوازی انقلابی، بالنده، پیشرو را در عین حال به یک طبقه ارتجاعی تبدیل میکند. طبقه ای که در مقابل ارتجاع فئودالی، پیشرو است؛ اما در مقابل طبقه کارگر  نوپا، ارتجاعی است. در مقابل طبقه فئودال رهاییبخش است اما در مقابل طبقه کارگر اسارت بخش. این راز هستی طبقه بورژواست که در همان آغاز، محتوای متناقضش را نشان داد. محتوای متناقضی که با پیروزی سیاسی و پیشروی همه جانبه بورژوازی دیگر از تناقضات اولیه اش رها میشود و هر چه زمان میگذرد به محتوایی یکدست تر و ارتجاعی تر بدل میشود. هر چقدر زمان میگذرد بیشتر معلوم میشود که این یک تناقض تاریخی و مقطعی است و نه طبقاتی و ذاتی.

 

و به این ترتیب است که تاریخ وارد دوره ای میشود که در آن طبقه بالنده پیشین بورژوا به “جنایت رسوای کل جامعه” تبدیل میشود و  طبقه کارگر به “مظهر تمام عیار رهایی”. تاریخی که رنگ کشمکش آشکار و پنهان، کوچک و بزرگ اما دائمی این دو طبقه بر پیشانی همه لحظات تاکنونیش حک شده است.

 

جنبش بابوفیستها اولین بروز سیاسی این تقابل طبقه کارگر جوان با بورژوازی به قدرت رسیده بود. اگر برابری حقوقی اعلام شده در هر دو بیانیه حقوق شهروندان فرانسه، پرده ای ساتر بر ادامه نابرابری طبقاتی واقعی در شکل و قالب جدید بود؛ جنبش بابوفیستها دقیقا همین نابرابری واقعی را زیر سئوال برد. این جنبش به مطالبات انقلاب فرانسه که اساسا زیر هژمونی سیاسی طبقه بورژوا شکل گرفت، مطالبات دیگری را اضافه کرد: الغا مالکیت خصوصی، لغو حق وراثت، کار همگان و امکان بهره مندی برابر همه از ثروت اجتماعی. بورژوازی نوپای به قدرت رسیده فرانسه، به این گستاخی طبقه کارگر نوپا با گیوتین پاسخ داد. بابوف را زیر تیغ گیوتین برد تا اعلام کند که با پیروزی سیاسی، بورژوازی مصمم است به مثابه “مظهر آشکار ستمگری” عصر جدید ظاهر شود. جنبش بابوفیستها هم نطفه جنبش طبقه مقابل بود که اعلام کرد میخواهد به مثابه نماینده رهایی کل جامعه ظاهر شود.

 

امکانات تاریخی طبقه کارگر

 

طبقه کارگر تنها طبقه ای است که میتواند آن “جسارت انقلابی” را داشته باشد که “این کلمات را گستاخانه بر فرق حریف بکوبد که من هیچ ام ولی باید همه چیز باشم”.  و ” تنها طبقه ای است که نمیتواند “همه چیز” شود مگر آنکه نظام طبقاتی و همراه آن همه طبقات ازجمله موجودیت طبقاتی خودش را منحل کند. یعنی شرایط را برای اینکه همگان از موقعیت برابر برای یک زندگی انسانی برخوردار شوند فراهم کند. طبقه کارگر نمیتواند آزاد شود مگر اینکه خود و همه و کل جامعه را از نظام طبقاتی رها کند. نمیتواند طبقه کارگر بماند و آزاد شود و نمیشود آزاد شود و طبقه کارگر بماند. این موقعیت طبقه کارگر تماما در نقطه مقابل موقعیت طبقات پیشین است که باید جامعه طبقاتی و موقعیت طبقاتی خود را در شکل جدید حفظ کنند و تحکیم کنند تا همه چیز شوند. این دقیقا آن ویژگی تاریخی۔ طبقاتی است که این طبقه را از همه طبقات دیگر تاکنونی متمایز میکند.  

 

راز رهاییبخش همگانی طبقه کارگر دقیقا از این ویژگی طبقاتی اش نشات میگیرد. رهاییش در گرو رهایی از جامعه طبقاتی و ارتقا خود از عنصری متعلق به یک طبقه به انسانی در یک جامعه غیر طبقاتی است. جامعه طبقاتی باید به یک جامعه انسانی تبدیل شود تا افراد متعلق به طبقه کارگر بتوانند مثل یک انسان زندگی کنند. و اگر قبول داریم که جامعه طبقاتی منشا همه جلوه های اسارت انسان است، پس رهایی کارگران مترادف با رهایی همه است. به این معنا جامعه نمیتواند روی زندگی انسانی ببیند مگر اینکه کارگران به زندگی انسانی برسند.

 

اگر همین بحث را به موضوع انقلاب گسترش دهیم باید بگوییم که اگر طبقه بورژوا انقلاب سیاسی میکند تا تسلط اقتصادی اش را به فرجام برساند؛ برعکس طبقه کارگر به انقلاب سیاسی رو می آورد تا خود را از موقعیت اقتصادی ۔ طبقاتی خود و کل جامعه را از نظم طبقاتی رها کند. و دقیقا به این دلیل نمیتواند در انقلاب سیاسی محدود بماند. مجبور است انقلابش را تا یک انقلاب اجتماعی تمام عیار ادامه دهد. اگر انقلاب سیاسی برای بورژوازی پایان کار و به فرجام رساندن تسلط اقتصادی خود و تحکیم نظم طبقاتی جدید است؛ برعکس انقلاب سیاسی برای طبقه کارگر تازه آغاز کار است؛ آغازی برای پایان دادن به هرگونه تسلط طبقاتی ۔ اقتصادی است. 

 

مارکس که به عقب ماندگی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی آلمان واقف است و به ریشه وضعیت ویژه و عقب مانده جنبش سیاسی در آلمان اشراف دارد، جایگاه طبقه کارگر برای رهایی کل بشریت را با مراجعه به وضعیت آلمان به این صورت به تصویر میکشد:

 

“پس امکان واقعی رهایی آلمانی ها در کجا نهفته است؟ پاسخ ما این است: در شکل گیری طبقه ای با زنجیرهای رادیکال، طبقه ای در جامعه مدنی که طبقه ای از جامعه مدنی نیست؛ در شکل گیری طبقه ای اجتماعی که انحلال تمام طبقات است؛ در شکل گیری بخشی که به دلیل رنج جهانشمولش، خصوصیتی جهان شمول دارد، و حق ویژه ای را طلب نمیکند؛ زیرا نه بی عدالتی ویژه بلکه بی عدالتی عام در حق او روا میشود. این طبقه دیگر نه مقامی تاریخی که مقامی انسانی را طلب میکند. این طبقه آنتی تز یک جانبه پیامدهای دولت آلمان (رژیم سیاسی آلمان) نیست، بلکه آنتی تز همه جانبه همه بنیادهای موجودیت دولت آلمان است؛ و سرانجام، این طبقه ای است که رهاییش در گرو رهانیدن خود از تمامی طبقات دیگر جامعه و بنابراین رهانیدن تمامی طبقات دیگر جامعه است. به بیانی دیگر، این طبقه تبلور محرومیت کامل انسان است و بنابراین تنها میتواند از طریق بازیابی کامل انسان، انسانیت خویش را به خود بازگرداند. این مظهر زوال جامعه همچون طبقه ای خاص، همانا پرولتاریا است.” (مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل، داخل پرانتز از ما است)

 

در اینجا مارکس توجه ما را به مولفه دیگری جلب میکند که در میان همه طبقات حاکم تا کنونی مشابه است اما فقط طبقه کارگر است که در این مورد به نحوی رادیکال با دیگر طبقات متفاوت است: طبقه کارگر”آنتی تز یک جانبه پیامدهای دولت آلمان (رژیم سیاسی آلمان) نیست، بلکه آنتی تز همه جانبه همه بنیادهای موجودیت دولت آلمان است”.

 

همه نظامهای طبقاتی مبتنی بر مالکیت خصوصی بر وسایل تولید هستند. نظام بورژوایی در این مورد با نظام فئودالی و برده داری تفاوت ندارد. تنها تفاوت این نظامها این است که چگونه و با چه شیوه ای تولید اضافه محصول توسط طبقه حاکم تصرف میشود. در گذر از نظام برده داری به فئودالی و  فئودالی به سرمایه داری، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید بر سر جایش میماند اما نحوه تملک اضافه محصول است که دگرگون میشود. به همین خاطر در جریان جایگزینی این نظامها، ضمن تغییر رژیم سیاسی، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید دست نخورده باقی میماند. رژیم سیاسی دگرگون میشود و طبقه انقلابی آن مقطع به آرمانش میرسد. اما در نظام بورژوایی و در مورد طبقه کارگر موضوع به نحو رادیکالی متفاوت است. اگر طبقات دیگر میتوانند رژیم سیاسی موجود و حاکم را زیر و رو کنند و به تقدس مالکیت خصوصی بر وسایل تولید دست نزنند اما به هدفشان برسند؛ برعکس، طبقه کارگر، تنها طبقه ای است که برای رهایی خود و جامعه باید از نابودی رژیم سیاسی حاکم فراتر رود. باید مناسبات طبقاتی حاکم، مناسبات مبتنی بر مالکیت خصوصی بر وسایل تولید را تماما نابود کند و تماما زیر و رو کند. باید مقدسات تاکنونی همه نظامهای طبقاتی، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید را نامقدس اعلام کند. به این معنی طبقه کارگر فقط با رژیم سیاسی تقابل ندارد. بلکه با همه شرایط اقتصادی و اجتماعی ای که آن رژیم روبنای سیاسی اش است تقابل دارد. با طبقاتی بودن جامعه تقابل دارد. با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید تقابل دارد. با تفاوت موقعیت بخشهای مختلف جامعه در قبال وسایل تولید تقابل دارد. پس طبقه کارگر برای رهایی باید نظم موجود جهان را در همه ابعادش منحل کند. باید از نظم سیاسی حاکم فراتر برود و بنیاد آن یعنی مالکیت بورژوایی بر وسایل تولید و کار مزدی را منحل کند. پس “راز هستی طبقه کارگر” آنچنانکه مارکس میگوید “انحلال وضع موجود جهان” است.

 

“پرولتاریا با اعلام انحلال نظم موجود جهان، صرفا راز هستی خویش را بیان میکند، زیرا او به راستی مظهر زوال این نظم جهان است. پرولتاریا با درخواست نفی مالکیت خصوصی، صرفا اصلی رابرای جامعه وضع میکند که همان جامعه به عنوان یک اصل برای او وضع کرده است، اصلی که هم اکنون – و به رغم تمایل او – به عنوان ثمره منفی جامعه در وجود او تجسم یافته است.” (مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل، صفحه ۷۱).

 

در فصل قبل، در باره پروسه خونین سلب مالکیت از توده های وسیع و تبدیل آنها به فروشندگان نیروی کار صحبت کردیم. در نظام سرمایه داری این یک اصل خدشه ناپذیر است که اکثریت عظیم جامعه، از مالکیت بر وسایل تولید معیشتشان محرومند و دقیقا به این خاطر و به این معنا برای زنده ماندن ناگزیرند  نیروی کارشان را به مثابه کالا به بازار بیاورند و به سرمایه دار بفروشند. به این معنا طبقه کارگر با لغو مالکیت خصوصی بر وسایل تولید عملا کاری را میکند که جامعه در حق او انجام داده است.

 

چهار سال بعد، در مانیفست کمونیست، مارکس در پاسخ به بورژواهای هراسان، به همین بحث موقعیت طبقه کارگر در قبال مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به این صورت باز میگردد.

 

“شما از اینکه ما میخواهیم مالکیت خصوصی را لغو کنیم بهراس می افتید. ولی در جامعه کنونی شما، مالکیت خصوصی برای نه دهم اعضا جامعه لغو شده است. این مالکیت همانا در سایه آن موجود است که برای نه دهم دیگر موجود نیست. بنابر این شما ما را سرزنش میکنید که میخواهیم مالکیتی را ملغی سازیم که محرومیت اکثریت مطلق جامعه از مالکیت، شرط ضروری وجود آن است.” (ص ۳۵)

 

در “ایدئولوژی آلمانی”، اثر مشترک مارکس وانگلس که یکسال بعد از مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل، در بهار سال ۱۸۴۵ تدوین شده است، این مسئله که طبقه کارگر برای رها شدن باید از تغییر روبنای سیاسی فراتر رود و به بنیادهای جامعه دست ببرد با بیانی روشنتر دنبال میشود. در این اثر، به تفاوت و تمایز انقلابات بر میخوریم که توسط طبقات گاها متضاد پیش رفته است. انقلاب کارگری، انقلابی که گرایش کمونیستی طبقه کارگر در راسش باشد با انقلابات پیشین، انقلاباتی که طبقاتی غیر از طبقه کارگر در رهبریش هستند چه تفاوتی دارد و چرا؟ بزعم مارکس، همه انقلابات  پیشین، نظام طبقاتی تاکنونی را با نظام طبقاتی دیگر جایگزین میکنند؛ حاکمیت طبقه ای را با حاکمیت طبقه ای نوپا جایگزین میکنند؛ تقدس مالکیت خصوصی را دست نخورد بر جای میگذارند؛ چون توسط طبقاتی انجام میشوند که موجودیت طبقاتیشان منوط و مشروط به موجودیت طبقات دیگر و حاکمیت بر طبقات دیگر است. این انقلابات توسط طبقاتی انجام گرفته اند که فقط بر دوش طبقات دیگر میتوانند به زندگی ادامه دهند. در حالیکه، انقلاب کمونیستی،  “حاکمیت همه طبقات را همراه با خود این طبقات لغو  میسازد”. چرا؟ “زیرا توسط طبقه ای انجام میگیرد که … در نفس خود بیان انحلال همه طبقات، ملیت ها و نظایر آن در جامعه  کنونی است.”   

 

تا اینجا مفصلا در باره موقعیت اسیر فرد در درون طبقه اش صحبت کرده ایم. چیزی که در  موقعیت افراد بورژوا در طبقه بورژوا همانقدر صادق است که در موقعیت افراد کارگر در طبقه کارگر. اینجا سئوال بر سر شرایط و امکان پایان دادن به این موقعیت است. سئوال بر سر الغای وجودد طبقات و به تبع آن اسارت افراد است. سئوال این است که کدام طبقه به لحاظ عینی در شرایطی قرار دارد که میتواند به این اسارت فرد در موقعیت طبقاتی اش و طبقه اش پایان دهد؟ تاریخ مشحون از کشمکش طبقات فرودست علیه طبقات حاکم بوده است که منجر به فروریزی نظم سیاسی حاکم شده است اما همه نوع جدیدی از بردگی را جای نوع کهنه مستقر کرده است. هیچکدام نتوانسته است به رهایی کل بشریت منجر شود. چرا؟ مارکس در ایدئولوژی آلمانی، آنجا که در باره انقلاب اجتماعی بحث میکند، در چند جمله کوتاه سرنخ پاسخ به این سئوال را میدهد:

 

“این در بر گرفته شدن افراد توسط طبقات معین، تا هنگامیکه طبقه ای تکامل بیابد که هیچ منفعت طبقاتی بخصوصی برای ابراز در برابر طبقه حاکم نداشته باشد، نمی تواند ملغا شود.” (ص ۹۱).

 

این یعنی چه؟ این کدام طبقه است که در عین طبقه بودنش “هیچ منفعت طبقاتی بخصوصی برای ابزار در برابر طبقه حاکم” ندارد. در میان طبقات تاریخ تا کنونی، این طبقه کارگر است که دارای چنین مشخصات عینی است. اجازه بدهید این را دقیقتر معنا کنیم. مگر نه این است که مارکس همیشه از منافع طبقاتی طبقه کارگر در مقابل طبقه بورژوا و در مقابل نظام بورژوایی صحبت کرده است؟ مگر نه این است که کارگر کار مزدی میکند و رهاییش در گرو رهایی از کار مزدی است؟ و آیا این منفعت طبقاتی طبقه کارگر نیست؟ آیا اینجا با یک تناقض روبرو هستیم؟ نه، هیچ تناقضی نیست. تاریخ جامعه سرمایه داری سرشار از مبارزه کارگر برای بهبود شرایطش بوده است. مبارزه برای افزایش دستمزد، مبارزه برای بهبود شرایط کار هرگز تعطیل نشده است.  طبقه کارگر در این مسیر پیشرویهای جدی کرده است. اما در بهترین حالت شرایط بردگیش را بهبود بخشیده است و دست آخر توانسته است شرایط اسارتش در موقعیت طبقاتی اش را کمی بهبود دهد. همه اینها، هنوز وجود طبقه کارگر و تداوم اسارت افراد کارگر در طبقه شان را فرض میگیرد. هنوز در چهاچوب نظام طبقاتی است. در چهارچوب تداوم موجودیت طبقه کارگر است. موقعیت طبقاتی ای که علیه انسانیت و زندگی انسانی کارگر است. موقعیت طبقاتی ای که در مقابل آزادی، فردیت و انسانیت اش است. به این معنی با طبقه کارگر، تنها طبقه ای در تاریخ پا به حیات گشوده است که منفعت انسانی اش در گرو پایان دادن به موقعیت طبقاتیش است.

 

اجازه بدهید این بخش را با فرازی کوتاه از “ایدئولوژی آلمانی” به پایان برسانیم که با مقایسه کوتاهی میان انقلابات، مضمون عمیق، رادیکال و رهایبخش انقلاب کمونیستی را بیان کرده است:

 

“در همه انقلابهای پیشین شیوه فعالیت همواره بلا تغییر باقی می ماند و مساله تنها بر سر توزیع متفاوت این فعالیت، نحوه جدیدی از توزیع کار بین دیگر اشخاص بود. در حالیکه انقلاب کمونیستی علیه شیوه تاکنون موجود فعالیت متوجه است، کار را برمی چیند…” (صفحه ۴۸)

 

در همه شیوه های تولید تا کنونی، کار به مثابه یک اجبار خارجی، تلاشی برای زنده ماندن دست نخورده باقی میماند. انقلاب بورژوایی، نیروی کار را آزاد میکند، به کالا تبدیل میکند، روانه بازار خرید و فروش کالا میکند، اما کار همچنان به مثابه یک اجبار بیرونی برای زنده ماندن باقی می ماند. انقلاب کمونیستی نه تنها علیه شیوه های کار تا کنونی است بلکه فراتر از آن، انقلابی علیه “کار” است. انقلابی است که میخواهد کار به مثابه یک اجبار بیرونی، کار به مثابه تلاشی برای زنده ماندن را ملغی کند و به جایش  فعالیتی داوطلبانه و آگاهانه و خلاق را جایگزین کند. تازه در این صورت است که به قول مارکس کارگران میتوانند “بعنوان افرادابراز وجود کنند”.

 

رابطه فرد و جامعه در جامعه کمونیستی

 

در بخشهای قبل دیدیم که در جامعه سرمایه داری، موقعیت فرد در جامعه، رابطه فرد و جامه متکی بر موقعیت فرد در طبقه خودش است. علیرغم برابری حقوقی همگان و علیرغم آزادی  حقوقی همگان، نه همگان باهم برابرند و نه همگان به یک درجه آزادند. علیرغم اعلام حقوقی فرصتهای برابر افراد، دریچه فر صتها با سد محکم طبقات، موقعیت طبقاتی افراد بسته میشود. دروازه فرصتها بر روی افراد متعلق به طبقات حاکم از لحاظ اقتصادی، یعنی طبقه صاحب وسایل تولید باز است. در مقابل هر دریچه ای برای ارتقا اقتصادی و سیاسی اکثریت عظیم کارگران بسته است. رشد آزاد اقلیت متعلق به طبقه مسلط اقتصادی با اسارت بخش اعظم جامعه رابطه متقابل و معکوس دارد. یک ویژکی و تمایز پایه ای جامعه کمونیستی،  دقیقا نقد پراتیکی همین نابرابری واقعی در فرصتها و امکانات واقعی افراد جامعه است.

 

مارکس اگر چه هیچ جایی از تئوریش، تصویری ایده آل و از پیش معلوم و بدقت طرح ریزی شده در باره جزئیات جامعه رها شده، جامعه کمونیستی نمیدهد اما خطوط و مشخصات پایه ای یک جامعه آزاد را به تصویر میکشد. مارکس، این خطوط و مشخصات را نه از ایده آلها و آرمانهایش، بلکه از نقد جامعه سرمایه داری، از نقد وضع موجود استنتاج میکند. جامعه ای که از نقد عملی نظم موجود حاصل میشود در حقیقت جامعه ای است که در همه ابعاد ۔ اقتصاد، سیاست، فرهنگ و ایدئولوژی ۔ وضع موجود را نفی کرده است. مارکس در رابطه با آزادی ۔ مثل همه مسائل مقابل بشر ۔ آرمانخواه و بلند پرواز است اما ایده آلیست و خیالپرداز (اتوپیک) نیست. در مانیفست کمونیست، مشخصه اصلی یک جامعه آزاد، جامعه آزاد کمونیستی به این  صورت تصویر شده است:

 

“هنگامی که در جریان تکامل، اختلاف طبقاتی از میان برود و کلیه تولید در دست  اجتماعی از افراد تمرکز یابد، در آن زمان حکومت عامه جنبه سیاسی خود را از دست خواهد داد. قدرت حاکمه سیاسی به معنای خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر. هنگامیکه پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و بعنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود نظام طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را هم به عنوان یک طبقه از بین میبرد. به جای جامعه کهن بورژوازی، با طبقات و تناقضات طبقاتیش، اجتماعی از افراد پدید می آید که در آن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه  همگان است.” (مانیفست، نسخه اینترنتی، همه تاکیدات از ماست)

 

اینجا فقط یک وجه از این پاراگراف مهم مورد توجه ویژه ما هست: شکل گرفتن “اجتماعی از افراد که در آن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است.” بعدا البته لازم است روی جنبه های دیگر این پاراگراف توجه کنیم که دارد از ملزومات و شرایط رسیدن به جامعه ای که در آن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است صحبت میکند؛ اینکه چه تغییرات پایه ای در نظام طبقاتی سرمایه داری باید رخ دهد که چنین رابطه ای میان فرد و جامعه اصولا امکانپذیر شود.  این بحث مخصوصا از این نظر مهم است که ایدئولوگهای سرمایه داری به کمونیسم به مثابه نظامی مبتنی بر سلطه دولت بر فرد، نظامی مبتنی بر پایمال کردن آزادیهای فردی حمله میکنند. ادعاهای بورژوازی در باره موقعیت فرد در جامعه کمونیستی اساسا متکی به تجربه شوروی سابق و کشورهای وابسته است. اینجا نیازی به توجه ویژه به این مسئله نیست. به این دلیل ساده که شوروی سابق جامعه کمونیستی نبود. سرمایه داری دولتی بود. دولت به نمایندگی از سرمایه در مقابل هم جامعه و هم افراد بود. دولت به عنوان کارفرمای کل، طبقه کارگر را استثمار میکرد. اصلی ترین مشخصه یک جامعه کمونیستی، فقدان مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، لغو کار مزدی و فقدان کار به مثابه کالاست. در شوروی سابق و کشورهای بلوک شرق، هم دولت مالک خصوصی وسایل تولید بود، هم کار مزدی بر قرار بود و هم نیروی کار به مثابه کالا در خدمت دولت بود. و بنا بر همه این فاکتورها، فقدان آزادی فردی یک امر تصادفی نبود. اصرار جبهه سرمایه داری در کمونیست نامیدن شوروی کاملا قابل فهم است. سرمایه داری جهانی، از نظام سرمایه داری دولتی در شوروی سابق به مثابه یک  سیبل سیاسی استفاده کرد تا در مقابل تصویر انسانی مارکس از آزادی بایستد، تا در مقابل جنبش کمونیسم برای آزادی و برابری بایستد.

 

انقلاب اکتبر شوروی اگرچه توانست قدرت سیاسی را تسخیر کند اما بعدا گرایش ناسیونال۔رفرمیستی به رهبری استالین در مقابل پیشروی انقلاب اکتبر و به فرجام رساندن وظایف اقتصادی آن انقلاب ایستاد و سیر آن جامعه را به سمت سرمایه  داری دولتی عوض کرد که وظیفه اصلی اش صنعتی کردن جامعه شوروی بر دوش اردوگاههای کار اجباری و غیره بود. (برای بحث مفصل در این مورد به بولتنهای “مارکسیسم و مسئله شوروی” مراجعه کنید).

 

برگردیم به تصویر مارکس از موقعیت فرد در جامعه کمونیستی. در چنین جامعه ای فرد در مقابل جامعه یا همگان نیست و جامعه یا همگان هم نیز در مقابل فرد نیست. آزادی یکی در گرو اسارت دیگری نیست. فورا این سئوالات پیش می آیند: مگر جامعه مرکب از افراد نیست؟ اگر همه افراد آزاد باشند آیا این به معنای آزادی کل جامعه نیست؟ یا برعکس، اگر جامعه آزاد باشد معنایش این نیست که همه افراد آزادند؟ در این صورت هماهنگی یا تناقض آزادی فرد با جامعه چه معنایی دارد؟ و نهایتا اینکه چرا در جامعه کمونیستی چنین رابطه ای بین فرد و همگان میتواند برقرار شود؟ چه مشخصات و چه بنیادهای اقتصادی و اجتماعی در این جامعه شرایط چنین هماهنگی بین فرد و همگان را بوجود می آورد؟

سرمایه داری: ضد جامعه و ضد آزادی فردی

در این بحث جامعه و همگان به صورت مترادف بکار برده میشوند. وقتی از تناقض یا هماهنگی فرد و جامعه صحبت میشود منظور تناقض یا هماهنگی فرد و همگان، فرد با افراد دیگر همنوعان خود است.

جامعه یعنی چه؟ جمع عددی افراد انسانی در یک جغرافیای معین سیاسی؟ این ساده ترین و سطحی ترین تصویر از جامعه است. هیچ جامعه ای، جمع عددی ساده آحاد انسانی در یک جغرافیای معین نیست. بنیاد هر جامعه ای تولید وسایل معیشت است و لذا مشخصه بنیادی هر جامعه ای این است که این وسایل معیشت چگونه تولید میشود و چگونه توزیع میشود. به این معنا جامعه بدون تولید، بدون مناسبات میان افراد برای سازمان دادن آن تولید معنا ندارد. و اینکه چه چیزی تولید میشود، چگونه تولید میشود و محصول اجتماعی چگونه در میان افراد آن جامعه توزیع میشود تماما منوط به موقعیت افراد جامعه با وسایل تولید است. رابطه افراد با وسایل تولید است که آنها را در طبقات معینی از جامعه قرار میدهد. و به این ترتیب رابطه افراد با افراد همنوع خود منوط به مناسبات پایه ای این افراد با طبقه خود است.

در نظام سرمایه داری، اینکه چه چیزی تولید میشود، چگونه تولید میشود و چگونه توزیع میشود در اختیار طبقه صاحب و مالک وسایل تولید یعنی طبقه سرمایه  دار است. طبقه ای که بنا بر موقعیت مسلطش در تولید، از لحاظ سیاسی هم مسلط است. هدف تولید سود آوری سرمایه است و نه نیازهای جامعه. نه نیازهای همگان. سرمایه دار حتی در میان افراد طبقه خودش هم ضد جامعه است و باید باشد. در میان سرمایه داران، قانون تنازع بقا حاکم است. شرط رشد هر صاحب سرمایه ای این است که تا چه حد بتواند صاحب سرمایه های دیگر را – البته در بازار آزاد و آزادانه – از میدان بدر کند. افراد سرمایه دار در قبال همدیگر تنها لحظه ای احساس همبستگی میکنند که مناسبات سرمایه داری و به این اعتبار نفع طبقاتی طبقه سرمایه دار به خطر افتد.

رابطه افراد سرمایه دار در قبال کل جامعه، در قبال همگان دیگر روشن است. فرد سرمایه دار، محمل انسانی موقعیت طبقاتی اش است و الزاما در قبال همگان آن رفتاری را خواهد داشت که موقعیت طبقاتی اش حکم میکند. از نقطه نظر طبقه سرمایه دار، تمام هدف سود آوری سرمایه، و از نقطه نظر فرد سرمایه دار، تمام هدف سود آوری سرمایه خودش یا تخصیص هر چه بیشتر از سود کل اجتماعی است. همه چیز و همگان باید در خدمت سود آوری سرمایه باشند. نه طبقه سرمایه دار و نه فرد سرمایه دار، نمیتواند در قبال غذا و بهداشت و مسکن و درمان و آموزش و محیط زیست جامعه و همگان احساس مسئولیت کند. این با منطق سرمایه، هدف سرمایه و محرک آن یعنی سودآوری تناقض دارد. آنجا که نیاز به سودآوری، منطق حیات اقتصادی است، نیاز انسانها هدف نیست، یک پدیده قائم به ذات نیست. در بهترین حالت ابزار و کانال سودآوری سرمایه است.  اینجا دو نیاز مکمل هم نیستند. در مقابل هم اند. ناقض یکدیگرند. در  جنگ دائمی باهم هستند. نیاز سرمایه برای سودآوری و نیاز جامعه برای زندگی انسانی. به این معنا طبقه سرمایه دار و فرد سرمایه دار بنا بر نیازهای طبقاتی اش نمیتواند ضد جامعه و ضد همگان نباشد. برای حفظ سودآوری سرمایه میتواند جنگهای عظیم راه بیاندازد. میتواند “همگان” یک کشور را علیه  “همگان” کشور دیگر تحریک کند و میلیونها انسان را به کام مرگ بکشد. به خاطر سود سرمایه به هر جنایت و به هر رذالتی دست میبرد.

لازم نیست حتما مارکس را خواند و به این حقیقت پی برد که سرمایه ضد جامعه، ضد همگان، ضد سعادت جامعه و ضد آزادی و رفاه و سعادت افراد است؛ که سرمایه بشر و بشریت را زیر پای خدای سرمایه و سود و ارزش اضافه قربانی میکند. فقط کافی است چشم داشت و به اطراف خود نگاه کرد و به چشم دید که چگونه صدها میلیون انسان در کام فقر و گرسنگی و بیخانمانی با مرگ دست و پنجه نرم میکنند. باید در باره ابعاد گسترده له شدن افراد انسان و آزادی فردی در سرمایه داری معاصر مفصلتر صبحت کرد. اینجا فقط چند مثال میزنیم که بسیار خصلت نماست.

به آمارهای زیر توجه کنید.

 

به گزارش نهادهای مربوط به سازمان ملل، دو سوم جمعیت هفت میلیارد نفری کره زمین، بدون کوچکترین حمایت اجتماعی “زندگی” می‌کنند. حدود یک میلیارد و نیم میلیون نفر از مردم کره زمین با درآمد روزانه یک دلار و ۲۵ سنت یعنی با حدود ۱۶۰۰ تومان زندگی می‌کنند. ۸۸۴ میلیون نفر از مردم جهان به آب آشامیدنی سالم دسترسی ندارند. ۹۲۵ میلون نفر از گرسنگی مزمن رنج می‌برند و سالانه ۹ میلیون کودک زیر پنج سال به دلیل ابتلا به بیماری‌های قابل پیشگیری جان خود را از دست می‌دهند.  در خود آمریکا، کشوری که عنوان سرزمین فرصتهای طلایی را یدک میکشد، ۱۴ میلیون انسان آماده بکار نمیتوانند کار پیدا کنند! ۴۶ میلیون نفر زیر خط فقر زندگی میکنند. میلیونها نفر از بیمه بهداشت و درمان محروم هستند. البته اینها هم بخشی از همان انسانهایی هستند که  سرمایه داری ادعا میکند برایشان فرصتهای طلایی و آزادیهای فردی به ارمغان آورده است. ناگفته نماند که از هر۳ میلیاردر جهان یکی در آمریکاست. سرمایه شخصی برخی از این میلیاردرها از ۵۰ میلیارد دلار بالاتر است. سرمایه ۴۰۰ سرمایه دار از ثروت و دارایی ۱۵۰ میلیون نفر بیشتر است. اینها بیش از یک و نیم تریلیون ثروت در اختیار دارند. وقتی ایدئولوگهای شارلاتان سرمایه در مقام دفاع از آزادی فردی منبر میروند منظورشان آزادی فردی این صاحب سرمایه های عزیز برای دوشیدن دسترنج این ۱۵۰ میلیون فرد و افزودن بر ثروتشان است. (اینها البته فقط آمار و ارقام و اعداد هستند. آمار و ارقام و اعدادی خشک و سرد و بیروح. پشت  هر کدام از این اعداد بیروح، گوشت و پوست و جسم و روان و درد و رنج و فقر و تحقیر و یاس و مرگ و خودکشی و غم و اندوه و حسرت و بی پناهی و … موج میزند. هر کدام از این اعداد نشانه ای و گوشه ای از لجنزار و جهنمی است که سرمایه داری به نام آزادی فردی راه انداخته است.)

در دمکرات ترین دمکراسیها، همگان که اکثریتشان متعلق به همین ندارها هستند فقط آزادند هر چند سال به سران احزاب مدافع نظم حاکم رای دهند تا به نمایندگی از همه موقعیت مسلط طبقه سرمایه دار علیه همین اکثریت محروم جامعه مشروعیت پیدا کند.

بحرانهای مالی اخیر که گریبان نظامهای سرمایه داری را گرفته است یک بار دیگر این حقیقت ۔ اینکه طبقه سرمایه دار ضد جامعه و سعادت جامعه است ۔ را به روشنی در مقابل چشم مردم جهان مخصوصا طبقه کارگر گذاشت. دیدیم که چگونه مدافعین آتشین بازار آزاد و دولت کوچک (منظور دولتی که هیچ مسئولیتی در قبال نیازهای جامعه نداشته باشد) یکباره به مدافعین پروپاقرص کمک دولتی به بانکداران و دلالان بورس شدند و مالیات توده های مردم را به جیب این اشراف مالی سرازیر کردند. مدافعین آتشین دولت کوچک، یعنی بی مسئولیتی دولت در قبال اکثریت مردم، یکباره مدافع آتش دولت بزرگ شدند. از یکطرف مسکن توده های وسیعی از میان همگان را هزار هزار بالا کشیدند و از طرفی محصول کار همگان را که دولت در شکل مالیات بالا کشیده بود به جیب کسانی ریختند که مسئول اصلی بحران هستند. همان وقتی که افراد زیادی شغلشان را از دست میدادند، بیخانمان میشدند، بیمه بازنشستگی و بیمه بهداشت و درمانشان را از دست میدادند؛ صاحبان سرمایه، حسابهای بانکیشان را با مزایای میلیونی پر میکردند. اکثریت افراد له میشدند تا سودآوری افراد متعلق به طبقه سرمایه دار به حالت عادی باز گردد. و همه اینها به نام جامعه و رها کردن جامعه از بحران انجام گرفت.  این تازه ترین جلوه ضدیت سرمایه با جامعه البته به نام همان جامعه است. تازه ترین جلوه تناقض و تقابل رشد آزاد سرمایه و افراد سرمایه دار با رشد آزاد همگان است.

اخیرا مجله “امورخارجه” نوشت که در میان این همه بدبختی (منظور بحران مالی)، ثروتمندترین آمریکاییها که میانشان غولهای مالی جهانی که مسبب این وضعیت بوده اند را میتوان دید،  ثروتمندتر شده اند. در سال ۲۰۰۹، درآمد متوسط ۵ در صد بالای جامعه افزایش یافته است در حالیکه در آمد بقیه جامعه کمتر و کمتر شده است. همان مجله به این فاکت هم اشاره کرده است که از سال ۱۹۶۰ به این طرف، سهم در آمد یک درصد بالای جامعه،  از ۸ درصد به ۲۰ درصد کل در آمد جامعه رسیده است. معلوم میشود که بورژوازی وقتی از رشد اقتصادی در دهه های اخیر صحبت میکند منظورش رشد سرسام آور ثروت افراد متعلق به همین یک درصد، یعنی آزادی کامل همین یک درصد برای فربه شدن بر روی دوش نحیف ۹۹ درصد جامعه است.

 

یک مثال دیگر:

 در جریان نوشتن این مطلب، گزارشی در بی بی سی منعکس شد که نشان میدهد که سرمایه داری بازار آزاد که تجسم و تبلور اقتصادی و سیاسی تئوریهای میلتون فریدمن هستند چگونه نه تنها آزادیهای فردی بلکه حتی حق مبارزه برای آزادیهای انسانی را پای سود قربانی کرده اند. چگونه در اوج تلاش و مبارزه میلونها انسان در جریان انقلابات جاری، کمپانیهای عظیم مستقر در کشورهای غرب، دستگاههای امنیتی و سرکوب دیکتاتورهای منطقه را به بالاترین تکنولوژیهای جاسوسی و شنود و ردیابی انقلابیون مجهز کرده اند.

 

اینها فقط بخشی از نمونه هایی هستند که به بیرون درز کرده اند: شرکت تورپه گلن: فروش فناوری مانیتورینک به اندونزی. شرکت گاما گروپ: فروش فناوری کنترل از راه دور به رژیم مبارک. شرکت هیدن تکنولوژی: فروش ابزارهای ردیابی به عربستان. شرکت کریتیویتی سافت ویر: فروش فناوری ردیابی به شبکه موبایل دولتی جمهوری اسلامی. (سازمان اطلاعاتی بریتانیا از این معامله مطلع بوده است.) شرکت اریکسون و نوکیا زیمنس: فروش تجهیزات پیشرفته شنود تلفن به جمهوری اسلامی. 

 

می بینیم که همان موقع که دول غرب، به نام دفاع از آزادی، مشغول بریدن سر انقلابات جاری به کمک بخشهایی از طبقه حاکم مورد تعرض انقلابات بودند تا این انقلابات به تحولات رادیکال و تمام عیار منجر نشوند؛ سرمایه داران “محترم  و صد در صد طرفدار آزادی و شکوفایی فردی” هم مشغول پر کردن جیبشان از طریق کمک تکنولوژیک به دیکتاتورهای فاسد منطقه بودند. به راستی که بورژوازی، در آزادی طبقه سرمایه دار برای سودآوری همه مرزهای وقاحت و بیشرمی را پشت سر گذاشته است.

 

حق مالکیت در مقابل رشد آزاد همگان

 

در نظام سرمایه داری، “مالکیت خصوصی” مقدس است. توجه کنید که این با مالکیت شخصی متفاوت است. آن چیزی که تحت نام مالکیت خصوصی مقدس شمرده میشود، مالکیت خصوصی بورژوایی بر وسایل تولید است. این مالکیت است که تحت نام مالکیت خصوصی، گاها حتی مالکیت شخصی، احترام به فرد و آزادی و شکوفایی فردی یکسان گرفته میشود. مالکیت خصوصی برعکس، مهمترین عامل پایمال شدن رشد و شکوفایی افراد است. در صفحات پیشین، این حکم پایه ای نقد مارکسی از مناسبات سرمایه داری مفصلا مورد بحث قرار گرفته است. اینجا یک وجه دیگر مورد توجه ماست.

 

مارکس، که در آثارش در مورد نقد اقتصاد سیاسی، مشخصا در کاپیتال، با نقد عمیق مناسبات اقتصادی بورژوایی، تقابل و تضاد مالکیت خصوصی بورژوایی با رفاه و سعادت و آزادی افراد و همگان را نشان میدهد؛ در همان رساله ماندگارش تحت عنوان  “در باره مسئله یهود”، با ارجاع به “اعلامیه حقوق بشر و شهروند” فرانسه، روی تعارض مالکیت خصوصی با رشد آزاد همگان از جنبه ای تامل میکند که جا دارد رویش مکث کنیم. به مضمون انقلاب بورژوایی فرانسه و دو سند مهم این انقلاب که در سالهای ۱۷۸۹ و ۱۷۹۳ منتشر شد، در جای مناسب باید باز گشت. اینجا به عنوان یک  مقدمه کوتاه و خیلی گذرا، به نگاه تیزبین  مارکس به سند دوم بسنده میکنیم.

 

مارکس در این رساله، توجه ما را به این حقیقت جلب میکند که از نقطه نظر بورژوا، “کاربرد عملی حق برخورداری انسان از آزادی، حق برخورداری او از مالکیت خصوصی است.” متعاقبا این سئوال را طرح میکند که این “حق برخورداری انسان از مالکیت خصوصی چیست؟” و در پاسخ به این سئوال، ماده ۱۶ “اعلامیه حقوق بشر و شهروند” فرانسه منتشر شده در سال ۱۷۹۳ را مستقیما نقل میکند:

 

“حق مالکیت، حقی متعلق به تمام شهروندان است برای آن که بتوانند از اموال و درآمد و ثمرات کار و مهارت خویش بهره مند گردند و آن ها را به میل خویش مصرف کنند.” (صفحه ۳۶)  

 

در وهله اول به نظر میرسد که این حق مالکیت نه تنها مغایر با آزادی و شکوفایی افراد جامعه و همگان نیست بلکه برعکس شرایطی فراهم میکند که همه شهروندان از ثمرات کار و تلاش خود بهره مند شود و به این معنا لابد خیلی انسانی و برابری طلبانه است. اما تمام مسئله بر سر این است که علیرغم برسمیت شناسی حقوقی برابری همگان  در بهره مندی از ثمرات کار خویش، در عمل ثمرات کار همگان بالا کشیده میشود. اشاره مارکس به بند ۱۶ قانون اساسی جامعه ای است که در مناسبات واقعی اقتصادی اش، اقلیتی مالک وسایل تولید است و اکثریت عظیم جدا شده از مالکیت هر گونه وسایل تولید و در نتیجه تحت تسلط همان اقلیت هستند. در چنین جامعه ای، اصولا شرط مالکیت و شرط تدوام مالکیت بخشی از جامعه بر وسایل تولید، محرومیت بخش دیگر آن جامعه از تملک بر وسایل تولید است. اعلامیه حقوق بشر و شهروند فرانسه خطاب به  چنین جامعه ای است که در آن، دو طبقه  که عملا موقعیتی نابرابر نسبت به مالکیت وسایل تولید دارند، قانونا حق دارند از ثمرات کار و مهارت خویش آنچنانکه میخواهند بهره مند شوند! میبینیم که بورژوازی حتی آنجا که مستقیما از حق شهروندان صحبت میکند “جایی نمیخوابد که آب زیرش برود.” بر روی چنین زمینه اقتصادی و اجتماعی است که مارکس، این حق برابر را پوشش و توجیهی برای نابرابری، امکانی برای سودجویی، امکانی برای تقابل افراد متعلق به اقلیت جامعه با افراد متعلق به اکثریت همان جامعه میداند:

 

“حق مالکیت خصوصی عبارت است از حق برخوردای انسان از دارایی های خود و داشتن اختیار مصرف آنها به میل خویش، بدون توجه به انسانهای دیگر، مستقل از جامعه؛ یعنی حق سودجویی شخصی. همین آزادی فردی و کاربرد عملی آن است که بنیان جامعه مدنی را تشکیل میدهد. چنین حقی هر انسانی را وا می دارد که انسانهای دیگر را نه عامل تحقق آزادی خویش بلکه مانع آن بداند…” (در باره مسئله یهود، صفحه ۳۶، تاکیدها از ماست)

 

چنین حقی، حق برخورداری افراد از ثروت اجتماعی به قیمت و به شرط محرومیت افراد دیگر از ثروت اجتماعی است. شرط آزادی و آزادنه زندگی کردن افرادی از جامعه این است که افراد دیگر آزادانه زندگی نکنند. شرط آزادی بخشی از جامعه این است که انسانهای دیگر، از این حق و از این آزادی بی بهره باشند. شکوفایی فردی افرادی مشروط به محرومیت افراد اکثریت جامعه از شکوفایی فردی است. حق مالکیت خصوصی، حقی برای برای مشروعیت دادن به قدرت فرد مالک در مقابل بی قدرتی فرد فاقد مالکیت است. حق مالکیت خصوصی، حق اجتناب از همکاری و نوعدوستی است. حق سعادت فرد در مقابل محرومیت افراد دیگر از سعادت است. حق رفاه فرد درمقابل محرومیت افراد دیگر از رفاه است. در اینجا خوشبختی همگانی، رفاه و آزادی همگانی معنا ندارد. نه تنها رشد آزاد فرد شرط رشد آزاد همگان نیست بلکه برعکس رشد و شکوفایی افراد به شرطی ممکن است که اکثریت افراد، همگان از آن محروم باشند. فرد در مقابل همگان است. در چنین شرایطی فرد و جامعه نمیتوانند در هماهنگی و همزیستی و تعاون متقابل بسر ببرند و آزاد و برابر هم باشند. این حقی برای انفراد و انزوا و در خود بودن و درخود فرورفتن است.

 

مارکس، آثار مالکیت خصوصی بورژوایی را در رابطه افراد انسان با همنوعانش به این شکل فرموله میکند:

 

“حق برخورداری انسان از آزادی نه بر پایه هم کاری انسان با انسان که بر پایه جدایی انسان از انسان قرار دارد. این حق، حق جدایی است، حق فرد محدود شده یی که به درون خود خزیده است.” (در باره مسئله یهود. صفحه ۳۶)

 

تکامل یافته ترین جلوه این به خود خزیدن خودخواهانه جنون وار افراد را در بازار بورس میتوان دید. یک بار با دقت صحنه ای بازار بورس را نگاه کنید. تعداد وسیعی از افراد یونیفورم پوش خیره شده به مانیتورهای بزرگ کامپیوتر کنار هم ایستاده اند با حرکات عجیب و غریب دیوانه وار، پول جابجا میکنند. و این کار را تا آخر عمرشان تکرار میکنند. تنها رابطه این افراد در قبال حتی افراد بغل دستیشان این است که چگونه زودتر از بغل دستی بجنبند و از قبل کاهش و افزایش سهام بورس پول بالا بکشند. اینجا میتوان غیرانسانی ترین جلوه رابطه فرد با فرد و فرد با جامعه را مشاهده کرد.

 

 تصویری که مارکس با اشاره به اعلامیه محصول انقلاب بورژوایی فرانسه ارائه میکند تصویر تمایلات و خواسته های طبقه بورژوا در مقطع بالندگی انقلابی اش، در مقطعی است که مجبور است به نام شهروند، به نام همه جامعه، منافع فردی خودش را علیه نظام فئودالی فرموله کند. سرمایه داری، از آن مقطع تا کنون، تحولات عظیمی را پشت سر گذاشته است. هر چقدر تکنولوژی پیشرفته تر شده است، هر چقدر تولید ثروت ابعاد عظمیتری پیدا کرده است، همانقدر، آثار مخرب مالکیت خصوصی بورژوایی علیه افراد انسانی، تناقض مالکیت خصوصی با نوعدوستی انسانی ابعاد عظیمتری به خودش گرفته است. جالب است که هر چقدر سرمایه داری “شکوفاتر” میشود و رشد غول آسایی میکند همانقدر افراد انسانی در ابعاد عظیم تری له میشوند.

 

اجازه بدهید همینجا مجددا برگردیم به  دستنوشته های اقتصادی ۔ فلسفی و مطلب کوتاه “کار بیگانه شده”. در بخشهای پیشین، با مراجعه به همین مقاله مارکس، در باره سه جنبه  از خود بیگانگی، بیگانگی کارگر از محصول کارش، از کارش، و از خودش صحبت کوتاهی داشتیم. مارکس در همان یادداشت اش تحت عنوان “کار بیگانه شده”، وجه چهارمی از بیگانگی را طرح میکند که مستقمیما به بحث حاضر مربوط است: بیگانگی نوعی، بیگانگی آدمی از آدمی.

 

مارکس برای وارد شدن به وجه چهارم بیگانگی یعنی بیگانگی آدمی از آدمی، یک بار دیگر وجه سوم بیگانگی را به این صورت فرموله میکند: کار بیگانه،

 

وجود نوعی آدمی، چه سرشت و چه ویژگی نوعی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت حیات فردی اش تبدیل می سازد ]و بدین سان[ آدمی را از کالبد خود و نیز از طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانی اش بیگانه میسازد.” (تاکیدات از مارکس، درون قلاب از مترجم فارسی)

 

کارگری که از محصول کارش، و به این اعتبار از خود کارش بیگانه شده است، از وجود نوعی و انسانی خودش هم بیگانه میشود. انسانیتش، نیازهای انسانی اش، به سطح ابزار صرف برای حفظ وجود فردییش، وجود فیزیکش تقلیل می یابد. مارکس از این وجه سوم از خود بیگانگی به وجه چهارم میرسد:

 

“۴۔ پیامد مستقیم این واقعیت که آدمی از محصول کار خویش، از فعالیت حیاتی خویش و از وجود نوعی خود بیگانه میشود، بیگانگی آدمی از آدمی است. هنگامی که انسان با خود رو به رو میشود گویی با سایر انسانها رو به رو شده است. آن چه در ار تباط با رابطه انسان با کار و محصول کارش و نیز با خود مصداق دارد، در مورد رابطه آدمی با سایر آدم ها، کار و محصول کار سایر آدمها نیز صادق است.” (دستنوشته ها. ص ۱۳۴. تاکیدات از مارکس و درون قلاب از مترجم فارسی)

 

بیگانگی کارگر از محصول کارش، از کارش و از خودش و نهایتا بیگانگی نوعی انسان از انسان، بیگانگی آدمی از آدمی که نتیجه مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و کار مزدی است، مشخصات پایه ای وضع موجود است که تصویر مارکس از آزادی از نقد آن استخراج میشود. این چهار وجه بیگانگی، جلوه های متفاوت و متنوع بی اختیاری انسان است. جلوه های متنوع سلب اختیار از انسان است. و دقیقا با این تصویر از بی اختیاری انسان است که تصویر مارکس از آزادی و راه رهایی استنتاج میشود. اگر سلب اختیار از انسان، رکن نظامی مبتنی بر کار مزدی، رکن نظام سرمایه داری است؛ پس معنای واقعی و کامل رهایی انسان،  بازگرداندن اختیار به انسان است.

 

کمونیسم، “جنبشی برای باز گرداندن اختیار به انسان”

 

“کل آزادی عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان.” (در باره مسئله یهود، ص ۴۲)

 

“اساس سوسیالیسم انسان است. سوسیالیسم جنبش بازگردان اختیار به انسان است.”

منصور حکمت (۳)

 

تا اینجا دیدیم که آزادی فردی مورد نظر بورژوا، آزادی افرد بورژوا در رقابت با همدیگر و مهمتر از آن آزادی این رقبا در استخراج ارزش اضافه از کار میلیونها افراد دیگر به نام کارگر است. به نام آزادی فردی، افراد در مقابل همگان، در مقابل جامعه قرار میگیرند. آزادی فردی بورژوا منوط و مشروط به بی اختیاری فردی کارگر، بی اختیاری بخش اکثریت جامعه است؛  بی اختیاری این اکثریت، این افراد انسانی در مقابل ثروت اجتماعی ای که خودشان تولید میکنند. جامعه سرمایه داری، این بی اختیاری اکثریت عظیم را در ابعاد و جلوه های متنوع تولید و بازتولید میکند. دولت، مظهر سیاسی این بی اختیاری است و در خدمت تداوم آن. انواع ایدئولوژیها، از مذهب گرفته تا ناسیونالیسم و فاشیسم و راسیسم، مظاهر ایدئولوژیک این بی اختیاری هستند و در خدمت تثبیت و تدام آن. آموزش و آکادمیها و مدارس ابزارهای فرهنگی  این بی اختیاری هستند و بازهم در خدمت تثبیت و تداوم آن. هر چقدر تمدن پیش میرود، توحش علیه بشر قدرتمندتر و وسیعتر و پیچیده تر میشود. هر چقدر امکانات تکنیکی و مادی بشر برای مهار طبیعت قوی تر میشود همانقدر نیروی تخریب طبیعت علیه بشر قدرتمند تر میشود و انسان در مقابل آن بی اختیارتر میشود. (فاجعه چرنوبیل و یوکوشیما فقط دو مثال نمونه وار هستند.) اگر جهان سرمایه داری، جهان بیگانگی انسان است، کمونیسم رفع این بیگانگی است. اگر جهان سرمایه داری، جهان بی اختیاری انسان به طور کلی و بی اختیاری مطلق اکثریت عظیم جامعه است؛ کمونیسم بازگرداندن اختیار به انسان است. اگر جهان سرمایه داری وارونه است، کمونیسم رفع این وارونگی است.

 

در جایی از “در باره مسئله یهود”، مارکس از معنای آزادی کامل افراد انسانی و همچنین شرایط تحقق این آزادی چنین تصویری میدهد:

 

“تنها زمانی که فرد واقعی انسان، شهروند انتزاعی را به خود بازگرداند و به عنوان فرد انسان، در زندگی روزمره، در کار فردی اش، و در وضعیت ویژه اش، به موجود نوعی مبدل گردد؛ تنها زمانی که انسان “تواناییهای فردی” اش را به عنوان تواناییهای اجتماعی درک کرده و سازمان دهد و بنابراین، تواناییهای اجتماعی را در قالب قدرت سیاسی (دولت) از خویش جدا نکند؛ تنها در آن زمان است که رهایی انسان متحقق  خواهد شد.” (تاکیدات از این متن است)

 

ظاهرا اینجا وزن مارکس اومانیست در مقابل مارکس کمونیست، مارکس نوعدوست در مقابل مارکسی که با نقد طبقاتی از نظام موجود به نفی طبقات به عنوان شرط پایه ای یک جامعه رها میرسد سنگینی میکند! یا حد اقل میتوان گفت این تصویر کسانی که آثار اولیه مارکس را از مانیفست کمونیست و کاپیتال و کلا آثار بعدی مارکس جدا میکنند. اما بنیادهای نظری نقد تیز طبقاتی مارکس را که بعدا در آثار ماندگارش مثل کاپیتال با تمرکز بر نقد اقتصاد سیاسی شکل همه جانبه تر و منسجم تری به خود گرفت را در همین آثار اولیه اش میتوان ریشه یابی کرد.

 

مارکس اینجا تصویرش از آزادی انسان را از طریق پاسخ دادن به سئوالی ارائه میکند که فلاسفه قبل از او تقریبا بدون استثنا به آن پرداخته اند: سئوال مربوط به رابطه فرد و جامعه. با این تفاوت که اغلب فلاسفه پیشین، از بحث آزادی فردی به آزادی نوع انسان نمیرسند در حالیکه برای مارکس آزادی فردی در هماهنگی با آزادی همه افراد، همگان، نوع  انسان معنا دارد. در تصویر مارکس، فرد نمیتواند آزاد شود اگر همه افراد آزاد نشوند. آزادی انسان کامل نشده است اگر منفعت افراد با منفعت نوع انسان در تناقض باشد؛ اگر قدرت سیاسی تحت عنوان نماینده جامعه به نیرویی بیگانه از افراد و در مقابل افراد انسانی قرار گیرد. در تصویر مارکس از یک جامعه تماما رها شده، نه فرد در مقابل جامعه است و نه جامعه در مقابل فرد. نه جامعه به مثابه یک هویت انتزاعی، فرد و نیازها و آرزوها و تواناییهای فرد را به کام خود میکشد و نه فرد به مثابه یک هویت جدا افتاده و در خود خزیده، آزادی خود را در محدودیت افراد دیگر جامعه جستجو میکند. نه جامعه مانع شکوفایی فرد است و نه فرد مانع شکوفایی جامعه یا همگان. فرد در همه جلوه های زندگی اش، خود را فردی از نوع انسان میداند. استعداد و توانایی خود را به مثابه یک موجود نوعی۔انسانی، در کنار استعداد و توانایی دیگر افراد به مثابه یک موجود نوعی۔انسانی باز میشناسد و سازمان میدهد.

 

در فاصله کوتاهی بعد از این مقاله، مارکس در دستنوشته های اقتصادی-فلسفی، در یادداشتی  به نام “مالکیت خصوصی و کمونیسم”، مجددا به موضوع فرد و نوع انسان، جدایی و بیگانگی فرد از نوع انسان، تقابل فرد و نوع انسان، بیگانگی نوعی آدمی از آدمی، بی اختیاری فرد انسانی باز میگردد اما اینبار، کمونیسم را به مثابه راه حل رفع این وضعیت، نفی همه این جلوه های اسارت انسان، راه حل رهایی میداند. کمونیسم اثبات نوع انسان، اثبات تواناییها و پتانسیلها و قدرت انسان است. اثباتی که در عین حال با نفی همه بنیادها و شرایط اسارت انسان امکانپذیر است.  

 

 

کمونیسم به عنوان فرارفتن اثباتی از مالکیت خصوصیاز خود بیگانگی آدمی  – و در نتیجه به چنگ آوردن واقعی ذات انسان برای خود انسان و توسط خود انسان؛ بنابراین کمونیسم به مثابه بازگشت کامل انسان به خویشتن به عنوان موجودی اجتماعی (یعنی انسان) است: بازگشتی که آگاهانه متحقق میگردد و تمامی غنای حاصل از توسعه پیشین را در برمیگیرد. این کمونیسم به مثابه ناتورالیسمی کمال یافته، با اومانیسم متراف است  و به مثابه اومانیسمی کمال یافته با ناتورالیسم مترادف است؛ کمونیسم راه حل واقعی تعارض میان انسان و طبیعت و میان انسان با انسان است ۔ راه حل حقیقی تعارض میان هستی و ذات، میان عینیت یافتگی و تحقق خویشتن، میان آزادی و ضرورت، میان فرد و نوع. کمونیسم، حل معمای تاریخ است و خود را به مثابه راه حل این معما میداند”  ( تاکیدات از مارکس است)

 

این همچنان تصویر اولیه و ایده آل ۔ نه الزاما ایده آلیستی ۔ مارکس در نوشته های دوره جوانیش از جامعه آزاد کمونیستی است. با این تفاوت که اینجا، مارکس در عین ترسیم خطوط پایه ای یک جامعه کمونیستی یعنی رفع تناقض فرد انسانی با نوع انسان، فرد و جامعه، انسان و طبیعت، و در یک کلام رفع از خود بیگانگی فراتر میرود و از شرط پایه ای رسیدن به چنین تصویری صحبت میکند: فرارفتن اثباتی از مالکیت خصوصی. در مرکز این فراروی، نفی مالکیت خصوصی قرار دارد. مالکیت خصوصی ای که بنیاد از خودبیگانگی انسان است. انسان زمانی میتواند به خودش، به وجود انسانی اش باز گردد که بنیاد بیگانگی از خودش، بیگانگی از تواناییهایش، بیگانگی از استعدادهای فردی اش، بیگانگی از قدرت اجتماعی اش را برافکند و از آن فراتر برود. این بنیاد، مالکیت خصوصی بورژوایی بر وسایل تولید است.

 

اما هنوز این سئوالات مطرح هستند: آیا با لغو مالکیت خصوصی، الزما تولید در دست اجتماعی از افراد تمرکز خواهد یافت و رشد آزاد فرد شرط رشد آزاد همگان خواهد بود؟ آیا با لغو مالکیت خصوصی، الزاما کار مزدی لغو خواهد شد؟ آیا میتوان جامعه ای را تصور کرد که در آن مالکیت خصوصی لغو شده است اما کار مزدی همچنان برقرار است؟ مالکیت خصوصی لغو شده است اما کار همچنان کالاست و خرید و فروش میشود؟

 

مارکس به عنوان منتقد مناسبات سرمایه داری، در همین رساله به طور ویژه، رابطه کار و سرمایه را در تحلیلش از مالکیت خصوصی بورژوازی برجسته میکند:

 

“تا زمانیکه آنتی تز میان فقدان مالکیت و مالکیت به مثابه آنتی تز میان کار و سرمایه درک نشود، هنوز آنتی تزی خنثی است: آنتی تزی که در پیوندهای فعالش و روابط درونی اش به عنوان یک تضاد درک نشده است.” (تاکیدات از مارکس)

 

رابطه کار و سرمایه در رکن مالکیت خصوصی بورژوایی قرار دارد. مالکیت خصوصی بر وسایل تولید از یکطرف و خلع مالکیت از بخش اعظم جامعه از طرف دیگر پیش شرط تقسیم جامعه به سرمایه دار و کارگر، پیش شرط تبدیل شدن کار به کالا و در نتیجه امکان استخراج ارزش افزوده است. اما این مناسبات کار و سرمایه است که مالکیت خصوصی بورژوایی را گسترش میدهد و تداوم میبخشد.

 

مارکس، در ادامه تضاد میان کار و سرمایه و جایگاه این تضاد در مالکیت خصوصی بورژوایی را برجسته میکند به این صورت که رابطه کار و سرمایه در مالکیت خصوصی بورژوایی است که زمینه و شرایط را برای لغو مالکیت خصوصی در ابعادی بوجود می آورد که انحلال این تضاد را ممکن میکند. یعنی شرایطی که نه فقط لغو مالکیت خصوصی را امکانپذیر میکند بلکه انحلال کامل تضاد میان کار و سرمایه را هم ممکن میکند.

 

“… کار یعنی ذات ذهنی مالکیت خصوصی به مثابه نفی مالکیت، و سرمایه یعنی کار عینی به مثابه نفی کار، مالکیت خصوصی را به مثابه حالت پیشرفته تضادشان تشکیل میدهند. بنابر این، رابطه ای پویا در راستای رفع ]این تضاد[ شکل میگیرد” (داخل کروشه از ما است)

 

با توجه به این نقد عمیق است که دیگر صرف لغو مالکیت خصوصی و تبدیل آن به مالکیت خصوصی همگانی کافی نیست. با این تحلیل عمیق است که افق فکری مارکس، مرزهای زمان را در می نوردد و گویی از ورای تجربه شکست خورده شوروی و مالکیت دولتی بر وسایل تولید یعنی همان سرمایه داری دولتی، به نقد سرمایه نشسته است و به ما در باره خطر “مالکیت خصوصی همگانی” هشدار میدهد.

 

کمونیسم، صرفا لغو مالکیت خصوصی نیست. از نظر مارکس، در این نوع کمونیسم، رابطه مالکیت خصوصی “تعمیم” می یابد.

 

برای چنین کمونیسمی:

 

“تنها هدف زندگی و هستی، تملک مستقیم و فیزیکی است. وظیفه کارگر (یا نقش کارگر) ملغی نمیشود بلکه به همه انسانها بسط داده میشود. مناسبات مالکیت خصوصی به صورت رابطه جامعه با جهان اشیا تداوم می یابد.” (یادداشت “مالکیت خصوصی و کمونیسم”، تاکیدات از مارکس)

 

در این نوع کمونیسم:

 

“جامعه اساسا جامعه ای است متشکل از کار با دستمزدهایی یکسان که از طرف سرمایه مشترک جامعه ۔ جامعه به عنوان سرمایه دار عام ۔ پرداخت میشود. هر دو طرف این  رابطه به جامعیتی تخیلی ارتقا مییابند: کار به عنوان وضعیتی که در آن هر شخص جایی می یابد و سرمایه به عنوان جامعیتی مورد تایید و در عین حال قدرت حاکم جامعه.” (یادداشت “مالکیت خصوصی و کمونیسم”، صفحه ۱۶۷، تاکیدات از مارکس)

 

با این تحلیل است که لغو کار مزدی به مثابه رکن کمونیسم به مرکز تحلیل مارکس راه پیدا میکند. روشن است که پیش زمینه لغو کار مزدی، لغو مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است. اما لغو مالکیت خصوصی،  عینا لغو کار مزدی نیست. لغو مالکیت خصوصی باید با لغو کار مزدی تکمیل شود تا بتوان از تبدیل مالکیت خصوصی به مالکیت خصوصی عام، تبدیل جامعه به سرمایه دار عمومی، گسترش کار به کل جامعه، یعنی ارتقا سرمایه داری به سرمایه داری عام مانع شد.

 

در ادامه این مطلب، به این بحث مهم مفصلتر باز خواهیم گشت.  

 

____________________________________

توضیح:

 

۱۔ در سراسر این مطلب، هر جایی به کتاب کاپیتال جلد اول ارجاع داده شده است، مربوط به ترجمه جمشید هادیان، نشر اول، انتشارات نسیم، اردیبهشت ۱۳۸۶ است.

 

۲۔ بخشی از نقل قولهای مربوط به “مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل”، “دستنوشته های اقتصادی و فلسفی” ، “در باره مسئله یهود” و “ایدئولوژی آلمانی” از ترجمه های حسن مرتضوی، مرتضی محیط، عبدالله مهتدی استخراج شده اند. در مواردی نقل قولها از متن مجموعه آثار مارکس مستقیما ترجمه شده اند. در چنین مواردی در انتهای نقل قول به صفحه کتاب اشاره نشده است.

 

۳۔ منصور حکمت، محتوای عمیق انسانی نقد مارکس از نظام کاپیتالیستی را از زیر آوار نسخه های متنوع “کمونیسم” بورژوایی، نسخه هایی که به نام کمونیسم اهداف جنبشهای مختلف طبقات حاکم را پیش برده اند بیرون آورد. این یکی از جلوه های درخشان نقش منصور حکمت در مبارزه برای استقرار زندگی انسانی است. پرداختن مفصل به این نقش منصور حکمت در بحث در باره “مارکس و آزادی” قطعا جای ویژه ای  دارد.