زندگی، و زندگانی من ( قسمت سوم )

توضیح: طی این مدت که من بخشهائی از زندگیم را نوشته ام، یاداشتهای محبت آمیزی دریافت کرده ام. و از جمله یادداشت دوست گرامی ام "ستار اویهنگ"، که از طریق ای میل برخی اشتباهات در نقل فاکتها را به من یادآوری کرده بود از جمله اینکه عبداله شعبانی معروف به حسن، نه در درگیری با حزب دمکرات که در دوم شهریور ۶۳ همراه با ۹ رفیق دیگر در منطقه ثلاث باوه جانی و در درگیری با نیروهای جمهوری اسلامی جان باخت. در همان یادداشت، برایم نوشته بود که اسم واقعی سعید بهزاد مطلق، منصور است که در کومه له به سعید مشهور بود.

 با تشکر بسیار از ستار عزیز. بدینوسیله از تمامی کسانی که زندگی نامه من را میخوانند، خواهش میکنم به منظور تدقیق فاکتهای آن، هر موردی را که به واقعی بودن روایت از فاکتها و رویدادها کمک میکند به من تذکر بدهند، چون میخواهم پس از تکمیل به صورت یک کتاب آنرا منتشر کنم. در عین حال ضمن تشکر از دوست عزیزی که با امضای یک دوست دیرین به زبان کردی در وبلاگ من، کامنتی نوشته است از همه خوانندگان خواهش کنم که به منظور قابل فهم بودن نکات و ملاحظاتشان برای کسانی که زندگی نامه من را به زبان فارسی میخوانند، این نوع یادداشت و کامنتها بر وبلاگ و سایتم را به زبان فارسی بنویسند، چون در این صورت تعداد بیشتری را به این ترتیب در جریان نظرات و ملاحظات خود قرار میدهند. علاوه بر آدرس ای میل و سایت و وبلاگ ام که در دسترس است، شماره تلفن موبایلم را نیز اضافه کرده ام که امکان تماس و تذکر نکات خوانندگان و دوستان و رفقا بیشتر شود.
با تشکر و سپاس مجدد از حسن توجه  دوستان و رفقای عزیز.
آدرسهای ای میل:
iraj.farzad@gmail.com
iraj_farzad@yahoo.com
سایت و وبلاگ:
www.iraj-farzad.com
http://iraj-f.blogfa.com
تلفن:
۰۰۴۶-۷۳۹۵۵۵۰۸۵

**
به فوتبال و ورزش و سرگرمیهای دوران نوجوانی ام میپرداختم که نقبی به خاطراتم از تاثیرات تهمورث برادرم زدم. در این مورد نوشتم که در دوران کودکیم، بین بچه محلات جنگ بود. فکر میکنم ریشه این جنگ محلات به دوران فئودالی برمیگردد. یادم هست که سردسته محله جورآباد که در باره قدرت و توان او افسانه ها ساخته بوند، کسی بود بنام "عباس ه سور" و رهبر دسته قطارچیان را هم "نعمت نجف زاده" و بعدها  "ابراهیم خلیلی تجره" بر عهده داشتند. اما با پیشرفت شهر و شهر نشینی و بویژه با تحولات سریع سرمایه داری در ایران، اوضاع بشدت تغییر کرد و به جای جنگ محله و از آن بدتر حمله هر از چندگاه لات و لوتهای شهر به محله "یهودیها"، تیمهای ورزشی دایر شدند.  شاید اشاره کوتاهی به سیر زندگی ابراهیم خلیلی، خالی از فایده نباشد. او هم در دوره دبستان همراه با "ایوب وفائی" که او هم بعد از اخراج از گروهبانی ارتش به صف "گردن کلفت" ها، البته از نوع بامعرفت آنها، در دبستان چهار آبان درس میخواند و بعد ترک تحصیل کرد، پیوسته بود. از ابراهیم خبر نداشتم تا سال ۴۹ در تهران که یکی از همشهری هایم، که به "عه و دان" شهرت داشت، را دیدم که در فروشگاه "دوغ اراج" در میدان ۲۴ اسفند.کارگری میکرد. او داستان پیدا کردن کار را با "پارتی بازی" همان ابراهیم برایم تعریف کرد. ابراهیم گویا به زورخانه میرفت و در منزل هم میل و تخته شنو داشت و کماکان خود را در رده یکه بزنها حفظ کرده بود. روزی، نمیدانم برای چه کاری، در تهران و در چهار راه شمران بوده که میبیند چند نفری دارند بابائی را بشدت زیر مشت و لگد گرفته اند. به رگ غیرتش برمیخورد و میرود او را از زیر دست و پایشان نجات میدهد و مهاجمین را تارو مار میکند. معلوم میشه یارو صاحب اصلی همان شرکت دوغ اراج بوده که به پاس این خدمت او را به عنوان سرپرست موسسه اش استخدام و در همسایگی خودش درتجریش خانه ای هم در اختیارش میگذارد. حال که کار به اسم بردن از ایوب وفائی هم رسید. خاطره ای از او را هم نقل میکنم. او در دوره دبستان همکلاس من بود، گفتم که پس از اخراج از شغل گروهبانی ارتش، به سنندج برگشته بود و هیکلی درشت و قوی داشت و در رده گردن کلفتها. در سال ۵۶ که از زندان آزاد شده بودم، شب هنگام که داشتم از دیدار با یکی از دوستان به منزل می آمدم، دیدم ماشین بنز سیاه رنگی جلو پایم ترمز کرد، برای یک لحطه فکر کردم باز ساواک است و دستگیری و بازجوئی، که دیدم نه ایوب است و گفت افتخار میدی در خدمت باشیم؟ خلاصه من را در شهر و اطراف گرداند و برام آبجو خرید و بعد فکر کنم ساعت دو شب بود که من را به خانه خودش برد. تا در منزل را باز کرد، "آمه"، نامادری او، چراغها را روشن کرد و فورا بساط چای و درست کردن نیمرو را راه انداخت. و انگار این از کارهای روتین "آمه" بود. بعد از خوردن نیمرو و چای، از طاقچه خانه شان چند کتاب را روی کف اطاق پرت کرد و گفت: "آ ایرج این کتابها خوبند؟". در میان کتابها، فقط کتاب "شکست سکوت" از کارو، بردار ویگن خواننده، چنگی به دل میزد. به هر حال ایوب میخواست به این ترتیب به من نشان بدهد که او هم در این "مایه" هاست! ایوب هم چند سال پیش بر اثر سکته قلبی جان سپرد. 

من در بخشهای قبلی به تعدادی از عناصر شاخص ورزش آن دوره که واقعا نوعی غرور و افتخار شهر سنندج را هم نمایندگی میکردند، اشاره کردم. و اینجا میخواهم به کسان دیگری که من از آنها خاطره دارم و تاثیراتشان بر ذهنم باقی مانده است، اشاره ای داشته باشم. تیم فوتبال ما در محله فردوسی، تا سالها و تا قبل از تقبل مربیگری ما توسط خدام، بدون استفاده از امکانات و تکنیک و لباس و جوراب و کفش و ساق بند، و با همان لباسی که معمولا تنمان بود، و فقط با درآوردن کت و پالتو، بازی میکرد. پس از ما، نسل دیگری به ورزش روی آوردند که دیگر مرز آن شیوه های گذشته را در هم شکسته بودند. و در فوتبال لازم میدانم به یکی از این انسانها که واقعا در تربیت جوانان محله و آموزش فن و تکنیک و تشکیل یک تیم مدرن و با معیارهای استاندارد، نقش داشت و از خود مایه گذاشت و به این اعتبار بر زندگی جوانان هم نسل
خود تاثیرات مثبتی گذاشت، حتما اشاره کنم. سیروس مقدمی، علاوه بر اینکه خود یک فوتبالیست خوب شهر بود، به عنوان مربی و آموزش دهنده فوتبال به نسل قبل از من، از جمله کمال قطبی و منصور برادرم، حقیقتا مایه گذاشت. تیمی استادندارد با شورت و ساق بند و تی شرت فوتبال و آموزش منظم راه اندازی کرد. این تحولات و نقش انسانهائی چون صالح چاره خواهی، بهروز کرباسچی، سیروس مقدمی و عیسی ملک نیا و ….دوران گذشته رقابت و دوئلهای محلات را به داستانی از راویات قدیمی و فراموش شده تبدیل کرد. از آن پس، به تدریج تیمهای بستکبال و والیبال و دو میدانی، نه تنها در سطح "استان" و شهرستان، "ستارگان" ورزشی شهر سنندج را به جلو صحنه آورد، بلکه گل کردن این چهره ها در سطح سراسری جامعه ایران دیگر آغاز شده بود. بیژن ذوالفقار نسب که تا چندی پیش مربی تیم فوتبال ایران بود، و اکنون مدرک دکترا هم گرفته است، تقریبا هم نسل من است. بعدها کسانی چون نادر نامی، و رضا یغموری در ردیف چهره های درخشان فوتبال سنندج قرار گرفتند. این دو نفر آخری به صف   کومه له پیوستند که خوشبختانه زنده و اکنون در اروپا زندگی میکنند. برادران پیرظهیری، دائی بهروز و تهمورث(منصور) کرباسچی، و از جمله اسماعیل پیرظهیری، که چند سال قبل بر اثر سکته قلبی جان سپرد، سهم زیادی در پیشرفت ورزش در سنندج داشتند.  به تدریج در بسکتبال، تجارب کسانی مثل "جاسم" و با توسعه این رشته ورزشی به کسان دیگری از جمله جوانانی از خانواده مردوخی تداوم یافت که تا جائی که میدانم، تیم بستکبال سنندج دیگر در مقطع انقلاب ۵۷ در رده تیمهای ممتاز ایران بود. در والیبال سیروس کمانگر و ناصر نامداری و ایرج ختمی، پس از فریدون مخلص، به عنوان چهره های درخشان گل کردند. ناصر نامداری که در دوره کار تابستانی به عنوان کارگر جاده سنندج نوره با من همکار بود، در جریان جنگ ۲۴ روزه و بر اثر خمپاره باران شهر، مورد اثابت خمپاره قرار گرفت و جان باخت. چهره های تنیس روی میز( پینگ پونگ)، آنوقتها، سیف اله غفاری( که در تشکیلات شهر های کومه له و سپس به بخش علنی پیوست)، حبیب لطف اله نسب( علاوه بر فوتبال)، طیب آریا( که او هم به صفوف کومه له پیوست و با سیف اله غفاری اکنون در اروپا زندگی میکنند)، اسامی معروفی بودند. در همین تنیس روی میز، لازم میدانم از یک همکلاسی ام، نصراله مصطفوی، که همواره با فتح اله لطف اله نژادیان( علاوه بر فوتبال)، به عنوان دو بازیکن قدر معروف بودند، یادی بکنم. نصراله چند سال قبل از تحولات ۵۷، هنگام شنا در دریای خزر غرق شد و جان باخت. آنوقتها، مرگ انسانهای جوان، چون دوره هجوم وحشیانه به قدرت رسیدگان اسلامی، که نسل نسل، کشتار کرد، پدیده ای عادی و قابل تحمل نبود. مرگ نصراله فوق العاده برای ما تکان دهنده و غیر قابل انتظار بود. بعدها، وقتی در سال ۵۳ دستگیر و زندانی شدم و برای سپری کردن سه سال دوره محکومیتم، از کمیته مشترک به زندان قصر انتقال یافتم، متوجه شدم یکی از نگبهبانان زندان، اتیکت مصطفوی را بر سینه دارد. از او پرسیدم چه نسبتی با نصراله داری، گفت برادرم بود. وقتی فهمید من همکلاسی و رفیق او بوده ام، گریه اش گرفت. و با یادی از نصراله میرسم به دیگر قهرمانان سنندج در زمینه کشتی. سنندج چهره های معروفی در ورزش کشتی داشت از جمله لطف اله لطف اله نسب بردار حبیب. چند بار در مقام قهرمانی کشور درخشید و همواره یکی از منابع غرور ما و مردم شهر بود. او متاسفانه چند سال پیش در اثر سکته قلبی جان سپرد. اما امیر ارجون، کشتی گیر کارکشته ای بود که مسابقه او با کریم غوثی از سقز، یکی از مهیج ترین مسابقات بود. چون این دو بقول معروف کشتی گیرهای قدر بودند و معمولا مساوی میکردند. رشید ایوبیان، غلام بلندی و برازنده ها  و محمد هدایت مظهری هم نامی پر آوازه داشتند. رفیق عزیزم، یدی کریمی، به عنوان کشتی گیری که در نیروهای ارتش و ژاندارمری، چند بار مقام قهرمانی را کسب کرده بود، در رده "افتخارات" شهر سنندج بود. اما به این انسانهائی که سمبل و نشانه غرور، تفریح سالم و رقابت سالم  در عرضه ورزش و پرورش استعدادها بودند، باید اسامی چند نفر را که در عرصه مبارزه اجتماعی و تلاش کمونیستی نیز درخشیدند و قهرمان بودند اضافه کنم. محمد شهبازپناهی، مظفر لاهور پور و هوشنگ زندی نیز از کشتی گیران به نام سنندج بودند. محمد در مریوان و در جریان تهاجم به شهر به فرماندهی چمران، در فاصله کوتاهی پس از جریان کوچ مریوان، در صفوف نیروی مسلح کومه له جان باخت. مظفر چند سال بعد، نیز در درگیری با نیروهای جمهوری اسلامی جان سپرد و هوشنگ، مسئول سیاسی گردان شوان، پس ازدستگیری در جریان بمباران شیمیائی گردان شوان در اطراف حلبجه، دستگیر و سپس تیرباران شد.

ورزش و موسیقی و روی آوردن به تفریحات سالم، بخشی از تلاش بشر برای پرورش استعدادهای خود و در عین حال حفاظی در برابر مصائب و "خطرات" ی، از قبیل اعتیاد به مواد مخدر و تبدیل شدن به طعمه باندهای قاچاق مواد مخدر، است که زندگی انسانها، بویژه جوانان را تهدید میکند. در عین حال اینها عرصه های نوینی برای فعالیت بشرو زمینه ای برای بالابردن سطح توقعات انسانها از خود و از جامعه است. نکته  قابل تامل و قابل احترام این است که کسانی که به قول معروف "پیشکوت" و از بنیانگذاران راه اندازی این عرصه های ورزشی بوده اند، با امکانات محدود، استفاده از وسائل اولیه و با سرمایه گذاری از انرژی خود و اکثرا با کار بدنی در ایام تعطیلات
مبتکر امکاناتی برای پرورش استعداد دیگران بوده اند. این مساله بویژه از این نظر اهمیت دارد که عرصه هائی را به روی انسانهای زحمتکش و مردم کارکن و کارگر باز میکند، که استفاده از آن و ورود به آن سطح توقعات و انتظار آنها برای کاهش ساعات کار  و برخورداری از اوقات فراغت بیشتر را بالا میبرد. ابتکار راه اندازی موسسات و نهادهای ورزشی وابسته به تشکلهای کارگری، در کشورهای حوزه کار ارزان، با خون دل خوردنها و زجرهای زیادی و گاه با پرداخت هزینه های گزاف همراه بوده است. جمال چراغ ویسی که رهبری مراسم اول مه را در دل اختناق جمهوری اسلامی بر عهده داشت، در راه انداختن واحد ورزشی و باشگاه ورزشی تشکل کارگری  سهم بالائی داشت.  به همین دلیل است که در دنیای امروز، و بویژه در غرب، تلاش شهروندان برای تحمیل "هزینه" این منبع پرورش استعدادها به دولتها، به جائی رسیده است که به عنوان یک نرم و دستاورد بشر در بالارفتن توقعات و تثبیت آنها، به امری متعارف تبدیل شده است. یک دلیل اساسی من برای یاد آوری از نقش انسانهائی که نام بردم، در این زمینه، ادای احترام به این خاستگاه انسانی و ارج بر بزرگی  نقش فوق العاده آنها بود. من متاسفانه، چه به دلیل ضعف قدرت حافظه و چه به دلیل محدویت تجربه زندگیم به دایره تعدادی که بطور مستقیم تر آنها را میشناختم و یا تاثیراتشان را بر زندگی خود حس کرده بودم، قادر نیستم به همه اسامی و نامها در این زمینه اشاره کنم. حتما انسانهای بزرگ و قابل احترام زیادی هستند و بوده اند، که در دایره حافظه و محدودیت زندگی من نیستند و یا من برخی را فراموش کرده ام. من به این ترتیب میخواهم دیگران را به یاد انسانهای عزیز و موثر و قابل احترامی بیاندازم که ذکر برخی از آنها فقط سرنخی برای قدردانی از همه آنها باشد. با اینحال لازم میدانم، به ورود زنان و دختران به عرصه ورزش، اشاره ای داشته باشم. از اسامی، پروین ذوالفقارنسب، خواهر بیژن، قهرمان دو و بازیکن والیبال را یادم هست. سد انحصار ورزش و تفریحات سالم توسط مردان با ورود چنین انسانهائی  شکسته شد. البته از انصاف بدور است که نقش مردان ورزشکار را در تشویق و ترغیب وارد کردن دختران به عرصه ورزش انکار کنم. به تدریج زمینه ای برای شکوفائی استعدادهای زنان و پاره کردن پرده زمخت قضاوت سنتی و اسلامی در مورد جایگاه درجه دوم زن، و ظهور زن به عنوان انسان برابر و برخوردار از همه استعدادها برای رشد و شکوفائی فکری و اجتماعی و فرهنگی فراهم شد. یکی از برزگترین لطمات و ضربات به قدرت رسیدن رژیم نکبت اسلامی، به خون کشیدن و به قهقرا بردن سیر تحولی بود که در خلال آن، زنان به عرصه فعالیت اجتماعی و سیاسی و ارتقا خلاقیتهای خود دست یافته بودند. با اینحال این قدرت بپاخاسته و این نیروی قربانی ستم اعصار کهن و به قدرت رسیدن فاشیسم و ارتجاع مذهبی، قابل شکست دادن نیست. توقعاتی که طی دهه ها با تلاشهای بی وقفه بالا رفته اند را دیگر نمیتوان منکوب و به پائین سقوط داد.

درس و مشق
از درس و مشق و "تکلیف" در دوره دبستان اصلا خاطره خوبی ندارم. واقعا هم نمیدانم من چگونه همه آن سالها را بدون تجدید قبول شدم. یادم میآید که تا کلاس چهارم که به مدرسه چهار آبان در محله قطارچیان میرفتم، در اکثر موارد در درس املا صفر میگرفتم، حساب برایم سخت و هیچگاه از روش حل کردن مساله به طریق "یک به فرض" سردرنیاوردم! بعلاوه انجام دو وظیفه واقعا برایم سخت و دشوار بود: یکی دفتربرگ مقوائی "پاکنویس" که میبایست با جوهر قرمز و سبز خط کشی میشدند و مرتب نوشته میشدند و دیگری ساعت "نظافت" در صبح روز شنبه، بعد از خواندن سرود و مراسم صبح و قبل از ورود به کلاسها. به اینها بار تکالیف ایام تعطیلات عید نوروز هم اضافه میشد. نمیدانم چه اصراری بود که حتما تعطیلات نوروز را با کابوس نوشتن ۵۰ بار مشقهای فارسی و حساب برای ما خراب کنند؟ در هر حال، بازی در کوچه ها و در میان خاک، و رفتن ما به حمام هر دو هفته یک بار، همیشه روی دست های ما را چرکین و زمخت و ترک خورده میساخت. و این یعنی بیرون کشیدن ما در صبح روزهای شنبه( یک در میان، چون اولین شنبه پس از روزی که ما پنجشنبه آن به حمام رفته بودیم، دستانمان آنقدر تمیز بودند که مشمول شلاق نشوند!) بود و ضربه شلاق بر کف دست. و یادم هست که آنوقتها همیشه به همکلاسیهای زرنگ خود که درس و مشقهایشان خوب بود و دفتر پاکنویسهای شسته رفته ای داشتند، خیلی حسودیم میشد و فکر میکردم من هیچگاه در رده درس خوانها و شاگرد اولها ظاهر نخواهم شد. ابراهیم جلیلیان، محب بابان و جمال قطبی از جمله کسانی بودند که میدرخشیدند. بیشتر از هر درسی از انشا خوشم نمی آمد. بهار را تعریف کنید و نوشتن تشبیهاتی چون: "آنگاه که زمستان جامه سفید خود را از تن بیرون میآورد و طبیعت حریر سبز برتن میکند و بلبلها بر شاخسارها نغمه سرائی میکنند" را، در عالم واقعی شاهد نبودم. "بفرما بشین! بیست" جوابی بود که معمولا پس از خواندن چنین انشاهائی توسط شاگرد زرنگها از معلم میشنیدم. و یا کلمات کلیشه ای که در موضوع "علم بهتر است یا ثروت" همیشه میشنیدم: "البته بر ما مبرهن و آشکار است…..". به هر حال علیرغم ضعف شدید من در املا و انشا و حساب و دفتر پاکنویس، من شش کلاس اول دبستان را بدون تجدید قبول شدم. یک دلیل را میتوانم این بدانم که رئیس دبستان، کسی بود به اسم آقای محمد ضیائی که در همسایگی خانه پدریم زندگی میکرد و خانواده ما را از نزدیک
میشناخت. او قبل از کوچ به شهر در روستای کانی مشکان، ملای با سواد روستا بود. در هر حال فکر میکنم، بی پناه و بی پدر بودن من و این سابقه قدیمی آشنائی با پدرم، موجب دخالت او در نوشتن کارنامه های پایان سال بود. و دقیقا یادم نیست چرا  برادرم مظفر به جای مدرسه چهار آبان در دبستان دیگری ثبت نام شده بود. اما وضعیت درس و مشق من، در سیکل دوم دوره دبیرستان، دبیرستان هدایت، کاملا معکوس شده بود. من در ردیف سه نفر اول کلاس بودم. از انشا و بی علاقگی خود به آن گفتم. فکر میکنم اکثر همکلاسیهایم حتی تا مقطع گرفتن دیپلم از این درس و درس "تاریخ ادبیات" خوششان نمی آمد. خاطره ای از یکی از ساعات انشا را از کلاس دوم دبیرستان( کلاس هشت)، نقل میکنم و به تنی چند از معلمهای دوران تحصیلم میپردازم. موضوع آنروز انشا، که هفته قبل از آن معلم ما تعیین کرده بود چند قطعه شعر بود که قطعه آخرش را بیاد ندارم. شعرها چنین بود:

دوستان بر سه قسم اند ار بدانی،

زبانی اند و نانی اند و جانی،

به نانی نان بده از در برانش،

نوازش کن به یاران زبانی

…..
 آنروز که قرار بود ما انشاهایمان را نوشته باشیم، به یکی از همکلاسی هایم که اتفاقا او هم از من بدتر در انشا بیغ بود، و معلم هم این را میدانست، گفت فلانی بیا انشایت را بخوان

او هم رفت و از روی کاغذ چنین خواند:

یاران بر سه قسم اند ار بدانی، یعنی یاران بر سه قسمت هستند اگر بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی، یعنی زبانی هستند و نانی هستند و جانی هستند

به نانی نان بده از در برانش، یعنی به نانی نان بده از در بیرونش کن

نوازش کن به یاران زبانی    یعنی یاران زبانی را نوازش کن

….. این بود موضوع انشای امروز ما!

معلم هم گفت: "برو، برو بتمرگ"!!

معلمهای شریف و زحمتکش و توانا
اولین بار، که اعتماد به نفس را در خود یافتم و ظرفیت پرورش استعدادهایم را کشف کردم، در مواجهه با شیوه تشویق آمیز معلم شیمی ما، آقای بها ربیعی، بود. او از تیپ آن فارغ التحصیلان دانشگاه بود که در آن سال، در دبیرستان رازی، سومین سال کار به عنوان معلمی را طی میکرد. کلاس نهم، با سال تحصیلی ۴۱، ۴۲ منطبق بود و من شاید از سر تصادف یک بار در حل یک مساله شیمی خوب ظاهر شدم. آقای ربیعی که انگار به این تصادف آگاه بود، چنان آن موقعیت را به عنوان سطح عادی بروز استعدادهایم در مقابل من گذاشت و مدام پس از آن تشویقم کرد و کمکم کرد که کماکان "زرنگ" بمانم، که خودم هم باور کردم که نباید خودم را دست کم بگیرم و توقعم را از خودم پائین بیاورم. این محبت متقابل، که من رشد و شکوفائی خود را مدیون آقای ربیعی و او روحیه مشوق دیگران را با ارضای احساسات انسانی خود همسان میدید، شاید خصلت نمای اکثریت قریب به اتفاق قشر معلم و استاد دانشگاه باشد. قشری که من در طول دوران تحصیلم در دوره دبستان و دبیرستان و دانشگاه، آنها را در موقعیت ممتاز و رفاه از نظر سطح زندگی ندیدم. قشری که بار آورنده الیت روشنفکری و متخصصین و تکنوکراتهای جامعه اند. قشری که تحت رژیم اسلامی با زندگی شان آشنا هستیم و میدانیم که بقا حداقل زندگی آنان، ناچارشان میکند که اعتصاب کنند، راهپیمائی کنند و دستگیری و زندانی بدهند. قشری که، به دلیل حقوق پائین، وقتی از زندگی خود و از شغل دوم خود به عنوان راننده حرف میزند در مواجهه با مسافری که ساعاتی قبل از آن، به عنوان شاگرد او پشت میز نشسته است، خجالت میکشد. از این نوع انسانهای توانا، بزرگ و منبع الهام و عاطفه و مشوق اعتماد به نفس، را هر کسی که چند سالی درس خوانده باشد میتواند نام ببرد. من وظیفه خود میدانم به چند نفر از این بزرگوارها به عنوان سمبل و نشانه تمامی این قشر زحمتکش و شریف جامعه اشاره ای داشته باشم.

آقای حق گویان، معلم زبان انگلیسی ما در دوره اول دبیرستان بود که پس از تحصیل در تهران در سنندج کار گرفته بود، یا آنطور که مرسوم بود، به سنندج "منتقل" شده بود. سال ۵۹ که پس از جنگ ۲۴ روزه من به عنوان مسئول تشکیلات شهر در سنندج بودم، یک بار که در ماشین همراه با رفیق عزیز جان باخته ام، اسعد اسدی اردلان، از دم در اداره فرهنگ رد میشدم، او را در صفی طولانی همراه با بقیه معلمها دیدم که طبق تصمیم مقامات رژیم که بر شهر استیلا یافته بودند، می بایست از نو مورد ارزیابی قرار بگیرند که آیا صلاحیت کار را دارا هستند یا به خاطر همکاری با "ضدانقلاب" مشمول تصفیه و اخراج و یا بازخرید میشوند. نمیدانم آیا او از آن فیلتر گذشت یا نه، اما میخواهم بگویم پس از سالها او هنوز در آن موقعیت باقی مانده بود با همان قیافه دوست داشتنی و کراوات همیشگی و کت و شلوار مشکی و تا حدی چروکیده اش.

آقای عطائی را فکر کنم نسل قبل از من هم بخوبی میشناسند. او معلم تهمورث بردار منهم بود، مثلثات و جبر و هندسه ترسیمی و رقومی درس میداد. انسانی شریف و پاک و فوق العاده زحمتکش، به معنی واقعی کسی که انرژی میگذاشت که شاگردانش چیزی یاد بگیرند. آقای محسن حسام الدینی از معلمین برجسته ریاضی بود که دین بزرگی به گردن همه ما دارد. معلمی فوق العاده توانا و با سواد و مجرب و مسلط به حوزه کارش. وقتی من کلاس اول دوره دوم دبیرستان( کلاس دهم) را شروع کردم، او علاوه بر معلم ریاضی ما، جبر و بعدا حساب
استدلالی و نجوم، رئیس دبیرستان هدایت هم شده بود. توانائی او در تسلط بر حوزه کارش یک اتوریته  معنوی بزرگی برای همه ما بود. او بعلاوه، به ما گفت هر کس داوطلب است میتواند ظهرها نیم ساعت زودتر از شروع کلاسها به مدرسه بیاید تا هر اشکال و سوالی را پاسخ بگوید. آقای حسام الدینی اکنون در رده مولفین دروس کتابهای درسی دانشگاهها و دبیرستانهای ایران است. قدر و منزلت متفکرین و استادانی را که بر قله رفیع دانش بشری ایستاده اند و نسل بعد از نسل، با زحمت و دلسوزی و تلاش خستگی ناپذیر دورنمای تعالی فکری و ارتقا سطح دانش و خودآگاهی بشر را در تمامی عرصه های علمی، از ریاضیات و فیزیک و شیمی و بیولوژی و تکامل و تئوریهای منشا حیات ترسیم کرده اند و بشر را به ظرفیت و توان چیره شدن بر ابهامات و موانع راه او رهنمون شده اند، بیشتر و بیشتر برجسته میبینیم.

آقای کیمیا، معلم شیمی ما بود که میگفتند به مذهب یهود تعلق دارد. اما آن سالها واقعا مذهب در مناسبات انسانها نقش فوق العاده حاشیه ای داشت و من واقعا یادم نیست که کسی از همکلاسیهایم در تمام دوره اول و دوم دبیرستان نماز خوان باشد و یا اینکه با همکلاسیهای "یهود" با کمترین مشکلی روبرو باشیم. درس تعلیمات دینی از بی خاصیت ترین هائی بود که همه هم میدانستند با نخواندن آن، کسی رد نمیشود. فکر میکنم، چموشترین و ناراحت ترین محصلین و درس نخوانده ترین آنها در برابر روح عظیم و بزرگوار آقای کیمیا راهی جز تسلیم نداشتند. او که انگار روانشناسی و پداگوژی هم خوانده بود، تبحر زیادی در شناخت روحیات متفاوت و راههای "رام" کردن روحیه های سرکش و گریزان از درس و تحصیل را داشت. همیشه بعد از ساعات درس در مدرسه میماند که کسانی را که در شیمی ضعیف بودند کمک کند، در بسیاری موارد اعلام میکرد که روزهای فلانی و فلانی را در این هفته برای کمک به کسانی که در شیمی ضعیف بودند، "اضافه کاری" دارد. کاری که بابت آن حقوقی دریافت نمیکرد و تماما و کاملا داوطلبانه بود. یک شگرد او تشخیص درس نخوانده های هر ساعت درسی، در نگاه ها بود. بعضی از همکلاسیهایم در دوره دوم دبیرستان به خیال خود کشف کرده بودند که چگونه نگاه کنند تا آقای کیمیا آنان را "پای تخته سیاه" فرانخواند. اما چنین بدلهائی از روح جستجوگر و همیشه مشتاق بالاآوردن ظرفیتها بر او کارگر نبود. آقای کیمیا، شگرد دیگری برای وادار کردن شاگرد تنبلها به درس خواندن داشت. هرکس در امتحانات ثلث اول و دوم، نمره کم می آورد، دوباره امتحان دیگری از او میگرفت و با نمره قبلی جمع میکرد و متوسط آنرا حساب میکرد. این امتحان گرفتنهای مکرر را آنقدر ادامه میداد که طرف بالاخره به نمره قبولی میرسید. خود این سعه صدر، اکثریت آن نوع محصلین را وادار میکرد که برای اینکه "از خجالت آقای کیمیا در بیایند"، دیگر درسهایشان را بخوانند.

معلمین بزرگوار و توانای دیگری هم داشتیم از جمله آقای علیمحمدی معلم فیزیک و آقایان برزنجی و ناظرزاده معلمین شیمی و ریاضیات. این حس جلب احترام دیگران از طریق توانائی و تسلط بر علم و سهیم کردن دست و دل باز دیگران و با گذاستن انرژی و وقت داوطلبانه، یک منبع الهام من در رفتارهایم با دیگران بوده است. من بعدا در مورد نقش دانش و تفکر و علم، در مبارزه سیاسی بیشتر خواهم نوشت.

بازهم کارگری در تابستان
گفتم که در دوره دوم دبیرستان، من دیگر به همت و یاری دبیرهای گرانقدرم، و البته تلاش خود نیز، بالاخره به آرزوی دست نیافتنی دوران کودکیم رسیدم و در کلاس نهم بدون تجدید قبولی گرفتم و نمره هایم در حدی بود که میتوانستم هر رشته ای از جمله ریاضی را انتخاب کنم. در دورنمای تحصیلاتم رشته ریاضی را انتخاب کردم که پس از دیپلم شانس داشته باشم که در رشته مهندسی، دانشگاه را ادامه بدهم. من بعدا با گرفتن دیپلم در بهار سال ۴۶، در دانشکده قبول شدم، اما نه در رشته فنی، که در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران که بعد به آن هم میپردازم، چون دوران دانشگاه، دوران کاملا متفاوتی از زندگی من است.  بهر حال با این وجود، وضع مالی ما کماکان خوب نبود و من برای خرید وسایل کمک درسی، مثل حل المسائلهای مختلف، و نیز تامین پول توجیبی میبایست به فکر کاری در تابستان ها باشم. آن سالها، استاندار شهر کسی بود به اسم "امین آزاد" که میگفتند با خانوداه دربار نسبتی دارد. حقیقا انگیزه او را نمیدانم چه بود، اما او اساسا برای تامین کمک خرجی دانش آموزان دبیرستان، بودجه طرح استخدام شمار زیادی را به سازمان برنامه سنندج پیشنهاد و به تصویب رسانده بود. کار ما در سال اول، کار در جاده سازی در محور جاده سنندج به روستای حسن آباد بود. هنگام پذیرش ما، مهندس اداره سازمان برنامه، به هیکل ما نگاه میکرد و ما که ریزه میزه تر بودیم، با دستمزد روزی ۳۲ ریال و بزرگترها ۴۲ ریال، کمک سرکارگر ۵۲ ریال و سرکارگر ۶۲ ریال استخدام شدیم. سرکارگر آن سال ما ابتدا یکی از فامیلهای دورم به نام ناصر بناگر بود و بعد به اکیپ دیگری که سیروس کمانگر، همان والیبالیست معروف شهر،سرکارگری آنرا عهده دار بود منتقل شدیم. در اواخر دومین هفته کار بود که متوجه شدم در محل تاولی که بر کف دستم ظاهر شده بود، چیزی سفت شبیه به غده چرکین بوجود آمده است. پس از چند روز درد ناشی از عفونت توان کار کردن را از من گرفت و  من چند روزی، فکر میکنم حدود ده روز را با درد شدیدی که تمام دست چپم را متورم کرده بود، شبها را نمیتوانستم ب
خوابم. به اداره "بهداری" رفتم، یک آمپول پنیسیلین به من تزریق کردند که تاثیرش فقط خشک کردن و سفت تر کردن غده چرکی بود. درد شدیدتر ادامه یافت. بعد سفارش کردند "مرهم سیاه" روی دستم بگذارم تا پوستم نرم و غده بترکد. فایده ای نداشت. در این اوضاع و احوال برادرم، سیروس، که آنوقتها رئیس یک پاسگاه ژاندارمری در حومه شهر آبادان بود، برای گذراندن دوره مرخصی به سنندج برگشته بود. من را فورا به مطب دکتر "گوشه" برد. او یک دارو برای موضع بیهوشی برایم نوشت و عصر آنروز را به بیمارستان گوشه رفتیم. اسپری بیهوشی موضعی را به دست من زد و در حالی که همسرش من را سرگرم کرده بود، نشتر را به محل غذه زد و چرک با بوی بسیار بد تلپ توی سطل کنار تخت بیمارستان افتاد. درد ها رفت و من پس از چند روزاستراحت تا التیام جای عمل، به سر کار بازگشتم. جای این نشتر هنوز بر کف دست من باقی است.

کار در جاده سازی، با بیل و کلنگ و فرغون، سخت بود. گاهی سرکارگرها و بویژه "رئیس خط" که به همه اکیپها سر میزد و او محصل نبود و بلکه استخدامی شرکتی بود که کار جاده سازی را کنترات گرفته بود، واقعا اذیت میکرد. از جمله بد جنسیهای او، استنطاق کردن از هر کسی بود که به نظرش کم کاری میکرد و در بسیاری مواقع به "نصفه" کردن کارگر می انجامید. نصفه کردن به این معنی بود که او "بلیط" ما را که نزد سرکارگر بود میگرفت و در مقابل آنروز به سر کارگر میگفت که ستون ردیف مربوط به بعد از ظهر را امضا نکند و خوش هم در دفتری این را یادداشت میکرد. و این یعنی اینکه هنگام پرداخت حقوق ما، که ماهانه صورت میگرفت، آن روزها نصف دستمزد روزانه مان حساب میشد. همه از او دل پری داشتند و در این فکر بودند که ضرب شصتی به او نشان بدهند. از طرف دیگر یک روحیه محافظه کاری هم حاکم بود چون در صورت درگیری با رئیس خط، اخراج از کار همان و سر کردن با بی پولی و غرولند پدر و مادر و کس و کار همان. با اینحال روزی چند نفر از همکاران نشستند و تصمیم گرفتند که وقتی "کمپرسی" ها برای بازگرداندن ما به شهر، ما را به میدان اقبال میرسانند، دسته جمعی او را کتک کاری کنند و همه هم بعدا بگویند که مسئولیت را دسته جمعی بر عهده میگیریم. در واقع یک نوع اتحاد و پیمان بسته شد که اگر کار به اخراج رسید، همه بگوئیم که فقط چند نفر نبوده اند. طرف آنروز در میدان اقبال بدجوری مورد هجوم و کتک کاری قرار گرفت. واقعا هم نفهمیدیم که چگونه از زیر باران مشت و لگد سالم بیرون آمد و فرار کرد. صبح روز بعد برخلاف انتظار دیدیم از شکایت و اخراج خبری نیست و طرف هم از آن پس دست و پای خود را جمع کرد.

منصور پاکسرشت
از جمله کسانی که با ما کار میکرد، یکی منصور پاکسرشت بود. منصور از کسانی بود که دستمزدش را روزی ۵۲ ریال نوشته بودند. او همراه با برادرش "ناری"، از جمله یکه بزنهای بامعرفت محله چهارباغ سنندج بودند. منصور بعدها ترک تحصیل کرد و بدجوری به دام اعتیاد به هروئین و مواد مخدر افتاد، اما در حضیض سقوط به این مصیبت روزی تصمیم میگیرد که به صفوف رزمندگان کومه له بپیوندد. و این کار را هم کرد، اعتیاد را یکباره کنار نهاد و یکی از جسورترین پیشمرگهای کومه له از آب درآمد. او نیز متاسفانه در جریان بمباران شیمیائی گردان شوان در حلبجه جزو جان باختگان بود.

آن سال که در جاده سازی کار میکردم. روزی که در ابتدای خیابان حسن آباد همراه با کیان برادرم سوار کمپرسی معروف شدیم که به محل کار برویم، کیان با چند نفر از هم بچه محلهای "باغ ملی"، بر سر جای سوار شدن بگو مگوش شد و کار به کتک کاری کشید. من به کمک او شتافتم و مشت و لگد بود که بر سرو صورت طرف دعوای کیان بارید. اما آنها چند نفر بودند و دسته جمعی بر سر ما ریختند. یادم هست که چشم من و کیان را "کبود" کرده بودند و خون در چشمانم جمع شده بود. جنگ مغلوبه شد و ما "شکست" خوردیم و کیان جای مورد دعوا را به آنها واگزار کرد. وقتی به محل کار رسیدیم، منصور گفت چه خبر شده؟ کدام پفیوز این بلا را سرتان آورده و ما اسامی را گفتیم. فردای آنروز دیدیم دسته مهاجمان با سر و صورت ورم کرده آمدند یکی یکی با ما روبوسی کردند و گفتند ببخشید نمیدانستیم شما آشنای " آ منصور" بودید.  متاسفانه وقتی منصور به صف پیشمرگان کومه له پیوسته بود، من در محل نبودم تا خاطره آن دوره "بامعرفتی" او را برایش بازگو کنم و بار دیگر از او تشکر کنم. کیان میگفت چنین کاری کرده است.

———————————————
در هر حال تابستان بین سال تحصیلی کلاس نهم و دهم را در جاده حسن آباد  و تابستان بعد را در جاده "نوره" به کار مشغول شدم. در این سال سرکارگر ما کسی بود به اسم رئوف، که پسر همان میرزا بود که دوران کودکی را به مکتب او میرفتیم و داستان آن را قبلا تعریف کرده ام. رئوف آدم قدری سانتی مانتال بود، او همیشه سعی میکرد رهنمودهای "سرکارگر" ی خودش را با توضیح قوانین فیزیک به ما نشان بدهد. مثلا میگفت، فیزیک که خوانده ای؟ خوب! در درس "اهرم ها" فاصله نقطه اتکا و فشار نیرو باید فلان باشد پس باید بیل را اینجوری بگیری که هم نیروی کمتر صرف کنی و هم خاک بیشتری برداری. نمیدانم چطوری بود، اما این تئوری او در عمل کار را سخت تر میکرد! بهرحال، روزی مهندس مسئول ما، از ما پرسید آیا کسی در میان شما رشته ریاضی نمیخواند؟ همه من را به او نشان دادند. او به سر کارگر گفت بلیطش را بده ببینم. دید دستمزدم
۳۲ ریال است. آنرا به ۴۲ ریال تغییر داد. خوشبختانه آن سال دچار سانحه کار و یا جنگ و دعوا بر سر جا در کمپرسی با کسی نشدم. پول خوبی داشتم. با آن پولها هم بعضی کتاب درسی میخریدم و هم همراه با همکلاسیها دست جمعی به سینما و تفریح و گردش میرفتیم. همان کسی که انشا نویسی اش را توضیح دادم، بر سر میزان دستمزد با مهندس دعواش شد و هجوم برد که یقه او را بگیرد. بیچاره خیلی ترسید و گفت الان میرم از پاسگاه نوره ژاندارم میارم. طرف هم در رفت و وقتی مهندس با ژاندارمها برگشت، هر چه پرسیدند کی بوده و اسمش جیست و غیره ما گفتیم نمیشناسیم اصلا اهل سنندج نبود. شمه امانتی هم در این سال با من در این جاده کار میکرد. ناصر نامداری هم که قبلا از او یاد کردم همراه اکیپ ما بود.

شاید به دلیل اینکه در دوره دوم دبیرستان، اعتماد به نفس بیشتری به خود داشتم، در تیم فوتبال دبیرستان بازی میکردم و جمعی از همکلاسیهای خوب و صمیمی و محیطی دوستانه و گرم و پر از شوخی و خنده داشتیم، تنها در ایام تعطیلات و "مرخصی" برعکس نام آن، روزگار خوبی نمیگذراندم. واقعا هم در آن فصل تابستان و هوای خوب و محلهای تفریح شهر سنندج، زور داشت که هر روز با یک بیل بر شانه ات از محله رد شوی و به طرف کار روانه شوی. سرو قیافه ما هم در آن سال و روزها، که دوره جوانی و خودی نشان دادن به دخترهای محل بود، اصلا جالب نبود. در هر حال از این مهمترین دوران تجربه زیبائیها و شیطنتهای جوانی هیچ خیری نصیبم نشد!

در جمع همکلاسیهایم با چند نفر خیلی صمیمی بودم، از جمله داریوش محرر زاده، ابراهیم رنجکشان( حاجی)، نجمه طالبانی و سیف اله صلاحی و لطف اله سیار. منزل مسکونی حاجی از محله چهارباغ به منزل ما نزدیک شده بود و در مسیر راه رفتن به مدرسه. تقریبا هر روز طی آن سه سال، دنبال او میرفتم و با هم به مدرسه میرفتیم. حاجی این رفاقت را در دوره دانشگاه نیز با من ادامه داد و به نحوی در یک رابطه مشترک سیاسی هم قرار گرفتیم. او هم همراه من در سال ۵۳ دستگیر و  مثل من به سه سال زندان محکوم شد. اما در دوره دبیرستان، بقول معروف من و جمع رفقایم در سیاست، بیغ بودیم و مشغله مان فقط درس و مشق و گردش و تفریح و سینما رفتن و غیره بود. داریوش محرر زاده کسی بود که زبان انگلیسی را مسلط حرف میزد. دلیلش هم این بود که از همان سالهای بعد از جنگ دوم جهانی، که اصل چهار ترومن برای کمک کردن به رژیمهای اقمار دولت آمریکا راه افتاده بود، تعدادی آمریکائی که جزو این پروژه بودند در محلی نزدیک پادگان سنندج که به همان اصل چهار معروف شده بود، ساکن شده بودند و داریوش خود را از همان ابتدا قاطی آنها کرده بود و به این ترتیب انگلیسی را خوب یادگرفته و بعدها دیگر به عنوان مترجم شهر، همراه با آنها بود. ساواک که از این ارتباط نگران بود و میترسید که برخی اطلاعات امنیتی از طریق داریوش درز کند، کسی را مامور کرده بود که هوای داریوش را داشته باشد و این را با باز کردن در دوستی و تحت بهانه کمک خواستن از او برای یادگیری انگلیسی انجام میداد. ما آنوقتها وارد سیاست نشده بودیم بنابراین تماس داریوش با آن مامور ساواک را در همان رابطه ای که خود او برایمان تعریف کرد، میفهمیدیم. داریوش او را در خیابان به ما نشان داد. او آنوقتها سیگار میکشید و گاهی مشروب هم میخورد. اولین عرق خوریها را هم با او شروع کردیم. اولین مستی ها برای من حالت جالبی داشت.

سالهای تحصیل در دوره دوم دبیرستان برای ما، سالهای تصمیم گیری و تلاش برای شکل دادن به آینده مان بود. همان وقتها از معلم ها میشنیدیم که یک کلاس بالاتر از ما سه شاگرد فوق العاده زرنگ هستند به نامهای فواد مصطفی سلطانی، شعیب زکریائی و بهزاد سوفر. آنوقتها قبول شدن در رشته مهندسی نفت امتیاز بزرگی بود. میگفتند پس از نعمت خوشینی که سال قبل از آنها در دانشکده نفت آبادان فبول شده بود، این سه نفر هم وارد خواهند شد. من قبلا نوشتم که با خانواده فواد آشنائی قدیمی تری داشتیم، هم به خاطر شغل پدر بزرگم در اداره دخانیات و هم در دوران "ریاست" پدرم در مریوان. فواد را اول بار در دبستان ۴ آبان دیدم. آنجا هم از شاگرد اولها بود و به همین دلیل خواندن دعای صبح را به او سپرده بودند. بعدها که با فواد در رابطه نزدیک فعالیت سیاسی قرار گرفتم ، در جزئیات بیشتری از بیوگرافی همدیگر، بویژه در دوره زندان قصر، قرار گرفتیم. با شعیب تا دوره دانشگاه آشنائی قبلی نداشتم.  فواد خاطره ای از یکی از همکلاسهایش برایم تعریف کرد:

گفت کلاس نهم بودم و سر جلسه امتحان درس شیمی که دیدم یکی از همکلاسیهایم که کشتی گیر هم بود، آهسته به من گفت: "وای فواد مساله ای را برام حل کن". فواد هم یکی از مسائل را حل میکند و بدون اینکه ممتحن بفهمد به او میدهد. فواد گفت پس از چند دقیقه دیدم همان شخص به من میگوید: "فواد این مساله غلط است، هاش ندارد!". او از شیمی فقط این را میدانست که حرف هاش( اچ)، در ترکیبات شیمیائی زیاد بکار میرفت و تصادفا آن مساله ترکیبی که هاش در آن باشد را نداشت!

زندگی فواد و دکتر جعفر شفیعی از جوانبی به هم شباهت داشتند، هر دو، دورانهای مختلف پیچیدگیهای جوانی و جوانب مختلف آنرا، تقریبا هرگز تجربه نکرده بودند. خود فواد برایم تعریف میکردکه با تعریفی که از سنندج شنیده بودم، میترسیدم غیر از درس خواندن به کار دیگری، مخصوصا بیرون آمدن و گشت و گذار روی آورم. دکتر جعفر هم بشدت از طرف پدرش، ملا ابوبکر، کن