تصویر

به اشک هایم دست نزدم

که چشم های تو یادم نرود

به خواب هایم بر نگشتم

که بیداری از اتاقم نگریزد

شماره ام را به گردن آویختم

و تا صبح با خودم راه رفتم

می خواستم همیشه تو را ببینم

که صدایم می زنی

و دروازه ای را نشانم می دهی

که از هوا برگ عبور می خواهد

و انسان را به اتهام قدم هایش

قدم به قدم بازداشت می کند

 

به اشک هایم دست نزدم

نمی خواستم دانه ای را که کاشته بودم

از خاک در آورم

نمی توانستم به باغچه بگویم

که این محله دیگر میراب ندارد

و نفس های آلوده چنان به هوا ریخته اند

که خورشید به تنگ آمده است

 

هر چه دنبال آب می گشتم که دانه زبان بگشاید

پیاده روها کویر را به صورتم می ریختند

 

به اشک هایم دست نزدم

زمین مثل اتاقی شده بود

که پنجره هایش را بسته باشند

نمی خواستم روزی که از کنار برکه می گذرم

به برگ های زرد بگویم که بغضم را خورده ام

و از زمین ترک خورده یک بغل گل چیده ام

 

دلم می خواست تا صبح صدای بوسه ها را بشمارم

و به روی درخت نیاورم که خشک شده است

در مسیرم آنقدر شاخه به خاک افتاده بود

که لب ها یادشان رفته بود می شود بوسید

 

به اشک هایم دست نزدم

هرچه دنبال خنده می گشتم

صورتم خیس تر می شد

شبی که مثل من از تنهائی خود پرده ساخته بود

مرا در صدای پایش پنهان می کرد

که درخت های برهنه به صورتم دست نکشند

 

من به زنگ این ساعت عادت نکرده ام

عقربه های ساعت چنان پاک شده اند

که آفتاب هفته هایش را سوزانده است

باید از مرز بگذرم

احتمال دارد که تو را در آن سمت زمین

منجمد کرده باشند

اگر این شب را

مثل سال تشنه از دور گردنم بردارم

می توانم از این برکه

سیاره ای دیگر بسازم

 

به اشک هایم دست نزدم

نمی خواستم دانه ای را که کاشته بودم

از خاک در آورم .

 

آذر ۱۳۸۹