گزارشی از دادگاه مردمی ایران تریبونال در لندن-قسمت چهارم

این دادگاه که از ۱۸ تا ۲۵ ژوئن سال ۲۰۱۲ درمقر سازمان عفو بین الملل در لندن برگزار شد، و از کمیته ای حقیقت یاب، متشکل از حقوق دانان بین المللی, پروفسور اریک دیوید، حقوقدان بلژیکی، خانم مری لوئیز اسمال، همکار برجسته کمیسیون حقیقت یاب آفریقای جنوبی، پرفسور دانیل تورپ، حقوقدان کانادائی از مونترال، خانم آن بورکلی، محقق سازمان عفو بین الملل، پرفسور ویلیام شاباز، حقوقدان ایرلندی و پرفسور موریس کوپیتورن، گزارشگر سابق شورای حقوق بشری سازمان ملل در امور ایران تشکیل شده بود, که به بررسی پرونده های کشتار ها و جنایات های رژیم جمهوری اسلامی در دهه ۶۰ پرداخت.  در این مرحله از دادگاه، هشتاد تن از اعضای خانواده های جان سپردگان دهه شصت و جان به در بردگان از اعدام های دسته جمعی و کشتار زندانیان سیاسی در این دهه، به دادگاه فراخوانده شده و از آنان تحقیق به عمل آمد. شاهدان، از چهل شهر و استان  ایران و از میان همه ی گرایشات سیاسی انتخاب شده بودند، که رژیم جمهوری اسلامی، آنان و یا عزیزان شان را در دهه شصت اعدام و یا زندانی و شکنجه کرده بود.

ساعت  ۹ صبح به مقر  سازمان عفو بین  لملل در لندن رسیدم. عده زیادی در رفت  و آمد بودند  و درهای سالن هنوز بسته بود. بیرون سالن فضای بزرگی بود  که همه در آنجا ایستاده  و منتظر شروع جلسه بودند. میزی در این  قسمت بود که در روی  آن عکس های بعضی از قربانیان، وصیت نامه های آنان، کارهای دستی ای که در زندان درست کرده بودند، و نامه هایی که نوشته بودند به نمایش در آمده بود. دیدن عکس اینهمه جوان که با چشمان درشت و بیگناه خود می پرسیدند “به کدامین گناه؟” دل هر بیننده ای را به درد می آورد.

دست اندرکاران ایران  تریبونال همه در تلاش و تکاپو بودند  که بتوانند برنامه را در ساعت معین شروع کنند. چند دقیقه  قبل از شروع برنامه آقای حمید صبی که از وکلای گروه کاربردی  ایران تریبونال است، از من و دونفر دیگر درخواست کرد که اسامی جان باخته  گان را با صدای بلند بخوانیم. قبلا شنیده بودم که خانم ها “پرستو فروهر” و “منیره برادران” نمایشگاهی از یادگاری های جانباخته گان دهه ۶۰ ترتیب داده اند و در بدو ورود به ان دالانی است که در آن اسامی جان باخته گان یکی بعد از دیگری در آن اعلام می شود. وقتی که این مطلب را می خواندم، فکر کرده بودم که که این چه فکر جالبی بوده و شنیدن اسامی این هزاران زندانی جانباخته چه تاثیر شگفتی می تواند برروی بازدید کننده گان از این نمایشگاه داشته باشد. هنگامی که  تیم سه نفره ما که متشکل از من، خانمی آمریکایی، که فارسی را با لهجه شیرینی صحبت میکرد، و خود در دهه ۶۰ چند سالی را در زندان اوین گذرانده بود و همسرش اعدام شده بود، و پسر جوانی که نسل سومی بود و تقریبا فارسی بلد نبود،  شروع به خواندن این اسامی با صدای بلند کردیم، تازه متوجه میزان تاثیر گزاری این فکر بکر شدم. ما در زیر پله ها نشسته بودیم و صدای ما به خوبی در این فضای بزرگی که مملو از جمعیت در حال رفت و آمد بود، طنین انداز می شد. هر نام، مانند صدای پتکی بود که به یک ناقوس زده شود، و تلالو صدای آن، در نام دیگری که به وسیله نفر بعدی خوانده میشد، ادامه می یافت. لیست بلندبالایی بود که تمامی نداشت. دیدن اینکه بعضی فامیلی ها، دو، سه، چهار و یا پنج باره تکرار می شد، قلب آدم را میشکست. من در حالی که نا خود آگاه اشک از چشمانم جاری بود، اسامی را یکی بعد از دیگری می خواندم و از یکطرف، از اینکه بعد از ۳۰ سال، نام این قربانیان و جان باخته گان در زیر سقف سازمان عفو بین الملل طنین انداز می شود، خوشحال بودم، و از طرف دیگر فکر می کردم، اگر اصول منشور جهانی حقوق بشر و آنچه که سازمان عفو بین الملل بخاطر آن بوجود آمده است، در کشورهای دنیا اعمال می شد، امروز این عزیزان در کنار ما بودند و احتیاجی به برپایی کمیسیون حقیقت یاب برای رسیده گی به ظلمی که به آنها رفته است نمی بود.

دادگاه، با سخنرانی پروفسور جان کوپر، رئیس کمیته بین المللی راهبردی حقوقدانان ایران تریبونال آغاز شد. وی، ضمن معرفی اعضای کمیسیون و موریس کوپیتورن به عنوان رئیس کمیسیون، به روند شکل گیری و سازماندهی دادگاه پرداخت و گفت، به دلیل وسعت کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت، کمیته راهبردی تصمیم گرفت دادگاه را در دو مرحله با حضور صد شاهد برگزار کند. در این مرحله، کمیسیون حقیقت یاب، امروز در این مکان کار خود را آغاز می کند و به مدت پنچ روز، هشتاد شاهد را به دادگاه فرا می خواند و تحقیقات خود از آنان را آغاز می کند. تمامی شاهدها، از پیش شکایات نامه و اظهارنامه های خود را به کمیته راهبردی تسلیم کرده و کمیسیون براساس آن ها، تحقیقات خود را آغاز می کند. وی، گفت، کمیسیون حقیقت یاب در پایان کار خود، براساس شهادت شهود و تحقیقاتی که انجام می دهد، گزارشی تهیه و به تیم دادستانی تسلیم می کند. تیم دادستانی براساس این گزارش و اسناد و شواهدی که کمیته راهبردی حقوقدانان ایران تریبونال در اختیار آن قرار می دهد، علیه جمهوری اسلامی کیفرخواست صادر می کند و به دادگاه در مرحله دوم ارائه می دهد.

بعد از آقای جان کوپر، پیام تصویری توتو، رئیس کمیسیون حقیقت یاب آفریقای جنوبی پخش شد. او، ضمن حمایت از مردم ایران، کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت را یک فاجعه انسانی برای تمام بشریت خواند و با خانواده ها اظهار همبستگی کرد و برای آنان در این دادخواهی جهانی مردمی آرزوی موفقیت نمود. وی گفت، تجربه آفریقای جنوبی نشان داده است، گذشت زمان به تنهائی التیام بخش نیست و لازم است حقیقت بیان و به آن رسیدگی شود. رویا غیاثی، از فعالان کارزار ایران تریبونال، خواهر جان باخته کبری غیاثی، پیام جمعی از مادران خاوران را قرائت کرد. پیام اخوان، به نمایندگی از سوی تیم دادستانی، ضمن تبریک برگزاری این دادگاه تاریخی مردمی، به تشریح کار دادگاه و وظایف تیم دادستانی در مرحله دوم دادگاه پرداخت. وی، در کنفرانس خبری روز هفده ژوئن، که یک روز پیش از برگزاری دادگاه توسط ایران تریبونال برگزار گردید، گفت، “رژیم ایران نه تنها در دهه ۶۰ به این کشتار ها دست زده است بلکه سالها است که در برابر این جنایت عظیم سکوت کرده است. این دادگاه امروز این سکوت را شکست.” و شکستن این سکوت چه شادی و غرور عظیمی در همه ما ایجاد کرده بود.

با  اینکه من از سال  ۶۰ بخاطر اعدام  پسر دایی ۱۶ ساله ام فریبرز دانشمند  و بعد هم دستگیری  برادرم بیژن در سال  ۶۱ و حلق آویز شدن  او در کشتار های  دسته جمعی زندانیان سیاسی در سال ۶۷،  با جنایت ها و بی رحمی های رژیم آشنا بودم، اما از شهادت  هایی که در این دادگاه شنیدم، تنم لرزید  و بارها گریستم و میزان خشم  و نفرتم از این  رژیم فزونی گرفت.

خانومی  می گفت که وقتی که در سال ۶۰، همسر او را برای اعدام با ۱۵ نفر دیگر می بردند در گروه آنها پسر بچه ۱۴ ساله ای هم بود، بنام امیر واعظی، که از ترس گریه می کرد و مادرش را صدا می زد. به شهادت دوستانش، همسر این خانم، این کودک را بغل کرده و دلداری داده بود و هنگام تیرباران شدن دست او را در دست خود نگه داشته بود. جرم همسر این خانم، که در هنگام اعدام، دو کودک خردسال داشت، این بود، که چرا یکی دو شب، یکی از دوستانش که از دست رژیم فراری بود در خانه آنها خوابیده است. فاصله دستگیری تا اعدام این مرد فقط چند ماه بود. یکی از وکلای بین المللی کمیسیون حقیقت یاب در حالی که به شدت متاثر شده بود، پرسید” در تنها ملاقاتی که به شما در روز قبل از اعدام همسرتان دادند، او چه می گفت؟” این خانم، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و به سختی جلوی سرازیرشدن اشکهایش را می گرفت، گفت: ” این ملاقات خیلی کوتاه بود و احساسی. بچه های من، بخصوص دخترم، مدام گریه می کردند و از پاهای همسرم آویزان شده بودند. او فقط می گفت، شما چطورید؟ زمستان نزدیک است، شوفاژ را روشن کنید. یک زنگ خبر در خانه همسایه بگزارید که اگر اتفاقی برای شما افتاد، بتوانید آنها را خبر کنید که به کمک شما بیایند.” این خانم در پایان گفت: “خوشحالم که این موقعیت پیش آمد که بعد از ۳۰ سال، داستان اعدام ناجوانمردانه همسرم را بگویم.”

رویا  رضایی جهرمی از مرگ چهار برادرش گفت.  گریه امانش نمی داد. کاووس در سال ۶۱، بیژن و بهنام در سال ۶۲ و منوچهر در سال ۶۷ اعدام شدند. بیژن ۱۸ ساله بود که دستگیر شد. یک سال در انفرادی بود و قرار بود که آزاد بشود. او را به حسینیه اوین بردند و یکی از تواب ها او را شناسایی کرد. لاجوردی که از مقاومت یکساله او در زندان کینه به دل گرفته بود، او را یک هفته بعد از اعدام بهنام، اعدام کرد. مادرشان خانم طلعت ساویز، هر جمعه، اول به بهشت زهرا، بسر خاک کاووس و بیژن می رفت و پس از آن به گورستان خاوران (گلزار خاوران) بسر خاک بهنام و منوچهر. سرانجام نیز در این آمد و رفت ها، شب هنگام که از مزار عزیزانش در بهشت زهرا باز می گشت، دستش میان درب اتوبوس گیر کرده به زمین می افتد و پیکرش در زیر چرخ های عقب اتوبوس له شده به طرز فجیعی جان می سپارد.

خاطره معینی از مرگ دو برادرش گفت. بهروز که ۴ سال از عمر خود را در زندان های شاه گذرانده بود، در سال ۵۸ در یک تصادف رانندگی مشکوک، که گویا از جانب حزب اللهی ها ترتیب داده شده بود کشته شد. هیبت در سال ۶۲ دستگیر و در سال ۶۷ بهمراه هزاران زندانی سیاسی دیگر، به دار آویخته شد. خاطره از جمله کسانی است که خیلی زود خبر دفن عده ای از زندانیان اعدام شده را، در گورستان خاوران شنیده و به همراه عده ای دیگر از خانواده ها به آنجا رفت. او تعریف می کرد “خاکها به هم ریخته بود وگورستان پر از کلاغ بود. از هر گوشه خاک، تکه ای لباس بیرون بود. مادرها در حالی که شیون زده و فریاد می کشیدند، شروع به چنگ زدن به خاک کرده و سعی می کردند که عزیز خود را در میان اجساد قربانیان پیدا کنند. مادر خاطره یک گوشه شلواری را گرفته میکشید و به خاطره می گفت: “بیا کمک کن، هیبت را پیدا کردم.”  سرانجام مادری که می دید این تلاش های بیهوده به جائی نمی رسد و ابعاد فاجعه بیش از اینها است، فریاد زده بود: “بس کنید. فرزندان ما را با هم کشتند، بگذارید که در کنار هم آرام بگیرند.” در این گیر و دار پاسدارها هم سررسیده و خانواده ها را متفرق کرده بودند.  تصویری که خاطره از آن روزهای خاوران ارائه داد، اشک همه را جاری کرد. هزاران جوان ایرانی، تنها به دلیل دگراندیشی و داشتن امید به فردای بهتر برای ایران عزیزمان، ناجوانمردانه به دار کشیده شده بودند و اجساد آنها را دسته دسته در گودالها ریخته و با اندکی خاک روی آنهارا پوشانده بودند. جوانانی که هر یک به تنهایی، سرمایه های کشورما بودند، در زیر تلی از خاک مدفون شدند، و سالها است که رژیم تلاش می کند، یاد و خاطره آنها را از اذهان بزداید.

سحر محمدی از مرگ پدر، مادر، عمو و دو دایی اش گفت. سحر دوساله بود که پدرش پیروت محمدی  وعمویش رسول محمدی در سال ۶۰ در درگیری با پاسدارها کشته شدند. مادرش سوسن امیری و دایی هایش اصغر و حسن نیز در پاییز سال ۶۲ دستگیر شده و در اواسط سال ۶۳ اعدام شدند. سوسن در زیر شکنجه پاهایش آش و لاش شده بود، و به او هرگز ملاقاتی با فرزند ۵ ساله اش و یا پدر و مادر پیرش ندادند، حتی یک خداحافظی قبل از مرگ. حسن و اصغر را به نوبت در جلوی یکدیگر شکنجه داده و شلاق زده بودند. حسن می گفت: “جراحت خودم مهم نیست. صدای فریادهای اصغر در گوشم است.” تنها یادگاری که سحر از مادرش دارد یک وصیت نامه است، سوسن در این آخرین وداع اظهار تاسف کرده است که دیگر نیست تا شاهد اولین روز به مدرسه رفتن سحر باشد.

نینا شهادت داد که برادر ۱۸ ساله اش، سیامک طوبایی، در شهریور سال ۶۰ دستگیر شده و در ۷ مهر ماه سال ۶۰ ، نام او به همراه ۵۶ نفر دیگر، در روزنامه ها به عنوان اعدام شده گان آن روز اعلام شد. آنها برای گرفتن اطلاعات بیشتر و جسد او به جلوی اوین رفتند، اما مسئولین اوین اظهار بی اطلاعی کرده و از آنها خواستند که به بهشت زهرا بروند. در بهشت زهرا فقط ۵۴ جسد وجود داشت، و سیامک در میان آنها نبود. بعد از چند روز پرس و جو و رفت و آمد به اوین، سرانجام مسئولین زندان اوین می گویند که اشتباه شده و سیامک اعدام نشده است. وضعیت خانواده ای را مجسم کنید که بعد ازپنج، شش روز به آنها اطلاع می دهند که فرزندشان زنده است. سیامک بعد از فشار ها و شکنجه های زیاد به ۳ سال زندان محکوم می شود، اما سال بعد یکی از دوستان او دستگیر شده و با اعترافاتی که در زیر شکنجه کرد، سیامک مجددا محاکمه شده و اینبار به ۱۲ سال زندان محکوم شد. خواهرش در میان گریه می گفت “وقتی که یکی از مسئولین زندان اوین به خانه ما تلفن زد و به پدرم اطلاع داد که حکم سیامک از ۳ سال به ۱۲ سال افزایش پیدا کرده است، پدرم از این مسئول تشکر می کرد.” پیرمرد آنچنان از حکم اعدام نگرفتن جگر گوشه اش خوشحال بود که از جانیان رژیم برای صدورحکم ۱۲ سال برای فرزندش، تشکر می کرد. سیامک به جرم دگر اندیشی در ۱۸ ساله گی به ۱۲ سال زندان محکوم شد و ۱۰ سال بعد، هنگامی که برای مرخصی ساعتی بهمراه دو پاسدار به خانه آمده بود، برای خرید نمک به بقالی سرکوچه رفت و دیگر باز نگشت. خواهرش درمیان  گریه می گفت: “گویا در مرخصی چند روزه قبلی، با عده ای برای خروج غیر قانونی از کشور تماس برقرار کرده بود. اما آنها در واقع ماموران وزارت اطلاعات بودند و به این وسیله او را ربوده و سربه نیست کرده اند و کوچکترین مسئولیتی هم در قبال ناپدید شدن او بعهده نمی گیرند.” این خانواده بیش از ۲۰ سال است که از سرنوشت فرزند خود بی خبرند و تنها بدنبال واقعیت هستند که بدانند بسر جگر گوشه آنها چه آمده است.

نیما  سروستانی شهادت داد که وقتی که برادر ۱۸ ساله اش محمد رحیم اکبر پور سروستانی (سهراب) از قاضی شرع شیراز حکم اعدام دریافت کرد، مادرش به همراه  چند تن دیگر از اعضای خانواده که برای ملاقات با رستم به زندان رفته بود، بطور اتفاقی در این دادگاه نمایشی حضور داشت. مادر تلاش می‌کند که رستم را در آغوش بگیرد، که یک پاسدار وی را به عقب هل میدهد. مادر ملتمسانه‌ از قاضی درخواست می کند که تخفیفی در حکم جگر گوشه‌اش بدهد، اما رستم ناراحت شده واز مادرش خواسته بود که آرام باشد و ازآن جانیان برای او تقاضای بخشش نکند. داستان سهراب من را به یاد نامه ای انداخت که “احمد خرم آبادی” از زندانیان تیرباران شده در زمان شاه، برای مادرش فرستاده بود. مادر احمد، برای نجات جان فرزند، به شاه نامه ای نوشته و از او تقاضای بخشش فرزندش را کرده بود. احمد در بخشی ازاین نامه به مادرش نوشته بود:

تو  فقط از نظر عاطفه‌ی  مادری‌ات نامه نوشتی

مگر فکر نکردی که در این مرحله از گردش تاریخ

آن  کس که به فرمان ملوکانه  زرگبار مسلسل برهد

زنده  به گور است؟

بدان

احمدت این ننگ ابد  را نپذیرد

و مادر به تو سوگند

که  مردانه بمیرد

و چه دردناک است که دور باطل  ظلم، جنایت، شکنجه و  اعدام در کشور ما تکرار می شود و  هر بار جوانان سرزمین ما را به خاک و  خون می کشد.

تهمینه  شهدت داد که هنگامی که در سال ۶۱ دستگیر شد، تب مالت داشت و بشدت بیمار بود با اینحال بازجو ۳-۴ ساعت تمام او را با دمپایی کتک می زد. تهمینه با اسم اصلی خودش دستگیر شده بود و بازجو حدس می زد که اسم تشکیلاتی او چی است و با فشار می خواست که تهمینه را مجبور به اعتراف و پذیرفتن آن پرونده بکند، اما تهمینه زیر بار نمی رفت. بازجو او را به جلوی حاکم شرع برد و حاکم شرع به او برای دروغ هایی که تا حال گفته بود ۷۵۰ ضربه و برای دروغ هایی که بعد از این خواهد گفت به ۷۵۰ ضربه دیگر محکوم کرد. یعنی برای دختری ۲۳ ساله که به زور ۴۰ کیلو وزن داشت ۱۵۰۰ ضربه شلاق حکم کرد. تهمینه شانس آورد که بعد از چند ضربه اول، یکی از دوستانش که شکنجه ها را تاب نیاورده بود، هویت مستعار او را تائید کرد و به این ترتیب بازجو لزومی ندید که شکنجه را ادامه دهد و فقط به دلیل فعالیت های تهمینه در محیط های کارگری و کارخانه ای که در آن کار می کرد به او ۸ سال حکم زندان دادند. تهمینه همچنین شهادت داد که کودک سه ساله ای به نام روزبه که اکنون مرد جوانی است و در اروپا زندگی می کند، همراه مادر خود در زندان بوده است. مادر روزبه شلاق های زیادی خورده بود و پاهایش خونی وباند پیچی شده بود. روزبه به پاهای اش و لاش مادرش دست زده و پرسیده بود، چرا پاهایت خونی و زخمی شده است؟ مادرش گفته بود که از پله ها افتاده است. روز بعد، وقتی که از پله ها پایین می رفتند، روزبه دست مادرش را گرفته بود و به او می گفت “مواظب باش که دوباره نیفتی”. تهمینه همچنین از نژلا قاسملو برادرزاده عبدالرحمان قاسملو گفت. نژلا در آمریکا تحصیل کرده بود و در اثر شکنجه هایی که شده بود تعادل روانی خود را از دست داده بود. او احساس گرسنگی نمی کرد و حاضر به غذا خوردن نبود. با لباس می رفت زیر دوش آب سرد و آب را باز می کرد و می ایستاد. لاجوردی به جای درمان او و یا مرخص کردن او از زندان، به توابان بند دستور داده بود که هرطور شده او را وادار به خوردن غذا کنند تا تلف نشود. تهمینه در میان بغض تعریف می کرد که توابان روی سر او می ریختند و اورا روی زمین می خواباندند و به زور غذا به دهان او می ریختند. نتیجه این فشار ها و عدم معالجه نژلا این شد که بعد ها، وقتی که آزاد شد، خودش را از بالکن آپارتمان مادرش به پایین انداخت و کشت. او همیشه فکر می کرد که در تعقیب است و می خواهند او را به زندان برگردانند. تهمینه می گفت که تعداد بچه های کوچک در زندان بند زیاد بود و هروقت ساعت نماز بود به این کودکان می گفتند که شما باید ساکت باشید. این بچه ها باید در بغل مادرهایشان کز کرده و یک ساعت می نشستند و سکوت می کردند. نه تنها این کودکان را از زندگی معمولی و آزادی محروم کرده بودند، بلکه آنها را وادار به سکوت نیز می کردند. تهمینه شهادت داد مادر ۶۰ ساله ای را در زندان دیده است که هر روز ۱۵ ضربه شلاق جیره داشت. با اینحال هر بار که نام او را برای رفتن به بازجویی صدا می زدند او با لبخند از بند خارج می شد. می گفت یک روز به او گفتم “مادر من همسن دختر تو هستم، اما از رفتن به بازجویی وحشت دارم، تو چطورهربار با لبخند به بازجویی می روی، با اینکه می دانی حداقل ۱۵ ضربه شلاق خواهی خورد؟” مادر گفته بود “دخترم تو هم اگر فرزندت را از تو می خواستند، لبخند می زنی. هر روز که من را برای بازجویی صدا میکنند معنی اش این است که هنوز فرزند من دستگیر نشده و به دام این جانیان نیافتاده است.” تهمینه در جواب به این شیر زن گفته بود “درد شکنجه زودگذر است، آنچه که می ماند درد ننگ است.” و در پایان اضافه کرد: “خوشحالم که این ننگ بر جمهوری اسلامی ماند و ما امروز به آن شهادت می دهیم.”

علی از برادرش “غلام ابراهیم زاده” و بقیه افراد خانواده اش گفت. غلام متولد سال ۱۳۲۲ بود، و از فعالان اصلی جنبش دانشجویی و چپ در دهه ۴۰ و ۵۰. غلام در زمان شاه، چندین بار به زندان افتاد و در مجموع ۹ سال را در زندانهای دوران شاه گذراند. برادر دیگرش “باقر ابراهیم زاده” نیز زندانی زمان شاه بود. غلام بسیار مردم دار بود و از ارتباطات گسترده ای با گروههای مختلف برخوردار بود. بدلیل این رابطه ها، مثل رابطه دوستی و رفاقت با بنیانگذاران مجاهدین، فداییان و گروههای دانشجویی، وتسلط به اسلام، قران، زبان عربی و دانش مارکسیستی، فکر میکرد که میتواند ازطریق تغییرایدئولوزی مذهبی ها، گرایش چپ را در جنبش انقلابی تقویت کند. او نقش زیادی در مارکسیست شدن بسیاری از مجاهدین و جلب آنها به خط ۳، که بعدها، گروه “راه کارگر” را بوجود آوردند، داشت.

در  جریان انقلاب،  همراه آخرین زندانیان زمان شاه، “غلام” و “باقر” روی دوش مردم، از زندان آزاد شدند. اما خوشحالی پدر و مادر غلام که بعد از سالها، فرزندان تحصیل کرده و دلبندشان را در کنار خود می دیدند، طولی نکشید. بهار انقلاب، مانند یک خواب کوتاه بود. تنها سه ماه بعد، حباب رویاهای آزادی، استقلال و برابری با حمله نیروهای خمینی به کردستان ترکید. چهار نفر از بچه های خانواده “ابراهیم زاده” مجبور به فرار از خانه شدند. در ۲۸ مرداد سال ۵۸، خانه و کارگاه پدری “ابراهیم زاده ها” توسط حزب الله ای ها و فالانژها غارت شد. برادر نوجوان غلام، “جواد ابراهیم زاده” در سال ۵۹، هنگامی که تنها ۱۴ سال داشت دستگیر شد و ۹ ماه در زندان دیزل آباد شیراز بود. جواد مجددا در آذرماه سال ۶۰ دستگیر و تا سال ۶۴ در زندانهای اوین و گوهردشت زندانی بود.

غلام، درتیرماه  سال ۶۲، همراه با چند نفر دیگر از جمله رفیق دیرینش “علی شکوهی” دستگیر شد. بنا به گزارشی، غلام در هنگام دستگیری موفق به فرار شده و در حین فرار مورد اصابت گلوله پاسداران قرار گرفته، کشته شد و به گزارشی دیگر، پس از فرار ناموفق و مجروح شدنش، در زندان اوین، زیر شکنجه جان باخته است. در همان روز، همسرش “آزاده”، دختر خردسالش “نیلوفر” و خواهر ۱۵ ساله اش “شکوفه” نیز در منزل مسکونی خود دستگیر میشوند. شکوفه تنها بدلیل نسبت خانواده گی با غلام، تا سال ۶۴ در زندان بود. آزاده، همسر غلام نیز، شکنجه ها و فشارهای زیادی تحمل کرده، و در دوران وحشتناک بازجویی و شکنجه باید از نیلوفر خردسال نیز در زندان، و با حداقل امکانات، نگهداری می کرد. وقتی که سرانجام، اجازه دادند نیلوفر به بیرون زندان رفته و به دست پدر بزرگ و مادر بزرگش سپرده شود، این کودک از مردها می ترسید و وحشت می کرد. نیلوفر نیز مانند بقیه کودکانی که پدر یا مادرشان اعدام شده و یا در زندان بودند، علاوه بر تالمات روحی، باید با جامعه ای که علیه او، بی رحم و غیر منصف بود، نیز، دست و پنجه نرم می کرد. او باید هویت خود را پنهان می کرد و به کسی نمی گفت که پدرش کشته شده، مادرش زندانی سیاسی است و عموهایش فراری، چون در غیر این صورت از مدرسه اخراج میشد. این رژیم و عوامل آن، حتی با کودکان نیز با پستی و بیرحمی برخورد می کردند. آزاده، مادر نیلوفر، سرانجام در سال ۶۷ آزاد شد. اوسالیان زیادی از جوانی و عمر خود را در پشت میله های زندان گذراند، از دیدن رشد و نمو کودک خود محروم  بود، همسرش را از دست داد و شاهد به دار آویخته شدن صدها تن از همبندی ها و دوستان خود، در قتل عام زندانیان سیاسی، در تابستان سیاه سال ۶۷ بود. آیا یک انسان تحمل چقدر رنج و مشقت را دارد؟ او حتی به دلیل تالمات روحی نتوانست در “دادگاه مردمی لندن” حضور پیدا کرده و از آنچه که بر او رفته است، در مقابل “کمیسیون حقیقت یاب” سخن بگوید. سخن گفتن از اینهمه درد و رنج، در مقابل کسانی که چنین کابوسهایی را تجربه نکرده اند، کار دشواری است. چگونه می توان درد شکنجه، رنج دوری از فرزند، غم از دست دادن همسر، فشارهای روحی و جسمی در زندان، عذاب به دار کشیده شدن زنانی که سالها در کنار تو، شب و روز زندگی کرده اند، و غمها و شادی های کوچک خود را با تو تقسیم کرده اند، را برای دیگران توضیح داد؟ چگونه می توان از آرزوهای برباد رفته، رویاهای نقش بر آب شده، شور و شوق های در گلو خفه شده و جانهای از دست رفته، برای عده ای غریبه گفت؟ آیا واقعا می توان عمق جنایاتی که بر مردان و زنان آزادیخواه گذشته است را با گفتار، قلم، عکس، فیلم، و یا تصویر نشان داد؟ با چه زبانی می توان لحضاتی را که زندانیان، در اتاق های بازجویی، زیر وحشیانه ترین شکنجه ها، بدنشان پاره پاره میشد را به تصویر کشید. همه کسانی که در طول این سالها تلاش کرده اند تا عمق جنایات جمهوری اسلامی را افشاء نمایند، تنها توانسته اند گوشه ناچیزی از وحشی گری قرون وسطایی ای این رژیم استبدادی مذهبی را به نمایش بگذارند. هنوز چه حرفها که گفته نشده است، چه بغضها که نترکیده است و چه حقایقی که رو نشده است.

ویژگی این دوره برای والدین زندانیان سیاسی از جمله “ابراهیم  زاده” ها این بود  که در این دوران، هیچکس در امان نبود. کودک، نوجوان،  پیر، جوان، خواهر، برادر، پدر و مادر همه در ترس، اضطراب و نگرانی دائمی  بسر می بردند. ساختار ملوک الطوایفی، وجه  مشخصه این دوره بود: باج گیری،  اخاذی، ایجاد جو رعب  و وحشت، تواب سازی و فشار روی خانواده  ها. در تمام این سالها، فقط غلام، آزاده، جواد، شکوفه ، و … زیر فشار و شکنجه نبودند، همه خانواده “ابراهیم زاده” از تبعات زندانی شدن عزیزانشان در عذاب بودند. همه “ابراهیم زاده” ها از تحصیل در مدرسه و دانشگاه محروم شده و از کارهای خود اخراج شده بودند. پسران دیگر خانواده فراری وهمسر یکی از آنها، بنام ثریا، بهمراه جواد، شکوفه، آزاده و نیلوفر در زندان بودند. اگر در زمان شاه، دو تن از اعضای خانواده در زندان بودند، دیگر موضوع اخراج از تحصیل، دستگیری، شکنجه و اعدام دیگر اعضای خانواده مطرح نبود. یکی از مهره های اصلی ای که در لو دادن و از هم پاشیدن گروه “راه کارگر” نقش کلیدی داشت، جوانی بنام “ناصر یار احمدی” بود. ناصر پس از دستگیری، ابراز ندامت کرد و تواب شد و نه تنها اسامی دوستان و رفقای خود را لو داد، بلکه فعالانه با نیروهای امنیتی، درعملیات دستگیری، شکنجه و اعدام دوستان خود شرکت می کرد. لو دادن اسامی افرادی که با تو در ارتباط بوده اند در زیر شکنجه یک چیز است، و تبدیل شدن به یک شکنجه گر و تیر خلاص زن چیز دیگر. به قول علی ، ناصر به “شکارچی انسان” تبدیل شده بود. او که مسئول و شاهد مرگ غلام، علی شکوهی و بقیه اعضا و هواداران راه کارگر بود، از بستگان “سرحدی زاده” از مسئولان سابق دولت و وزارت کار است والان مشفول کارهای بازرگانی وصادرات و واردات. نمیدانم چگونه با ننگ “شکارچی انسانها شدن” روزها را سپری می کند، اما مطمئن هستم که شبهایش مملو از کابوس است، و یاد جنایت هایی که مرتکب شده است، لحظه ای رهایش نمیکند. به جوخه مرگ فرستادن آذرخش هایی که برای تقسیم آزادی، برابری، شادی و شادمانی سینه سپر کرده بودند، ننگی است که تا ابد با او است، و رهایش نخواهد کرد.

علی در پایان از عزیزان و رفقای دیگری  که از دست داده نام  برده گفت: “از طلعت رهنما، شهلا بالاخان پور، مهدی سمیعی، لهراسب صلواتی، نوری، جعفر، یوسف، طاهره، آزاده، شهره، علی، ممد دماوندی و …. وافعا بیش از ۱۵۰ نفر را در ان دهه خونین از دست داده ام که از کنارم ربوده شدند، و من و بسیاری مجبور بودیم کارهای بجا مانده از انها را ادامه دهیم . با تلاش بسیار نشریات مخفی و  منطقه ای را منتشر میکردیم و مجبور به ادامه کار سخت روشنگری و پراکندن امید و مبارزه ای بودیم که روزانه بخاطرش جانها و انسانهایی شریف و فداکار بی هیچ چشم داشتی فدا می شدند. میتوانم ساعتها در مورد یکایک آنها بگویم. از “شهلا بالاخان پور” بگم که روز ۳۰ خرداد دستگیر شد و فردایش به نام “طلعت رهنما” اعدام شد. از “مهدی سمیعی” بگم که با چه مشکلات و مصائبی معلم شد و بعد از یک هفته اعدام شد و از نوری بگم که باید خبر اعدام همسرش را بشنود و بعد از رو شدن هویتش توسط ناصر یار احمدی به جوخه اعدام سپرده شود و از …. ” داستان علی ابراهیم زاده، داستان هزاران جوان متولد دهه ۳۰ و ۴۰ است که آرزوها و رویاهایشان بیغما رفت و شاهد پرپر شدن و به خاک و خون کشیده شدن عزیزان و رفقای خود بودند.

دختر  جوانی تعریف کرد که هنگامی که پدر و مادرش دستگیر شدند، مادرش او را حامله بوده است، اما با اینحال زن حامله را شلاق زده و شکنجه کرده بودند. او در زندان، چهل روز بعد از اعدام پدرش به دنیا آمده و تا ۴ ساله گی همراه مادرش در زندان بود. او می گفت: “تا وقتی که در زندان بودم، چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودم، ایده ای از زندگی آزاد و دنیای بیرون نداشتم. اما بعدها که آزاد شدم، این خشم در من ایجاد شد، که چرا باید در چنان محیطی رشد کرده باشم.” و سپس اضافه کرد “باید از روانشناسان و متخصصین کودکان پرسید که شکنجه کردن مادر حامله، و رشد آن کودک در زندان، اعدام پدر پیش از تولد فرزند، مصائبی که کودکی از پدر و مادر سیاسی در ایران باید تحمل کند، چه عواقب و اثراتی می تواند روی روح و روان آن کودک داشته باشد. قبل از تولد من، پدر و دوتا از عمو های من اعدام شدند، در نتیجه من چه در بیرون از زندان و چه در درون زندان در محیط شادی بزرگ نشده ام. این روی زندگی من اثر می گذارد هرچند که من مصر هستم که این تاثیرات را کم کنم.” عموی او “حمید جاودانی” در هنگام اعدام در سال ۱۳۶۰ تنها ۱۵ سال داشت، و کوروش جاودانی ۱۸ سال.

عباس  محمد رحیمی از جریان دستگیری خود در سال ۵۹ گفت. حزب الله ای ها، یکی از افراد محله آنها را به جرم مشروب خوردن دستگیر کرده و سپس برای “زدن شلاق در ملا عام” او را به محله آورده بودند. عباس بهمراه عده ای دیگر، به حزب الله ای ها اعترض می کند، موضوع بالا می گیرد و نیروهای رژیم شلیک کرده واو را از ناحیه پای چپ مجروح می کنند. روز بعد خلخالی دستور می دهد که “به محله باز گردید و کسی را که جلوی اجرای حکم خدا را گرفته است، دستگیر کنید.” عباس مجروح را به زندان می برند و خلخالی به او یک سال حکم زندان می دهد. بعد از آزادی در سال ۶۰ ، به فاصله کوتاهی، نیروهای سپاه خانه آنها را محاصره کرده و همه افراد خانواده از جمله دو برادر، دو خواهر، و پدر خانواده را استگیر می کنند. خواهر دیگر آنها که تنها ۱۱ سال داشت، در خانه همسایه بود، و از دیدن یورش نیروهای سپاه به خانه شان و دستگیری همه اعضای خانواده اش، آنچنان شوکه می شود که روز بعد همه دهانش “آفت” می زند. پدر خانواده، که در جوانی از هواداران مصدق بود و مدتی هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ در زندان بود، به دلیل داشتن خالکوبی ستارخان بر روی سینه اش، بوسیله “گیلانی” به یکسال زندان محکوم می شود. پیرمرد راشلاق زده و از او می خواستند که ارتباطات فرزندانش را لو بدهد. او جواب داده بود : “من چیزی در باره فعالیت های فرزندانم نمی دانم، اما گر هم می دانستم به شما نمی گفتم.”

عباس  میگفت” من را هر روز  کابل می زدند و ۲۴ ساعت از سقف آویزان می کردند و می گفتند  که اسلحه خانه دست  تو بوده است و بردی اسلحه ها را به مجاهدین  داده ای. می گفتم،  من نه اسلحه داشتم و نه به کسی داده ام. اما آنها کماکان من را می زدند و شکنجه می دادند و می گفتند که تو در سال ۵۹ در زندان اوین با “محمد رضا سعادتی” ارتباط برقرار کرده ای و او محل اختفای اسلحه ها را به تو داده است. می گفتم، سال گذشته، وقتی که من در زندان بودم، پایم تیر خورده بود و قدرت حرکت نداشتم. سعادتی در سلول روبرویی من زندانی بود، و بعضی وقتها، وقتی که مسٔول زندان غذا تقسیم می کرد، چون حرکت کردن برای من مشکل بود، او ظرف غذای من را می گرفت و برایم می آورد. اما آنها کماکان می زدند و اطلاعات می خواستند و من چیزی نداشتم که به آنها بگویم. هر چه می زدند، من می گفتم که من هیچ کاره ام. بعد از چند ماه من را به زندان غزل حصار منتقل کردند و سپس به من حکم ۱۰ سال زندان دادند. در غزل حصار هر روز شکنجه بود. مسٔول زندان غزل حصار “حاج داوود” بود و او می گفت که شما ها اعتراف نکرده اید و حالا باید همه اطلاعاتتان را بدهید. من، بهزاد نظامی، دکتر فرزین و ۷ نفر دیگر را بردند، و به ستونها بستند و تا صبح به کمک تواب ها می زدند.” عباس در مجموع ۱۱ سال را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی سپری کرده است و از جان بدر برده گان از کشتار سرتاسری زندانیان سیاسی در تابستان خونین سال ۶۷ است.

عباس  شهادت داد که برادرانش عزیز و هوشنگ، خواهرانش مهرانگیز و سهیلا و پسر خواهرش حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت در دهه ۶۰ اعدام شدند. عزیز محمد رحیمی، حسابدار بود و از زندانیان دوران شاه و هوادار چریک های فدایی خلق-اقلیت. عباس می گفت: “لاجوردی شخصا از او بازجویی می کرد و او را شلاق می زد. در اثر شدت جراحات وارده، کلیه های او از کار افتاده و پاهایش سیاه شده، و دیالیز میشد.” در اینجا به گریه افتاد و گفت: “عزیز، حتی اسم مستعارش را هم به آنها نداد. او را به بهداری برده بودند و بعد با برانکارد آوردند و باز هم زدنش و بلاخره هم با برانکارد او را به جوخه اعدام بردند. عزیز به فاصله یکماه پس از دستگیری، در تابستان سال ۶۰ تیرباران شد.” هوشنگ، دانشجوی معماری، ۱۰ سال زندان بود و از جان بدر برده گان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷. پس از آزادی، از ادامه تحصیل محروم شد و به تدریس خصوصی پرداخت.  در سال ۷۱ بعد از خروج از خانه ناپدید شد. گویا ماموران وزارت اطلاعات، در جریان قتل های زنجیره ای او را نیز سربه نیست کرده اند. مهرانگیز و سهیلا پس از سالها زندان، در تانستان خونین سال ۶۷ به دار آویخته شدند. مادر خانواده در سال ۶۵ دستگیر شده و بعد از دو سال از زندان آزاد شد. در تابستان سال ۶۷ ، این مادر دردمند در زندان بود، اما به او اجازه دیدار با دخترانش، مهرانگیز و سهیلا، و خداحافظی از آنها داده نشد. عباس می گفت: “سه ماه بعد از ما، بچه خواهرم، حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت، دستگیر شد. او را می زدند و از او می خواستند که محل اختفای عمویش را لو بدهد. گویا درهمان سال ۶۰ زیر ضربات کابل کشته شده است، اما تا سال ۶۶ کوچکترین خبری از او به ما نمی دادند. بلاخره در سال ۶۶ گفتند که او اعدام شده است و قبرش در قطعه ۶۶ بهشت زهرا است. حالا اینکه آیا واقعا جسد او در آن قبر هست یا نه، ما نمی دانیم.”

مرد دیگری با اسکایپ به دادگاه وصل شد و شهادت داد که برادرفدایی و دایی پیکاری اش را در یک روز اعدام کردند، و اجساد آنها را به خانواده شان تحویل دادند. هنگامی که دوست ۱۹ ساله آنها در قسمت “مرده شور خانه” اجساد آنها را می بیند از ناراحتی سکته کرده و می میرد. او می گفت که آنروز خانواده ما جسد این سه عزیز را با هم دفن کردند. با اینکه آن روزها این آقا فقط ۱۸ سال داشت، دو سال در دهات مخفی بود و بعد بطور قاچاق از ایران خارج شده و یک سال در ترکیه معطل شده بود تا بلاخره به سوئد رسیده بود. می گفت که همسر خواهرش، به دلیل اینکه برادرش اعدام شده بود، او را طلاق داد. میگفت که “بعد از این اعدام ها، خانواده ما از هم پاشید. پدر، مادرو خواهرم فوت کردند. من نتوانسته ام برای عزاداری ها، عروسی ها و یا تولد نوزادان جدید به ایران بروم. سالها است که از افسردگی رنج می برم و هیچ چیز من را خوشحال نمی کند. توانایی کار کردن را از دست داده ام و هفته ای یکبار به روانشناس مراجعه می کنم و داروهای ضد افسردگی مصرف می کنم.”

راضیه متین زاده شهادت داد که روز ۳۰ خرداد سال ۶۰ در خیابان دستگیر شد. تنها دلیل اینکه همان روز، مانند ده ها نفر دیگر اعدام نشد، این بود که قرار دکتر داشت و دفترچه بیمه اش همراهش بود. با اینحال چنان با ضربات-ژ- ۳ به کمر این دختر ۱۸ ساله کوبیده بودند که نخاعش آسیب دیده، و سالها بعد مجبور شده بود که در کشور محل اقامت خود، نخاعش را عمل کند. راضیه از اعدام زنهای حامله، از اعدام دختران جوانی که تنها جرمشان پخش اعلامیه بود و از اعدام افراد زیر ۱۸ سال گفت. راضیه تعریف میکرد که در زندان شپش زیاد بود و همه آنها از دست شپشها درعذاب بودند. می گفت “دختر جوانی که قرار بود برای اعدام برود، از ما می خواست که شپشهای سر او را بگیریم، تا مبادا در هنگام اعدام، به دلیل آزار آنها، تنش بلرزد و دژخیمان فکر کنند، او از مرگ هراسی به دل دارد.”

محمد  جعفر جابری مسعود از اعدام شوهر خواهرش ابراهیم، در تابستان خونین سال ۶۷ گفت. خواهرش خدیجه، همراه همسرش که هوادار “سازمان راه کارگر” بود دستگیر شده بود. خدیجه سیاسی نبود و فقط بخاطر اینکه همسر ابراهیم بود دستگیر شده، و پنج سال و نیم را در زندان گذرانده بود. او بخاطر فشارهایی که در زندان به او وارد شده، تعادل روانی خود را از دست داده است. مسعود شهادت داد که خواهرش به همه چیز مشکوک است. وقتی که به او گفته بودند آزاد می شود، باور نکرده بود و تا مدتها از زندان بیرون نمی آمد! همش به خانواده اش می گفت که : “اینها دروغ می گویند که می خواهند من را آزاد کنند.” سرانجام به اصرار خانواده اش پذیرفت که زندان را ترک کند. اما بعد از گذشت این همه سال، هنوز درمان نشده و به همه کس و همه چیز بدبین است و هنوز مرگ ابراهیم را باور نکرده است.” مسعود با تاثر زیاد گفت “درد من فقط بیماری خدیجه و از دست دادن ابراهیم نیست. هرطرف که نگاه می کنم، از دوستان دوران کودکیم، همسایگانمان و یا دوستان دوران دانشگاهم، عده ای اعدام شده اند. اینها چه کرده بودند که مستحق مرگ باشند؟” و سپس عده ای از دوستان و همکلاسی های جان باخته خود را نام برد.

رویا از اعدام خواهرش “کبری غیاثی” گفت. کبری در فروردین ماه سال ۶۱ در خانه یکی از دوستانش در حال مطالعه کتابهای مارکسیستی دستگیر شد. بعد از دوماه بی خبری از او، بلاخره مسوولین می پذیرند که او در زندان است و به خانواده او یک ملاقات حضوری با حضور دو پاسدار می دهند. در این ملاقات، وقتی که مادر کبری او را در آغوش می گیرد، کبری چهره آش تیره می شود. گویا به دلیل شکنجه هایی که شده بوده، فشار آغوش مادر برایش دادرناک بوده است، اما به دلیل حضور پاسدارها چیزی امی گوید و چون چادر به سر داشت، امکان دیدن جراحت او وجود نداشت. کبری در آذر ماه سال ۶۱، بدون دادن هیچ توضیحی به خانواده تیرباران شد. بعد از پیگیری های فراوان مادرش از دادگاه انقلاب، یکی از قاضی های این دادگاه، از روی پرونده کبری برای مادرش می خواند: “ما او را به دادگاه بردیم (قاضی شرع در آنزمان مردی به نام حاج آقا علوی بوده است) و قاضی از او پرسید: اعتقاداتت چی است؟ او گفت: مان یک مارکسیست هستم. قاضی از او پرسید: آیا حاضری به اسلام رو بیاوری؟ او گفت: من مارکسیست هستم و مارکسیست خواهم ماند. به این دلیل او را اعدام کردیم.، مادرم گفت: اما او تنها ۲۳ سال داشت و خیلی جوان بود، ممکن بود که بعدا اعتقاداتش را عوض کند. ادر جواب به این مادر دردمند، جنگزده گفته بودند: او موجود کثیفی بود و ما باید دست و پای ما را ببوسید و تشکر کنید که این موجود کثیف را از روی زمین برداشتیم.

آقای  ؟؟؟؟ از رویا پرسید :آیا  فکر می کنید که با خواهر شما به دلیل زن بودن، رفتار  متفاوتی شده است؟ رویا با قاطعیت گفت:  قطعا این چنین بوده است. در اسلام زن نصف مرد بحساب می آید. وقتی که یک زن. جلوی حاکم شرع قد علم کرده بگوید ” من مارکسیست هستم و از این عقیده دفاع می کنم” همین یک جمله کافی است که قاضی را عصبانی کند و به اوج برساند. بعلاوه، تا دو ماه ما خبر نداشتیم که خواهرم کجا است و این حتی برخلاف قوانین خود جمهوری اسلامی است. هر بار که میخواستیم به ملاقات خواهرم برویم، به دلیل دوری راه باید ۳-۴ ساعت زودتر حرکت می کردیم و اگر ۵ دقیقه دیر می رسیدیم، ما را از ملاقات محروم می کردند. بارها به بهانه های مختلف، از دادن ملاقات به ما خودداری می کردند. یکبار می گفتند برق نیست، یکبار می گفتند، آب نیست، یکبار درها باز نمیشد و …. روز قبل از اعدامش، پاسداری به در خانه ما آمد و به مادرم گفت که تا پایان وقت اداری امروز می توانید با کبری ملاقات حضوری داشته باشید. مادرم اعتراض کرد که خواهر ها و برادرش در خانه نیستند. پاسدارگفت. همین که گفتم. مادرم به تنهایی به ملاقات او رفت و روز بعد از پزشکی قانونی به ما تلفن زدند و گفتند که بیایید و جسد او را تحویل بگیرید. ما باورمان نمی شد که او را تیرباران کرده باشند. به ما گفتند: “بروید خدا را شکر کنید که پول تیر را از شما نگرفتیم و جسد او را هم به شما تحویل دادیم.” برسنگ مزار کبری این ابیات نقش بسته است:

برسر  آنم که گر ز دست  برآید، دست به کاری زنم که غصه سر آید

بگذرد این روزگار تلخ  تر از زهر، بردگر  روزگار چون شکر  آید

سعید منتظری از به دار کشیده شدن برادرش “حمید منتظری” در کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ گفت. حمید در مرداد ماه سال ۶۵ دستگیر شده بود و اولین باری که خانواده اش موفق به ملاقات او شده بودند، فروردین سال ۶۶، یعنی هفت ماه بعد از دستگیریش بود. سعید می گفت” پدر و مادرم حمید را نشناختند، موهایش به یکباره سفید شده بودند و بسیار تکیده بود.” هنگام دستگیری حمید، همسرش، پسرآنها امید را باردار بود و کودک خردسال دیگری به نام “شکوفه” داشتند. سعید تعریف کرد که چگونه بعد از شنیدن این قتل عام ها در تابستان سال ۶۷، بدون اینکه درک درستی از میزان این جنایات داشته باشند، بهمراه دوستان خود در سوئد، به دفتر سازمان ملل و رادیو تلویزیون رفته وتحصن کرده بودند. میگفت برای سازمان های بین الملی باور کردن اینکه چنین جنایتی صورت گرفته است، مشکل بود.

سیما  رستم علیپور از برادرش “پرویز رستم علیپور” گفت: ” پرویز از فعالان چریک های فدایی خلق-اقلیت بود. او در سال ؟؟؟ دریکی از خیابانهای تهران دستگیر شد. تا چند ماه از او خبری نداشتیم، تا بلاخره او را در زندان اوین پیدا کردیم. شرایطش خیلی بد بود، و بخاطر شکنجه هایی که شده بود، کمرش آسیب دیده بود. بعد از چند ماه بدون حق داشتن وکیل،، محاکمه شد و بخاطر عقایدش به ۱۵ سال زندان محکوم شد. در تابستان سال ۶۷ برادرم، به همراه بقیه زندانیان سیاسی به دار آویخته شد. به ما نه لباس دادند و نه جسد و نه محل دفن.” سیما در ادامه سخنان خود گفت : “مادرم فوت شده است و امروز نیست که شهادت بدهد، اما من به دادخواهی از او می خواهم بگویم که رفتار مسوولین زندانها با خانواده ها خیلی بد بود. یکبار که مادرم برای دیدن فرزندش به زندان رفته بود، “حاجی کربلایی”، یکی از مسوولین زندان، همراه خانواده ها سوار مینی بوسی شد که آنها را به قسمت ملاقات میبرد. او در مینی بوس به خانواده ها ناسزا می گفت و آنها را تحقیر می کرد. مادرم به او اعتراض کرد و او در مینی بوس را باز کرد و مادرم را به بیرون پرت کرد. مادرم چندین هفته زخمی و مجروح بود و نمی توانست به ملاقات برادرم برود. “

ویدا  رستم علی پور دستگیری و اعدام همسرش “مجید ایوانی”را توضیح داد. ویدا گفت: “مجید از هواداران چریکهای فدایی خلق-اقلیت بود و در آبان ماه سال ۶۴ در خیابان دستگیر شد. جرمش دگراندیشی و مارکسیست بودن بود. تا مدتها نمی دانستیم که در کدام زندان است. بلاخره بعد از چند ماه پدر و مادرش موفق به ملاقات با او شدند. می گفتند که به شدت لاغر شده بود و نمی توانسته سرپا بایستد. در سال ۶۵ به او ۱۵ سال حکم دادند. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. درجمهوری اسلامی همینکه حکم اعدام نگیری، خوشحال کننده است. مجید در کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ بهمراه دوستانش به دار آویخته شد. نه لباسهای او را به ما دادند، نه جسد و نه قبرش را.”

گیتا  رستم علی پور، خواهر ویدا نیز سرنوشتی مشابه داشت. او شهادت داد “همسرم در مهرماه سال ۶۱ در اصفهان دستگیر شد. تا چند ماه خبری از او نداشتیم تا بلاخره او را در اوین پیدا کردیم. پدر و مادرش به ملاقات او رفته و از دیدن او یکه میخورند. او بشدت لاغر شده بود و هنگامی که ملاقات تمام شد، دو پاسدار زیر بازوهای او را گرفته و کمکش کردند که به سلولش برگردد. در ملاقات سوم، لباسها و وصیت نامه او را به پدر و مادرش تحویل دادند. گفتند که در خاوران دفن شده اما قبر او را به ما نشان ندادند. ” یکی از قضات از گیتا پرسید: “آیا شوهر شما به دادگاه برده شد و پروسه حقوقی در مورد او انجام شد؟ ” گیتا پاسخ داد ” برای تشکیل دادگاه، اول باید جرمی صورت گرفته باشد. شوهر من و بقیه بچه هایی که اعدام شدند، کاری نکرده بودند که متهم باشند. بعلاوه اوفقط بفاصله چند ماه بعد از دستگیری اعدام شد. فرصتی نبود که پروسه حقوقی انجام شود و جرم او به اثبات برسد. ما هیچ خبری نداریم که بازجوی او که بود، جرمش چه بود که مستحق اعدام باشد و یا اینکه قاضی او چه کسی بوده است.”

ویدا  و مجید تنها ۴۰ روز  بود که ازدواج کرده بودند. در تمام دوران  زندانی بودن مجید، ویدا نتوانست به دیدار او برود، چون خودش هم فعال سیاسی بود و مخفی. گیتا هم تنها ؟؟؟ از ازدواجش می گذشت و هرگز فرصت دیدار و خداحافظی با ؟؟؟ را پیدا نکرد. با اینکه ۲۴ سال از بدار کشیده شدن مجید و ؟؟؟ می گذرد، اما ویدا و گیتا هنوز، وقتی که نام همسرشان را میبرند جرقه ای از مهر در چشمانشان می درخشد و لبانشان بی اختیار به لرزه می افتد. جواب این عشق های بیغما رفته و این جوانی های آتش گرفته را چه کسی خواهد داد؟

بقول “سیاوش  کسرایی”

باور  کنم که دخترکان  سفید بخت

بی  وصل و نامراد

بالای بامها و کنار دریچه  ها

چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند؟

باور  نمی کنم که عشق، نهان می شود به گور

بی  آنکه سرکشد، گل عصیانی اش ز خاک

تا  دوست داری ام

تا  دوست دارمت

کی  مرگ می تواند

نام مرا بروبد از یاد  روزگار؟

بسیار گل که از کف من برده است  باد

اما من غمین گلهای یاد  کس را پرپر نمی کنم

مان مرگ هیچ عزیزی  را

باور  نمی کنم

  داستانهایی که زندانیان کرد، ترک، شیرازی، جهرمی، مشهدی،شمالی و … جان بدر برده از زندان های سقز، مراغه، تبریز، رضائیه، عادل آباد شیراز، وکیل آباد مشهد، رشت، بندر انزلی و … می گفتند، از داستان های زندان اوین وحشتناک تر بود.

مرد کرد جوانی، بنام نبز، شهادت داد که در ۱۴ ساله گی دستگیر شده بود و از روز اول با چه وحشیگری ای او را کتک زده و شکنجه کرده بودند. چند بار او را به جوخه های اعدام مصنوعی برده بودند و تا ماهها به خانواده اش اجازه ملاقات با او را نمی دادند.

صالح  بختیار، مرد کرد دیگری شهادت داد که شبانه به خانه آنها ریختند و او را که یک دبیر و هوادار ساده کومله بود، دستگیر کردند. در خانه و در مقابل خانواده آنقدر او را زدند که پدر بزرگش سکته کرد و مرد. یک هفته شبانه روز او را کتک زده و شکنجه می دادند. میگفت: “در آن شرایط فقط آرزو میکردم که مردم بدانند در زندانهای جمهوری اسلامی چه می گذرد.” صالح بعد از شکنجه ها و فشار های زیاد موفق به فرار از زندان شد، اما نگهبانان از پشت او را با تیر زده، و بعد به جای اینکه او را به بیمارستان برسانند، مجددا او را به زیر شکنجه برده بودند. میگفت که در سرما و برف سنگین کردستان، او و زندانیان دیگر را، ساعتها دربیرون زندان در میان برف و سرما نگه می داشتند، تا آنها را آزار بدهند. در دادگاه به او گفته بودند ” ۲۳ نفر از از پاسداران ما کشته شده اند، به ما گفته اند، ۲۳ نفر از شما ها را با گناه و بی گناه بکشیم.”  با شکنجه های وحشیانه ۷ نفر را مجبور کرده بودند که علیه او شهادت بدهند. صالح می گفت “از این ۷ نفر، ۵ نفر آنها را به عمرم ندیده و نمی شناختم!”

خانم  گلاویز حیدری شهادت داد که پدر، همسر، سه برادر و چند تن از اعضای خانواده اش را رژیم جمهوری اسلامی کشته است. او گفت” در ۲۰ مرداد ماه سال ۵۸ ما در خانه نشسسته بودیم که بناگاه با تیراندازی و ایجاد رعب و وحشت خانه ما را محاصره کردند، دختر ۶ ماهه ام در گهواره در تیر رس نیروها بود، و مرتب فریاد می کشید. اگر کسی سرش را از داخل زیر زمین بیرون می برد با تیراندازی مواجه میشد، تا اینکه همسرم و همراه با دو تن از دوستانش بیرون آمدند و اعلام کردند که هیچ کار خلافی نکرده اند، ولی آنها را دستبند زده، بردند و من توانستم کودک بیگناهم را درآغوش بگیرم و آرامش کنم. ۴ روز بعد، همسرم حبیب اله چراغی که عضو حزب دمکرات کردستان ایران بود، بهمراه ٨ تن دیگر، پس از صدور فتوای حمله خمینی به کردستان و اعزام صادق خلخالی به کردستان در دادگاههای فرمایشی او محکوم به اعدام شدند. در همان سال، حکم اعدام پدرم غیابا صادر شده بود. پدرم حاج عبدالرحمن حیدری، در اردیبهشت ماه سال ۱٣۵۹ کشته شد، او نه مسلح بود و نه عضو هیچ گروهی، تنها جرم او این بود که به تحصن کننده گان پاوه پیوسته بود. تمامی اموال پدرم را مصادره کردند و ما خانوادگی مجبور به ترک شهرمان پاوه و مهاجرت به کرمانشاه شدیم. در اثر فشارها و اذیت و آزارهای جمهوری اسلامی، مادرم پروین ذرتشتیان در آذر ماه سال ۱٣۵۹ در سن ۴۰ سالگی دچار سکته مغزی شد و فوت کرد.
خواهرم که معلم بود از کار وخواهر دیگرم که‌ دانشجو بود از دانشگاه اخراج شدند. برادرانم منصور حیدری در فروردین سال ۱٣۶۲، ناصر حیدری در خرداد سال ۱۳۶۲، و فاروق حیدری در مهرماه سال ۱۳۶۲در صفوف پیشمرگان کومله جان خود را از دست دادند. در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ خواهرم شهلا و در تیرماه همان سال، خودم، در راه رفتن به دادگاه انقلاب، برای اعتراض به ضبط اموالمان دستگیر شدم. گلاویز می گفت: “بعد از یک ساعت بازجویی، بازجو مرا به یکی از دستیارانش سپرد و گفت “حاجی اقا اینو ببرید، ولی موظب باش زیر دستت نمیرد”، در اتاقی مرا روی تخت خواباندند و چشمانم را چشم بند زدند، چند پتو روی من انداخته و یک بالش نیز زیر دهنم گذاشتند و پاسداری روی سرم نشسته بود و با کابل به زیر پاهایم میزدند. نمیتوانستم نفس بکشم، نفسم داشت قطع میشد، کابل ها را می زدند و از من اعتراف می خواستند، اما من اعتراف نمیکردم، سربلندم در مقابل ملتم و در مقابل خلقم. نفسم به‌ قطع شدن رسیده‌ بود، دیگر به‌ حد مرگ رسیده‌ بودم و آنها هم چنان به‌ کف پاهایم کابل میزدند. محکم سرم را تکان دادم، پاسدار از روی سرم پرت شد و توانستم نفس عمیقی بکشم. اما او عصبانی شد و محکم با پوتینش به‌ سرم کوبید که‌ دیگر نفهمیدم چی شد. از حال رفتم و وقتی که‌ چشمهایم را باز کردم مرا در سلول تاریکی انداخته بودند، من ضربه مغزی شده بودم. بعد از اینکه به هوش امدم باز مرا به داخل اتاق بردند و باز شکنجه شروع شد. حدودا ۴۰۰ ضربه کابل خورده بودم، سرم به شدت درد میکرد ، پاهایم ورم کرده بود و از درد مینالیدم، نمیتوانستم سرم را نگه دارم حتی نمیتوانستم آب بخورم و بالا میاوردم. میگفتند، راه برو، اما من نمی توانستم راه بروم. با اینحال باز هم من را برای شکنجه بردند و اینبار کابل ر ا به پشتم می زدند. صبح روز بعد من را بردند سنندج. در راه سنندج در پشت ماشین من و یک مرد جوان نشسته بودیم. دست من را به داستگیره این در بسته بودند و دست او را به دستگیره آن در. از فرصتی کوتاه استفاده کردم و پای ورم کرده و آش و لاش خودم را نشانش دادم. او هم کف پیش را نشانم داد. کف پیش را اول با اتو سوزانده بودند و بعد شلاق زده بودند. شیارهای بزرگی روی پای این جوان بود که در حال عفونت بود. در سنندج من را بردند به راهرو و گذاشتند در نوبت شکنجه. من از پشت در، صدای فریاد و جیغ های دخترانی که شکنجه می شدند را می شنیدم و زجر می کشیدم. بلندگوها آهنگهای آهنگران را با صدای بلند پخش میکرد و بازجوها با ریتم همان آهنگ سینه زنی، کابل را بر پای زندانیان می کوبیدند. ترجیح می دادم که بارها و بارها خودم شکنجه بشوم، اما صدای درد دیگران را نشنوم. کسانی که زندان بوده اند، می فهمند که من چه می گویم. در زندان سنندج، وقتی که در راهری ها راه می رفتی، پایت میگرفت به جسد های نیمه جان جوانانی که بر روی زمین افتاده بودند. از زیرچشمبند به بدنهای اش و لاش آنها نگاه می کرد. معلوم نبود کدامها زنده اند و کدامها مرده. بعد از دو روز من را برگرداندند به زندان کرمانشاه. من کماکان نمیتوانستم چیزی بخورم و حتی آب را هم بالا می آوردم و از سردرد رنج می کشیدم. عاقبت من را پیش دکتر بردند. برای اینکه دکتر بفهمد که به سرم ضربه خورده است، گفتم: دکتر من از پله ها افتاده ام. اما دکتر توجهی نکرد و فقط به من چند مسکن داد.، چند روز بعد مجبور شدند من رابه بیمارستان ببرند، اما در آنجا هم دکتر فقط به من گفت که تو صرع داری و هیچ دارویی به من نداد.” در اینجا خانمی از هیات کمسیون حقیقت یاب “خانم آفریقای جنوبی” پرسید: “چرا وقتی که تو راپیش دکتر بردند، نگفتی که شکنجه شده ای؟” گلاویز جواب داد: “برای اینکه بازجویم همراهم بود. اگر می گفتم باز هم شکنجه می شدم. از شکنجه شدن می ترسیدم. یکبار وقتی که بازجویم کیفرخواستم را به من داد که امضا کنم، من بعضی چیزها را امضا نکردم. او چنان سیلی ای به من زد که برای یک لحظه فکر کردم رنگین کمان جلوی چشمانم است. من حتی بعد از آزادی در خانه خودم هم از شکنجه شدن صحبت نمی کردم، مبادا این موضوع از طریق بچه ها به بیرون درز کند و من مجددا دستگیر شوم و بچه هایم دوباره بی سرپرست شوند. اولین باری که من از شکنجه شدن صحبت کردم در دفتر پناهندگی بود. وقتی که ماسول پناهندگی از من پرسید که شکنجه شده ای یا نه؟ من دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه و شروع به تعریف داستان خود کردم.”

گلاویز  ادامه داد: حدود دو ماه سلول انفرادی  بودم. با اینکه هیچ  اعترافی نکرده  بودم و هیچ چیز  علیه من نداشتند، جز اینکه می دانستند  کومله ای هستم،  به من که مادر ۳ فرزند یتیم بودم، ۱۵ ماه حکم قطعی و ۵ سال تعلیقی به مدت ۲۰ سال دادند. در دادگاه وکیلی نداشتم و به من اجازه صحبت داده نشد و کیفرخواست خود را ندیدم. فقط حکم شرع نگاهی به من کرد و من را از اتاق بیرون کرد و دو روز بعد حکم من را صادر کرد.

  مدتی که من در  زندان بودم کسی  نبود که از فرزندان  من نگهداری کند  جز یک خواهر  و برادر نوجوانم.  با تلاشهایی که  دایی ام انجام  داد، اجازه دادند که کوچکترین فرزندم به من سپرده شود. رئیس زندان “نوریان” از همه بیشتر با دختر من بدرفتاری می کرد. وقتی که به او اعتراض می کردم، میگفت: “من به بچه ۴ ساله تو هم، مثل یک زندانی سیاسی نگاه می کنم.” گلاویز و ۳ مادر دیگر را با فرزندانشان در یک اتاق ۳ متر در ۶ متر جا داده بودند، که در آن ۳ تا تخت دو طبقه بود. چون فرزند او ۴ ساله بود، تخت طبقه بالا را به او داده بودند. یکبار که با دختر۴ ساله اش دراز کشیده بودند، بچه از بالای تخت به پایین می افتد و ضربه مغزی می شود. هر چه زندانی ها به در می کوبند و فریاد می کشند، نگهبانان در سلول را باز نمی کنند، تا کمکی به این کودک بکنند. تنها روز بعد با پا درمیانی توابین و شهادت آنها که این کودک از تخت افتاده است، راضی می شوند که کودک را به بیمارستان ببرند. بعد از آن، با اینکه این کودک به شدت به مادر خود وابسته بود، دیگر به او اجازه نمی دادند که به داخل زندان باز گردد. در ملاقاتی که داشتند، بچه التماس ی کرد و می گفت “مامان بگذار من هم بیام تو،” به او می گفتم: “عزیزم، اجازه نمی دهند.” دخترم آنطرف شیشه زار می زد و من اینطرف. یکی از پاسدارها، از شدت گریه دخترم، دلش سوخت و بدون اجازه در را باز کرد و دخترم را به من داد. یکبار خواهر کوچکترم، وقتی که با دخترم ملاقات می کرد، یک نامه از وضعیت خانه و دیگر کودکانم در کفش این دخترم گذاشت، اما پاسدارها نامه را پیدا کردند و غوغا برپا شد که مادران، فرزندان خود را فقط برای خبررسانی به بیرون می خواهند و من و دخترم را به سلول انفرادی تاریکی بردند. بچه از تاریکی اتاق و محیط نا آشنا بیش از حد ترسیده بود و جیغ می زد و می گفت :”مامان بخدا دیگه اینکار را نمی کنم. بگو اجازه بدهند ما از سلول برویم بیرون.” بلاخره بدلیل جیغهای بچه مجبور شدند ما را از سلول انفرادی به بند باز گردانند. بعدا این خانم را در سالن بیرونی دیدم، او را بغل کردم و حال دخترش را پرسیدم. با چشمانی که از شادی و غرور برق می زد، گفت : “او اکنون زن جوانی است و دارد از تز پایان نامه دکترای خود دفاع می کند.” از اینکه رژیم اسلامی ایران موفق نشده، نور امید و زندگی را در این خانواده خاموش کند، خوشحالم. باید به این زن افتخار کرد که با وجود اینکه داغ پدر، همسر، سه برادر و بقیه اعضای خانواده را بر دل دارد، بعد از آزادی از زندان، موفق شده، جان خود و سه کودکش را نجات داده و به کشورهای غربی پناهنده شود.
آقای ؟؟؟؟ پرسید:” در شهادت های خود گفتید که بازجویی ها بعد از نیمه شب انجام می گرفت و وقتی که پاسی از شب گذشته اسامی دوستان دربند شما را برای بازجویی صدا میزدند، مانع خواب شما می شد. آیا اینکار بصورت سیستماتیک انجام می شد؟ “محرومیت از خواب” یکی از انواع شکنجه های ثبت شده در قوانین بین المللی است و کشورهایی که پیمان های بین الملی را امضا کرده اند، حق ندارند از این نوع از شکنجه استفاده کنند.” گلاویز در جواب گفت: “بازجویی ها همیشه بعد از نیمه شبها انجام می شد. مثل اینکه تازه آن موقع یادشان می افتاد که سوال هایشان را بکنند. وقتی که در بند باز می شد و پاسدارها به داخل آمده و اسامی را می خواندند، نفس همه ما در سینه ها حبس می شد. حتی وقتی که اسم ما در لیست نبود، تا صبح از ناراحتی و وحشت اینکه چه برسر دوستان وهمبند های ما در طول بازجویی می آید، خوابمان نمی برد. وقتی که کسی با بدن آش و لاش از بازجویی برمیگشت، همه بدور او جمع شده و سعی می کردیم یکجوری کمکش کنیم تا کمتر درد بکشد. در زندان مهم نبود که از گروه های فکری مختلف بودیم و با هم اختلاف عقیده داشتیم. مهم این بود که همه ما “یک دشمن مشترک و درد مشترک” داشتیم. بودن در زندان و شاهد شکنجه و اعدام دیگران بودن، خودش یک نوع شکنجه بود. هربار که کسی را از بین ما می بردند و اعدام می کردند، این برای ما شکنجه بود. فرقی نمیکرد که جرم او چه بوده است، اعدام او برای ما عذاب آور بود.

آقای  ؟؟؟ مجددا سوال کرد، از گروه کومله  و برادرانتان بگویید. آیا آنها مسلح بودند؟ همسر و پدرتان چطور؟  گلاویز جواب داد: “همسرم  و دوستانش مسلح نبودند. وقتی که نیروهای  رژیم خانه ما را محاصره کرد و به رگبار  بستند، آنها خودشان داوطلبانه، دستهایشان  را بلند کردند و  از زیر زمین بیرون  آمدند. شوهرم می گفت: ما کاری نکرده ایم  که از عواقب آن بترسیم. پدرم هم تاجر بود  و غیر مسلح. وحتی سیاسی هم نبود. برادرم ناصر، برای یک جلسه سیاسی از کردستان  عراق و از میان کوهها می خواست بیاید شهر، اما سرراهش مین گذاشته بودند و کشته شد. کومله ای ها حالت تهاجمی نداشتند و فقط از خود دفاع می کردند. برادرم منصور دار پایگاه کومله بود و نیروهای دولتی حمله کردند و او هنگام دفاع از پایگاه، در درگیری کشته شد. برادرم فاروق، دبیرستانی بود. یکروز که رفته بود مدرسه، یکی از معلم هایش گفت “فاروق فرار کن، چون آمده اند که تو را دستگیر کنند. او هم فرار کرد به مقر کومله. دولت جمهوری اسلامی بقول خودش می خواست “بصورت تهاجمی کردستان را از نیروهای پیشمرگه خالی کند.” آنها منطقه سردشت را توپ باران کردند و در این حمله، ۴ نفر ازجمله برادرم فاروق کشته شدند. وقتی که جسدیک پیشمرگ کرد به دست نیروهای دولتی می افتاد، آن را می گذاشتند توی یک ماشین، و در ماشین دیگر سنگ و گوجه فرنگی گذاشته، در میدانهای شهرهای مختلف می چرخاندند و به اجساد سنگ پرت می کردند. بعضی وقتها هم اجساد را می باستاندبه پیشت مشید و در شهر میکشیدند تا جسد تکه و پاره بشود.

آقای  ؟؟؟؟ سوال کرد:”چطور شد که شما قبل از تمام شدن حکمتان آزاد شدید؟؟ گلاویز گفت:” من ۱۵ ماه حکم قطعی و ۵ سال تعلیقی. در سال ۱۳۶۳،یک  هیئت بازرسی آمد به زندان. آنها پرونده من را چک کردند و چون  دیدند خلخالی همسرم  را اعدام کرده است، به من عفو دادند  و من بعد از ۸  ماه از زندان آزاد شدم.

گلاویز  در پایان اضافه  کرد، بعد از اعدام  شوهرم، دخترم “شنه” به بیماری سرخک دچار شده بود. خاله ام او را به بیمارستان بورد و پزشک برای او نسخه نوشت. اما یکی از نرس های بیمارستان  به نام “عذرا نقش  بندی” که پاسدرا هم بود، کلید داروخانه را برداشته به جیبش گذاشت و اجازه  نداد که داروی شنه  را بخریم. هرچه دکتر به او اصرار میکند  که ما “قسم خورده  یم که به بیماران  کمک کنیم و این  بچه مریز است و  تلف خواهد شد” او زیربار نرفت. خاله ام بچه مریض را به خانه برگردادن و مجبور  شدیم او را به بیمارستانی در کرمانشاه ببریم. شنیدن  داستان این زن،  واقعا سخت و  طاقت فرسا بود. دردهایی  که او کشیده و ظلمتی  که متحمل شده است، قابل بیان نیست. گلاویز به دلیل زن، کرد، سنی بودن از جامعه  مارسالار، شیعه،  ضد دگراندیش مورد ظلم  مضاعف قرار گرفته  بود.

خانمی از جهرم به نام عصمت وطن پرست شهادت داد که سه برادرش، محمود، علی، و منوچهر وطن پرست، دو دخترش اعظم و جلیله صیادی، دامادش غلام خوشبویی، برادران دامادش، سیروس و ساسان خوشبویی، و پسر ۱۱ ساله خواهرش، جواد رحمانی اعدام شدند. در میان گریه می گفت: “خواهرم همین یک بچه را داشت. همین یک بچه را هم اینها اعدام کردند.” خواهر ۱۱ ساله اش صدیقه هفت سال و نیم را در زندان گذراند، زهرا، خواهر ۹ ساله اش، چهار سال در زندان بود. حزب الله ای های جهرم، به تحریک امام جمعه شهر حسین آیت اللهی و علی محمد بشارتی، خانه برادر بزرگ خانم عصمت را، که سه سال و نیم بود مقیم کویت بود، به آتش کشیدند، و خانه خانم عصمت و ۳ خواهرش را که ازدواج کرده بودند، غارت کردند. از پدر خانم عصمت خواسته بودند که شانزده هزار تومان به سپاه برده و جسد محمود را تحویل بگیرد. وقتی که پیرمرد به کمیته مراجعه می کند، می بیند که جسد ۹ تا از دوستان محمود نیز در آنجا است. می گوید “یا همه جسدها را به من بدهید، یا جسد محمود را هم نخواهم برد.” جسدها را به او داده بودند و او با سختی زیاد به کمک یک چوپان، این جسدها را در بیابان های اطراف جهرم دفن کرد. دخترش جلیله را از طبقه دوم خانه به پایین پرتاب کرده و کشته بودند، و هنگامی که خانواده تقاضا کرده بودند که حداقل جسد جلیله را به آنها تحویل دهند، گفته بودند “می خواهیم جسد او را به سگهای خیابان بدهیم.” خانم عصمت وطن پرست و دو تا از دخترانش که از این جنایات و کشتار جان به در برده اند، در جهرم قبر دارند! رژیم برای آزار خانواده آنها، این قبرها را درست کرده است. صدای هق هق گریه‌های مادر عصمت تا ابد با من است، او می‌‌گفت “اینجا هیچکس از جهرم نگفت، هیچکس از گروه قنات حرف نزد.” گروه قنات در جنوب استان فارس، در شهرستان جهرم شکل گرفت. این گروه قربانیان خود را بعد از شکنجه های وحشیانه به قتل رسانده و اجساد آنها را در قنات های اطراف این شهرستان می انداختند. امام جمعه شهر، حسین آیت اللهی، که اکنون فوت کرده است، و علی محمد بشارتی، از بنیانگذاران سپاه، وزیر کشور در کابینه رفسنجانی، و مشاور امنیتی امروز مجمع تشخیص مصلحت نظام، سازماندهی این باند جنایتکار را بعهده داشتند. آنان مسئول قتل چندین همجنسگرا، اسید پاشیدن بر روی زنان، و کشتن چند زن روسپی بودند. حسین آیت اللهی، امام جمعه شهر، در خرداد ماه سال ۶۰ ، فتوا داد که “حزب الله بنا به وظیفه ی شرعی شان باید به خانه کمونیست ها و منافقین بریزند و آنها را طناب بر گردن به مسجد بیاورند.” او در شب هف تیر با کوبیدن عمامه ی خود بر زمین، فتوای قتل فداییان، مجاهدین و همه ی مخالفین عقیدتی و سیاسی خود را صادر کرد. آنان در ۸ تیر احمد حکیم‌ نژاد، از فعالین سازمان مجاهدین خلق را با طناب به پشت یک ماشین نیسان بستند، و او را که بر روی زمین کشیده می‌شد، دور شهر چرخاندند، آنقدر که خونین و زخمی شود. مردم او را به بیمارستان منتقل می کنند. یکی از حزب اللهی های گروه قنات، بنام مصطفی رحمانیان به بیمارستان میرود و با گلوله مغزش را داغان می کند. به حمید غفوری یکی دیگر از فعالین شهر، در حالی که سوار دوچرخه بوده است، با چاقو حمله می کنند و وی را زخمی  می کنند. مردم، پیکر نیمه‌ جان حمید را به بیمارستان رساندند. مجددا مصطفی رحمانیان، پسر حاج باشی، به محض اطلاع از اینکه حمید هنوز زنده است و در بیمارستان بستری‌ست، خودش را به بیمارستان رساند و سوزنِ سرمی را که به دست حمید بود از دستش بیرون کشید و در چشم‌ حمید فرو کرد. سپس او را از بیمارستان بیرون کشیده و با خود می برند. روز بعد جسد حمید را در قنات های نزدیک شهر پیدا می کنند. به این خانواده هم اجازه نمی دهند که جنازه را در گورستان شهر خاک کنند. خانواده مجبور بود چند روزی جنازه را در حمام خانه با یخ نگهداری کند تا چاره ای برای دفن بیابند. خواهر حمید با کمک دیگر اعضای فامیل جسد را شستشو می دهند. او می گفت: “می خواستم جای سالمی در بدنش پیدا کنم که ببوسم. دماغ و سایر اعضای بدنش را بریده بودند. او را تکه تکه کرده بودند. حمید غفوری هنگام مرگ ۱۸ سال بیشتر نداشت و از خانواده ای سرشناس بود. مهبد مقدسی، یکی دیگر از فعالینِ سیاسی شهر را قطعه‌قطعه کردند و جسدش را درون یکی از قنات‌های شهر انداختند. منوچهر هنری از زندان آزاد شده بود، اما گروه قنات بعد از آزادی او و مراجعتش به شهر، او را گرفته، شکنجه داده و می کشند.، گفته می‌شود در ظرف دو هفته‌ى اوّل تیرماه سال ۱۳۶۰ این گروه ده‌ها نفر از جوانان شهر را پس از شکنجه به قتل رسانده و پیکر آن‌ها را درون قنات‌های اطراف شهر جهرم انداختند. خانواده این قربانیان اجازه نداشتند جنازه عزیزانشان را در گورستان عمومی دفن کنند، آنان بالاجبار جسد ها را در زیر پله های خانه یا جائی در باغ دفن کردند.

http://www.bidaran.net/spip.php?article146

آذر،  خانم کردی، از دوران زندانی بودن خود و شکنجه هایی که شده بود، گفت. او به همراه کودک یک ساله خود، که بیماری قلبی داشت دستگیر شده بود و با اینکه فرزندش به کمکهای پزشکی و تغذیه مناسب احتیاج داشت، تا ماه ها اجازه نمی دادند که آذر او را به پدربزرگ و مادر بزرگش بسپارد. آذر که می دید فرزندش تغذیه مناسبی ندارد و روز به روز لاغرتر می شود، می گفت، به بازجویم گفتم: “من زندانی تو هستم، این بچه چه گناهی کرده که باید در زندان باشد؟” و بازجو در کمال بیشرمی گفته بود “بچه تو هم دشمن ما است. همین مشکلی را که امروز با تو داریم، وقتی که او بزرگ بشه، با او خواهیم داشت.” آذر یکی از زنان زندانی است که بازجویش به او تجاوز کرده است، و او با شهامت تمام، هربار در حالی که به گریه می افتد و متاثر می شود، این دستان را بازگو می کند تا همه بدانند که در زندان های جمهوری اسلامی چه گذشته است و جلوی اتفاقات این چنینی در آینده گرفته بشود. آذر می گفت”بازجویم به من می گفت، این سر افراشته تو را خم خواهم کرد. اجازه  نخواهم داد که با این گردن افراشته در خیابان ها قدم بزنی. کاری میکنم که شرمنده و سرافکنده باشی.” اما آذر، امروز نیز، با سری افراشته و قلبی شکسته، در حالی که همسر و دختر بینهایت زیبا وموفقش او را همراهی می کنند، از هر فرصتی برای افشای جنایت های رژیم جمهوری اسلامی استفاده میکند. ویدئو های شهادت آذر در یوتیوب موجود است. نسل جوان ما باید این ویدئو ها را ببینند، تا بدانند که رژیم استبدادی اسلامی ایران، بسر متولدین دهه ۳۰ و ۴۰ چه ها آورده است.

محمد  علی زند کریمی، همسر آذر، از اعدام برادرش رائول گفت. او همچنین از یورش عمومی به تشکیلات کومله در سال ۶۰ گفت. بعد از دستگیری چندتن از افراد کومله، آنان نتوانستند شکنجه ها را تحمل کنند و نام عده ای را لو دادند و در عصر این ضربه بین ۷۰ تا ۱۰۰ نفر در سنندج دستگیر شده، در مدت کوتاهی اعدام شده و در یک گور بی نام و نشان دفن در ااطراف کرمانشاه دفن می شوند. او می گفت” خاوران تنها گورستان دسته جمعی دوران رژیم جمهوری اسلامی نیست، بلکه شناخته شده ترین آن است. در همه استانهای ایران چنین گورهایی وجود دارد و افراد محلی آنها را می شناسند.” محمد علی از کتکها و شکنجه هایی که شده بود گفت و شهادت داد: “هنگامی که دستگیر شدم، یکی از بازجوها که کفش های نوک تیزی می پوشید و متخصص لگد زدن بود و خودم مزه لگدهایاش را چشیده بودم، مرتب میگفت، با همین کفشها به شکم همسرت خواهم کوبید.” او می گفت “من نمی دانستم که او دروغ می گوید و همسرم آذر دستگیر نشده است. ساعتها در این وحشت و اضطراب بودم که به سر جنین چهار ماهه ای که در شکم همسرم است و به سر آذر چه خواهد آمد؟” محمد علی همچنین شهادت داد که به جوخه اعدام مصنوعی برده شده است. او و چند نفر دیگر را با چشم بند به حیاط زندان برده، به درخت بسته و شلیک کرده بودند. میگفت که نمی توانم برای شما تشریح کنم که این نوع از شکنجه چه بسر شما می آورد. از مجموعه ۲۶ نفری که در بند من بودند، ۲۰ نفر از آنها در دادگاه های ۲-۳ دقیقه ای، بدون حضور وکیل،و با فحش و کتک به اعدام محکوم شدند و این حکم در مورد آنها اجرا شد. او در پایان سخنانش گفت “وقتی که در زندان بودم، چند تا از بچه هایی که قرار بود برای اعدام بروند، داشتند فکر می کردند که در وصیت نامه خود چه بنویسند. یکی از آنها که هنوز، حتی هویت و نام واقعی خود را فاش نکرده بود، گفت، من می خواهم یک گل بکشم. همه گفتند: گل بکشی و چی بنویسی؟ گفت: مینویسم برای همه. و بعد این یک روز می رسد به خانواده ام.” سپس محمد علی یک شاخه گل رز سرخ، زیبا و بزرگی را که به همراه داشت بلند کرد و رو به ما تماشاچیان و خانواده های قربانیان دهه ۶۰ کرد و گفت “من این گل را آوردم اینجا، از طرف همه بچه هایی که اعدام شدند، از طرف همه بچه هایی که نجات پیدا نکردند، و آن را تقدیم می کنم به خانواده های این بچه ها” این حرفها همه ما را متاثر کرد و ما، در حالی که اشک می ریختیم، برای او کف زدیم.

حسین  مقدم از آتش گرفتن زندان بندر انزلی و جزغاله شدن ۷ زندانی سیاسی گفت. تعریف کرد که چگونه مسئولین زندان و سپاه، به نیروی دریایی بندر انزلی اجازه کمک کردن و خاموش کردن آتش را نداده اند. آنها از وحشت اینکه مبادا حتی یک زندانی موفق به فرار بشود، جزغاله شدن ۷ زندانی سیاسی را تماشا کردند و هیچ اقدامی انجام ندادند. او از اعدام خواهر جوانش گفت. فاصله دستگیری تا اعدام خواهرش تنها ۱۵ روز بود. در این مدت او را شکنجه کرده بودند وچون نفهمیده بودند که محتویات بولتن خبری ای که حمل میکرد، چی است، به سرعت او را اعدام کردند. حسین به درستی اشاره کرد “ما راه مبارزه علیه رژیم را آگاهانه و با چشم باز انتخاب کرده بودیم. اما پدران و مادران ما چه گناهی کرده بودند که باید در سرما و گرما، ده ها و صد ها کیلومتر فاصله را، برای ملاقات با ما طی می کردند و همیشه با فشار، بی احترامی و توهین های مسئولین زندانها روبرو می شدند؟”

مرد کرد دیگری شهادت داد که به دلیل تشابه قیافه با برادرش که یکی از رهبران حزب دموکرات کردستان بود دستگیر شده بود. پدرش جزو کابینه قاضی محمد بود و پدر و چند تا از برادرانش از زندانیان زمان شاه. از شلاق ها و کتکهایی که خورده بود گفت. هفته ها او را در اتاقی تاریک نگه داشته بودند و او شمارش روزها را از دست داده بود. می گفت “اتاق به حدی تاریک بود که یکبار بجای پنیر یک بچه موش را روی نانم گذاشته بودم که بخورم واز صدای ناله هایش متوجه اشتباهم شدم.” بقول فریدون مشیری،”هیچ حیوانی نمی دارد به حیوانی روا، آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.”

کمال  احمدی شهادت داد: “برادرم از اهالی کردستان بود و هوادار کومله. او در تهران دستگیر شد و تا ۵-۶ ماه ما هیچ خبری از او نداشتیم، تا اینکه به ما ملاقاتی با او در زندان اوین دادند. در این ملاقات کوتاه، چهار مامور دوروبر او بودند و او خیلی تکیده و رنگ پریده شده بود، معلوم بود که شکنجه شده است، نمیتوانست روی پاهایش بایستد و ماموران باید به او کمک می کردند. بعد از ملاقات تهران او گم شد و بعد از ۶-۷ ماه از زندان رضائیه سر در آورد. آنجا دربخاطر شکنجه های زیاد او را همراه چند مامور به بیمارستان برده بودند. یکی از ماموران از همدوره های برادرم در دوران سربازی بود. او پذیرفت که نامه ای از او به خانواده ام برساند. پدرو مادرم م بلافاصله خودشان را به بیمارستان رضائیه رساندند. در بیمارستان، با دیدن وضعیت بد و بدن شکنجه شده او، پدرم گفته بود؛ “اینها از تو چه می خواهند؟ آنچه را که می خواهند به آنها بگو و خودت را خلاص کن. نماز بخوان، با آنها راه بیا.” برادرم جواب داده بود؛ “من یک سرانگشت به آنها نمی دهم، چون اگر یک سرانگشت بدهم، همه چیزم را برده اند. من مقاومت خواهم کرد.” بعد از دوبار ملاقات در رضائیه، برادرم مجددا گم شد، و بعد سر از تهران در آورد. به منزل یکی از اقواممان زنگ زده و گفته بود؛ “من هم مثل پسرعمویم اعدام خواهم شد، خداحافظ.” بعد از مدت تولانو و واسطه های زیاد، توانستیم یک شماره قبر در تهران بگیریم. اجازه هیچگونه عزاداری با ما نداند. در اینجا کمال بشدت متاثر شده گفت؛” این اولین باری است که درباره برادرم حرف می زنم و این برای من خیلی سخت است. من از خانواده ای هستم که ۱۵-۱۶ نفر از بستگانم را از دست داده ام، چه زیر شکنجه، چه با اعدام و چه با حمله به شهرها. مادر مادرم، در هنگام حمله جمهوری اسلامی به شهرها، کشته شد. از داخل هلکوپتر به پیرزن شلیک کرده بودند و او سرش پریده بود. هرگز به مادرم نگفتیم که سر مادرش از بدنش جدا شده بود. دوستانم هم خیلی از این بلاها به سرشان آمده، که یا در زیر شکنجه کشته شده اند و یا زخمی و خون آلود، زنده به گورشان کرده اند. جمهوری اسلامی همه قدرت و نیرویش را برای سرکوب بکار برده، چه در ایران، چه در کردستان، چه شمال، چه شرق و چه غرب.” درد کمال، درد هزاران هموطن کرد ما است، که از فردای انقلاب، آخوندها و حزب الله ای ها، همه حقوق آنها را زیر پا گذاشتند و با اعلام “شیعه” بعنوان دین رسمی، در قانون اساسی کشور، وجود آنها بعنوان شهروند را نادیده گرفتند. هر خواسته آنها را با برچسب جدایی طلبی سرکوب کردند و حاضر به شرکت دادن آنها در امور کشور نشدند. جرمشان این بود که سنی بودند، و احکام دین اسلام را به گونه ای دیگر بجا می آوردند. خمینی هیچ دگراندیشی را تاب نمی آورد.

اما غمگین ترین و دردناک ترین این شهادت ها، شهادت کسانی بود که از کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷، جان بدر برده بودند. آنان، نه تنها سالهای زیادی را در زندان گذرانده و همه جور شکنجه و عذاب را تحمل کرده بودند،بلکه در طول این سالها، بخصوص در تابستان خونین سال ۶۷ ، محکوم به دیدن قتل عام دوستان و همبندی های خود شدند. دوستانی که سالهای زیادی را در زندان با هم گذرانده بودند و شب و روز با هم بودند. همه آنها، علاوه بر زخم های درمان ناپذیری که بر جسم و روحشان خورده است، به عذابی که از زنده ماندن داشتند، اشاره کردند. سالها است که تلاش می کنند، گذشته را به فراموشی بسپارند، اما گذشته و یاد یاران و دوستان جان باخته شان، آنان را رها نمی کند. درد جسمی، کمرهای داغان شده، انگشتان پای از کار افتاده، کتفهای دردناک و از جا در رفته، نخاع های آسیب دیده، استخوان های شکسته، یکطرف، کابوسهای شبانه، افسردگی، و غم از دست دادن عزیزانشان از طرف دیگر، آرام و قرار را از آنها گرفته است. داستان تلخ آنها، تراژدی ای که در آن گرفتار آمدند، نه خواب و خیال است و نه رویا، بلکه یک واقعیت تلخ و دردناک است که به وقوع پیوسته است و آنها باید تا پایان عمر با آن دست و پنجه نرم کنند. تقریبا ۳۰ سال از این جنایات می گذرد، اما متاسفانه هنوز شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی و دگر اندیشان در کشور بلا زده ما تکرار می شود، و نسلی جدید را به خاک و خون می کشد.

این آلام و مسائلی که برای ما وجود داره،  نه فقط برای من ،  اینقدر فجایع شدید است که همه ما می توانستیم متاثر بشویم. سال ۵۹ که من دستگیر شدم، در اتاق ما از ۱۵ ساله بود تا ۳۲-۳۳ سال.  مسن ترین فردی که در بند ما بود، ۳۳ ساله بود.  مسن های ما هم جوان بودند. هیچوقت شما  را ول نمی کند. هیچوقت. وقتی که من به تابستان  ۶۷ فکر می کنم. میگم که چی درست بوده؟  انتخاب من درست بوده یا نبوده؟ تا آخر عمر هم ولت نمی کنه این سوال. تا ابد این تو رو ول نمی کنه. براش هم پاسخی نداری. نا فقطاون بچه هایی که نمی دونستند و اعدام شدند، یعنی چون خیلی ها نمی دانستند و اعدام شدند.

اعدام آقای چراغی از موج اعدامهای دسته جمعی بود که برای مبارزه با “ضد انقلاب” در کردستان اتفاق افتاد. درپی مذاکرات حزب دمکرات کردستان ایران و مهدی بازرگان نخست وزیر دولت موقت، درگیریهایی شدید و گاه مسلحانه بین سپاه پاسداران و پیشمرگان (قوای مسلح حزب دمکرات کردستان) به خصوص در شهرهای سنندج (استان کردستان) و پاوه (استان کرمانشاه) رخ داد که به اختلافات بالاگیرنده بین دولت مرکزی شیعه و استان عمدتاً سنی نشین کردستان در مورد حقوق و نقش اقلیتها در تدوین قانون اساسی، تعیین مذهب شیعه به عنوان دین رسمی کشور، و مخصوصا مساله خودمختاری کردستان مربوط می‌شد. به دنبال این درگیریها که به تلفاتی چند منجر شدند، خمینی در فرمان ٢٧ مرداد ١٣۵٨ به نیروهای نظامی و انتظامی دستور داد “به سوی پاوه رفته و غائله را ختم کنند…” در همان فرمان وی برای تشویق به شدت عمل، قوای انتظامی را نیز تهدید کرد: “اگر با توپها و تانکها و قوای مجهز تا ٢۴ ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسئول می‌دانم… و در صورتی که تخلف از این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی می‌کنم” (کتاب “صحیفه امام” جلد ٩، صفحه ٢٨۵). روز ٢٨ مرداد، آیت الله خمینی حزب دمکرات کردستان را “غیر رسمی و غیر قانونی” اعلام کرد و آن را “حزب شیطان” خواند. وی اشاره کرد که برخی از این “مخالفان اسلام” با جمهوری اسلامی مخالفت کرده و رفراندم [١٢ فروردین] را تحریم کردند” (کتاب “صحیفه امام” جلد ٩، صفحه ۳۱۱ ). به دستورخمینی، آیت الله صادق خلخالی عازم غرب ایران شد و در مصاحبه‌ای با خبر نگار روزنامه اطلاعات اظهار داشت: “من به تمام مناطق کردستان سر خواهم زد و… تمام کسانی که در این توطئه خونین دست داشته‌اند را دستگیر و به سزای اعمالشان خواهم رساند” (کتاب “ایام انزوا” صفحه ٩۶). بر اساس گزارش منصور بلوری، حداقل ۵٨ شهروند کرد ظرف ١٠ روز توسط حجت الاسلام صادق خلخالی اعدام شدند. اعدامهای دسته جمعی و نبرد سخت مسلحانه تا ماه‌ها در منطقه ادامه داشت.

دستگیری و اعدام
آقای چراغی روز ٢٠ مرداد سال ١٣۵٨ در منزل شخصیش در پاوه دستگیر شد. طبق اطلاعات موجود، مامورین حکم بازداشتی با خود نداشتند. به نوشته روزنامه کیهان: “آیت الله صادق خلخالی… پس از بازدید از کلیه مناطق خسارت دیده شهر از جمله بیمارستانی که توسط مهاجمین به وضع دلخراشی تخریب شده… به بررسی پرونده مجرمین این حادثه پرداخت و پس از ١۴ ساعت شور و رسیدگی” ٩ نفر را، از جمله آقای چراغی، به اعدام محکوم کرد (روزنامه کیهان، ٣٠ مرداد ١٣۵٨). آیت الله خلخالی این جلسه را “یک دادگاه انقلابی صحرایی” نامید (کتاب “ایام انزوا” صفحه ٩۵). حاکم شرع کرمانشاه “شایعاتی در مورد اعدام بدون محاکمه چپی‌ها” را تکذیب کرد (روزنامه کیهان، ١ شهریور ۱۳۵۸ ). خلخالی در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: “کلیه اعدام شدگان… در بازجویی اعتراف کردند که در حمله مسلحانه به پاوه دست داشته‌اند” (کتاب “ایام انزوا” صفحه ٩۶). سازمانهای بین المللی حقوق بشر بارها دولت جمهوری اسلامی ایران را به خاطر اعمال سیستماتیک شکنجه‌های شدید و استفاده از سلولهای انفرادی جهت گرفتن اعتراف از زندانیان محکوم کرده اند و صحت اعترافاتی را، که تحت فشار از متهمان گرفته شده است، مورد پرسش قرار داده‌اند. آیت الله خلخالی آقای حبیب چراغی و دیگر زندانیان را “مفسدین فی الارض و محارب با خدا و رسول خدا” شناخت و به مرگ محکوم کرد (روزنامه کیهان ٣٠ مرداد ١٣۵٨). بر اساس نوشته‌های آیت الله خلخالی، تعدادی از علما و مردم پاوه به نزد وی آمدند و درخواست کردند که دستور عفو صادر کند. وی پاسخ داد: “عفو فقط از رهبر انقلاب… باید صادر شود” (کتاب “ایام انزوا” صفحه ٩٧). بر اساس اطلاعات موجود در فرم، آقای چراغی روز ٢٨ مرداد ١٣۵٨ اعدام شد. روزنامه کیهان اعلام کرد آقای چراغی ساعت ۶ بامداد ٣٠ مرداد ١٣۵٨ در همان محل درگیری که پاسداران در آنجا کشته شده بودند، تیر باران شد.

« فرمان امام به عنوان فرمانده کل قوا  درباره حوادث پاوه ۲۴ شهررمضان ۹۹   ۲۷ مرداد۵۸

ازاطراف ایران گروههای مختلف ارتش وپاسداران ومردم غیرتمند تقاضاکرده اند من دستوربدهم به سوی پاوه رفته، غائله را ختم کنند .  من از انان تشکر می کنم وبدولت وارتش وژاندارمری اخطارمیکنم، اگرباتوپهاوتانکهاوقوای مسلح تا۲۴ ساعت دیگرحرکت  بسوی پاوه نشود، من همه را مسئول میدانم.

من به عنوان ریاست کل قوا برئیس ستاد ارتش دستورمیدهم که فورا باتجهیزکامل عازم منطقه شوند وبه تمام پادگانهای ارتش وژاندامری دستورمیدهم که بی انتظار دستوردیگروبدون فوت وقت باتمام تجهیزات بسوی پاوه حرکت کنندوبدولت دستورمیدهم وسایل حرکت پاسداران را فورا فراهم کند .

تادستور ثانوی، من مسئول این کشتاوحشیانه راقوای انتظامی میدانم ودرصورتیکه تخلف ازاین دستورنمایند با انان عمل انقلابی میکنم .  مکرر ازمنطقه اطلاع میدهند که دولت و ارتش کاری انجام نداده‌اند . من اگرتا۲۴ ساعت دیگرعمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش وژاندارمری را مسئول می دانم .   والسلام روح اله الموسوی  الخمینی ۲۷ مرداد ۵۸»*۸ـ روزنامه های کیهان واطلاعات و…ص.ص ۱و۲ شنبه ۲۷ مردادماه ۱۳۵۸شماره ویژه . این متن دقیق اعلامیه خمینی است  که درا ن روزمنتشر کرد .

بعد ازاین فرمان جنگ افروزانه، عصرهمین روز(۲۷ مردادماه )نمایند گان مجلس خبرگان که۷۴ نفربودند درقم با اقای خمینی ملاقات کردند. خمینی که خشمگین است ، شروع به سخنرانی می‌کند. او درگفتارجاهلانه‌اش همه پرنسیبهای اخلاقی ودینی را بعنوان یک‌ روحانی که با اولین نمایند گان انتخابی مجلس خبرگان سخن میگویدزیرپاگذاشته وسخنانش رامتوجه اوضاع کردستان می‌سازد .!!این بخشی از سخنرانی خمینی است.

«…. مرزها را ازاد کردند، قلمهارا ازاد کردند، گفتار را ازاد کردند، احزاب را ازاد کردند، به خیال اینکه اینها یک مردمی هستند ….

اینها خرابکارند، دیگربا این اشخاص نمی شود با ملایمت رفتار کرد…. اینها یک جمعیت خرابکار هستند یک جمعیت فاسد هستند .

اینها رامانمی توانیم که بگذاریم که هرکاری که دلشان می خواهد بکنند.  حالاهم اعتراض کرده اند که خود شماها دارید اینکارهارامیکنید .  نظیرانهاکه پریروز وچندروز پیش ان خرابکاری راکردند… خودشان ایجاد غائله میکنند بعد گردن مردم میگذارند .  حالا هم درروزنامه‌هادیدم که انها عزالدین حسینی فاسد وهمین قاسملوی فاسد که لابد اینجا نیست می گویند که خود پاسدارهاکه امدند مردم را به این وضع دراوردند .  درصورتیکه  سر پاسدارها را بریدند، بچه ها را چه ها که نکردند . یکچنین مردمی هستند … با اینها باید باشدت رفتار کردوبا شدت رفتار می کنیم ..»رادیوتلویزیون تهران ساعت ۲۰ روز۲۷٫ ۵٫ ۱۳۵۸

(علاقمندان می توانند متن کامل این سخنرانی را که  درروزنامه‌های روز۲۸ مردادماه چاپ شده است ، بخوانند ) *۹ ـ  روزنامه کیهان واطلاعات ص .ص . ۱ و۲   ۲۸ مردادماه ۱۳۵۸ ( ۱۷ اوت ۱۹۷۹ )