کنکاشی پیرامون جایگاه عنصر آگاهی و آگاه

راوى
December 09, 2019

راوى : کنکاشی پیرامون جایگاه عنصر آگاهی و آگاه «كمونيسم راه حلِ راستين تعارضِ بين انسان و طبيعت، و بين انسان و انسان است: راه حل راستين تعارض بين وجود و هستي،

+++

کنکاشی پیرامون جایگاه عنصر آگاهی و آگاه

 «كمونيسم راه حلِ راستين تعارضِ بين انسان و طبيعت، و بين انسان و انسان است: راه حل راستين تعارض بين وجود و هستي، بين عينيت‌يافتگي و اثبات خويشتن، بين آزادي و ضرورت، بين فرد و نوع است. كمونيسم حل معماي تاريخ است و خود را همين راهِ حل مي‌داند. بنابراين، كلِ حرك تاريخ، هم كنشِ بالفعلِ تكوينِ كمونيسم زايش وجود تجربي‌اش است و هم براي آگاهي انديشه‌ورز آن، حركت درك شده و شناخته شده‌ی شدايند آن….» [1]

کمونیسم راه حل و پاسخی تاریخی به ضرورتی تاریخی است و اصلاً سرمایه‌داری خود به‌عنوان یک عصر و دورهء مشخص تاریخی با سطح معینی از رشد و تکامل نیروهای مولدهء تولیدی، امکان و ظرفیت کمونیسم را آفرید و با بازتولید هر باره خود این ظرفیت عینی را نیز به اشکال مختلف بازتولید می‌کند. توان و ظرفیتی که در نظامات ماقبل‌اش وجود نداشت و نمی‌توانست وجود داشته باشد. اما این تنها امکان و ظرفیت آفریده شده در این عصر و مرحله نیست و امکانات رئالی مانند بربریت یا حتی نابودی بشر نیز عینی‌اند و کمونیسم آینده و سرنوشت اجتناب‌ناپذیر و حتمی بشر نخواهد بود. اما چگونه می‌توان این ظرفیت و امکان صِرف در میان امکان و ظرفیت‌های مخرب دیگر در وضع موجود را به جهانی فعلیت‌یافته تبدیل ساخت؟ اگر کمونیسم «راه حل راستين تعارض بين وجود و هستي، بين عينيت‌يافتگي و اثبات خويشتن، بين آزادي و ضرورت، بين فرد و نوع» است و جایگاهش بدین‌سان در امر رهائی انسان برجسته و تعیین‌کننده می‌شود پس کمونیست‌ها به‌عنوان پیش‌گامان آگاه به این راه حل تاریخی چه نقش و جایگاهی در امر رهائی انسان پیدا می‌کنند؟ موضوع مهمی که دغدغهء این نوشته است و صحبت اینجا عمدتاً حول چند و چون این تبدیل و «حركت درك شده و شناخته شده‌ی شدايند آن» خواهد بود.

جایگاه جنبش چپ و کمونیستی از یک طرف و نقش و جایگاه توده‌ها و به‌طور مشخص طبقهء کارگر هم در دورهء تدارک انقلاب و هم دوران گذار با توجه به تجارب مثبت و منفی دو انقلاب روس و چین موضوعات مهمی هستند که به‌درستی اذهان بسیاری از نیروهای چپ و کمونیست را به‌خود جلب کرده و در کانون توجه آنها قرار داده است. درک و تصویر روشنی از چند و چون بدیل سوسیالیسم- کمونیسم در واقع روشنائی بخشیدن به راه رفتن و چگونگی این شدایند درك شده و شناخته شده هم هست و به بسیاری از مسائل امروز در ارتباط با چگونگی تدارک انقلاب و شیوهء مبارزه نیز پاسخ می‌گوید. ضرورتی که باید پاسخ‌اش داد تا بتوان پیشرَوی کرد. در پاسخ به این ضرورت عینی که در عین حال چشم‌انداز تاریخی هم هست اختلافات نظری بروز می‌کند که مسلماٌ ربط دارد به دیدگاه و چشم‌انداز و درک‌های مختلف از دوران گذار، از سوسیالیسم و حتی نظام سرمایه‌داری که انقلاب در درون آن به‌عنوان کنشی آگاهانه و هدفمند صورت می‌گیرد. طرح و مدل «جنبش‌های خودگردان و خود رهبر» یکی از این پاسخ‌های نظری است که ادعای داشت راه حل دیگری را داشته و حول این راه حل نظرپردازی می‌کند. تازه بعد از ارزیابی راه حل ارائه شده می‌توان راجع به چند و چون اعتباری آن نظر داد و تا حدی روشن ساخت که آیا این «راه حل» خود از یک بیراهه گام به بن‌بست دیگری نمی‌گذارد؟ ببینیم مسئله چگونه است؟

تغییر و تحول کمی- کیفی جنبش‌های اجتماعی

انقلاب حرکتی آگاهانه است… هدف و جهت دارد. پس صحبت بر سر عنصر شناخت و آگاهی و در نتیجه چگونه آگاه‌شدنِ توده‌هاست. بر سر افق‌دار شدن جنبش‌های اجتماعی و آشنا شدن آنها با بدیلی که برای آن مبارزه می‌کنند. بر سر چند و چون این تغییر و تحول از سطح مبارزاتی اقتصادی به انقلابی آگاهانه، درک‌های مختلفی وجود دارد که استنباط‌های اکونومیستی- دترمینیستی یکی از رایج‌ترین آنهاست. درکی که در تحلیل از تغییر و تحولات کمی و کیفی مبارزه و جنبش‌های اجتماعی می‌پندارد که انسان دردمند در جامعهء سرمایه‌داری از درد اقتصادی آغاز می‌کند، این مبارزه اقتصادی در ادامه سیاسی می‌شود، سیاست در برخورد با دیوارها و موانع نظام رادیکال شده و این رادیکالیسم به انقلاب منجر می‌شود. جنبش‌ها از مرحلهء خودروئی و خودپوئی تا خوداندیشی و خودگردانی و خودرهبری به‌مثابه پروسه‌ای خطی و سریالی و درکی ساده از روابط علی. حرکتی صراط مستقیم و جبری از آغاز تا پایان… ادعایی که تا امروز فقط افسانه‌اش را شنیدیم و هنوز تاریخ آن را بدین‌گونه تجربه نکرده است.

سرمایه‌داری نظامی خنثی و نظاره‌گر نیست و بنا بر شهادت تاریخ منتظر نمی‌ماند تا پروسهء تبدیل کمیت «پراتیک» جنبش‌های جاری و خودانگیخته‌ی موجود بلاواسطه تا مرحلهء کیفی انقلابی آگاهانه طی شود. اگر این‌گونه بود که حداکثر در اوایل قرن بیستم بساط سرمایه‌داری برچیده و جامعه کمونیستی برپا شده بود. توده‌ها غرق در نظام‌اند. اسیر چرخهء مدام و مستمر تولید و بازتولید انسان بیگانه شده با خود و جهان. این تبدیل کمی- کیفی مبارزه در این شرایط عینی است نه در شرایط متعارف آزمایشگاه. سرمایه‌داری دیو افسانه‌ها نیست بلکه شیوهء کار و زندگی انسان در نظامی که شورش و قیام‌های حق‌طلبانهء بسیاری را فعالانه ساقط کرده و بهتر است این پروسه را با در نظر گرفتن تمامی واقعیت نظام حاکم آن‌گونه که در عالم واقع هست و کارکرد دارد، توضیح دهیم. بر بستر «کار بیگانه شده، انسان بیگانه شده، زندگی بیگانه شده و انسان [از خود] بیگانه» در تمام حالت‌های وجودی نظام سرمایه‌داری که در مطلوب ترین حالت‌اش بقول مارکس برای طبقه کارگر چیزی بیش از نتایج ناگزیری مانند «خرفت»ی هر چه بیشتر و «تنزل تا سطح ماشین و نوکر مطیع سرمایه شدن، رقابت با هم سرنوشت طبقاتی و ماشین و قربانی کردن ذهن و جان‌شان…» به ارمغان نمی‌آورد. بر بستر سرکوب و استحالهء تمامی جنبش‌های خودجوشی که فعالانه توسط دستگاه سیاسی ایدئولوژیکی سرمایه‌داری ساقط شده و می‌شوند. ما فعلاً اینجای تاریخ هستیم و با این انسان و جامعه سروکار داریم نه آن آینده و جهانی که در آن «ازخودبيگانگي، مقهورِ انسان» شده است. مسئله امروز در وهلهء اول چگونه پاره کردن این زنجیرهء از خود بیگانگی در نظام سرمایه‌داری است تا به‌واسطهء آن تازه فرصت محو و نابودی چهار رکن و کلیت جهان کهنه‌شدهء سرمایه‌داری فراهم شود. واکنش انسان ستم‌دیده به‌طور خودجوش و خوانگیخته در جامعهء سرمایه‌داری به معضلاتی مانند گرسنگی و فقر و ستم به‌درستی واکنشی حسی است. ولی «حسي كه زندانيِ نياز عملي خامي باشد، صرفاً حسي محدود است. براي انسان گرسنه شكل انساني غذا مطرح نيست، بلكه فقط شكل انتزاعي‌اش اهميت دارد. اين شكل انتزاعي نيز مي‌تواند در خام‌ترين صورت خود حضور داشته باشد و سخت بتوان گفت كه اين گونه خوردن چه تفاوتي با خوردن حيوانات دارد.» [2]

حتی وقتی این واکنش حسی در نقطه‌ای به سوال و پرسش نظری تبدیل شده و فراتر از آن سیاسی شود فوراً صحبت این خواهد بود که چه سیاستی؟ چه نوعی از سیاسی شدن؟ سیاست و برنامهء انقلابی یا سیاست بورژوائی و ارتجاعی؟ اینجاست که در واقع به‌طور مشخص به ضرورت پاسخ داده می‌شود. اینجاست که مسئله اگاهی و افق و چشم‌اندازها برجسته شده و حتی نقش تعیین‌کننده پیدا می‌کند و نمی‌شود سرنوشت آن را به بخت و اقبال خودجوشی و خود شدن «پراتیک» سپرد و بدون هیچ اساسی خوش‌بین بود که توده‌ها در روند مبارزات جاری‌شان خودبخود و بلاواسطه به این افق و چشم‌انداز انقلابی رسیده و واکنش حسی‌شان به کنشی عقلانی ارتقاء می‌یابد. این روند را باید عقلانی کرد تا به کنشی آگاهانه تبدیل شود. این هم تبدیل پروسهء جوشش آب در شرایط متعارف آزمایشگاه نیست و در عالم واقعیت این تبدیل باید در جهان کاملأ وارونه‌ای صورت گیرد که معمولاً افکار و فرهنگ و جهان‌بینی توده‌ها به‌طور مستقیم و غیر مستقیم تحت تاثیر شدید طبقه و نظام حاکم است و نمی‌تواند خودبخود فرای چارچوب وضع موجود رفته- رادیکال و انقلابی شده و ضد سرمایه‌داری شود. از خودبیگانگی که از فرآیند کار در شالوده‌ها آغاز شده و با کمک تمام دم و دستگاه عظیم روبنای سیاسی- ایدئولوژیک و فرهنگی و بعضاً مذهبی طبقهء حاکم به اوج می‌رسد. طبقهء حاکم فقط به زور سرکوب مادی نمی‌تواند حاکمیت خود را حفظ کند و باید این فرادستی را مداماً با کمک دم و دستگاه عظیم روبنای سیاسی- ایدئولوژیک به روز شدهء خود نیز در ضمیر توده‌ها به‌عنوان سرنوشتی ابدی و پذیرفته‌شده نهادینه کند.

نقطهء عزیمت مبارزهء توده‌ها امری در خود و محدود به جائی که مثلاً جنبش کارگری ایران یا به‌طور مشخص‌تر کارگران هفت تپه یا فولاد ایستاده‌اند، نیست یا دقیق‌تر نباید باشد. بعد از گذشت حداقل دو قرن مبارزهء طبقاتی پرولتاریا در عصر سرمایه‌داری، این نقطهء عزیمت شامل تجارب و انباشت نظری غنی و پرباری خواهد بود که حاصل حداقل دو قرن مبارزه جهانی این طبقه است و كل غناي حاصل از دوره‌هاي پيشين تكامل‌اش را در برمي‌گيرد. ثمرهء راه سخت و پر تلاطمی که طی شده و قرار نیست هر باره توده‌ها و جنبش کارگری در هر منطقه و کشور و اعتراضی دو قرن به عقب برگشته و با حرکت از همان نقطهء عزیمت هر شکستی را صد باره تجربه کند. این درکی ایستا از اعتلای سیاسی جنبش‌های جاری و چند و چون روند آگاه شدن توده‌ها و تبدیل آنان به یک نیروی مادی برای انقلابی است که در گام اول با کسب قدرت سیاسی آغاز می‌شود. درک ناکارآمدی که جایگاه عنصر آگاهی و آگاه را به‌عنوان حیاتی‌ترین فاکتور انقلاب به هیچ یا با اکراه به شریکی مطیع و تابع در عقب صف جنبش‌های جاری و نهادهای مدنی آنها تقلیل داده و آگاهی و عنصر آگاه یعنی کمونیسم و کمونیست‌ها می‌شوند محصول «بلاواسطه و بلافاصلهء» همین جنبش‌های خودپو و نهادهای مدنی که قرار است بی‌واسطه تا مرحلهء سوسیالیستی و کمونیستی تکامل یابند. طیفی از این دیدگاه پا را فراتر نهاده و کمونیسم را به‌عنوان آلترناتیوی حی و حاضر یعنی همان جنبش‌های خودجوش توده‌ای در بطن جامعه تعریف کرده و بی‌دلیل نیست که هر باره در پس حرکت‌های خودانگیختهء توده‌ها در انتظار انقلاب خودجوش قرن شماری می‌کنند.

انقلاب کمونیستی افقی است که باید راهش گشوده و پیموده شود. خودبخودی نیست و خیلی خوب هم امکان «سوخت و سوز» دارد و این نیز یکی دیگر از ظرفیت‌های عینی است که در نظام سرمایه‌داری جامعهء بشری را تهدید می‌کند و تاریخ تجربی هم مهر تائید بدان زده است. تناقض و سختی کار اینجاست که انقلابی آگاهانه را باید در همین وضعیت وارونه و از خودبیگانگی عمومی تدارک کرد و با وجود تمام این عقب‌افتادگی‌های مادی و فکری که توده‌ها از آن رنج می‌برند انقلابی آگاهانه و هدفمند تدارک و سازماندهی کرد. تودهء ناآگاه و از خود و جهان بیگانه‌ای که اگر آگاه شود خود چارهء دردهاست و می‌تواند جهان را دگرگون سازد. حل این تناقض (نه کتمان کردن یا فرار از آن) یکی از شروط اصلی پیروزی و پیشروی انقلاب است.

 مردم از وضع موجود ناراضی‌اند و مدام این نارضایتی را به اشکال مختلف در جنبش‌های به حق اعتراضی نشان داده و حتی تا مرحلهء قیام و تغییر حکومت‌ پیش می‌روند… توده‌ها تا اینجا فقط گوشه‌ای از توان خود را آزاد می سازند. زیرا این یک آزادسازی آگاهانهء ظرفیت و نیروی خفتهء آنان نیست و بالتبع تمام توان و ظرفیت‌ها آزاد نشده و آنچه نیز فعلیت می‌یابد فوراً به بخشی از جذب و دفع وضع موجود تبدیل می‌شود. فقط وقتی آگاه شد و دریافت که چه می‌خواهد و برای چه و چگونه مبارزه می‌کند تازه می‌توان از «خواست» کمونیسم در جنبش‌های اجتماعی صحبت کرد. علمی که باید مانند هر علم و دانش دیگری آموخته شود و با بستن بی‌ربط و با ربط دم عنصر آگاه به سازوکارهای فلسفهء نخبه‌گرایی نمی‌شود جایگاه عینی‌اش را به‌عنوان راه حلی تاریخی از بیخ و بن انکار کرد و در کنار نیچه‌ایسم و فلسفهء «ابرانسان، نوابغ، ذوات بزرگوار»ی که به هیچ قاعده و ضابطهء اخلاقی در سیر بسوی اوج، بسوی نبرد و پیروی پایبند نیستند و نمی‌توانند باشند، نشاند و مهر بطالت بر آن زد.

توان، ظرفیت – فعلیت‌یابی توان و ظرفیت

ظرفیت عینی یعنی نیروی بالقوه… امکانی که به‌طور عینی وجود دارد، ولی بالفعل نیست… اگر شد این دیگر نه یک امکان صرف بلکه واقعیت جاری شده است. پس اگر صحبت بر سر توان و ظرفیت‌های انقلابی در جامعهء سرمایه‌داری می‌کنیم قبل از هر ظرفیتی و مقدم بر آنها طبقهء کارگر خود به‌عنوان سوژه تاریخی اصلی‌ترین ظرفیت عینی انقلاب کمونیستی است و در صدر تمام توان و ظرفیت‌های دیگر قرار دارد. ظرفیتی که خود نظام سرمایه‌داری آفریده و مدام در حال بازتولیدش است و بهتر است بجای بحث بر سر مسائل ثانوی مانند اشکال مختلف تشکیلاتی مبارزه این مسئله را با شاخص‌ترین نمونهء این ظرفیت‌ها یعنی وجود و هستی خود طبقهء کارگر پیش ببریم. یعنی نشان داده شود که کجا و چطور این ظرفیت عینی عظیم که در واقع سوژه تاریخی هم هست بلاواسطه و بر اساس مبارزات جاری‌اش آگاه و در نتیجه از سوژه‌ای بالقوه به سوژهء بالفعل تبدیل شده است؟ به عنوان سرنوشت اجتناب‌ناپذیر همان مبارزه‌ای که نقطهء عزیمت و آغازش «پرسشی نظری» نبود بلکه واکنشی حسی به گرسنگی و فقر و درد که به میل خود نمی‌شود آن را «مبارزه علیه این نظام و شعار لغو و دگرگونی سرمایه‌داری» تعریف کرد. «علیه این نظام» یعنی علیه شیوه و روابط و مناسبات سرمایه‌داری و «لغو و دگرگونی سرمایه‌داری» یعنی براندازی این نظام و جایگزینی آن با بدیل سوسیالیستی- کمونیستی. بدون این بدیل دگرگونی رادیکال هم معنا ندارد. جنبشی «ضد سرمایه‌داری» که نه تنها سرمایه‌داری را از بنیاد نفی می‌کند بلکه بدیل روشنی را به‌عنوان اثبات نوین در مقابل‌اش قرار می‌دهد. مبارزه‌ای که دست به ریشه برده و خواهان دگرگونی بنیادی جهان است. ضد سرمایه‌داری یعنی این و نه آن واکنش حسی اولیه. این تجسم تقلیل‌گرانه از بدیل کمونیستی حتی در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری با وجود عدم بسیاری از سد و موانع و عقب‌افتادگی‌هائی که مختص کشورهای تحت سلطه است، جائی از اعرابی ندارد و در بهترین تجسم رفرمیسم و ترهات سیاسی- ایئولوژیکی و تشکیلاتی بورژوائی حاصل روندی بوده است که چپ خودگردان هنوز امید واهی به آن دارد. نگاهی به وضعیت طبقهء کارگر در یک قرن گذشته بخصوص در کشورهای پیشرفتهء سرمایه‌داری و سندیکاها و اتحادیه‌ها یا هر ظرف تشکیلاتی کارگری دیگر انداخته و بپرسیم چرا این «امکانات تجربی و پراتیکی» بدون وساطت کمونیسم و کمونیست‌ها هرگز راهش به انقلاب کشیده نشد و نه تنها فعلیت‌یابی انقلابی نکرد بلکه اغلب به سد و مانعی در برابر انقلاب تبدیل شد؟

«دو وجه‌ وجودی» از مرحلهء ظرفیت و نیروی بالقوه انقلاب تا مرحلهء نیروی آزادشده و بالفعل انقلابی که تحولی کیفی آنها را از هم متمایز می‌کند و به زور فلسفه و «حركت دوراني» نمی‌شود تخم مرغ را مساوی جوجه کرد یا یک چیز سوم خیالی و غیر واقعی که چهار پا و دو پا و سه پاست اختراع کرد. آن «انساني كه در او خودشكوفايي‌اش همچون ضرورتي دروني، همچون يك نياز، وجود دارد» باید پرورش یافته و ساخته و پرداخته شود. ساختی که مصالح‌اش را خود نظام سرمایه‌داری فراهم کرده است. این انسان و این جامعه محصول خود شدن‌ها نیست و خودجوش به این منزلت عالی نمی‌رسد. تفاوت ظرفیت عینی با حالت فعلیت‌یافتهء جهش و تحولی کیفی و ماهوی است و در این تغییر چیزی به چیز دیگری تبدیل می‌شود. ظرفیت عینی کمونیسم فقط امکان بالقوه در میان امکانات مخرب دیگری است که فعلیت‌یابی‌اش به نظر کمونیست‌ها باید آگاهانه و هدفمند صورت گیرد. وگرنه طبق معمول این ظرفیت‌های انقلابی مدام در حال جذب و دفع شدن در سیستم موجودند.

تا جائی‌که می‌دانیم انسان تنها موجود شناخته شده است که می‌تواند جهان بیرونش را برای رفع نیازهای مادی و معنوی خود بر خلاف زنبور عسل، آگاهانه- هدفمند و با طرح و برنامه قبلی تغییر دهد. اگر اینطور نبود که بعد از خواندن مباحثات کار بیگانه شده در دست‌نوشته‌های فلسفی و اقتصادی مارکس باید از فرط ناامیدی، مبارزه برای انقلابی آگاهانه و هدفمند را میخ دیوار کرده و دق مرگ می‌شدیم. کار بیگانه شده در سرمایه‌داری بستر پهن شده است، ولی انسان از خود بیگانهء ما هم انسانی با توان و توانائی عالی تعقل و تفکر و اندیشه است. سرمایه‌داری خود با تضادهای متعدد آشتی‌ناپذیر و لاینحل‌اش در یک پروسهء مدام تعادل و عدم تعادل توده‌های محروم و ستمدیده را به عرصهء مقاومت و مبارزه در سطوح مختلف می‌کشاند. نظامی بحران‌زا که پیوسته کله پا شده و شرایط مساعدی برای پاره کردن زنجیرهء از خود بیگانگی فراهم می‌شود. شرایطی برای تعین‌یافتگی و مصرف اگاهانهء توان توده‌ها و سوژهء تاریخی به یمن تعقل و اندیشه و آگاهی و تبدیل آن به یک نیروی مادیِ آزادشده. شرایطی که جایگاه اندیشه و آگاهی تعیین‌کننده شده و تبعاً جایگاه و نقش عنصر آگاه و در نتیجه کمونیست‌ها برجسته می‌شود. این جایگاه تعیین‌کننده اصلآ تحمیل شده است و نمی‌توان شانه از بار گران آن خالی کرد و بعد برای توجیه فرار از تقبل مسئولیت، واقعیت عینی و تاریخ را تحریف کرد. کمونیسم تنها آلترناتیو و بدیل رهائی و نجات انسان است و کمونیست‌ها پیش‌قراولان این راه حل تاریخی.« كمونيسم حل معماي تاريخ است و خود را همين راه حل مي‌داند»… گذار و شدایندی آگاهانه با شناخت از ضرورت و راه حل تغییر آن. راه پر پیج و خمی که گذارش اجتناب‌ناپذیر نیست و آگاهانه و هدفمند باید پیشروی کند. شناخت علمی لازم دارد. شناختی که کمونیست‌ها از آن خود کرده و حامل و ناقل آن هستند. پس راهبری و رهبری کمونیستی الزام تاریخ است و حزب کمونیست تبلور جبر و تقسیم کاری که انقلاب راهش را در آن می‌پیماید. حال اگر کمونیست‌ها این وظیفه و مسئولیت را بر عهده گرفته یا حتی حرفش را بزنند از چپ و راست از چپ مدرن و دمکرات و آزادی‌طلب و گولاک شناس تا ماشین عظیم مانی پولاسیون سرمایه‌داری به صف شده و پل پوت و استالین نبش قبر می‌کنند. حتی تبلیغات ضد کمونیستی فاشیست‌ها هم حاوی بخشی از حقیقت است و اشاره به ضعف‌های جدی در تجارب گذشته می‌کنند که باید از آنها درس گرفت، چه برسد به نقد برخی از چپ‌های دلسوز انقلاب. ولی بیان مهندسی شدهء بخشی یا حتی نیمی از حقیقت از کذب و دروغ تمام‌عیار بدتر است و با این روش نمی‌شود این جایگاه تعیین‌کننده را از عنصر آگاهی و آگاه یعنی کمونیست‌ها سلب کرد. این خلع سلاح توده‌ها و محروم کردن آنها از ستاد پیشرو و آگاه آنهاست که بقول مانیفست به منافع کلی و تاریخی پرولتاریا و انقلاب آگاهند و باید طبقه و جامعه را بسوی این افق بکشانند. اگر کمونیست‌ها به این ضرورت پاسخ ندهند سرمایه‌داری در هر صورت به‌عنوان نظام حاکم مثل همیشه آمادهء انقلاب‌کُشی است و بدین‌سان راه را برای هر آیندهء شومی به غیر از کمونیسم هموارتر کرده و این امکان- ظرفیت‌های (منفی) هم موجودند و می‌توانند واقعیت‌یابی کنند.

کارگر و زحمتکش محرومی که تمام عمر در محرومیت از همه چیز بسر برده به صرف ظرف شورا یک شبه راه‌شناس نشده و در ظرف و فرم شورا علم و دانش تغییر جهان به او وحی نمی‌شود. اداره و سازماندهی جامعه با افق کمونیستی طوری که به‌طور نمونه انقلاب در ایران یک لحظه خصلت انترناسیونالیستی خود را از دست نداده و اگر لازم باشد برای انقلاب در نقاط دیگر جهان گرسنگی بکشد را نمی‌توان به رای عمومی یا تصمیم شوراها واگذار کرد و مسائل زیادی هستند که نیروهای آگاه کمونیست به منافع کلان انقلاب باید تصمیم و به اجرا بگذارد و نمی‌شود شدن یا نشدن آنها را مشروط به روند دمکراتیک تصمیم‌گیری و صندوق رای عمومی واگذار کرد و امیدوار بود که چنین بشود. گاه در راستای پیشروی انقلاب در سطح جهان و انترناسیونالیسم حتی باید بر خلاف میل و ارادهء توده‌ها وارد جنگ شد و تصمیمات اقتصادی و سیاسی «ناخوشایند» در سطح ملی گرفت که بر خلاف رای و خواست ملی در محدودهء انقلاب پیروز شده است.


حل دیالکتیک منافع فوری و منافع دراز مدت انقلاب کمونیستی در همهء زمینه ها، علم و فن و هنری است که توده‌ها و طبقهء کارگر باید برای تداوم گسترش انقلاب بیاموزند و بسیار سهل انگارانه است اگر بپنداریم توده‌ها- طبقهء کارگر بی‌واسطه از فردای انقلاب و به یمن تجارب سندیکا بازی و مبارزات روزمره در جامعهء بورژازی قادر به انجام این وظیفهء خطیر و حیاتی می‌شوند. انقلاب، نابرابری‌ها و عقب‌افتادگی‌هایی را از جهان کهنه به ارث می‌برد که اکثریت قاطع توده‌ها در بخش وسیعی از جهان در فقر و محرومیت مطلق که فقط فقر و محرومیت اقتصادی نیست، دست و پا زده و از جبر همین فلاکت اصلاً انقلاب ضروری شده است. وظیفهءانقلاب حل این معضلات و عقب‌افتادگی‌ها است نه پنهان یا انکار آنها. انقلاب افسانه نیست و درعالم واقعی تبدیل این به آن راه پر فراز و نشیب و طولانی است که در جهانِ ‌هار سرمایه باید پیموده شود و گاه بیست میلیون کشته داده و دوباره از ویرانی کامل آغاز کرد. این‌ها حرف ساده نیست بلکه همان تجربه و پراتیکی است که طلب می‌شود. حداقل کمونیست‌ها در تجارب گذشته با وجود تمام کمبودها و خطاهای نظری- عملی که خیلی از آنها به‌درستی محصول محدودیت‌های تاریخی‌شان بود، نشان دادند که انقلاب شدنی است و چطور می‌توان با کسب قدرت سیاسی با امر تغییر جهان آغاز کرد. راه نشان داده و راهبری کردند و در کنار خطا و کمبودهایشان، دستآوردهای عظیمی به جهان و انقلابات پیش رو عرضه کردند و تمام چپ‌ها و کمونیست‌ها امروز وامدار آنانند.

آیا توده‌ها، طبقه کارگر فی نفسه «خواست» کمونیسم دارند؟

خیر، بلاواسطه این خواست توده‌ها و جنبش‌های جاری آنان نیست و این ادعا حقیقت ندارد و تقریباً تمام جنبش‌ها و قیام‌های متعدد شکست‌خورده‌ی گذشته تا به امروز دقیقاً نتیجهء همین بی‌افقی و غیبت آلترناتیو کمونیسم بوده است. جهت‌دار شدن کمونیستی، امری است که باید بشود و خودرو و خود جوش نیست. واکنش طبیعی توده‌ها به نابرابری و ستم‌های نظام حاکم نیست، فقط سیر کردن شکم گرسنه نیست، آمال و آرزوهای چندین هزار سالهء محرومین تاریخ و مادر و پدر زحمتکش و ستمدیده شما و من هم نیست و خیلی بیش از این‌هاست. برخی از نحله‌های چپ جای تمام عقب‌افتادگی‌ها و «بحران نظریه و بحران چشم‌انداز تاریخی» که توده‌ها معمولاً از آن رنج می‌برند و شاخص مبارزات و جنبش‌های اجتماعی خودانگیختهء آنهاست به میل خود عوض کرده و به معضل اصلی کمونیست‌ها تبدیل می‌کند و از آن طرف آگاهی و در نتیجه خواستی را که شاخص عنصر آگاه کمونیست است به تن توده‌ها و جنبش‌های خودجوش آنها وصله می‌زنند! مطمئناً من منکر ضعف و کمبودهای نظری- عملی جنبش کمونیستی نیستم ولی صحبت اینجا بر سر جابجائی آگاهانه یک شاخص تعیین‌کننده است. جنبش چپ ما دچار این بحران هست ولی این بحران قابل مقایسه با بحران بیگانگی توده ها با بدیل کمونیسم نیست. از یک طرف کمونیست‌ها در یک بن‌بست «بحران نظریه و بحران چشم‌انداز تاریخی» اجتناب‌ناپذیری قرار داده می‌شوند که شاخص توده‌هاست و بدین‌سان در واقع عنصر آگاهی و آگاه به کناری گذاشته می‌شود… از آن طرف با بزرگ‌نمائی از عظمت توان و خواست خودبخودی چپ در میان توده‌ها به‌عنوان بدیلی خودجوش و حی و حاضر در جنبش‌های اجتماعی بت ساخته شده و به تقدس‌اش می‌پردازند. طوری‌که حتی در برخی وجوه ارتجاعی جنبش‌های جاری، فضل و درایت کمونیستی کشف می‌شود. در حرف موازنهء «چپ بودن» به نفع جنبش‌های جاری اقتصادی و سیاسی خودجوش توده‌ها و تجارب عقیم آنها عوض می‌شود و نقش کمونیست‌ها یعنی عنصر آگاه در بهترین حالت تا حد یک «شریک» تابع تقلیل می‌یابد. آیا این سناریوی زائد کردن و حذف نیروهای سیاسی چپ و کمونیست یا به‌عبارت دیگر عنصر آگاه در روند انقلاب نیست؟

ببینید اصل سخن این رفقا نقد سازنده به جنبش کمونیستی در راستای حل «بحران» دیدگاهی و چشم‌اندازهای تاریخی و کمبودهای نظری و عملی آنان نیست. خیر، صحبت بر سر انکار و رد جایگاه حیاتی و تعیین‌کنندهء کمونیست‌ها و حزب کمونیست به‌طور کلی و از بیخ و بن قضیه است که در منصفانه‌ترین حالت طیفی از آنان این نقش تعیین‌کننده را تا مرتبهء سندیکا و اتحادیه‌های این بخش و آن صنف و رسته طبقهء کارگر تقلیل داده و در کنار آنها قرار می‌دهند. طیف بی‌انصاف که پا را فراتر نهاده و اصلاً همین تشکلات صنفی را جایگزین حزب کمونیست کرده و انقلاب را بی‌نیاز از روشنفکر کمونیست اعلام می‌کند.

متاسفانه این معضل به‌شکل دیگری گریبان‌گیر بخش بزرگی از خود سازمان‌ها و احزاب جنبش کمونیستی نیز هست و در این توهم‌سازی شریک هستند. اینان نیز بقول خودشان «چپ اجتماعی» را بدیلی حی و حاضر در میان توده‌ها و جنبش‌های خودجوش تعریف داده و فقط منتظرند تا این چپ اجتماعی چهرهء سیاسی خود را در این سازمان یا آن حزب کمونیستی بیابد. با غلو صحبت از «تحول فکری- آگاهی» نزد توده‌ها می‌کنند و ماهیتی «ضد سرمایه‌داری» به مبارزات خودجوش و جنبش‌های اجتماعی آنان و به‌طور مشخص جنبش کارگری می‌بخشند و ادعا می‌شود بدیل چپ و کمونیستی آلترناتیو زنده و حی و حاضر در این جنبش‌هاست! ریشه‌یابی از توهم این سازمان و احزاب کمونیستی پرداختی جداگانه می‌خواهد و فعلاً مقصود این نوشته نیست. ولی به‌طور خلاصه اشاره کنم مسلماً نیروی سیاسی که چهار دهه حاشیه‌نشینی بارزترین شاخص اوست با اوج‌گیری هر دور از مبارزات خودجوش توده‌ای بلافاصله هیجان‌زده شده و بدنبال آن روان می‌شود. مانند قیام 57 و خیزش 88 و دور جدیدی از مبارزات بر حق توده‌ها که از دی ماه 96 آغاز شد، مانند بهار عربی، مانند بدمستی‌هایی که حول صندوق رای بارزانی و استقلال اقلیم کردستان صورت گرفت… از یک طرف پیشروی و پیشگامی فقط امری نظری نیست و بدون کار و زحمت انقلابی مستمر برای ارتباط با توده‌ها و آگاه‌سازی و سازماندهی آنان و ساختن پایگاه‌های کمونیستی در جامعه ادعای پوچی بیش نخواهد بود. کار و زحمتی که در کارنامهء جنبش کمونیستی غایب است. از طرف دیگر ریشهء فقدان پراتیک انقلابی را باید در تئوری راهنما جست. تولید و بازتولید مدام ناکارآمدی که در واقع امروز به بیماری مزمن جنبش چپ و کمونیستی تبدیل شده است.

 

هم خودگردانی هم مرکزیت

اما چرا؟ چون ضرورت هر دو وجه به‌طور عینی در بطن جامعه است، از آن برخاسته و بخشی از قوانین کارکردی آن را تشکیل می‌دهند. دوران گذار حامل هر دو جهان کهنه و نوست و تا زمانی‌که این بستر عینی وجود دارد فرم و ساختار بازتاب این محتوا است و خودسرانه و بازی‌گوشانه نمی‌تواند هرز پریده و خارج از چارچوب ضرورت یا واقعیت عینی ظهور جادوئی داشته باشد. دیالکتیک خودگردانی توده‌ای و مرکزیت کمونیستی بیان تضادی است که هر دو وجه‌اش پاسخی به ضرورت عینی دوران گذار است. دورانی که هر دو جهان کهنه و نو در آن حضور دارند و خواب و رویا نیست و به‌قول مارکس دچار اين توهم نشده است «که انسان‌ها فقط بدين دليل در آب غرق می‌شوند که از ايدۀ نيروی ثقل برخوردارند. و اگر اين ايده را مثلاً با اعلام خرافی و مذهبی بودن آن از سر انسان‌ها بيرون کنيم، آن‌ها به گونه‌ای متعالی ضد آب خواهند شد.» [3]

چیزها را نمی‌توان به میل خود تغییر داد و شناخت از قوانین کارکردی آنها ضروری است. دیالکتیک سانترالیسم دمکراتیک بازتاب خصلت کلی دوران هنوز طبقاتی گذار است. دورانی که در آن بسیاری از بقایای جهان کهنه بخشی از ضرورت عینی‌اند و جامعه هنوز از آنها آزاد نگشته است. دوران وحدت و مبارزهء دو جهان کهنه و نو و تضادی که فقط با شناخت درست از چند و چون‌اش می‌توان با حل ضرورت هر مرحله، پیشروی کرد. تضاد خودگردانی توده‌ای و مرکزیت کمونیستی در دوران گذار آنتاگونیستی نیست یا دقیق‌تر نباید باشد… اگر شد یعنی توده‌ها در مقابل مرکزیت قرار گرفته و این رابطه خصمانه شده است. به عقیدهء من می‌توان و می‌شود به لطف تجارب مثبت و منفی انقلابات گذشته با درک و فهم درست‌تری از این دیالکتیک و پرهیز از مطلق‌گرایی در هر قطب این تضاد اساس استوارتری برای فراروی تدریجی از این ضرورت عینی در چارچوب آشتی‌پذیری با خصلتی میرا و زوالی بنیان ساخت و پیشروی کرد.

از ماهیت دوگانهء دوران گذار گفتیم. دوگانه یعنی هم بقایای جامعه کهنه موجودند و هم ظرفیت و توان‌های کمونیستی که بنا به شرایط مشخص بعضاً بالفعل شده و بسیاری دیگر باید در روند یک گذار طولانی و پر پیچ و خم شکوفا شده و بار دهند. ضرورت‌هایی هم در محدودهء ملی انقلاب در دل خود دوران گذار و هم بیرون آن در جهانی که انقلاب پیروز نگشته و تحت سلطه و سیطرهء مناسبات سرمایه‌داری است. نظامی که از همه طرف انقلاب پیروز شده را محاصره کرده و از هیچ اقدامی برای شکست و نابودی‌اش حذر نکرده و نخواهد کرد. نبرد طبقاتی در دوران گذار جاری است و در این چارچوب تا برقراری جامعه کمونیستی قوانین مبارزهء طبقاتی حاکم‌اند. در دوران گذار بسیاری از ظواهر جهان کهنه در تمام امور جامعه هنوز حضور دارند و مبارزهء طبقاتی به‌شدت ادامه خواهد داشت و سهل‌انگارانه‌تر از این نیست که این دوران را با جامعهء بی‌طبقهء کمونیستی عوضی گرفته و با اتکا بر این توهم خودسرانه حکم نیستی این یا آن ضرورت را صادر کرد. ما از جنگ و خون‌ریزی بیزاریم ولی بخوبی می‌دانیم که انقلاب در سطح ملی و بین‌المللی بدون جنگ و خون‌ریزی ممکن نیست. ما از سرکوب بیزاریم ولی سرکوب دشمن طبقاتی برای جلوگیری از بازتولیدش اجتناب ناپذیر است. ما از مرز و جدائی بیزاریم ولی برای پاسداری از همین مرز ملی انقلاب در برابر یورش دشمن طبقاتی تا پای جان می‌جنگیم. ما از حق بورژوائی بیزاریم ولی همین حق بخشی از تنظیم فرآیند کار در دوران گذار خواهد بود. دوران گذار مملو از این تضادهاست که دیالکتیک خودگردانی توده‌ای و مرکزیت کمونیستی یکی از مهم‌ترین و برجسته‌ترین آنهاست. تضادی که به تناسب پیشروی ملی و بین‌المللی انقلاب سوسیالیستی باید محو و زوال یابد.

از طرف دیگر دوران گذار دوران پویندگی و شکوفائی جهان نوینی است که خودگردانی انسان آزاد و رها از تمام قید و بندهای مادی و معنوی جامعه طبقاتی را در هدف و افق خود دارد. توان خودگردانی فقط به صرف حرف و قانون از بالا آزاد نمی‌شود و این خودگردانی را توده‌ها باید آموزش دیده و تجربه و زندگی کنند. خودگردانی بازتاب شکوفائی و بالندگی جهان نو در دوران گذار (در نتیجه از همین امروز یعنی دوران تدارک انقلاب) است که باید آن را هر چه بیش‌تر به زندگی توده‌ها تبدیل کرد و رهبری متمرکز باید بداند که از روز اول هر سیاست و برنامه و عملی در واقع باید در راستای محو و نابودی تمام آثار بجا مانده از جهان کهنه از جمله ضرورت وجودی خود جاری شود نه حفظ و تحکیم و تداوم آن. رهبری ضروریت خویش را باید با این درک و فهم در راستای حرکت بسوی جامعهء بی‌طبقهء کمونیستی برای خود و جامعه تعریف کند و آگاهانه با رجوع به توده‌ها ادارهء بی‌واسطه بسیاری از امور جامعه را به خود آنها واگذار کرده تا به یمن تئوری راهنما در کارزار تجربی آموزش دیده و مجرب شوند. این آموزش صرفاً تئوریک نیست و خِرد و آگاهی توده‌ای در نهایت در روند پراتیک انقلابی خود آنان در ضمیرشان نهادینه و غنی‌تر می‌شود. وظایف و اموری که بقول لنین: «… از طرف عموم مردم به‌نوبه انجام خواهد يافت و سپس جزو عادات خواهد شد و سرانجام، به‌مثابه وظايف خاص قشر مخصوصى از افراد، حذف خواهد گرديد.» [4]

 این خود آگاهی جمعی تازه به یمن پراتیک به درک و فهمی از آن خود تبدیل شده و نباید از آن وحشت داشت. مسلم است که امکان خطا نزد توده‌ها وجود دارد ولی بنا به تجارب گذشته این خطاهای فکری و عملی را روشنفکران کمونیست هم مرتکب شده و هیچ تضمینی برای پرهیز از آن موجود نیست و وجود این احتمال کاملاً بدیهی است. مشکل امکان خطا یا حتی انجام آن نیست بلکه چارچوب سیاسی و اجتماعی که این اشتباهات در آن صورت می‌گیرند. در یک ساختار سالم و پویای سیاسی و اجتماعی این اشتباهات سریعاً منجر به آنتاگونیستی شدن رابطهء مرکزیت کمونیستی و وجه دمکراتیک توده‌ای نشده و جامعه با انعطاف می‌تواند بخش بزرگی از عواقب اقتصادی- سیاسی آن را دفع و جذب کند.

محدودکردن این وجه دمکراتیک دوران گذار به یک سری و آزادی و بازبینی‌های فرمالیستی، خالی کردن این مقوله از محتوای عینی آن است. تقلیل‌گرائی و تلاش بیهودهء سانترالیسمی که با مطلق کردن وجه مرکزیت کمونیستی مذبوحانه تلاش دارد با چند رفرم‌ صوری و نقدی که نقد نیست توده‌ها را به‌طور عینی کماکان از نقش‌پردازی و مشارکت در اداره‌ی امور جامعه و فرآیند کار و زندگی خود کنار گذارده و با عوام‌فریبی در بهترین تجسم نقش پدر دلسوز همه‌کاره‌ی جامعه را از بالا بازی کند، وگرنه در تجسم مبتذل این دیدگاه، توده‌ها حتی «گوسفند و احمق» هم معرفی می‌شوند. بقول لنین: «… نه، ما با همين افراد امروزى که کارشان بدون تبعيت، بدون کنترل، بدون «سرکارگر و حسابدار» از پيش نمي‌رود، خواهان انقلاب سوسياليستى هستيم.» [5]

درایت و فن رهبری کمونیستی اینجاها معلوم می‌شود و می‌توان جهت‌یابی کمونیستی یا ضد کمونیستی‌اش را دریافت. پس توده‌ها را باید از همین امروز برای اداره و سازماندهی جامعهء فردا آماده ساخت و نباید انجام این کار را به فردای نامعلومی سپرد. این نیز یکی دیگر از جهت‌یابی‌های کمونیستی است که رهبری کمونیستی و تدارک انقلاب و دوران گذار با آن محک می‌خورد. نه مطلق کردن وجه سانترالیسم و حذف یا خوارکردن وجه دمکراتیک و مشارکت توده‌ها در اداره و سازماندهی فرآیند کار و زندگی خود، نه مطلق کردن وجه دمکراتیک و حذف خودسرانهء سانترالیسم در جهانی که دشمن طبقاتی با تمام قوای مادی و معنوی در برابر انقلاب صف‌آرائی کرده و از هیچ اقدامی برای ساقط کردنش پرهیز نمی‌کند. این پیوند و مبارزهء دو قطب تضادی است که بر حسب پیشروی انقلاب سوسیالیستی در راستای محو و نابودی تمام آثار و بقایای مادی و معنوی جهان کهنه، وجه عمدهءآن باید بسوی خودگردانی توده‌ها سنگینی کند. این روند زوال مقولاتی است که نمی‌توان آنها را به یک ضرب نابود ساخت. بقول لنین: «… انگلس ثابت مي‌کند که اتوريته و اتونومى مفاهيم نسبى بوده و موارد استعمال آنها در مراحل گوناگون تکامل اجتماعى تغيير مي‌کند و اگر براى آنها مطلقيت قائل شويم نابخردانه است…» [6]

با این وصف ما روبنا و خط سیاسی و ایدئولوژیکی داریم که در پیکر دولت و حزب کمونیست متبلور می‌شود و از طرف دیگر توده‌هایی در بطن جامعه که بسیاری از امور ادارهء جامعه را توسط نهادهای مدنی خود مانند شوراها و تعاونی‌ها و … در یک هماهنگی کلان در دست دارند. شاید چندان درست نباشد ولی فعلاٌ ما این قدرت اجرائی و اداری توده‌ای در بطن جامعه یعنی فرآیند کار و زندگی را دولت مدنی می‌نامیم. دولت در روبنای سیاسی شکل منسجم و هماهنگ‌کنندهء این قدرت مدنی در بطن جامعه است یا باید باشد. شکل سیاسی متمرکز دولت مدنی که جهت‌یابی‌ها و خطوط کلان پیشروی انقلاب کمونیستی را در هماهنگی با حزب کمونیست تعیین می‌کند. این تعیین از بالا نیست برعکس الزام و نیازی که از پائین ضرورت عینی دیکته کرده و در روبنای سیاسی بازتاب می‌یابد.

در سوسیالیسم و در محدودهء انقلاب با پیش‌فرض الغای کار استثماری و مالکیت خصوصی نه از ارزش اضافی و انباشت سرمایه و سرمایه‌دار و در نتیجه نه از پرولتر و کارگر خبری است و روند محو و زوال جهانی خیلی چیزها از جمله خود طبقهء کارگر از این محدودهء «ملی» انقلاب آغاز می‌شود. طبقهء کارگر و پرولتاریا در این محدوده جسمیت مادی خود را از دست داده و به مقوله و مفهومی که عینت‌اش وام‌دار هستی جهانی طبقه است، تبدیل می‌شود. پس در این جامعه در واقع ما نه با کارگر با معنا و مفهومی که می‌شناسیم بلکه کارورز سروکار داریم. بنابراین دولت دیکتاتوری پرولتاریا و حزب کمونیست در هر کشور و پایگاه که انقلاب پیروز می‌شود همزمان نماینده منافع کلی پرولتاریا به‌عنوان یک هستی اجتماعی در آن محدوده‌ای است که پرولتاریا جسمیت مادی خود را از دست داده ولی همزمان وجودش در گستره‌ای بیرون از این محدوده هر روز و هر ساعت همه جا لابلای چرخ دنده‌های استثمار در حال له شدن است و تمایزات طبقاتی و روابط تولیدی مسلط بر آنها و روابط اجتماعی برخاسته از آن و تمام ایده‌هائی که از این بستر گندیده نشأت می‌گیرند، کولاک می‌کنند. البته از این توضیح نباید سوء برداشت کرد که سرمایه‌داری در محدودهء پیروزی انقلاب صرفاً به یک لولوی بیرونی تبدیل شده است و تمام رد و آثارش در محدوده انقلاب پیروز، نابود شده‌اند. دولت دیکتاتوری پرولتاریا و حزب کمونیست به‌عنوان پیشروان آگاه پرولتاریا اینجا هم تبلور این تناقض و تضاد بین محدودهء انقلاب پیروزمند و جهان سرمایه‌داری‌اند و به‌راستی طلایه‌داران راه حل راستين تعارض بين آزادي و ضرورت هستند. این طرح و مدل مبهم «حکومت شورائی» سازمان و احزاب کمونیستی‌ای هم نیست که هنوز جایگاه حزب کمونیست و عنصر آگاه را در مدل شورائی خود روشن نساخته و معلوم نیست کجای کار قرار دارد.

«فرق کمونيست‌ها با ديگر احزاب طبقه کارگر در اين است که از طرفی، کمونيست‌ها در مبارزات پرولترهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرفنظر از منافع ملی‌شان، مد نظر مي‌گيرند و از آن دفاع می‌کنند، و از طرف ديگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاريا عليه طبقه سرمايه‌دار طی می‌کند، آنان هميشه و همه جا نمايندگان منافع کل جنبش هستند. بنابراين کمونيست‌ها از يکسو عملا پيشروترين و با عزم‌ترين بخش احزاب طبقه کارگر همه کشورها هستند، بخشی که هميشه ديگران را به پيش می‌راند. (و از سوی ديگر) از نظر تئوريک، مزيت کمونيست‌ها نسبت به توده عظيم پرولتاريا در اين است که آنان به روشنی مسير حرکت، شرايط و نتايج نهايی عمومی جنبش پرولتاريايی را درک می‌کنند. از اينرو، کمونيست‌ها برای کسب خواسته‌های بلاواسطه و متحقق کردن منافع فوری طبقه کارگر می‌جنگند، اما در عين حال آنها در جنبش کنونی، آينده آن را نيز نمايندگی و حراست می‌کنند…» [7]

کمی راجع به مقولهء خودگردانی و شورا

خودگردانی در عالی‌ترین تجسم‌اش یعنی جامعهء کمونیستی که از تعاون و همکاری انسان‌های آگاه و آزاد- نه آزاد از ضرورت به‌طور کل، بلکه آزاد از تمام آثار و نشان‌های مادی و معنوی و ضرورت‌های جوامع طبقاتی- تشکیل شده است. ضرورت همیشه هست و تا انسان هست ضرورت هم هست. پس مسئله به‌طور واقعی و عینی همیشه این خواهد بود که: چه ضرورتی؟ در جامعهء کمونیستی هم ضرورت وجود دارد و در حداقل‌اش آزادی در خالص‌ترین حالت، یعنی آزادی فردی، منافع کلی جامعه را در مقابل خود خواهد داشت. دیالکتیک فرد و جامعه که جامعه کمونیستی هم فارغ از تضادش نیست، ولی نه تضادی آنتاگونیستی. یعنی حتی آن انسان بازگشته به ذات در این عالی‌ترین تجسم آزادی و خودگردانی، آزاد و رها از ضرورت نیست و خودگردانی‌اش در این پیوند کلی و اجتماعی و در ارتباط با جامعه تعریف می‌شود. حال تلاش کنیم تصویر و تجسمی واقعی نه خیال‌پردازانه از روند این خودگردانی‌ها و خود شدن‌ها و آزادی‌ها و… در جهان امروز طبقاتی و نظام هار سرمایه‌داری در ذهن خود بازسازی کنیم! خودگردانی و خود شدن در جهان وارونه و از خود بیگانهء موجود و حاکمیت مادی و روحی سرمایه‌داری که هاری‌اش به مرحلهء جنون رسیده است… از شروع همین جنبش‌های جاری و قیام و انقلاب گرفته تا دوران گذار. خودگردانی کمون پاریس با تمام شکوهش که در ضمن بی‌رهبر و رهبری نبود حتی در سطح یک شهر هم خیلی سریع به مرز محدودیت‌های نظری و عملی‌اش رسید و نتوانست پاسخ به نیازهای انقلاب دهد و دیکتاتوری پرولتاریا را مارکس از همین محدودیت تاریخی نتیجه گرفت. در صورتی‌که ما به یمن قریب نیم قرن تجارب و پراتیک انقلابات عظیم سوسیالیستی روسیه و چین تازه با خیلی از چیزها و ناچیزهای دوران گذار آشنا شده و به لطف دستآوردها و شکست‌هایشان امروز انباشت غنی‌تری برای تغییر آگاهانهء جهان در اختیار داریم و جای تاسف خواهد داشت اگر خودمان را از نتایج این تجارب گرانبها محروم سازیم.

انقلاب نمی‌شود.. انقلاب می‌کنند. آنچه می‌شود ساقط شدن مدام جنبش و قیام‌های حق‌طلبانهء توده‌هاست که در آنها بدیل کمونیستی حضور ندارد. این حکمی است که تجربه و پراتیک حداقل دو قرن مبارزهء طبقاتی بر آن مهر اعتبار زده و حتی یک نمونه نداریم که بدون کمونیسم و کمونیست‌ها جنبش یا قیامی از زیر تیغ سرمایه‌داری جان سالم بدر برده باشد. این شدن معمول و رایج بدون حضور میانجی و واسطهء عنصر آگاهی-آگاه است. اگر به حال خود رها شود نتیجه همین می‌شود که تاکنون تجربه شده است. پس حتی نزد همین خودگردانی‌ها مد نظر، خودگردانِ آگاه باید خودگردان ناآگاه را راهنمائی و راهبری کند و بدون این آگاهی، خودگردانی و شورا طبل تو خالیِ پر سر و صدایی بیش نخواهد بود. صحبت اول به‌طور اعم بر سر اصل ضرورت عنصر آگاه و بالتبع راهبری حتی در همین خودگردانی‌هاست. این تقسیم کار در هر سطحی از شورا و خودگردانی‌ها حضور دارد و در عالم واقع به زورِ حرف، جامعه از آن رها نمی‌شود. به زور حرف و شعار 700 میلیون چینی بی‌سواد و معتاد و بیمار جسمی و روحی و برده و دهقان گرسنه یک‌شبه خودگردان و خودرهبر نمی‌شود و در دنیای واقعی در روسیه، در چین آنجاکه کمونیسم و کمونیست‌ها راهبری کردند انقلاب تمام این فلاکت و عقب‌افتادگی و محرومیت‌های مادی و روحی جهان کهنه را به ارث برد و باید بدان‌ها پاسخ عملی می‌داد. این‌طور نیست که با پنج دقیقه سخنرانی اسماعیل بخشی بشود عقب‌افتادگی‌ها و محدودیت‌های صدها سالهء مادی و روحی یک جامعه و یک طبقه را زیر فرش کرد و یک شبه طبقه و جامعهء خودگردان- انسان خودگردان و خود رهبر اختراع کرد. فقر فقط مادی نیست و فقر اگاهی نتیجهء الزامی آن خواهد بود. محروم از علم و دانش و فن و هنر و آگاهی… این انسان هنوز خود گردان و خود مدیر نیست و شورا فقط چون شوراست معجزه نمی‌کند و نمی‌توان با جادوی فرم و شکل و ظرف این معماهای تاریخی را حل کرد و خوشبین بود که انشاالله گربه است.

راه حل هر امری که بیگانه با واقعیت عینی آن امر باشد به‌طور حتم راه‌گشا نیست و به نتیجه نخواهد رسید. فقط با شناخت علمی از ضرورت و چند و چون قوانین عینی هر امر و موضوعی می‌توان اقدام به تغییر کرد و آزاد از قید و بندهایش گشت. محتوای این شوراها در واقع توده‌هائی هستند که از محرومیت‌های مادی و معنوی هزاران ساله رنج برده و سپردن قدرت تام سیاسی در دوران گذار از روز اول به این شوراها سهل‌انگاری محض و قمار سیاسی بر سر سرنوشت انقلابی خواهد بود که هر روز و هر سال رخ نداده و محصول سال‌ها رنج و زحمت و خون توده‌ها و عناصر آگاه آن‌هاست. در سطح محدود خود شورا هم باز ما با همین تقسیم کار درون همین شوراها و نابرابری‌های شعوری مختلفی روبرو هستیم و بدین ترتیب نقش عنصر آگاه در شوراها به‌عنوان بخش پیشرو و راهنما تبعاً تعریف شده است و اینجا چگونه می‌توان شانه از زیر بار مسئولیت‌اش خالی کرد؟

 پس مسئله عمیق‌تر از این حرف‌هاست و فرقی ندارد این عنصر آگاه کیست و کجاست. در بطن و داخل جنبش کارگری است یا بیرونِ آن، کارگر هفت تپه است یا روشنفکر کمونیست، درون شوراست یا بیرونِ آن. این تقسیم کار همه جا حضور دارد و از زمره بقایای جهان کهنه است که باید محو و زوالش داد و تصور نابودی یک شبهء آن خودفریبی‌ای بیش نیست که در نهایت توده‌ها و انقلاب تاوان سنگین این بیگانگی با جهانی که در آن انقلاب کمونیستی پیشروی می‌کند را پس خواهند داد.

 

یادداشت‌ها:
[1] دست‌نوشته‌های فلسفی و اقتصادی 1844… مارکس.
[2] دست‌نوشته‌های فلسفی و اقتصادی 1844… مارکس.
[3] ایدئولوژی آلمانی… مارکس و انگلس.
[4] دولت و انقلاب… لنین.
[5] دولت و انقلاب… لنین.
[6] دولت و انقلاب… لنین.
[7] مانیفست حزب کمونیست… مارکس و انگلس.


راوی


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com