انقلاب فرهنگی در چین، فرهنگ و هنر، دگر اندیشی و جوش و خروش.... و پیشبرد انقلاب به سوی کمونیسم: مصاحبه با باب آواکيان- بخش اول

مطالب ترجمه شده
October 27, 2020

انقلاب فرهنگی در چین، فرهنگ و هنر، دگر اندیشی و جوش و خروش.... و پیشبرد انقلاب به سوی کمونیسم: مصاحبه با باب آواکيان- بخش اول

مترجم: برهان عظیمی

پیش‌نویس ضروری مترجم:۱ با تبریک به مناسبت اول ماه می به تمام مردم زحمتکش، انقلابیون و کمونیست‌های جهان بجا دیدیم که این بحث را در این روز انتشار دهیم. و در این راستا به‌جا دیدیم که این سخنرانی که در زیر می‌آید را برای جمع‌بندی از گذشته و پیش گذاشتن مسیری برای رهایی بشریت و رسیدنِ به جامعه‌ی کمونیستی ارائه دهیم.

برای عمیق‌تر شدن درک خوانندگان و پویندگان راه آزادی بشریت، آن‌ها را به خواندن مجموعه‌ی مانیفست و بخصوص قسمت پنجم: "کمونیسم بر سر دوراهی: پیشاهنگ آینده یا بقایای گذشته؟" تشویق می‌کنیم. در   زیر برای در جریان قرار دادن خواننده به محتوای جو سیاسی موردبحث چند سطری را از " کمونیسم- آغاز یک مرحله نوین: مانیفستی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا" به عاریه گرفته‌ایم.

"زمانیکه رویزیونیستها در سال ۱۹۷۶ قدرت را در چین(بعد از مرگ مائو و کودتای رویزیونیستی) کسب کرده و شروع به احیای سرمایه‌داری کردند، نه‌تنها تا مدتی خود را کماکان کمونیست جلوه دادند بلکه، به‌طور مشخص خود را ادامه‌دهندگان خط و مشی مائو و میراث انقلابی وی جا زدند. در آن اوضاع واقعاً نیاز مبرم کمونیست‌های جهان داشتن حفظ روحیه و برخوردی نقادانه و دست زدن به تحلیلی عینی و علمی ازآنچه اتفاق افتاده، درک علل آن و کشیدن خط روشن تمایز بین کمونیسم و سرمایه‌داری و مارکسیسم و رویزیونیسم ( با در نظر گرفتن پیچیدگی مشخصه آن زمان) بود. این کار ساده‌ای نبوده و اکثر کمونیست‌های جهان که به چین مائو به‌مثابه یک الگو و سنگر انقلابی می‌نگریستند در این روند بازماندند. آنان یا کورکورانه دنباله‌رو حکام رویزونیست نوین چین شده و راه باتلاق را در پیش گرفتند و یا به اشکال دیگری از نگرش و اهداف انقلاب کمونیستی کاملاً دست شستند. اما باب آواکیان در پاسخ به این نیاز مبرم و با سرباز زدن از همراهی با آنچه در چین گذشته بود، وظیفه انجام این تجزیه‌وتحلیل علمی از واقعه چین و علل بروز آن را به عهده گرفته و برای درک و جااندازی اینکه یک کودتای رویزیونیستی و احیای سرمایه‌داری در چین بوقوع پیوسته مبارزه کرد. و به‌موازات این مهم، باب آواکیان به معرفی سیستماتیک راه و روشی که طبق آن مائو علم و استراتژی انقلاب کمونیستی را تکامل داد، پرداخت. در آن دورانِ جهت گم‌کردگی، روحیه باختگی و تشتت و پراکندگی ژرف در صفوف "مائوئیست‌های" دنیا، این کار آواکیان نقش بسیار مهمی در تثبیت مبانی ایدئولوژیک و سیاسی برای دوباره سازمان‌دهی کمونیست‌های باقیمانده پس از شکست چین و تأثیرات ویران‌کننده‌ی آن بر جنبش انقلابی و کمونیستی سراسر دنیا بازی کرد. اما نیازهای بزرگ‌تری امروزه مطرح‌شده است. باب آواکیان در طی (بیش از) سی سال گذشته هم‌زمان با تأمین رهبری حزب ما به تحلیل، تعمیق و تکامل تجربه جنبش بین‌المللی کمونیستی و برخوردی استراتژیک به انقلاب کمونیستی پرداخته است. ثمره‌ی این کار ظهور سنتز نوین، یعنی تکامل  بیشترِ چهارچوب تئوریک برای پیشبرد این انقلاب بوده است."

این ویراستار بروی صفحه آوردن مصاحبه باب آواکیان با مایکل اسلیت "در زیر سطح" (بینیت دا سورفیس، که از رادیو ک. پ. اف. ک  (   (KPFKدر لس‌آنجلس در 29 ژوئیه 2005 پخش شد، می‌باشد.

برهان عظیمی - دهم ارديبهشت ۱۳۹۱ برابر با بیست و نهم  آوريل ۲۰۱۲ 

يادداشت ويراستار: در زير بخشی از مصاحبه‌ی مايکل اسليت (خبرنگار نشریه‌ی «انقلاب») با باب آواکيان، صدر حزب کمونيست انقلابی در آمريکا را می‌خوانید. اين مصاحبه در تاريخ فوريه ۲۰۱۲ در نشريه انقلاب، شماره ۲۵۸ منتشر شد.

 

م.اس: بيائيد کمی در باب انقلاب فرهنگی (در چين، از اواسط ۱۹۶۰ تا اواسط ۱۹۷۰) کنکاش کنيم (۱). شما کمونیست‌های جهان را در تلاش برای درک اهميت انقلاب فرهنگی و قبول آن به‌مثابه يک خط تمايز و به‌عنوان عالی‌ترین قله‌ی مبارزه طبقاتی در تاريخ بشر، عالی‌ترین اوجی که مبارزه طبقاتی در طول تاريخ به آن رسيده است، رهبری کرديد. چنين چيزی را امروزه نه می‌توان در قفسه کتابخانه‌ها يافت و نه در افکار مردم. درحالی‌که می‌توان هفتاد کتاب پيدا کرد در مورد اينکه مثلاً انقلاب فرهنگی چگونه حرفه و تخصص بسياری از روشنفکران را نابود کرد. حتی کسانی که ۳۲ ساله هستند اين حرف را می‌زنند گوئی وقتی دوساله بودند حرفه‌شان توسط انقلاب فرهنگی نابود شده است!. اين تحریف‌ها تأثیر بسيار منفی در اذهان مردم در مورد انقلاب فرهنگی گذارده است. به‌عنوان‌مثال موسيقيدانانی که درگذشته در طيف طرفداران پر و پا قرص انقلاب فرهنگی به‌حساب می‌آمدند امروزه داستان ديگری می‌سرایند و می‌گویند چگونه به گمراهی کشيده شده بودند و با تمام مسائلی که در چين می‌گذشت آشنا نبوده‌اند و نمی‌دانستند که مردم چقدر زيرِ ستم‌اند. مثلاً می‌گویند: « من گمراه شدم. من تمامِ آن چيزی که جريان داشت را درک نمی‌کردم و رنجی را که مردم می‌کشیدند درک نمی‌کردم». يا با آثار هنری چون فيلم «ويلون قرمز» مواجهيم که بدون اينکه ربطی به چين داشته باشد یک‌باره صحنه‌ای نشان می‌دهد که جوانان گارد سرخ درِ خانه مردم را می‌کوبند و آن‌ها را بيرون می‌کشند چون می‌خواهند ويلون قرمز را که «سمبل آزادی هنر و خلاقيت» است پيدا کنند و بشکنند. يا مثلاً فيلم «وداع با معشوقه‌ام»Farewell My  Concubine   که يکی از شاخص‌ترین فیلم‌ها ازاین‌دست هست. بسياری از دوستانم و بسياری از هنرمندان و روشنفکرانی را می‌شناسم که اين فيلم را دو يا سه بار دیده‌اند و با ديدن آن فکر می‌کنند انقلاب فرهنگی نه‌تنها پيشرفتی برای بشريت نبود بلکه جزئی از سرکوب، به‌ویژه سرکوب روشنفکران و هنرمندان بود.

 

سؤالم به آزادی انديشه مربوط است که فکر می‌کنم با مقوله دگرانديشی و مخالفت مرتبط است ولی می‌توانیم جداجدا بحثشان کنيم. ... در حقيقت يکی از دلايل سؤالم صحبت‌هایی است که در مورد حزب و امور ديگر کرديد که چقدر افراد شروع می‌کنند به عادت کردن و جا خوش کردن و تأکید کرديد کاملاً نياز به يک موج خروشان بسيار خلاق در ميان افراد و در حزب و در ميان کمونیست‌هاست و این‌که کاربست دائماً خلاقانه‌ی مارکسيسم و اينکه مارکسيسم خودش به‌عنوان يک علم، يک پدیده‌ی زنده، درواقع اين کار را می‌کند. وقتی اين حرف را می‌زدید داشتم فکر می‌کردم که چقدر اين حرف‌ها فرح‌بخش است چون به آدم نيرو و بنيه می‌دهد، اينکه علم ما واقعاً چيست و قادر است بزرگ‌ترین خلاقیت‌های ممکن را شکوفا کند.

 

علم ما، مارکسيسم- لنينيسم- مائوئيسم تکامل عظيمی را از سر گذرانده، تکاملی که در جريان مبارزه طبقاتی رخ‌داده است ولی از آن به‌عنوان سرکوب آزادی هنر و انديشه ياد می‌شود.  

 

ب.آ: واقعاً دوست ندارم مثل صفحه‌های شکسته چيزی را تکرار کنم اما با مسئله پیچیده‌ای سروکار داريم و انقلاب فرهنگی در حال پاسخ گوئی به دشوارهای پیچیده‌ای بود و يا تلاش داشت به آن پاسخ گويد. یک‌بار ديگر خاطرنشان کنم که بايد به اين موضوع در چارچوب تکامل انقلاب چين نگريست و نه آن‌طور که در ميان عده‌ی زيادی در اين کشور (آمريکا) متداول است – آن‌ها دینامیک‌های واقعی درگير را درک نمی‌کنند، نمی‌فهمند که چرا اصلاً اين انقلاب‌ها ضروری بودند، از درون چه اوضاعی برخاستند و وقتی به ظهور رسيدند تضادهای مقابل پايشان چه بود. بعضی‌ها آنقدر می‌فهمند که بله در چين مردم فقير بودند. اگر کتاب‌های پرل باک را خوانده باشی،که نسل ما آنرا می‌خواندند، می‌توانی بفهمی که دهقانان زندگی وحشتناکی داشتند و چرا می‌خواستند آن ظلم و ستم را ریشه‌کن کنند. اما امروزه بسياری از مردم حتی آن‌قدر هم نمی‌دانند و هيچ درکی ندارند که چين چه بود و چرا نيازمند يک انقلاب بود و آن انقلاب چگونه بايست صورت می‌گرفت.

 

خوب اين فقط يکی از دشواری‌هاست. چینی‌ها نه‌تنها بايست بر معضل و واقعيات سترگ سلطه امپرياليستی که چين را قطعه‌قطعه و تسخير کرده بود غلبه می‌کردند بلکه با تاريخ طولانی فئوداليسم، استثمار گسترده‌ی دهقانان و صدها يا درواقع هزاران سال فقر و استثمار اکثريت عظيم مردم نيز روبرو بودند که بايد آن را محو می‌کردند. و آن‌ها از دل جامعه‌ای بيرون می‌آمدند که به دليل سلطه‌ی امپرياليسم و بقايای فئوداليسم ازلحاظ فن‌آوری پيشرفت نکرده بود، و يا فن‌آوری پيشرفته فقط در چند ناحيه متمرکز بود و بخش اعظم کشور و مردم در عقب‌افتادگی تحميلی غرق بودند. 

 

تصور کنيد که چینی‌ها از درون چنين شرايطی بيرون آمده‌اند و دارند سعی می‌کنند با جهشی بر فقر و ستم ديدگی توده‌های مردم چيره شوند ولی یک‌باره با جنگ کُره مواجه می‌شوند. در سال ۱۹۴۹ (۱۳۲۸) به قدرت می‌رسند و ظرفِ يک سال وارد گود جنگ با ایالات‌متحده‌ی آمريکا در کُره می‌شوند – جنگی که مک آرتور درباره‌اش می‌گفت: بگذاريد جنگ را به چين بکشيم و وارد چين شويم. از مرزهايش عبور کنيم و انقلاب چين را به عقب برگردانيم. اين اختلافِ بزرگ مک آرتور با ترومن بود. (۲) 

 

به‌این‌ترتیب بدون اينکه حتی فرصت يافته باشند که پیروزی‌شان را جشن بگيرند و آن را تحکيم کنند جنگ بهشان تحميل می‌شود و مجبور می‌شوند در پشت دروازه‌های خود وارد جنگ با يک نيروی قدرتمند امپرياليستی شوند. باهدف متوقف کردن آمريکا جنگيدند اما در عمل آن را مغلوب کردند. علت عمده‌ی شکست آمريکا در کره آن بود که چینی‌ها درگير شدند و نگذاشتند آمريکا در کره به اهداف خود برسد.

 

حال خود را جای آن‌ها بگذاريد که داريد تلاش می‌کنید در چنين شرايطی بر تمامی مشکلاتی که اين کشور با آن روبروست فائق آييد - کشوری که فقير و عقب‌مانده و تحت سلطه امپرياليسم بود با آن نوشته‌ی معروف در پارکِ شانگهای که: «ورود سگ‌ها و چینی‌ها ممنوع است». اين جمله صرفاً بيان تکان‌دهنده‌ی واقعيات گسترده‌ی زندگی در چين آن زمان بود – حتی در شهرها، حتی در ميان طبقات تحصیل‌کرده. بله همان‌طور که اشاره کردی افراد زيادی بعد از پيروزی انقلاب در سال ۱۹۴۹ به چين بازگشتند، بسياری از آن‌ها و مردمِ داخل کشور اعم از روشنفکران و ديگران شور و شوق زيادی نسبت به جامعه‌ی نوينِ در حال تولد داشتند زيرا داشت بر وضعيتی که چين بين امپریالیست‌ها تقسیم‌شده بود و عقب نگاه داشته شده بود چيره می‌شد و مردم چين و ملت چين می‌توانستند روی پای خود بايستند و ديگر زير يوغِ اين قدرت‌های خارجی نباشد و غيره. 

 

تضادها و چالش‌های راه سوسياليستی در چين

اما در خود اين فرآيند نيز تضادی است که در جمله مائو هم نهفته است: «تنها سوسياليسم می‌تواند چين را نجات دهد». درواقع يک اظهارنظر متناقض است چون می‌گوید چين بدون راه سوسياليستی نمی‌تواند از زير فقر و سلطه‌ی امپرياليسم بيرون آيد و اين تنها راه برای چين است. می‌گویم متناقض است چون به معنای آن است که افراد زيادی که واقعاً به ديدگاه کمونيستی جذب نشده بودند حامی اين انقلاب بودند و حتی حامی در پيش گرفتن راه سوسياليستی بودند زيرا به‌طور عينی اين تنها راه بود و راه ديگری برای پايان دادن به عقب‌ماندگی و سلطه امپرياليستی نبود.  

 

از یک‌سو، واضح است که اين وضعيت دارای جنبه‌ی مثبتی است. باعث می‌شود که خیلی‌ها، ازجمله کسانی از اقشارِ نسبتاً بورژواتر از راه سوسياليستی استقبال کنند زيرا شانس بيرون رفتن چين از آن وضعيت را فقط در آن می‌بینند. اما از سوی ديگر، با ديدگاه ناسيوناليستی و بورژوائی به آن می‌پیوندند. می‌خواهند که چين به جايگاه شایسته‌ی خود در جهان دست يابد. نمی‌خواهند که چين زیردست و پای خارجی‌ها لگدمال شود و غيره. قطعاً اين خواستی به‌حق است و بايد با آن متحد شد. اما درهرحال متناقض است.

 

اين پديده نه‌تنها در بيرون حزب بلکه به مقدار زيادی در داخل حزب کمونيست چين نيز موجود بود. افرادی زيادی به اين دلايل به حزب پيوستند و لزوماً به‌طور کامل ازلحاظ ايدئولوژيکی جهان‌بینی کمونيستی نداشتند و قطب‌نمایشان واقعاً رسيدن به جهان کمونيستی نبود و به انقلاب چين با ديدی انترناسيوناليستی يعنی به‌عنوان بخشی از انقلاب جهانی و اينکه هر زمان لازم است بايد برای انقلاب جهانی فداکاری کرد نمی‌نگریستند بلکه بيشتر از اين منظر به انقلاب می‌نگریستند که اين تنها راهی است که چين می‌تواند روی پای خود بايستد و به جايگاه شایسته‌ی خود در جهان دست يابد. خيلی از اين افراد سال‌ها عضو حزب بودند. بسياری از آنان کادرهای قديمی راه پی مائی طولانی بودند که فداکاری‌های بزرگی کرده بودند اما درواقع هرگز کاملاً گسست نکرده و به جهان‌بینی کمونيستی نرسيده بودند. واضح است که جهان‌بینی کمونيستی دربرگیرنده‌ی اين فکر نيز هست که چين بايد يوغ سلطه‌ی خارجی را می‌انداخت و فقر و عقب‌ماندگی را از روستاها ریشه‌کن می‌کرد اما خيلی بيشتر از این‌هاست.

 

این‌یکی از دشوارهاست. اين تضادها از همان ابتدا در حزب کمونيست چين بود و مبارزه‌ی درون آن را رقم می‌زد. اما بُعد ديگر اين تضاد اين است که هر کس تأثیرات و رد پای جامعه‌ای را که از درون آن بيرون آمده است با خود حمل می‌کرد. اين در مورد موقعيت چين در جهان و انقلاب نيز صدق می‌کرد. جامعه نوين چين از دل چين کهنه بيرون آمده بود و نابرابری‌ها و ديگر علائم تولد را با خود حمل می‌کرد.

 

گسست و فراتر رفتن از الگوی شوروی

باب آواکيان ادامه می‌دهد: اما بُعد مهمِ ديگر اين بود که انقلاب چين بخشی از جنبش بین‌المللی کمونيستی بود که در آن اتحاد شوروی سوسياليستی الگوی انقلاب و ساختن سوسياليسم بود. اين هم يک تضاد ديگر است: مائو با بخشی از آن الگو گسست کرد. برای انجام انقلاب در چين، آن‌ها مجبور شدند از الگوی اتحاد شوروی که طبق آن بايد در شهرها متمرکز شويد، بر طبقه کارگر تکيه نمایید و در شهرها قدرت را به تصرف درآورید و سپس آنرا به روستاها گسترش دهيد، گسست می‌کردند.

 

در پی پياده کردن الگوی مبارزات شهری و پس از تحمل شکست‌های پی‌درپی و مواجهه با موانع جدی،خون‌ریزی‌ها و راه افتادن حمام خون و خرد شدن توسط نيروهای دولت چيانگ کايشِک (۳)، مائو رويکردی کاملاً متفاوت از الگوی شوروی فرموله کرد که: ما بايد از روستاها شروع کنيم، چراکه چين کشوری است عقب‌افتاده و ما می‌توانیم جنگ چريکی را در روستاها که محل زندگی اکثريت مردم است شروع کنيم و سرانجام برای تسخير شهرها آنرا گسترش دهيم. يعنی،کاملاً عکس کاری که در روسيه انجام‌شده بود. البته در روسيه نيز اکثريت مردم در روستاها زندگی می‌کردند اما نوع جامعه‌ی روسيه با چين متفاوت بود. و واقعاً در روسيه امکان راه انداختن جنگ چريکی از طريق روستاها به همان شیوه‌ی که در چين انجام شد، موجود نبود. اينجا بود که مائو می‌بایست از الگوی اتحاد شوری بُريده و الگوی جديدی برای انقلاب کردن در چين و به‌طورکلی در کشورهای شبيه چين طرح کند. که چنين کرد.

 

و بعد از طی آن مسير و پيروزی انقلاب و در عمل به قدرت رسيدن با اين سؤال مواجهه شدند که خوب حالا چه؟ چگونه سوسياليسم را در چين بنا کنيم؟ شوروی سوسياليستی آن زمان موجود بود و کمک‌های مادی و یاری‌های معينی کرد. اما الگوی شوروی خودش دارای اشکالاتی بود. به‌علاوه لزوماً مناسب شرايط مشخصِ کشوری مانند چين نبود. تشخيص اين مسئله زمان برد و کمونیست‌های چينی فوری به آن پی نبردند. در آن زمان (تحت رهبری استالين) در شوروی تأکید بر توسعه صنايع سنگين بود که به‌شدت به ضرر توسعه‌ی کشاورزی تمام‌شده بود. اين الگو حتی برای خودِ شوروی نيز مشکلات زيادی به وجود آورد و برای چين به‌مراتب زیان‌بارتر بود.(۴) پس از تقریباً ده سال تجربه در تلاش برای ساختن سوسياليسم در چين، در بزنگاهی مائو یک‌بار ديگر همان کاری را کرد که در دوره‌ی انقلاب هنگام تبيين راه متفاوتی برای انقلاب چين و کسب قدرت سياسی ( محاصره‌ی شهرها از طريق روستاها) انجام داده بود. مائو به اين جمع‌بندی رسيد که الگوی ساختمان سوسياليسم در شوروی به دليل تأکید بیش‌ازحد بر صنايع سنگين دارای مشکلات فراوانی است و جمع‌بندی کرد که با تأکید بیش‌ازاندازه بر صنايع سنگين، با فدا کردن همه‌چیز برای آن و به‌طور یک‌جانبه صنايع سنگين را توسعه دادن نخواهند توانست دهقانان را وارد مسير سوسياليستی کنند و ....  

 

 "اصلاحات ارضی جمهوری خلق چين" به مالکيت صاحبان زمين و حکومت استبدادی‌شان بر دهقانان پايان داد. 

 

مائو تلاش می‌کرد چين را از درون اين الگو بيرون بياورد. «جهش بزرگ به‌پیش» (۵) که این‌همه در مورد آن بدگوئی می‌شود برای حل اين دشواری‌ها بود. زمانی که مائو تلاش کرد از اين مدل گسست کنند شوروی‌ها و افرادی در درون حزب کمونيست چين در مقابل او صف‌آرائی کردند. دولت شوروی از افراد درون حزب برای فشار آوردن بر مائو استفاده کرد -- نه برای برانداختن وی بلکه برای عقب نشاندنش و برگرداندن اقتصاد چين به الگوی قبلی و زير سلطه‌ی شوروی. درست زمانی که چين در جريانِ جهشی در اقتصاد بود شوروی کمک‌های فنی‌اش را متوقف کرد و تمام نقشه‌های فنی و ابزارآلات خود را بيرون کشيد.

 

پس می‌رسیم به چائی که مائو درصدد است راهی برای سوسياليسم در چين باز کند-- درست همان‌طور که قبلاً راهی برای کسب قدرت ترسيم کرده بود. الآن در قدرت هستند و او تلاش می‌کند راهی متفاوت برای ساختمان سوسياليسم حدادی کند. اما نه‌تنها شوروی بلکه بخش مهمی از حزب کمونيست چين در مقابل او صف‌آرائی کرده‌اند. ازیک‌طرف، آن‌طور که مارکس می‌گوید، افق ديد بسياری از آن‌ها فراتر از افق حق بورژوائی نرفته بود. درک و افقِ آن‌ها از سوسياليسم همان بود که دن سيائو پين بعد از به قدرت رسيدن (پس از مرگ مائو و کودتای رويزيونيستی در چين) پياده کرد – يعنی،قدرتمند کردن چين حتی اگر قرار است به‌وسیله‌ی سرمایه‌داری باشد. آن‌ها به‌هیچ‌وجه این‌طور فکر نمی‌کردند که چين چه راهی را بايد طی کند که به‌عنوان بخشی از کليت مبارزه‌ی جهانی به کمونيسم برسد. مائو ازیک‌طرف با اين پديده روبروست و از طرف ديگر، با کسانی که سعی می‌کنند با الگوی شوروی و متدهای استفاده شده در آنجا (که قبلاً در موردش مقداری صحبت کرديم) به بنای سوسياليسم در چين بپردازند. يعنی اگر هم می‌خواهند سوسياليسم بنا کنند با اين مدل و روش می‌خواهند آن را انجام دهند. و مائو در تلاش برای يافتن راهی است که چگونه از اين الگو گسست کنند و چه مسير و روشی را برای بنای سوسياليسم در چين اتخاذ کنند که درگيری فزاينده و آگاهانه‌ی توده‌های مردم جزئی لاينفک از آن باشد. در اوايل دهه۱۹۶۰ مائو در انتقاد به برخی نوشته‌های استالين در مورد سوسياليسم می‌گوید استالين بیش‌ازحد در مورد مسائل فنی صحبت می‌کند و به‌اندازه کافی در مورد نقش توده‌ها در ساختمان سوسياليسم صحبت نمی‌کند؛ بیش‌ازاندازه در مورد کادرها، مديران و کارکنان فنی صحبت می‌کند، اما به‌اندازه‌ی کافی در مورد توده‌ها و   آگاهی صحبت به ميان نمی‌آورد.

 

پس مائو در تلاش است به چنان الگويی از سوسياليسم برسد که واقعاً توده‌ها را آگاهانه‌تر از پيش و به‌طور مستمر وارد فرآيندِ بنای سوسياليسم کند و برای آن می‌جنگد. اين را هم بايد در نظر داشته باشيم که در آن زمان نظام آموزشی و فرهنگ و کليت روبنا دست‌نخورده و بدون هيچ تغييری از جامعه‌ی کهنه باقی‌مانده بود. خیلی‌ها، ازجمله افرادِ درون حزب کمونيست، مشکل جدی بافرهنگ سنتی چين که مملو از محتوای فئودالی بود نداشتند و از طرف ديگر بدون هيچ انتقادی به تکرار و اقتباس فرهنگ کشورهای امپرياليستی که چينِ قبل از انقلاب تحت سلطه‌ی آنان بود ادامه می‌دادند. حرف مائو اين بود: اين قالب ما را به چائی که می‌خواهیم برويم يعنی ساختمان سوسياليسم نخواهد برد. سؤال اينجاست که چگونه بايد خود را از آن بيرون بکشيم؟

 

پس، مائو در مقابله باکسانی قرار دارد که انگیزه‌ی زيادی برای دگرگون کردن بنيادين کل جامعه و ریشه‌کن کردن روابط نابرابر و تمايزات ستمگرانه ندارند و فقط خواهان ساختن يک کشور قدرتمند هستند. مائو در مقابله باکسانی قرار دارد که حتی اگر به ساختمان سوسياليسم فکر می‌کنند راه‌حلی جز راه و روش اتحاد شوروی در زمان استالين ندارند (بعد از استالين، خروشچف(۶) تعديلاتی در الگوی قبلی ايجاد کرد اما هنوز جنبه‌هایی از آن را درزمینهٔ ی ساختمان اقتصاد دنبال می‌کرد). افزون بر این‌ها مائو در مقابله باکلیت فرهنگ و روبنایی قرار دارد که هنوز روابط کهنه‌ی گذشته را تقويت می‌کند. و او در حال آزمايش روش‌های مختلف برای حل اين دشواری‌هاست.

 

می‌گویم «مائو» نه به خاطر اينکه او خودش بود و خودش ولی صادقانه بگويم تا حد زيادی واقعاً تنها بود. چون در سطوح رهبری حزب افراد زيادی نبودند که حتی اين تضادها را تشخيص بدهند چه برسد به درک اين مسئله که راهی که طی می‌کنند به‌جای ديگری جز آنچه هدفش را دارند خواهد رسيد، يعنی در تحليل نهائی بازگشت به‌نوعی سرمایه‌داری. بله چند نفر ديگری هم در رهبری بودند که به مائو و افکارش نزديک بودند اما مائو عمدتاً تنها بود و او بود که می‌گفت: ما بايد راهگشایی کنيم و کار متفاوتی در چين انجام دهيم.

 

مائو دست به ابتکارات مختلفی ازجمله جنبش‌های آموزش سوسياليستی زد، که از طريق کانال‌های حزبی بينش اعضای حزب و توده‌ها را درباره‌ی این‌که چرا نيازمند بنای سوسياليسم در چين هستند؟ محتوای سوسياليسم چيست؟ و معنای آن در رابطه با تغييرِ روابط اقتصادی ميان مردمِ درگير در توليد، تغيير روابط اجتماعی ميان زن و مرد، چيره شدن بر نابرابری‌های اجتماعی ديگر و زیرورو کردن ساختارهای سياسی و فرهنگ کدام است؟ تغيير دهد. اما اين روش [آموزش سوسياليستی از طريق کانال‌های حزبي] تنها چند قدمی بيشتر پيش نرفت و واقعاً نتوانست به قلب و يا به ریشه‌ی دشواری‌ها رسوخ کند: زيرا نيروهای مختلفی در حال برگرداندن چين به سرمایه‌داری بودند؛ گيرم سرمایه‌داری با شکلی کمی متفاوت‌تر -- معجونی از کپی‌برداری ازآنچه در کشورهای امپرياليستی انجام‌شده بود و آنچه در اتحاد شوروی کرده بودند که در شرايط چين تکرار آن‌ها به‌یقین مساوی با بازگشت به سرمایه‌داری بود. و مائو به‌طور روزافزونی اين واقعيت را تشخيص می‌داد.

 

همه‌ی اين حرف‌ها پس منظرِ انقلاب فرهنگی را تشکيل می‌دهد. لازم بود وارد اين جزئيات بشوم تا نشان دهم چرا انقلاب فرهنگی ضروری بود. مائو در آغاز انقلاب فرهنگی گفت: ما راه‌های مختلف را آزمايش کرديم تا اين دشواری‌ها را که در حال کشيده شدن به‌سوی راه سرمایه‌داری بوديم حل کنيم.

 

دانشجويان دانشگاه در شهر پکن پوسترهای ديواری بزرگ (تاتزی بائو) را به نمايش می‌گذارند، شکلی از دموکراسی توده‌ای که از طريق آن مردم می‌توانند نظرات خود را در مسائل عمده اقتصادی،اجتماعی،سياسی و فرهنگی بيان کنند.

 

به طورمثال، بنا به‌نقد مائو، در الگوی اتحاد شوروی در کارخانه‌ها بر مديريت فردی تکيه می‌شد درحالی‌که کارگران، به‌طور فزاينده و واقعاً بايد درگير کارهايی چون اداره‌ی امور کارخانه‌ها، توسعه و برنامه‌ریزی فن‌آوری و برنامه‌ریزی توليد شوند. آن‌ها [شوروی‌ها] مالکيت دولتی برقرار کردند اما در آن چارچوب روابط کهنه را نگاه داشتند و بازتوليد کردند. اين دشواری‌های بزرگِ الگوی سوسياليسم شوروی بود و مائو و به‌طور فزاينده اين را تشخيص می‌داد. شوروی‌ها کارهایی می‌کردند که در جامعه سرمایه‌داری بسيار آشناست. مثلاً از طرقی چون قطعه کاری و پاداش برای انگيزه دادن به کارگران و بالا بردن توليد استفاده می‌کردند. و مائو معتقد بود که کمک به پيشرفتِ انقلاب در چين و حمايت از انقلاب جهانی بايد منبع عمده‌ی انگيزش ايدئولوژيکِ کارگران به بالا بردن توليد باشد.

 

به همين دلايل مائو اعلام کرد که ما بايد اين چيزها را بيرون بريزيم و تاکنون سعی کرديم از طريق کانال‌های حزبی،جنبش‌های آموزش سوسياليستی به اين هدف برسيم اما این‌ها جوابگو نبودند زيرا ساختارهای حزب و رهبری حزب درکشان از سوسياليسم چيزی است که ما را در عمل از سوسياليسم دور می‌کند. بنابراين اگر اين هدف را فقط از طريق کانال‌های حزبی پيش ببريم درنهایت به هيچ جا ختم نشده و يا به تقويت آنچه در حال حاضر انجام می‌دهیم منجر خواهد شد. ما به چيزی اساساً متفاوت نياز داريم که از اين قالب گسست کنيم -- روند اقتصاد را دگرگون کنيم، فرآيند تصمیم‌گیری را در جامعه را دگرگون کنيم، فرهنگ و اندیشه‌های مردم را دگرگون کنيم. عاقبت مائو اعلام کرد: ما بالاخره چنان شکلی را در انقلاب فرهنگی يافتيم که از طريق آن توده‌ها بتوانند جوانب تاريک ما را افشا و موردنقد قرار دهند، آن‌هم به شکل توده‌ای و از پائين.

 

انقلاب فرهنگی: اهداف، روش‌ها و تضادهای آن

باب آواکيان ادامه می‌دهد: هدف انقلاب فرهنگی اين بود و علت اينکه من تا اين حد وارد جزئيات شدم آن است که نشان دهم مائو در حال دست‌وپنجه نرم کردن با چه چالش‌های حقیقتاً عظيم و سخت بود: گسستن جامعه از یک‌راه و انداختن آن به جاده‌ای ديگر. هرچند جامعه به يک معنای کلی سوسياليستی بود اما کشش‌های گوناگون با سرعت زياد در حال کشيدن و به عقب بردن آن به‌سوی سرمایه‌داری بودند. و مائو فهميد که: داريم به‌جای ديگر می‌رویم، فرآيند فرسايشی ما را خسته کرده و به جاده سرمایه‌داری خواهد برد مگر اينکه گسست کنيم.

 

اين کاری است که مائو سعی داشت بکند و فهميده بود که در انجام اين کار نمی‌توان به کانال‌های متصل حزب تکيه کرد زيرا هنوز در دیدگاه‌های کهنه و اين اندیشه‌ی بورژوائی گیرکرده است که صرفاً بايد چين را قوی کرد و به جايگاه شایسته‌اش در جهان رساند و اگر هم کسانی به فکر سوسياليسم بودند فقط در حد مدل شوروی بود که خودش بسياری از شاخص‌های سرمایه‌داری را حمل می‌کرد.

 

پس مائو فهميد که برای حل اين دشواری‌ها به کانال‌های حزب تکيه کند و بايد به قول او خيزشی از پائين و به شکل توده‌ای رخ دهد. اينجاست که مقوله جوانان مطرح می‌شود که اغلب اوقات نیرویی است که آماده است همه‌چیز را نقد کرده و به چالش بکشد و صرفاً در عرف و عادت گير نکرده است. گارد سرخ به ميدان آمد تا جهت‌گیری جامعه، ازجمله جهت‌گیری رهبران و ساختارهای حزبی را که به دلايل گوناگونی که بحث کردم تبديل به ماشينی شده بودند برای به عقب، به‌سوی سرمایه‌داری بردن جامعه، به چالش بگيرند. تلاش داشتند درروند اداره‌ی جامعه تغيير ايجاد کنند، توده‌ها را به درون آن بکشند، مثلاً در نظام درمان و بهداشت تغيير به وجود آورند که فقط برای شهرها و اقشار مرفه نباشد بلکه در تمام مناطق روستایی که توده‌ها هرگز از درمان و بهداشت برخوردار نبودند گسترش پيدا کند. همه این‌ها موضوع‌هایی بودند که در جريان انقلاب فرهنگی مشاجرات سختی به حولش در جريان بود.

 

فرهنگ و هنری آغاز شد که توده‌های مردم را با محتوایی انقلابی در مرکز آثار هنری تولیدشده قرار می‌داد و نه امپراتورها و شخصیت‌های گوناگونِ طبقات بالا و دیگر تم‌های فئودالی را.

منابع و توضيحات

 

  *اين متن تا سرفصل «انقلاب فرهنگي: اهداف، روش‌ها و تضادهای آن» با استفاده از ترجمه‌ی برهان عظیمی (۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱) انجام‌شده است. 

 

  ۱- برای آشنای خواننده را به بخش چهارمِ سند «کمونيسم: آغاز يک مرحله نوين- مانيفستی از حزب کمونيست انقلابی آمريکا» رجوع می‌دهیم.

www.sarbedaran.org/library/manifrcp0909final2010n.htm 

 

۲- جنگ کره در ۲۵ ژوئن، ۱۹۵۰ آغاز و ۲۷ جولای ۱۹۵۳ به پايان رسيد. ژنرال داگلاس مک آرتور فرماندهی سازمان ملل متحد در جنگ کره از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۱ به عهده داشت. هری ترومن رئیس‌جمهور آمريکا او را از فرماندهی در آوريل سال ۱۹۵۱ برکنار نمود. 

 

۳- چيانگ کايشک، ژنرال موردحمایت ایالات‌متحده بود و رهبر گوميندان (حزب ناسيوناليست) بود که در برابر نيروهای کمونيست انقلابی می‌جنگید. جنگ برای آزادی وارد مراحل مختلف و اغلب پيچيده شد، و درنهایت در ۱ اکتبر، ۱۹۴۹ با پيروزی به پايان رسيد. 

 

۴- نگاه کنيد به «درباره کمونيسم، رهبری،استالين، و تجربه جامعه سوسياليستی»گزیده‌ای از مصاحبه مايکل اسليت با باب آواکيان که در سال ۲۰۰۵ انجام گرفت. چکیده‌ی آن نشريه در انقلاب شماره ۱۶۸، در ۲۱ ژوئن ۲۰۰۹ منتشر شد:  

revcom.us/avakian/on_communism-en.html 

 

۵- نگاه کنيد به " پروژه تحريفزدائی از تاريخ... بخش ۹ - جهش بزرگ به جلو چين (۱۹۵۸-۱۹۶۰)، در لينک زير

thisiscommunism.org.

 

۶- نيکيتا خروشچف رئيس دولت در اتحاد جماهير شوروی از سال ۱۹۵۶، زمانی که سرمایه‌داری احیاشده بود، تا سال ۱۹۶۴.

 

 

*******************

 

 

 

 

 

 

انقلاب فرهنگی در چین، فرهنگ و هنر، دگراندیشی و جوش‌وخروش.... و پیشبرد انقلاب به‌سوی کمونیسم: مصاحبه با باب آواکیان - بخش دوم

مترجم: برهان عظیمی

 

این مصاحبه در تاریخ فوریه ۲۰۱۲ در نشریه انقلاب، شماره ۲۵۸ منتشر شد. در بخش اول به مسائلی چون «تضادها و چالش‌های راه سوسیالیستی در چین» و «گسست از نمونه‌ی شوروی و فراتر رفتن» پرداخته شد.

 

 

 

انقلاب فرهنگی: اهداف، روش‌ها و تضادهای آن

باب آواکیان ادامه میدهد: هدف انقلاب فرهنگی گسستن جامعه از یک‌راه و انداختن آن به جاده‌ای دیگر بود. هرچند جامعه به معنای کلی سوسیالیستی بود اما نیروهای جاذبه‌ی گوناگونی آن را با سرعت زیاد به قهقرا به سمت سرمایه‌داری می‌بردند و مائو این نکته را دریافت: «داریم به‌جای دیگر می‌رویم، فرآیند فرسایشی ما را خسته کرده و به جاده‌ی سرمایه‌داری خواهد برد مگر اینکه گسست کنیم».

«گسست» کاری بود که مائو تلاش داشت انجام دهد و می‌دانست که در انجام این کار نمی‌توان به ساختارهای جا خوش کرده‌ی حزبی تکیه کرد زیرا حزب هنوز در اسارت ایده‌های کهنه بود و به این اندیشه‌ی بورژوائی چنگ انداخته بود که صرفاً باید چین را قوی کرد و به جایگاه شایسته‌اش در جهان رساند. اگر هم کسانی در حزب بودند که به سوسیالیسم فکر می‌کردند فقط در حد و اندازه‌ی مدل شوروی بود؛ مدلی که خود بسیاری از شاخص‌های سرمایه‌داری را حمل می‌کرد.

مائو دانست که برای حل این مسئله نمی‌تواند به کانال‌های حزب تکیه کند و باید خیزشی از پائین و به شکل توده‌ای رخ دهد. اینجا بود که مقوله‌ی نیروی جوانان مطرح شد؛ نیرویی که اغلب آماده است همه‌چیز را نقد کرده و به چالش بکشد و در چنگال عرف و عادت اسیر نیست . گارد سرخ به میدان آمد تا جهت‌گیری جامعه، ازجمله جهت‌گیری رهبران و ساختارهای حزبی را به چالش بگیرد زیرا (به دلایل گوناگونی که بحث کردم) ساختارهای حزبی تبدیل به ماشینی شده بودند برای به عقب بردن جامعه به سمت سرمایه‌داری. انقلابیون انقلاب فرهنگی تلاش داشتند در روند اداره‌ی جامعه تغییر ایجاد کنند و توده‌ها را به درون پروسه‌ی تغییر بکشند. در نظام درمان و بهداشت تغییر به وجود آوردند تا درمان و بهداشت فقط برای شهرها و اقشار مرفه نباشد بلکه به تمام مناطق روستایی و محروم نیز گسترش پیدا کند. این‌ها موضوعاتی بود که پیرامون آن‌ها در جریان انقلاب فرهنگی مشاجرات سختی در جریان بود.

فرهنگ و هنری آغاز شد که به‌جای مضامین فئودالی و پرداختن به شخصیت‌های گوناگونِ طبقات بالا و امپراتورها، توده‌های مردم و محتوایی انقلابی را در مرکز آثار هنری تولید قرار می‌داد.

 

خیزش توده‌ای، مبارزات انقلابی، زیاده‌روی‌ها، و افقی بلندتر

باب آواکیان ادامه می‌دهد، این کاری بود که می‌خواستند انجام دهند. در روایت‌های وحشتناکی که در مورد انقلاب فرهنگی می‌شنویم واقعیتی وجود دارد، به‌هرحال نیروهای انقلابی گاهی زیاده‌روی می‌کردند. اما این روایت‌ها درعین‌حال نشانه‌ی تنگ‌نظری یک قشر کوچک و ممتاز جامعه است که دغدغه‌ها و ضرورت‌هایش را فراتر از وضعیت توده‌های مردم در کل جامعه قرار می‌دهد. برخی شکایت می‌کنند در دوره‌ی انقلاب فرهنگی روشنفکران را مجبور می‌کردند به روستا بروند! ولی کسی نمی‌پرسد مگر روستائیانی که هشتاد تا نود در صد جمعیت را تشکیل می‌دادند خود می‌خواستند در روستا بمانند؟ خیر! نمی‌پرسند چون فرض می‌کنند (به‌ویژه آنان که از این قشر ممتاز و جدا از پرولتاریا هستند) معلوم است که روستائیان باید در روستا باشند تا مواد خوراکی و مصالح لازم برای پوشاک و غیره را تولید کنند و آن‌ها هم در شهر زندگی مرفه داشته باشند.

این‌یک طرف قضیه است. به نظر من در دوره انقلاب فرهنگی زیاده‌روی‌هایی شد. ببینید، وقتی مائو در شروع دوره‌ی انقلابی طی دهه‌ی ۱۹۲۰ برای تحقیق در مورد شورش‌های دهقانی چین به روستاها رفته بود، این اظهارنظر را کرد: «درحالی‌که دهقانان به پا خاسته‌اند، تمام صاحب‌منصبان کهنه را آماج قرار داده و سرنگون می‌کنند عده‌ای می‌گویند: اوه چه وحشتناک است، این دیگر زیاده‌روی است. در جواب آن‌ها باید گفت: موضوع ساده است. یا تلاش خواهیم کرد که پیش‌قراول آنان شده و هدایتشان کنیم، یا کناری ایستاده سر و دستی تکان داده و به آن انتقاد کنیم و یا در مقابل آن ایستاده و تلاش کنیم که آن را متوقف کنیم». علاوه بر این مائو می‌گوید: «اگر قرار باشد امور نادرست تصحیح شوند، وقتی توده‌ها برای تصحیح آن به پا می‌خیزند ناچاراً زیاده‌روی‌هایی صورت می‌گیرد وگرنه امور غلط را نمی‌توان تصحیح کرد. به‌مجرداینکه زیاده‌روی صورت می‌گیرد اگر سعی کنید بر آن آب سرد بپاشید و به آن انتقاد کنید و تلاش کنید که آهنگ حرکتش را کند کنید، آن‌وقت هیچ‌چیز به ورای مرزهای قابل‌قبول نخواهد رفت و اگر مبارزه به ورای مرزهای قابل‌قبول نرود تغییرات اساسی هرگز به وقوع نخواهد پیوست».

این اصل در مورد انقلاب فرهنگی هم صادق است. مائو در مصاحبه با ادگار اسنو در سال ۱۹۷۱ مطرح می‌کند که از بعضی زیاده‌روی‌ها و برخی روش‌های غیراصولی که مردم در مبارزه پیشه کرده‌اند بسیار افسرده شده است. از این‌که «گاردهای سرخ» به‌جای ایجاد اتحاد گسترده در میان مردم پیرامونِ مسائلِ بزرگِ انقلاب فرهنگی (مسائلی که در بالا گفتم) به فرقه‌بازی درونی کشیده شده بودند بسیار مأیوس بود. «گاردهای سرخ» درگیر جروبحث‌های فرقه‌ای شده و وارد جنگ با یکدیگر شده بودند. حتی در مواردی بر سر این موضوع که کدام جناح انقلابی است (و دیگران همه ضدانقلابی‌اند) وارد درگیری مسلحانه شده بودند. پس ملاحظه می‌کنید که مائو درعین‌حال که از برخی جوانب مأیوس شده بود و حتی به بیان آن می‌پرداخت اما برایش روشن بود که همان اصولی که در مورد خیزش‌های دهقانی گفته بود اینجا هم صادق است. یعنی می‌دانست که اگر خیزشی توده‌ای در کار نباشد گسستی در وضعیت ایجاد نخواهد شد و نخواهند توانست راه دیگری را ایجاد کنند و اگر اجازه دهند که امور به‌طور متعارف طی شود جامعه به همان دلایلی که نشان داده بود به‌سرعت به سرمایه‌داری بازمی‌گردد و این را هم می‌دانست که خیزش‌های توده‌ای با زیاده‌روی همراه‌اند. با شناخت از این واقعیت مائو دست به اصلاح این زیاده‌روی‌ها هم زد.

منتقدان تصویری کاریکاتور گونه از انقلاب فرهنگی نشان می‌دهند که غیر‌ممکن است. تصویر آن‌ها این است که گویا یک صحنه‌گردان در اتاق فرمان نشسته و با فشار دادن دگمه‌های مختلف [همه‌ی امور را] کنترل می‌کند. انقلاب فرهنگی یک خیزش توده‌ای بود. مبارزه‌ای انقلابی بود. مقامات شهر شانگهای از طریق خیزش میلیونی توده‌ها سرنگون شدند. توده‌ها مقامات را سرنگون کردند و به‌جای آن‌یک مقر فرماندهی انقلابی یعنی کمیته‌های انقلابی را نشاندند. این کمیته‌های انقلابی توده‌های زیادی را به جلوی صحنه آورد که از طریق متشکل شدن در گاردهای سرخ به پا خاسته بودند و آنان را در داخل کمیته‌های انقلابی ادغام کردند. یادآوری کنم که پاسگان‌های سرخ فقط شامل دانش جویان نبود بلکه کارگران شانگهای و دهقانان اطراف شانگهای را نیز در برمی‌گرفت. این‌یک انقلاب واقعی بود ـ و انقلاب‌های واقعی تمیز و شسته‌رفته نیستند.

رهبری کمونیستی تلاش کرد خطوط راهنمای عمومی برای مبارزه تعیین کند. ازجمله محدود کردن آماج یا افرادی که دشمن محسوب می‌شدند به تعداد اندکی از مقامات که به قول مائو راه سرمایه‌داری را در پیش‌گرفته بودند. رهنمود دیگر این بود که باید در میان روشنفکران و افراد آکادمیک میان اقلیت مستبدان آکادمیک بورژوا که در پی اربابی بر مردم و تحمیل استاندارهای کهنه‌ی فئودالی و بورژوائی هستند و تعداد بزرگ‌تر روشنفکرانی که تعلیم‌یافته جامعه‌ی کهنه هستند و نگرش‌های آن جامعه را هنوز با خود حمل می‌کنند تمایز قائل شد زیرا اینان دوستان انقلاب هستند و بایستی جذب انقلاب شوند. هرچند در اینجا هم تضادهایی بود. درنتیجه مائو با توجه به درک خود از اجتناب‌ناپذیر بودن زیاده‌روی در یک خیزش توده‌ای سعی می‌کند رهنمودهایی برای اصلاح آن‌ها ارائه دهد.

اما این‌یک حرکت عظیم توده‌ای چند صدمیلیون‌نفری بود و کسان زیادی درون آن جهیدند و برخی عامدانه و با قصد خرابکاری در آن خیزش آن را به‌سوی زیاده‌روی بردند. کسانی که در مقام‌های بالابودند و می‌خواستند آماج مبارزه را از خود و سیاست‌ها و خطوطی که نمایندگی می‌کردند دور کنند به فرقه‌گرائی دامن می‌زدند و عامدانه امور را به زیاده‌روی می‌کشاندند تا این حرکت را بی‌اعتبار کنند و به‌موقع به جلوی صحنه آمده و بگویند: همه‌چیز از کنترل خارج‌شده، باید متوقفش کنیم.

لذا این‌ها پیچیدگی آن حرکت است و شک ندارم افرادی به‌ناحق قربانی انقلاب فرهنگی شدند. این‌گونه موارد در چنین رخدادهایی تقریباً اجتناب‌ناپذیر است که اصلاً به معنای آن نیست که قابل‌تحمل است و اشکالی ندارد. همان‌طور که گفتم مائو به خاطر این‌گونه مسائل بسیار آشفته و ناراحت بود. ولی در سطحی دیگر اگر می‌خواهید انقلابی توده‌ای برای گسست هر چه کامل‌تر جامعه از وضع موجود و رفتن به راه سوسیالیستی و جلوگیری از رجعت سرمایه‌داری داشته باشید ـ کاری که آن‌ها انجام دادند ـ و حتی خواست بازسازی کامل حزب و انقلابی نمودن آن در پروسه‌ی این بازسازی را دارید ـ کاری که باز آن‌ها انجام دادند ـ این جنبه‌های منفی را هم خواهد داشت. آن‌ها (رهبری انقلاب فرهنگی – مترجم) در اساس حزب را معلق کرده و رها کردند و سپس آن را بر مبنای درگیر کردن توده‌ها در انتقاد از اعضای حزب بازسازی کردند. یکی از این کارها برگزاری جلسات انتقاد توده‌ای هنگام بازسازی حزب بود؛ جلساتی که در آن توده‌ها انتقادات از حزب را طرح کرده و اعضای حزب را ارزیابی می‌کردند. واضح است که این روش نه‌تنها در هیچ جامعه‌ای سابقه نداشت بلکه در جوامع سوسیالیستی هم بی‌سابقه بود. و اشتباهات زیادی نیز رخ داد. این‌یکی از ابعاد مسئله است.

 

مسائل فرهنگی و هنری، موضوعات نگرشی و سبک‌کاری

در ادامه باب آواکیان می‌گوید بُعد دیگر مربوط به برخی اشتباهات مفهومی و متدولوژیک رهبری است که احتمالاً تا درجاتی به مائو، ولی به‌ویژه به کسانی چون چیان چین و دیگرانی مربوط است که تلاش عظیمی برای تولید آثار هنری انقلابی نمونه در دوره‌ی انقلاب فرهنگی کردند. باله‌ها، اپراها (مثلاً اپرای پکن) و غیره نه‌تنها ازنظر مضمون انقلابی بلکه همچنین ازنظر کیفیت هنری حقیقتاً در ردیف شاهکارهای جهانی هستند. اما به نظر من این آثار درعین‌حال که عالی هستند ولی گرایشی به سمت انعطاف‌ناپذیری و دگماتیسم دارند. یعنی میان آنچه برای آفریدن آثار فرهنگی نمونه ضروری است و آن آثاری که باید بیان هنری وسیع‌تر باشند، کاملاً تمایز نمی‌گذاشتند، آثاری که می‌توانند اشکال بسیار متنوعی بگیرند و نه‌تنها نمی‌توان بلکه نباید آن‌ها را به همان درجه که برای به صحنه آوردن آثار نمونه و بی‌سابقه‌ی فرهنگی لازم است، تحت نظارت قرار داد.

در این خصوص می‌خواهم نظری را مطرح کنم. البته هنوز این ایده خام است زیرا در این موردتحقیق کافی نکرده‌ام و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرم اما فکر مرا به خود مشغول کرده است. فکر می‌کنم لازم است درک دیالکتیکی بیشتری میان رابطه‌ی دیالکتیکی میان دو فرآیند داشته باشیم: ازیک‌طرف تولید برخی آثار نمونه که در جزئیات و به طریقی قانونمند از طرف بالاترین سطوح هدایت و رهبری می‌شود و هنرمندان در آن پروسه بسیج می‌شوند و از طرف دیگر، فضائی که در آن خلاقیت‌ها مجال بروز پیدا می‌کنند و تجارب زیادی در جریان است و باید اجازه داد که این فرآیند تداوم یابد. می‌باید آن‌ها را از غربال گذارند و دید چه چیزهای مثبتی سربلند می‌کنند. می‌باید از تلاش‌های گوناگون آموخت و تلاش مردم را برای تولید آثار نو که محتوای انقلابی دارند بررسی کرد .حتی اگر برخی از آن‌ها محتوای انقلابی نداشته باشند باید بخشی از این ترکیب باشند تا مردم بتوانند از آثار مختلف یاد بگیرند، آن‌ها را به‌نقد بکشند و در این پروسه تصمیم بگیرند که چه اثری را و چرا می‌خواهند حمایت کنند و گسترش دهند و کدام را نمی‌خواهند و چرا. در این عرصه هنوز باید خیلی چیزها بیاموزیم.

علاوه بر این‌ها بُعد سومی هم بود. گرایش به ناسیونالیسم وجود داشت که در مائو هم بود. من این را قبلاً، به‌ویژه در فتح جهان(Conquer   the   World  ) نقد کرده‌ام. فکر می‌کنم رویکردهای سکتاریستی نسبت به برخی روشنفکران و هنرمندانی که در غرب تعلیم یافته بودند و تحت تأثیر آن بودند یا این‌که فرهنگی غربی را دوست داشتند وجود داشت. می‌دانید که شعار مائو این بود: «ما باید گذشته را به خدمت حال و چیزهای خارجی را به خدمت چین درآوریم». به نظر من این کاملاً درست نیست. به‌ویژه بخش دوم آن. چون اصل مسئله چینی یا خارجی بودن پدیده‌ها و آثار هنری نیست. بلکه مسئله این است که محتوای عینی آن‌ها چیست؟ آیا عمدتاً مترقی‌اند یا عمدتاً ارتجاعی؟ آیا انقلابی‌اند یا ضدانقلابی؟ آیا به پیشرفت در جهت دگرگون کردن جامعه به‌سوی کمونیسم کمک می‌کنند یا آن را به عقب می‌کشند؟ به نظر من این فرمول‌بندی («چیزهای خارجی را به خدمت چین درآوریم») باوجوداینکه جنبه‌ی درستی دارد که نمی‌خواهد هر چیز خارجی را رد کند اما جنبه‌ی غلطی هم دارد که متأثر از ناسیونالیسم است تا انترناسیونالیسم همه‌جانبه و کامل. حتی در مورد مسئله فرهنگ.

م اس: این گرایش حتی منجر به قضاوت‌های عجیب‌وغریب در مورد موسیقی جاز هم شد، درست است؟

باب آواکیان: درست است. جاز و راک اند رول. آن‌ها جنبه‌ی مثبت آن را نفهمیدند. البته به‌ویژه در راک اند رول چیزهای آشغال خیلی هست. ولی آن‌ها واقعاً نفهمیدند در آمریکا جاز چه پدیده‌ای است. فقط به شکلی یک‌جانبه آن را نفی کردند. راک اند رول را به شکلی یک‌جانبه نفی کردند، درحالی‌که در آن زمان طی دهه‌ی ۱۹۶۰، اواخر آن دهه، راک اند رول در آمریکا اثرات مثبت زیادی داشت. روحیه‌ی شورشگری داشت و علیرغم محدودیت‌هایشان حتی تعدادی آثار هنری عمدتاً آگاه گرانه‌ی انقلابی به صحنه آمد. فکر می‌کنم این طرز تفکر دلیلی شد در دشمنی با برخی از روشنفکران که احتمالاً گرایش و علاقه به فرهنگ غربی داشتند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند، که غلط بود. باید بگویم که این‌ها تفکرات اولیه هستند و ما باید تحقیقات جامع‌تری انجام دهیم. درهرحال من سعی کردم در درجه‌ی نخست پس‌زمینه‌ای را ارائه بدهم که چرا انقلاب فرهنگی ضروری بود و رهبران انقلابی از این طریق به چه اهدافی می‌خواستند برسند و این‌که آن اهداف نه‌فقط مطلوب و موجه بودند بلکه بسیار ضروری و فوق‌العاده پراهمیت بودند و این‌که انقلاب فرهنگی چرا و چگونه توانست پدیده‌های نوعی را خلق کند و به صحنه آورد. انقلاب فرهنگی به فرهنگ انقلابی نوین میدان داد. مراقبت‌های بهداشتی را به روستاها گسترش داد. توده‌های مردم را که هرگز قبلاً درگیر مسائل علمی نبودند همراه با دانشمندان در آزمون‌ها و تحقیقات علمی و حتی تئوری‌های علمی درگیر کرد. دگرگونی بزرگی در آموزش‌وپرورش و مراکز کار به وجود آورد. مدیریت تک‌نفره در کارخانه‌ها را کنار زد و افراد بخش اداری ، مدیران و تکنسین‌ها را به شکل نیمه‌وقت ( نه بر مبنایی کاملاً برابر، بلکه بر اساس بخشی از زمان کار) درگیر در کار تولیدی کرد و بخشی از کارگران تولیدی را نیز در عرصه‌های دیگر درگیر کار کرد. کمیته‌های انقلابی را جای گزین مدیریت تک‌نفره کرد که مرکب از نمایندگان کارگران و همچنین مدیران، کارکنان فنی و کادرهای حزبی بودند.

بنابراین دست آوردهای عظیمی ازجمله در عرصه‌ی هنر، آموزش‌وپرورش و به‌طورکلی در عرصه‌ی روشنفکری به دست آمد. من مقالاتی از آن دوره‌ی چین در مورد فیزیک و فیزیک تئوریک خوانده‌ام که در حال چالش با طبیعت ماده و کل هستی هستند (چگونه می‌توان حرکت ماده را در اشکال گوناگونی که به خود می‌گیرد درک کرد. یعنی نه بر مبنایی روزمره بلکه از زاویه‌ی سازه‌ی فیزیک تئوریک.

لذا درزمینه‌ی فکری گشایش‌های فوق‌العاده زیادی رخ داد. یعنی به‌هیچ‌وجه روزگار غلبه‌ی خاموشی فکری نبود. معذالک کمبودهایی وجود داشت و اعتقاددارم در طول این مسیر کسانی به‌غلط مجازات شدند؛ و به نظرم این نیز بخشی از معادله است.

 

نقش هنر و هنرمند و رابطه‌ی آن‌ها با دولت

م اس: در زمینه‌ی روشنفکران و آزادی هنری و مخالفت به‌عنوان یک ضرورت در جامعه‌ی آینده، سؤالات بیشتری دارم اما قبل از پیگیری سؤال‌هایم در این مورد می‌خواهم در مورد نقش هنرمندان سؤالاتی را مطرح کنم. جالب است زیرا ۱۰ سال پیش با هایله گریما Haile  Gerima ، فیلم‌سازی که سانکافه و بوش ماما Sankofa, Bush Mama را ساخته مصاحبه کردم. او فیلم‌ساز اهل حبشه است ولی مدت‌هاست در آمریکا زندگی می‌کند. او به آن دسته هنرمندانی تعلق دارد که در رابطه با تئوری انقلابی در سراسر جهان شناخت و دانش زیادی دارد و بسیار تحت تأثیر انقلاب فرهنگی است. یکی از نکاتی که باور دارد این است که نقش هنرمند در جامعه‌ی سوسیالیستی مخالفت همیشگی با دستگاه حکومتی است. فکر کنم این فرمول را استفاده کرد و با این نگاه می‌گوید: انقلاب فرهنگی تا حدی جلو رفت ولی نه به‌اندازه‌ی کافی، زیرا در آن جهت شکوفا نشد و قبل از رسیدن به آن مرحله متوقف شد.

در همین اواخر به‌طور اتفاقی فرصتی برای مصاحبه و هم‌نشینی با نگوگی وا تیونگو Ngugi wa Thiong’o ، نویسنده‌ی کنیائی داشتم. او در مورد خصلت هنر و رابطه‌ی هنرمند با دولت در هر جامعه‌ای نکاتی را مطرح کرد. یکی از نکاتی که توضیح داد این بود که دولت دارای جنبه‌ای محافظه‌کارانه است که همواره سعی در حفظ خود و ابقای حاکمیت و موجودیتش می‌کند درحالی‌که هنر چیزی است که همیشه در تغییر است. فرق هنر با دولت در این است که اولی همیشه سعی می‌کند پدیده‌ها را در حالت دگرگونی و تغییر یابندگی‌شان مهار کند و بازتاب دهد. ... او این دو پدیده را در تضاد با یکدیگر می‌بیند و می‌گوید هنرمند باید پرسش‌گر دائمی دولت باشد. به نظر او هنرمند دارای نقش است. دید او از هنرمند در جامعه این است که هنرمند بیشتر نقش پرسش‌گر را دارد تا فراهم‌کننده‌ی پاسخ و این چیزی است که او حس می‌کند در هر جامعه‌ای باید مورداحترام باشد. برای من جالب است بدانم این نکته چگونه با نگرش شما از سوسیالیسم و نقش هنر و موضوع آزادی هنر و مخالفت منطبق می‌شود.

باب آواکیان: خوب، در آنچه با نقل‌قول‌های مختصر توصیف کردید و ویژگی‌هایش را برشمردید جنبه‌ای از حقیقت وجود دارد، ولی یک‌جانبه است. فقط یکروی سکه است. حدود ۱۵ سال پیش در یک سخنرانی تحت عنوان «پایان یک دوره، آغاز دوره‌ای جدید»(۷) این جمع‌بندی را مطرح کردم که با احیای سرمایه‌داری در چین که به همان نتایج اسف‌بار شوروی رسید ما به پایان دوره‌ی معینی رسیدیم. دوره‌ای که کمابیش با کمون پاریس شروع شد و با واژگون شدن انقلاب چین و احیای سرمایه‌داری در آن به پایان رسید. و اکنون ما باید گرد هم جمع‌شویم و درس‌های مثبت و منفی آن را جمع‌بندی کنیم و در شرایط جدیدی که دیگر هیچ کشور سوسیالیستی(موقتاً) موجود نیست پیشروی کنیم. در انتهای آن سخنرانی یکی از نکاتی که سعی کردم طرح کنم اصول معینی بود که توسط حزبی که جامعه سوسیالیستی را رهبری میکند بایستی به کار بسته شود. و یکی از آن نکات این بود که باید حزبی در قدرت باشد و پیشاهنگ مبارزه علیه آن بخش‌هایی از قدرت باشد که سد راه تداوم انقلاب می‌شوند. به نظر من برای ارزیابی از نقش هنر، به‌ویژه در جامعه‌ی سوسیالیستی، این فرمول و روش صحیح‌تر است. به‌عبارت‌دیگر،هنر نباید فقط دولت [سوسیالیستی] را نقد کند، بلکه باید علاوه بر آن٬ چیزهایی را که نماینده‌ی کهنگی در جامعه هستند نقد کند و به ورای آن برود ازجمله در دولت، حزب یا رهبری. منظورم فقط آن چیزهایی نیست که به‌طور کلاسیک سرمایه‌داری هستند بلکه آن چیزهایی هم که قبلاً پیشرو بودند و بعد تبدیل به مانع میشوند. چون همه‌چیز، ازجمله سوسیالیسم از مراحل مختلف گذر می‌کنند و از طریق کاویدن عمیق‌تر خاکی که کهنه در آن ریشه دارد و ریشه‌کن کردن هر چه کامل‌تر کهنه، پیشرفت می‌کند. بنابراین چیزهایی که در یک مقطع پیشرفت به‌حساب می‌آمدند می‌توانند تبدیل به مانع شوند و اگر روی آن‌ها پافشاری شود جامعه را به عقب برمی‌گردانند.

پس هنر باید همه‌ی آن‌ها را نقد کند اما به نظر من این هم ضروری است که هنر به حمایت از آن پدیده‌هایی که پیشرفت را نمایندگی می‌کنند برخیزد و حتی آن‌ها را بستاید و فراگیرشان کند، ازجمله دولت و مسائل مربوط به آن را در جامعه‌ی سوسیالیستی. دولت در جامعه‌ی سوسیالیستی همانی نیست که در جامعه‌ی سرمایه‌داری است. دولتی است که در وجوه عمده  تا زمانی که واقعاً دولتی سوسیالیستی است و   منافع توده‌های مردم را نمایندگی می‌کند، برایشان امکان و چارچوب‌های فراهم می‌کند که بتوانند انقلاب را ادامه داده در مقابل دشمنان از خود دفاع کنند – دشمنان درون‌مرزی یا امپریالیستی یا هر نیروهایی که از ورای مرزها تجاوز کرده و سعی می‌کند جامعه نوین را به خاک و خون بکشد. بنابراین دولت سوسیالیستی خصلتی متفاوت دارد، و مادام که وجه اصلی آن این است درواقع نماینده‌ی حاکمیت پرولتاریا است و در این دولت، پرولتاریا و توده‌های وسیع مردم به‌طور فزاینده و آگاهانه در پروسه‌های تصمیم‌گیری و تدوین سیاست برای ادامه‌ی انقلاب شرکت می‌کنند. هر جا که جنبه‌ی اصلی این باشد باید از آن دفاع کرد و حتی آن را ستود و برجسته کرد. ولی حتی درون چنان شرایطی، حتی چائی که مسئله به این شکل باشد، به طرق بسیار نه‌تنها اشتباهاتی روی خواهد داد بلکه مسائلی به وجود خواهد آمد که سد راه خواهند شد: حکومت سیاست‌هایی پیش خواهد گرفت، حزب سیاست‌هایی خواهد داشت و دولت اعمالی را مرتکب خواهد شد که در خلاف جهت منافع توده‌های مردم خواهد بود. منظورم منافع کوتاه‌مدت و به معنائی تنگ نظرانه نیست بلکه به اساسی‌ترین معنا برحسب پیشروی به‌سوی کمونیسم. این‌ها به‌عنوان مانع عمل خواهند کرد و باید موردانتقاد قرار گیرند.

من معتقدم، در این جمله که هنرمندان گرایش به نوآوری دارند حقیقتی وجود دارد اما این امر موزون و یکدست نیست. برخی از هنرمندان کارهایشان تکرار مکررات همان چیزهای کهنه است؛ به‌ویژه آنان که مضمون کارشان تقویت و احیاء کهنه است اغلب هیچ نوآوری ندارند. بعضی وقت‌ها کارشان ازنظر هنری خوب است اما اغلب چنین نیست. بااین‌حال حقیقتی در این عبارت وجود دارد که یکی از خصائل بسیاری از کارهای هنری، نوآوری و برهم زدن وضع موجود است؛ برخی آثار هنری از زوایای جدیدی به مسائل برخورد می‌کنند و مشکلات را به طریقی متفاوت طرح می‌کنند یا مسائل را آن‌چنان به روشنایی روز درمی‌آورند که دیگران و حتی کسانی که مستقیماً مسئول آن‌ها بوده‌اند یا کسانی که مستقیم‌تر درگیر سیاست در جامعه بوده‌اند، ندیده و تشخیص نداده‌اند. به نظرم هنرمندان باید آزادی زیادی برای انجام چنین کاری داشته باشند اما بخشی از مسئولیت آن‌ها این است که باید به آن پدیده‌هایی که تجسم منافع مردم است (ازجمله دولت سوسیالیستی) نیز نگاه کنند و از آن حمایت کرده و بر محبوبیتش بیفزایند زیرا نیروهای زیادی تلاش خواهند کرد که چنان دولتی را به زیر کشیده و نابود کنند. فکر می‌کنم تمایز اساسی میان دولت پرولتری (دولت در جامعه‌ی سوسیالیستی) با دولت بورژوائی به‌قدر کافی درک نشده است. با تمام تضادهایی که در بطن دولت سوسیالیستی وجود دارد اما این دو دولت اساساً باهم فرق دارند. دولت بورژوائی، دولتی برای سرکوب توده‌ها و تقویت شرایطی است که در آن استثمار می‌شوند. تمام شالوده‌ی دولت بورژوائی بر این امر استوار شده است. هر شورشی را وحشیانه سرکوب می‌کند چه برسد به حرکتی برای سرنگون کردن کل نظامش را.

بنابراین مهم است خط تمایزی ترسیم شود. این خط تمایز اساسی را باید به رسمیت بشناسیم و بعد دولت سوسیالیستی را هم تقسیم به دو کنیم. ببینیم کدام قسمت‌های دولت سوسیالیستی دربرگیرنده و نماینده‌ی منافع مردم در انجام انقلاب و رفتن به‌سوی کمونیسم است و کدام قسمت‌های آن کهنه‌شده یا اینکه سدی شده است در مقابل ادامه‌ی انقلاب. یکی را باید برجسته و فراگیر و دیگری را نقد و مردم را بسیج و تشویق کرد که علیه آن مبارزه کنند.

 

انقلاب، رهبری، قدرت دولتی، هدف کمونیسم و اهمیت مخالفت و جوشش فکری: هسته‌ی مستحکم با کش آمدی(انعطاف‌پذیری) بسیار

م اسلت: یکی از نکاتی که در مقابل بسیاری از تجارب گذشته‌ی جامعه‌ی سوسیالیستی و متفکرین مارکسیست و غیره قرار می‌دهد، این نکته است که شما تأکید می‌کنید که در جامعه‌ی سوسیالیستی مخالفت نه‌فقط باید مجاز باشد بلکه برای تکامل آن امری ضروری است. و موضوع فقط ایجاد فضای گسترده برای کاوشگری کسانی که با ایده‌ها سروکار دارند یا هنرمندان نیست. چرا فکر می‌کنید ضرورت است و مسئله صرفاً تحمل کردن آن نیست؟

 

باب آواکیان: من در حال حاضر در حال کلنجار رفتن با این مسئله‌ام که چگونه می‌توان چنین برخوردی را در درون حزب داشت و رابطه‌ی میان داشتن چنین کُنشی در داخل حزب و در کل جامعه چیست و چگونه می‌توان این کار را بدون از دست دادن هسته‌ای انجام داد که وجودش برای نگاه‌داشتن قدرت دولتی پس از کسب قدرت سیاسی و برای ادامه‌ی راه به‌سوی کمونیسم و ممانعت از بازگشت به سرمایه‌داری ضروری و واجب است. برای من این تضاد، تضادی بسیار دشوار است و با آن خیلی کلنجار می‌روم.

اما مستقیم برویم سراغ سؤال شما. مارکس گفت انقلاب کمونیستی شامل دوره‌ی گذار به چیزی است که ما مائوئیست‌ها به‌اختصار آن را «چهار کلیت» می‌خوانیم: دوره گذار برای محو تمامی تمایزات طبقاتی (عین کلام او این است، « تمایزات طبقاتی به‌طور عموم» که همان است) و محو تمامی روابط تولیدی یا اقتصادی که آن تمایزات طبقاتی را تولید می‌کند، دگرگونی یا محو تمامی روابط اجتماعی کهنه که منطبق بر آن روابط تولیدی است ( به‌عنوان‌مثال، روابط ستمگرانه‌ی بین مرد و زن) و انقلابی کردن تمامی ایده‌های منطبق بر آن روابط اجتماعی. پس اگر هدف، رسیدن به این «چهار کلیت» است آنگاه چنین کاری فقط وقتی می‌تواند انجام شود که توده‌های مردم در شمار فزاینده، آگاهانه وظیفه‌ی شناخت و تغییر جهان را در دست بگیرند – شناخت جهان همان‌گونه که هست، همان‌گونه که حرکت می‌کند و تکامل می‌یابد و آن‌گونه که درواقع می‌توان آن را به نفع مردم تغییر داد. پس اگر این است کاری که در پی انجام و تحققش هستیم و نه این‌که عده کمی دورهم جمع شوند و بخواهند بقیه مردم را در خطی مستقیم و صفوف فشرده به جلو حرکت بدهند؛ آن‌وقت درمی‌یابیم که عوامل و نهاده‌های زیادی باید وارد این پروسه بشود. سوسیالیسمی که من در تصور دارم و حتی حزبی که من تجسم می‌کنم پدیده‌ای است سرشار از آشفتگی؛ چیزی است که به رهبران خود سردرد عظیمی می‌دهد زیرا آن‌ها با انواع گرایش‌ها مواجه می‌شوند که هریک از سوئی پرواز می‌کنند و آنان باید سعی کنند هسته‌ی این مجموعه را منسجم نگاه‌دارند و کنترل همه‌چیز را از دست ندهند.

چندی پیش با هنرمند و شاعری صاحب سبک و کلام صحبتی داشتم. سعی کردم پدیده‌ای را که در تصور دارم برایش توصیف کنم. همین حرف‌هایی که الآن صحبتش بود را گفتم و کاربست آن را در عرصه‌ی هنر و مطالب بسیار مسائل دیگر را توضیح دادم. درنهایت چیزی گفت که به نظرم فرصت بسیاری در آن بود. گفت: انگار آنچه در موردش صحبت می‌کنی هسته‌ی مستحکمی است با کش آمدی بسیار. گفتم، آهان، این توصیف خیلی خوبی است. یعنی تمام آن مسائلی را که باهاشان در کلنجار بودم در یک فرمول سرهم کرد.

ولی صریح بگویم مسئله آن است چگونه آن هسته‌ی مستحکم را در دست بگیریم که انقلاب را از دست ندهیم. برای این منظور به یک پیشاهنگ، به حزبی نیاز داریم که انقلاب را رهبری کند و در هسته‌ی مرکزی جامعه‌ی نوین قرار بگیرد. وقتی به جامعه‌ی نوین رسیدیم، قدرت سیاسی را پس نخواهیم داد. آن را به مناقصه یا حتی انتخابات نخواهیم گذاشت. انتخاباتی برای تصمیم‌گیری در مورد این نخواهیم داشت که آیا به جامعه‌ی کهنه رجعت کنیم یا نه. به نظر من این مسئله باید در قانون اساسی نهادینه شود. به‌عبارت‌دیگر، قانون اساسی باید مقرر کند که این جامعه، جامعه‌ای سوسیالیستی است که به سمت کمونیسم می‌رود. روشن کند که در این رابطه نقش حزب چیست و توده‌های مردم از چه حقوقی برخوردارند و نقش آن‌ها در پیشبرد این هدف چیست. قانون برگزاری انتخابات رقابتی محلی و سراسر را هم باید نهادینه کند. اما این‌ها در چارچوب پیشروی سوسیالیسم به کمونیسم رقابتی خواهند بود نه در رابطه با حفظ سوسیالیسم یا بازگشت به سرمایه‌داری. در یک قانون اساسی، که توده‌های مردم به‌طور فزاینده‌ درگیر در فرآیند فرموله کردن و تصمیم‌گیری در مورد آن می‌شوند باید در اصول (و نه جزئیات) روشن کرد که این به چه معنا هست و به چه معنا نیست. (۸)

ولی درهرحال نخواهیم گفت که: «خوب، سوسیالیسم را خواهیم داشت و بعد قدرت را به سرمایه‌داری پس خواهیم داد و منتظر خواهیم شد که ببینیم آیا مردم مجدداً سوسیالیسم را می‌خواهند یا نه.» خیر. اگر می‌خواهید این کار را بکنید بهتر است اصلاً زحمت انقلاب کردن را نیز به خود ندهید. کمی به آنچه قبلاً در موردش صحبت کردیم و تمامی موانعی که مجبوریم علیه‌شان حرکت کنیم فکر کنید: اگر چنین درکی داشته باشید اصلاً حق ندارید خود را برای رهبری هیچ‌چیزی پیش‌قدم کنید چون جدی نیستید. انقلاب کردن پروسه‌ای پر از پیچ‌وخم و درد است. و ادامه‌ی راه به‌سوی کمونیسم و حمایت از انقلاب جهانی در شرایطی که از همه سو زیر حمله هستی پروسه‌ای فوق‌العاده سخت و پرالتهاب است. و باید هسته‌ای از افراد داشته باشید که این را بفهمند و این هسته درعین‌حال باید مداوماً توسعه یابد. بااینکه هنوز با این مسئله در کلنجارم اما به نظر من چهار نکته، چهار هدف هست که باید راهنمای عمل این هسته باشد. پس از کسب قدرت در همان حال که باید از آن قدرت حفاظت کرد اما باید تضمین کرد که آن قدرت ارزش حفظ کردن را دارد. چهار هدفی که در موردش صحبت کردم عبارتند از:

یکم، آن هسته باید قدرت را حفظ کرده و توده‌ها را رهبری کند تا به جامعه‌ی کهنه کشیده نشوند. منظور این نیست که خود به تنهائی از آن قدرت حفاظت کند. اما باید مصمم باشد که آن را حفظ کند و نیروهای جامعه را (هرکس را که می‌تواند در هر مقطع) بسیج کند تا ضرورت حفظ قدرت و حفظ آن در جهت پیشروی انقلابی را ببینند.

دوم، باید مدام صفوف آن هسته را گسترش دهد، لذا صحبت بر سر همان عده‌ی نسبتاً قلیل نیست. حتی اگر سخن از صدها هزار یا چند میلیون نفر باشد، باز در مقیاس کشوری چون آمریکا بخش نسبتاً کوچکی از جمعیت است. بنابراین سؤال این است آیا این هسته در حال گسترش دائمی هست، آیا در این پروسه به‌طور پیوسته و موج وار صفوف گسترده‌تری را به درون این هسته جذب می‌کند؟

سوم، راهنمای دائمی این هسته باید این باشد که سرانجام به چائی برسد که دیگر نیازی به هسته نباشد زیرا با از بین رفتن تمایزاتی که وجود چنین هسته‌ای را ضروری می‌کند ضرورت وجودی آن نیز از بین می‌رود.

و چهارم اینکه در طول این راه، هسته باید دارای حداکثر کشامدی ممکن باشد بدون آن‌که هسته را نابود کند.

چالش‌های من در رابطه با این پروسه این‌هاست. به نظر من این درک کاملاً متفاوت است بااینکه همه باید به شکل موزون و یکدست در صفی فشرده حرکت کنند. البته برخی اوقات آن روش را هم باید استفاده کرد. مثلاً وقتی زیر حملات مستقیم نظامی باشید مجبور هستید که صفوف خود را فشرده کنید. ولی در کل این را پروسه‌ای می‌دانم که شاید بتوان گفت بسیار درهم‌پیچیده و صیقل نخورده است، مردم در جهات مختلف حرکت می‌کنند و مسئولیت رهبری، مسئولیت این هسته‌ی رهبری کننده آن است که بازوانش را به دور تمام این پروسه حلقه کند، نه برای فشردن و خفه کردن آن بلکه به معنای در برگرفتن و هدایت آن به سوئی که باید برود و درعین‌حال کشیدن هر چه بیشتر مردم به درون این پروسه برای انجام چنین کاری.

اگر این‌طور به آن نگاه کنیم می‌بینیم که یک پروسه‌ی بسیار متلاطم است. به نظرم باید راهی یافت که حتی حزب این‌گونه باشد. یعنی اصل «هسته‌ی مستحکم با کش آمدی بسیار» حتی در مورد حزب به کار بسته شود. سؤالی که با آن کلنجار می‌روم این است: آیا واقعاً ممکن است جوشش، جوشش فکری، تجربه کردن‌های هنری در مقیاسی به بزرگی جامعه‌ی سوسیالیستی بدون جاری بودن چنین پویشی در درون حزب که هسته‌ی مرکزی آن جامعه است، وجود داشته باشد؟ به نظرم ممکن نیست. اگر در حزب که نفوذ زیادی در جامعه دارد بیش‌ازاندازه همسانی باشد گرایش به فرونشاندن و سرکوب خلاقیت و جوشش فکری را در جامعه هم خواهد داشت. پس سؤال اینجاست که چگونه می‌توان اصل هسته‌ی مستحکم و کشامدی بسیار را حتی در درون حزب به‌طورکلی حول سیاست اما همچنین به معنای گسترده در عرصه‌ی هنر و عرصه‌ی تولیدات فکری به کاربست؟ اجازه بدهید مثالی از فیزیک بزنم. می‌دانید که در همه‌چیز تضاد هست و در هر سطحی از ماده تضاد وجود دارد. درنتیجه هسته‌ی مستحکم درعین‌حال که به یک معنا مستحکم است اما درون آن کشامدی یا انعطاف هم هست. اگر همه‌چیز به‌طور تنگی به هسته چسبیده باشند دیگر هیچ حیاتی در آن نخواهد بود. هیچ کشامدی نخواهد داشت.

می‌خواهم نتیجه بگیریم که ما با فرآیند بسیار متحرک و متلاطمی روبه‌رو هستیم. ازیک‌طرف قدرت سیاسی را پس نمی‌دهیم و حتی آن را به رأی‌گیری نمی‌گذاریم و از طرف دیگر، همه را در خطی مستقیم در امتداد این راه پیش نمی‌بریم و انواع مبارزه‌های پرآشوب را خواهیم داشت و در این میان کسانی نیز که می‌خواهند جامعه را به سرمایه‌داری برگردانند افکارشان را به میدان خواهند آورد. ما بر استثمارگران سرنگون‌شده نظارت کرده و فعالیت‌های سیاسی آنان را محدود خواهیم کرد. قانون اساسی باید قوانینی داشته باشد در رابطه باکسانی که آئین دادرسی قانونی ثابت کرده است ضد انقلابیون فعال هستند، یعنی دست به اعمال مشخص خرابکاری زده‌اند و به‌اصطلاح امروز دست به «تروریسم» علیه جامعه‌ی نوین زده‌اند (مانند منفجر کردن، به قتل رساندن افراد یا فعالانه و نه در لفافه بلکه فعالانه در حال نقشه‌ریزی برای این کارها بوده‌اند). به نظر من ضروری است برای برخورد با چنان افرادی قانون اساسی، قوانین حقوقی و پروسه‌های محاکمه وجود داشته باشد. اما خارج از این و در حیطه‌ی آراء و عقاید، حتی افرادی که معتقدند سرمایه‌داری بهتر از سوسیالیسم است باید بتوانند نظراتشان را به بحث بگذارند و کسانی که خواهان دفاع از چنان عقایدی هستند باید امکان و فضای انجام این کار را داشته باشند به قسمی که توده‌های مردم بتوانند مسائل را تفکیک و انتخاب کنند.

(در جامعه‌ی سوسیالیستی آینده) ما باید بتوانیم بورژوازی را همان‌طوری که در پراتیک شکست دادیم در حیطه‌ی ایده‌ها نیز شکست دهیم. امروزه مرتباً در حیطه‌ی ایده‌ها آنان را به چالش می‌گیریم و می‌گویم اگر کسی خواهان دفاع از سرمایه‌داری است بیاید مناظره کنیم. هرکس که باشد. اما پای مناظره نمی‌آیند! و این واقعاً ما را عصبانی می‌کند. درنتیجه تلقی من این است: بله [به‌محض دست یافتن به جامعه‌ی سوسیالیستی] وضع تغییر می‌کند؛ یک‌رشته موقعیت‌های جدید به وجود می‌آید؛ ما در هسته‌ی مرکزی رهبری توده‌های مردم قرار خواهیم گرفت. این مسئولیت ماست. ولی به همان اندازه‌ی امروز باید مشتاق این‌گونه مناظره‌ها و رفتن به ریشه‌ی مسائل باشیم و شمار عظیمی از مردم را درگیر آن‌ها کنیم. چرا باید از چیزی که امروز واهمه نداریم آن زمان بترسیم؟ امروز از آن استقبال می‌کنیم. چرا آن زمان نکنیم؟

اما بگذارید به شما بگویم، وقتی چنین جامعه‌ای را تصور می‌کنم سردرد می‌گیرم زیرا می‌توانم درک کنم چقدر سخت خواهد بود که بر روی این جهت‌گیری ضروری ثابت‌قدم بمانیم. اما اگر خطرات آن را به جان نخریم فکر نمی‌کنم بتوانیم به چائی که می‌خواهیم برسیم.

 

پانویس‌ها:

۷-  اثر باب آواکیان «پایان یک دوره ـ آغاز دوره‌ای نوین» چاپ مجله‌ی انقلاب، پائیز ۱۹۹۰. آن را از طریق اینترنت می‌توان ملاحظه کرد.

Bobavakian.net/articles/end_beginning.pdf

۸- در این رابطه رجوع کنید به قانون اساسی جمهوری نوین سوسیالیستی در آمریکای شمالی (طرح پیشنهادی) تألیف حزب کمونیست انقلابی آمریکا، انتشارات آر سی پی، ۲۰۱۰. رجوع کنید به  Revcom.us/socialistconstitution/index.html


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com