در بندر گاه / محمود طوقى

شعر
August 10, 2019

در بندر گاه
۱
کنار این بندر گاه
                  ؛ گورستان قایق های شکسته
سپیدی روز را به سیاهی شب گره می زنیم
واز روز های خاکستری
بی آن که در انتظار سواری باشیم
به سوی شب های نیامده
پرتاب می شویم

کنار این بندر گاه
                    ؛گورستان رویا های دیروز
با چمدانی تهی
چشم به کرانه های ناپیدا داریم
۲
پیر می شویم
و این تمامی ماجراست

شامگاهان که رویا ها
بر کجاوه ماه می خوابند
وواژه های معصوم در زیر ملحفه های سپید
تلخی روز را از یاد می برند
من به بهاری دیگر می اندیشم
بهاری در رویا ها و شقیقه ها

فرصت اندک است
و شب پره های مرده
دیگر به بهار و تابستان نمی اندیشند
۳
شب از راه می رسد
و مجال مان نیست
تا در این شب و شرجی
به عابران خسته سلامی بگوئیم
و کلاه از سر به احترام اطلسی ها بر داریم

مدام مه است و تاریکی
و مشعل هایی بلند که تاریکی را صد چندان می کنند

فائز هوای خواندن دارد
می خواند و قرارش نیست
شب از راه می رسد و
مجالش نیست
۴
جمعه هم گذشت
و ملاحان پیر
اندوه رویا های به ِگل نشسته شان را
در شب شرجی شستند

مردی در همین حوالی در پشت پر چین تنهایی هایش
غم های نا گفته اش را
اززبان فائز تحریر می کند
و قورباغه ای مدام
نت گم شده ای را در دهانش می چرخاند

ما هم می گذریم
وچون قایق شکسته ای
در مه صبح گاهی گم می شویم
۵
همیشه کسی هست
که چراغ رویا را روشن کند
اما همیشه کسی نیست
تا بر پیراهن شب
آواز زنجره ها را گلدوزی کند

چرا آن که می رود
نمی اندیشدهیچ خورشیدی
جای خالی او را روشن نمی کند

شب از راه می رسد
 وآدم ها
اندوه شبانه شان را
در شب و شرجی و تنهایی از یاد می برند

دستی نیست تا چراغ رویا را روشن کند
و نت های گم شده شب را
در دهان زنجره ها بگذارد
۶
اینجا هوا همیشه ابری است
 وشرجی وشط
نگاه آدمیان را در خود ذوب می کند

دور شوید ای ارواح تبعیدی
با این کشتی های شکسته
ومشتی ملاح پیر
در همین ساحل
خوراک کوسه های کور خواهید شد
کمی دیگر در حوالی خیابان های جهان پرسه بزنید
دنیا نمی تواندتا قیام قیامت
حضور تلخ شمارا انکار کند

راستی شما فکر می کنید
نیمی از صورت جهان چرا تاریک است

ستاره دنباله داری که از آخرین سحابی می آمد
خبر از ویرانی جهان می داد

من صدای فرو ریختن جهان را
در صدای های با معنای آن شبان ظلمانی شنیده ام

من داشتم
نام پروانه ای دشت های دور را
به ماه شکسته می گفتم
که با دو چشم خویش دیدم
داس شکسته ای از کهکشان گذشت
و مشتی اجنه روی پوشیده
با شهاب های سوزانی در مشت
به فتح آخرین ستاره می رفتند

شاید در همین حوالی
خاکستر ستاره فتح شده
در پشت قاطران خاموش
به ستاره ای در آن سوی جهان برده می شود

با این هم من از رویا هایم دست نمی کشم
مرا با اجنه ها کاری نیست
من از نیمه باز کهکشان
چهره های پریشان و شمشیر های شکسته می بینم


کمی دیگر حوصله کنید
بزودی شرجی وشط
در خسوف جهان فرو می نشیند
 وماه شکسته با ارابه های آسمانی
از خیابان های پر اضطراب جهان می گذرد

به گمانم
چیزی به پایان شب و شرجی و شط نمانده است
باید بر خیزم
و سری به میخانه های خاموش بزنم


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com