‌توده‌يي‌ها مانند ويروس‌اند. نمي‌ميرند. بازتوليد مي‌شوند.(٢١)

سهراب.ن
October 04, 2020

‌توده‌يي‌ها مانند ويروس‌اند.

نمي‌ميرند.

بازتوليد مي‌شوند.(21)

 

خاطره نويسان کودتاي 28 مرداد 1332

 

در اين قسمت، بخش‌هايي از خاطرات کساني که در مورد کودتاي 28 مرداد 1332، مطالبي نگاشته‌اند، برگزيده‌ايم که دانستن آن‌ها براي تقويت حافظه تاريخي تمام طبقات اجتماعي ايران، لازم و ضروري است. زيرا کمک فراوانی مخصوصا" به جوانان امروز ايران، در جهت شناخت بهتر سران حزب توده، به دست می‌دهد.

حميد شوکت در اين رابطه‌ مي‌نويسد: «حفاظت خانه مصدق آن زمان بر عهده سرهنگ ممتاز بود. معاون ممتاز هم ستوان زنجاني عضو حزب توده بود که جزو افسران پادگان هنگ بود و 30 تانک در اختيار داشت. با اين حال چون دستور مشخصي از سوي حزب نداشت اقدامي نکرد.» (حميد شوکت:نگاهي از درون به جنبش چپ ايران گفتگو با مهدي خانبابا تهراني:ص31)

«کودتا آن‌قدر قلابي و نيم‌بند شروع شد که اگر يک نيروي قاطع، يک سازمان رزمنده وجود مي‌داشت و عليه کودتا بر مي‌خواست، مي‌توانست آن را خنثا کند. بايد گفت تنها جريان جدي و وسيع حزب توده بود که نه تنها دست از پا خطا نکرد، بل‌که نيروهايش را هم حبس کرد و با آن تشکل وسيع، منجمله تشکل سازمان افسري کوچک‌ترين عکس‌العملي نشان نداد. بعدها در همين زمينه يکي از افسرهاي توده‌يي در زندان زرهي حرف خوبي به من زد. او گفت: «آقا اصلا" احتياجي نداشت که دست بزرگي بلند کنيم. شش‌صد هفت‌صد افسر بوديم و همه‌ اسلحه کمري داشتيم. اگر با ما قرار حزبي مي‌گذاشتند که همان ساعت 3 بعداز ظهر، وقتي اوباش توي خيابان‌ها راه افتادند سر اسلحه‌مان را از اتاق خواب‌مان بيرون مي‌گذاشتيم و شليک مي‌کرديم، متواري مي‌شدند.» اين در واقع بيان سمبوليک قدرت ناچيز ارتجاع در پيش‌برد کودتا و توان وسيع حزب در خنثا کردن آن بود که عملا" بي مصرف ماند.(1) ... واقعيت اين بود که حزب توده جاده مبارزه متحد نيروهاي سياسي را کور کرده بود. حزب توده‌يي که نفوذ اجتماعي وسيعي داشت، در اثر بيش از يک سال و نيم تبليغ در مخالفت با مصدق، سم خود را در جامعه‌ پاشيده بود.»(پيشين: ص32)

«مي‌خواهم بگويم رهبري حزب توده [بعد از کودتا] نه تنها کاري نکرد، بل‌که تاکتيک حساب شده‌يي را پيش برد و حزب توده را آگاهانه تعطيل کرد. آن‌ها حزب را مچل و منتر کردند و دنبال نخود سياه فرستادند تا زمان بگذرد و کودتا مسلط شود.» (پيشين: ص37)

«حزب توده مستاصل و مستعمل بعد از کودتا حتا قادر نبود که حفاظت از کادرها و اعضاي پايين حزب را در دستور کار خود قرار دهد. به طوري که امان‌الله قريشي دبير ايالتي کميته ايالتي شهرستان تهران طي نامه‌يي به رهبري حزب توده نوشته بود: «يار شاطر نيستيد، بار خاطر نباشد.»(پيشين:38)

حزب توده که‌ در آن مقطع نسبت به بقيه‌ي سازمان‌هاي سياسي، بسيار قدرت‌مند بود، و با داشتن بيش از 600، افسر نظامي در رده‌هاي بالاي حاکميتي که مي‌توانست به ساده‌گي يک ليوان آب خوردن، کار حاکميت شاهنشاهي را براي هميشه بسازند، اما چون ارباب سران حلقه به گوش حزب توده‌ خواستار اين کار نبود، آن‌ها هم نظاره‌گر اوضاع شدند و اعضاي رده پايين حزب توده و جامعه‌ را قرباني ارباب کردند و خود فرار را بر قرار ترجيح دادند. خانبابا تهراني تعريف مي‌کند که براي اولين بار که دستگير شده است و سرواني به نام بهمنش او را محاکمه کرده که از اعضاي حزب توده بوده است که در زندان [بار دوم] هم‌ديگر را ملاقات مي‌کنند. تشکيلاتي که روي پاي خود نباشد اين‌گونه جامعه‌ي‌ را براي سير قهقرايي آماده مي‌سازد.

صمد زرندي مسئول چاپ‌خانه مخفي روزنامه مردم، هنگام لو رفتن آن دست‌گير مي‌شود و مشخصات 150 نفر از کادرهاي حرفه‌يي حزب توده را لو داده و با نشستن در اتومبيل سرهنگ زيبايي همراه با مامورين امنيتي به شکار اعضاي حزب توده مي‌پرداخته است. او مدت 20 روز هم در خانه سرهنگ زيبايي [بازجوي رکن دو ارتش] زنده‌گي مي‌کند. اما [احتمالا" ساخته‌گي] او فرار مي‌کند و خود را به بقاياي حزب توده مي‌رساند و «اعتراف مي‌کند که در بازجويي ضعف نشان داده و با لو دادن بسياري از کادرهاي حزبي به حزب توده خيانت کرده است. مي‌گويد آماده است تا حزب درباره او تصميم بگيرد. ... يک سال پس از کودتا همه‌ي اين مسائل در جزوه و اطلاعيه‌يي حزب توده تحت عنوان «اعتراف يک رفيق نادم» پخش شد. بعدها شنيدم که زرندي را از ايران خارج کردند و به شوروي فرستادند.» (پيشين: 47)

و آلبرت سهرابيان در خاطرات خود مي‌نويسد: «در آن دوره حساس‌ و سرنوشت‌ساز [1332] حزب توده با آن پايگاه مردمي وسيع، با آن نفوذ گسترده در ارتش‌، شهرباني، ژاندارمري و با امكانات بسيار گسترده در چهارگوشه ايران، مي‌توانست با اقدام قاطع و حساب شده، كودتاگران را به شكست كشانده و سرنوشت تاريخي ملت ايران را دگرگون سازد. شكست كودتاي 28 مرداد ‌مي‌توانست نه تنها در ايران و كشورهاي همسايه بل‌كه در منطقه خاورميانه تاثيرات دامنه‌داري بر روي گسترش‌ مبارزه براي آزادي و سوسياليسم داشته باشد. اما حزب توده با توجه به سرشت جهان بيني‌اش‌ و گوش‌ به فرمان بودن از بالا، يعني از حزب برادر و هم‌چنين سرشت طبقاتي رهبران آن، در برابر كودتا دچار بي‌عملي و تسليم كامل شد و بدين ترتيب ارتشي از فعالين آماده به مبارزه را كه مي‌توانستند پوزه كودتاگران را به خاك بمالند، بر باد داد. حزب توده نه تنها در آن لحظه حساس‌ تاريخي پشت حكومت ملي دكتر مصدق را خالي كرد بل‌كه در دوران پيش‌ از كودتا نيز هيچ‌گاه سياست درستي در قبال حكومت دكتر مصدق اتخاذ نكرد.» (خاطرات آلبرت سهرابيان)

«در نخستين ماههاي سال 1358 يعني سه دهه پس‌ از گريختن كيانوري به خارج يك گزارش‌گر از ايشان پرسيد كه چرا در حالي كه در 28 مرداد 1332 سازمان نظامي افسران وابسته به حزب توده 600، افسر و درجه‌دار در صفوف خود داشت، اقدامي براي خنثا كردن كودتا انجام نداد و كار به آن‌جا كشيد كه تعدادي از افسران دست‌گير و اعدام شده و يا به حبس‌هاي درازمدت محكوم شدند... كيانوري با روش‌ فرصت‌طلبانه و بسيار بي‌شرمانه پاسخ داد كه بيش‌تر افسران ياد شده از كاركنان بخش‌ دفتري ارتش‌ بوده و كاري از دست‌شان ساخته نبود. بدين ترتيب كيانوري با قلب واقعيت‌هاي تاريخي تلاش‌ كرده است كه خيانت رهبري حزب توده را در آن ساليان حساس‌ و سرنوشت‌ساز توجيه نمايد.» (پيشين) اما فرج سرکوهي در مقاله‌يي تحت عنوان «روزهاي باران در تبريز» در مجله آدينه شماره 62و63، صفحه 76، مهر 1370 که موضوع آن صمد بهرنگي (2) است مي‌نويسد: «حزب توده در 28 مرداد تنها از نظر سازماني و سياسي شکست نخورد. حزب اعتبار و حيثيت خود را نيز از کف وانهاد. حزب توده، در مبارزه شکست نخورده بود تا از خود قهرمانان حماسي بر جاي بگذارد. حزب از درون پوسيده بود. حزب خود را يک‌سره و بي‌تلاش به حکومت کودتا وانهاده بود. تسليم شده بود. مرگ قهرمانانه گروهي از افسران حزبي و کساني چون مرتضا کيوان و وارتان و ... نيز نتوانسته بود دامان حزب را از لکه‌يي که تسليم رهبران و بدنه اصلي بر آن نهاده بود پاک کند. شکست بي‌افتخار، جز نااميدي و ياس برجاي ننهاده بود.»

درشب کودتاي 28 مرداد بعضي از کادرهاي حزب توده که از رابطه‌ي پنهاني حزب توده خبر نداشتند، مي‌گريستند و بعضي سر خود را به ديوار مي‌کوفتند. چون نمي‌دانستند که تمام هم و غم سران حزب توده، تامين «حريم شوروي» بوده است. ايرج اسکندري يکي از سران حزب توده،‌ مي‌گويد دکتر مصدق مرا مثل پسر خودش دوست داشت. يک روز پيش او بودم و از دهنم در رفت و گفتم «حريم شوروي» مصدق يک قلم‌تراش، چاقو از جيب خود در آورد و گفت:«تو مثل پسر من هستي، دفعه ديگر اگر کلمه حريم شوروي و يا حريم هرکس ديگر را به کار بري زبانت را مي‌برم. يعني چه؟ شمال ايران حريم شوروي، جنوب ايران حريم انگليس، پس حريم خودمان کجاست؟ او درس بزرگي به من داد. ديدم که مصدق حرف حسابي مي‌زند. حريم شوروي حرف مزخرفي است که به دهان ما افتاده بود.»( يادمانده‌ها و يادداشت‌هاي پراکنده ايرج اسکندري:112)

ايرج اسکندري در مصاحبه با تهران مصور شماره 22، يکم تير 1358، در پاسخ پرسشي که چرا «پس از قيام تير سال 1331، حزب شما به حمايت از مصدق و جنبش ملي پرداخت اما علارغم اطلاعات بسيار وسيعي که در مورد توطئه‌هاي امپرياليستي عليه حکومت قانوني و ملي دکتر مصدق داشت و با وجود سازمان نظامي نيرومند و تشکيلات سراسري هيچ اقدامي براي مقابله با کودتاي شاه_آمريکا نکرد. چرا؟ پاسخ داد:

ما از کودتاي اول يعني کودتاي 25 مرداد که شاه فرمان عزل مصدق را به نصيري داد اطلاع داشتيم و اين جريان را با مصدق در ميان گذاشتيم. مصدق نيز به ما اعتماد کرد و طرح دست‌گيري نصيري را به اجرا گذاشت او به ممتاز دستور داد که اگر کساني به ملاقاتش آمدند وقتي مصدق اشاره کرد آن‌ها را بازداشت کند. نصيري فرمان عزل مصدق را از نخست وزيري به خانه مصدق آورد اما با اشاره مصدق ممتاز او را بازداشت کرد و در نتيجه تدارکاتي که مصدق از پيش انجام داده بود طرح کودتاي اول شاه شکست خورد. و شکست آن‌ها در 25 مرداد تا حدي مديون اطلاعاتي است که ما به مصدق داديم. ارتجاع پس از شکست طرح اوليه خود متوجه شد که ما از طريق سازمان نظامي خود از کارهاي آن‌ها مطلع مي‌شويم و لذا آن‌ها محل جلسات خود را از ستاد ارتش به ساختمان اصل 4 آمريکا منتقل کردند آن‌ها کودتاي 28 مرداد را در آن‌جا طراحي کردند. ما ديگر از آن جريان اطلاعي به دست نياورديم. روز 28 مرداد وقتي چماق‌داران راه افتادند ما به مصدق تلفن کرديم ولي او گفت دولت بر اوضاع مسلط است و در ساعت 11 وقتي ديگر کار از کار گذشته بود ما باز با او تماس گرفتيم و مصدق به ما پاسخ داد که «زمام کار از دست من در رفته است. کسي به حرف من گوش نمي‌کند، شما به وظايف ملي خود عمل کنيد.» اشتباه[؟؟!!] ما درست در اين بود که اين کار را نکرديم. ما بايد از پيش نيروهاي خود را آماده مي‌کرديم و روز 28 مرداد با بسيج نيروهاي خود کودتا را خنثا مي‌کرديم. حزب ما در آن زمان آن‌قدر قوي بود که بتواند کودتا را حداقل در تهران با شکست مواجه کند. ما بايد اعلاميه مي‌داديم و از طريق راديو مردم را به قيام دعوت مي‌کرديم اما بدبختانه رفقاي ما در ايران جرأت اين کار را نکردند.»(پيشين: 105-106)

ايرج اسکندري مي‌گويد: «ما بورژوازي ملي را نشناختيم و علت آن هم اين بود که اين فکر براي رفقاي ما در ايران به وجود آمده بود که مصدق آمريکايي است و آورنده اين تز به هيأت اجرائيه‌ي مقيم تهران احمد قاسمي بود. در آن زمان کيانوري هم جزء باند قاسمي بود. شوروي‌ها در قضيه‌ي مصدق سکوت کردند و سکوت آن‌ها هم غلط بود. آن موقع ره [راه] استالين بود و کسي هم نمي‌توانست حرفي بزند. استالين بايد تصميم مي‌گرفت که حمله کنند يا نه؟ پشتيباني بشود يا نه؟»( پيشين:ص110)

يک سال بعد از کودتاي 28 مرداد 1332، با وجود فرار سران حزب توده به مسکو و کشورهاي بلوک شرق سابق، بسياري از کادرهاي صادق و درست‌کار حزب توده در ايران ماندند و در اثر اعمال ننگين حزب‌شان دچار ياس و نااميدي شدند که در نامه‌هاي آن‌ها مشهود است. شاهرخ مسکوب که در کادر رهبري تشکيلات شهرستان‌هاي حزب توده بوده است در نامه‌‌ي 12 دي 1333 که سرشاز از طنز تلخ روزگار خود است به بابک اميرخسروي از رهبران فراري و خارج نشين حزب توده مي‌نويسد: «امير عزيزم انشاالله احوالت خوب باشد. مال ما که محشر است! به قول لات‌هاي تهران مُردم از خوشي ... حال ما عالي است، ديگر بهتر از اين نمي‌شود. به قول سعدي: مردي از درد سينه مي‌ناليد پيرزن صندلش همي مايد! حالا ما هم از درد گلو مي‌ناليم و از ما بهتران دم‌به‌دم معالجه بواسير مي‌کنند. نوشته بودي عصباني هستم. راست است و خيلي هم زياد. مگر مي‌شود نبود؟ از دست دبيراعظم و ... کِز در آمده. پارسال همين وقت‌ها يا کمي زودتر بود که ايشان روزنامه‌هاي وزين اطلاعات و کيهان را نمي‌خواندند و در عوض تو خانه‌يي، کتاب شرلوک هلمس به دست‌شان افتاد و مثل کفتاري که به لاشه‌يي برسد، نشستند و يک نفس خواندند. شايد باور نکني، اگر چه او را مي‌شناسي ولي باز هم باور نکني، ولي عين حقيقت است. و حالا خانه و زنده‌گي و دار و ندار من افتاده به دست چنين موجودي! هرچه فرياد مي‌کنم لوزتينم، مي‌گويد بواسيرت! هرچه مي‌گويم بابا، گوز چه‌کار دارد به شقيقه، مي‌گويد خيلي هم کار دارد. همان‌طور که شقيقه من گوزگاه من نيز هست. در حقيقت چون به قول اصفهاني‌ها عقل و گه‌اش قاطي شده، چنين مي‌پندارد. يک وقت بود که آدم بالاي سبيل بزرگان نقاره مي‌زد، خيال مي‌کرد علي‌آباد دهي است و مفتون آواز دهل بود. اما حالا را چه عرض کنم. اين همه روزه گرفتيم و آخرش با گُه سگ افطار کرديم. ديگر در آسمان خبري نيست بايد پاهاي‌مان را روي زمين خاکي سفت و استوار کنيم. فقط يک انسان دوستي عميق مي‌تواند ما را در دل اين شب سياه بر پا نگه‌دارد. و گرنه دواهاي اطباء‌مان جز ثقل سرد هيچ چيز ديگر نمي‌آورد. تازه‌گي‌ها دوست تو فاخره خانم [منظور آقاي فخرمير رمضاني عضو کميته ايالتي تهران است] به شدت بيمار شد [منظور دست‌گيري است] و سه هفته است که پزشکان [شکنجه‌گران] کارهاي بسيار مي‌کنند ولي لب از لب وا نکرده. زبانش بند آمده. بيش از اين خبري از او ندارم. نصف شب در خانه‌اش بود که يک‌باره افتاد و مريض شد. در همان خانه‌يي که ما سه سال قبل يک روز عيد نوروز به ديدنش رفتيم. نمي‌دانم خبر داري يا نه که زرگن و آقا رضاي هميشه خوش خودمان [منظور رضا سلماسي است] هم پيش او هستند. جمع‌شان جمع است، يکي‌شان کم است اگر جواب بعدي‌ات را ندادم بدان که حقير هم يک جاي خالي را پر کرده و جمع‌شان را کاملا" جمع کرده. حالا ديگر اين جوري شده. اگر مفت زنده ماندي کلاهت را بي‌انداز آسمان و با دُم‌ات گردو بشکن. اگر مي‌بيني که من هم کبک‌ام خروس مي‌خواند، به همين علت است. اوضاع خيلي خوبي است. همه طبقات به رهبري بزرگ ارتشتاران دست به دست هم داده‌اند. اختلافات از ميان رفته است و کشور با قدم‌هاي سريع و بزرگ به سوي ترقي و تکامل مي‌رود و با ممالک آزاد جهان هم‌دوشي مي‌کند. گذشت آن روزگار هوچي‌گري‌ها و تظاهرات و زنده‌بادها که از ترس غارت‌گران همه مغازه‌ها مثل آدم‌هاي اسهالي هي بالا مي‌کشيدند و پايين مي‌کشيدند. از بخت مساعد، توفيق رفيق شده است و در زماني کوتاه زمام کار به دست پيشوايان کارداني افتاده است که هريک با بزرگان و نام‌آوراني چون آتيلا و چنگيز و نرون و تيمور و هيتلر رقابت مي‌کنند. خوش‌بختانه گوبلز هم فراوان داريم ولي بدبختانه ملت در خواب سنگيني فرو رفته است و سخنان بزرگان را با تعجب و تحسين‌هاي بزرگ استقبال نمي‌کنند، بل‌که يا خون‌سردي کسالت‌آوري مي‌نگرد و چُس محلي مي‌کند. انگار نهنگي خفته است و به زور پشه‌ها بي‌اعتناست. ... امير عزيزم متاسفانه داود نوروزي و ديگر بچه‌ها را خيلي خيلي کم مي‌بينم. ديد و بازديد ممنوع. ملاقات قدغن. خفقان آزاد! قربانت شاخ[شاهرخ].» (بابک اميرخسروي: نظر از درون به نقش حزب توده ايران: ص861-862)

مشاهده مي‌کنيد که کادرهاي رده پايين حزبي چه‌گونه باخشم رهبري حزب توده را تحقير مي‌کنند.

 

 

ادامه دارد

سهراب.ن

14/07/1399

 

توضيحات:

(1): هزينه و مخارج نارنجک‌سازي قبل از کودتاي 28 مرداد 1332، براي سران حزب توده‌ 80 هزار تومان آن زمان خرج برداشته بود و زماني که انبار اسلحه‌، هيچ‌گاه در مقابله با رژيم شاه مورد استفاده قرار نگرفت، و لو رفت. «ده، پانزده و به روايتي 50 هزار نارنجک سالم و دست‌نخورده به دست مقامات فرمانداري نظامي افتاد، شايع بود که وقتي خبر به شاه رسيد، پس از وحشت اوليه، گفته بود: «پس اين مادرجنده‌ها منتظر چه بوده‌اند؟ با اين نارنجک‌ها مي‌توانستند تهران را زير و رو کنند!» (بابک اميرخسروي: نظر از درون به نقش حزب توده ايران: ص771)

 

(2): -«صمد بهرنگي، اگر صمد شد، به اين دليل نبود که آل احمد پس از مرگ او، به دورغي آگاهانه، از او شهيدي پرداخت که حکومت او را در ارس غرق کرده است. صمد قرباني بود. قرباني رژيمي نا انساني. صمد قرباني بود. نه به معناي انساني که مظلومانه و بي‌دفاع سر بر نطع جلادان خويش مي‌نهد. قرباني به معناي انساني که در شرايط ناانساني قرار مي‌گيرد، طغيان مي‌کند و هم‌واره تلخ کام است. صمد قرباني بود اما «شهيد» نشده بود. ما که جوان‌تر بوديم دوست داشتيم که در او چون شهيدي زنده بنگريم. روزي که غرق شد، دوست داشتيم که در او چون کسي بنگريم که ساواک او را غرق کرده است. اما مي‌دانستيم و در آن محفل، کسان ديگري انگشت‌شمار- مي‌دانستند که نه آن همراه صمد- که دوست صمد بود- قاتل است و نه ساواک. صمد غرق شده بود.»(فرج سرکوهي:«روزهاي باران در تبريز»: مجله آدينه شماره 62و63، :صفحه 76، مهر 1370) اما بر خلاف نظر سرکوهي که ساواک جنايت‌کار را روسفيد مي‌کند و آن را دست‌کم گرفته و تطهير مي‌کند، صمد بهرنگي توسط حمزه فراهتي که مامور ساواک بود و وظيفه داشت با ريختن طرح دوستي با صمد، ترتيب قتل او را بدهد. ساواک آموزش ديده توسط سازمان‌هاي جاسوسي و اطلاعاتي آمريکا و انگليس و حتا اسرائيل، و نيز در مبارزه با توده‌يي‌ها تجربيات زيادي آموخته بود، حالا سر به نيست کردن صمد براي او کار زياد شاقي نبود. اسد بهرنگي در قسمتي از کتاب «برادرم صمد بهرنگي» مي‌گويد: «در زماني که ما در کنار ارس دنبال صمد مي‌گشتيم و صمد را داد مي‌زديم مأمورين ساواک به خانه صمد آمده و همه‌چيز را به هم ريخته بودند. ميز تحرير مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و يادداشت‌هايش را زير و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد بازجويي قرار داده بودند، و چند کتاب و يادداشت هم برداشته و برده بودند و خوش‌بختانه کتابخانه‌ي اصلي صمد را که در آن‌طرف حياط بود نديده بودند.» اسد بهرنگي مي‌افزايد: «جسد صورت و بدنش سالم بود. دو سه تا جاي زخم، طرف ران و ساق‌ش بود، چيزي شبيه فرورفته‌گي. رئيس پاسگاه در صورت ‌جلسه‌اش، به‌جاي زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توي پاسگاه ديگري، اين صورت‌جلسه عوض شد.»

در ماه شهريور رود ارس کم‌آب است و درنتيجه احتمال غرق شدن سهوي وي را کم مي‌دانند و اسد بهرنگي کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأييد مي‌کند و دراين‌باره مي‌گويد: «البته بعضي جاها ممکن است پر آب شود. هيچ‌کس نمي‌آيد در محلي که جريان آب تند است آب‌تني يا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.»

اسد بهرنگي در مصاحبه‌يي در پاسخ طرفداران سلطنت گفته است که صمد طبيعت را بسيار دوست مي‌داشت و همين زمينه‌ي شد که اگر در دريا و رودخانه نشد، او را در هنگام کوهنوردي، سر به نيست نمايند که چنين هم کردند.

فرد همراه صمد بهرنگي شخصي به نام حمزه فراهتي[حمزه فراهتي در جريان دادگاه ميکونوس به دليل احتمال داشتن نقش در قتل رهبران حزب دموکرات کردستان ايران، از طرف پليس آلمان مورد بازجويي قرار گرفت و خود در دادگاه ميکونوس اعتراف کرد که با مأموران وزارت اطلاعات و امنيت جمهوري اسلامي در خارج از کشور تماس داشته است.(اشرف دهقاني: کتاب رازمرگ صمد ...)] است که صمد همراه او به سفري که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگي گفته است فراهتي را دو ماه بعد در خانه بهروز دولت‌آبادي ديده است، از قول او گفته است: «من اين ‌طرف بودم و صمد آن ‌طرف‌تر. يک‌دفعه ديدم کمک مي‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاري بکنم.»

بايد گفت حتا ده روز قبل از غرق شدن صمد، تعدادي از مأمورين ساواک به خانه محل سکونت وي هجوم برده و وي را تهديد نموده بودند. حدود يک ماه قبل از اين حادثه، کتاب «ماهي سياه کوچولو» چاپ شده و مورد اقبال مردم ايران و جهان واقع شده بود.

اسد بهرنگي مي‌نويسد: «جسد را در قبر گذاشتيم. پدر آن‌جا بود. زياد بي‌تابي نمي‌کرد و اين برايم تعجب‌آور بود. مادر و خواهر‌ها خيلي ناراحت بودند، ولي پدر آرام و ساکت بود. آن وقت بود که جمله معروف‌اش را گفت: «بخواب پسرم، خيلي شب‌ها نخوابيدي تو.» و همين جمله تب و تابي در جماعت انداخت. بعدا" در مجلس عزاداري هم جماعت انبوهي آمده بودند؛ از دانش‌جو‌ها گرفته و دانش‌آموزان تا هم‌کاران و دوستان و مردم محل. مجلس عزاداري و تشييع جنازه صمد با شکوه و جلال برگزار شد. حتا بعضي مي‌ترسيدند بيايند؛ اما با اين حال جمعيت فراواني بود.منبع: صمد بهرنگي، به کوشش کيوان باژن، تهران: نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۸، صص ۱۲۳-۱۲۶. / اين ماجرا پيش از اين نيز در کتاب «برادرم صمد بهرنگي» نوشته اسد بهرنگي روايت شده است.

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com