این آخرین بارمان باشد

بهروز شادیمقدم
September 26, 2020

این آخرین بارمان باشد .

 

یادی ازجانباختگانگرداندالاهو

و روایت یک خاطره تلخ .

سال 1363 در جولۀ گردان در منطقۀ کرماشان که از هر نظر برایمان جدید و ناشناخته بود ، تحت محاصرۀ شدید نیروهای رژیم قرار گرفتیم . محاصرۀ  تمام منطقه و محاصرۀ  ما . آن منطقه دارای کوه های صعب العبور و ناشناخته بود . محاصره را شکستیم و طی جلسه ای تصمیم به باز گشت گرفتیم . ماندن در شرایط فوق با توجه به عدم شناخت منطقه و توان دشمن و توان و محاصرۀ ما در حکم خودکشی بود .

به کمیتۀ مرکزی گزارش دادم . قبول کردند برگردیم . تیمی چند نفره در منطقه ماند .

در برگشت ، کمیتۀ مرکزی رفیقی ( رفیق یاسین ایراندوست . آرام )  را برای تکمیلی کمیتۀ ناحیه پیش ما فرستاد . رفیق فوق تازه مدرسۀ حزبی را تمام کرده بود . نمیشناختمش . ابتدا در بخش مخفی تشکیلات کرماشان بوده و فکر نکنم در عرصۀ جدید آنهم در سطح کمیتۀ آن تجربه لازم را داشته باشد . از رفتار و سکناتش پیدا بود که آدم مغرور ، جدی و آرمان خواهی است . میدان آشنایی برایمان پیش نیامد که برخورد و شناخت نزدیک داشته باشیم .

پیشمرگ ضعیفی در ناحیه داشتیم  . فواد نام  . که مشکلاتی پیش میآورد . با او بار ها صحبت کرده بودم . اما هنوز راه خود را میرفت . با آمدن رفیق آرام پیش او میرود و لابد از دست من شاکی بوده است . بعد رفیق آرام مرا صدا زد و چگونگی وضعیت را پرسید . نحوۀ برخوردش بسیار اداری ، خشک و معلم وار به نظرم آمد . ملاحظه و دوستی تشکیلاتی هم در آن نبود . یک جلسۀ باز جویی و باز خواست ! بود  . هیچ خوشم نیآمد . چیزی نگفتم . برایش توضیح دادم که مشکل طرف چیست . گذشت تا جلسۀ کمیتِۀ ناحیه برای اعزام نیرو به منطقه .

موضع مسئول کمیتۀ ناحیه را میدانستم . فرستان نیرو . رفیق جانباخته جلیل حیدری علی البدل کمیته بود و رایش تاثیری نداشت . او هم موافق بود . رفیق حسن شعبانی که تازه عضویتش در کمیته لغو شده بود به مثابه میهمان حضور داشت . صاحب رای نبود . اما نظرش تاثیر داشت . تا جایی که میتوانست تصمیم جلسه را عوض کند . خارج جلسه با او مشورت کردم . خودش در منطقه با ما بود و صد در صد مخالف فرستادن نیرو بود .

  ابتدا مسئول کمیته و رفیق آرام در مورد ضرورت رفتن توضیح دادند .منهم گفتم که الان یک تیم در منطقه هست . صبر کنیم گزارش تیم برسد . اگر اوضاع مساعد بود ، دسته ای بفرستم و بعد به مرور تعداد نیرو را اضافه کنیم . مخالفت شد . رفیق حسن هم بنا به موقعیتی که داشت دچار ملاحظه و ترس از بیان نظر شد . سکوت کرد .

در ادامۀ جلسه رفیق آرام دور برداشت و شروع به تبلیغ اندر فوائد رفتن و موضع مرا پاسیفیستی دانست . توضیح دادم که امر ما سوسیالیسم است و حفظ نیرو یک اصل . درست نیست در شرایطی که همه میدانیم با یک حرکت غلط جان تعدادی از بهترین نفرات را به خطر بیندازیم و اینکار را بکنیم .

ادامۀ جلسه با برخوردهای رفیق آرام حادتر شد و در مقابل هم ایستادیم . بهش گفتم ذهنی است و شرایط منطقه را نمیداند .

جلسه تمام شد . نتیجه معلم بود . یک در مقابل دو . تصمیم به نرفتن باخت . اشتباهی هم کردم مورد اختلاف نظر را در سطح ناحیه مطرح نکردم . هنگام رفتن رفقا به منطقه احساس دیدار آخر را با آنان داشتم .

جریان جلسه و تصمیم کمیته را به اطلاع مرکزیت کومه له رساندم . اگر چه در واقع این تصمیم خود آنان بود . در مورد کشته شدن و از بین رفتن رفقا هشدار دادم . عمر ایلخانی زاده که مسئول امورات ناحیه از طرف کمیتۀ مرکزی بود ، حرف ها را شنید و فقط سری تکان داد .

از رفتن به ناحیه زیاد نگذشته بود که خبر رسید در محاصره افتاده اند و تعدادی از رفقا جان باخته اند .

بعدها  رفیقی که در این واقعه بود برایم تعریف کرد که با  زدن اولین ارپی جی به جلسۀ مسئولین رفیق آرام بانگ زده بود که : " این آخرین بارمان باشد . "  دیر شده بود .

بهروز شادیمقدم

  25.9.2020


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com