سینما حقیقت ٦ / آوتیس

مطلب
August 03, 2020

سینما حقیقت ٦

بازنمایی سیاهان در سینمای آمریکا (2)

سينماي ناطق و رونق دوباره جنوب

آوتیس

پيدايش سينماي ناطق در اواخر دهه 20، تکامل و نهادينه شدن سينما (بالاخص سينماي آمريکا) را تسريع کرد. اين دگرگوني، درعين حال بر بازنمايي مسائل نژادي اثر گذاشت و کمي ظرافت طبع به اَشکال سنتي بازنمايي تزريق کرد. در بحبوحه‌ي رقابت شرکت‌هاي فيلم‌سازي با يکديگر، کمپاني برادران وارنر نخستين گام را در ساخت اولين فيلم ناطق تجاري برداشت و فيلمي پرفروش به نام خوانندهي جَز (1927) و سپس احمق آوازهخوان (1928) را وارد بازار کرد. موفقيت تجاري هر دو فيلم، جداي از ناطق بودن آن‌‎ها، به‌دليل هنرنمايي آل جالسون بازيگر و آوازه‌خوان معروفي بود که به‌خاطر سياه کردن صورت و به‌اصطلاح «تقليدهاي سياه‌پوستي» خود شهرت داشت.

استفاده هنرمندانه جالسون از سياه کردن صورت در اين فيلم‌ها بر پايه‌ي همان درونمايه‌هاي سنتي است. اگرچه کار جالسون تا حدودي براساس همان کاريکاتورهاي نژادي است ولي دقيقا در چارچوب آن تقليد زشت «کاکاسياهانه»ي فيلم‌هاي اوليه قرار نمي‌گيرد. «دگرمنِ»(alter ego) جالسون با آن چهره‌ي سياه‌شده‌اش معمولاً در لحظه‌اي از فيلم ظاهر مي‌شود که بيشتر عملکرد يک دلقک سيرک را تداعي کند تا آن ذهنيت کاريکاتوري «کاکاسياه» در نمايش‌هاي مطربي.

در سال 1929 تعدادي از استوديوهاي بزرگ، عزم خود را جزم کردند تا با استفاده از تکنولوژي جديد صدا، به توليد فيلم‌هايي با بازيگران تماماً سياه‌پوست بپردازند. در آن دوران، شرکت فاکس که هنوز تجربياتي بر روي سيستم صداي movie tone خود انجام مي‌داد، فيلمي به نام قلبهايي در جنوب (1929) به نمايش گذاشت. اين فيلم که در زمان نمايش خود به‌عنوان «فيلمي ناطق با بازيگراني تماماً سياه‌پوست» درباره‌اش تبليغ شد نمونه‌ي بارزي از يک نمايش «رقص و آواز پنبه‌کاران» و مملو از کليشه‌هاي نژادي سنتي بود. شرکت مترو-گلدوين-مه‌ير با استفاده از سيستم صداي ويتافون خود، فيلمي به نام هالهلويا (1929) به کارگرداني کينگ ويدور توليد کرد. اين فيلم اگرچه از نظر هنري برتر از آن يکي بود ولي درنهايت باز هم «نمايشي از رقص و آواز پنبه‌کاران» محسوب مي‌شد.

هالهلويا به بازنمايي سياهان بُعد جديدي داد. اظهار نظر ويدور درباره اين فيلم که او «اساساً قصد داشته سياه جنوبي را همان‌طورکه هست نشان بدهد» کمي بوي موعظه‌گري از مدافتاده مي‌دهد؛ ولي اين فيلم در ضمن مي‌تواند به‌عنوان واکنشي ليبرال نسبت به بازنمايي‌هاي کليشه‌اي سياهان که در فيلم‌هاي آن دوران فراوان بود، مورد ارزيابي قرار بگيرد. درواقع، تشابه زيادي ميان دل‌مشغولي‌هاي سبک‌گرايانه‌ي ويدور در هالهلويا و جنبش ادبي واقع‌گراي جنوبي در دهه 20 و 30 وجود دارد؛ چرا که هر دوي آن‌ها با استفاده از ناتوراليسم ادبي، به قشر محافظه‌کار جنوب مي‌پرداختند. از اين رو استفاده‌ي بديع و خلاقانه‌ي ويدور از صدا و تصوير نه‌تنها بر شمايل‌نگاري مناطق روستايي جنوب تکيه دارد بلکه سبک تصويريِ نژادي‌اي را در خاطر زنده مي‌کند که در سينماي حاکم آن دوران سابقه نداشت. اما به هر تقدير، لحن موعظه‌گرايانه‌ي ناهنجاري که اساس هالهلويا را تشکيل مي‌داد تأثير زيادي بر تصويري که در ديگر فيلم‌ها از سياهان ارائه مي‌شد نگذاشت. حتي خود ويدور هم در زماني که فيلم رُزي چنين سرخ (1936) را ساخت، واقع‌گراييِ موعظه‌وارانه‌ي خود را کاملاً کنار گذاشته بود. اين فيلم نمونه بارز درام‌هاي جنگ داخلي آمريکا بود که به همان مفاهيم روياييِ کليشه‌اي ايالت‌هاي جنوبي -قبل از جنگ داخلي- و زيبايي‌هاي ازدست‌رفته‌شان مي‌پرداخت و هم‌چون ديگر فيلم‌هاي پرطرفدار جنوب (در جنگ دخلي) پر است از اشارات نژادپرستانه و مرتجعانه.

تعدادي از فيلم‌هاي واقع‌گرايي اجتماعي سال‌هاي 1930، تصوير انتقادآميزتري از جنوب آمريکا نشان دادند: من يک زنداني فراري هستم (1933)، خشم (1936)، آنها فراموش نخواهند کرد (1937)، لژيون سياه (1937) و لژيون وحشت (1937) به مضامين جنجالي روز هم‌چون قوانين جزايي ناعادلانه‌ي آن نواحي، خشونت چماق به‌دست‌ها و نژادپرست‌ها، و لينچ کردن کوکلاکس‌کلن‌ها پرداختند. بديهي است که تماشاگران از تصاوير «واقع‌گرايانه»ي ايالات جنوبي آمريکا و تکيه‌شان بر بي‌عدالتي اجتماعي روزمره و تک‌افتادگيِ آن نواحي و مردمانش تکان مي‌خوردند و به وحشت مي‌افتادند. اما به‌هرحال خود اين فيلم‌ها موفق نشدند تصاوير مردم‌پسندِ «جنوب زيبا و رويايي» را که هاليوود به نمايش آن‌ها ادامه مي‌داد، از ميدان خارج کنند. ژانر فيلم‌هاي «دوران طلايي قبل از جنگ‌هاي داخلي» با بربادرفته (1939) اثر حماسي پرفروشي براساس کتاب مارگارت ميچل (چاپ 1936) به اوج خود رسيد.

تهيه‌کنندگان فيلم آشکارا از لحن جنجال‌برانگيز توليد يک ملت آگاه بودند و بنابراين به اين نتيجه رسيدند که اتخاذ روشي مشابه در مورد بربادرفته ممکن است بر فروش فيلم تأثير منفي بگذارد. به‌همين‌جهت، اين فيلم از کاريکاتورهاي نژاديِ اغراق‌آميزِ مختص اين ژانر پرهيز کرد و درعوض همّ و غم خود را بر پرداخت رابطه‌ي عاطفي ميان اسکارلت اوهارا و رت باتلر گذاشت. درواقع، هنرنمايي پرشور هتي مک دانيل در نقش ممي بدقلق و لجباز که به‌خاطرش برنده جايزه اسکار شد - و بدين‌ترتيب نخستين سياه‌پوست برنده اسکار هم به‌شمار مي‌آيد - لايه‌ي متظاهرانه‌ي «انسانيِ» بردگي سياهان را به‌تصوير مي‌کشيد؛ اما همين ديدگاه باعث شد که ساختارهاي نژادي فيلم از جنجال‌هاي مرسوم در اين زمينه مصون بماند.

بربادرفته بر دلباختگي هاليوود به ژانر «فيلم‌هاي قبل از جنگ داخلي» پايان داد. اما با اين وجود توانست تداوم‌بخش نوعي نوستالوژي و غم غربتِ غريبي براي «آن دوران طلايي» و آن راه و روش زندگي باشد. اين غم غربت، نقش مهمي در بالابردن روحيه ملتي که تازه از بحران بزرگ اقتصادي دهه 30 کمر راست کرده و در آستانه دومين جنگ جهاني قرار داشت، بازي کرد.

پس از جنگ جهاني دوم و ليبراليسم

پس از جنگ جهاني دوم تغييرات مهمي در چگونگي بازنمايي سياهان در فيلم‌هاي آمريکايي به‌وجود آمد. يک خودآگاهي جديد اجتماعي در هاليوود ظهور کرد که پويايي رابطه‌ي ميان سفيدپوستان و سياهان را در چهارچوب ديدگاهي ليبرال-بشردوستانه مورد توجه قرار مي‌داد. حالا کوششي آشکار صورت مي‌گرفت تا تصاوير «مثبتي» از سياهان به‌نمايش گذاشته شود؛ که بر محاسن بشردوستانه (در مقابل ويژگي‌هاي کاريکاتوري پيشين) تأکيد گردد و هوشيارانه، جوياي روابط اجتماعي و ميان‌نژادي در جامعه معاصر آمريکا بود. اما بيشتر اين بازنمايي بر محور «مشکلات نژادي» مي‌چرخيد و امروزه چنين رويکردي تنگ‌نظرانه و ساده‌لوحانه به‌نظر مي‌رسد. ولي به هر روي، همين نگرش در مقايسه با آن بازنمايي نژادپرستانه‌ي اوليه يک تغيير بزرگ و محسوس تلقي مي‌شد. چهار فيلم که همگي در سال 1949 به‌نمايش درآمدند طلايه‌دار اين گرايش جدي بودند: از راه رسيدهاي در غبار، سرزمين دليران، پينکي، مرزهاي گمشده.

از راه‌ رسيده‌اي در غبار که بر پايه داستاني از ويليام فاکنر ساخته شده بود حکايت يک مرد سياه اصيل و مغرور(خوانو هرناندز) است؛ بزرگ‌منشي و بردباري اين مرد، جماعت سفيدپوستِ يک شهرک جنوبي را به حيرت و تعجب فرو مي‌‎برد. بازتاب چنين تصويري - به‌خصوص در رابطه با تصويري که تابه‌حال از جنوب آمريکا ارائه شده بود- جديد بود: گو اين‌که هر آن‌چه به‌نمايش درآمده بود جزء لاينفک تصور آرماني فاکنر از سياه به‌منزله‌ي (حافظ) وجدان سفيدپوستان آمريکايي به‌حساب مي‌آمد. سرزمين دليران به مسائل نژادي به‌گونه‌اي کاملاً متفاوت مي‌پرداخت. در اين فيلم، ما با يک سرباز سياه‌پوست (جيمز ادواردز) روبه‌روييم که بيماري‌اش (نوعي فلج هيستريک) ظاهراً در اصل، از عدم اعتمادبه‌نفس و احساس بي‌پناهي روحي او در رودررويي با دنياي سفيدپوستان ريشه مي‌گيرد! استفاده از يک شخصيتِ اصليِ سياه‌پوستِ «بيمار» که دچار ازخودبيگانگي است درواقع سنخيتي با ديدگاه ليبرال نداشت و در فيلم‌هاي ليبرال همگون‌خواهِ (assimilationist) بعدي، ديگر تکرار نشد.

اين دوران انتقالي با ايماژ سياهان به‌عنوان قربانيان مظلوم تحجر و تعجب، در دو فيلم ليبرال بعدي (پينکي و مرزهاي گمشده) نقش چشم‌گيرتري بر عهده داشت. ولي اين قربانيان جاي خود را به شخصيت‌هاي فعال‌تري دادند که قرار بود نقش مهم‌تري در روايت‌هاي مربوط به مشکلات نژادي بازي کنند. در بدو امر، مخلوقين سياه‌پوست اين گرايش ليبرالي، تعدادي «آدم خوبه»هاي کليشه‌اي بودند که در چهارچوب قراردادهاي ساده‌لوحانه در پايان دهه 50 برجستگي کمتري يافتند و رفته رفته شخصيت‌هاي سياه متعادل (يا بهتر است بگوييم با حضور نمادين کمتر) در سينما ظاهر شدند.

با اين همه مقابله‌ي نژادي ميان سفيدان با سياهان درونمايه‌اي بود که در فيلم‌هاي اجتماعي اين دوره مکرراً ديده مي‌شود. اين درونمايه عبارت بود از رابطه يک قهرمان «خوب» سياه‌پوست با يک ضدقهرمان ناخوشايند سفيدپوست؛ درگيري‌هايي که اين دو باهم داشتند نمادي بود از يک مبارزه اخلاقي که درنهايت با احترام و درک متقابل آن دو حل و فصل مي‌شد. تنگنا (1950) که نخستين حضور سيدني پوآتيه‌ي بازيگر است نمونه‌ي بارز اين درونمايه به‌شمار مي‌رود. «قهرماني» که پوآتيه در اين فيلم به‌تصوير مي‌کشد نه‌تنها درنهايت از نظر اخلاقي بر شکنجه‌گر سفيدپوستِ نژادپرستِ خود پيروز مي‌شود بلکه قابليت بي‌حد و حصري هم در بزرگواري و بخشش از خود نشان مي‌دهد.

«قهرمان» سياه‌پوست در فيلم‌هاي ليبرال مشخصاً از عمل (يا عکس‌العمل) خشن پرهيز مي‌کرد؛ خشونت، ويژگي شخصيت‌هاي متعصب و نژادپرستِ اين‌گونه فيلم‌ها بود که چه سفيد و چه سياه، مانند مرد سياه‌پوستِ محکوم به شکستِ فيلم تنگنا در پايان «سر به نيست» مي‌شدند.

ولي تعدادي از اين فيلم‌ها با نمايش رابطه‌ي خصمانه‌ي شخصيت‌هاي سياه‌پوست و سفيدپوست، به مضمون تعصب نژادي پرداختند: شخصيت‌هايي که ضديتشان با يکديگر هر دو را به مرز سقوط و تباهي مي‌کشاند. فيلم ستيزهجويان بدون شک، نمونه کلاسيک اين درونمايه است: در اين فيلم دو متهم سرسخت و انعطاف‌ناپذير (سيدني پوآتيه و توني کرتيس) از يک زندان جنوبي فرار کرده‌اند درحالي‌که با دستبند به يکديگر بسته شده‌اند و بايد با خصومت خود نسبت به يکديگر کنار بيايند.

يکي از وارياسيون‌هاي جالب حول مضمون تعصب نژادي در فيلم دشواريهاي فردا (1959) به کار گرفته شده است؛ در اين فيلم درگيري ميان‌نژادي بين هري بلافونته و رابرت رايان سرانجام با مرگ هر دوي آن‌ها حل و فصل مي‌شود. ويژگي جالب اين مضمون روشي است که در چهارچوب ژانر گنگستري/راهزني براي تعريف قصه از آن استفاده شده است: در اين‌جا تنش نژادي بين افراد گروه، عامل اصليِ مخربي است که درنهايت هماهنگي گروه را بر هم مي‌زند و از موفقيت نقشه‌اي که براي دزدي کشيده‌اند، جلوگيري مي‌کند. اين روايت ضدنژادپرستانه ضمناً مي‌تواند به منزله‌ي نمادي باشد براي کل جامعه‌اي که تعصبات نژادي در آن خطر مهلکي در برابر وحدت اجتماعي و پيگيري اهداف مشترک افراد آن جامعه به‌شمار مي‌رود.

اما اين تصوير ليبرالي با فرا رسيدن دهه 60 و تحولات سياسي و اجتماعي که در پي آن آمد و همين‌طور بارگذاري معضلات نژادي و جنسي، دچار دگرگوني شد.

 

 

 

به نقل از نشريه آتش105  –  مرداد 99

atash1917@gmail.com

n-atash.blogspot.com

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com