‌توده‌يي‌ها مانند ويروس‌اند. نمي‌ميرند. بازتوليد مي‌شوند.(۵)

سهراب.ن
June 26, 2020

‌توده‌يي‌ها مانند ويروس‌اند.

نمي‌ميرند.

بازتوليد مي‌شوند.(5)

 

انترناسيوناليسم و حزب توده  

  قبل از بحث در مورد انترناسيوناليسم و حزب توده لازم است گفته باشيم، تروتسکي (1) يکي از رهبران انقلاب اکتبر روسيه بود. گرچه قبل از انقلاب لغزش‌هايي داشته و مورد انتقاد لنين قرار گرفته است، اما اعمال و کردار او در جريان انقلاب اکتبر، مورد تاييد لنين بوده است و حتا از طرف لنين توصيه‌يي دريافت مي‌کند که در مقابل ديکتاتوري استالين به ايستد و او را از دبيرکلي حزب بلشويک برکنار نمايند، که تروتسکي به هر دليلی سرپيچي مي‌کند. او و ديگر اعضاي کميته مرکزي حزب بلشويک که به دستور استالين تيرباران شدند، هيچ‌کدام شايسته چنين احکام جنايت‌کارانه‌يي نبودند.

      اما تروتسکيسم اگر چه با يک‌سري نقدها به استالينيسم فلسفه وجودي خود را پيدا کرد، اما به دليل درک مکانيکي از حوادث اجتماعي نتوانست يک بديل سوسياليستي را براي حذف ايده‌ئولوژي استاليني ارائه دهد و در روند حرکتي خود، همانند استالينيسم و مائوئيسم در ايده‌ئولوژي بورژوايي حل گرديد، اگر چه در برخي زمينه‌ها، راديکال‌تر از بقيه حاضر شده است.

      مواضع تروتسکيست‌ها در جنگ داخلي اسپانيا، جنگ جهاني دوم، و غيره با مواضع استالين تفاوتي نداشته است. تروتسکيست‌ها معتقد نبودند که استالين، پايه‌ي اقتصادي سرمايه‌دارانه را به جاي «سوسياليسم» در شوروي نهادينه کرده است. آن‌ها تحت عنوان «دولت منحط کارگري» براي کشورهاي بلوک شرق و از جمله شوروي، تنها يک «انقلاب سياسي» بدون لغو پايه‌ي اقتصادي سرمايه‌دارانه، قائل شدند. همانند استالينيست‌ها و مائويست‌ها مبارزه طبقاتي را تحت‌الشعاع مبارزات ضد امپرياليستي قرار دادند.

      اما در مورد انترناسيوناليسم. صنعت بزرگ چه در نظام سرمايه‌داري‌ رقابتي و چه در نظام سرمايه‌داري‌ انحصاري [امپرياليستي]، جهاني است. اين صنعت مرزهاي ملي را در نورديده، و اکنون هيچ حد و مرزي را نمي‌شناسد، هرجا نيروي کار‌ ارزان وجود داشته باشد، حضور دارد. سرمايه‌داري‌ بدون وجود طبقه‌ي کارگر‌ وجود ندارد، و کارگران بدون سرمايه‌داري هم‌ وجود نخواهند داشت. اين دو ضمن اين‌که لازم و ملزوم هم‌اند، ضد هم‌ديگر هم هستند. ترکيب وحدت ضدين را مي‌دهند. بين اين دو طبقه‌ مبارزه آشتي‌ناپذير وجود دارد. بنابراين‌ مبارزه‌ي طبقاتي بين آن‌ها هم جهاني است. رزا لوکزامبورگ حدود صد سال پيش، در مقاله‌يي که در نشريه «زمان نو» منتشر کرد استدلال کرد که استقلال ملي امري است مربوط به بورژوازي و حال آن‌که پرولتاريا، چون ذاتا" انترناسيوناليست است، علاقه‌يي به استقلال ملي ندارد.(2) (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: 507)

      همان‌طوري که اگر در کشوري، نظام سرمايه‌داري‌ بقاي‌اش به خطر افتد، بقيه‌ي سرمايه‌داران در هر کجاي جهان، به کمک و پشتيباني از او بر مي‌خيزند، طبقه‌ي کارگر هر کشوري هم اگر براي بقاي‌اش، دست به ريشه ببرد، توسط طبقه‌ي کارگر‌ جهاني که در انترناسيوناليسم خودش متشکل ‌خواهد شد، به کمک و پشتيباني از او بر مي‌خيزند. چون در عصر سرمايه‌داری‌ امپرياليستي نئوليبرالي، سرمايه‌ جهاني است، صنعت، طبقه‌ي کارگر، مبارزه‌ي طبقاتي، و انقلاب هم جهاني هستند. اما طبقه‌ي کارگر‌ي که داراي آگاهي طبقاتي است مي‌داند که پرولتارياي هر کشوري بايد ابتدا «حساب خود را با بورژوازي کشور خود تسويه کند.»  

      در انقلاب اکتبر 1917، ديديم که 14 کشور سرمايه‌داري‌ دست به يکي کردند و چهار سال جنگ را به بلشويک‌ها تحميل کردند تا انقلاب اکتبر کارگري را شکست دهند، اما نتوانستند. ولي شکست ياران آن‌ها در اروپا، مخصوصا" انقلاب آلمان، عامل اصلي شکست انقلاب اکتبر از 1928 به بعد بود.

      يک مثال ساده اگر از زاويه‌ي ذهني‌گرايانه‌يي تعبير نشود اين است اگر يک کارگر بنگلادشي شرکت آديداس با يک کارگران فرانسوي همان شرکت و يا شرکت ديگري، تصادفا" و با لباس کار، با هم روبرو شوند، بلافاصله دست هم‌ديگر را به گرمي مي‌فشارند، اين ذات آن‌هاست. عامل به وجود آورنده‌ي اين روي‌داد، صنعت بزرگ است. اين دو کارگر در همان لحظه نخست مي‌فهمند که مثل هم هستند. مالک هيچي نيستند، فقط نيروي کار‌ خود را به کارخانه‌دار مي‌فروشند و حتما" از هم خواهند پرسيد که شما چه‌قدر حقوق مي‌گيريد و چيزهاي ديگر از اين قبيل.

      اين‌ها عوامل مشترکي است که کارگران را به هم پيوند مي‌دهد. همين الآن اگر شرایط عینی و ذهنی فراهم گردد، انترناسيوناليسم پرولتاريايي برپا مي‌گردد. اما سیستم سرمايه‌داری‌ امپرياليستي نئوليبرالي نظاره‌گر اوضاع نمی‌نشیند، همان‌طور که مانع از حضور، 2500 نماینده احزاب کمونیست در سراسر جهان در کنگره دوم کمينترن در روسيه شدند، و براي آن‌ها محدوديت در رفت و آمد، ايجاد کردند. اين پتانسيل عيني و واقعي است باید روزی زير چنگ و دندان سرمايه‌ شکل بگيرد.

      مارکس و انگلس در سال 1845 نوشتند: «به عبارت کلي، صنعت بزرگ در همه‌ جا مناسبات واحدي را ميان طبقات جامعه‌ به وجود آورد و جنبه‌هاي خاص مليت‌هاي گوناگون را نابود کرد. و سرانجام در حالي که بورژوازي هر ملت، هنوز منافع ملي جداگانه را حفظ مي‌کرد، صنعت بزرگ طبقه‌يي ايجاد کرد که در تمامي ملت‌ها منافع يک‌ساني دارد و برايش ديگر مليت مرده است؛ طبقه‌يي که به راستي از تمامي جهان کهن خلاص شده است و در عين حال رو در روي آن قرار دارد. صنعت بزرگ رابطه‌ي کارگر را نه فقط با سرمايه‌دار که با خودِ کار تحمل‌ناپذير مي‌سازد. بديهي است که صنعت بزرگ در همه‌ي نواحي کشور به سطح يک‌ساني نمي‌رسد. ولي اين مانع جنبش طبقاتي پرولتاريا نيست، چرا که پرولترهاي مولود صنعت بزرگ رهبري اين جنبش را برعهده مي‌گيرند و تمامي توده‌ها را با آن به پيش مي‌برند.» (مارکس&انگلس:ايدئولوژي آلماني:353-354)

      صد و سه سال [2020] پيش انقلاب اکتبر در روسيه، به دست طبقه‌ي کارگر‌ به پيروزي رسيد.(3) لنين خود آگاه بود، چون پيروزي انقلاب اکتبر، را مشروط به پيروزي انقلاب آلمان و کشورهاي ديگر اروپايي کرده بود:

      «جنبش کارگران اساسا" جهاني است؛ براي پرولتاريا رسيدن به مرحله‌ي مليت، اگر چه گام لازم و پيش‌روي شمرده مي‌شود، اما فقط به عنوان جزء مهمي از برنامه‌ي سوسياليسم جهاني اعتبار دارد. در مرحله‌ي سوسياليستي انقلاب، بورژوازي هم‌چنان طرف‌دار جدايي کامل ملل است؛ و حال آن‌که کارگران دعاوي برتر هم‌بسته‌گي جهاني انقلاب پرولتاريايي را مي‌شناسند، و ملت را چنان سازمان مي‌دهند که عامل موثري در پيروزي جهاني سوسياليسم باشد. حق خودمختاري ملي هم‌چنان شناخته مي‌شود؛ اما اين که آيا کارگران، که اکنون از جانب ملت سخن مي‌گويند، تصميم به اعمال اين حق مي‌گيرند يا نه، و چه قيد و شرط‌هايي براي آن قائل مي‌شوند، بسته‌گي به اين خواهد داشت که منافع وسيع‌تر پرولتاريا در سراسر جهان تا چه اندازه در نظر گرفته شود. چنين بود نظريه‌ي خودمختاري ملي، به شکلي که لنين و بلشويک‌ها آن را پيش از انقلاب اکتبر بر پايه‌ي تعاليم مارکس بنا کرده بودند.»(اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: ص319)

      پرولتارياي روسيه بعد از کمون پاريس، براي نخستين‌بار، نظام سرمايه‌داري‌ تزاري را به زير کشيد و نشان داد که انقلاب اجتماعي سوسياليستي نه تنها امکان‌پذير است، بل‌که تنها آلترناتيويي است که در مقابل شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري‌ قرار دارد. پيروزي انقلاب اجتماعي تنها فقط در يک کشور، بنابر تزهاي مارکس و انگلس، امکان‌پذير نيست. اما طبقه‌ي کارگر داراي آگاهي طبقاتي، مي‌فهمد که نبايد دست روي دست بگذارد، و اجازه دهد که به وسيله‌ي سرمايه‌، مورد استثمار قرار گيرد. اما منشويک‌ها مي‌پنداشتند که بايد طبقه کارگر همکار بورژوازي باشد و دست به عملي نزد تا زماني که نيروهاي مولده توسط سرمايه رشد يابد، بعد وارد عمل شود.

      بلشويک‌ها و در راس آن‌ها لنين با آگاهي از انترناسيوناليسم پرولتاريايي، به‌خوبي مي‌دانستند که بدون پيروزي انقلاب در ديگر کشورهاي سرمايه‌داري، انقلاب اکتبر شکست خواهد خورد. لنين خود گفته است: «افتخار بزرگ آغاز يک‌سري انقلابات، به‌واسطه ضرورت عيني که توسط جنگ امپرياليستي به‌وجود آمد، نصيب پرولتارياي روس گرديده است. ولي تصور نگريستن به پرولتارياي روسيه به‌عنوان يک طبقه انقلابي ارتقاء يافته در ماوراي کارگران ديگر کشورها براي ما مطلقا" بي‌گانه است... نه کيفيات خاص، بل‌که صرفا" شرايط تاريخي خاص، شرايطي که احتمالا" خيلي کوتاه مدت خواهد بود، است که پرولتارياي روس را پيشاهنگ کل پرولتارياي انقلابي نموده است.» (لنين: به کارگران سوئيس: هشتم آوريل 1917)

      «افتخار بزرگ آغازيدن [انقلاب جهاني] نصيب پرولتارياي روس شده است، اما، او نبايستي از ياد ببرد که جنبش و انقــلاب او تنها جزيي از جنبش پرولتارياي انقـلابـي جهان مي‌باشد، جنبشي کـه هر روز قوي‌تر و قدرت‌مندتر رشد مي‌کند، براي نمونه در آلمان. ما فقط از اين نقطه‌ي اتکا است که مي‌توانيم وظايف خويشتن را تعيين کنيم.»( لنين:سخن‌راني گشايش کنفرانس آوريل 1917)

      رزا لوکزامبورگ نه تنها افسانه رشد نيافته‌گي نيروهاي مولده روسيه را بي اساس خواند، بل‌که علل انحطاط انقلاب اکتبر را در شکست انقلاب جهاني دانست و در اين رابطه نوشت: «عملا" اين دکترين بيان‌گر اين تلاش است که گريبان خود را از مسئوليت در قبال مسير انقلاب روسيه، تا آن‌جا که به پرولتارياي بين‌المللي و به ويژه به پرولتارياي آلمان مربوط مي‌شود، رها سازد و پيوندهاي بين‌المللي اين انقلاب را انکار کند. اين ناپخته‌گي روسيه نيست که مسير رويدادهاي جنگ و انقلاب روسيه آن را به اثبات رسانده بل‌که ناپخته‌گي پرولتاريا آلمان براي تحقق وظايف تاريخي‌‌اش بوده است و روشن کردن کامل اين امر، نخستين وظيفه بررسي انتقادي انقلاب روسيه است.»( روزا لوگزامبورگ: انقلاب روس)

      ارنست مندل در مقاله‌يي در سال 1970، مي‌نويسد: «بين‌الملل کمونيست [کمينترن] که تازه بنيان گذارده شده بود، رسما" از دولت شوروي، و مانورهاي ديپلماتيک‌اش کاملا" مستقل بود، تا آن‌جا که يگانه‌گي فردي مابين رهبران دولت و نماينده‌گان روسيه در بين‌الملل وجود داشت.(4) اين صرفا" مويد اين امر بود که در تحليل نهايي، بخش شوروي بين‌الملل کمونيست خود را بخشي از جنبش در راه انقلاب جهاني مي‌دانست.»(5) (ارنست مندل:هم‌زيستي مسالمت‌آميز و انقلاب جهاني:ص3)

      مارکس، انگلس و لنين طي سال‌هايي که وارد عرصه سياست شدند و تا زمان مرگ‌شان، هرکدام چند ده جلد آثار مکتوب از خود به جا گذاشته‌اند، اگر کساني آن‌ها را مطالعه کرده باشند، نمي‌توانند در آن‌ها يک جمله پيدا کنند که به دورغ مجيز کسي را گفته باشند، و حتا نبوده است که آن‌ها براي يک لحظه، فرد مرتجعي را انقلابي خوانده باشند. آن‌ها درست 180 درجه نقطه‌ي مقابل افکار و انديشه‌هاي سران حزب توده بوده و هستند.

      از طرف ديگر، به قول دوستي ما در برخورد به حزب توده از فرط وفور اسناد در مضيقه‌ايم! امروزه کاملا" به اثبات رسيده است که سران حزب توده يک عده انسان‌هاي شارلاتان، دروغ‌گو و در عين حال فاسد‌اند که براي در يوزه‌گي نسبت به اربابان خود از هيچ فرومايه‌گي ابا نداشته و ندارند. در طريق نوکر صفتي است که هر آن‌چه ارباب مي‌گويد و مي‌کند، تو غلو کني. اگر ارباب با کسي سخن به تندي گفت، تو يقه‌ي او را بگيري و از هر رذالتي دريغ نکني. اگر ارباب به شخصي يا جرياني نظر عنايت داشت، تو پاي بوس و نوکر صفت باشي. اين است راه و رسم زنده‌گي سران حزب توده در طول نزديک به هشتاد سال عمر ننگين‌اش. اين حزب «يک جريان سياسي عوام‌فريب و شارلاتان که دروغ‌گويي و ابن‌الوقتي و چاپلوسي را ابزار مجاز و ضرور براي مقبوليت مي‌داند و از هيچ خلاف‌کاري و پليدي خودداري نمي‌کند. دروغ‌گويي در مورد گذشته، دروغ‌گويي در مورد حال و وارونه نشان دادن حقايق در اين جريان ماکياوليستي [هدف وسيله را توجيه مي‌کند] است.» اين حزب در ميان احزاب ديگر مشابه (احزاب برادر)، تک است و نمونه ندارد. مثلا" حزب کمونيست فرانسه برادر حزب توده است. ممکن نيست که حزب کمونيست فرانسه مانند حزب توده دروغگو، جاسوس، و فاسد باشد، زيرا محيط اجتماعي فرانسه اجازه حضور اين‌گونه احزاب را نمي‌دهد. مطبوعات «آزاد» اين‌گونه احزاب را رسوا مي‌کنند. «حقوق شهروندي» در آن‌جا به رسميت شناخته مي‌شود. اما حزب کمونيست عراق دقيقا شبيه حزب توده عمل کرده است، چون شرايط زيست اين دو حزب بسيار نزديک به هم است. حزب کمونيست عراق (6) هم گوش به فرمان مسکو داشت و دارد که در جريان کودتاي عبدلکريم قاسم، حزب کمونيست عراق تا آن‌جا پيش رفت، که اعضاي کمونيست و صادق اين حزب را، که حاضر به در يوزه‌گي نبودند، توسط حزب متبوع خود، لو داده شده و به تيغ اعدام سپرده شدند.

      به هر حال، رفتن به ريشه‌ها را ادامه دهيم. در جريان بحث‌هاي مربوط پيمان برست_ليتوفسک، ارنست مندل مي‌نويسد: «ولي آن‌چه که از تمامي اين بحث روشن مي‌شود، روش اصولي لنين و پيروي پا برجاي وي از اصل مقدم قرار دادن منافع انقلاب جهاني بر منافع دولت شوروي است. حتا براي يک لحظه هم اين تصور به او خطور نکرد که به خاطر دريافت شرايط سبک‌تر صلح از جانب قواي اروپاي مرکزي، از تبليغ انقلابي در ميان سربازان آلماني بکاهد. هيچ‌گاه به انقلابيون آلماني پيشنهاد نکرد تا از طريق اعتدال مخالفت خود با ماشين جنگي امپرياليستي و دولت حاکمان خود، به نجات دولت شوروي «کمک» کنند. بحث برسر انعقاد پيمان جداگانه صلح در برست_ليتوفسک حول اين مساله نبود که آيا انقلاب جهاني را بايد فداي دفاع از دولت شوروي کرد يا نه. مساله بر حول اين بود که آيا به انقلاب جهاني با دست زدن به «جنگ انقلابي» مستاصلانه‌يي از طرف جهموري جوان شوروي بر عليه قدرت‌هاي [اروپاي] مرکزي، که منجر به اشغال سريع پتروگراد و مسکوي انقلابي مي‌گرديد، به بهترين وجه خدمت مي‌شد، يا اين‌که با معامله‌ي عمدي [از دست دادن] ناحيه جغرافيايي به ازاي [کسب] وقت، بلشويک‌ها مي‌توانند هم روسيه شوروي را نجات دهند و هم ظهور انقلاب را در اروپاي مرکزي تسريع کنند.(7) تاريخ حقانيت موضع لنين را ثابت کرد.» (ارنست مندل:هم‌زيستي مسالمت‌آميز و انقلاب جهاني:ص4)

      «با نجات جمهوري جوان، لنين و تروتسکي ظهور انقلاب‌هاي آلمان، اتريش و مجارستان را دشوارتر نساخته بودند؛ برعکس، آن‌ها باعث تسريع فراشد انقلابي در اروپاي مرکزي گرديدند که کم‌تر از نُه ماه پس از انعقاد پيمان جداگانه صلح به اوج خود رسيد. و شواهد بسياري وجود دارد که اين ياري صرفا" معنوي و سياسي نبود، بل‌که اشکال بسيار ملموس مادي نيز به خود گرفت.»(8)(پيشين:ص4)

      لازم است گفته شود که دفاع کمينترن از دولت نوپاي شوروي «صرفا" طرق مبارزه طبقاتي انقلابي بود: تظاهرات، اعتصابات بخش‌هاي مشخصي از طبقه‌ي کارگر‌ (کارگران بنادر، راه آهن، کارخانه‌جات مهمات‌سازي) يا اعتصاب عمومي بود.»(پيشين:ص4)

      «اين نادرست است که استراتژي و تاکتيک جنبش انقلابي در يک کشور را تابع مقتضيات دفاع از دولت شوروي تلقي کرد[چيزي که به تمام و کمال حزب توده در مدت عمر نابکارانه‌اش انجام داد]؛ همان‌طور که نادرست است که از آن دولت خواست که انقلاب را در کشورهاي ديگر از طريق حرکت‌هاي بي‌موقع ديپلماتيک و نظامي‌يي که امنيت خود آن را به خاطر مي‌اندازد؛ «تسريع» کند. انقلاب جهاني را بايد به مثابه فراشدي ديد که در درجه نخست با آماده‌گي شرايط مساعد عيني و ذهني براي تصرف قدرت به وسيله‌ي پرولتاريا در يک سلسله‌ي متوالي از کشورها شکل مي‌گيرد. اين آماده‌گي شرايط مي‌تواند تحت تاثير شديد آن‌چه در سطح بين‌المللي رخ مي‌دهد، قرار گيرد.، ولي نمي‌تواند مصنوعا" توسط آن‌ها تعيين گردد. هم سياست‌هاي داخلي حزب انقلابي و هم سياست‌هاي بين‌المللي دولت شوروي بايد به گونه‌يي هدايت گردد که اين فراشدهاي تکاملي را تسريع کنند و نه اين‌که آن‌ها را کند سازند. فقط در اين چارچوب است که مي‌توان به اصطلاح تئوري هم‌زيستي مسالمت‌آميز13 بين دولت‌هايي با ماهيت‌هاي اجتماعي مختلف را که به لنين نسبت داده مي‌شود؛ به‌درستي درک کرد.» (پيشين:ص5)

      در جمهوري نوپاي شوروي اهداف انترناسيوناليسم پرولتري آن‌چنان حضور عيني دارد که حتا استالين در سال 1925، در جزوه‌يي تحت عنوان "پرسش‌ها و پاسخ‌ها" چنين نوشت: «عدم درک اين واقعيت که بدون حمايت از جانب جنبش بين‌المللي انقلابي، کشور ما نمي‌توانست در مقابل امپرياليسم جهاني مقاومت کند، عدم درک اين واقعيت، ديگر مادامي که انقلاب لااقل در چندين کشور ديگر پيروز نشده است، پيروزي سوسياليسم در يک کشور نمي‌تواند نهايي باشد(اين کشور هيچ ضمانتي در مقابل مداخله ندارد)؛ فقدان آن انترناسيوناليسم ابتدايي يعني اين‌که پيروزي سوسياليسم در يک کشور نبايد به خودي خود هدف غايي تلقي شود؛ بل‌که بايد به عنوان ابزاري براي انکشاف و پشتيباني از انقلاب در ساير کشورها در نظر گرفته شود.»(پيشين:ص6)

      استالين در ادامه همين مقاله خود مي‌نويسد اگر ما از اهداف انترناسيوناليستي خود چشم به پوشيم، چه راهي در پيش داريم: «اين راهي است که به ناسيوناليسم، به انحطاط، به انحلال کامل سياست خارجي پرولتاريا مي‌انجامد. زيرا آنان‌که مبتلا به اين مرض‌اند، کشور ما را نه به عنوان بخشي از جنبش انقلاب جهاني، بل‌که به عنوان آغاز و پايان آن جنبش مي‌پندارند؛ زيرا اين‌ها معتقدند که منافع ديگر جنبش‌هاي انقلابي بايد فداي منافع کشور ما شود.14» (پيشين:ص7)

      ديديم و مشاهده کرديم که استالين همه‌ي اين حرف‌ها را کنار گذاشت و منافع تمام جنبش‌هاي جهاني را قرباني و فداي منافع ملی کشور روسيه کرد که ناسيوناليسم روس تزاري اولويت اول اوشد.

      «زياده ساده کردن مطلب است اگر به‌گوييم که اين فراشد تغيير ماهيت در واقع با مرگ لنين آغاز شد. پيش از 1924 هم، به نقد آثار يک چنين تغييري ظاهر شده بود. اين تغيير، که به شکل آشفته‌يي با بحث درباره‌ي امکان نائل آمدن به ساختمان «سوسياليسم در يک کشور» مخلوط شد، اولين بيان تئوريک‌اش را در «پيش‌نويس برنامه بين‌الملل کمونيست» [کمينترن] به قلم بوخارين1 نگون‌بخت يافت. با شروع از تغييرات ناآگاهانه و جزيي، اين تغيير ماهيت در نخستين سال‌هاي دهه‌ي 1930 بيش‌تر و بيش‌تر آشکار و عمدي شده، در نزول و سقوط کمينترن و بالاخره انحلال آن به دست استالين در سال 1943 تجلي يافت.»(پيشين:ص7)

      در حالي که «راه حل ما استراتژي جامع و هماهنگي براي انقلاب جهاني است، که بر پايه‌ي حمايت [مادي و معنوي] از شورش‌هاي انقلابي در يکي پس از ديگري از تعداد رو به افزايشي از کشورها، به تبعيت از آماده بودن شرايط متناسب براي اين شورش‌ها در داخل اين کشورها، استوار است. راه حل ما، به يک کلام، مبارزه طبقاتي متحد، به گونه‌يي ديالکتيکي در مقياس جهاني است. و در دراز مدت، مبارزه‌ي طبقاتي و انقلاب سوسياليستي در خود کشورهاي امپرياليستي نقش حياتي در زورآزمايي نهايي جهاني ايفا خواهد کرد.» (پيشين:ص21)

      بنابراين در پايان دهه‌ي بيست قرن بيستم و حذف شوراهاي کارگري در امور قانون‌گذاري و اجرايي، «آن رابطه‌ي دولت شوروي با انقلاب جهاني، آن‌گونه که نظر لنين بود، کاملا" دگرگونه گرديده بود. اتحاد شوروي ديگر به عنوان ابزاري براي پيش‌برد انقلاب جهاني ديده نمي‌شود، برعکس، جنبش بين‌المللي کمونيستي [کمينترن] ابزاري براي پيش‌برد پيچ و خم‌هاي لحظه‌يي ديپلماسي شوروي ديده مي‌شود.» (پيشين:ص10)

      اما مقايسه‌ي دو پيمان برست‌ليتوفسک که لنين باني آن بود و ديگري پيمان هيتلر_استالين که استالين باني آن بود بسيار جالب توجه است: «در مورد اول، حداکثر استفاده تبليغاتي از مذاکرات در راه پيش‌برد انقلاب بين‌المللي به عمل آمد. در مورد دوم جنبش جهاني کمونيستي تا به سطح مدافع پيمان هيتلر_استالين تنزل داده شد، و کمونيست‌هاي آلماني نوشتند که «امپرياليسم آلمان» (از قرار معلوم هيتلر) ديگر نبايد دشمن اصلي محسوب شود.»( Die welt،  18 اکتبر 1939)

      و در يکم مارس 1935، استالين به رئيس روزنامه‌هاي Scripps-Howard گفت که نسبت دادن «نقشه و نيت انقلاب جهاني» به اتحاد شوروي «سوء‌تفاهمي تراژيک- کمدي» است. (مصاحبه استالين/هوارد:نيويورک International Publishers1936)

      ايزاک دويچر نويسنده کتاب «انقلاب ناتمام مانده» خاطر نشان مي‌سازد که چگونه لنين در يکي از آخرين نوشته‌هايش، در تقبيح خفقان ظالمانه‌يي که استالين و دوستان هم‌دمش در مورد گرجستان در پيش گرفته بودند، ترس خود را از اين امر ابراز داشت که مبادا اين «روسي کبير؟ آدم رذل شوونيست و ظالم»، با رفتار متکبرانه خود با مردم آسيا ضرر جبران‌ناپذيري به آرمان کمونيستي وارد آورد. لنين در يادداشت هايش مورخ 31 دسامبر 1922، اين هشدار تاريخي را بيان داشت که اين چنين طرز رفتاري مي‌تواند بدگماني‌هايي در مورد صداقت کمونيست‌هاي روسي، در پيروي‌شان از اصول انترناسيوناليستي در ميان توده‌هاي در حال بيدار شدن شرق، به وجود آورد.( لنين:جلد 36، صص 623-624)

      لنين در بحث برنامه‌ي حزبي در هشتمين کنگره‌ي حزب در 1919 گفت: «هرگاه پوست بسياري از کمونيست‌ها را بخراشيد يک شوونيست روسيه‌ي بزرگ پيدا خواهيد کرد.» ... در کنگره‌هاي 1921 و 1923 باز هم شووينيسم روسيه‌ي بزرگ را محکوم کردند. خود استالين در کنگره‌ي 1923 آن را «نيروي اساسي‌يي که وحدت جمهوري‌ها را متوقف مي‌سازد» ناميد و اعلام کرد که اين پديده «روز به روز و ساعت به ساعت رشد مي‌کند» و «مي‌کوشد هر چيز غير روسي را جاروب کند و همه‌ي رشته‌هاي مديريت را دور عنصر روسي به پيچد و عنصر غير روسي را با فشار بيرون کند.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: 446)

      لنين ناسيوناليسم عظمت طلب روس را مي‌بيند و در کنگره يازدهم حزب در سال 1922، به بلشويک‌ها هشدار مي‌دهد. او بلشويک‌ها را به ملت غالبي تشبيه کرد که تحت تاثير فرهنگ برتر ملت مغلوب قرار گرفته‌اند: «فرهنگ آن‌ها مفلوک و ناچيز است، ولي باز هم بهتر از فرهنگ ما است.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: 447)

      استالين در کنگره دوازدهم حزب بلشويک در سال 1923، نه تنها اتهاماتي را که در زمينه‌ي شووينيسم روسي به دولت وارد کردند رد نکرد، بل‌که خود او هم از اين خطر با تاکيد و صراحت سخن گفت:«رفقا، تصادفي نيست که اسمناوخوف‌ها در ميان کارمندان شوروي اين‌قدر طرف‌دار پيدا کرده‌اند. هم‌چنين تصادفي نيست که اين آقايان، يعني اسمناوخوف‌ها کمونيست‌هاي بلشويک را ستايش مي‌کنند، گويي مي‌خواهند بگويند: هرچه دل‌تان مي‌خواهد از بلشويسم حرف بزنيد، هرچه دل‌تان مي‌خواهد تمايلات انترناسيوناليستي خودتان را بلغور کنيد، ما مي‌دانيم شما به همان جايي خواهيد رسيد که دنيکن نتوانست برسد؛ شما بلشويک‌ها انديشه‌ي عظمت روسيه را زنده کرده‌ايد، يا دست کم زنده خواهيد کرد. هيچ‌کدام اين‌ها تصادفي نيست. هم‌چنين تصادفي نيست که اين انديشه حتا در پاره‌يي از نهادهاي حزبي ما هم رخنه کرده است.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: 447-448)

      بدين ترتيب در آن زمان کسي يا کساني توانايي اين را نداشتند که پوست استالين را به خراشند تا ناسيوناليسم عظمت طلب روس را نمايان، کند. او منتظر مرگ لنين بود زيرا خبر از بيماري‌هاي لنين داشت. همين که در 1924، لنين درگذشت، استالين تمام نزديکان لنين را از جمله همسرش را، همانند بقيه‌ي ديکتاتورهاي عالم، در حبس نگاه داشت و اجازه انتشار وصيت‌نامه‌ي لنين را نداد و آن را در بايگاني سري نگه داشت. اما بعد از آن، رياکارانه و بي‌شرمانه از لنين ياد مي‌کرد و سوگند مي‌خورد که ادامه دهنده راه لنين باشد!

      اگر شوروي سوسياليسم بود، پس شعار «ميهن کبير سوسياليستي» ديگر چه بود؟ به قول محمود طوقي «براي يک کشور سوسياليستي منافع ميهن سوسياليستي و منافع کلي جنبش سوسياليستي جهاني مي‌تواند در يک راستا مطرح شود مغايرتي با هم ندارند. اما اگر در تضاد با هم قرار بگيرند دومي اصل است و اولي بايد فدا شود.»(محمود طوقي:بازخواني تاريخ معاصر سچفخا:414)

      اما واقعيت اين است و برخلاف گفته‌هاي «انترناسيوناليستي» استالين، از سال 1920، نطفه‌هاي استالينيسم شکل مي‌گيرد و در 1921، با بستن پيمارن تجاري با انگليس، متولد مي‌شود و در سال 1928، تمام نهادهاي قانوني و اجرايي و حتا کمينترن، تحت کنترل استالين قرار مي‌گيرد. طي اين بازه زماني، بتدريج منافع ناسيوناليسم روس، در سياست داخلي و خارجي، در نقطه مقابل انترناسيوناليسم پرولتاريايي قرار مي‌گيرد، به‌طوري که سلطان‌زاده، بارها به اين موضوع اشاره کرده است که روسيه نبايد انترناسيوناليسم کارگري را قرباني منافع خود نمايد. اين عمل تا بدان‌جا رسيد که منافع ديگر احزاب برادر[حزب توده]، فداي منافع حزب برادر بزرگ‌تر [روسيه شوروي] شد و اين دقيقا" به فرهنگ جاري در سياست روس‌ها تبديل شد که هم اکنون پوتين ادامه دهنده راه استالين است.

      پيامدهاي سياست استالين در حذف انترناسيوناليسم پرولتاريايي، در سراسر جهان بسيار غم‌انگيز و وحشت‌ناک است. شکست انقلاب 1936 اسپانيا، شکست انقلاب يوگسلاوي و تقسيم بالکان با نرخ پنجاه پنجاه با چرچيل نخست وزير انگليس در سال 1944، سکوت در برابر تجاوز آمريکا به ويتنام، دخالت مستقيم از طريق احزاب برادر که سبب قتل عام کمونيست‌هاي چين، اندونزي، عراق، ايران،  و غيره گرديد.

      دخالت‌هاي استالين در امور ايران، مخصوصا" در انقلاب مشروطه که ما آن را مورد بررسي قرار داده‌ايم، جاي هيچ‌گونه شک و ترديدي باقي نگذاشته و نمي‌گذارد. اما بعد از جنگ جهاني دوم، اداره‌ي امور ايران و اجراي منويات استالين توسط مير جعفر باقروف (سيد جعفر باقرزاده) دبير اول حزب کمونيست آذربايجان شوروي، مرد مقتدر اين جمهوري و از نزديکان استالين، اداره مي‌شد. «بريا» وزير کشور و مسئول سازمان اطلاعات و امنيت روسيه و يکي از عاملين اصلي اجراي قتل‌هاي عصر استالين، براي مدتي معاون باقروف بوده است. اداره‌ي امور ايران، حزب توده و فرقه‌ي دموکرات آذربايجان و کردستان به‌طور کامل در دست باقروف بوده است که منويات استالين را به دقت اجرايي مي‌کرده است. باقروف و بريا در زمان خروشچف تيرباران شدند. به مسئله آذربايجان و کردستان باز خواهيم گشت.

      مائويست‌ها [در اين‌جا غلامحسين فروتن]، کارشان تطهير استالين به هر قيمتي است و آن‌چه را که استالين خالق‌اش بوده است، ناديده مي‌گيرند و آن را به حساب خروشچف و رهبران بعد از خروشچف مي‌گذارند: «رهبران حزب کمونيست اتحاد شوروي [منظور فروتن رهبران بعد از استالين است.] از هم‌زيستي مسالمت‌آميز لنيني عدول کرده، انترناسيوناليسم پرولتري را به دور افکنده، به انقلاب و مبارزه‌ي طبقاتي خيانت ورزيده و سازش با بورژواامپرياليستي را هدف خود قرار داده بودند. حزب توده بر همه‌ي اين کج‌روي‌ها مهر تاييد مي‌زند و در مسابقه از رهبران شوروي خود نيز جلو مي‌افتد.» (غلامحسين فروتن:حزب توده در مهاجرت:ص48-49 پي‌دي‌اف)

      مفهوم انترناسيوناليسم پرولتاريايي در نزد حزب توده و مائويست‌ها دقيقا" همان چيزي است که استالين انجام داده است و «رفقا» ديکته مي‌کردند. به قول احسان طبري انترناسيوناليسم پرولتاريايي چيزي جز شوروي پرستي نبود.

به گفته‌ی سهرابيان «حزب توده تحت عنوان انترناسيوناليسم پرولتري، سياست خود را بر مبناي مقتضيات و نيازهاي سياست خارجي شوروي تنظيم مي‌كرد. اما واقعيت اين بود كه اطاعت كوركورانه و برده‌وار از سياست خارجي شوروي به خاطر اين كه حزب كمونيست شوروي حزب مادر است هيچ ‍ربطي به انترناسيوناليسم پرولتري كه معنا آن هم‌بسته‌گي ميان طبقه كارگر كشورهاي گوناگون ‍در مبارزه عليه سرمايه‌داري است، نداشته و ندارد.»(خاطرات آلبرت سهرابيان)   

ادامه دارد

سهراب.ن

07/04/1399

 

توضيحات:

(1): تروتسکي و تروتسکيسم متعلق به دو اردو و دو زمان متفاوت هستند. تروتسکي با وجود انحرافاتي در قبل از انقلاب اکتبر و اشتباهات در مواردي چون کمونيزم جنگي، ماهيت شوروي و غيره، هم‌چنان به عنوان يک رهبر انقلابي و متعلق به پرولتارياست. در حالي که تروتسکيسم بخشي از دستگاه سياسي چپ سرمايه را نماينده‌گي مي‌کند.

 

(2): وايلينگ قبل از مارکس و انگلس مفهوم ميهن را با مفهوم ملک مربوط ساخت و نوشت: «فقط آن کسي داراي ميهن است که مالک باشد يا دست کم آزادي و امکان مالک شدن را داشته باشد. کسي که اين را نداشته باشد، ميهن ندارد. ... چنين بود سابقه‌‌ي برداشت مارکس از مسئله ملي و ريشه‌‌‌ي آن کلام «مانيفست کمونيستي» که «کارگر ميهن ندارد». اين عبارت معروف، برخلاف آن‌چه گاه پنداشته‌اند، نه تفاخر است و نه برنامه‌ريزي؛ بل‌که اعتراضي است بر ضد محروميت پرولتاريا از امتيازات عضويت کامل در جامعه‌ي‌ ملت.» (پيشين: ص492)

(3): د.تولستوي که در زمان الکساندر سوم، وزير کشور روسيه تزاري بوده است در دهه‌ي 1880 گفته بود: «هرگونه تلاش براي وارد کردن اشکال حکومت پارلماني اروپاي غربي به روسيه محکوم به شکست است. اگر رژيم تزاري ... برافتد، کمونيسم جاي آن را خواهد گرفت، و آن هم کمونيسم خالص و آشکار آقاي کارل مارکس، که اخيرا" در لندن درگذشت و نيروي کار‌ نظرياتش را با دقت و علاقه مطالعه کرده‌ام.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: 32)

(4): هيات نماينده‌گي شوروي در اولين کنگره بين‌الملل کمونيست متشکل بود از لنين، تروتسکي، زينويف، استالين، بوخارين و چيچرين، به عنوان نماينده‌گان داراي راي و اوبولنسکي و وروفسکي به عنوان نماينده‌گان ناظر. قابل توجه است که کميسارياي خلق در امورخارجه در اين هيات نماينده‌گي گنجانده شده بود.

(5): لنين در 14 مه 1918 در يک سخن‌راني درباره‌ي سياست خارجي در جلسه مشترک کميته‌ي مرکزي کنگره سراسري روسيه شوراها و شوراي مسکو، چنين اظهار کرد: «ما براي مزاياي قدرت مبارزه نمي‌کنيم ... ما از منافع ملي دفاع نمي‌کنيم، ما مي‌گوييم که منافع سوسياليسم، منافع سوسياليسم در سراسر جهان، مقدم بر منافع ملي و مقدم بر منافع دولت است.» (لنين:جلد27:ص396)

(6): قبل ‌از سال ۱۹۵۸/۱۳۳۷، موقعيت انقلابي بسيار مناسبي در عراق شکل گرفته بود، به‌طوري که طبقه‌ي کارگر عراق مسلح‌ شده و از سازماندهي بالايي برخودار بود، و رهبري آن را حزب‌کمونيست عراق که دقيقا" همانند «برادر» خود در ايران (حزب توده) عمل مي‌کرد، بر‌عهده داشت که اعضاي آن، مخصوصا" بخش نظامي آن، خواستار دست‌يابي به قدرت‌سياسي بودند. در اين موقعيت، کارگران ميدان‌هاي نفتي، صنايع کرکوک، موصل و بغداد و نقاط ديگر نقشي پيش‌گام در اين جنبش ايفا کردند. از طرف ديگر طي چند هفته، قيام دهقانان رعيت سراسر دشت‌هاي کشاورزي عراق را در نورديد. رعيت‌ها املاک اربابان را به آتش کشيدند؛ دفاتر حسابداري را نابود کردند و زمين‌هاي آن‌ها را تصرف کردند. حزب‌ کنترل اتحاديه‎هاي کارگري و سازمان‌هاي دهقاني و اتحاديه‌ي دانش‌جويان را در دست داشت. گردهمايي‌هاي عظيمي با مشارکت بيش از يک ميليون نفر در بغداد برگزار مي‌شدند.

      حزب‌کمونيست عراق به خاطر سرسپرده‌گي‌اش به مسکو، با وجود داشتن شرايط و موقعيت مادي لازم براي گرفتن قدرت‌سياسي، حتا شماري از فرماندهان نظامي که عضو حزب‌کمونيست عراق بودند، عاجزانه از رهبري حزب درخواست تسخير قدرت را مي‌کردند. اما مسکو اجازه نمي‌داد. بنابراين‌ موقعيت انقلابي، زمينه‌ي اجتماعي لازم، براي کودتاي ۱۴ ژوئيه ۱۹۵۸/۲۳ تير ۱۳۳۷،  سرتيپ عبدالکريم قاسم فراهم کرد و کرملين به حزب‌کمونيست عراق دستور داد که از «تنها رهبر»، يعني عبدلکريم قاسم، حمايت کند. اين موضع‌گيري ضدانقلابي ثمره‌ي تزِ «انقلاب دومرحله‌يي» استالين بود. بنا به اين آموزه، هدف انقلاب‌ها نه لغو استثمار و لغو کار مزدي، يعني انقلاب اجتماعي سوسياليستي، بل‌که حاکميت «بورژوازي ملي و مترقي» و «ضد امپرياليسم»، از طريق انقلاب بورژوا-دمکراتيک است. همان ايده‌يي که هم اکنون حزب توده مدافع و مجري آن است. همين تئوري استاليني بود که باعث سردرگمي و پراکنده‌گي طبقه‌ي کارگر جهاني و شکست‌هاي خونين از چين 1927 تا اسپانياي دهه‌ي 1930 و شيلي اوايل دهه‌ي 1970 و همين‌طور انقلاب‌هاي ايران ختم شد. نتيجه عمل استالين در عراق اين شد که يک سال بعد از کودتاي عبدلکريم قاسم، در ژوئيه‌ي 1959، حزب کمونيست عراق تظاهراتي در کرکوک سازمان داد. اين عمل بهانه‌يي شد تا عبدلکريم قاسم سرکوبي حزب‌کمونيست عراق را آغاز کند. فرمان انحلال نيروي‌هاي مقاومت مردمي صادر شد و قتل عام کمونيست‌ها آغاز گرديد.

      اما در فوريه‌ي 1963/1342، کودتاي حزب بعث عراق به رهبري حسن‌البکر، عبدلکريم قاسم به پايين کشيده شد و «گارد ملي» متشکل از شبه‌نظاميان حزب بعث، با استفاده از فهرستي که سي‌آي‌اي(CIA) از کمونيست‌ها تهيه کرده بود خانه‌ها را يک‌ به‌ يک زير و رو و مظنونين به عضويت در حزب‌کمونيست را دستگير و تيرباران کردند. قريب به 5 هزار تن کشته و بسياري  به طرز فجيعي به دست صدام حسين شکنجه و اعدام و شدند. اما انقلاب مداوم لنيني با انقلاب دو مرحله‌اي استاليني دو چيز متفاوت است: «در کشورهايي که ديرهنگام تحت توسعه‌ي بورژوايي قرار گرفتند، خصوصاً در کشورهاي مستعمره و نيمه‌مستعمره، انقلاب مداوم به معناي آن است که راه حلِ کامل و قاطعِ وظيفه‌ي تحقق دموکراسي و رهايي ملي تنها از خلال ديکتاتوري پرولتاريا به‌عنوان رهبر ملت تحت‌ستم و توده‌هاي دهقانش ممکن است...اما ائتلاف اين دو طبقه (پرولتاريا و دهقانان) تنها در صورتي تحقق مي‌پذيرد که مبارزه‌ي سازش‌ناپذيري با تأثيرات بورژوازي ناسيونال و ليبرال ترتيب دهد.» (تروتسکي: انقلاب مدام)

(7): لنين: «بورژوازي بين‌المللي‌تر است تا مالکين خرده. اين آن چيزي است که به هنگام پيمان صلح برست_ليتوفسک با آن مواجه شديم، هنگامي که قدرت شوروي ديکتاتوري جهاني پرولتري و انقلاب جهاني را بالاتر از تمام فداکاري‌هاي ملي هر چند هم دردناک، قرار داد.» جلد 29 ص 145.

(8): در آستانه انقلاب نوامبر 1918 در آلمان، حکومت سلطنتي مناسبات ديپلماتيک خود را با شوروي قطع کرد. به بهانه اين‌که يک تصادف در ايستگاه راه آهن برلن اين حقيقت را برملا ساخته بود که محمولات ديپلماتيک ارسالي به سفارت شوروي حاوي مقادير زيادي تبليغات کمونيستي به زبان آلماني بوده است.

13 – ما مي‌گوييم "به اصطلاح تئوري" زيرا لنين در هيچ کچا با چنين عباراتي آن را فرموله نکرده است. تنها گفته‌هايي که مدافعين اين تئوري [همزيستي‌مسالمت‌آميز] امروزه در پشتيباني از موضع‌شان به کار مي‌گيرند (مثلا" E.Kardelj، کمونيسم و جنگ؛ صفحات 66-71)، گفته‌هايي است مربوط به احتياج به داشتن مناسبات ديپلماتيک يا تجاري عادي بين شوروي و کشورهاي سرمايه‌داري‌. اين‌که دولت شوروي و بين‌الملل کمونيست در مبارزه در راه شکستن محاصره‌ي دولت کارگري توسط امپرياليسم محق بودند، به نظر مي‌رسد پر واضح باشد. ولي تغيير شکل اين مبارزه مشخص، در يک موقعيت مشخص تاريخي، به يک «خط مشي جنبش کمونيستي جهاني» مزخرف مي‌نمايد. در نامه سرگشاده‌ي کميته مرکزي حزب کمونيست اتحاد شوروي به تمام سازمان‌هاي حزبي و تمام کمونيست‌هاي اتحاد شوروي به تاريخ 14 ژوئيه 1963، گفته مي‌شود که حزب «اصل لنينيستي همزيستي‌مسالمت‌آميز» را «خط مشي کلي سياست خارجي شوروي اعلام مي‌دارد.»

14 – استالين: پرسش‌ها و پاسخ‌ها (پاريس، چاپ کتاب‌فروشي اومانيته1925) صفحات 17-18.

1 - بوخارين در 26 مه 1918، در نخستين کنگره شوراهاي اقتصاد ملي در مسکو گفت: «کساني هستند که به جاي بلند کردن پرچم و "پيش به سوي کمونيسم" پرچم را بلند مي‌کنند و "پس به سوي سرمايه‌داري‌" مي‌روند.»(جلد دوم اچ.کار:116)


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com