هر تلاشی ولو کوچک، همین امروز نه فردا، برای تغییر زندگی انسانها وظیفه ی من ، تو، ما و قابل تقدیر است

دیبا علیخانی
January 06, 2020

هر تلاشی ولو کوچک، همین امروز نه فردا، برای تغییر زندگی انسانها وظیفه ی من ، تو، ما و قابل تقدیر است.

برای فرهاد خسروی های گمنام

 

از همان اوایل نوجوانی که همکلاسی هایم برای زندگی  آتی شان نقشه می کشیدند و برخی از آنها نقشه ها و رویاهایشان را برزبان می آوردند ، یک حکم ازلی وابدی وجود داشت. اکثردخترها دوست داشتند مادر شوند و مادر شدن فقط در گرو کپی کردن یک نسخه از خودت و داشتن فرزندی با کروموزوم های مشابه خودت بود. گرچه همه آنها حق داشتند، چرا که همچون سایر جوامع، منشا شکل گیری تمامی فانتزیها وآرزوهای مانیز کارکترها و قهرمانهای داستانهاوفیلمها ودرکل ادبیات مرسوم حاکم  درجامعه بود.  برای من اما مادر شدن مفهومی جدا گانه داشت. برای من مادر شدن وظیفه ای سنگین و برابر بود با توانایی عشق ورزیدن به نوع بشر. برایم بدیهی بود خودم شخصا و فقط به عشق به انسان ، عذاب ابدی نگرانی و مسولیت آوردن انسانی بدون حق انتخاب، به این دنیای نابرابر را به جان نخواهم خرید.

اما ازآنجاکه بنظرمیرسد بشر تنها موجودی باشد که تا زنده است  پروسه ی یادگیری اش  با توجه به انعطاف پذیری شخصیت اش و درجه خودآگاهی اش ازتاثیرات زمان و مکانی که در آن زندگی میکند، میتواند بی وقفه تداوم داشته باشد، من هم دیگر به آن درجه کمال گرایی معصومانه با دیده شک می نگرم وبه طرز دردآوری پذیرفته ام  که هیچ انتخاب یا عملی نمیتواندانسان را   در مقابل  تجربه و رویارویی بارنج، بخش انکار ناپذیر و بالقوه زندگی بشرمصون بدارد. بخشی از این رنج مثل مرگ ، بیماری و کهولت سن ، جز تفکیک ناپذیر ذات انسان است .

 اما بخش دیگری از آن که دنیای امروز را به جهنمی برای زندگی انسانها و حتی فراترازآن، برای هر موجودی که توانایی درک حس درد را دارد تبدیل کرده ، محصول قوانین خود ساخته ی بشربه ظاهر فرهیخته امروز است. قوانینی که انسان را بر اساس طبقه ی اجتماعی اقتصادی ، نژاد ، جنسیت ، گرایش جنسی ، مذهب و.... تقسیم کرده وبرای حفاظت و تداوم قداست این تقسیمات حیاتی کلان،  پلیس ، مدرسه ، سیستم بازپروری ، روانشناسی و مددکاری ، زندان ، دادگاه ، سیستم وکالت و نهادهای مذهبی و خیریه تاسیس شده است.قابل تامل است که انسان عصر امروز بیش ازهر دوره ای بشر، به طرز بیرحمانه ای درمعرض طوفان اطلاعات و داده های غیرضروری با هدف دوری ازخویشتن و یافتن معنی زندگی قرارداده شده است. جنگ ، فقر ، بی عدالتی ، تغییرات اقلیمی ، بی خانمانی ، مهاجرت اجباری ، قاچاق کودکان و زنان و مهمتر از همه بارکشی انسان در عصر آهن و اتم با عنوان کولبری از دستاوردهای ننگین ساختارکنونی جهان به ظاهر متمدن امروزاست.

  خاطره دردناک زیر را به عنوان یک تجربه فراتر از شخصی وشاید تاثیر گذار در تلاشهای روزانه ی من و تو نوعی است که این مطلب را می خوانی، و ضرورت درک این که هرنوع تلاش و یاری ما ، ولو کوچک ، حیاتی و میتواند سرنوشت انسانهایی را به طور مثبت تغییردهد.

 چندی پیش یکی از دوستان نقاش ام از استرالیا تماس گرفت و همزمان که درباره نمایشگاه  نقاشی جدیدش و همچنین از ارتباط اش با یک گروه از جوانان کولبراز شهر مریوان در اینستاگرام  برایم توضیح میداد، عکس یک نوجوان معصوم با موهای خوش حالت و مشکی و چشمانی نافذ را برایم فرستادو ادامه داد: « نگاهش کن ، اسمش فرهاد است ، او فقط چهارده سال دارد اهل مریوان و کولبر است ، دردناک است ، کاش بتوانیم برایش کاری بکنیم ،او باید به مدرسه برود، به جز فروش کارهایم و کمک دوستان دیگر، روی کمک تو هم از طریق روابط ات حساب کرده ام ». و من درجوابش می گویم :  تلاش خودم را میکنم . فقط منتظر یک مصاحبه کاری سرنوشت سازم، یک مصاحبه هرکولی که چیزی کمتر از کنکور سراسری و اضطرابهایی که خواب و خوراک را در دوره نو جوانی و جوانی مان ربوده بود ، ندارد. او با شوخی وخنده میگوید :« براستی کاری کرده اند که حماقت بشر پایانی نداشته باشد ، یادت هست در نوجوانی با حسرت تصویر سردرب دانشگاه تهران روی اسکناس های وقت را نگاه می کردیم و باور داشتیم که گذشتن ازآن دیوارافسانه ای همه ی مارا خوشبخت خواهد کرد».

حق با دوستم بود. بازی رقابت و حقارت آور سیستم تحمیلی موجود پایانی نداشته و ندارد. میلیاردها انسان از خودبیگانه،  سرگرم رقابت دراین بازی تحمیلی و با توجیه های مختلف و بدون توجه به گذر لحظه ها ی کوتاه عمر بوده و هستیم.

 مکالمه  ما در همین حد بود.دوستم خوب میدانست هر کاری از دستم بربیاد انجام میدهم. قرار ما به هفته های آینده موکول شد.

یکروز قبل از مصاحبه ام  در بیمارستان شیفت کاری داشتم و با دوچرخه سرکار میرفتم.

موبایل ام مرتب زنگ می خورد. جای امنی پیدا کردم و گو شی ام را چک کردم.

دوستم از استرالیا  برایم پیغام گذاشته بود :  

«فرهاد مرده است ، دیگر لازم نیست کاری بکنیم. حالم هیچ خوب نیست، حتی نمیتوانم با بچه های خودم حرف بزنم» .

خبر مرگ فرهاد خسروی همزمان با تصویر مشت های گره خورده اش  و قیافه ی بخصوص اش که به آرامی برای همیشه خوابیده بود تکان دهنده بود. عکس فرهاد را در آغوش مردجوانی که خود از درد مچاله شده بود، را با تصویر قبلی اش درمیان کولبرهای دیگر که دوستم برایم فرستاده بود مقایسه کردم. بدبختانه خودش بود.

نمیدانم برای چه مدت  قلبم از حرکت ایستاده بود. درک اصطلاح « چقدر زود میتواند دیر میشود» ، بیرحمانه تمام سلولهای تنم را ، قلب و روحم را چنگ میزد.پای رکاب زدن نداشتم . باید خودم را بجایی می رساندم جایی که کسی اشکهایم را نبیند.بارها تا سرحد مرگ، قلبم برای زندگی بچه های جنگ ، فقر ، خشونت وازاین نوع تجربه های تلخ عجین با زندگی روزمره مان جریجه دار شده بود. اما این بار فرق میکرد. حسرت اینکه شاید می توانستیم فرهاد خسروی را نجات دهیم ، زجرآورترین تروماهای زندگی ام را بسان پرده ی سینما جلو چشمانم می آورد.

پاهایم نای  راه رفتن نداشت.  درست مثل همان روزی که شاهد سربریده ی فریده عبدالکیمی جلو دادگستری شهر سنندج در گرمای تابستان شانزده سال پیش بودم . فریده اهل روستای موچش بود میخواست طلاق بگیرد و جلو چشمان مامورین دادگاه و مردم بدست برادران شوهرش به طرز وحشتناکی سرش از بدنش جدا شد. آن روز به رسم معمول که هرچند وقت یکبار همکلاسی های  دوره دانشگاه برای ناهاربا هم قرار میگذاشتیم ، دوستانم مهناز و امید را میدیدم .وقتی به میدان اصلی شهررسیدم با سر بریده فریده که در آغوش یک نگهبان زن بود، مواجه شدم .زن نگهبان ضجه میکرد. من هم شوکه شده بودم . می خواستم درست مثل دوران کودکی که مرغ فروش سر کوچه ، مرغ و خروس ها را به طرز وحشیانه ای جلوی چشمانمان سر میبرید، فرار کنم و آن صحنه را نبینم .اما نمیشد، انگار این بار پاهای من را هم بریده بودند. عابرهای حقیر سکه هایشان روی جسد فریده می انداختند که کفاره  تمامی گناهانشان را بدهند. نمیدانم چقدر نفرین شان کردم و چه مدت بودکه از فریده و نگهبان زن جدا شده بودم ، اما وقتی بخودم آمدم پاسی از شب گذشته بود. وکوه همیشه استوار آبیدرشاهد ضجه هایم بود و تعهدهایی که به فریده عبدالحکیمی در دفاع از خون ریخته و زندگی حرام شده اش دادم ، تعهدهایی که این جسارت را به من داد که  یکی ازبخش  های اصلی  نیروی محرکه رادیکالترین فعالیتهای علنی جنبش زنان در کردستان بعد از انقلاب  باشم.

مرگ فرهاد حتی دردناکتر ازانتظار سنگسار شدن ژیلا و بختیار ایزدی دو نوجوان مریوانی بود.در آن دوران میتوانستم حداقل از آنها دفاعی بکنم .اما این بارمن درپروسه ی معیوب روزمره گی، غربت اجباری و تلاشی بیهوده برای یافتن جای خودت مثل یک انسان مهاجرو درجه دوم ، فرو رفته بودم. حتی تلاش برای  جمع آوری به موقع کمک مالی که میتوانست زندگی فرهاد را نجات دهد از من اجبارا دریغ شده بود. نمیدانم چه مدت زمان ازهمه ی این داستانها که پرده پرده صحنه هایش جلو چشمانم ظاهر میشد و سالها من را به عقب میبرد، گذشت.  به گورستان هایگیت آمده بودم.  

دوچرخه ام را جلو درب نگهبانی گذاشتم نگهبان از صدای گرفته و چشمهای قرمزم نگران شده بود میخواست همراهیم کند . خیالش را را راحت کردم که میخواهم تنها باشم. کسی در گورستان نبود. هوا هم داشت کم کم تاریک میشد. از صدای شاملو که برایم فراتراز مدیتیشن بود کمک گرفتم. کنار مقبره مارکس که پراز گلهای تازه ی میهمانان قبلی اش بود، نشستم.

صدای شاملو در گورستان هایگیت ( سکوت سرشارازناگفته هاست) می پیچید و هق هق گریه های من برای فرهاد نیز :

«چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده ، کلامی مهر آمیز ، نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ اری؟ چند بار دامت را تهی یافتی ».

  پیام مارکس هم در آن غروب دلگیر، روی سنگ بنایش میدرخشید: وضعیت موجود نیاز به تفسیر ندارد . دنیا نیازمند کسانی  است که وضع موجود را تغییر دهند.

 نیک میدانم  که همزمان با ضجه های من در گورستان هایگیت قلب هزاران انسان آگاه و متعهد  در گوشه گوشه ی این دنیا ، با دیدن چهره فرهاد و برادرش به درد آمده است. برای من نیزفرهاد خسروی حکم فرزندی رادارد که تا ابد بار حسرت  کمک به اورا بردوش خواهم کشیدو اینکه شاید میتوانستم قبل از اینکه دیرشود به سهم خودم برایش کاری انجام بدهم. قطعا دچار این توهم هم نبوده و نیستم که من تنها، تو تنها، میتوانیم منجی عالم بشریت باشیم . اما اگر من و تویی که این نوشته را میخوانی ،از هر گوشه ی دنیا سهم خود را ادا کنیم کاری خواهد شد کارستان. روشن است که ابراز حس همدردی عمیق انسانی در دنیای مجازی باارزش ، اما ناکافی است. بشر بیشتر از هر دوره ی دیگری نیاز به تلاش عملی برای بازگرداندن اختیار به خودش و همنوعانش را در زندگی دارد.هرنوع تلاشی بامقیاسی ولو کوچک و درهرشرایطی قابل تقدیر است.هر نوع دستان نجات دهنده ای و سیستم آلترناتیوی بدون حضور ما ، مختل وناکارآمد است.

همه میدانیم که تعداد ما کم نیست ،  برعکس تعداد کسانی که این زندگی فلاکت بارو پرمشقت را برای بشر رقم زده اند ، بسیاراندک است، فقط آنها هوشمندانه آگاه اند بر ترفندها وراهکارهایی که ما را فرو ببرد ، نه پیش ببرد. 

 این اولین تجربه شخصی من و تو ازرنجهای کودکان کولبر نیست.امروزه برکسی پوشیده نیست که چندین دهه از تفسیرو خبررسانی درارتباط با پدیده ی کولبری و وضعیت نامناسب معیشت کولبرها به اشکال گوناگون در نواحی مرزی  و مخصوصا در کردستان میگذرد. دردناکتراین است که سیستم سودآوری موجودوقیحانه ورسما به این شنیع ترین شکل برده داری دنیای مدرن مشروعیت داده و حتی نسل دوم کولبرها با مشکلاتی بیشتر از نسل گذشته ی خود دست به گریبانند.اکنون کولبری ، فقط مختص انسانهای محروم از تحصیل و با توانایی جسمی حداقل نسبی نیست. اصلی ترین قربانیان این نوع برده داری نوین که مهر شرم را برپیشانی انسان معاصردر صفحه های تاریخ فردا خواهد گذاشت ، جوانان تحصیل کرده بیکار و فاقد درآمد، زنان ، نو جوانان ،کودکان  و افراد سالخورده با جسمی رنجور و ناتوان هستند. وظیفه ی انسانی ماست که در هر گوشه از دنیا برای  برچیده شدن این نوع برده داری سیاه تلاش کنیم.

دیبا علیخانی

 

  


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com