وقتی سکه یک پول سیاه است! در نقد متن "سکە­ی ضرب­شدەی فمینیسم"

سارا حداد
May 07, 2019

چندی پیش متنی در فضای مجازی با نام "سکه­ی ضرب شده­ی فمینیسم" منتشر شد. این متنِ به­نسبت طولانی گرچه در ابتدا واکنشی به مسئله­ی زنان به­نظر می­رسد و این پیوستگی را کمابیش تا انتها حفظ می­کند، به سطح کلی­تری ورای زنان و مسائل پیرامونش ختم می­شود. متن با پرسش از چرایی متحد نشدن گروه­های مختلف زنان آغاز می­شود، به نقد جنبش­گرایی می­رسد و با ارائه­ی راهکاری مبنی بر اینکه: "می­بایست به­جای ماندن در سطح یک جنبش (مثل جنبش زنان)، به کلیت رهاییِ انسان اندیشید"، از گذر طرح نقدی بر جنبش زنان، به­دنبال طرح راهکاری است برای رهایی بشر.

 مسئله­ی محوری متن مذکور "رهایی انسان" است. انسان مفهومی است که می­توان فارغ از تمام جناح­بندی­های نیروهای سیاسی-طبقاتی در سایه­ی وسعت و کلیت­اش دمی آسود. می­توان جهان زیباتری را به تصویر کشید که در آن تلاش برای رهایی و برابری نه از آنِ یک گروه، جنس و یا طبقه­ی خاص بلکه از آن همه­ی بشر باشد. این شاید تجربه­ی مشترکی است برای بسیاری از نوجوانانِ رمانتیکِ دغدغه­مند که با تصوری ­به­غایت ایده­آل، از رهایی بشر سخن می­گویند. یا در مواجهه با سختی­ها و مشقت­ها، در احساس نابرابری و بی­قدرتی و فقر و یا صرفاً از سر احساسات بشردوستانه، جهانی را آرزو می­کنند که در آن بشر به­تمامی برابر، و از تمامی بندهایش رها شده باشد. در سطحی دیگر، منشور حقوق بشر، سازمان ملل، سازمان­های بشردوستانه و... نیز دست­کم در ظاهر در پی رهایی بشراند. و مگر جامعه­ی مدنی در برگیرنده­ی اشکال مختلف این "طلب رهایی" نیست؟ گویی این "طلب رهایی" در سطوح مختلف، مسئله و موضوع بحث و عمل بسیاری است.

با این درآمد، در پاره­های به­هم مرتبط زیر مواضع اصلی نویسنده ذکر و نقد شده­اند.

 

1

بیایید با محوری ترین مفهوم متن که "رهایی انسان" است شروع کنیم. در صفحه­ی 13 می­خوانیم که رهایی انسان قابل تقلیل به رهایی گروهی از انسان­ها نیست:

"... آیا رهایی انسان، محدود و منوط است به رهایی انسانِ زن یا رهاییِ انسان کُرد؟ طلب چنین رهایی­ای که جایگاه ویژه، مطلوب یا برابری را برای گروهی مشخصی، مثل زنان ایرانی یا کُرد به­دست می­دهد، چگونه می­تواند منجر به رهایی انسان شود؟"(رسولی، 1397: 13)

می­بینیم که گزاره­ی فوق در برگیرند­ه­ی مفاهیم مختلفی است: غایت رهایی انسان است و رهایی محدود به رهایی زنان و یا رهایی قومی نیست. طلب رهایی نیز نمی بایست محدود به این گروه ها شود. پرداختن نویسنده به موضوع رهایی زنان و رهایی قومی به­منظور طرح نقدی بر "در جزء ماندگی آن­ها" و یا به عبارتی "عدم ارتفاع­شان به کلیت" است. چیدمان رهاییِ انسانِ زن و رهایی انسان کُرد، اساساً کنار هم آوردن دو مقوله­ای است که فارغ از موجودیت ضروری­شان، با یکدیگر اختلاف مبنایی دارند. خواست این دو به هیچ عنوان هم جنس نیستند؛ با فرض تحقق یکی، دیگری می­تواند تحقق بیابد و یا نیابد بدون آن­که به تحقق اولی خدشه­ای وارد آید. رهایی قوم کُرد، لزوماً نه بر مبنای ستمی تاریخی بر قومی مشخص بلکه پیش­نهادی دروغین و خوانشی اسطوره­ای از مسئله کردی­ست بر مبنای اقتضائات امپریالیستی در منطقه. مساله­ی زن اما، از جنس دیگری­ست[1]: "نخستین دوگانگی طبقاتی که در تاریخ پدید می آید هم زمان است با تکامل دوگانه­گی میان مرد و زن در ازدواج تک همسری و نخستین ستم طبقاتی هم زمان است با ستم جنس نر بر جنس ماده. تک همسری یک پیشرفت بزرگ تاریخی بود، ولی از سویی هم­راه با برده داری و ثروت خصوصی، عصری را آغاز کرد که تا امروز ادامه دارد، و در آن هر پیشرفتی پس رفتی نسبی را در خود دارد که در آن رفاه و تکامل یک گروه به بهای بدبختی وسرکوب گروهی دیگر به دست می آید." (انگلس، 1386: 80)

می­بینیم که نویسنده نه­تنها وجود تضاد میان این گروه­ها و عدم امکان اتحادشان را نادیده می­گیرد -چیزی که حتی در وهم­آلودترین اذهان در صورت امکان، چیزی جز ارتجاع را نتیجه نمی دهد-، در سطحی ذهنی، ارتفاع این گروه­ها را در "کلیت" تجویز نموده و خواست رهایی گروهی از انسان­ها خارج از "کلیت" انسان را چیزی تنگ­نظرانه، تقلیل­گرایانه و در خودمانده توصیف می­کند:

"پرسش اصلی از هر جنبشی این است که چرا خواست رهایی انسان نمی­تواند و نباید خواستی کامل (غیر تنگ­نظرانه، غیر تقلیل­گرایانه و غیر درخودمانده) باشد؟"(رسولی، 1397: 13)

برای روشن شدن موضوع کمی به عقب باز می­گردیم: یکی از پرسش­های اصلیِ مغفول­مانده در متن، این است که اصولاً "رهایی" چیست؟ ناظر به چه ابعادی از "سلطه" و "ستم" است؟ و آیا مضاف­کردن آن به یک جنس، قوم و ... خود نوعی استفاده از "رهایی" به مفهومی انتزاعی و در عین حال قابل تعمیم برای همه­ی گروه­های یادشده نیست؟ این غفلت البته می­تواند دلایل روشنِ متعددی داشته باشد. ندانستن[1] یا عدم اشاره­ی نویسنده به جریان­های نظری فمینیستی[2] و مبارزات رهایی­بخش زنان و تفاوت­ گروه­های مبارز زنان با یکدیگر، آن­هم وقتی موضوع اصلی بحث (و یا حداقل عنوان­اش) زن است، در نوع خود مساله­ای قابل تأمل است -فرار به جلویی که در بهترین تفسیر، ناشی از ناآگاهی و در نگاهی سخت­گیرانه­تر، مغرضانه و آگاهانه است- و امکان بحث حول مساله­ی زن به­صورتی تاریخی و نظری را ممتنع می­کند. از این رو می­توانیم با توجه به تأکید نویسنده به موضوع انسان و رهایی­اش، متن سکه را تنها از موضع راستینِ طبقاتی مورد نقد قرار دهیم.

همین­طور می­بینیم که "رهایی" علاوه بر تمام خصوصیات موهومی که بیان شد، هم­زمان به­گونه­ای "اخلاقی" در دستورکار پیش­نهاده می­شود. رهایی یا همان "ارتفاع به کلیت انسان" فارغ از ضرورت­هایی که در جامعه­ی طبقاتی شقاق گروه­ها و جنبش­ها را ممکن می­کند، تجویز نوعی هنجار اخلاقی "خیر" است که انسان­شمول است. در نگاه اول این تجویز کاملاً غیر واقعی و به همین معنا غیرسیاسی جلوه می­کند. برآنیم تا در ادامه نشان دهیم که همین امر به ظاهر غیرسیاسی و ضد طبقاتی چگونه کاملاً سیاسی است، چه کارکرد خاص طبقاتی را ایفا می­کند و در کدام سوی این نزاع می­ایستد.

2

انسان در عصر سرمایه­داری ناگزیر واجد منافع طبقاتی است که در گروی نفی منفعت طبقه­ی دیگر است. عدم دخالت این موضوع در تحلیل به معنای پوشاندن این مسئله­ی اساسی است. پیش از آنکه بخواهیم در ذهن خود با همان دغدغه­مندی رمانتیک بر اساس وجه­اشتراک انسان­بودن (به معنی دهان داشتن، دست داشتن، پا داشتن و ...) پروژه­ای رهایی­بخش برای انسان تجویز کنیم باید بدانیم که انسان­ها در طول تاریخ و در جوامع مختلف چگونه می­زیسته­اند. می­دانیم که در عصر سرمایه­داری طبقه­ی سرمایه­دار با مالکیت­اش بر ابزار تولید قادر به استثمار نیروی کار از طریق عدم پرداخت ما­به­ازای کار اضافی، برای تحقق منفعت خویش است. این منفعت در تضاد با منفعت نیروی کاری است که با عدم مالکیت­اش بر ابزار تولید تنها می­تواند نیروی کار خویش را در بازار به قمیت پایین­تر از آنچه تولید می­کند در اختیار سرمایه­دار قرار دهد. می­دانیم که در این توازن قوا، منعفت یک طبقه در گروی نقض منفعت طبقه­ی دیگر خواهدبود. این نزاع طبقات اجتماعی با کیفیات متفاوتی همواره در طول تاریخ وجود داشته است. تاریخ به­مثابه نبرد طبقاتی به مفهوم انسان حد می­زند و ماهیت طبقاتی خود را نمایان می­سازد. فارغ از اینکه خواست نویسنده چیست جایگاهی که او در این سطح از واقعیت اجتماع اشغال می­کند می­تواند تنها در یکی از این دو سطح قرار گیرد: طبقاتی­بودنِ جامعه را بشناسد، شکاف موجود را نشانه گیرد و آن را بیان کند و یا همسو با بورژوازی و ایدئولوژی غالب که حافظ منافع آن است، دست­به­کار پنهان کردن این شکاف در قالب کلیت انسان شود. جنبش های موجود اگر اولی را نادیده بگیرند، ناگزیر به دامان دومی خواهند افتاد:

"جنبش زنان نیز مانند دیگر جنبش­ها نمی­تواند از دل نظم سرمایه­دارانه به­وجود بیاید و کالایی -از اصل خویش بیگانه- نباشد... دقیقاً به­سبب خصوصیت اجتماعی-تاریخی­شان، در عمل نمی­توانند هیچ پیوندی با رهاییِ واقعیِ زنان داشته باشند."(برومند، 1397: 1) و دقیقا همین خصوصیت اجتماعی-تاریخی است که تمام اپوزیسیون را در وحدتی ارتجاعی حول پروژه­ی امپریالیستیِ سرنگون­طلبی گرد هم می­آورد. 

می­دانیم که جنبش­های موجود بر اساس هستی اجتماعی خاص­شان، فهم خاصی از واقعیت و در نتیجه تفسیر خاصی نیز از آن دارند و در این راستا اهداف و سبک کاری خاص دارند. در مورد مساله­ی زنان­ "نخست ضروری است بپذیریم مساله­ی زن مساله­ای سیاسی است. راه حل آن هم ناگزیر، نتیجه­ای سیاسی دارد... آنگاه که سیاست طرح خود را بر هر کنش اجتماعی می­اندازد، ما با ندیدن امر سیاسی پیشاپیش بازنده­ی نبرد خواهیم بود." (فروزنده، 1397: 2) لنین درباره ی مسئله­ی زنان خطاب به زتکین می­گوید: "بدیهی است که بدون تئوری مارکسیستی نمی­توانیم عمل مناسبی در این­باره داشته باشیم. ما باید خط قاطعی میان خود و احزاب دیگر بکشیم." (لنین، 1358: 88)

در جایی از متن سکه می­خوانیم: "شکل به­ظاهر مترقی دیگری از این درخودماندگی که درباره­ی آن بسیار نوشته­اند این است که زنان (جنبش زنان) باید به کارگران (جنبش های کارگری) یا محیط­زیستی­ها، معلمان و از این دست بپیوندند. این دست ائتلافات... هم­چنان تقلیل­گرا خواهد ماند، چرا که هنوز این عدم تفاوت یا آن­چه که مبنای ائتلاف است، مرتفع نکرده و مای زن­ها را با آن­های کارگران با حفظ استقلال ماهوی و مفهومی در ائتلاف قرار داده است... در این مواقع است که "زن­ها"، "معلمان"، "کارگران"، "روحانیون"، "بازاری­ها"، "صاحبان صنایع"، "کارمندان" و سایر گروه­ها با همان ماهیت سابق­شان سهم خود از سفره­ی انقلاب طلب می­کنند. روز از نو می شود و روزی از نو ولی هیچ یک نتوانسته است از عرصه­ی تنگ ماهیتِ تعریف­شده­اش فراتر برود، هرچند که میزان سهم توزیع شده قبل از واقعه لزوماً معادل با میزان سهم پس از آن نباشد."(رسولی، 1397: 24)

مسئله­ی یکی­شدن جنبش­ها و نقدی که بر آن­ها وارد است، نه "دیدن جهان از منظر عرصه­ی تنگ ماهیت تعریف شده" و نه "سهم­خواهی از سفره­ی انقلاب" بلکه اهمیت و تقدمِ هستی اجتماعی نیروها و شکل­دادن آن به آگاهی است. این تقدم سرنوشت­ساز، مسئله را کمی پیچیده­تر از شرایط مورد وصف در متن سکه خواهد کرد. چرا که هستی اجتماعی از سطح فردی و اراده به یکی شدن فراتر می­رود و همچون واقعیتی روشن در برابر دیدگان تاریخ قد علم می­کند. در متن اما، شیوه­ی نقد بر مسئله­ی جنبش­گرایی و لزوم ارتفاع به کلیت نیز در ارتباط با دیگر اجزای بحث، به ایده­آلیسم کشیده می­شود: آنجا که آگاهی را بر هستی اجتماعی مقدم می­دارد و با نادیده گرفتن دومی حکم به حل مسئله می­دهد. گویی تحقق اتحاد متوقف به خواست افراد و وهله­ای از آگاهی­شان است و تنها اراده به یکی شدن و یا آگاه­شدن از لزوم­اش کافیست. فمینیسم بورژوا، خودمختارطلب قومی پرو امپریالیستی و دیگر جنبش­هایی از این دست چطور می­توانند برخلاف منافع واقعی­شان یعنی هستی اجتماعی­شان با تزریق آگاهی "انتفای در کلیت" که از سوی نویسنده به­عنوان راهکاری برای رهایی انسان مطرح شده است متحد شوند؟ این همان ایده­آلیسم مطرح شده است. ایده­آلیسم یعنی همین تقدم آگاهی بر هستی اجتماعی، تقدم ایده بر ماده.

 آنچه تحت­عنوان "از بین بردن مرزها" و "منتفی و مرتفع­شدن به کلیت انسان" به­عنوان راه­حل مترقی و نجات­دهنده پیشکش شده است به نتیجه­ی طبیعی و قابل پیش­بینی خود می­رسد آن­جا که نگارنده این پرسش حکیمانه را مطرح می­کند که: "چرا سلطه­ی خدایگان بر بنده، به هر شکل تاریخی که ظهور کرده است، نباید آن­طور زیر سوال برود و فروریختن آن نباید آن­طور طلب شود که در غایت­اش از زبان­ها و اذهان و اعیان و ساختارها برافتد و نه آن­که آن­چنان مساله و لقلقه شود که با سهم-خواهی و حق­خواهی محدود و تقلیل­یافته و معین­اش، هر بار شکل جدیدتری پیدا کند..." (رسولی، 1397: 25)

 نگاه ایده­آلیستی جاری در سراسر متن، با استدلال وارونه­ی خواستن توانستن است ادامه می یابد، تا پرده کنار می­رود و مقدمات به نتیجه­ی نهایی و مطلوب خویش می­رسند و در اتحاد و ارتفاع جنبش­ها آرام می­گیرند. پرسش مطرح شده اگرچه برای نوجوانِ حقیقت­طلبِ رومانتیکِ امروزی جذاب است و در خود پاسخ و راهکاری بکر! نیز به دنبال دارد اما "مهم نیست که چقدر سرکش و انقلابی ظاهر شود در تحلیل نهایی بورژوایی است."

پس در عین­حال که این تضاد اصلی است که در هر دوره­ای جهت تکامل را تعیین می­کند -مثل تغییر شیوه­ی تولید از سرمایه­داری به سوسیالیسم- اما توجه به این مسئله نیز ضروری است که تحقق این تغییر تنها به واسطه­ی نیروهای موثر حول آن تضاد و تنها درصورتی انجام می­پذیرد که آگاهی آن نیروها نسبت به وضعیت حاصل شده باشد. پس شناخت نه به تنهایی، بلکه جایگاه طبقاتی و وضعیت عینی افراد است که جایگاه­شان را از بالاترین مرحله­ی این تضاد گرفته تا دیگر سطوح در فرآیند مبارزه­ی طبقاتی مشخص می­کند. مبارزه­ای که سوژه­گی طبقه­ی کارگر-با شرایط لازم- در آن، تبیین شده است. جنبش­ها و یا گروه­هایی که "بر مسئله­ی سلطه (و نه لزوماً سلطه­ی جنسیتی)، تبعیض، استثمار و یا موضوعات مشابه متمرکز شده­اند، جریان­های سبز و چپ و پسااستعماری..." آن­گونه که در متن آمده است، دقیقاً منبعث از شرایط و خاستگاه­های متفاوت طبقاتی و جایگاه ویژه­شان در سرمایه­داری حال حاضر ایران –با مختصات ویژه­اش- عمل می­کنند. "گرایش­های ایدئالیستی قرن بیستم... شناخت واقعیت را از مفهوم ماتریالیستی واقعیت به­عنوان یک کل انضمامی جدا کردند. در اثر این جدایی، تمامیت چونان اصل روش­شناختی هرگونه زمینه و پیوستگی را از دست داد، چیزی که بی­واسطه منجر به تفسیر ایدئالیستی و فقر محتوایش شد." (کوسیک،1386 : 33)

پس رفع این تضادها از قِبَل مبارزه­ی واقعی است که محقق می­شود چرا که این تضاد­ها ذاتی سیستم سرمایه­داری بوده و قابل رفع نیستند.  در سطح نظریه اما این­طور به­نظر می­رسد که تضادها در کنار یکدیگر قرار گرفته و کامل می­شوند:

"وجود تناقض در میان نظریه­ها نشان می­دهد که این نظریه­ها به حد نهایی طبیعی خویش رسیده­اند و در نتیجه باید دگرگون شوند و در نظریه­های عام­تری ادغام گردند که در آن­ها تناقض­ها سرانجام ناپدید می­شوند. اما در حقیقت، در مورد واقعیت اجتماعی، این تناقض­ها نشانه­های نارسایی درک علمی از واقعیت نیستند، بلکه به نحوی جدایی­ناپذیر به ذات خود واقعیت، به ذات سرمایه­داری تعلق دارند. با شناخت کلیت، آن­ها رفع نمی­شوند و از تناقض­بودن باز نمی­ایستند. کاملاً برعکس، این شناخت آن­ها را به­عنوان تناقض­هایی ضروری که از دل تعارض­های این نظام تولیدی بیرون آمده­اند نشان می­دهند. هنگامی که نظریه، به­مثابه شناخت کلیت، راه رفع این تضادها را می­گشاید، این کار را با نشان­دادن گرایش­های واقعی فرآیند پیش­رفت جامعه انجام می­دهد، گرایش­هایی که باید در واقعیت اجتماعی و در جریان پیشرفت اجتماعی این تناقض­ها را واقعاً رفع کنند." (لوکاچ، 1377: 104)

نقد سطحی تمامی نحله­های فکری و جنبش­های موجود تنها به این واسطه که "درخودمانده و تقلیل­یافته"اند، تجویز و حکم به لزوم "مرتفع­شدن به نفع کلیت"، نادیده گرفتن جایگاه طبقاتی و تاریخی و شناختی است که هر کدام در پشت خود واجد آنند. این شناخت اگر بتواند فرصتی بیابد تا معطوف به چیزی شود که در متن "کلیت" تعبیر شده است -با اغماض از ابهام مرموزی که واژه­ی کلیت در اینجا دارد- نیازمند تعریف همه­جانبه و دقیق آن کلیت است. آیا کلیت آن­سان ناشناخته و دور از دسترس باقی مانده است که به قید نظریه در نیامده و در دانش نظری و شفاهی بشر قرن حاضر موجود نیست که بتوان به آن ارجاع داد و می­بایست همچون کشفی جدید در هاله­ای رازآلود و ابهام­انگیز از آن سخن گفت؟ شاید لوکاچ نیز با این دست مکاشفات در عصر خویش مواجه بوده:

"... این تجربه­باوری می­پندارد که هر داده­ی زندگی اقتصادی، هر آمار و هر رویداد خاصی، واقعیتی مهم است، و درنمی­یابد که ساده­ترین شمارش "امور واقع" و بی­تفسیرترین هم­نهادگی و قرینه­سازی نیز مستلزم نوعی "تفسیر" است. و در همین سطح امور واقع بر اساس نظریه و روش خاصی دریافته شده و از زمینه­ی زندگی آغازین، جدا گشته و در دل نوعی نظریه جای گرفته­اند.

شاید آن­چه امروز در مواجهه با فرصت­طلبان این چنینی شاهد آنیم نه مشابه وضعیت لوکاچ در مواجهه با فرصت­طلبان زمانه­اش، بلکه شکل کمیک آن چیزی است که در گذشته به صورت تراژیک رخ داده است.

در ادامه می خوانیم:

"ماندن در یک عرصه یا شکل مشخص از سلطه، نمی­تواند جز دامن­زدن به پویایی آن باشد... بنابراین جریانی که به مبارزه با آن خواهد برخاست، اگر در برابر منطق آن، یعنی منطق انکشاف و بسط نایستد، از پیش شکست خورده است. از این­رو مصادره­کردن و در خود ماندن، جز آبی که به آسیاب دشمن مشترک مصادره­کننده و مصادره­شونده هم­زمان ریخته می­شود، نخواهد بود." (رسولی، 1397: 31)

اما این دشمن مشترک کیست؟ به چه حوزه­هایی از کدام ساحت­های کدام دوره­ی زمانیِ چه کسانی تاخته است؟ اگر ملال مروری تاریخی را به جان بخریم و از صرافت تولید دوباره­ی مفاهیمی که بشر تا به امروز در اثر زد و خورد نیروهای متخاصم در جریان تاریخ به آن دست یافته بگذریم، در می­یابیم در کجای این جهان ایستاده­ایم. کلمات و مفهوم­پردازی­های­ ما و وجوه آشکار و پنهان­اش چه چیزی را بیان می­کنند و چه نتایج سیاسی­ای را در پی دارند. موضوعی که برای­مان مسئله می­شود و در پی پاسخ به آن برمی­آییم در چه نسبتی با شرایط عینی­مان قرار دارد. کجای منافع فردی و طبقاتی­مان به نادیده­گرفتن یا پرداختن به وجوه ذهنی و یا عینی مسائل بر می­خورد. در خواهیم یافت حتی روش پرداختن­مان به یک مسئله آیینه­ی تمام­نمای خودمان است با تمام مختصاتی که در آنیم. بیاد می­آوریم تنها نیستیم و دوستانی نیز داریم. آن­ها را باز می­شناسیم و با هم برای "انتقاد از خویش" و "زدودن زنگار روح" مان و "برقرار کردن نسبتی نو با منطقی نو" به پیش می­رویم.

3

دیدیم که واقعیت طبقاتی اجتماع، به نفع "انسان" (به همان معنای دست و پا و دهان داشتن) کنار می­رود و هم­زمان "رهایی انسان" با رویکردی اخلاقی و بدون ملاحظات تاریخی و اجتماعی مطرح می­شود. مبارزات مدنی و سازمان­های جامعه­ی مدنی در سطح جهانی از این قبیل­اند و شاید بتوان گفت وجه اشتراک­شان با متن سکه در بُعد ایدئولوژیکی است که پنهان­کننده­ی واقعیت اجتماعی است: "جامعه­ی مدنی، وهمی ایدئولوژیک اما ضروری و به­همان اندازه واقعی است که واقعیت بنیادین جامعه­ یعنی مبارزه­ی طبقاتی را ساتر می­شود."(راسخ، 1396: 36 )

در متن، بار پوشانندگی ایدئولوژیک را "کلیت" به­دوش می­کشد. نویسنده بر آن است نشان دهد چگونه جریان­های مختلف فمینیستی با برجسته ساختن بعدی از سلطه در ایجاد تمایز خویش با دیگر جریان­ها می­کوشند و در نتیجه از دریافت و درک و حل شدن در "کلیت" –همان کلیتی که عدم تعریف­اش از سوی نویسنده ذکر شد- باز می­مانند و تحلیل ناقصی از شرایط ارائه می­دهند:

"ابعاد، سطوح و اکنافی از سلطه را می­توانیم تصور، تصویر، شناسایی، کشف، برجسته و مساله کرده و برای تغییر آن دست به عمل مشخصی بزنیم. از یک سو این ابعاد، سطوح و اکناف هستند که یکی از پایه­های اصلی اختلاف آراء در جریان­های فمینیستی را شکل داده­اند... و از سوی دیگر تفاوت و تمایز خود را در برابر دیگری در شیوه­ی تصور، تصویر، شناسایی، کشف و برجسته­ساختن، مساله و عمل­کردن نشان داده، پیش برد و بازتولید کرد... این در یک جزء یا یک سطح یا یک شیوه ماندن است، بدون آن که کلیت موضوع و جریان در اختیار باشد یا در اختیار گرفته شود، این یعنی کوچک ماندن یا در جزء ماندن، یا در خود ماندن و از این افق بسته جهان را فهمیدن [و بر خلاف ادعا] سطحی بودن و غیر دقیق بودن و تلاش به تغییر آن داشتن "(رسولی، 1397: 6)

به نظر می­رسد هدف نویسنده از پشت هم آوردن کلمات تصور، تصویر، شناسایی، کشف، برجسته و مساله و عمل کردن، نوعی کلی­نگری و جامعیت یافتن بحث بوده است. جالب توجه است که همه­ی این­ها در ساحت آگاهی­اند و هیچ اثری از تحلیلِ مبتنی بر هستیِ اجتماعی گروه­ها و جنبش­ها ذکر نشده است و به­همین معنا، به­دقیق­ترین شکل، موید دیدگاه ایده­آلیستی وی!

حال با بازگشت دوباره  به مفهوم "کلیت" در متن: هدف پیش­نهاده، "انتفای گروه­ها به نفع کلیت" و کلیت همان "رهایی انسان" است. اما "کلیت" چیست؟ هیچ جایی از متن، تلاشی برای تبیین این مفهوم نشده است، بنابراین لازم است که از دل متن این ابهام را رمزگشایی و معنادهی نماییم. برای درک کلیت از نظر نویسنده باید بدانیم که این کلیت در سطح همه­ی ابعاد سلطه بر زن که هرکدام از جریان­های فمینیستی، بُعدی از آن­را دستاویز خود کرده­اند، نمی­ماند و جنبش­های اجتماعی دیگری را نیز به­عنوان اجزای این کلیت معرفی می­کند:

"هرکسی به محض احساس تعلق به یک جریان یا جنبش، در اولین گام امکان فهم تمامیت انضمامی را فدای تصویر انتزاعی می­کند." (رسولی، 1397: 11)

باید اضافه کنیم که کلیت در اینجا با شکل تمامیت انضامی آمده است. هرچند این ترکیب نیز در هیچ جایی از متن تشریح نشده است. همچنین در جای دیگری آمده است که:

"در سطح ساختاری این گروه­ها در عدم درک کلیت انسانی-اجتماعی­ای که در آن موجودیت یافته­اند و کلیتی که می­توانند برای خود بسازند، شبیه ظهور شاخه­های بین رشته­ای در علوم است... آن­چه به­وجود می­آید ائتلاف بین دو شاخه­ی تقلیل­یافته است و هنوز در پیدا کردن درکی از کلیت نیازمند آن است تا شاخه­های بیشتری را فراخوانی کند. این فراخوانی از سوی گروه­های مختلف برای ائتلاف، از انتفای هریک از گروه­ها به نفع کلیت موجود ناتوان است و تنها می­تواند شاخه­ی جدیدی را به شاخه­های سابق در مقاطع مختلف اضافه کند."(رسولی، 1397: 25)

به این ترتیب کلیت در تقابل با جنبش­هایی هم­چون: محیط زیست، قومی، دانشجویی، کارگری که اجزایی در خود مانده و جدا افتاده هستند قرار می گیرد. پس "کلیت" برای آن که کلیت شود می­بایست در برگیرنده­ی تمام مسائل انسانی -البته با کیفیتی خاص که در ادامه به آن خواهیم پرداخت- باشد و این مسائل انسانی شامل مسائلی چون: سلطه­ی جنسیتی، قومیتی، مسائل کارگری، مسائل دانشجویی و... است.

درست اینجاست که نویسنده می­کوشد با تمرکز بر مسئله­ی جنبش­ها و واقعیتِ وجودِ جنبش­های مختلف به این نتیجه برسد که راهکارِ مسئله­ی رهایی انسان، همانا در متحدشدن جنبش­هاست. چرا که قادر نیست از جنبش­های موجود دست بکشد. علی­رغم خواست بزرگترش یعنی رهایی همه­ی انسان­ها، مجبور است با آنچه برایش واقع شده است سر کند. بنابراین می­توان اینگونه نتیجه گرفت که واقعیت برای نویسنده در سطح جنبش­های اجتماعی شکل گرفته است. چون تضاد اصلی یعنی تضاد طبقاتی و مرزبندی­های اصلی طبقاتی را نمی­بیند و برای تضییع آن پیش­انگاشته­اش می­پندارد، سنتز وضع موجود (که از جنبش­های اجتماعی شکل گرفته است) طلب رهایی­ای می شود برای همه­ی جنبش­های موجود یا به عبارتی همه­ی انسان­ها. پس برای حفظِ موضعِ منتقدِ خویش، مسئله­ی اتحاد جنبش­ها با کیفیتی که به آن خواهیم پرداخت را طرح می­کند.

4

تلاش­هایی نظیر این از گرایش­های سوسیالیستی اواسط قرن هجدهم نیز سر زده است. این تلاش­ها را می توان در موجودیتی که می­خواهد "دستگاهی اختراع کند که همه­ی طبقات جامعه در آن باهم به آشتی رسیده و همه جا غرق در نعمت و فراوانی شود" (هجدهم برومر صفحه 84  ) خلاصه کرد.

نویسنده با پیچیدن مراد اصلی­اش در عبارات گوناگون (تضایف/تضاعف، انتفای به کلیت، خواست کامل و غیر تنگ­نظرانه و غیر درخودمانده و ...) سعی در پنهان­سازی و مزین ساختن آن دارد. "رهایی انسان" حتی اگر به مفهوم تحقق سوسیالیسم (از نوع تخیلی­اش) و براندازی نظام سرمایه­داری باشد، نیازمند شناخت تضادهای تعیین­کننده­ی سرمایه­داری و تمرکز بر آنهاست. این مبارزه می­بایست در راستای آگاه­سازی و انسجام و اتحاد طبقه­ی کارگر بر علیه ستمگران و سرمایه­داران باشد، و نه حل­شدن جنبش­های مختلف با خواست­ها و پایگاه­های طبقاتی مختلف در "کلیت". این مبارزه­ی طبقاتی است که راه تحقق سوسیالیسم است و گرنه حل شدن جنبش های مختلف با پایگاه­های مختلف طبقاتی راه به سوسیالیسم نخواهد برد و یکی انگاشتن این خواسته­ها در سطح واقعیت و در انضمام، در بهترین خوانش، یک اشتباه فاحش وگرنه عین سودجویی و فرصت­طلبی است.

به­قول لنین: "مرگ بر این دروغ! مرگ بر دروغگویانی که درباره­ی آزادی و برابری برای همه سخن می­گویند، در حالی که زن تحت ستم، طبقات ستمگر، مالکیت خصوصی سرمایه و سهام و افرادی با انبان­های پر وجود دارد. به­جای آزادی برای همه، به جای برابری برای همه بگذار مبارزه علیه ستمگران و استثمارگران باشد، بگذار فرصت ستمگری و استثمار از بین برود." (لنین، 1358: 73)

متن در رادیکال­ترین خوانش از آن، نزدیک به تئوری سوسیالیست­های تخیلی است که قصد داشتند "راه حل معضلات جامعه را که هنوز در پس شرایط توسعه­نیافته اقتصادی پنهان بود[3]، از درون مغز انسانی بیرون کشند... [4]" (انگلس، 1386: 60) به نمونه­هایی از این دست استدلال­ها در متن، پیش­تر خواهیم پرداخت.

چنین تبیینی از مسئله نگارنده­اش را در جایگاه ایدئولوگی می­نشاند که دست به کار پوشاندن است. پوشاندن نقطه­ی عطفی که روشنگر و توضیح دهنده­ی مناسبات و جبهه­بندی­های موجود است. پوشاندن تضاد بنیادین کار و سرمایه به نفع اهداف سیاسیِ در خدمتِ بورژوازی. این چنین است که ایدئولوگ بورژوا، بسته به شرایط طبقاتی و وضعیت­اش، بارها و بارها می­تواند در اشکال متفاوتی ظهور کند. از سوی دیگر، ایدئولوگ بورژوا مازادِ مشخصِ سیاسیِ وضعیتی است که برای فراروی از بحران­های سرمایه­داری در کنار دیگر جناح­های ناهمگون بورژوازی همگی دست به کار تبیین گفتمان خاص خود می­شوند. وجه اشتراک­شان نیز استتار تضاد منافع مشخص پرولتاریا و سرمایه­دار است، خواه سلطنت طلب باشند یا چپ و یا "اومانیست سوسیالیست­نمای خرده بورژوایی". یکی هدف را بازیابی غرور گذشته­ی ملتی بزرگ طرح می­کند، دیگری دست به کار انقلاب پروامپریالیستی­اش به همت طبقه­ی کارگر  است و این آخری هم یک بازگشت کمیک به سوسیالیسم پیشامارکسیستی دارد. هرچند در اینجا عدم شناخت روش مارکسیستی آن­گونه که از متن بر می­آید، کار معرفی سکه های ضرب شده­ی مارکسیسم و فمینیسم و لیبرالیسم و ... را برای نویسنده تسهیل کرده است و نیازی نیست دیگر نگران دست و پنجه نرم کردن با امکان منطقی و عملی چنین ترکیبی باشد.

5

 تلاش نگارنده در ارائه­ی توضیحی حداقلی در خصوص چگونگی شکل­گیری این "ائتلاف/انتفای حول کلیت" به گزاره­ی ذیل ختم می­شود:

«در واقع مساله آنجا می تواند پیچیده شود که تعیین و تکلیف برای عرصه عمل و وجه انضمامی مبارزه و ایستادگی در برابر نابرابری و سلطه و استثمار مطرح است. یعنی این پرسش طرح شود که در هر لحظه تاریخی با چه شناختی، در کنار و مقابل چه گروه هایی، حول چه موضوعات مشخصی و با چه برنامه ای باید مبارزه کرد؟ این سوال تا آن لحظه ای جواب هایش در کلیت و جزئیت خود، از پیش معلوم، نیاندیشیده و منطبق با گزاره های عامِ از قبل داده شده بازاندیشی نشده نباشد، سوالی است ضروری و حیاتی برای مبارزه. اما در مورد هایی که اشاره کردم شهامت مبارزه انضمامی درست آن هنگامی از دست می رود که خود گزاره های عام زیر سوال رفته باشد.» (رسولی، 1397: 19)

آن­چه از متن برمی­آید، کلیت رهایی انسان و جزئیت، گروه های مختلف و جنبش های موجود اند. اما مسئله این­جاست که راه ­حل مسئله آن­قدر گنگ و کلی بیان شده است که هیچ راهی به درک آن نیست تا چه رسد تلاش در راستای تحقق اش! این از پیش معلوم نبودن، نیاندیشیده بودگی و منطبق نبودگی با گزاره های عام از قبل داده شده بازاندیشی نشده، به دنبال بیان چه هستند؟ چه چیزی را در پشت خود پیش­فرض انگاشته اند؟ اینکه با دوگان "خواست رهایی بشر" درکلیت خویش و "نیاندیشیده بودگی" طرف هستیم؟!

و برای دریافت جزییات بیشتر در صفحات بعدی در می یابیم راه حل پنهان و کلید حل اسرار، همان قضیه "ترکیب فیزیکی و شیمیایی" کتاب علوم دوره­ی نوجوانی بوده است:

"در جنبش­ها نیز در این حالت جنبش الف ب یا ب الف به روز می­شود تا با حفظ استقلال خود را تثبیت کند. این در واقع در خود ماندگی مضاعف است. تضاعف در خودماندگی، اتئلاف در خودماندگی هاست ... اما آن­جا که برای مثال حول فهم وضعیتی بحرانی، [جنبش­ها] در کنار یکدیگر قرار گرفته و آن را در گستره­ی وسیع ابعاد سیاسی، زیست­محیطی و اجتماعی ترسیم و به کلیتی دست یافتند، که دیگر ابعاد و سطوح مختلف بحران در آن قابل تفکیک به ابعاد آن نبود، آن­گاه هریک از جریان­ها و تخصص­ها خود را منتفی ساخته است. و آن­چه را که برای تغییر وضعیت مطالبه می­کند دیگر نه سیاسی، نه زیست­محیطی و نه جنسیتی و اجتماعی بلکه چیزی خواهد بود که همه مطالبات را در بر داشته و تحقق همه­ را در یک کلیت با انتفای هریک به­صورت مجزا به­دنبال دارد. بنابراین جریان­ها و جنبش­ها در این شکل از کنار هم آمدن متضایف یکدیگر خواهند بود و نه متضاعف وضعیت در خودماندگی­شان."( همان: 26)

همان­طور که می­خوانیم، با پیش­نهادن مفاهیم"تضایف" و "تضاعف"، نویسنده قصد آن­را دارد که بین جمع جبری همه­ی مسائل گروه­های مختلف و شکل منتفی شده­ی همه اجزا در کلیت، تفکیک ایجاد کند. و به­منظور تعمیق سطح نظری بحث از هگل مدد می­جوید: "درست و نادرست، به اندیشه­های معینی تعلق دارند که در بی حرکتی خویش در حکم ذات­های مستقلی می­نمایند که هرجا یکی بود، دیگری هم در برابرش پیدا می­شود، ثابت و جدا از هم بدون ارتباط متقابل. در حالی­که در باب حقیقت باید دانست که حقیقت سکه­ی ضرب­شده­ای نیست که آماده برای خرج کردن یا به جیب­زدن باشد." (همان: 27)

 به بیان دیگر، با استعانت از نقل قول هگل، گویی راه نجات در "تحلیل" شیمیایی و نه "ترکیب" است!

اما افسوس که داستان جنبش­های موجود فراتر از داستان آب و شکر است و تحت تحلیل شیمیایی قرار دادن­شان مستلزم در نظر گرفتن همان نگاه ماتریالیسم تاریخی و پیمودن همان راه­هایی است که برخی در حال پیمودنش هستند. و گریزی و گزیری از دور زدن طبقه، تضاد کار و سرمایه، آگاهی و ... و دستیابی به میان­بری سریع و سهل­الوصول و همه­پسند وجود ندارد:

"به این معنا از یکسو این در خود ماندگی در دو سطح می­تواند به سکه­های ضرب­شده­ی فمینیسم، مارکسیسم، لیبرالیسم و ... یا سکه­های ضرب­شده­ی فمینیسم رادیکال و فمینیسم لیبرال و ... تبدیل شود. و از سوی دیگر، امکان خروج از این در خودماندگی جز با برقراری ارتباط متقابل با سایر حوزه­ها و انتفای حقیقت هم­چون امر داده­شده و از پیش­موجود به انتفای حقیقت هم­چون امری ساخته­شده و از این پس موجود، متصور نیست." (همان: 27)

وقتی از سکه­های ضرب­شده فمینیسم و مارکسیسم و ... سخن می­گوییم آن ذات غیرضرب­شده­اش احتمالاً همان رهایی انسان است که با دست­گذاشتن روی آن می­توان رها شد و به مدد روش ایده­آلیستی، دیگر در خودمانده نبود.

فارغ از اینکه نویسنده در هیچ جای متن از شکل و کیفیت این ارتباط متقابل با سایر حوزه­ها، به جز در سطح موهوم مذکور، حرفی به میان نیاورده است، می­توانیم آن­چه را که وی نگفته است، چنین بیان کنیم: اجزا، تنها در صورتی قابلیت انتفاء در چیز دیگری را دارند که قابل وساطت با یک میانجی مشترک باشند. این میانجی مشترک همان انسان­بودن است. انسانی که محصول همان تحلیل شیمایی است:

"در واقع حقیقتی که هگل از آن در یک کلیت سخن به میان می­آورد در وحدت جریان­های مختلف و حتی متضاد، دیگر معنای از پیش­مشخص سابق آن­ها را در بر نخواهد داشت و بنابراین نمی­تواند شکل حامل (مرد سالاری) به محمول­هایش (دین-نژادپرست مرکزگرای سرمایه­داری...) را داشته باشد، هرچند که همه­ی این­ها را در خود مرتفع کرده است." (همان:  28)

 در مقابل، شناخت انضمامی کلیت ما را بر آن می­دارد که نه به­دنبال ایجاد وحدت در جنبش­های مذکور بلکه به­دنبال نشان دادن جایگاه واقعی طبقاتی آن­ها و به این معنا ایجاد شکاف بین اتحاد طبقاتی و اتحادی غیرطبقاتی باشیم. شکافی که در واقع موجود است اما به دلیل کارکرد ایدئولوژی بورژوایی است که همیشه مستتر می­نماید. ایجاد شکاف به معنی تعیین نسبت­ جنبش­ها با مبارزه­­ی طبقاتی حاصل از تضاد نیروها در شیوه­ی تولید سرمایه­داری. چرا که اتحاد نیروهای متضاد/متخاصم در واقعیت انضمامی ناممکن است مگر آن­که حول چیزی سوای تضاد تعیین­کننده­ی دوره­ی تاریخی سرمایه­داری محقق شود. همان­طور که پیشتر ذکر شد این چیزِ دیگر می­تواند مبارزه­ی زنان، فعالین محیط­زیستی، خواست خودمختاری اقوام و در عالی­ترین شکل خود مطالبات جامعه­ی مدنی و دموکراسی بورژوایی­اش باشد. مساله­ی "کلیت" واجد یک چنین رسالت ایدئولوژیکی در متن است: دست به کار پنهان کردن تضاد اصلی به نفع تثبیت وضع موجود به­واسطه­ی اندکی جرح و تعدیل آزمایشگاهی در تمام جنبش­ها و گروه­های موجود با تجویزِ تحلیل و نه ترکیب این اجزا!

6

تولید محتوایی از این دست-با تفاوت­های نه­چندان پایه­ای- به­خصوص در ماه­های اخیر در قالب گردهمایی­ها، جلسات نقد و نظر، تولید متن و جلسات معرفی کتاب به­طرز قابل توجهی رشد داشته است.

دم از امکان تحقق رهایی برای "همگان" زدن در شرایط موجود آن هم با نوعی توافق/اتحاد برای "رهایی بشر" و ایده­آلیسمی که از فرط انباشته­شدن از مفاهیم متعدد و متناقض، چون دمل چرکینی هر آن امکان دارد سر باز کند، از شاخصه­های متن سکه و مانند آن هستند. پاسخ را می­توان این­گونه خلاصه کرد که چنین روش­ها و دیدگاه­هایی هم­راستا با جریان سرمایه­اند. سوالی که مطرح می­شود این است که چنین دیدگاه­هایی در چه بستری امکان بروز پیدا می­کنند؟ از آن­جا که علی­رغم تلاش برای نگریستن از "بالا"- به معنای بیرون کشیدن خویش از واقعیت طبقاتی- به جریانات و گروه­های مختلف و مبری نمایاندن خویش از ریشه­ها و پایگاه مادی مشخص، در همین شرایط خود نیز بخشی از مناسبات موجود و دارای جایگاه مشخصی هستند، تحلیل مشخصی نیز از دیدگاه­شان وجود دارد.

این به خصوص در شرایط امروز ایران قابل فهم است: پس از گسستی که بعد از انقلاب 57 میان بورژوازی ایران و امپریالیسم جهانی صورت گرفت، تلاش برای پیوستن به امپریالیسم جهانی، وجه مشترک بخشی از نیروهای بورژوازی ایران بوده است. این گرایش نیرومند پیوستن به اردوی سرمایه داری غرب از سوی جناحی از بورژوازی داخلی به طرق مختلف همواره مورد حمایت قرار گرفته است.

 مصادیق اخیر این دست تلاش­ها را می­توان یکی پس از دیگری بازشمرد. رودها و رودخانه­ها و یا آب­باریکه­هایی که در پی پیوستن به دریا هستند. می­توان دانسته یا ندانسته به دامن­شان افتاد بی­آن­که القاب و اسامی و حتی جایگاه و نوع فعالیت سیاسی مصون­کننده باشد. این می­تواند دختری خسته از بار حجاب اجباری باشد که تصمیم می­گیرد با نهادن بار مطالبه­ی حق حجاب اختیاری بر دوش جنبش دختران انقلاب دمی بیاساید، می­تواند جنبشی محیط­زیستی باشد که چاره را در جلب آرای دیگر مخالفان جمهوری اسلامی می­بیند تا صدایش را رساتر کند، می­تواند فعالی کارگری باشد که در بزنگاهی آب به آخور بی­بی­سی می­ریزد و انظار عمومی را به وجهی که "می­طلبد" جلب می­کند، می­تواند رسانه­ای باشد که در پی مطالبه­ی حقوق کارگران است، در سطح خردتر حتی می­تواند متن "سکه­ی ضرب شده­ی فمینیسم" باشد که از انزوای روشنفکری نگارنده­اش سر می­زند و در پی ارائه­ی راهکاری است که خودش نیز از تبیین مفاهیم انتزاعی­اش عاجز است و وادارش می­کند به بیان توصیفی راهکارش بسنده کند!

بیان توصیفی از آن­رو که فاقد هرگونه دقت نظر علمی و جزییات و ابعاد مشخص و قابل استناد است، شاید جز این هم نمی­تواند باشد در مقامی که سلطه، ستم و استثمار-و اگر بخوانیم سرمایه- واجد چنان خصلت بت­واری توصیف شده که دیگر هیچ نیرویی را یارای رویارویی با آن نیست!

 

 

 

 

[1]. مسئله­ی ستم بر زن، در اشکال و ابعاد مختلف، پیشینه ای بسیار طولانی تر از عمر سرمایه دارد. این، به آن معناست که با از بین رفتن شیوه­ی تولید سرمایه دارانه و حاکم شدن شرایط جدید، انتظار نمی رود مسئله به تمامی و به­صورت خودبخودی حل شود. رفع ستم جنسیتی، در شرایط جدید نیز نیازمند فعالیت نیروهای متشکل تحت ستم جنسیتی است.

 

[2]. نمونه های  این ندانستن در سراسر متن بسیار است. برای مثال: " ...در سطوحی از فمینیسم ... اقبال بیشتر زنان به فالگیری (البته اگر چنین چیزی درست باشد)، خصیصه ها و صفاتی که برای مردان و زنان در فال ها لحاظ می شود، بازتولید سلطه ی مردانه در سرشت قدرگرایانه ی رمالی و غیره می توانند موضوع مباحث فمینیستی باشند. "

 

[3]. روشن است که "شرایط توسعه نیافتگی اقتصادی" قابل تعمیم به شرایط امروز ایران نیست. پیگیران نظرگاه توسعه نیافتگی، سرمایه­داری ایران را به­عنوان نمونه­ای نامتعارف از سرمایه­داری خوانش می­کنند. در نقد این نظرگاه، مطالعه­ی مجموعه­ی "چپ در انقیاد سرمایه و کاپیتالِ مارکس"  بسیار مفید خواهد بود.

[4]. انگلس درباره­ی اینان می­نویسد: "ما می­توانیم آن­را به ادیبان بی­کاره واگذار کنیم تا با لفاظی­های مطنطن پیرامون این خیالبافی­ها (که امروزه ما را به لبخندزدن وا می­دارد) از برتری استنتاج ساده­لوحانه خویش از خوشی بانگ برآورند.

فهرست منابع                                

 

- رسولی، رعنا. سکه­ی ضرب شده­ی فمینیسم. 1397

-انگلس، فردریک. منشاء خانواده مالکیت خصوصی و دولت. 1386. نشر دیگر ترجمه خسرو پارسا.

-برومند، رزا. دختران خیابان انقلاب 1397

-فروزنده، توران. دختران مصلوب خیابان انقلاب. 1397

-کوسیک، کارل. دیالکتیک انضمامی بودن بررسی در مسئله انسان و جهان. 1386. نشر قطره ترجمه محمود عبادیان.

-لوکاچ، جورج. تاریخ و آگاهی طبقاتی. 1377. نشر تجربه ترجمه محمد جعفر پوینده.

-لنین. و.ا. درباره رهایی زن. 1358.

-راسخ، روزبه. دو الگو در جنبش کارگری ایران (درباره اعتصاب غذای رضا شهابی) 1396.

 

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com