سوسياليسم , دولت يا شورا؟

پویان دریابان
March 08, 2019

حزب کمونیست مارکسیست لنینیست مائوییست در پاسخ به عده ای از فعالان سوسیالیست داخل کشور نقد خود را از ایده اداره شورایی را در مقاله ای ارائه داده است (https://bit.ly/2VisYwb). در این نوشته قصد دفاع یا شرح نظریه آن فعالان را نداریم و همچنین مدعی نیستیم که مسئله ای بدین حد غامض، که شکست سوسیالیسم در اتحاد شوروی و کشورهای متحد را در پی آورد، را حل کرده ایم. پاسخ به به مسئله فرم و محتوای دولت سوسیالیستی امری بسیار پیچیده و دشوار است و علاوه بر تعمق و غور تئوریک و فلسفی بر موضوع مستلزم کشف اشکال نوین سازمان در پراتیک انقلابی طبقه کارگر است. در این مختصر فقط قصد داریم تناقضات و کج فهمی های نویسندگان مقاله حزب کمونیست م ل م را شرح دهیم.

در ابتدای مقاله آن‌ها چنین می گویند که اداره شورایی تضمینی برای رفع ستم و استثمار و احقاق حق انسان بر محصول کار خود نیست و فی الفور نتیجه می گیرد که این دیکتاتوری پرولتاریاست که راه حل قطعی برای رفع ستم طبقاتی و استثمار است. نویسندگان مقاله که علی الظاهر بسیار طرفدار تجربه شوروی، و ایضا چین، هستند لحظه ای فکر نمی کنند که چرا در انقلاب اکتبر شوروی بلشویکها شعار همه قدرت به دست شوراها را دادند، و یا اینکه لنین کمونیسم (سوسیالیسم) را قدرت شوراها به اضافه الکتریفیکاسیون جامعه می داند (جلد ششم مجموعه آثار). البته ایجاد تقابل بین اداره شورایی و دولت سوسیالیستی (دیکتاتوری پرولتاریا) از عدم مداقه نویسندگان مزبور بر تفاوت فرم و محتوای دولت ناشی می‌شود. گویی آن‌ها اساسا متوجه نشده‌اند که دولت مانند هر پدیده طبیعی و اجتماعی می‌تواند علیرغم داشتن محتوای واحد فرم های گوناگونی اتخاذ کند. فرم دولت تنها نام و شکل و شمایل نیست که دود شود و به هوا برود. فرم دولت در یک رابطه دیالکتیکی با متحوا قرار می گیرد و بر آن اثر می گذارد و از آن تاثیر می گیرد. بنابراین سوال اساسی این است که با گفتن این که دیکتاتوری پرولتاریا جواب مسئله است کار شاقی انجام نداده اند. کار شاق، توضیح فرم دولت دیکتاتوری پرولتاریا و کارکرد دولتی است که می خواهد نماینده وسیع ترین نوع دمکراسی باشد. البته شاخ و برگ نویسندگان این مطلب را که بزنیم خواهیم دید که آن‌ها از همان گرایشی هستند که اعتقاد دارند جمعی از افراد با "سرشت ویژه" قادر خواهند بود جهان را به سمت جامعه آرمانی هدایت کنند. اما چون بیان زمخت این مطلب بسیار مناقشه برانگیز خواهد بود از ضرورت "مشارکت توده ها" هم گاهی سخنی می گویند. خوب اگر دولت دیکتاتوری پرولتاریا تحت رهبری حزب کمونیست، که لابد رژیم استالین و مائو حد اعلای آن هستند، می توانند این مهم را انجام دهند چه نیازی به "مشارکت توده ها" است؟ اگر دیکتاتوری پرولتاریای تحت رهبری حزب کمونیست حرکت به سوی زوال طبقات را کفایت می‌کند پس چرا در شوروی و چین، حتی در کانتکست فکری آن‌ها، کار نکرد و دیکتاتوری پرولتاریایی که در این دو کشور با قدرت بورژوازی را منکوب کرده بود سر از سرمایه‌داری در آورد؟!

مقاله حزب م ل م را باید مدیحه ای برای دولت نامید. اساسا دولت را به عنوان امری زائد بر پیکر جامعه بشری نمی داند که باید نهایتا زوال یابد. البته امکان دارد طبق شیوه ماتریالیستی مکانیکی خود توضیح دهند که علت زوال دولت مطلوبیت این زوال برای ما انسان ها نیست بلکه سیر ضروری تاریخی و زوال طبقات به زوال دولت منتهی می‌شود. اما به اعتقاد ما، سوسیالیسم علاوه بر توضیح علمی فرایندهای اجتماعی، ایده ای در خدمت رهایی انسان. دولت، انگلی رسته بر پیکر جامعه و نهادی از جامعه بیگانه است. بنابراین ما نه تنها ضروری بودن زوال آن را توضیح می‌دهیم بر نامطلوب بودن آن نیز تاکید می‌کنیم. دولت کارگری نهادی است که کارگران اجبارا به آن تن خواهند داد تا زمان زمان زوالش در رسد.

درک نویسندگان مقاله حزب م ل م از طبقات نیز درکی به غایت مکانیکی و فوئرباخی است و شاید هم درک غیردیالکتیکی است که آن‌ها را از فهم اهمیت عظیم موضوع تقسیم کار، و تقسیم کار یدی و فکری، در اندیشه مارکس مانع شده و آن‌ها را به نتیجه گیری های معیوب بعدی رهنمون کرده‌است. نویسندگان م ل م اگر چند صفحه اول ایدئولوژی آلمانی را تورق کرده بودند می‌دیدند که مارکس مشکل اساسی را بیش از مالکیت خصوصی در تقسیم کار می‌بیند.

مارکس می‌گوید: "تقسیم کار و مالکیت خصوصی، روی هم رفته، تظاهرات یکسانی هستند: در یکی چیزی با ارجاع به فعالیت اثبات می‌شود و در دیگری همان چیز با ارجاع به محصول فعالیت. علاوه براین، تقسیم کار متضمن تناقض بین منافع افراد جداگانه یا خانواده های جداگانه و منافع مشترک همه افرادی است که با یکدیگر مراوده دارند. و در حقیقت این منافع مشترک در تصور محض "منافع عام" نیست بلکه قبل از هر چیز در واقعیت و به صورت وابستگی متقابل افرادی که بین خود کار را تقسیم کرده‌اند می باشد."

                      "دقیقا در خلال این تضاد بین منافع خاص و عام است که  منافع عام شکل مستقلی به سان دولت به خود می گیرد که از منافع واقعی فردی و جمعی منتزع  ، و در همان زمان به عنوان اجتماع (community)  وهم آلود ظاهر می‌شود اگر چه همیشه بر پیوندهای واقعی موجود بین جمع خانواده و جمع قبیله، از قبیل خون، زبان، تقسیم کار در مقیاس بزرگ تر و سایر منافع، و علی الخصوص چنان که بعدا خواهیم دید بر طبقات، که تا کنون در تقسیم کار مضمر است مبتنی است."

                      "و سرانجام، تقسیم کار اولین مثال این واقعیت را در اختیار ما می گذارد که مادامی که انسان در جامعه ای که به طور طبیعی تکامل یافته باقی می ماند، به عبارت دیگر مادامی که شکافی بین منافع خاص و عام وجود دارد، و بنابراین مادامی که فعل نه امری اختیاری بلکه طبیعی است، مقصود تقسیم شده انسان به شکل قدرتی بیگانه در تخالف با وی ظاهر می‌شود که انسان را برده خود می‌کند نه آن که تحت کنترل او قرار گیرد."

                      غرض از نقل این عبارات نسبتا طولانی مارکس آن است که نشان دهیم تقسیم کار بین شاخه های مختلف فعالیت انسانی و به ویژه شکاف بین کار یدی و کار فکری آن پدیده ای است که منجر به تقسیم نابرابر ثروت اجتماعی و تشکیل طبقات اجتماعی می‌شود. دولت در حقیقت عالی ترین شکل این جدایی و بیگانه ترین فرم اجتماعی مخلوق انسان است. این از خودبیگانگی دولت انسان در سوسیالیسم نیز می‌تواند بروز یابد. دولتهای اقتدارگرا و متمرکز استالینیستی که انسان ها را اتمیزه و از فعالیت خلاقانه منعزل می‌کند نمونه روشنی از نهادهای اجتماعی اند که به شدت از حوزه فعالیت اختیاری و داوطلبانه انسان ها خارج شده و در برابر آن‌ها می ایستند، و البته همه این‌ها در شرایط الغای مالکیت خصوصی و امحاء طبقات حاکم پیشین صورت می گیرد.

این مشکل در شوروی در همان سالهای اولیه دهه بیست، که لنین از آن به عنوان "گیر بوروکراتیک" در دولت شوروی یاد می‌کند، بروز یافت، و تاریخ شوروی در دهه بیست تقابل سوسیالیسم شورایی بلشویکها با بوروکراتیسمی است که خود را در پس سوسیالیسم در کشور واحد پنهان کرد و تمام دستاوردهای دمکراتیک پرولتاریایی را به این بهانه که "ما حزبی داریم كه پرولتاریا را نمایندگی می كند. توده ها را رهبری می كند و در سوسیالیسم توده ها سروران جامعه هستند" (به کلام آواکیان) را در هم کوبید. آواکیان به عنوان انسانی که در غرب زیست کرده و با تفکر استقرایی و تجربی آشناست از تجربه شکست های بزرگ جنبش سوسیالیستی به خود آمده است. طنز قضیه هم آن است که عامل و آغاز همه انکشاف های جدید تئوریک، واژگونی اردوگاه سوسیالسیتی به رهبری شوروی در دهه نود میلادی بود. زمین لرزه حاصل از سقوط شوروی چنان عظیم بود که همه طیف رنگارنگ جنبش سوسیالیستی – از مائوییسم و استالینیسم گرفته تا تروتسکیسم و چپ نو و غیره – را وارد بحران کرد. در این بین، اعتقاد به سوسیالیسم شوروی یا بی اعتقادی به آن و سوسیال امپریالیست یا دولت منحط کارگری خواندنش چندان توفیری در بروز بحران جنبش کمونیستی جهانی نداشت. فقط دگماتیستها، علی الخصوص استالینیستها و مائوییستهای ارتدوکس از سیر طبیعی بازنگری و تجزیه و تحلیل تئوری مارکسیستی خود را مبری می دانند. بدین قرار آواکیان، با فهم این تناقض و دشواری، سعی در یافتن پاسخی برای تناقض بین دولت متمرکز دیکتاتوری پرولتاریا و سازمان دمکراتیک شهروندان می‌کند. تلاشی که از سوی بخش ارتدوکس مائوییست ها به نوعی رویزیونیسم تعبیر شده و دلیلی برای حمله به آواکیان. آواکیان به اندازه کافی باهوش است که پاسخ تجارت شکست خورده را در درون آن‌ها جستجو نکند و به استنتاجات کلی و فلسفی برای یافتن راه حل نزدیک شود. اما راه حل این تضاد – تضاد بین ضرورت بین شرکت انسان ها در تعیین سرنوشت خویش و خطر بوروکراتیسم حزب و دولت پرولتاریایی – چیست؟ لابد نویسندگان مقاله حزب م ل م بهترین نقل قول از نوشته های آواکیان را برای این بحث انتخاب کرده و ارائه داده اند. اما آن حاوی کدام راه حل است؟ تقریبا هیچ. " ایجاد و تكامل شكلها و نهادهایی به جز حزب" به منظور "حقق نوعی از عدم تمركز قدرت و رهبری" بیان کلی و مبهمی است که این اشکال و نهادها را معین نمی کند و رابطه آن‌ها را با حزب و دولت را تعیین نمی کند و به یک کلام نمی گوید منبع مشروعیت – به معنای قانون گزاری – در جامعه سوسیالیستی کدام یک از این دو سو است. البته تا هم جا هم کلام آواکیان کاملا منتاقض با نویسندگان مقاله است که از همان اول در مدح و ستایش تمرکز و وحدت اتوریته اجتماعی سخن می گویند. کلام آواکیان نکته مثبت دیگری هم در خود مضمر دارد و آن اشاره اش به "تلاش برای غلبه بر این تضاد در درون حزب و در كل جامعه سوسیالیستی در چارچوب پیشبرد انقلاب جهانی پرولتری" است که در تضاد با نظریه ارتجاعی "سوسیالیسم در کشور واحد" و نزدیک شدن به تئوری‌های انقلابی تروتسکی می باشد.

نویسندگان م ل م صرف تملک اجتماعی وسائل تولید و اعمال اتوریته دولت کارگری را ضامن گذار به سوسیالیسم و کمونیسم می دانند در حالی که سوسیالیسم بدون در هم شکستن دولت غیرممکن است. نمی‌توان نهاد دولت را حفظ کرد و بر آن نام دولت سوسیالیستی نهاد، پارلمان را حفظ و نام آن را فی المثل شورای عالی گذاشت، نمی‌توان دستگاه نظامی را حفظ کرد و از "دستجات مسلح شهروندان" (در کلام لنین در دولت و انقلاب) صرفنظر کرد و مدعی بود تحت این شرایط سوسیالیسم برقرار می شود. بی گمان مائوییست ها دولت شوروی پس از استالین تا سرنگونی اردوگاه شوروی را "سوسیال امپریالیستی" و سرمایه‌داری ارزبابی می‌کنند. از این ادعاهای بی پایه که بگذریم می بینیم که در شوروی بعد از استالین نیز کماکان تملک نسبتا مطلق دولت بر وسایل تولید حفظ شد، کماکان تقسیم ثروت به شیوه ای نسبتا برابر انجام می‌شد، و جامعه فاقد تمایز طبقاتی بود. اما آیا در جامعه شوروی واقعا یک دولت پرولتری حکومت می‌کرد؟ آیا توده ها در تعیین زندگی خود سهیم بودند؟ آیا این جامعه به سوی تکامل همه جانبه اجتماعی و فرهنگی حرکت می‌کرد؟ ابدا. شوروی خروشچفی برژنفی، که استالینیسم تلطیف شده بود، کماکان با اعمال خفقان و سرکوب ابتکارات توده ای انسان را به صورت اتم های منفرد و مقهور قدرت دولتی در آورده بود.

ما بر آنیم که تا زمانی که سرمایه‌داری بر جهان حکم می راند دولت سوسیالیستی در کشور محاصره شده سرنوشت بهتری نخواهد داشت مگر آن که بتواند به عنوان جزیی از انقلاب جهانی عمل کند و انقلاب جهانی را فدای "سوسیالیسم در کشور واحد" نکند. البته ما اذعان داریم که این نظر نیز با کاستی های متعددی روبروست. تئوری سوسیالیسم علمی هم چنان باید با بررسی تجارب و پیشرفت در شاخه ها مختلف علم به سمت طراحی جامعه سوسیالیستی آینده گام بردارد. به موازات کنکاش علمی، سوسیالیست ها باید در عرصه پراتیک اجتماعی نطفه های سازمان های جامعه آینده را کشف کنند و بسط دهند. تنها چیزی که ما میدانیم آن است که راه حل در تجربه های شکست خورده شوروی و چین و ... تئوری‌های مبهم و کلی نظیر آن چه در بالا درباره آن توضیح دادیم یافت نمی‌شود.

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com