ناسیونالیسم چپ و کمونیسم طبقه کارگر ( منصور حکمت )

بررسى تجربه ایران
حیرت آور است که در غرب، حتى در بین سوسیالیستها، در مورد تاریخ معاصر وضعیت چپ ایران آنقدر کم اطلاعات دارند. هر کمونیست ایرانى که بخشى از تجربه غنى سیاسى دهساله گذشته بوده، از نوع تفسیرهایى که هر از گاهى در ژورنالهاى "با کیفیت" چپ در غرب در مورد ایران و چپ ایران منتشر میشود، دلسرد میشود. آنچه در این نوع نشریات در غرب میبینیم نه تنها تحلیلهاى سطحى بلکه تحریف زمخت واقعیتهاست. این فاجعه است، نه فقط به این خاطر که روایتى تحریف شده از یک تاریخ زنده میدهد، بلکه بیشتر به این دلیل که درجه بیتفاوتى سیاسى و سطح نازل تئوریک سوسیالیستهاى غربى وقتى که وظیفه تحلیل موضوعات مبارزه طبقاتى خارج از مرزهاى دنیاى پیشرفته سرمایه‌دارى بمیان میآید، را به نمایش میگذارد.

بنظر میآید که نقد معینى از کمونیسم در محافل مارکسیستى روشنفکرى در غرب رایج شده است [١]. برخى تِمها به عنوان عناصر و اصول این نقد مداوما تکرار میشوند. اولا، یک "مشاهده" وجود دارد که کمونیسم در ایران در سالهاى اخیر، بخصوص بعد از ژوئن ١٩٨١ (سى خرداد ١٣۶٠) و سرکوب وسیعى که سراسر کشور را فرا گرفت، شکست فاحشى خورده است. اکنون وظیفه اصلى، "جمعبندى" تجربه دهساله ، بررسى "اشتباهات" کمونیستهاى ایرانى و "آماده شدن" براى گشایش تاریخى آینده است. ثانیا، این تصور که ناتوانى و یا بی‌رغبتى دگماتیستى چپ ایرانى به اتحاد و ایجاد یک ائتلاف وسیع از نیروهاى "مترقى" جامعه ایران در مقابله با تهاجم ارتجاع اسلامى، نه فقط موجب باصطلاح زوال چپ شد بلکه بخشا مسئول شرایط دهشتبارى است که مردم ایران تحت حاکمیت جمهورى اسلامى تجربه کردند. ثالثا، به ما یادآور میشوند که ایدئولوژى و پراتیک چپ ایران چه اندک تحت تأثیر دمکراسى چه به عنوان یک مفهوم و یک بینش، و چه به عنوان یک هدف سیاسى بود و این که چگونه دمکراسى مقهور "ضد امپریالیسم" غالب بر آگاهى سیاسى و اولویتهاى برنامه‌اى و عملى سازمانهاى چپ بود، و چگونه این آگاهى ناقص، به رژیم اسلامى امکان سوء استفاده و دست‌اندازى داد.

چیز تازه‌اى در این نقد طرح شده موجود نیست. این در واقع صرفا خلاصه مجدد مواضع بخش معینى از چپ ایران است. مواضعى که طى سالهاى ١٩٧٨ تا ١٩٨١ طرح شدند، مورد جدل قرار گرفتند و عمدتا رد شدند. این صداى چپ لیبرال و ساده‌نگر ایرانى است که بطور فزاینده‌اى اکنون در ژورنالهاى مارکسیستى در غرب به عنوان ملاحظات و درسهایى در مورد کمونیسم معاصر ایران پژواک مییابند. بنابراین، تعجب آور نیست که چنین تاریخ نگارى‌اى تجربه ایران را به عنوان یک شکست جمعبندى کند و پروسه برجسته تکامل و تحولى که کمونیسم از انقلاب ١٩٧٩ ازسر گذرانده را نادیده بگیرد.

روایت مارکسیستى از تاریخ معاصر کمونیسم ایرانى هنوز نوشته نشده است. موضوعات آن بسیار متنوع و پیچیده‌اند. اینجا من خود را به بحث چند مسأله خاص محدود میکنم. اول، صفات مشخصه ایدئولوژیک و اجتماعى چپ در آستانه انقلاب. دوم، بحران چپ رادیکال. و دست آخر ساختارهاى ایدئولوژیک و سازمانى چپ ایران و بخصوص شکلگیرى یک جریان کمونیسم کارگرى انقلابى.
 

چپ رادیکال ایرانى: سوسیالیسم یا ناسیونالیسم؟

چپ ایران در دوران پس از چنگ جهانى دوم، از حزب توده سالهاى دهه ١٩۴٠ تا پوپولیستهاى ١٩٧٠ را باید در متن دو پروسه تاریخى بررسى کرد: اول، شکلگیرى باصطلاح جنبش کمونیستى بین‌المللى، و دوم، تکامل تاریخى اپوزیسیون بورژواــ ناسیونالیستى ایران. چپ ایران از ١٩۴١ تا ١٩٨١ محصول مشترک این دو تاریخ بود، در هر مقطع، بر منطق مشترک درونى این دو پروسه یعنى تبدیل کردن سوسیالیسم بمثابه یک تئورى و سنت سیاسى به پرچم ناسیونال رفرمیسم، تأکید میگذاشت.

پرى آندرسون در اثر خود ملاحظاتى بر مارکسیسم غربى، اشاره میکند که "جدایى ساختارى" تئورى مارکسیسم از "عمل سیاسى"، بتدریج طى سالهاى ١٩٣٠ متحقق شد و به خصلت مشخصه اصلى مارکسیسم غربى بعنوان یک سنت تبدیل شد. البته پرى آندرسون، در بخش عمده اثرش، اساسا به محتواى طبقاتى واقعى تئورى و ماهیت طبقاتى عمل سیاسى‌اى که مادى اجتماعى تئورى کمونیسم را شکل میدهد، غیرانتقادى باقى میماند – نگرشى که علت شیفتگى او نسبت به رویدادهاى مه تا ژوئن ١٩۶٨ در پاریس و نظرش در این باره بعنوان یک نقطه عطف تاریخى را توضیح میدهد. در واقع گسیختگى بسیار ریشه دارتر و بنیادى‌تر از آنچه آندرسون اشاره میکند، در کمونیسم بین‌المللى تحلیلا و تاریخا روى داده است – گسیختگى‌ای که کل کارآکتر اجتماعى و سیاسى کمونیسم و رشته‌هاى مختلف آن را تغییر داد. این گسیختگى بنیادى به معنى بیگانگى تئورى و عمل کمونیستى با طبقه کارگر، نه فقط بعنوان توده‌هاى استثمار شونده، بلکه بعنوان تجسم انسانى یک موقعیت اقتصادى عینى در اقتصاد سیاسى کاپیتالیسم است. براى مارکس و انگلس، کمونیسم "دکترین شرایط رهایى پرولتاریا" بود، وسیله‌اى که از طریق آن کارگران میتوانستند "علیه سازمان اجتماعى کهن" نه بعنوان افراد بلکه "در ظرفیتشان بعنوان انسان" اعتراض کنند[۲].  یک قرن بعد، کمونیسم تقریبا همه چیز بود بجز این. کمونیسم به چهارچوبى ایدئولوژیک و سازمانى براى بیان نارضایتى طیف وسیعى از تمایلات فردى، ناسیونالیستى و محلى علیه جنبه‌هایى از "سازمان اجتماعى کهن" تغییر یافت.

ناسیونالیزه کردن مارکسیسم در اتحاد شوروى در سالهاى آخر دهه بیست و سالهاى آغازین دهه ١٩٣٠ و متعاقب آن تئوریزه کردن ناسیونالیسم و رفرمیسم بعنوان محتوى مارکسیسم بود که این گسل تاریخى را ایجاد کرد. به رغم انزواى تئوریسینهاى مارکسیسم غربى، در هر حال، براى بستر اصلى کمونیسم و شاخه‌هاى اصلى آن، نتیجه نهایى تجربه شوروى تحت حاکمیت استالین جدایى بین ت
ئورى و عمل نبود، بلکه تغییر مسیر تئورى در خدمت عمل سیاسى غیرپرولترى و در نتیجه مسخ و تخریب خود این تئورى بود. تغییر جهت اجتماعى و طبقاتى سوسیالیسم بعنوان یک تئورى و جنبش سیاسى، علاوه بر این در پراتیک سنتهایى تروتسکیسم، مائوئیسم، اروکمونیسم، چپ نو، چپ آمریکا لاتین، و پوپولیسم جهان سومى و غیره که خود را در مخالفت رسمى با "کمونیسم" اتحاد شوروى شکل دادند، تحکیم گردید. در اروپاى شرقى، "سوسیالیسم" بعنوان دکترینى براى ایجاد اقتصادهاى سرمایه دارى دولتى و اطمینان خاطر از اطاعت طبقه کارگر، بکار گرفته شد. در غرب، سوسیالیسم بعنوان پوشش ایدئولوژیک براى دمکراسى خواهى دانشجویان و میلیتانسى آنارشیستها، مباحثات فرهنگى و آتئیستى روشنفکرى، رفرمهاى فرهنگى و آموزشى طبقه متوسط، سیاستهاى چپ پارلمانتاریست، رفع بحران به شیوه کینزى (اقتصاد کینز) و آشتى طبفاتى بکار گرفته شد. در "جهان سوم" که دستاوردهاى اولیه صنعتى شدن اتحاد شوروى و سپس تمجیدهاى مائوئیستى از ناسیونالیسم که بر زمینه ستم و استثمار عریان امپریالیسم، مردم را بخود جذب میکرد، "سوسیالیسم" توسط بخشهاى میلیتانت بورژوازى بومى و نیروهاى طبقه خرده بورژوازى بعنوان چهارچوبى مفید براى تحرک ناسیونالیسم ضدامپریالیستى بکار گرفته شد. تاریخ کمونیسم و تاریخ مبارزه طبقه کارگر، نه فقط خیزشهاى توده‌اى طبقه کارگر، بلکه "مبارزه بیوقفه، گاه آشکار و گاه پنهان" کارگران علیه کاپیتالیسم که مارکس آن را دینامیسم جامعه سرمایه‌داری میخواند، دو تاریخ متمایز و جداگانه شدند.

اگر براى جنبش کمونیستى در غرب این جدایى نشان‌دهنده یک چرخش و نفى وحدت اولیه کمونیسم و طبقه بود، براى سوسیالیسم ایرانى که در سالهاى ١٩۴٠ ظهور کرد و در سالهاى ١٩۶٠ و ١٩٧٠ تکامل یافت، این یک موقعیت اورژینال بود، شرایطى همجنس با موجودیت خود بعنوان سنتى در اپوزیسیون ایران بود. این سنت، سوسیالیسم را بعنوان دکترینى براى تحقق استقلال ملى، توسعه اقتصادى، دمکراسى بورژوایى و رفرمهاى اجتماعى دریافت کرد و بکار گرفت. چنین سوسیالیسمى گرایشات رادیکال و میلیتانت درون درون سنتهاى شکل گرفته ناسیونالیستى، رفرمیست و لیبرال اپوزیسیون بورژوایى را نمایندگى میکرد و سریعا توسط روشنفکران رو به افزایش جامعه شهرى در پیش گرفته شد. سوسیالیسم ایرانى ساختارى جدا از عمل و پراتیک طبقه کارگر زاده شد و با سوسیالیسم مارکس و لنین بیگانه بود.

تاریخ کمونیسم ایران رسما به اوایل قرن و شکل‌گیرى محافل سوسیال دمکرات در تهران و آذربایجان، که ارتباطهائى با سوسیال دمکراسى روسیه بویژه بلشویکهاى باکو داشتند برمیگردد. در ١٩٢٠، حزب کمونیست ایران شکل گرفت. این حزب خود یک دهه فعال بود، نقش مهمى در اشاعه افکار سوسیالیستى و سازماندهى قشر کوچک کارگران مزدى شهر و دهقانان فقیر، و تشکیل یک جمهورى شورایى زودگذر در استان گیلان در کنار دریاى خزر (ژوئن ١٩٢٠ تا اکتبر ١٩٢١) داشت. این حزب متحمل عقبگردهاى جدى در اواخر دهه ١٩٢٠ شد و نهایتا توسط دیکتاتورى رضاشاه منهدم شد.

البته تاریخ واقعى چپ ایران بعدا با احیا و توسعه جنبش اپوزیسیون در دوران بى ثبات ١٩۴١ تا ١٩۵٣ آغاز میشود. دو سازمان مهم در این مقطع ظهور کردند، حزب پروشوروى توده که در اکتبر ١٩۴١ تاسیس شد و جبهه ملى مصدق که در اکتبر ١٩۴٩ تاسیس شد، و یک ائتلاف نه چندان محکم از گروهها و سیاستمداران لیبرال و سوسیال دمکرات تا پان‌ایرانیستها و مسلمانان محافطه‌کار را در بر میگرفت. در بین آنها، حزب توده و جبهه ملى آرمانهاى پابرجاتر سیاسى قرن بیستمى روشنفکران ایرانى یعنى بورژوا-دمکراسى، توسعه اقتصاد ملى و استقلال سیاسى را در خود داشتند. آنچه صفات مشخصه ایدئولوژیک و اجتماعى چپ رادیکال را در دهه‌هاى ١٩۶٠ و ١٩٧٠ شکل داد، سنتز جبهه ملى و حزب توده بود و نه میراث حزب کمونیست انقلابى ایران.

جبهه ملى یک اتئلاف خود اعلام کرده ناسیونالیستى بود، اما حزب توده براى نمایندگى چپ سوسیالیست در اپوزیسیون بکار گرفته شد. حزب توده رسما یک جبهه غیر مارکسیستى ضد فاشیستى (پیرو خط جبهه توده‌اى که توسط کنگره هفتم کمینترن در پیش گرفته شد) بود. این حزب به هم نزدیک شدن دو جریان را نمایندگى میکرد، یکى جریان بومى و دیگرى جریان بیرونى انترناسیونالیستى، ناسیونال رفرمیسم و پرو-سوویتیسم. در آغاز، دو گرایش نه تنها با هم انطباق داشتند بلکه یکدیگر را تحکیم هم میکردند. براى روشنفکر طبقه متوسط ایران، اتحاد شوروى مدل بازسازى ملى و رفرم بود، یک سد ضدفاشیستى، دشمن فقر و ستم ملى، و نیرویى براى حفظ ایران در برابر طرحهاى ستمگرانه امپریالیسم بریتانیا بود. البته با آشکار شدن سیاست اتحاد شوروى در مقابل ایران، دو گرایش شروع به دور شدن از یکدیگر کردند. و وفادارى راسخ رهبرى حزب توده به اتحاد شوروى بطور فزاینده‌اى عناصر ملى درون حزب را نسبت به آن بیگانه میکرد. اولین اختلاف آشکار و سازمان یافته حول خط ناسیونالیستى در ١٩۴٨ رخ داد زمانى که تعدادى از کادرهاى حزب و فعالینى که توسط خلیل ملکى هدایت میشدند حزب را بدلیل تابع کردن منافع ملى به اولویتهاى سیاست خارجى اتحاد شوروى و نیروى ناسیونالیست بیرون حزب، ترک کردند. البته این بى‌تفاوتى حزب توده در حمایت بى‌شائبه و کامل از دولت ملى م