پاتریوتیسم و سوسیالیسم

فرزین خوشچین
ترجمه از روسی

گئورگی والِنتینُویچ پلخانوف
پاتریوتیسم و سوسیالیسم

با انتشار نخستین شمارۀ «یادداشتهای روزانۀ» خودم، به خوانندگان هشدار داده بودم، که آن پرسشها و پدیده هایی را نیز بطور ضمنی بررسی خواهم کرد، که نه تنها برای ما سوسیال-دمکراتهای روس، بلکه همچنین برای سوسیال-دمکراتهای همۀ جهان جالب هستند. در شمار پرسشهایی از این دست، پرسش دربارۀ پیوند پاتریوتیسم و سوسیالیسم می باشد، که در اعلامیۀ مشهور، تند و در بخشی پارادوکسال سوسیالیست فرانسوی، اِروِ پیش کشیده شده است. هیات تحریریۀ گاهنامۀ
«La vie socialiste»
[«زندگی سوسیالیستی»] بدین بهانه پرسشنامۀ کاملی را چاپ کرده است، یعنی از سوسیالیستهای کشورهای گوناگون درخواست کرده است آنچه را دربارۀ این موضوع فکر می کنند، بنویسند. من نیز در شمار آنهایی بودم، که چنین پیشنهادی را دریافت کردند. پاسخ من در نامه به هیات تحریریۀ گاهنامه آمده است، که در زیر ملاحضه می فرمایید.

رفقای گرامی!
تنها اکنون فرصتی دست داده است، که بمن اجازه می دهد به پرسشهای شما پاسخ دهم. بسیار دیر شده است. اما دیر بهتر است از هرگز. پرسشهای شما اینها هستند:
۱) دربارۀ آن جایی، که در «مانیفست حزب کمونیست» گفته شده است، که کارگران میهن ندارند، چه فکر می کنید؟
۲) کدام رفتارها، کدام فرم پروپاگاند را وظیفۀ سوسیالیستها می دانید؛ انترناسیونالیسم به شکل میلیتاریسم، «کولونیالیسم» و دلایل و پیامدهای آنها؟
۳) سوسیالیستها در روابط بین الملل (تعرفه های گمرکی، قانونگذاری کارگری بین المللی و غیره) چه نقشی را باید بازی کنند؟
۴) وظایف سوسیالیستها در صورت بروز جنگ چیستند؟».
من به ترتیب، از نخستین پرسش آغاز می کنم.
برخی ها می پندارند جملۀ مورد اشارۀ شما در مانیفست حزب کمونیست، پیش از هر چیز، بیانگر خشم مارکس و انگلس از وضعیت پرولتاریا در جامعۀ سرمایه داری می باشد، تا دیدگاه واقعی آنها بر رابطۀ سوسیالیسم نسبت به میهن پرستی. بدین ترتیب، برای نمونه، ژورِس در مباحثۀ خود با اِروِ این جمله را «بوتاد» [سخن طنز فی البداهه ای] نامیده است، که در بخشی،-توجه کنید رفقا، تنها در بخشی-، اوضاع زمانی را توضیح می دهد، که مانیفست کمونیستی در آن نوشته شده و هنگامیکه بحران اقتصادی به اوج خود رسیده بود، و کارگران از ابتدایی ترین حقوق بشر محروم بودند. ادوارد برنشتاین هم تقریبا همین نظر را دارد. به گفتۀ او، «تز» مورد نظر ما می تواند اینگونه «توجیه» شود، که هنگام نوشتن مانیفست مشهور بوسیلۀ مارکس و انگلس، «کارگران در همه جا از حق بیان، یعنی هرگونه شرکت در مدیریت، محروم بودند»!
من نه با ژورِس، و نه با برنشتاین نمی توانم موافق باشم.
اگر آنها درست گفته باشند، نتیجه می شود، که اکنون، هنگامیکه پرولتاریای کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری دارای بخش بزرگی از آن حقوق سیاسی می باشند، که در آستانۀ جنبش انقلابی سال ۱۸۴۸ از آن محروم بودند؛ اکنون که حتی پرولتاریای روسیه دور از دستیابی به حقوق شهروندی نیست، مرزهای انترناسیونالیسم سوسیالیستی می بایست به سود پاتریوتیسم تنگتر شده باشند. اما این بدین معنی می بود، که انترناسیونالیسم می بایست به اندازۀ موفقیتهای جنبش انترناسیونال کارگری، عقبنشینی کند. به نظر من، اتفاقا مساله برعکس است و انترناسیونالیسم هرچه ژرفتر در دل پرولترها جا می گیرد و اکنون نفوذش بر آنها نیرومندتر است از آنچه در دوران پیدایش «مانیفست حزب کمونیست» بود. به نظر من این «تز» مارکس و انگلس نه به توجیه، بلکه به تفسیر درست نیازمند است.
واژه های «کارگران میهن ندارند» در پاسخ به ایدئولوگهای بورژوایی نوشته شده بود، که کمونیستها را متهم می کردند به اینکه می خواهند «میهن را نابود کنند». روشن است، که نزد نویسندگان مانیفست، سخن از «میهن» به مفهوم کاملا معینی در میان بود، یعنی بدین مفهوم، که ایدئولوگهای بورژوایی بدان معنی می دادند. مانیفست اعلام داشته بود، که چنین میهنی را کارگران دارا نمی باشند. این در آن زمان درست بود؛ این هم اکنون نیز درست است، که پرولتاریای کشورهای پیشرفته از حقوق سیاسی معین، کمابیش گسترده، و کم یا بیش پایداری برخوردارند؛ این در آینده نیز درست خواهد بود، هر اندازه هم پیروزیهای سیاسی، که طبقۀ کارگر می بایست به دست بیاورد، بزرگ باشند.
در واقع، رفقا امیدوارم فراموش نکرده باشید، چگونه ژورِس در تالار الیزه-مونمارتر پاتریوتیسم این آیندۀ خوشبخت را تجسم کرد، آنگاه، که کمونیسم شیوۀ مسلط تولید گشته باشد. آنگاه «میهن» تنها همچون نمایندگان ویژگیهای بکر روحانی برای «مردمان گوناگون» وجود خواهد داشت. «همانگونه، که افراد با ویژگیهای اخلاقیشان، با گوناگونیشان در سازمانهای سوسیالیستی حل نمی شوند، اما هارمونیک ترین فُرمهای بکر طبیعت خود را حفظ و اظهار می کنند، دقیقا همانگونه نیز فردیت های تاریخی میهن نامیده شده: میهن انگلیسی، میهن آلمانی، میهن فرانسوی، میهن ایتالیایی، میهن روسی، میهن چینی،- هنگامیکه نژاد زرد از یوغ قیمومیت سفیدها آزاد گردد… همۀ این میهن ها، با فردیت اخلاقیشان، که با تاریخشان، با زبانشان، با دینشان، با ادراکشان از زندگی، با یادبودهایشان، با فرم ویژۀ امیدشان، با روش ویژۀ شور آنها، روح آنها و نبوغشان،- همۀ این فردیت ها بشریت سترگ کمونیستی فردا را تشکیل می دهند». از نقطه نظر منطقی، این سخنرانی غرا بدون ایراد نیست: فردیت، همانا مقوله ای بیولوژیک است؛ ملیت، مقوله ای تاریخی می باشد. از همین روی این دو مفهوم قابل مقایسه نیستند. اما این را گذرا گفته ام. نکتۀ مهم برای من در اینجا این است، که «میهن» آینده، آنگونه که ژورِس برای ما تشریح کرده است، به هیچوجه شبیه آن «میهنی» نیست، که مبلغان بورژوایی در نظر داشته اند، که بر کمونیستها می تاخته اند، و مارکس و انگلس در رد این مبلغان، درباره اش سخن گفته اند. «میهن های» بیشمار و رنگارنگ آینده در توصیف ژورِس چیزی نیستند جز ملیت ها. اگر نویسندگان مانیفست کمونیست می گفتند، که کارگران به هیچ ملیتی تعلق ندارند، آنگاه این نه «بوتاد» [سخن طنز فی البداهه ای] بدبینانه، بلکه تنها چرند خنده داری می بود. اما آنها نه دربارۀ ملیتها، بلکه دربارۀ میهن سخن گفته اند، و افزون بر این، نه دربارۀ آن میهنی، که به نظر ژورِس، در فرمانروایی خوشبخت کمونیستی وجود خواهد داشت، بلکه دربارۀ آن میهنی، که هم اکنون زیر یوغ سلطۀ شیوۀ تولید کاپیتالیستی وجود دارد، سخن گفته اند. و این میهن، همانگونه که گفته ام، دارای ویژگیهایی می باشد، که آنرا بسیار کم شبیه آن «میهن» آینده ای می کنند، که ژورِس با بلاغت ویژۀ خودش درباره اش سخن گفته است. چه ویژگیهایی هستند؟ خود ژورِس به آنها اشاره کرده است.
به گفتۀ او، پس از «پایان و تکمیل انقلاب اجتماعی»
(lа rvolution sociale complte et dfinitive)
میهن ها دیگر «همچون نیروی بی اعتمادی، استثناء بودن و ستم متقابل وجود نخواهند داشت». یعنی اینکه، در زمان کنونی، در سلطۀ کاپیتالیسم، «میهن» در خدمت نه تنها تبیین ویژگیهانی روحی مردمان گوناگون، بلکه همچنین- و بیش از همه- تبیین استثناء ملی، بی اعتمادی متقابل میان مردمان و ستم یک مردم بر مردم دیگر می باشد. رابطۀ پرولتاریای آگاه نسبت به این میهن آینده چگونه باید باشد؟
«مانیفست حزب کمونیست» می گوید، که پرولتاریا دارای چنین میهنی نمی باشد. آیا نویسندگان مانیفست درست نمی گویند؟ پاسخ ایشان نه تنها نمایانگر«بوتاد» [نغمۀ بدبینانه] نیست، نه تنها به تبرئه نیازی ندارد، بلکه می بایست پایه ای برای همۀ سیاست بین المللی پرولتاریای سوسیالیستی باشد.
آنگونه، که می دانیم، مارکس گفته است، که پرولتاریای آلمان وارث فلسفۀ کلاسیک آلمان می باشد. ژورِس اعلام می دارد: «نه، کانت با اتونومی خودش، فیشته با غرور آگاهی مطلق خودش، هگل با دیالکتیک انقلابی خودش تنها برای چنان طبقۀ کارگری می توانستند درک شده و متصور باشند، می توانستند تنها برای طبقۀ انقلابی پرولترهایی مفهوم بوده و تجسم یابند، که می خواهند همۀ اراده ها را آزاد نموده، طبیعت را تنها به فرمان قانون اخلاقی آگاهی درآورده و افقهای نوین بی پایان انقلاب انسانی را بر روی دیالکتیک جاودانه بگشایند».
من نمی دانم درآوردن طبیعت، تنها به زیر فرمان قانون اخلاقی چه معنی می دهد، و می ترسم برای پرولتاریای انقلابی هرگز ممکن نباشد این وظیفۀ سرگیجه آور را به انجام برساند؛ با اینهمه، من به هر روی آماده ام برای رفیق ژورِس خوش سخن کف بزنم. اما من نمی فهمم، این بخش بلیغ سخن او به چه مفهوم بتواند آن اندیشۀ مارکس و انگلس را نااستوار کند، که پرولترها میهن ندارند.
ژورِس ادامه می دهد: «این است پاسخ به آنانی، که به طبقۀ کارگر می گویند، که او می تواند نسبت به چیزهایی بی تفاوت باشد، که به میهن مربوط می شوند، به همۀ آیینهای ملی». این نیز مرا شگفتزده می کند. مارکس و انگلس هرگز به کارگران نگفتند، آنها «می توانند به چیزهایی، که به میهن مربوط می شوند، بی تفاوت باشند». اما توجه کردن به این «چیزها» به معنی پاتریوت بودن نیست. قدرت سیاسی، دیکتاتوری طبقاتی، بدون هرگونه شکی، «چیزی» است، که پیوند بسیار نزدیکی با «میهن» دارد، و در ضمن، نویسندگان مانیفست همواره تسخیر آنرا به پرولتاریا گوشزد می کردند. و ژورِس بیهوده فکر می کند، که رابطۀ منفی نسبت به ایدۀ میهن با بی تفاوتی نسبت به دستاوردهای فرهنگی مردم شباهت دارد. دقیقا موفقیتهای فرهنگ هستند، که مردم را به ادراک تنگ بودن این ایده رهنمون می شوند. ژورِس اِروِ را به سفسطه متهم کرده است. در این مورد، اِروِ حق می داشت همین اتهام را به خودش برگرداند، که نتیجه گیریش یادآور سفسطه ای می باشد، که اقتصاددانان بورژوایی بدان متوصل شده، و اظهار می دارند، که نابودی سرمایه برابر خواهد بود با نابودی ابزار تولید. سرمایه، یک چیز است، اما ابزار تولید، بطور کلی، چیز دیگری است. دقیقا به همین ترتیب نیز، پیروزی فرهنگی مردم معینی، تمدن آنها یک چیز است، و «میهن» چیزی دیگر. برخوردار نبودن بخش عظیم جمعیت از ابزار تولید، در خدمت شرایط گریزناپذیر موجودیت سرمایه داری می باشد. همانند این، شرط ناگزیر روانی عشق به میهن خود، همانا بی احترامی به حقوق میهن های دیگری می باشد، که ژورِس آنرا روح استثناء بودن می نامد. و اگر پرولتاریای انقلابی، واقعا می بایست «همۀ اراده ها را آزاد کند»، در اینصورت، و بنا بر همین یک موضوع، او می بایست از ایدۀ میهن فراتر رود.
ژورِس به مُبلغ سرشناس دوران بازگشت [سلطنت در انگلستان در ۱۶۶۰ و آغاز سلطنت جیمز دوم (۸۵-۱۶۶۰)]، به آرمان کارِل اشاره می کند، که دلیری آنرا داشت علیه کشور خودش اقدام کند، هنگامیکه جنگ ناعادلانه ای را با اسپانیا آغاز کرده بود. می توانیم بگوییم، افزون بر این، در زمان انقلاب لهستان در سال ۱۸۶۳ برخی از افسران روس، که نمی خواستند جلاد مردم همسایۀ خودشان باشند، که برای آزادی خودشان مبارزه می کردند، به صفوف «قیام کنندگان» لهستانی پیوستند. من این شاهکارها را قهرمانانه به شمار می آورم، که به مردم فرانسه و روسیه افتخار بخشیده اند. اما از نقطه نظر پاتریوتیسم، این شاهکارها شرم آورترین جنایت به شمار می آیند: خیانت ملی.
ژورِس توانسته است با همۀ شیرین سخنیش، «تز» خود را تا اندازه ای پذیرفتنی نماید، که نزد او یک ایده بوسیلۀ ایدۀ دیگر محدود نشده است: ایدۀ میهن، آنگونه که هست، با ایدۀ میهن، آنگونه که از نظر او می بایست باشد و خواهد بود، در هم آمیخته می شود. از این راه، هر چیزی را قاطعانه می توان اثبات نمود. اما اینگونه در هم آمیزی مفاهیم کمکی به توضیح مساله نمی کند. دوباره می گویم، میهن، مقوله ای تاریخی است، یعنی خود به خود پدیدار می شود. همانگونه، که ایدۀ آغازین قبایل محدود اوبشین شهری با ایدۀ میهن جایگزین شده و تا اندازه های کنونی ملی گسترش یافته است، همانگونه نیز ایدۀ میهن می بایست در برابر ایدۀ غیرقابل مقایسۀ گسترده تر بشریت عقب نشینی کند. این را همان نیرویی تضمین می کند، که در سایه اش ایدۀ پاتریوتیسم شکل گرفته و تغییر یافته است: نیروی تکامل اقتصادی.
ایدۀ میهن مردم یک کشور را با سفت ترین گره های همبستگی در هر چیزی، که به منافع این کشور، به تقابل منافعشان با منافع کشورهای دیگر مربوط است، به یکدیگر مرتبط می کند. اینساروف بلغار[تورگنیف در خاطراتش گفته بود، که اینساروف در رمان «آستانه» همان کاترانوف بلغاری، دانشجوی رشتۀ فلسفۀ دانشگاه مسکو بود]، قهرمان یکی از رمانهای تورگِنیِف می گوید: «در بلغارستان آخرین مووژیک، آخرین تهیدست و من یک چیز را می خواهیم. همه دارای یک هدف هستیم»، یعنی به دست آوردن استقلال بلغارستان. چنین هدفی، مسلما، شایستۀ همدردی از سوی طبقه ای می باشد، که برای «آزادسازی همۀ اراده ها» تلاش می کند. اما می بایست درک کنیم، که پاتریوت های ترکیه به نوبۀ خود می بایست کمتر متحد نبوده، اختلافات طبقاتی خودشان را فراموش ننموده و برای هدف متضادی، یعنی پشتیبانی از سلطۀ ترکیه در بلغارستان تلاش نکنند. در زمان قیام در جزیرۀ کیرت، ترکان جوان، که در ژنو گاهنامۀ «عثمانلیس» را منتشر می کردند، نوشته بودند، که جزیرۀ کیرت بر اساس حق اشغال، به ترکیه تعلق دارد. این قضاوت پاتریوتیستی بگونه ای ناب بود، نه بگونۀ سفسطه گرایانه. اما این پاتریوتیسم ناب تنها در دو وضعیت امکانپذیر است. یکم، در شرایط مبارزۀ رشد نایافتۀ طبقات، و دوم، نبودن شباهت بسیار و چشمگیر در موقعیت طبقات ستمکش دو و یا چند «میهن». آنجا، که مبارزۀ طبقات، مفاهیم قدیمی و به ارث رسیده از نسلهای گذشته را متزلزل نموده، خوی تند و انقلابی می گیرد، و آنجا، که افزون بر این، طبقۀ ستمکش بآسانی می تواند باور بیاورد به اینکه منافعش بسیار شبیه منافع طبقۀ ستمکش کشورهای بیگانه و در مقابل منافع طبقۀ فرمانروای کشور خودش می باشند، در آنجا ایدۀ میهن به اندازۀ بسیار زیادی جذابیت پیشین خود را از دست می دهد. این را یونان باستان بما نشان می دهد، که در آنجا شهروندان طبقات تهیدست از احساس همدردی بیشتری با طبقات تهیدست کشورهای بیگانه برخوردار بودند، تا با طبقات بالای دولت-شهر خودشان. جنگ پلِپونِزی، جنگ میان دمکراسی و آریستوکراسی، جنگی، که بخش بزرگی از یونان باستان را در خود فرو برده بود، می تواند تایید روشنی بر این موضوع باشد. در دوران نوین چیزی همانند این می بینیم، گرچه در اندازه های کوچکتر، در برخی از نبردهای بین المللی برآمده از پی انقلاب کبیر فرانسۀ سدۀ هژدهم. هر آنکس، که جدا می خواهد برای خودش مفهوم تاریخی ایدۀ پاتریوتیسم را روشن کند، می بایست به این پدیده ها توجه کند. اما هر اندازه هم این پدیده ها مهم باشند، در مقایسه با آنچه ما در جنبش آزادیخواهانۀ امروزی پرولتاریا می بینیم، کم اهمیت جلوه گر می شوند. سرمایه داری به خاطر خوی واقعی خودش، می بایست تلاش کند از مرزهای هرگونه «میهن» معینی فراتر رفته و به هر کشوری رخنه نماید، که با مبادلۀ بین المللی تسخیر می گردد، و به عامل اقتصادی نیرومندی خدمت کند، که همان ایدۀ میهن را متزلزل و تجزیه می نماید، که در نوین ترین شکل خودش، زمانی بوسیلۀ همان زاده شده بود. روابط میان استثمار کنندگان و استثمار شوندگان، گذشته از تفاوتهای محلی بیشمار و اغلب بسیار مهم، در ماهیت خود، در همۀ کشورهای سرمایه داری یک جور می باشند. از همین روی، پرولتاریای آگاه هر کشور سرمایه داری معینی خودش را بطور غیر قابل مقایسه ای نزدیکتر به پرولتاریای هر کشور سرمایه داری دیگری حس می کند، تا به هممیهن سرمایه دار خودش. و از آنجائیکه بر طبق شرایط اقتصادی بین المللی امروزی، انقلاب سوسیالیستی، که نقطۀ پایان بر سلطۀ سرمایه می گذارد، می بایست بین المللی باشد، در اینصورت، در اندیشۀ کارگران آگاه، ایدۀ میهن متحد کنندۀ همبستگی و «انحصار» کامل همۀ طبقات جامعه در یکجا، به ناگزیر می بایست جایش را تا ابد به ایدۀ گسترده تر همبستگی بشریت انقلابی، یعنی «پرولتاریای همۀ کشورها» بدهد. و هرچه رودخانۀ نیرومند جنبش کارگری گسترده تر شود، به همان اندازه روانشناسی پاتریوتیسم در برابر روانشناسی انترناسیونالیسم عقب نشینی می کند.
تا زمانی، که مبارزۀ طبقاتی در یونان پاتریوتیسم جماعتهای شهری را متزلزل نکرده بود، شهروند آتن شهروندان اسپارت را به دیدۀ بیگانگانی می نگریست، که به این یا آن صورت می توانست استثمارشان کند- برای نمونه، از راه مبادله و یا اتحادهای موقت سیاسی- اما منافع ایشان نمی توانست برایش نزدیک و ارزشمند باشد. شهروند آتنی امروزی، که روی نقطه نظر پاتریوتیسم امروزی ایستاده است، به لاکِدِمون همچون بخشی از میهن خودش می نگرد، که منافعش برای او در همۀ ابعادش به یک اندازه ارزشمند است. این یعنی میهن پرست امروزی یونانی با آن گونۀ «انحصار» بیگانه است، که ویژگی پاتریوتیسم جماعات شهری بود. اما این به هیچوجه بدین معنی نیست، که او دشمن «چیزهای» شهر زادگاهش می باشد، و یا دست کم، نسبت به آن بی تفاوت می باشد. نه، پاتریوتیسم او کاملا همخوان با رشک آمیزترین و نستوه ترین خدمت به «چیزهای» شهر زادگاهش می باشد. این پاتریوتیسم تنها استثمار این شهر را به سود بخشهای دیگر همان میهن اجازه نمی دهد. برای چنین کسی
salus patriae – suprema lex
(رفاه میهن- برترین قانون است). دقیقا به همینگونه نیز انترناسیونالیسم سوسیالیستی امروزی کاملا همخوان با پشتکارانه ترین و خستگی ناپذیرترین کار برای رفاه کشور زادگاه می باشد؛ اما به هیچ روی همخوان با آمادگی پشتیبانی از کشور زادگاه نیست، آنگاه، که منافع آن در تقابل با منافع بشریت انقلابی قرار می گیرد، یعنی در تقابل با جنبش امروزی بین المللی پرولتاریا، یعنی [در تقابل با] پیشرفت. منافع این جنبش، نمایانگر آن نقطه نظر والاست، که سوسیالیست امروزی، که نمی خواهد به دیدگاههای خودش خیانت کند، می بایست همۀ روابط بین المللی را ارزیابی کند، هم در جایی، که مسائل جنگ و صلح پیش کشیده می شوند، هم در جایی، که بطور کلی سخن از سیاست بازرگانی و بویژه «استعمار» در میان است. برای چنین سوسیالیستی
salus patriae – suprema lex
رفاه میهن- برترین قانون است.
من بخوبی می فهمم، که این واژه ها تنها در بر دارندۀ فرمول کلی می باشند، نه پاسخی آماده برای هر رخداد ویژه. اما به گفتۀ عالی مارکس، تئوری ما به هیچوجه
passe-partout
(شاه کلید) نیست، که ما را از پژوهش در پدیده های جداگانۀ اجتماعی بی نیاز کند. تئوری سوسیالیستی امروزی، جبر انقلاب است، توانمند تنها برای دادن فرمولهای جبری به ماست. برای آنکه از این فرمولها در عمل پیروی کنیم، می بایست بتوانیم در آنها نشانه های جبری را با توانهای معین ریاضی جایگزین کنیم، و اما برای این لازم است همۀ شرایط ویژه هر رخداد ویژه را مورد توجه قرار دهیم. تنها در صورت چنین کاربردی این فرمولها خوی سرزنده و دیالکتیکی خود را حفظ می کنند و به دگمهای مردۀ متافیزیک تبدیل نمی شوند… خوی دگم مرده، برای نمونه، آن نظری است، که می گوید سوسیالیستها می بایست علیه هرگونه جنگی باشند. زمانی چرنیشفسکی ما هم نوشته بود، که چنین احکام مطلقی بی پایه هستند، و اظهار داشته بود، که نبرد ماراتون ثمربخش ترین رویداد در تاریخ بشریت بوده است. این نظر هم کمتر دگماتیک نیست، که [می گوید] ما سوسیالیستها تنها می توانیم با جنگهای تدافعی همدردی داشته باشیم. چنین عقیده ای تنها از نقطه نظر کنسرواتیو
suum cuique
(پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن)
درست است، اما پرولتاریای بین الملل، با پیگیری نقطه نظر خودش، می بایست به هر جنگی با همدردی برخورد کند- جنگ تدافعی یا تهاجمی، فرقی نمی کند، جنگ می بایست مانعی جدی را از سر راه انقلاب اجتماعی بردارد. اما بیگمان در زمان ما جنگ میان مردمان متمدن در بسیاری از موارد بسیار به جنبش آزادیخواهانۀ طبقۀ کارگر زیان می رساند. برای همین است، که عناصر آگاه این طبقه، همانا مصمم ترین و مطمئن ترین طرفداران صلح می باشند. (همچنین، بیگمان پراکتیک استعماری «میهن های بورژوایی» مدارک بسیاری را در اختیار پرولتاریای بین المللی برای قضاوت قاطعانه دربارۀ آن را داده است. در این باره، بسنده است قطعنامه های واپسین کنگره های بین المللی را یادآور شویم).
به این پرسش، که پرولترهای آن کشورهایی، که وارد جنگ با یکدیگر می شوند، چگونه رفتاری باید داشته باشند، نمی توان پاسخی تغییرناپذیر و آماده شده برای همیشه داد. همانگونه که می دانیم، این پرسش در کنگرۀ بین المللی زوریخ در سال ۱۸۹۳ مطرح شده بود. در آن کنگره دومِلا نِوِنهایس همان پیشنهادی را مطرح کرده بود، که امروز اِروِ مطرح کرده است: او تاکید می کند، که پاسخ به اعلان جنگ می بایست اعتصاب جنگی باشد. من بعنوان گزارشگر کمیسیون جنگی، قاطعانه علیه این پیشنهاد برخاستم، و آنگاه مارکسیستهای همۀ کشورها قویا مرا پشتیبانی نمودند، با مخالفت عظیم عناصر فراوانی از نیمه آنارشیستها و نیمه بورژواهای حاضر در آن کنگره. اکنون نیز فکر می کنم، که ایدۀ اعتصاب جنگی، ایده ای کاملا ناموفق می باشد. تصورش را بکنید، که جنگ میان دو کشور آغاز می شود، در یکی از آنها حزب بانفوذ کارگری وجود دارد، و در دیگری، که کشور بسیار عقب مانده ای است، کورسوی جنبش کارگری تنها دارد آغاز می شود. نتیجه چه می شود، اگر سوسیالیستها پرولترها را به اعتصاب جنگی فرابخوانند و پرولترها به فراخوان ایشان گوش فرادهند؟ تصورش آسان است. کشور پیشرفته شکست خواهد خورد. کشور واپس مانده پیروز خواهد شد! آیا این به سود جنبش بین المللی سوسیالیستی است؟ نه، بسیار زیانبار است. یعنی، در چنین صورتی، اعتصاب جنگی زیانبار می بود.
اما اِروِ می پندارد، که اعتصاب جنگی تنها در صورت برخورد نظامی میان آن کشورهایی مناسب است، که در هرکدام از آنها جنبش بسیار پیشرفتۀ کارگری وجود دارد. در چنین صورتی، مسلما اعتصاب جنگی نامناسب بودنی را، که من بدان اشاره کرده ام، در بر نمی داشت؛ اما در اینجا مخالفت دیگری علیه اعتصاب جنگی ابراز می شود.
خود اِروِ می پذیرد، که اعتصاب جنگی تنها همچون نخستین گام انقلاب کارگری معنی می دهد. و این درست است. اما آخر پرولتاریای انقلابی همواره، و حتی بدون وابستگی به جنگ، می بایست برای انقلاب تلاش کند. پس چرا او این کار را نمی کند، برای نمونه، در زمان کنونی؟ آشکار است، که هنوز برای این کار به اندازۀ کافی نیرومند نیست. اما اگر چنین است، پرسش بحث انگیزی پیش می آید، یعنی پرسش دیگری پیش می آید: آیا اعلان جنگ به پرولتاریا نیروی لازم برای انقلاب را می دهد؟ و به این پرسش آخر، آشکار است، که با کمک فرمولی کلیشه ای نمی توان پاسخ گفت، که برای همۀ کشورها و برای هر زمان معینی مناسب باشد. و به همین یک دلیل، اعتصاب جنگی نمی تواند بعنوان نسخۀ تاکتیک همگانی، مورد پذیرش پرولتاریای بین الملل قرار گیرد. و مسلما، پرولتاریای بین الملل چنین نسخه ای را هرگز برای خودش نخواهد نوشت. اگر حزب کارگری سازمانیافتۀ هر کشوری در لحظۀ اعلان جنگ تشخیص بدهد، که زمان انقلاب اجتماعی فرا رسیده است، آنگاه در شمار ابزارِ دیگرِ دستیابی به هدف سترگ خود، می تواند به اعتصاب جنگی نیز دست بزند. اما آنگاه «تز» چنین اعتصابی می بایست بر پایۀ همۀ شرایط زمان و مکان، مورد بحثی همه سویه قرار گیرد. پذیرفتن آن نیز می تواند، دست کم مخاطره آمیز باشد.
برای خلاصه کردن دیدگاه خودم دربارۀ این موضوع، می گویم، که تصمیم کنگرۀ بین المللی بروکسل در سال ۱۸۹۱ تا امروز همۀ مفهوم ژرف خودش را حفظ کرده است. بهترین ابزار مبارزه با میلیتاریسم را می بایست بپذیریم، که نه این، و نه آن عمل ممکن یا پیشنهادی طبقۀ کارگر، بلکه همۀ مجموعۀ موفقیتهای جنبش آزادیخواهانۀ پرولتاریا می باشد. مبارزۀ ما با میلیتاریسم به هیچوجه نمی تواند منحصر به عمل جداگانه باشد. این پروسه ای کامل است.
به پرسش شما دربارۀ قانونگذاری کارگری، فکر می کنم می توان بسیار کوتاه پاسخ داد.هیچکدام از ما سوسیالیستهای بین الملل، شک ندارد، که این قانونگذاری می بایست بین المللی باشد. شک تنها هنگامی ممکن است، که سخن از آن رقابتی در میان است، که پرولترهای کم توقع تر کشورهای عقب مانده در هنگام فروش نیروی کار خودشان، در برابر پرولترهای با توقع بیشتر کشورهای پیشرفته انجام می دهند. برخی از رفقای ما در این رابطه به فکر قانونگذاری بازدارنده افتاده اند. من این اندیشه را متناقض با پرنسیپهای سوسیالیسم بین الملل ارزیابی می کنم. به باور راسخ من، ما می بایست با روشی دیگر به مبارزه با رقابت یاد شده بپردازیم. پرولتاریای انقلابی کشورهای پیشرفته می بایست تلاش کند «آگاهی طبقاتی» را در اندیشۀ رقیبان خودش، که از کشورهای عقب افتاده می آیند ایجاد نموده، وآنها را برای مبارزۀ متحدانه با کاپیتالیسم سازمان بدهد، نه اینکه با کمک نیروهای مرزی در برابرشان سنگربندی کند.
این است آنچه می توانم در پاسخ پرسشهای شما بگویم. ببخشید اگر زیاد وقت شما را گرفته ام.
وفادار به شما
گ.پلخانوف/blog/31
ترجمه از ص ۹۸-۸۹ جلد ۳ از مجموعۀ پنج جلدی گزیدۀ آثار فلسفی پلخانوف
توضیحات درون کروشه [ ] از مترجم هستند.