یک شنبه ٢۴ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به طرف سیران بند و از آنجا به طرف کلاول )

در دره موسوم به دره “مران” هستیم .صبحانه خورده ایم  و هر کسى جایی دراز کشیده بود که بخوابد . در این حین دو نفر را دیدیم که به ما نزدیک میشدند .وقتى رسیدند پیش ما نشستند و گفتند که اهل آبادى “بروشکانى” هستند . کمى پیش ما نشستند و به سوالات ما در  مورد بودن یا نبودن نیروهاى رژیم در منطقه جواب دادند . قبل از اینکه محل را ترک کنند کمى از نانى را که همراه داشتند را برایمان به جا گذاشتند و رفتند . بعد از رفتن آنها یک نگهبان گذاشتیم و بقیه گرفتیم خوابیدیم .

من تا ساعت ١٢:۴۵ دقیقه بدون تکان و مانند یک انسان بیهوش خوابیدم . تقریبا همه تازه از خواب بیدار شده بودند . دور همدیگر نشستیم و نهار را که متشکل شده بود از نان و دوشاب گزو را میل کردیم و یکى یک چای رویش ریختیم .در حین نهار و بعد از آن کمى در مورد مشکلات دیشب و حرکت امشب صحبت کردیم و قرار بر این شد که عصر و هوا روشنى دوباره به طرف سیران بند برویم و از آنجا راهمان را به طرف کلاومل ادامه بدهیم . با پایان یافتن صحبتها میدانستم احتمال اینکه تمام شب در راه باشیم زیاد است و به همین علت وقت را تلف نکردم و گرفتم خوابیدم .

عصر بود که بیدارمان کردند که حرکت کنیم . خودمان را آماده کردیم و از همان راه دیروزى به طرف سیران بند حرکت کردیم . دو تیم شدیم و یک تیم از جلو حرکت کرد و تیم بعدى با فاصله ایی نه چندان زیاد به دنبال آنها حرکت کردیم . هنوز هوا گرم بود و خود گرما حرکت را خیلى خسته کننده کرده بود . هنوز به شیوه گویزان نرسیده بودیم که لزگین ناگهان پایش پیچ خورد و افتاد. دورش جمع شدیم و از قیافه اش معلوم بود که درد زیادى دارد ولى با این وصف گفتیم که راه را ادامه بدهیم شاید در طول راه بهتر شود.

چند صدمترى رفتیم و دیدیم که لزگین با این وضع نمیتواند همراه ما بیاید و نمیشد که به خاطر لزگین هم ماموریت را ملغى کنیم . بعد از کمى صحبت که چکار کنیم و چکار نکنیم به این نتیجه رسیدیم که لزگین را پیش کسانیکه اهل منطقه پاوه هستند و مشغول درست کردن آدامس هستند جا بگذاریم . لزگین را پیش آنها بردیم تا روز بعد لزگین را پیش بقیه دوستان در محمود آباد ببرند. قبل از جدایى  نان و تماته ایى پیششان خوردیم و از لزگین و آنها خداحافظى کردیم و به طرف سیران بند حرکتمان را ادامه دادیم .

هوا روشنى به شیوه گویزان رسیدیم و اینجا میبایست یک استراحت درست و حسابى بکنیم.حمایلهایمان را باز کردیم و سر و صورتى شستیم و بعد به جان درخت توتها افتادیم . حسابى شکمها را از توتهاى خوشمزه شیوه گویزان پر کردیم .بعد از استراحت کافى دوباره راه را به طرف سیران بند ادامه دادیم . شب به سیران بند رسیدیم و اینبار تصمیم گرفتیم که در خانه ها تقسیم نشویم و یکسر به دکان آبادى رفتیم .

تدارکات واحد گفت که تدارکات نفرى ٢ کیلک و یک نوشابه دعوت میکند .من به غیر از دو کیک تدارکات خودم هم ٣ کیک دیگر خریدم و با نوشابه خوردم . نکته جالب اینکه در واحد ما ٣ ناصر نام داریم  . ناصر کشکولى  به جاى ٢ کیک گفت که یکى میخورم . ناصر نجفى هم که گرسنه بود  به محض اینکه شنید ناصر کشکولى گفت یکى میخورم ٣ کیک از مغازه دار گرفت . وقت حساب کردن کیکها رسید که پولش پرداخت شود . من گفتم ٢ کیک و به همین شکل بقیه هم همین را گفتند. ناصر کشکولى تا خواست بگوید یک کیک ٬ ناصر نجفى با عجله تو حرفش پرید و فریاد زد من و کا ناصر ۴ کیک  . با این جمله همه زدیم زیر خنده . هیچ کسى نمیتوانست از این زرنگى ناصر نجفى خنده اش نگیرد .

با خنده از دکان بیرون آمدیم ودر خانه هاى اطراف دکان کمى نان براى روز بعد جمع کردیم و در این فاصله بچه ها یکنفر که راه را بلد است را راضى کرده بودند که همراهمان بیاید .
کسیکه مانند بلد راه همراهمان می آمد انسان خوبى بود و قبل از حرکت گفتیم بهترین راه را انتخاب کن که خسته نشویم و قول داد که راه نزدیکى را انتخاب خواهد کرد .از سیران بند بیرون آمدیم و به طرف عصر آباد حرکت کردیم . کسیکه همراهمان آمده بود طبق قولى که داده بود ما را از یک راه نزدیک و خوب به عصرآباد رساند. ساعت ١:٣٠ دقیقه عصرآباد بودیم .در دو خانه تقسیم شدیم . ما به خانه ایی رفتیم یک پیرمرد و یک پیرزن و چند دختر آنجا بودند . پیرمرد خیلى پیر بود و میگفت که نزدیک ١٠٠ سال عمر دارد و با شنیدن اینکه ما کومه له هستیم شروع کرد به تعریف کردن زمان روسها .روسها چکار کردند و از کجا آمدند و رفتند  را با حوصله تعریف میکرد . کم کم به زمان جنگ با خانها فرا رسید و از دوران جوانى خودش میگفت که با یک اسلحه برنو بر علیه خانهاى منطقه جنگیده است.چون این داستان را با آب و تاب پیرمردانه خاصى بازگو میکرد ما هم با علاقه به حرفهایش گوش میدادیم و همراه او در جاهایى که نکات جالبى را میگفت میخندیدیم . با این سخنان نان و ماستى هم دعوتمان کردند و خوردیم . اینجا اجازه یک ساعت خوابیدن دادند و هر کسى جاى خودش دراز کشید و یک چرت یک ساعتى دادیم .

بعد از یک ساعت استراحت از خانه بیرون آمدیم و به طرف کلاول حرکت کردیم . تا هوا روشنى ما در راه بودیم و در جایى بالاى یک تپه و در نزدیکى یک راه لنگرمان را انداختیم . چون این مکان جاى خوبى نبود یعقوب و دو نفر رفتند که شاید در این اطراف جاى خوبى پیدا کنند و ما هم اینجا منتظر آنها شدیم .

ادامه دارد …  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *