حماسه های خاموش درسرابی تاریخی. ۵۰

حماسه های خاموش درسرابی تاریخی. ۵۰
 اسلام دموکراتیک =  دموکراسی اسلامی
قسمت  پنجاهم
 
hoshyaresmaeil@yahoo.com
 
 فکـر می کـردم کـه لحظه ی موعـود فرارسیده است و بالاخره بعد از ۹ ماه سلول انفرادی به من گفتند تا چند روز آینده خواهی رفت.
     روز دوشنبه صحبت کرده بودیم و قـرار بود که روز شنبه حرکت کنم. اما هیچگاه چنین اتفاقی نیافتاد. من بعدها کـه مـرور می کردم  متوجه شدم که آن نشست و قـول و قـرار و دروغها صرفاً برای وقت کشی بوده است تا بتوانند برای من رسمآ کارت اسارت از ارتش آمریکا بگیرند و بعد هم بگویند دیگر کاری از دستشان برنمی آید و آنها دقیقآ همین کار را کردند . روز شنبه خبری از رفتن نشد . پیگیری و سوال کـردم ، گفتند به علت مشکلاتی فعلآ باید صـبر کنی. فشارها و ناراحتی های روحی ام  رو به بدتر شدن گذاشت و آنها قرصهای والیوم را اضافه می کردند.
     در ماه شهریور با کلی منت و وعـده های پوشالی ِ دیگر، مدعـی شدند که ارتش آمریکا برای هـمه ی مجـاهـدین کارت شناسایی صادر می کـند و ما به تـو امکـان استفاده از این کارت شناسایی را کـه حق رهـبری و محصـول خون شهدای سازمان است، می دهیم . این کارت اعتبار بالایی دارد و با داشتن آن به راحتی در تمام عراق می توانی تردد کنی و خلاصه اینکه این کارت  جواز خارج شدن از قرارگاه اشرف است!
 هنوز تکه هایی از اعتماد در وجودم بود و آنها به هر شکـلی وانمود می کـردند که به شدت پیگـیر کار من هستند و گـرفتن آن کارت از ارتش آمریکا را با مُهر P.M.O.I به عـنوان یک امتیاز تقـدیم می کـردند. در حالیکـه اولین کارت صـادر شده از سـوی ارتش آمـریکا بـرای اعضای مجاهدین در واقع صـدور کارت اسارت بود و طـبق توافق یا قانون، هیچکس پس از گرفتن کارت حق خروج از قرارگاه اشرف را نداشت. تا آن روز ۹ ماه بود که من رسما” از مجاهدین جدا شده بودم. ولی آن نامردمان بعد از گذشت این ۹ ماه زندان انفرادی، مرا هـم  جـزو آمار مجاهدین به ارتش آمریکا معرفی کردند .
کارت اسارت را برایم گـرفتند و من همچنان منتظر مانـدم و باز هم خبری نشد . مجدداً گـزارش نوشتم و خواهـش کردم به هـر شکـلی فقط بگـذارند خارج شـوم . هیچ پول و مدرک و کمکی هـم نخواستم . فقـط بگـذارند بروم . چـند روز بعد از گـرفتن کارت اسارت ، مرا به سلول دیگری که در فاصله ی ۵۰ متری همان محل بود منتقل کردند اما هیچ توضیحی ندادند. بعدها متوجه شـدم که عـده ی قابل توجهی از نیروهای سـازمان قصـد جـدا شـدن دارند و قـرار است به آنجا آورده شوند و مجاهدین نمی خواستند به طـور موقت هم که شده من شاهد آن صحنه باشم . تعداد نخستین ریزش پس از خلع سلاح حدود ۲۰۰ نفر بود . در سلول جدید وضـع و حالم خیلی بدتـر شده بود. غروب روز بعد عادل آمد و گفت: “چرا دائم سوال و پیگـیری می کـنی؟ اساسآ و تا اطـلاع بعـدی، راهـی برای رفـتن تو وجود  ندارد . دیگـر هـم پیگـیری نکن و گزارشی نفرست”. این آخرین حرف مجاهد خلق بعد از گرفتن کارت اسارت بود. مات و مبهوت مانده بودم. نتوانستم هیچ عکس العملی نشان دهم . فقـط چند بار زیر لب با خودم گـفتم : چرا بیدار هستم و ای کاش خواب می دیدم. به عادل گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم دکتر را ببینم . عادل هم پاسخ داد که: “تو حالت خوب است و نیازی به دکتر نداری” و رفت.
    آن شب تا صبح نه خواب داشتم نه تمرکزی. دچار کلافگی و سردرگمی مفرط شده بودم. در این سردرگمی غریب تازه احساس می کردم که معنی خیلی چیزها را نمی فهمم . هرگاه شروع به فکر کردن می کردم، ذهنم بیشتر از ۶۰ ثانیه دوام نمی آورد. آرام آرام به سلامتِ ذهنم شک می کـردم و ترسی از سوختن ته مانده ی شعـورم در آن غـربت زمانی و درآن تنگی سلول انفرادی، زمان حال و گذشته ام را با گره ی کوری به هم وصل کرده بود. برای یک لحظه هـوس یک خواب راحت به سـرم زد؛ یک خواب طـولانی و سنگین! هرچند در ابتدا تنها یک لحظه بود، اما لحظه ای نامحدود؛ و چه حس خوبی بود. تمام قرصهایم را باهم بلعیدم!
   نمی دانم چه گذشت. ولی هنگامی که چشم باز کردم هنوز در سلول انفرادی بودم و گزمه های رهبر عقیدتی بالای سرم بودند . واقعاً  گـریه ام گرفت . گویا داروها هم  دهن کجی می کـردند. گـزمه ها به روی خودشان و به روی من نمی آوردند. فقط گـفتند : “بهتر است کمی قدم بزنی . دو روز است که خوابیده ای”. و ادامه دادند که: “دکتر داروی آرام بخش را برایت ممنوع کرده و دارو مشکل تو را حل نمی کـند . تو می توانی در پشت سلول خودت برای زیبایی شهر اشـرف یک باغـچه درست کنی ! شدیدآ احساس خستگی می کـردم؛ از تمام دروغـها و امیدهـای کاذب، از تمام شعارها ، از رنگ و بوی خدایان ، از تلویزیون ، از استراتژی ، از سرکشی گزمه ها ، از پیروزی های هر روزه ی رهبر عقیدتی و از خودم! یاد این جمله افتادم که “اگر مرگ نبود، دست بشر همیشه به دنبال چیزی می گشت”.
      آخرین سرکشی نگهبان ِ روز، ساعت ۴ بعد از ظهر بود که آمد و من بار دیگر تقاضای دیدن دکتر را کردم که جواب رد داد. شب هنگـام ، یک بار  دیگـر همه چیـز را مروری کـوتاه کردم و این بار تمام طول زندگی ام را. کمی خوشحال بودم که تنها هستم و کمی هم دلگیر ! احساس می کردم که دیگر هیچ تداومی در ذهنم وجود ندارد. هیچ راهی در گذشته و حال و آینده ام ، که به بی حاصـلی و روزمرگـی محکومش کرده بودند برایم باقی نمانده بود . در تمام مدتی که تا آن روز در سلول انفـرادی غار اشرف بودم ، باید با واقعیت درونی خودم خو می گرفتم . آن روزها حس می کردم که تازه  چشمم بر سایه ی هویت زدای آنها باز شده است. پس متوجه اطرافم شدم. اما کمی دیر شده بود. به طوری که همه چیز را بیگانه می دیدم .
 قبل از باور این بیگانگی احساس ترس داشتم. ترس از افقی مرئی و سرد و انقباض روحم . هرچند آنها بودند که حکم به طرد و راندنم از زندگی داده بودند. آنان که انسانی را از حق حیات طبیعی و انتخاب آزادانه محروم ، و محکوم به ابتذال کردند ، آیا می توانند از صحنه ی تاریخ فرار کنند؟  آنها به زور راهـی به دروازه های بهشـتی موهـوم برای خـود و دیگـران می گـشایند. اما هنگـامی که صـدای بسته شدن درهای پشت سرشـان را شنیدند خود را در جهنم خواهند دید و در چنین اوقـاتی است که تاریخ به آنها خواهد خندید. آنان روزگاری در وهم و خیالات کودکانه و صادقانه به دنیای مجاهد، ایدئولوژی و رهبر عقیدتی می نگریستند. آنها فکر می کردند که مجاهد خلق تاثیرگذار است و آن هم فقط آنها ! کسانی را که همفکرشان نبودند تمسخر می کردند و در همان حـال از خودشـان غافل بودند .
 آری ما همانجا که بودیم سالها ماندیم و تمام وقت به تایید و سر تکان دادن بسنده کردیم . فکر می کردیم که “می توانیم و باید” دنیا را نجات دهیم . اما با افکاری ناشی از حماقتهای مذهبی و غیر مذهـبی، حکـم به مـرگ دنیـایی  می دادند  کـه  انسانها  در آن زندگـی می کردند. ماجـرا و تجـربه و سفر را به اندازه ی خودشان دوست داشتند.عاشق می شدند وخیلی کارهای دیگر می کردند. در دنیایی که در حال دگرگونی و تحول است ، قطعآ این خود انسان است که باید بدون هیچ   توهمی  برای نجات خود تلاش کند و چنین انتخابی از طریق تزریق انواع ایدئولوژیهای دُگم و آسمانی به روح و ذهن بشر به دست نمی آید.
        نمی دانم دقیقآ چه روزی از شهریورماه بود. هوا تاریک شده بود. افکار زیادی از ذهنم می گذشت و ناگهان یک حس خوب ! از هـمان  لحظه هایی  که ماندگار می شوند ؛ آدم را از ترس خالی می کند ؛ جریان خون در رگهـا سرعت می گیرد و….. ساده بگویم: خودم را با تیغ زدم! 
        نیمه های شب به هوش آمدم. سرگیجه و تهوع داشتم. بوی خون فضای سلول را پر کرده بود. دستم را بخیه و پانسمان کرده بودند. گزمه ها بالای سرم بودند . با مسکنی قوی دوباره به خواب رفتم. فردای آن روز بیدار شدم و باز هم در سلول بودم . حالم کمی بهتر شده بود و حالا می توانستم  اطرافم  را بهتر تشخیص بدهم. وضع ظاهری سلول وحشتناک شـده بود . تنها محل تمیز ، تخت اضـافی بود که آورده بودند . فقط  لباسم را به هر زحمتی که بود عوض کردم تا از شر بوی خون خلاص شوم.
ادامه دارد
اسماعیل هوشیار

  www.tipf.info