رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

چه زیباست روزی که انسانها فکر کنند که زندگی تحت کنترل شان است. کسی نمی تواند تو را به این سو و آن سو  بکشاند. تو احساس میکنی میان جمعی، بخشی مهمی از همان جمعی که همه چیز به اختیارت است. میتوانی خودت باشی. هر جور که میخواهی؛ وقتی میتوانی آن کاری را که اراده کردی انجام دهی. بخصوص وقتی که همه کسانی که میخواستند از تو چیزی بسازند که هیچ نباشی غیر از یک کارکن ساده که نیروی تو را وادار به کار میکند شکم گرسنه وتحقیر و توهین است. که تو را به چشم آن چهار پایی نگاه میکنند که تا چوب تَر نباشد فرمان نمی برد. و چه هیجانی دارد وقتی خودت را میشناسی که یک انسانی و میتوانی در مقابل سیستم تحقیر و توهین تمام قد بایستی و کنار دستی ات خود تو باشد. یک رقص ساده میتواند نشانه این باشد که من یک انسانم.

بدون هیچ سناریوی، بدون هیچ کارگردانی؛ صحنه ای کارگران هفت تپه در روز هشتم فروردین ٩٧ خلق کردند که گویای شکوهمندی انسانهای است که حس کردند خودشان هستند و برای خودشان. در فیلمی منتشر شده از اعتراضات کارگران هفت تپه در نمایش جاده ای که انتهای آن پیدا نبود، از گوشه ای کارگری با دستان از هم گشوده وارد کادر دوربین شد و شادمانه و سبک به رقص در آمده بود. صدای موسیقی با لحن شاد به همراه صدای اعتراض کارگری دیگری این صحنه را گویا تر کرد که این رقص شوق انگیز از سر اعتراض است، از سر بودن است. در انتهای صحنه آنجا که جاده با افق یکی شده بود سایه های پیدا شدند که به سرعت به سمت دوربین آمدند؛  کارگر رقصان، ایستاد و دستانش را به نشان پیروزی بالا گرفت و موجی از موتور سواران و ماشین ها به استقبال او با بوق زدن و روشن کردن چراغ ها جواب دادند. این ها کارگران هفت تپه بودند  که اراده کرده بودند خودشان باشند، برای خود باشند. سرخوش از بودن خویش حتی شکم گرسنه را از یاد برده بودند.

این صحنه ها است که لرزه برپشت استثمارگران می اندازد چون برای ایشان کارگری که احساس کند فرد نیست، بلکه جمع است و در این جمع همه یک هدف را دارند دیگر آن سیستم که قرار است بر اساس استثمار فرد، استثمار یک طبقه را سازمان دهد در کار خود ناتوان و درمانده میشود. آن رقص میان جاده و آن شوق پیروزی در نمایش دستان رو به سوی همدیگر. تصویری که چهل سال است به سُبعیت تمام سعی داشتند جلویش را بگیرند، و نتوانستند. اکنون نیز از میان همین کارگران رقصان و متحد تعدادی را دست چین کردند و به جلادخانه اسلامی احضار کردند. به خانه هایشان یورش بردند تا شاید چراغ امید را دردل کارگر گرسنه اما امیدوار را خاموش کنند. و چقدر برخی اصطلاحات کوتاه گویای عمق جوابی است که میتواند یک نفر، یک طبقه به حاکمان بدهد:”زهی خیال باطل”

مبارزه طبقاتی تعطیل بردار نیست. در جشن سال نو، بهار نو، زندگی دوباره، کارگران هفت تپه همه این ها را در یک صحنه به یاد ماندنی ثبت کردند که مبارزه طبقاتی آنجا که توده انسانهای کارکن خودشان را می یابند چگونه میتواند زیباترین صحنه ها را خلق کند؛ من هم انسانم، اینم آرزوست.

سوی دیگر این مبارزه اما، کسانی برای نگه داشتن بساط کهنگی و بهره کشی توده کارکن که خود را می یابد، برای به خاموشی کشاندن توده زحمتکش همیشه آنها رابه خون کشیدند. همه همت شان این بوده که انسانها را به نفر تبدیل کنند؛ بی کس و غریب و از خود بیگانه که حتی نای اعتراض نداشته باشد که در این صورت است آماده بهره کشی میگردد. همه چیز محیا است؛ باطوم، زندان، شکنجه و چوبه دار، جوخه تیرباران تا آنجا کارگر گفت:” من گرسنه ام” جواب در خور این خواسته از سوی ایشان مرگ بوده است؛ به قول ویکتور خارا که صدای گیتارش صدای کارگر بود: “آنها اغلب مرا کشتند”. و آنگاه که کارگر خودش را در بغل دستی اش معنی میکند هیچ نمی خواهد مگر اینکه منزلت اش لگد مال نشود، معیشت اش به گرو گرفته نشود و همین اینکه حس کند هر دو اینها به نیروی خودش و جمعش شدنی است به رقص در می آید؛ چنان که در جاده ای سبک بالانه به رقص برخواست که: کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.