رابطه “مارکسیزم-لنینیزم” و ازمان بحران چپ

رابطه “مارکسیزم-لنینیزم” و ازمان بحران چپ

مقدمه:

 

در مقاله قبلی (۱) توضیح دادم که چپ ایرانی متاسفانه در مذهبی بنام “مارکسیزم- لنینیزم” رشد کرد و حداکثر توانست به شاخه دیگری از این مذهب بنام “مارکسیزم و لنینیزم” در نسل سوم خودش اونهم بعد از انقلاب ۵۷ “ارتقاع” یابد.

این “تحول” از این رو بود که نسل سوم چپ دیگر نمی توانست روی سنت توده ای و فدائی بماند و در عین حال نگاه به غرب در این نسل سوم، بالاخره اثر کرد و سنتهائی مثل عقل گرائی ، پایان دادن به مجازات اعدام و مخالفت با حکومت تک حزبی و پلیسی درون این نسل سوم چپ رسوخ کرد و لذا مقداری اونهم “یواشکی” از “مارکسیزم –لنینیزم” فاصله گرفت و نامش را به “مارکسیزم و لنینیزم” تغییر داد!

اما آیا این تغییر مذهب توانست چپ ایرانی را از بحرانی که بطور مزمن درش بود نجات دهد؟ من مدعی هستم که اگر بطور موقت چپ نسل سوم (در شکل حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری)در دورانی توانست با این تغییر مذهب نکاتی از تمدن غرب را در برنامه اش “خودی” کند و به همین دلیل مقداری اجتماعی شود اما شاید بعد یک دهه همین نسل سوم چپ دچار رکود و انزوا شد و بحران مزمن چپ ادامه یافت. چرا که مذهب مارکسیزم و لنینیزم باطریش تمام شد و سنتهای “مارکسیزم- لنینیزم” زنجیر نظری و فکری بود که بطور واقعی از دست و پای چپ ایرانی گسسته نشد و لذا چپ ایرانی در چرخه بحران اسیر ماند.

لذا از دید من مذهب فکری چپ ایرانی هم علامت بحران مزمن چپ ایرانیست هم یکی از عواملش. برای ورود به بحث مهم بحران مزمن چپ ایرانی حتما باید به مذهبی که این چپ درش اسیر است برخورد کرد و راه حل بحران چپ از عبور از این مذهب مارکسیزم –لنینیزم خواهد گذشت.نه به شکل نیم بند و خجالتی “مارکسیزم و لنینیزم” بلکه به شکلی بسیار رادیکالتر و عمیقتر.

در این مقاله کوتاه ، تلاش می کنم رابطه بین مذهب مارکسیزم لنینیزم و بحران مزمن چپ را تا حدی بشکافم:

(۱)تحلیل “ایدئولوژیک” در مقابل تحلیل علمی

 

نظریه علمی شناخت بر این اصل استوار است که شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد اما شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود. بطور واقعی هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت می کند و لذا “واقعیتی انتخابی” می سازد. بطور ساده تر: “عامل شناخت ، در انچه از واقعیت بیرون ذهن می فهمد دخیل می شود و هرگز واقعیت انطور که هست در ذهن منعکس نمی شود!

دانش عملکردی مغز با اتکا به ابزارهای مدرن تحقیق این تناقض بین شناخت و ادراک و واقعیت بیرون را اثبات می کند. شناخت همواره بازتاب انتخابی است و نه بازتاب کپی شده از واقعیت.

لذا انچه می ماند اینست که انسان در مسیر بی پایان شناخت، با چه متدها و ابزارهائی بتواند به درک واقعیت انطور که هست (نه انطور که انتخاب می کند) نزدیک شود. همه تلاش علم معاصر روی همین “تدقیق مشاهده علمی” استوار است. ابزارهای سنجش نظری و ازمایشگاهی، استفاده از علم امار در علوم مختلف طبیعی و احتماعی ، در چند دهه اخیر عامل جهش های بزرگ بوده اند و درک انسان را نسبت به واقعیت نزدیکتر کرده اند.

اما انچه می شود از تحول علم نتیجه گرفت اینست که متد شناخت علمی به سرعت از متدهای شناخت مذهبی و ایدئولوژیک و فلسفی فاصله می گیرد و ناکارامدی دوران مذهب و فلسفه بیشتر هویدا می شود.(۲)

(۲)”دوران ایدئولوژیهای غیر مذهبی” انتقال از فلسفیدن به علم گرائی:

همزمان با شکست دوران فلسفه  و مذهب ، ایدوئولوژی سازی خودش را از شر این دو نجات داد و با درگیر شدن بیشتر جامعه تحت ستم ، دوران کوتاه “ایدئولوژیهای سیاسی ” که عموما غیر مذهبی و پوپولیستی بودند اغاز شد. چپ این متد را خودی کرد و فرمولهای مذهبی و ائینهای مذاهب اسمانی را ، زمینی کرد و احکام جاودانه مذهبی را بطور وارونه در ایات و روایات پیامبران زمینیش در “اسنادش” تکرار کرد و “سنتهای خود” را جانشین سنتهای مذاهب کرد.

اینست که از مارکس  پیامبری ساختند و با اینکه هر گرایش “مارکسیستی” سمت متضادی داشت ، همه مسابقه گذاشتند که خودشان مارکسیست هستند و مخالفشان ضد مارکسیزم است! دعوای بامزه لنین و “مارکسیستهای اروپا” را نگاه کنید بخوبی این کشاکش بامزه را می بینید.یکی می گفت در روسیه نمی شود انقلاب سوسیالیستی کرد دیگری می گفت که مارکسیتهای اروپا “مرتد” هستند و دنباله روی بورژوازی!

استناد به مارکس نتوانست این نبردهای فکری را که عموما به لیچار گوئی می انجامید پایان دهد و هر چه زمان گذشت بیشتر و بیشتر تحت نام “مارکسیزم” ایدئولوژیها جوانه زدند از هم انشعاب کردند و در مقابل هم قرار گرفتند! درست به همان شکل که مذاهب شقه شقه می شوند و معتقدان به مذاهب خونین ترین جنگها را در تاریخ راه انداختند!

بامزه تر این بود که همه این ایدئولوگها مدعی بودند که “مارکسیزم علمی است” یا اساسا “علم است”! اما چون علم را نمی شناختند نمی فهمیدند که اساسا علم متدش این نیست. علم از سنت سازی و تقدس سازی جداست.علم حرکت مداوم شناخت و در هم ریختن باورهاست و بازسازی موقت باورهای دیگر.لذا اصل علمی یا علم خواندن “مارکسیزم” تناقض اول مدعیان مارکسیست بود و هست.

در این مقاله من به تاریخ ساختن “لنینیزم” نمی پردازم و متمرکز می مانم در این موضوع که به نظر می رسد عروج ایدئولوژیهای غیر مذهبی ، پاسخ به نیازی بود در دورانی که انسان بتدریج داشت از مذهب و فلسفه جدا می شد اما نمی توانست از متدهای مذهبی و فلسفی استفاده نکند. لذا مذاهب زمینی ساخت و یکی از این مذاهب ،مارکسیزم و لنینیزم” و انشعاباتش بود.

بواقع تاریخ نگاری پیدایش و عروج مذاهب زمینی  مثل “مارکسیزم لنینیزم یا مائوئیزم یا مدلهای راست و نژاد پرستانه ، در مقطع معینی در دوران انتقال از دوران فلسفه به دوران علم مشاهده می شود.همانطور که دوران مذاهب تمام نشده و بحران دردناک تکامل انسان بدلایل منطقی ، بحران همزیستی مذهب با دوران علم است، به همین دلایل ، هنوز ایدئولوژی های زمینی سخت جانی می کنند و درد جانکاه ماندگاری انسان را تداوم می بخشند.

(۳)”مارکسیزم-لنینیزم” چرا به بحران چپ دامن می زند؟

 

امروز در قرن ۲۱ ، بردارهای حرکت به جلو هم از جهت نظری و هم از جهت نیازهای مادی انسان ، متدهای فکری مذهبی، ایدئولوژیک و فلسفی را زیر فشار قرار داده و ناکارآمدی متدهای ضد علمی تفکر که متاسفانه عادت اجتماعی جوامع عقب مانده است و در جوامع پیشرفته بطور سازمانیافته توسط طبقات حاکم بازتولید می شود، از عوامل مهم بازتولید بحران واماندگی انسان است.

“سنتهای مارکسیزم لنینیزم” خصوصا انجا که به ارائه الترناتیو وضع موجود می رسند ، در فضای قرن ۱۸ و قرن ۱۹  مانده اند.از این اگر بگذریم که مارکسیزم –لنینیزم شرقی تازه از از هم کیش های غربیش بسیار عقبتر است و اکلتیزم شرق زده را هم “خودی کرده”! مثلا توده ایزم که حتی مارکسیزم لنینیزم غربی هم نیست و ناسیونالیزم و شیعه گری ایرانی را هم در خود دارد!

اما این ایدئولوژی مارکسیزم –لنینیزم یا یک قدم جلوترش “مارکسیزم و لنینیزم” نسل سوم چپ، ایستگاه اخرش جامعه لنینی بعد انقلاب اکتبر است! مثلا مخاطب را به اواخر مرگ لنین حوله می دهد و اونجا تاریخش ایست می کند! شعب مارکسیست –لنینیست ، استالین و مائو و انواع جانوران ادمخوار را حتی همین دیکتاتور کره شمالی را ، ادرس می دهند !

برنامه سیاسی طوایف مارکسیزم-لنینیزم یا نسل سومشان “مارکسیست و لنینیست” ملغمه ای متناقض است از انچه اینها از تاریخ شکست خورده انقلاب اکتبر می فهمند و انچه مخیله خودشان با توجیهاتی یواشکی به اون تاریخ و “درسها” اضافه کرده!

لذا به جهت برنامه ای دچار گیجی و گنگی هستند هم از این جهت که پاسخگوی نیازهای انسان معاصر نیستند و هم از ان جهت که توان تحلیل واقعین زنده بیرون از ذهنشان بیرون از اسطوره هاشان را ندارند!

نتیجه این می شود که فرقه های مارکسیست –لنینیست هر قدر بیشتر در تقابل واقعیت به درون خود می گریزند و در ذهن خود دنیای موازی می سازند و برای توجیه مذهب خود مثل اخوندها غیر خودی ها را به نوکر به بورژوا و خرده بورژوا به مزدور و عامل رژیم متهم می کنند.

فروید و روانکاوی در توضیح پدیده سایکوز مدعی است که ساختن دنیاهای موازی وغیر واقعی نتیجه بحران عاطفی است که فرد یا جمعی نتواند با واقعیت بیرون خود اشتی کند و نخواهد خودکشی کند! لذا دنیای موازی می سازد و درون اون دنیای دروغین ارامش می یابد!

توهم سازی شغل فرقه های مارکسیست-لنینیست است. طبیعتا این توهم ها تکرار می شوند و بخش حاشیه ای و واخورده از وضع موجود را سر کار می گذارد. بالاخره جامعه سرمایه داری مرتب ادمها را به حاشیه می کشاند و بجز بخش اکثریتی که توی طوفان سرمایه داری بزور سر خود را بالا نگه داشته اند ، بخشی وامانده و ناتوان هم هستند که دردهاشان را با تصور دوران طلائی در اینده بهشت  یا سوسیالیزم لنینی و دیکتاتوری پرولتاریا خوش می کنند.

همانطور که اخوندها و کشیش ها در منابر خود کافران را به وعده های الهی تهدید می کنند ، “مارکسیست –لنینیستها” مخالفین خود را به “خشم طبقه کارگر” به “ترور سرخ” به سرکوب طبقاتی! و لابد تکرار این مهملات دل اینها را خوش می کند اما نتیجه عملیش چیست؟

(۴)نتیجه عملی مارکسیزم لنینیزم تداوم بحران چپ:

اگر بپذیریم که بحران نتیجه رشد تضاد بین ضرورتها و امکانات است.نتیجه ناتوانی سیستمها در پاسخگوئی به ضرورت تحول، اگر بپذیریم که وقتی سیستمی نتوانست به ضرورت تحول پاسخ دهد ، دچار بحران می شود و این بحران نهایتا به نابودی اون سیستم می انجامد ، باید بپرسیم که چرا بحران چپ ایرانی بطور مزمن ادامه یافته و چپ بطور کلی محو نشده؟

دلیلش اینست که چپ  خارج از لایه سیاسی و ایدئولوژیکش، انعکاس بی پاسخی سرمایه داریست و چون مسئله سیستم سرمایه داری پابرجاست ، لذا چپ اجتماعی و مطالباتی مرتب بازتولید می شود و متاسفانه به سقف سیاسیش که می رسد بدور خودش می چرخد! اینست که ما بحران مزمن داریم و این چرخه تا با عقل و منطق شکسته نشود، مرتب در اشسکال نسلهای بعدی ایدئولوژی زده ادامه می یابد!

چپی که بتواند کمونیزم را و سوسیالیزم خواهی را از بند مارکسیزم-لنینیزم و مشتقلاتش بیرون بکشد بی تردید وارد گود مبارزه واقعی اجتماعی خواهد شد.چپی که دچار تضاد برنامه ای نشود و به مردم نگوید مخالف اعدام است اما لنین خوب کاری کرده اعدام کرده! چپی که دولا دولا با تاریخ برخورد نکند و سفسطه نبافد و از سنتهای ایدئولوژیک و مذهبی فاصله علنی بگیرد. این چپ می تواند بحران چپ را درمان کند که شرط اول درمان بحران کنونی سرمایه داریست

منبع بیشتر:

(۱)آیا می شود کمونیست بود و “مارکسیست و لنینیست” نبود؟    بخش اول -اشاره به تاریخ روایتهای کمونیزم کارکسیستی لنینیستی  *   

http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=65616

(۲)عروج دوران علم و پایان دوران فلسفه

http://monazere-siasi.com/%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C/895-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%AC-%D8%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D9%84%D9%85-%D8%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87