سفسطه کارشناسانه

سفسطه کارشناسانه

یک نوشته و یک ترجمه را خواندم. متن ترجمه این عنوان را دارد:

“مارکس به قلم مارکس” که عنوان متن اصلی است از دو نفر به اسامی “کارل اریش فولگراف” و “یورگن یونگ نیکل”.  حسن مرتضوی این نوشته را ترجمه کرده است. ایشان توضیح داده اند که قرار بود این ترجمه را به عنوان “مقدمه” بر ترجمه فارسی جلد سوم سرمایه ( که خود حسن مرتضوی زحمت ترجمه آن را کشیده اند و از این نظر کاری بسیار پر ارج انجام داده اند) منتشرکنند، اما اضافه کرده اند، چون نسخه دست نویس خود مارکس برای جلد سوم کاپیتال هنگام ترجمه فارسی را در اختیار نداشتند و یا در دسترس نبود، عملا ترجمه نوشته دو نفر مذکور را جداگانه منتشر کرده اند. به نظر من پیوست نشدن نوشته “مارکس به قلم مارکس” به ترجمه فارسی جلد سوم کاپیتال، که پُر از پیشداوری غیر علمی و بعضا ناسالم در باره کاپیتال و جایگاه مارکس و انگلس در باره این اثر بزرگ است، را باید یک تصادف مُبارک توصیف کرد.

از این جهت، حس احترام عمیقی که من نسبت به تلاشهای ارزنده حسن مرتضوی برای در دسترس گذاشتن مارکس و ترجمه فارسی جلدهای کاپیتال با این اشتباه اجتناب پذیر داشتم، بجای خود محفوظ و دست نخورده ماند.

و چه خوب شد که با پیدا نشدن فرصت برای چاپ این نوشته به عنوان مقدمه ترجمه فارسی جلد سوم، هر چند ناخواسته و  تصادفی، حسن مرتضوی در متن کتاب و  ترجمه آن اثر بزرگ، خود را با روایت “عدم اصالت” جلدهای دوم و سوم کاپیتال شریک نکرد و زحمات قابل ستایش خود را در ترجمه جلدهای کاپیتال به هدر نداد.  بگذار جامعه ترجمه آن کتاب عظیم را به عنوان حاصل تلاش حسن مرتضوی بخواند و از او قدردانی کند و”نظر شخصی” مترجم را با یک ” افسوس” بدرقه کند.

با اینحال من برعکس، به خواننده مجلدات کاپیتال توصیه میکنم که تماما در نقطه مقابل نویسندگان مقاله مذکور، به مطالعه مستقل مارکس و جلدهای “اصیل” دوم  و  سوم کاپیتال  روی بیاورند.

 منظورم را در بازبینی انتقادی “مارکس به قلم مارکس” متوجه خواهید شد.

و نوشته دوم مقاله ای است به قلم آقای “محسن حیدریان”. این ترجمه و مقاله به یکدیگر مربوط اند و در درونمایه از یک جنس اند و به یک جنبش “فکری- سیاسی” واحد متعلق اند. گو اینکه “مارکس به قلم مارکس” کار آدمهائی است که “کارشناس” و مُتبّحر یافتن “تناقضات” در آثار مارکس و انگلس اند. مقاله آقای حیدریان، اما در نتیجه هیچ غور و تفکر در باره نه تنها کاپیتال و مارکسیسم، که حتی بحثی در باره هیچ علم دیگری نیست. شاید به جرات بتوانم بگویم حتی اصلا بحث و جدل نیست. این نوشته یک عَصَبیت هیستریک از سنت سیاسی ای است که در پی از مُد افتادن سوسیالیسم برای هرکس که علیه رژیم سلطنت ناراضی بود، به سوسیالیسم آویزان شد. پس از فروپاشی شوروی سابق که در همان دوره ورود امثال حیدریان به فعالیت سیاسی، قبله گاه بود و اینها از طرفداران فالانژ سرمایه داری دولتی تحت پوشش “اردوگاه شرق” بودند، سیر ندامتها نه از جوهر سرمایه دارانه اردوگاه مذکور، که از سوسیالیسم و لنین و انقلاب اکتبر، در همه آن دوایر آغاز شد.  نوشته حیدریان، یک حُسن دارد: از تعارفات “خجولانه” خلق گرایان مبرا است و بدون لکنت زبان مستقیما این احکام را صادر کرده است:

از سکوی امروز «انقلاب اکتبر» را بدون تردید میتوان یک کودتای سیاسی دانست؛ کودتایی که تنها یک پرانتز هفتادساله اما خونین و سرشار از خشونت و بربریت در تاریخ بود”

و

سه عنصر پایه ای اندیشۀ موسوم به «سوسیالیسم علمی» یعنی قرائت از مبارزۀ طبقاتی، براندازی نظام سرمایه داری و نیز نظریۀ کسب قدرت سیاسی از راه انقلاب و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، همۀ باورمندان عدالت منهای آزادی را به بن بست تاریخی کشانده است.”                                                                                                                                                          (محسن حیدریان، “یک پرانتز در تاریخ”، خط تاکیدها از من است.)

فکر کنم خود نویسنده عمدی دارد که مخاطب او تَجاهُل او را متوجه نشوند. بطور واقعی و آنجا که آقای حیدریان در خلوت خویش وجدانش آزار نمی بیند، او دارد با “گذشته” خویش تسویه حساب میکند، اما رو به بیرون این مناسک را به رنگ و لعاب “یافته ها و آموخته ها” رنگین میکند. تصور اینکه نویسنده این جملات رویگردانی و توابیت سیاسی و “انتقاد از خود” و انتقاد از سنت سیاسی ای که ایشان از آنجا آمده است، حزب توده و “انشعابها” و داستان “خیانتها” و نفرین سرسپردگی به “اردوگاه” را، به عنوان بحث سیاسی جدی بگیرند، خام اندیشی است. اما بهر حال نقد و تحلیل و ابهام سازی علیه مارکس و دیدگاه انتقادی او در برابر سرمایه و سرمایه داری، با آغاز ریزش دیوار برلین “عامل فعاله” بسیار زیادی در صحنه سیاست یافت. محسن حیدریان نمونه شاخص و فی الحال شاگردهائی است که پس از سالها از “پایان آن دوره”، جمعه ها هم در مکتب پرفسورها و استادان “مارکس به قلم مارکس” ناشتا نخورده روی نیمکت حضور دارد. چه، استادان گرامی چنان ساده هم بند را آب نمیدهند. کلی کار کرده اند، آثار مارکس را زیر و رو کرده اند، “دستنوشته ها” را چک کرده اند، کلمات و عناوین وعباراتی را که انگلس”، سهوا، و از نظر آنها اساسا عمدا، “تغییر” داده و به آن “دست برده” است با حوصله و دقت یک اوسای مُنبّت کار از میان کوهی اسناد منتشر نشده و یا بعد از مرگ مارکس “کشف شده”، بیرون کشیده اند و آنها را با روحیه یک پزشک متخصص کالبد شکافی کرده اند. لازم است که به این ها پرداخت. اگر واقعا اینها می آمدند و پس از تحقیقات خود به این نتیجه میرسیدند که ادبیات “انتشارات پروگرس” زرادخانه ایدئولوژیک سرمایه داری دولتی بود، اگر اثبات میکردند که آنچه در اردوگاه “سوسیالیسم واقعا موجود”  حاکم شد ربطی به تئوری مارکس در باره دولت نداشت؛ و در زمینه اقتصاد و کالا ماندن نیروی کار به صرف “دولتی” شدن مالکیت بر ابزار تولید، در نقطه مقابل بررسی های انتقادی مارکس در کاپیتال بود، اگر می آمدند  بی ربطی و تضاد و تناقُض “راه رشد غیر سرمایه داری” و “دولت تمام خلقی” و پیمان مسلح به سلاح اتمی “ورشو” را به تزهای فوئر باخ و به مانیفست کمونیست و به ایدئولوژی آلمانی توضیح میدادند، انسان میتوانست برای این حس شرافت علمی کلاهش را برای اینها از سر بردارد. اما نه! اینها میگویند بنیانهای سوسیالیسم بورژوائی و سرمایه داری دولتی با “تقلبهای” انگلس، بر جلدهای دوم و سوم کاپیتال بنا شد. میگویند اولا مارکس در تدوین یک سیستم منسجم در نقد سرمایه داری و ارائه بدیل سوسیالیستی فقط کار   ” ناتمام و نامنسجم” جلد اول کاپیتال را دارد؛ و ثانیا اینکه اصالت آنهم با توجه به دخالتگری های “نابجای” انگلس زیر علامت سوال است. سرمایه داری دولتی را هدف گرفته اند که “مستدل” کنند این نتیجه طبیعی شیوه تفکر انگلس و انتشارات پروگرس است که چون یک “جَزم” به نام مارکس “قالب” شد. از این نظر من شخصا در ناسالم بودن و “هفت خط” بودن این آکادمیسم اپورتونیستی و “مارکس شناسی” خرده شیشه دار، شک ندارم.

با همه اینها حتی وقتی به اعلام برائت این دسته از انگلس میرسم و طرفداری ریاکارانه آنها را از مارکس ورانداز میکنم، با یک مشکل اساسی در بازبینی های این تیپ مارکس شناسان مواجه شدم:

مقاله “مارکس به قلم مارکس” طویل است و مُغّلق با آرایشی محکمه پسند و سرشار از عبارت پردازیها و “توریه و تقّیه” شبه مذهبی. هر اندازه آنرا زیر و رو کردم، متوجه نشدم که انگلس با “دست بردنها” بویژه در جلد دوم و سوم کاپیتال، چه احکام و یا انتزاعهای علمی مارکس را در شیوه تحلیل و تبیین او تغییر داده و یا تحریف کرده است؟ متن نوشته، مُلانُقَطی و پر از “مچ گیری” است، اینکه در فلان فصل، انگلس “عنوان” را تغییر داده و یا ترتیب و شماره گذاری فصل ها را رعایت نکرده و کروشه و پرانتزها را حذف کرده که موجب تغییر “محتوائی” منظور مارکس شده است! و خود منتقدین اثباتا نظری در رد مثلا قانون ارزش، ساعت کار اجتماعا لازم، کار لازم و کار اضافه، ارزش مصرف و ارزش مبادله، پول و معادل خاص و عام و بحث زوال یافتن دولت درچشم انداز انقلاب سوسیالیستی و … ارائه نمیدهند. قصد این است که با نشان دادن تناقض برخی کلمات که مارکس در نسخه دست نویس جلد دوم و سوم بکار برده، و انگلس آنها را “تدقیق” کرده است، این پیشداوری خود را در باره همه جلدهای کاپیتال و کل مبانی جنبش سوسیالیسم علمی به نمایش بگذارند. در لابلای مجموعه زیادی رفرنس دادنها و ارجاع به بسیاری “کارشناس” مارکس و “مارکس شناس”، یک حکم بسیار روشن و جهت دار، “میلغزد”: “مارکس هیچ جا ننوشته و نگفته است که احکام او خاصیت تعمیم یافتگی علمی دارند”، این درون مایه اصلی این رویکرد است. این عین یکی از شاه بیتهای چنین آثار “آکامیک” و “تحقیقی” است:

“با اینکه انگلس در پیشگفتار خود ویراستاری مطالب انتشاریافته را به دو مجلد دوم و سوم تقسیم کرده بود، همانطور که ایرینگ فچر نوشته است، هنوز نمیدانیم «چقدر از این اثر را باید به شرح ویراستار نسبت داد و چقدر را به شرح مارکس.» از سالهای ۱۹۸۰ به بعد افرادی چون چارلز ژید و چارلز ریست مانند ایرینگ فچر نظرات مشابهی مطرح ساختند. آشکارا علاقه ی چندانی نبود که روشن شود ادعای انگلس مبنی بر اینکه عمدتاً متن اصیلی از مارکس را انتشار داده تا چه حد صحت دارد. مجموعه ای از علتها برای این کاستی در شناخت منابع تاریخی مارکسیسم وجود دارد. مثلاً نظراتی که درباره ی این موضوعات در همان زمان حیات انگلس رایج بود، در طول زمان به عنوان جزم منجمد شد و تداوم یافت”(مارکس به قلم مارکس، خط تاکیدها همه جا از من است)

راستش من شک دارم که بتوان کار چنین “مارکس شناسان” را یک فعالیت تحقیقی و علمی و سالم بنامم. شک دارم که اینها دارند با بنیادهای تحلیلی مارکس در کاپیتال “جَدَل” میکنند. چرا که کسی متوجه نمیشود آنها با انتزاعهای علمی که مارکس در کاپیتال به کمک آنها به نقد انقلابی و تحلیل علمی تولید ارزش و ارزش اضافه، کالا شدن نیروی کار، نقش پول در تحکیم سلطه سرمایه، ترکیب ارگانیک سرمایه، کار عام و انتزاعی و کار خاص و قابل رویت و لمس، فیتیشیسم پول و کالا، سرمایه ثابت و مُتغّیر و… رفته است چه میگویند؟ شالوده این نوع “بازگشت انتقادی” به مارکس، جانبداری از هیچیک از تزهای مارکس و یا حتی تفسیر آکادمیک آنها نیست. روانکاوی است با  این هدف که آیا اصلا مارکس خودش به تزها و مبانی تحلیل خویش باور داشته است؟! درونمایه بحثی نیست به منظور تعّمُق و یا احتمالا توضیح محدودیتهای تاریخی در بکار بردن برخی فرمول بندیها و یا تزها و اصطلاحات در شرایط نیمه دوم قرن نوزدهم. اساسا “ابهام” است و رواج نسبیت حقیقت و تردید با این پیش داوری که مبانی تحلیلی برای خود مارکس هم مبهم بوده است! بنا به همین نقطه حرکت، همه خطاها به گردن انگلس حواله میشود که با دست بردن به دستنوشته های مارکس، اولا چنین القاء کرده است که رعایت امانت کرده است، ثانیا به این طریق نظر و موضع خود را چون احکامی که “گویا” علمی اند، در آن آثار “چپانده” است. در مورد جلد اول کاپیتال و کلا “سوسیالیسم علمی”، و بویژه “مانیفست کمونیست” که نمیتوانند انکار کنند که خود مارکس با حضور انگلس آنها را ادیت و آماده انتشار کرده است، نیز چنین نوشته اند:

“از زمان گئورگ لوکاچ و کارل کرش، مارکس پژوهی در اروپای غربی این جزم یگانگی مارکس و انگلس را زیر سوال برده و تفاوت مواضع فلسفی و روش شناختی آن دو را مشخص ساخته است. این تحلیلها آنجایی به اوج خود رسیدند که مدعی شدند که تز سوسیالیسم علمی نه مفهوم نظری مارکس که از آنِ انگلس بوده است. اما تحلیل فلسفی در این مورد همتایی در تحلیل اقتصادی نیافت. این موضوع از این نظر شگفت انگیز است که موضعی که در این میان توافق عمومی را جلب کرده است، به ویژه در خصوص مجلدهای دوم و سوم سرمایه مطرح میشود؛ یعنی تنها زمانی میتوانیم ناسازگاریهایی را در نظریه ی مارکس تشخیص دهیم که از آنچه انگلس از خویش بر آن بار کرده است مطلع شده باشیم.(همانجا)

و:

” بنا به اظهارنظر شاخص کیت اشتاینر، بدون «بخشهای ناموجه نظریه» که به انگلس نسبت داده میشود، و نیز بدون تنظیمات متن و تصحیحات به سود انطباق با «خط کلی استدلال»، معلوم میشود که مارکس در میانه ی فرآیند پژوهشی ناتمام قرار داشت که در سویه های بسیاری در حال شکل گیری بود. همچنین روشن است که متن اصلی مارکس مغایر با گرایشهایی است که نخستین بار با ویراست ۱۸۹۴ انگلس آغاز و برانگیخته شد و از آن به بعد طنین آن در سراسر تاریخ نفوذش تداوم داشته است. نمونه به ویژه آشکار آن شاید بحثهای جدیدی باشد که درباره ی «نظریه ی فروپاشی [سرمایه داری]» مارکس مطرح میشود.

و:

“البته عده ای به اصالت متن شک داشتند، مانند ال. بی. بودین، و گفته اند که «انگلس عبارتهایی در دهان مارکس گذاشته است» که «او هرگز نمیخواست بگوید، و در تضاد آشکاری با نظرات واقعی اش بودند که فقط در مجلد اول یافت میشود.” (همانجا)

در هر حال از این ابهام پراکنی ها و رویگردانی ها از نقد مارکس در کاپیتال و با سیبل کردن انگلس و لنین در این روانکاویها و حفاری آثار باستانی، یک حقیقت باید بسیار روشن باشد:

 از این “سوتی” دادنهای پرفسورهائی که با شمشیر چوبین نه به جنگ مارکس که به جهاد با سایه او روی آورده اند، و در این دون کیشوت بازیهای مسخره بند را آب داده اند، مشخص است که جوهر تحقیقات عالمانه آنها همین عَصَبیت از تز “فروپاشی سرمایه داری” است.

با اینحال، مارکس را بدون چنین مقدمه ها و پیوست ها و پیشداوریها؛ و فارغ از هر پروسه ابهام سازی پرفسورها و “مارکس شناسان دگر اندیش” باید مستقیما و مستقل خواند و فهمید. این هجوم سازمانیافته و خط دار و جانبدار، فقط نشانه عمق نگرش انتقادی و انقلابی و بینش ماتریالیسم پراتیک مارکس و انگلس بر تولید کاپیتالیستی و بردگی مزدی است. اینها علیرغم دسترسی به همه امکانات مالی  و به انحصار در آوردن و گذاشتن حق “کپی رایت” بر موسسات ادعائی آثار مارکس، در برابر بُرّائی و عظمت کاپیتال و خاصیت تبدیل شدن آن به نیروی مادی در جهان کنونی، این مانیفست جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر و مهمترین سند ضد رویزیونیسم، تماما پانیک کرده اند.

اما، خوشبختانه از نظر من و بدبختانه برای این کارشناسان نازنین، مارکس و انگلس، “انترناسیونال اول”، حزب طبقه کارگر صنعت مدرن را در اروپا تشکیل دادند. طرح انتقال مرکز انترناسیونال به آمریکا در زمان حیات مارکس مطرح شد. مانیفست در ابعاد وسیع به هر شهر و نقطه ای که کارگر صنعتی به عرصه تولید پا گذاشت، پخش و همه گیر شد. کمون پاریس برای مارکس این فرصت و زمینه واقعی را خلق کرد که برخلاف سوسیالیسم بورژوائی و سرمایه داری دولتی شوروی سابق، بنیانهای “زوال دولت” را در افق انقلاب سوسیالیستی تدوین کند. کارشناسان گرامی متوجه “خطر” پرواز دگر باره “شبح کمونیسم” بر فراز اروپا و آمریکا، و حالا  دیگر با “جهانی شدن” کاپیتالیسم، در سراسر این کره خاکی نیستند.

این دوایر و مراکز به آرزو و یا به عبارت دقیقتر بر یک توهم امید بسته اند:

قطعیت یافتن قوام گیری “انتقال کمونیسم”. آگاه اند بر اینکه کمونیسم دهها سال است از بستر خود در میان کارگران صنعت بزرگ در اروپا و آمریکا به “شرق”، انتقال یافت. میدانند که کمونیسم پرچم “استقلال ملی”، “ایجاد صنایع خودی به سرکردگی بورژوازی “مترقی” خودی بود. میدانند که در این انتقال کمونیسم، مذهب خلقی و ضد خلقی و “الهیات رهائیبخش” و “حل صحیح تضادهای درون خلق” نزد “کمونیستهای” آن کمونیسم انتقال یافته، نه خرافه و پدیده های موهوم که فاکتورهای جدی و واقعی در “مبارزه” آن نوع کمونیسم بودند. میدانند که از منظر آن کمونیسم انتقال یافته به بستر روشنفکران کشور “تحت سلطه” که “استقلال”طلبی و آرمان بورژوازی صنعتی “خودی” را عین سوسیالیسم معنی میکردند و، توده و خلق و دهقان و “پابرهنگان”، هر اندازه با علم و سوسیالیسم و دانش و تعقل بیگانه تر و دورتر و مهجور تر، “اصیل” تر، “صادق” تر و “مبارز”تر و “آموزگار”تر لقب میگرفتند. در این سو در غرب، روشنفکران و “مارکسیستها” نیز “خلقی”شدند و طبقه کارگر اروپا و آمریکا را به عنوان ارتش ذخیره احزاب پارلمانی، به میدان “دمکراسی” بخشیدند و خود آنها هم فقط وقتی”سیاسی” ظاهر میشدند که در ایام انتخابات، مدافع رای دادن به بخش میانه و “چپ” احزاب قانونی بورژوائی. با آن انتقال، پیش فرضها و بنیانهای طبقاتی کمونیسم نیز به “نظر میرسید” که از اساس دگرگون شده است. کمونیسم، “شرقی” و نه طبقاتی و کارگری که “خلقی” است! وضعیت واقعی جنبش طبقه کارگر در غرب نیز به آن توهمات دامن زد. جنبش های مستقل طبقه کارگر و خیزشهائی از نوع کمون پاریس، سالهای سال است که در مُحاق اند. این وضعیت مادی و اجتماعی است که توهم به قطعیت آن انتقال و برگشت ناپذیری آن را بشدت قوی کرده است. مارکس شناسان پلاستیکی، بر این توهم نه چندان بی پایه و به ظاهر “واقعی و عینی” سرمایه گذاری کرده اند. که بازگشت مارکس “قرن نوزدهمی” به اعماق مبارزات طبقه کارگر صنعتی غرب دیگر “غیر ممکن” است”، که دوران آن “کمونیسم زمخت” صفوف کارگران در دوره نوشتن مانیفست و کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی و تزهای فور باخ دیگر قطعا بسر رسیده است.

اما طبقه کارگر صنعت مدرن آگاهتر و مدرن تر شده است. شکل گیری دگر باره گرایشات کمونیستی در درون این طبقه، جزئی از خود پروسه تولید کاپیتالیستی و پروسه انباشت سرمایه است. پروسه ای که گسترش دامنه بحرانهای آن به احزاب سیاسی طبقه حاکمه از جمله “سوسیال دمکراسی” راهم  آشکارا میبینیم. پرفسورهای نازنین، اما، بر یک واقعیت تلخ دیگر سرمایه گذاری کرده اند: “کمونیسم” و “کمونیست”، بویژه در اروپا و آمریکا، با همان بستر انتقال یافته  تداعی میشود. استالینیسم، بلوکه کردن یک ششم جمعیت جهان در یک اردوگاه سرتا پا مسلح، سرکوب کننده “قیام مجارستان”، لشکر کشی به چکسلواکی، اشغال افغانستان، کنترل دولتی بر همه عرصه های زندگی سیاسی و اقتصادی و هنری و سرکوب آزادیهای فردی و حق بیان و نشر و سانسور آزادی بیان. طبقه کارگر جهان متمدن به چنان کمونیسمی کوچکترین تمایل ندارد. به ناچار جنبش کارگری و گرایش کمونیست درون طبقه کارگر، باید نام دیگری برای خود انتخاب کند. با اینحال پرچم این طبقه، غیر قابل انتقال باقی ماند. این طبقه در بستر اصلی جنبش سوسیالیستی خود، علاوه بر متن های “اصیل” ادبیات مارکسیستی، چکیده و فشرده مبانی کمونیسم کارگری و بازخوانی کاپیتال  و “مانیفست”  حزب کمونیست کارگری،”یک دنیای بهتر”، را به روایت به روز شده و “تدقیق” شده برای انطباق با اوضاع و احوال دوره حاضر و در پی فروپاشی سرمایه داری دولتی، که توسط منصور حکمت تدوین و ارائه و مکتوب شده اند، در دسترس دارد. بنابراین مستقل از اینکه گرایش کمونیستی درون جنبش کارگری در اروپای غربی و آمریکا، چه نام  مناسب دیگری را برای احیاء انترناسیونال اول، انتخاب خواهد کرد، کمونیسم، با آن عنوان و نام  جدید دوباره پس از دورانی طولانی از انتقال به بستر جنبش های دیگر، به عنوان جنبشی سیاسی و دخالتگر به صحنه معادلات اجتماعی بازخواهد گشت.  با بازگشت کمونیسم با هر اسم جدید، جنبش ها و حرکات و اعتراضات کارگری آن دوره فترت را، بطور قطع به بایگانی خواهند سپرد. اوضاع با تحولات عظیمی که انقلاب انفورماتیک بوجود آورده است، بسرعت زیرو رو خواهد شد. آنگاه که طبقه کارگر برمیگردد و قدمهای نارسای خود را در انقلاب اکتبر بازبینی میکند، و تمام شائبه های انواع سوسیالیسمهای دهقانی و کمونیسم های ملی و بورژوائی و خورده بورژوائی و نیز “کمونیسم های انزوا” را  دوباره به بستر طبقاتی خود “انتقال” خواهد داد، همه تفاسیر آکادمیسم حَرّاف و عافیت طلب و نا انقلابی، سازشکار با بورژوازی خودی و “خلق های” مسلمان و غیر مسلمان، جارو خواهند شد. آنگاه است که زیر سایه اُبهت طبقه کارگر و حزب انترناسیونال که قدرت سیاسی را به منظور بر پائی جهانی فارغ از بردگی مزدی و خرافه دمکراسی؛ و گام برداشتن بسوی امحاء هرگونه دولت تصرف خواهدکرد، مارکس شناسان عزیز  با دستپاچگی،  تمامی دروغ پردازیهای خود را وصله پینه خواهند کرد و برای عمومی کردن آثار “اصیل” مارکس و انگلس مسابقه خواهند گذاشت. دست و پای یکدیگر را له خواهند کرد که کدامیک زودتر از دیگری با تندیس مارکس و انگلس عکس یادگاری بگیرد. “عناصر مشکوک”ی را که در مهندسی آن جعل و افتراها و دروغ و شانتاژها کاره ای بودند و دست و قلم و مغز به مزد، افشاء خواهند کرد. دراین شکی نیست. این دوران پسا فروپاشی دیوار برلین و تبیین و فرموله کردن”آکادمیک” ادبیات دوران جنگ سرد توسط پس قراولان و پروفسورهای بدلی آن دوران سیاه میراث مک کارتیسم، ازلی نیست. با محو همه آثار پس لرزه ها، آنگاه حضرات مجبور خواهند شد، توضیح بدهند که برای خصوصی کردن آثار مارکس و انگلس و “دست بردن” و سانسور آنها تحت عنوان فریبنده “ویراستار”ی کارشناسانه، با هدف ویژه ابهام پراکنی در مورد انگلس و جلدهای کاپیتال، سرشان به کدام دوایر مهندسی افکار قدرتهای سرمایه داری بند بوده است؟ آنگاه جهان متوجه خواهد شد، اینها در دنیای واقع تئوری پردازهای ضد کمونیست در دوره زلزله سیاسی و پس لرزه های فروپاشی “سوسیالیسم واقعا موجود” بودند. این منظره تماشائی خواهد بود.

اینجا، و از خوش اقبالی پرفسورها و دوایری که سرقفلی دکه نسبیت حقیقت و شکاکیت به علم را در اختیار دارند، باید اضافه کنم که اعاده انتقال کمونیسم به بستر جنبش طبقه کارگر، “محتوم” و “اجتناب ناپذیر” نیست. این تحول از یکسو به ممکن بودن شکل گیری گرایش مدافع کمونیسم کاپیتال در درون جنبش طبقه کارگر صنعتی؛ و از سوی دیگر به عامل فعاله انسانهای زنده ای بستگی دارد که نماینده خط فکری و سیاسی و تئوریک این جنبش طبقاتی هستند.

اما با همه اینها، حتی در این رابطه، بخت با دسته دوم  یار نیست. حال و هوای تخمیر و خود زنی و “باز گشت به خویش” کمونیست اسبقی های اسبقا سینه چاک و فالانژ اردوگاه سرمایه داری دولتی که از روی “حل المسائل” این “کارشناسان” خود خوانده، امروزه درس و مشق دمکراسی و سوسیال دمکراسی را تمرین میکنند، و حتی افتخارات زندگی سیاسی خویشتن خویش و خاطرات با دوست و رفیق و یار غار و همکلاسی و هم دوره ای های تاریخ زندگی خود را چنین ارزان معامله میکنند و لعن و نفرین، بحال خودشان بگذارید.

iraj.farzad@gmail.com

نیمه اول دسامبر ۲۰۱۷