در ستایش انگلس

در ستایش انگلس

شاید در این دور و زمانه، به دفاع برخاستن از لنین و انگلس، قدری “آناکرونیک” به نظر برسد و با “عقل” و “قدرت تشخیص زمان” ناسازگار. چه، ما در دوران کلا متفاوت بسر میبریم. دیوار برلین سالها قبل فروریخت، و همراه با آن تعبیر و تفسیر از “سوسیالیسم واقعا موجود”. دو کلمه “واقعی” و “موجود” شاید باندازه کافی گویا باشند که علیرغم هر موضع و نگرش که مارکس داشته است، علیرغم اینکه مارکس بویژه در کاپیتال چه نگرش انتقادی به تولید کاپیتالیستی داشته است، ادعا شد بدیل سوسیالیستی و ما به ازاء واقعی نقد او، همان بود که در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ جنبه مادی یافت، چندین سال در قدرت بود و ادامه آن قدرت پس از دوران استالین به فروپاشی انجامید.

عروج و افول سوسیالیسم در شوروی، اما صرفا و فقط نتیجه یک آزمایش و خطا با تئوری های مارکس نبود. برای بسیاری از مدافعان پیشین و پر و پا قرص “سوسیالیسم اردوگاه”، ریزش آن سوسیالیسم واقعا موجود، با ریزش نوعی از تعبیر از سوسیالیسم که در شوروی و اردوگاه شرق حاکم شده بود نیز همراه بود. اما همان تعبیر از سوسیالیسم که روایات گوناگونی داشت و از استاد دانشگاههای غرب گرفته تا  انواع ناسیونالیسم چپ در کشورهای “تحت سلطه” مدافع، و گاه در دفاع از آن اسلحه برداشته شده بود و یا کتابها و رسالات و تحقیقات مفصل و آکادمیک در مورد صحت و درستی مبانی آن انتشار یافته بودند، به تمام شالوده مارکسیسم و ماتریالیسم پراتیک آن تعمیم یافت. بسیار طبیعی به نظر میرسید که با فروپاشی “سوسیالیسم موجود”، خود آن تعابیر تعمیم یافته که ادعا هم میشد از عین متون مبانی فکری و عقیدتی و جنبشی مارکسیسم و کمونیسم برگرفته شده بودند نیز، میبایست مابه ازاء فروپاشی بنیانهای خود مارکسیسم را نیز همراه داشته باشد. مارکس را تا حد یک فیلسوف مُفسّر جهان و در قامتی گاه کوتاه تر از هگل، تنزل دادند و آنچه را که در شوروی سابق آمد و چرخید و ذوب شد، به انگلس و “انگلسیسم” منسوب کردند.

چپ ترین و رادیکالترین نقدها به تئوریهای مارکس، ابتدا خود مارکس و تزهایش را در ایدئولوژی آلمانی، تزهای فوئر باخ و نیز بحثهای او را در باره “دولت”( بویژه پس از تجربه کمون پاریس) زیر ذره بین گرفتند و با رجوع دادن به نتیجه فروپاشی سوسیالیسم موجود، گفتند و نوشتند که بحث “نقش اراده” و “اقلیت پیشتاز” در انقلاب و قدرت دولت زیر علامت سوال است. اصطلاحی در دوایر چپ سابق و قدیم سوسیالیستها باب شد: “حزب- دولت” اختراع انگلس و لنین بود. به تعبیر این دوایر، که تردید دارم کاپیتال را خوانده باشند تا چه رسد به درک و نقد آن، مارکس بویژه در “دستنوشته ها”، به “از خودبیگانگی انسان” پرداخته بود و نه مبارزه طبقاتی و از آن شورتر مبارزه یک “اقلیت” چند نفره از انقلابیون حرفه ای، آنهم از میان الیت “روشنفکران انقلابی کمونیست” به نیابت طبقه!

بخش آکادمیک همان مدافعان پیشین “سوسیالیسم واقعا موجود”، فقط به محدود کردن خود به نقدهای مارکس به جزوه “دستنوشته”ها بسنده نکردند. اعلام کردند که مارکس تقریبا بجز دوران آخر انترناسیونال اول، که آنهم با تلاشها و کارشکنی های اپورتونیستها و آماتورهائی چون باکونین در معرض انشعاب بود و در آستانه انحلال، “فعال و اکتیو سیاسی” نبوده است. گفتند و نوشتند که آن روی آوری مارکس به فعالیت حزبی و سیاسی در اواخر عُمر، بیشتر عکس العمل به یاس فلسفی خویشتن و شکستها و غم و غصه و محرومیت و محدودیتها در زندگی شخصی بود. گفتند این انگلس است که او را در آن دوران تشویق میکند که در نتیجه نا امیدی از جنبش کمونیستی در اروپا و فعال شدن امثال باکونین، به روسیه انقلابی توجه کند. چه، طبق این زاویه نقد به عقاید مارکس، انترناسیونال اول که در سال ۱۸۶۴ تشکیل شده بود، پس از ده سال یعنی در ۱۹۷۴، حدود ۷ سال قبل از مرگ مارکس “منحل” اعلام شد. بعلاوه، این فقط دو سال قبل از انحلال انترناسیونال اول، یعنی در سپتامبر ۱۹۷۲ بود که مارکس و انگلس توانستند با مارجیالی کوچک در رای اکثریت، باکونین و آنارشیستها و سندیکالیستها را دراولین و آخرین کنگره انترناسیونال یعنی کنگره “هاگ” اخراج کنند. مارکس که از نظر سلامت جسمی وضع خوبی ندارد و به گفته این منتقدان دوران پسا دیوار برلین، به “یاس” دچار است و حتی مواردی را یادآوری میکنند که او “هیچگاه” مایل نبوده است که از عقایدش “سیستم” بسازند، دیگر، بازهم به تعبیر نه چندان منصفانه و سالم همین دوایر، چون موجودی بی اراده، اختیارش را به انگلس میسپارد. نقدها ادامه می یابد. گفته اند و نوشته اند اگر “جلد اول” کتاب کاپیتال را میتوان اثر واقعی مارکس نامید، اما این حکم در مورد جلدهای دوم و سوم، گرچه به اتکاء دست نوشته ها و یادداشتهای خود مارکس است، صدق نمیکند. آشکارا نوشته اند انگلس در متن ها به بهانه اصلاحات و ادیت، “دست بُرده است” و تعابیر خود را وارد کرده است! جلد اول کاپیتال را نیز “ساده” و عامیانه و مبتذل کرده اند. در این جلد مارکس، به گفته اینها اساسا به کالا، ارزش مبادله و ارزش مصرف و ارزش اضافه و بارآوری کار و تقسیم کار پرداخته است. مُهمترین تعریف مارکس از ارزش کالاها، که کار اجتماعا لازم و نه ارزش مصرف و یا ارزش فایده کالا، در یک رابطه اجتماعی تعیین کننده ارزش و قیمت است، زیر علامت سوال و ابهام میرود. میگویند از این تحلیل مارکس نمیتوان “حُکم” استنتاج کرد و بنابراین نفس این مساله که بشر میتواند نه به واسطه پول و در رابطه اجتماعی کالاها، و در یک پروسه ارزش افزائی، بلکه مستقیما محصول کار خود را مبادله کنند و قانون ارزش را نا مربوط، مورد تردید است. چه، باز بگفته اینها، “ثابت” شده است که ارزش نه در رابطه اجتماعی کالاها بلکه در جسم کالا و خواص درونی آن نیز، عینیت دارد. برخی کالاها، نه به اعتبار کار اجتماعا لازم که باید در مبادله اجتماعی بین کالاها، بلکه با اعتبار خصوصیاتی که در جسم و عینیت خود کالا هست، ارزش شان متحقق میشوند. حکمی که از این “تجدید نظر” میگیرند این است که سوسیالیسم به معنی نفی تولید کالائی و یا پایان تولید ارزش و ارزش افزائی نیست. سوسیالیسم با بازار و خارج از “کنترل” و “دیکتاتوری دولت کارگری”، ممکن است! به عبارت عریان تر سرمایه داری ازلی است، اگر کمی چاشنی دمکراسی به آن اضافه شود به تدریج سرمایه داری سوسیالیستی! از آن زاده میشود!!

از این تجدید نظر ها و بازبینی ها و یا “بازگشت انتقادی به مارکس”، احکام سیاسی نیز استنتاج شده است. طبقه و مبارزه طبقاتی موتور مُحّرکه تاریخ نیست. در نتیجه این دیکتاتوری طبقه نیست که در جوامع امروزی برقرار و حاکم است، جنبشهای مختلف اجتماعی اند که نه با خشونت و “قهر”، که از طریق انتخابات و دمکراسی و به اتکاء رای، در قدرت دولتی سهیم اند. حکومت سوسیالیستی نیز نمیتواند نتیجه دیکتاتوری فقط یک طبقه و از آن بدتر، حکومت “حزبی” باشد که خود را به عنوان حزب طبقه کارگر تحمیل کرده است. یا به تعبیر آنها حزبی که خود را “قیم” طبقه کارگر تعریف کرده است. از این بازبینی های انتقادی احکام غلیظ تری علیه لنین و انگلس در آورده اند. این “حزب لنینی”  و میراث “انگلسیسم” بود که قیام “کارگران و عضو شوراها و سویتهای کارگری” کرونشتاد را به خون کشید. این ادامه دیکتاتوری طبقه در حزب “آوانگارد”ها بود که استالین و استالینیزم را تولید و باز تولید کرد. این همان تعبیر انگلس و به درجه ای خود مارکس از سوسیالیسم بود که “دولت” را به عنوان یک اهرم مُهم اقتصادی وارد معادله کرده بود.

نقطه تمرکز همه این بازگشت های انتقادی به مارکس، انگلس و لنین اند. “ایدئولوژی آلمانی” را عمدتا “دیکته” و تحمیل انگلس بر مارکس قلمداد کرده اند. گفته اند انگلس در “دیالکتیک طبیعت”، سعی کره است دیالکتیک در تاریخ و جامعه و بویژه تاثیر متقابل فکر و اندیشه بر ماده، را نیز عمومیت بدهد. “آنتی دورینگ”، یکی از آثار مورد حمله این منتقدین “دمکرات” است.

آنچه که مشوق چنین تهاجمات است، “نیرو” نبودن سوسیالیسم و بی تاثیری کمونیسمهای موجود در دوران اوج قدرت سوسیالیسم اردوگاهی است. اگر نه، در زمانی که همان سوسیالیسم واقعا موجود نیرو بود، چنین آکادمیسینهائی در گوشه ای از کلاسهای درس دانشگاهی، پرچم داس و چکش داشتند. نکته ای که بسیار قابل تامل است سرازیر شدن این نقدها در “غیاب” امثال مارکس و انگلس است.

هیچ نباید تردید داشت که با تبدیل شدن عقاید مارکس به نیرو و عامل موثر در تحولات سیاسی، بویژه در یک کشور سرمایه داری پیشرفته، آثار متفکران سوسیالیسم انقلابی دوباره همه گیر میشود. آنگاه که جهان تعبیر مُعّوج از سوسیالیسم را با ترجمان واقعا موجود آن در اردوگاه شوروی سابق به تاریخ سپرده باشد، مُد شدن مارکسیسم اصیل و انقلابی باب میشود. منظره ای دیدنی خواهد بود آنگاه که شیفتگان خرافه دمکراسی و آکادمیسینهای قارچ گونه و بی ریشه و تاریخ  دست و پا گم کرده در صدد توجیه توابیتهای خود و همراه شدن دگر باره با موج باد باشند. این دوران فترت، دورانی که دمکراتهای نو پا و آکادمیسین هائی که ازلی بودن تولید کاپیتالیستی را با بازگشت انتقادی به مارکس رنگ و لعاب علمی داده اند، “ازلی” نیست. سوسیالیسم دموکراتیک و به عبارت درست تر کاپیتالیسم دمکراتیک و عادلانه، پوچ و توهم و خرافه است.

باید از نو مارکس و انگلس را خواند و فهمید و متد و روش لنین را در متن ماتریالیسم پراتیک و مکانیسمهای جدید کسب قدرت سیاسی بازخوانی و با تغییرات در ابزارها و تکنیکهای تاثیر گذاری بر افکار عمومی، منطبق و سازگار کرد.

 به نظر من منصور حکمت در آثارش و در مبانی کمونیسم کارگری، دریچه ای را بروی جوانب نظری و عملی و متدولوژیک مارکسیسم گشوده است، که مرز محدودیتهاهای تاریخی را در هم نوردیده است. آثار این متفکران و مبارزان شجاع و انقلابی و فیلسوفهای ماتریالیسم پراتیک را باید خواند و شیوه کاربست آنها و چگونگی شکل دادن به حزب سیاسی و بسیج طبقه کارگر و مردم را یادگرفت.

نیمه دوم اوت ۲۰۱۷