خرت و پرت یک طبقه روی طَبَق دست فروشی

خرت و پرت یک طبقه روی طَبَق دست فروشی
شهرها در ایران مملو از جمعیت است. تهران از همه جا بدتر است، شب و روز فرق نمیکند، قلقله است، جمعیت همه جا، در خیابانها و در پیاده روها موج میزند. صدای همهمه یک دم آرامش ندارد. خوب که نگاه میکنید انگار مردم خانه و کاشانه ندارند، انگار چرخ زندگی به کوچه و خیابان منتقل شده است. این دقیقا اتفاقی است که در جریان است.
برای بخش بزرگی از جمعیت شهرهای ایران، برای میلیونها مردم زحمتکش “خانه” و “آرامش” معنای خود را از دست داده است. هزاران هزار نفر، زن و مرد، همراه کودکان خود در مسابقه با سگ های ولگرد، زیر سایبان ورودی خیابانها قوز میکنند تا با آخرین تردد عابرین، زیر یک تکه کارتن خستگی و فرسودگی یک شبانه روز را ذره ای کاهش داد. برای جمعیتی بسیار بزرگتر، برای آنهایی که هنوز از سقفی برخوردارند مجالی برای رجعت به آن و آرامیدن نیست. خیابانها و میادین و پارکها دیگر به جای مراکز تولیدی، به محل “کار” و به محل تامین زندگی تبدیل شده است. وجب به وجب پیاده روها به یک باره به مکانی تبدیل میشود که در یک ازدهام کشنده باید نگاه و توجه یک رهگذر را جلب کرد. در بساط جلوی رو چیز با ارزش و دندان گیری وجود ندارد، در عوض این التماس و ترحم است که در شکار یک مشتری، یک غریبه در فضا بدون انقطاع، موج میزند.
در مورد دستفروشی و دستفروشان زیاد گفته و شنیده میشود. ظاهرا مردم خسته شده اند، از قرار معلوم عابرین عاصی هستند، مغازه داران شاکیند. اما هیچ چیز تغییری در این واقعیت نمیدهد که این خرت و پرت همه چیز قابل عرضه از همه زندگی فردی دست فروشان است. انتظار طولانی، خیره ماندن به آسمان که جز سوزش آفتاب و باران و نکبت از آن نمیبارد، همه ارزشی است که برای روزها و هفته های او باقی است. خرت و پرت گویای ارزشی است که برای سالها تجربه و کشش و کوشش زندگی میتواند بدان فخر بفروشد. خرت و پرت همه آن چیزی است که از غرور، دوستی ها، دوست داشتنی ها، از توقعات و امیدهای بر باد رفته بجا مانده است. خرت و پرت و البته به علاوه آنچه در آشغالدانی محله بتوان یافت، همه آن چیزی است که با آن بتوان شکم را سیر کرد و هزار زخم زندگی را مرهم نهاد. و واقعیت آنستکه این خرت و پرت میتواند نشانه خوش اقبالی باشد. در همین شهر به اندازه تیرهای چراغ برق دست فروشانی دیگر برای تن خود، و باز با همان نگاههای ملتمسانه بدنبال مشتری پرسه میزنند. در همین شهر کمتر جای خالی میتوان روی دیوارها برای نصب یک آگهی از تبار دست فروشانی پیدا کرد که خرت و پرت آنها یک کلیه است.
دست فروشی بخشی از سرنوشت قابل انتظار جامعه طبقاتی برای کارگران بوده است. در جمهوری اسلامی از دستفروشان با عنوان “ناهنجاری های اجتماعی” نام برده میشود. بورژوازی همواره از دیدن هموطنان کارگرش در خیابان روی ترش کرده است، اما در عین حال مناعت طبع بورژوازی، صبوری و همزیستی آن با دست فروشان “ستودنی” است. به تهران نگاه کنید! در این شهر با بستن در کارخانه ها و با یک شانه بالا انداختن نان کرور کرور آدمیزد آجر میشود؛ و این انسانها در یک داستان مشترک، یک روزی از روزهای دیگر، در عوض، درندشت خیابانها و پیاده روها را در مقابل خود یافته اند که در آن آزادانه برای زنده ماندن سماجت به خرج بدهند. بورژوازی همواره حق شهروندی طبقه کارگر را برای دسترسی به زباله ها برسیمت شناخته است. کارگران اگر نه برای اعتصاب، اما همواره برای گدایی از حق بی چون و چرای همراه بردن تمامی اعضای خانواده خود برخوردار بوده اند. بورژوازی اگر نه بیمه و سلامتی، اما در عوض به حق کارگران به مرگ، گم کردن گور خویش و خود کشی دست جمعی خانواده کارگری همواره با دیده احترام نگریسته است. در تهران هم مثل هر شهر دیگر، همه کارگران آزادند از میان ساخته دست خویش، اگر نه هزاران قصر و آپارتمان، بلکه زیر همه پلها و کنار پیاده روها را، تا جان در بدن دارند، خانه خود در وطن خود بپندارند…
در میان دنیایی از ازدهام و دلهره و سرسام این یک سکوت است که همه توجه را بخود جلب میکند: جای خالی اعتراض! راستی این اثر کدام جادو در هوای خیابانهای تهران است که دنیایی از خشم و نفرت و کفر را در خود خفه میکند، بغض را در گلو، مشت ها را در جیب مردد میسازد؟ هر چه هست، این نمیتواند ترس باشد، ترس برای از دست دادن چه چیزی؟ این نمیتواند امید باشد، امید به باور و به عقل سلیم متکی است و با هر ذره از تجربه زندگی با این حکومت مغایرت دارد. چهل سال پیش در همین خیابانها، با اولین بارقه های انقلاب بجای چهره های تکیده، بجای سکوت و بجای تردید فریاد و اعتراض و حق طلبی حاکم بود. آن زمان که اراده و روشن بینی و انصاف و ارزشهای انسانی در میان مردم در جولان بود، آن زمان که مالکیت معیار برخورداری از نیازهای پایه ای انسانی نبود، آن زمان که کلاه دولت در پدرخواندگی و حفظ منافع طبقات دارا دیگر پشم نداشت؛ آنقدر از خانه و قصر و ساختمانهای خالی در هر شهر “یافت” میشد که کسی را به خیابان نیازی نبود.
حق “دست فروشی” و حق کارتن خوابی مسخره ترین عبارتهای سیاسی دنیای ماست. این پدیده ها را باید بر انداخت و به آن پایان داد. فورا!