آن زمان که شاعر بودم !

فکر میکنم اواخردوران ابتدایی بود که ما حس کردیم استعداد شاعری داریم . ماجرا هم از اصرار مادرمان شروع شد . مادر ما سواد نداشت چند کلاسی اکابر رفته بود ولی وقتی از پروین اعتصامی یاد میکرد چهره اش کاملا دگرگون میشد . نمیدانم از کجا فقط شنیده بود که اعتصامی شاعر نامدار ایرانی است….به همین خاطر انگار که پروین اعتصامی برایش الگو باشد ، هی ما را هم تشویق میکرد که مثل او شویم ، هر چی توضیح دادم که ننه جان پروین اعتصامی زن بود من مثل او نمیشوم …. ننه جان باز هم حرف خودش را میزد . ننه مان معتقد بود اشکالی ندارد که پروین اعتصامی زن بود تو هم بشو اسماعیل اعتصامی….دست آخر ننه ۲ ریال یا ۵ ریال بابت هر شعری که بسرایم تشویقی مشخص کرد !

همین تشویقی ننه جان باعث شد ما خودمان را کشف کنیم . ابتدا اعتماد به نفسمان کمی ضعیف بود هی میرفتیم جلوی آینه ای قدی ، با زیر شلواری و دمپایی پلاستیکی … نگاهی به خود فسقلم میکردم و زیر لب میگفتم مگه تو میتونی شعر بگی فسقل ؟ بعد خیلی زود خودم را جلوی دوربین بزرگی از هالیوود پیدا میکردم ، بادی به غبغب کودکانه و جواب خودم را میدادم که : بله تو میتونی فسقل ! برای شاعر شدن هیچوقت زود نیست ….و به این شکل اشعار کتاب فارسی را رو نویسی میکردیم کمی هم کلمات را جابجا مینوشتیم… و برای ننه میخواندیم و تشویقی میگرفتیم . وضع کاسبی بد نبود تا اینکه….

یک روز که ۵ ریال لازم داشتم ، به سرعت شعری پیدا و رونویسی و روتوش کردم تا از ننه تشویقی بگیرم . وارد اتاق شدم ننه نبود ، ولی حمزه وسط اتاق داشت کتاب میخواند . حمزه شوهر خواهر ما بود . تازه با خواهرمان ازدواج کرده بود که روزی ساواک او را برای پاره ای توضیحات برد و یک سالی توضیحات طول کشید…آن روز تا دیدم کتاب میخواند با خودم گفتم ساواک خوش گذشته بهش….
حمزه سال ۱۳۶۰ به جرم همان کتاب خواندن اعدام شد !

با دلواپسی از حمزه پرسیدم ننم کو ؟ حمزه گفت رفته جایی ، اگر کاری داری به من بگو . من هم ماجرای سرودن شعر و تشویقی ننه را برایش گفتم . چشماش برق زد ، کف کرده بود . با تعجب گفت : مگه شعر بلدی بگی ؟ بخوان ببینم ، بخوان تشویقی را من میدم . شعر را خواندم حمزه فقط داشت صورتش را میخاراند و هی میگفت عجب عجب عجب…

بعد از پایان سروده ام حمزه یک تومانی از جیبش پیدا کرد و گفت : این یک تومن تشویقی را به ۲ شرط میدهم . با دیدن یک تومانی نشنیده شروط راقبول کردم : شرط اول : جای دیگری اشعارم را نخوانم ، شرط دوم : بزرگ که شدی هر کاری دست داشتی تا آخر عمرت بکن به جز شاعری…

از خانه زدم بیرون ، ولی شروطی که حمزه مطرح کرده بود ذهنم را گرفته بود . درست تشخیص نمیدادم ولی حس مثبتی نداشتم . همینطور که توی کوچه با برفها و خودم کلنجار میرفتم ناگهان دختر کبری خانم جلوی ما را گرفت و گفت : تو این برف پاروکنها را که همیشه جار میزدند امروز ندیدی ؟ گفتم : نه حالا چی شده ؟ دختر کبری خانم هم گفت : بابام رفت سرکار ولی ۱۰ تومن گذشت سر طاقچه برای پارو کردن برفهای پشت بام….

و این لحظه چرخش تاریخی من بود یعنی وقتی صحبت از ۱۰ تومنی منتظر سر طاقچه شد و من به سرعت فهمیدم حق با حمزه بود و شاعری کار من نیست . به دختر کبری خانم گفتم اگر نگران ریزش سقف خانه ای … من خودم پارو میکنم ! یک نگاه بسیار شکاکی به اندازه فسقلی من کرد و با شک پرسید مگه تو میتونی بچه ؟ محکم گفتم پس چی که میتونم ، تازه به برف پاروکنهای رسمی ناهارم هم باید بدی من ناهارم نمیخوام ! با اکراه قبول کرد . حالا نوبت من بود که شک کنم . گفتم ۱۰ تومنی کجاست ؟ رفتیم توی خانه و از پشت شیشه طاقچه را نشانم داد و از همانجا مستقیم رفتم بالای پشت بام و به جیک ثانیه ( نصف روز ) برفها پارو شد….

فقط این سوال همیشه برای ننه ما باقی ماند که چرا من یهویی از شاعری انصراف دادم و برف پاروکردن را ترجیح دادم . تازه ننه خبر نداشت اون روز که رفتم توی اتاق کبری خانم تا ۱۰ تومن مزد برف پاکنی خودم را بگیرم عکسی از ولیعهد فسقلی آن زمان ( رضا پهلوی امروز ) به دیوار بود و من در ذهنم به فکر شاه شدن هم بودم…شنیده بودم درآمد خالصی دارد ، همش مفت خوری و سود است !

اصل داستان اتفاق افتاده ، نگارش آن کمی متفاوت است…
تقدیم میکنم به مادرم …. به عشقم….

اسماعیل هوشیار
آوریل ۲۰۱۷